سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

این بگم‌بگم‌هات مارو کُشته!

- بگم؟ بگم؟:)
- ...
- واقعا بگم؟
- :|
- می‌گما!...
- بگو!
- بگم؟ :|
- دِ زر بزن!
- جان آقا بگم؟
- کثافت، بی‌شعور می‌گم بگو! هشت سال بگم‌بگم راه انداختی، حالا جرأت داری بگو!
- نمی‌گم اصلا"..

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

هنوز داغید نمی‌فهمید...


با اجازه‌تون 21 دسامبر دنیا به پایان رسید!
شما همه  مُرده‌اید، منتها هنوز داغید نمی‌فهمید…

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

پیج آقا...


مصاحبه‌ی دکترا:
- شما عضو فیس‌بوک هستید؟
- نخیر، فیلتر شکن حروم اعلام شده من نمی‌رم.(صفحه‌شو از قبل هاید کرده)
- آقا پیج زده اونجا، لایک کردن ایشون واجب کفایی اعلام شده. یه نوبت دیگه مصاحبه براتون تعیین می‌کنم…
کارخونه سیمان آبیک:
پیمانکار- آقا دو تا تریلی سیمان می خوام!
- پیج آقا رو بالاخره لایک زدی؟
- بله داداش، بیا با موبایلم نشونت بدم.
- کو؟ آهان… اصغر آقا دو تریلی سیمان تحویلش بده…
مصاحبه گزینش آموزش و پرورش:
- فکر کردی ما هالوییم نمی‌فهمیم درست امروز که مصاحبه داری پیج آقا رو لایک زدی!
عابر بانک در زمان تحویل یارانه:
- با عرض پوزش اسم شما در مرورگر پیج آقا پیدا نشد، از پرداخت یارانه معذوریم…
زن به شوهر:
- به خدا یه بار دیگه اذیتم کنی می‌رم لوت می‌دم با اسم مستعار تو پیج آقا فحش نوشتی!
پایگاه بسیج:
بسیجیه  موبایلشو درمیاره  با تهدید می‌گه:
- به خدا اگه حقوقمو اضافه نکنید، پیج آقا رو آنلایک می‌کنم…1… 2… 3…

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۱

وقتی بچه‌های نسرین ستوده جلو چشماتن، می‌شینی برای دو طفلان مسلم گریه می‌کنی!؟

تو غلط می‌کنی وقتی بچه‌های نسرین ستوده جلو چشماتن، بشینی برای دو طفلان مسلم گریه کنی!
تو بی‌خود می‌کنی بشینی برای لب تشنه‌ی امام حسین و یارانش زار بزنی وقتی این همه زندانیان سیاسی جلو چشات دارن از گرسنگی و تشنگی می‌میرن...
تو عربده می‌کشی که کاش من اون‌موقع بودم و نمی‌ذاشتم حسین تنها بمونه...
الان که هستی!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ببخشید به خاطر لحن بدم...
آی‌ی... دلم خیلی پره...

پی‌نوشت:
و کامنت‌های دوستان زیر این پستم در فیس‌بوک:
1- زیتون کسی که خودش رو بخواب زده رو چطوری میشه بیدار کرد
2- و همچنین،
تو غلط میکنی اسم خودت رو گذاشتی شاعر و عاشورا که میشه فرت و فرت و زرت و زرت شعر عاشورایی مینویسی، ولی از لایک کردن یک شعر برای ستار بهشتی هم میترسی چه برسه بخوایی خودت واسش شعر بگی |:
3- والا من اگه اون موقع! بودم میرفتم میزدم دهن مهن این یزید بی شرفو صاف میکردم تا گیر این مکافات 1400 ساله نمیفتادیم.
یه شکری خورده که تاوانشو باس نا بدیم.
4- لحن بدت مهم نیست... مهم واقعیتیه که گفتی... من همیشه فکر می کنم اگه امام حسین الان بود چند نفر از همینا که براش عزاداری می کنن تو گروه یزید بودن؟
5- خوب کردی. تو غلط می کنی الان که هستی می بینی چقدر تو 88مردن. ستار که هست مادرش که هست. مادر ستار نمی تونه زینب زمانه باشه حتما باید بره کاخ یزید خودش رو لخت کنه بشه حماسه زینب.
6- همین الان قرار بود جنگ بشه و تو محله کوپن صابون اعلام می‌کردن همه می‌رفتن تو صف صابون
7- ابولفضل زمان ابولفضل قدیانی که تبیعد شد. حتما باید با نیزه دقت کنید این بزرگترین دروغ عاشورا است. کی دیده نیزه دست قطع کنه
8-

لینک در بالاترین

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱

از سلسله مباحث کودک درون ِ زیتون

از سلسله مباحث کودک درون
من برم کودک درونم رو بخوابونم برگردم.
پدرسوخته خیلی زر زر می‌کنه...
ماجراهای کودک درونم... کودک درون و همایش شیرخوارگان حسینی
پدر سوخته‌‌ی جُعَلَق، این کودک درونم، از صبح گیر داده که می‌خواد در همایش شیرخوارگان حسینی شرکت کنه، حالش رو گرفتم!

...

بالاترین

مراسم تشت‌گذاری یا ماشین لباسشویی‌گذاری؟

1- می‌گم نمی‌شد مراسم تشت‌گذاری رو آپ‌تو‌دیت کنن و مراسم ماشین‌لباسشویی‌گذاری برگزار کنن؟
(نه نه ماشین‌لباسشویی حرف بدیه)

2- امروز سوار آسانسور شدم،‌ تا برسم طبقه 12 برام نوحه‌ پخش کرد!
.
.
.
.
.
من تا وقتی برسم                  :|
آسانسور تا برسه                 D:
شمایی که دارید اینو می‌خونید  :O

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

عاشوراییه، تاسوعاییه...

1- امشب داشتم با تاکسی میومدم خونه که یهو برخوردیم به راهبندون پشت سینه‌زن‌ها.
    یه نیم ساعتی گرفتار بودیم و مجبور به تحمل صدای نکره‌ی نوحه‌خون که با صدای بلند می‌خوند و دیگران سینه می‌زدن... حتی برف‌پاک‌کن که داشت بارون رو تندتند پاک می‌کرد با صدای نوحه این‌ور‌اون‌ور می‌رفت...
    بالاخره راه باز شد. اما هر چی تاکسی می‌رفت جلو باز اون صدای نکره همراه ما بود. بعد از دوسه خیابون بلند گفتم: "ای بابا، خفه هم نمی‌شه! اعصابمون خورد شد!" یهو راننده هیکل گنده‌ی تاکسی که توجه نکرده بودم لباس مشکی تنشه با اخم برگشت و گفت صدای ضبط اذیتتون می‌کنه؟ به دنبال هم‌دست نگاهی به بقیه مسافرا انداختم. هم آقا جلویی سیاه پوشیده بود و هم دو پسر بغل‌دستیم و هر سه با نفرت نگام می‌کردن...

2- دو دختر ژیگولو خوش‌تیپ با آرایش و چتر به دست جلوم راه می‌رفتن یهو جلوی سی‌دی‌فروشی وایسادن، موقع رد شدن دیدم دست گذاشته رو پوستری که زدن به ویترین مغازه. اینو شنیدم:
مریم بیا مراسم تشت‌گزاری اردبیل رو بخریم، خیلی با حاله، حسابی اشک آدمو درمیاره، آدم سبک می‌شه! و برگشتم دیدم هر دو رفتن تو...
.
.
.
.
(من چرا امشب اینقدر هی تعجب می‌کنم؟)

3- دیشب با سی‌با زیر بارون قدم می‌زدیم،  مغازها تک‌وتوک باز بودن، اما دکه‌های عاشورایی که تو این ده شب چای می‌دن و جوونای سیاه‌پوش شال به گردن دورش جمعن همه باز و نورانی بودن.  یه عده دختر هم به بهانه چایی گرفتن می‌رفتن جلو و مشغول لاس خشکه می‌شدن...
 از جلوی یک لبنیاتی که می‌گذشتیم دیدیم صاحب یه مغازه یهو یه نفرو پرت کرد تو مغازه‌ و کرکره‌ی سیمی‌شو بسته و قفل کرد. پسر مشکی پوش شال‌به‌گردن عین حیوونی که تو قفس بمونه کرکره رو تکون می‌داد شاید فرجی بشه. ملت سه سوت جمع شدن. می‌گفتن حاجی چیکارش داری بنده‌خدا رو بذار به عزاداریش برسه.  تو مسجد هر شب مداحی می‌کنه و سرچوپی سینه‌زناست... گفت چه عزاداری، چه کشکی؟ مرده‌شور ببره این پیرهن مشکی و شالشو، یه مدته هر روز مغازه‌م میاد جنس کش می‌ره چند هفته پیش هم دخلمو زد. هر چی پیرمردها گفتن حاجی تورو به این ماه عزیز ببخشش، قفلو باز نکرد که نکرد... زنگ زد 110 و منتظر پلیس شد...
دلم برای پسره خیلی سوخت...

بالاترین

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

تقصیر ما نیست به خدا، وقت اعتراض نداریم...

جمهوری اسلامی رو چند چیز زنده نگه‌ می‌داره:

1- محرّم... محرم که می‌رسه مردم همه چیزو فراموش می‌کنن و همچین می‌چسبن به مراسم نذری‌پزون و تکیه‌روون و چگونه سِت کردن لباس سینه‌زنا و باقی‌قضایا که انگار تو این مملکت هیچ اتفاقی نیفتاده.

2- رمضون... از یه ماه قبل مردم همچین‌ می‌رن فروشگاه‌ها رو غارت می‌کنن که انگار در زندگی هیچی نخوردن و تمام فکر و ذکرشون می‌شه صبح‌ها برای سحری چی بخورن و عصرها برای افطاری کیا رو دعوت کنن و سفره از کجا تا کجا  با انواع اطعمه و اشربه بچینن به‌طوری که چشم بقیه  پُلُقی بترکه... در تمام طول روز دهن‌اشون بو می‌ده و حال هیچکاری رو ندارن،  معتقدن بوی دهن روزه‌دار هزاران ثواب اخروی داره براشون. و  همه‌ش در یه حال روحانی بویایی به سر می‌برن.

3- صفر... در این ماه چون سالگرد فوت امام حسن و امام رضاست و چهلم حضرت محمده(من نمی‌دون تا چندسال می‌شه برای یکی مراسم چهلم گرفت)،  هنوز همه باید سیاه بپوشن.
 چون دوماه در مملکت برگزاری هرگونه جشنی ممنوعه، همه مشغول رتق و فتق امورند که تا ربیع‌الاول شد به صورت ام‌پی‌تری جشن‌های عروسی و تولد و سالگرد ازدواج و خلاصه هر نوع جشنی رو تند تند برگزار کنن.

4- تعطیلات نوروز... مردم از ماه بهمن شروع میکنن خونه تکونی و خرید مایحتاج عید، و از  حدودای 20 اسفند مثل اسفند رو آتیش می‌شن،  کار و زندگی و تحصیل و سیاست رو بالکل  تعطیل می‌کنن و می‌رن به گوشه‌ای که غم‌هاشونو فراموش کنن...
  در این ماه هزار نفر هم زندانی و  اعدام بشن کسی ککش نمی‌گزه.. بالاخره عیده و نباید این روزا رو به خودمون زهر کنیم! این‌قدر از این‌ور و اون ور می‌زنیم که  تعطیلی معمولا تا 20 فروردین طول می‌کشه... در تعطیلات همونایی که احترام محرم و رمضون و صفر رو به شدت رعایت می‌کردن تو مهمونیا فحش می‌دن به اعراب سوسمار‌خوار و درمورد خوبی‌های تعطیلات نوروز و کوروش و داریوش و کلا سلسله‌ی هخامنشی سخنرانی‌ها می‌کنن.

خوب تاحالا اینجوری پنج شش‌ماه از سال (با احتساب مقدمات کار)گذشت...

5- جنگ در کشورهای دیگه...
معمولا تا فتیله اعتراض مردم کمی بلند می‌شه یهو ناغافل یه جای دنیا یه ناحقی در حق مسلمونا می‌شه. یا  مثلا راکتی می‌خوره به لبنان، یا عراق یا افغانستان یا غزه. و نمی‌دونم به چه علت همیشه جای انگولک جمهوری‌اسلامی در این ماجراها پیداست.

اونوقت صبح تا شب و شب تا صبح صدا و سیما  با خوشحالی هی صحنه‌های جنگو تکراری نشون می‌ده. احتمالا کارت تبریکی چیزی هم برای پرتاب‌کننده راکت می‌فرستن.

6- اگر این وسط مسط‌ها چند روزی مردم خواستن به سیاست فکر کنن یهو یا گیر می‌دن به حجاب خانوما یا تعدادی ارازل خودجوش از دیوار سفارتی بالا می‌رن یا زلزله‌ای چیزی می‌شه و...

7- اینه که مردم به فکر اعتراض به اینا نیستن،‌ واقعا وقت ندارن...

   

بالاترین

کمیسیون امنیت ملی چقدر خره!

این کمیسیون امنیت ملی عجب خره!
تصویب کرده: «زنان مجرد زیر ۴۰ سال با موافقت «ولی قهری» گذرنامه می‌‌گیرند»
آخه بگو احمق جون، وقتی یه دختر با ولیش قهره چطوری غرورش رو بشکنه و بره ازش اجازه گرفتن گذرنامه بگیره!
1:48 | Zeitoon 
balatarin

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱

اصحاب کهف...

دو روز مریض می‌شی می‌افتی گوشه‌ی خونه، روز سوم که می‌ری مایحتاج روزانه‌تو بخری می‌بینی قیمتا یه‌عالمه بالا کشیده. خوبه با خودم آب و آبنبات برده بودم وگرنه تو مغازه اولی دراز به دراز افتاده بودم.
حالا من به شوخی تو فیس‌بوک گفته بودم مدتی تو غار بودم ولی نگفتم از اصحاب کهف بودم...
نرم‌کننده مو که بود 2000 تومن شده 3650، فکر کردم اشتباه شنیدم. روشو نگاه کردم. دیدم ای‌داد و بی‌داد. با نگرانی گفتم شامپوهم گ

رون شده؟ گفت تا دلت بخواد! بعد با احتیاط پرسید مطمئنی که تو ایران زندگی می‌کنی؟
صابون اصلا نداشت. دستمال توالت رولی رو من چهارتاییشو می‌خریدم 2000 تومن شده 4800...رب گوجه‌، روغن وحشتناک،‌هر بطری کوچیک 4000 تومن... هیچی نخریدم،‌یه آب‌نبات گذاشتم تو دهنم و یه قلب هم آب خوردم تا نفسم دراومد...
با خودم عهد کردم تا ده بیست‌تا مغازه رو نگردم برنگردم خونه. شاید تو کوچه‌پس‌کوچه‌ای چیزی رو به قیمت چندروز قبل پیدا کنم.حالا هر چی...
مغازه‌های بعدی هم همین وضع بود، اگر مغازه‌ای جنسی از قبل براش مونده بود به قیمت جدید می‌فروخت. داشتم از پا می‌افتادم.
آخرین مغازه رو خانمی مسن اداره‌ش می‌کرد. دیدم مایع ماشین‌لباسشویی پرسیل داره 2750 یعنی به قیمت قبل.(فکر کنم الان شده 4000 تومن) گفتم خانوم این چند؟ گفت همون که روش نوشته. باور نکردم، یعنی همین 2750؟ گفت خوب آره... گفتم می‌شه از چهارتایی که مونده دوتاشو من بردارم؟ دوتا بچه‌دارم و هر روز باید ماشین لباسشویی روشن کنم. خندید و گفت برای چی توضیح‌ میدی؟ همه‌شو بردار. گفتم نه شاید کس دیگری هم بخواد... همون دوتا رو برداشتم.
دیگه چیزی از قبل نداشت ولی خیلی از قفسه‌هاش خالی بود. گفت آقایی با وانت اومده و هر چی دستمال و صابون و پودرلباسشویی و شامپو و رب و روغن و چایی با قیمت قبل داشته خریده و برده. این چهار تا هم اون پشت‌ها مونده بوده ندیده. پرسیدم چرا قفسه‌هارو پر نکردی؟ گفت با همون سرمایه می‌تونم یک سوم جنس بخرم.
خواستم بگم چرا تو مثل بقیه فوری قیمت‌ها رو بالا نبردی. گفتم حالا یه آدم خوب تو این مملکت مونده می‌خوای خرابش کنی...
 

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

یک دادزن فوری نیازمندیم!

به یک "دادزن" فوری نیازمندیم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
که به جای ما داد بزند و اعتراض کند به گرانی‌ها، به نبود آزادی، به وضع مملکت...
 بالاترین

نمایش کارتون یوگی و دوستان توهین آشکار به حضرت نوح بود

1- حسن عباسی: سریال یوگی و دوستان توهین به حضرت نوح بود!
من نمی‌دونم وقتی حسن عباسی این حرفو در بین اعضای اتحادیه‌های اسلامی دانش‌آموزان کرمان گفته عکس‌العمل بچه‌ها چطور بوده؟
ما که از شدت ناراحتی تموم بدنمون لرزید و فکر کردیم نه تنها یوگی و دوستان بلکه تقریبا تمام کارتون‌ها به نحوی توهین به ائمه است...
کارتون یوگی و دوستان، توهین به حضرت نوح!
کارتون تام و جری، توهین به امام حسین که از دست شمر همیشه در می‌رفتن...
کارتون هاچ زنبور عسل، توهین به دوطفلان مسلم...
کارتون مهاجران، توهین آشکار به معصومین هجرت کرده از دست کفار...
کارتون سفید برفی و هفت‌کوتوله، توهین به حضرت فاطمه و حضرت علی و اصحاب شریفشان...
کارتون پت و مت، توهین صریح به مقام معظم رهبری(خامنه‌ای) و رئیس‌جمهور محترم احمدی نژاد...
کارتون صد و یک سگ خالدار، توهین به بسیجیان ساندیس‌خوار...


2- مجری برنامه کودک: ببینم کوچولو تو توی خونه چه کارتونی بیشتر می‌بینی؟
- من بیشتر یوگی و دوستان،  پت و مت و...
مجری دستپاچه: ئه، ماشین لباسشویی رو خودت روشن می‌کنی، نه نه اشتباهه، اشتباهه...


 https://balatarin.com/permlink/2012/10/16/3174177

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

پول نان ما...!


این پولِ نانِ ماست،
که در ویرانه‌های دمشق در کنار آرزوهای گزاف یک قمارباز،
دفن می‌شود...

زنی در خیابان
به یک قرص نان
خود را می‌فروشد

آن سوتَرَک مردی
گرده نانی را
از دست عابری می‌رباید

ما گرسنه
در کوچه‌های غربت این شهر
پرسه می‌زنیم
و می‌دانیم
که دست‌های کثیفی
نان ما را
از سفره‌های‌مان ربوده است

این پول نان ماست،
که در هزار توی دالان‌های پنهان
کیک زرد می‌شود
برای تزیین بساط بیداد!

پول نان ما،
موشک‌هایی است
که به اسرائیل می‌رسد
زود تر از آنکه
آب و نان،
به "ورزقان" و"اهر" برسد!

نگاه کن!
این پوکه‌های گلوله
این لاشه‌های تانک ،
پول نان ماست ،
که در خیابان‌های حمص ریخته است!

این پول نان ماست،
که در ویرانه‌های دمشق
در کنار آرزوهای گزاف یک قمارباز
دفن می‌شود

این پول نان ماست ،
که در کوچه‌های حلب
پیش چشم جنازه‌ها
برای یک بازنده هزینه می‌شود

بازنده‌ای که قبل از بازی باخته بود!

پول نان ما،
بذرهای دروغ و فساد است
که بر زمین پاشیده می‌شود
تا شاید برزگری خام‌اندیش
آرزوهای پوچ خود را
از آن درو کند

پول نان ما،
هیزم‌هاییست که در هر سو
آتش می‌افروزد
و در آتش می‌سوزد

پول نان ما،
تفنگ‌هائیست
که هدف‌های اشتباه را نشانه گرفته است

پول نان ما،
پایگاه اتمی بوشهر است
که غبار یک عمر سفاهت حاکمان
بر آن نشسته است

پول نان ما،
باج‌هایی است
که در جیب‌های چین و روسیه
ورم کرده است!

پول نان ما،
مزد سردارانی است
که سرها را به دار می‌کنند
و لب‌ها را می دوزند،
تا گرسنگان نفهمند گرسنگی تقصیر کیست!

پول نان ما،
منبری است
که واعظی ابله بر آن نشسته است
و به ما می‌آموزد
گرسنگی تقصیر خداوند است
گرسنگی،
بشارت ظهور یک منجی است!

و ما می‌دانیم
این تقصیر ماست
که ابلهی بر منبر نشسته است
این تقصیر ماست
که خیره سری بر مسند نشسته است

ما می‌دانیم،
محصول بذرهای دروغ و تزویر
و خارهای ترس و سکوت
جز قحطی نیست

پول نان ما را قماربازان ،
در قمارخانه‌های سیاست و قدرت
باخته اند

اکنون
ما مانده‌ایم و فرزندانی،
با آرزوهای سبز و جوان
و خانه‌ای با تیرک نازک
آنقدر نازک
که به لرزیدنی فرو می‌ریزد
و ما زنده،
زیر آوارهای آن می‌مانیم

هان!
فردا که از خواب برخیزیم،
ما را
و فرزندان ما را
و خانه‌ی ما را نیز
باخته‌اند...
(صدیقه وسمقی)

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

خِلافِ...

زنی حدودا 70 ساله‌، ریز نقش و لاغر، با مانتو روسری و کفش و کیف همه رنگ روشن و شیک، کنار خیابون وایساده بود. ظاهرا می‌خواست بره اون‌ور خیابون و می‌ترسید. خیابون  فرعی و یکطرفه بود و خط‌کشی عابرپیاده نداشت و ماشین‌ها هم طبق معمول هیچ اهمیتی به عابرپیاده نمی‌دادن.
 مثل زورو  دویدم به اون طرفش که ماشین‌ها به سرعت میومدن تا نترسه و باهم بریم اونور.  اصلا توجهی نکرد و کماکان لب‌های باریک جدی‌‌اش رو به هم فشار می‌داد. چند ثانیه‌ بعد، پژو 206 قرمزی که چهار دختر  خیلی سانتی‌مانتال توش نشسته بودن از جلومون رد شد... هر کدوم موهاشونو یه رنگی کرده بودن نارنجی و شرابی، نسکافه‌ای و طلایی. قسمت اعظم موهاشون به صورت تاج بزرگ و دو رشته پهن در دو طرف صورتشون بیرون بود. با مانتو و شال‌هایی با رنگهایی تند و شاد. یه چیزی بود مثل کارناوال. لبهای باریک زن از هم باز شد و جمله‌ای به گوشم رسید:
- همی دخترا با ای موهاشون خِلافَ می‌رینن به جمهوری اسلامی!
- جان؟
- گفتم ای دخترا گُه می‌ریزن سرِ ای جمهوری اسلامی!
- ببخشید،‌ولی...
- چرا نمی‌فهمی دختر، همینا عن می‌کنن تو دهن آخوندا...
تا  ماجرا به "که‌که" و "سنده" نرسیده تندی گفتم:
- ببخشید خانوم اونو فهمیدم، منظورتونو از کلمه "خِلاف" نفهمیدم...
لبهاش به خنده باز شد:
-  هااااا...خو زودتر می‌پرسیدی. منظورم ای بود که خِلافِ ادب نباشه...
- آهان... نه بابا... اختیار دارید
- ها...خلوت شد، زودی بیا بَریم او‌وَر. تنبلی نکن دختر!

بالاترین

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

بازار...

1- نه اینکه من با تعطیل شدن بازار موافق نباشم،‌  تو این شرایط با هرگونه اعتصابی که جون مردمو به خطر نندازه موافقم.
 اما به نظرم پیامک‌هایی که چهارشنبه برای بازاری‌ها اومد شبیه پیامک‌هایی که برای  نخریدن سه روزه شیر و نون اومد بود.
نبود؟
برو...

2- در تظاهرات چهارشنبه بازاری‌ها جای زن‌ها خالی بود.
تظاهراتی که توش زن نباشه، معلومه چی از توش در میاد...

3- می‌گن مردم این‌روزا زیاد حال و حوصله خوندن ندارن، پس همون دو شماره بالا بسه...

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱

گمان‌ کنم من فوت شده‌ام!

هر روز که می‌گذره بیشتر احساس می‌کنم که دیگه زنده نیستم. واکنشم به مسائل روزمره دیگر مثل زنده‌ها نیست...
به سوپری می‌گم آقا مسعود ده تا بستنی کیم معمولی بده.
(مدتی بود هر وقت مسئله‌ی عصبانی‌کننده‌ای از اوضاع مملکتی می‌شنیدیم سعی می‌کردیم خانوادگی با خوردن ارزون‌ترین نوع  بستنی آروم بمونیم. قبلا که دونه‌ای 200 تومن بود 20 تا می‌گرفتم. بعد که شد 250، 15 تا  و حالا که شده بود 300 ده تا ده تا می‌خرم.)
آقا مسعود می‌گه شده 400 تومن ها...
می‌گم اشکالی نداره 4 تا بده!
نه عصبانی می‌شم و نه اعتراضی می‌کنم نه فحشی به حکومت می‌دم.
تازگی‌ها وقتی به اداره‌ یا بانکی می‌رم و موقعی که نوبت به من می‌رسه و کارمند مربوطه بهم کم‌محلی ‌می‌کنه  و تا ساعت‌ها کارمو راه نمی‌ندازه دیگه هیچ اعتراضی نمی‌کنم. اینقدر ساکت و بی‌صدا یه گوشه وای‌میسم تا صدام کنه، صدا هم نکرد نکرد. دیگه کتاب هم همرام نمی‌برم تا از فرصت استفاده کنم.
از مسافرت دو روزه برمیگردم می‌بینم  48 ساعته دلار 800 تومن وهر سکه طلا 300‌هزار تومن رفته روش... عین مرده‌ها فقط نگاه می‌کنم.
می‌دونم پروین‌خانوم همسایه‌ی بالایی و اکبرآقا همسایه پایینی، دوستم مهسا، مهرداد همکار همسرم، همه مدت‌هاست به فکر تبدیل تموم پس‌اندازشون به دلار و طلان، اونا زنده‌ن. فحش به حکومت و اقتصاد مریض می‌دن، از اون‌ور خودشونو با شرایط وفق دادن.
من دیگه قدرت وفق دادن خودم  رو با شرایط از دست دادم. آیا به من می‌شه گفت آدم زنده؟


با بیزاری اخبار ساعت دو بعداز ظهر رو می‌گیرم ببینم حکومت چه‌جوری می‌خواد قضیه دلار و طلا رو توجیه کنه،‌ می‌خوام بفهمم برای زلزله‌زده‌های آذربایجان چیکار کردن... می‌بینم فقط از غرق شدن کشتی چینی می‌گه و دیدار نخبه‌های ایرانی با رئیس‌جمهور محبوبمون(!)، نخبه‌هایی که در طول این سالها با بعضی خانواده‌هاشون آشنا بودم که پشت سر حکومت چه فحش‌ها می‌دن و حالا اومده بودن دست‌بوس... رو صورتشون لبخنده... چرا اونا احساس مردگی ندارن و من دارم!
حقوق شوهر مریم خانوم رو 6 ماهه ندارن، مجبور شده با خجالت بره خونه‌ی این و اونی که فکر می‌کنه دستشون به دهنشون می‌رسه قرض کنه. اما بیشترشون جواب دادن ما که پول رو نمی‌ذاریم سرگردون بمونه یا به صورت طلاست یا دلار... تو هم که اینا به دردت نمی‌خوره تا بخوای پس بدی قیمتشون شده دوسه برابر... آخرش مریم خانوم ترجیح داد بره از دوستای شوهرش  که مثل خودشون کارگره کمک بخواد. دو خانواده یه خونه اجاره کردن و حالا دارن پول پیش خونه‌ی یکی‌دیگه‌شونو خرج می‌کنن.
من هیچ دیگه حرص نمی‌خورم چرا کارگرای ما متحد نیستن و اعتصاب نمی‌کنن و سندیکا ندارن. فقط اخبار اینجنینی رو گوش می‌دم و قادر به نشون دادن هیچ واکنشی نیستم.
 حتی ناراحت نیستم شاید شرایط خودمم یه روزی مثل مریم خانوم بشه. هیچ دیگه غصه  نمی‌خورم چرا بچه‌های خیلی از ماها نمی‌تونن مهد‌کودک یا آموزشگاه غیردولتی برن و نمی‌تونیم براشون سرویس بگیریم که تو سرما گرما پیاده نرن و بیان. ککم هم نمی‌گزه قدرت خریدمون و رفاهمون داره روز به روز پایین میاد...
تو اینترنت وقتی می‌خونم یه عده از بهترین امکاناتی که دارن می‌نویسن و از خونه‌ی جدید کنار دریاچه و ماشین جدیدشون عکس می‌گیرن و از اونور فحش می‌دن چرا ماها نمی‌ریزیم تو خیابونا هیچ غمگین نمی‌شم. می‌گم لابد باید فحش بدن دیگه.
وقتی می‌خونم یکی به مناسبت سالگرد وبلاگ‌نویسی خودش صدا تا تهمت به من زده هیچ واکنشی نمی‌تونم داشته باشم حتی قادر نیستم یه خط گله‌ بکنم. انگار احساس در من کشته شده... اسم مستعار نویس هم که هستم دیگه هیچ جای گله‌ای کلا نمی‌تونه باشه.
حتی مثل سالهای پیش که چند روز مونده به تولد یکیمون یا سالگرد ازدواج با هیجان از چند روز قبل به خانواده گوشزد می‌کردم آماده باشن، برای همدیگه کادو می‌خریدیم، این‌دفعه به روی هیچکس نیاوردم و هیچکس هم یادش نموند...
می‌شنوم فلان دوست رو بی‌خود و بی‌جهت به جرم اقدام علیه امنیت ملی یا توهین به رهبری( به یاد ندارم روزی از خونه بیرون رفته باشم و از مردم توهین به رهبری نشنیده باشم) دارن شش سال، سه سال، یکسال زندانی می‌کنن. دیگه هیچ واکنشی نمی‌تونم نشون بدم. دریغ از یه همدردی تلفنی با خانواده‌ش،  حتی دریغ از یه قطره اشک!
عین سنگ شده‌ام...
بدین وسیله فوت تدریجی و غیر ناگهانی خودم رو اعلام می‌کنم...



بالاترین

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

به خاطر همه انسا‌ن‌ها/ شعری از شاملو

نه به خاطر آفتاب
نه به خاطر حماسه،
به خاطر ترانه‌ای
کوچک‌تر از دست‌های تو...
نه به خاطر جنگل
نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو
نه به خاطر دیوار
به خاطر یک چیز
به خاطر همه‌ی انسا‌ها،
به خاطر نوزاد دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا
به خاطر خانه‌ی تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیایی‌ست
به خاطر یک لحظه‌ی من که پیش تو باشم
به خاطر دست‌های کوچکت
در دستهای بزرگِ من
و لب‌های بزرگ من
برگونه‌های بی‌گناه تو
به خاطر پرستویی در باد
هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطر شبنمی در برگ
هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا کنار خود ببینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سردترین شب‌ها
تاریک‌ترین شب‌ها
به خاطر عروس‌ک‌های تو
نه به خاطر انسان‌های بزرگ
نه به خاطر شاهراه‌های دوردست
به خاطر ناودان هنگامی که می‌بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند...
به یاد آر
عموهایت را می‌گویم
از مرتضی سخن می‌گویم!...
(احمد شاملو برای مرتضی کیوان)

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

تقصیر منه

دیروز با دوستم داشتیم فیلم " 21 گرم" (با بازی شان‌ پن) رو می‌دیدیم.
یه جا "جک جردن" تو زندان با بیزاری انجیل رو پرت می‌کنه کف سلول، من به شوخی گفتم وای اگر به جای انجیل، قرآن بود ملت کفن‌پوش و کف‌به‌دهن‌آورده می‌ریختن دنیا رو به آتیش می‌کشیدن و چند نفر هم کشته می‌شد.
دوستم گفت ریختن تو خیابونا چرا،‌ امادیگه تا حالا سر اینجور مسائل کسی کشته نشده!
گفتم حالا ما یه کم غلو کردیم...
و فیلمو زدیم عقب
از اول ماجرا دیدیم... (اینو برای اون عزیزان نکته‌سنج گفتم که حالا نیان بگن چرا وسط فیلم حرف زدی)
خلاصه...
دوستم امروز سراسیمه زنگ زده: بِبُره اون زبونت! امروز ریختن تو سفارت امریکا در لیبی 4 نفرو به خاطر توهین به اسلام تو یه فیلم کُشتن! میشه تو دیگه در اینجور مسائل اظهار نظر نکنی!
و من موندم معطل، که من خیلی‌خیلی غلو کردم. چطور خدای محمد شنید و فوری عدل زد و در مصر و لیبی اجراش کرد...
!
حالا یعنی تقصیر منه؟

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

سین جیم شدن صادق گودرزی به محض بازگشت از المپیک به خاطر دست دادن با داور زن!

ببینید کی گفتم!
صادق گودرزی بیاد ایران می‌گیرنش می‌برنش سین جیم!
- وقتی داور زن دستت رو گرفت برد بالا چه احساسی بهت دست داد؟
- داغ شدی؟
- به بردن فکر نمی‌کردی و فکر صیغه کردن او بودی؟
- چرا اجازه دادی نامحرم دستت رو ببره بالا؟
- بهتر نبود می‌گفتی دست رقیبت رو بگیره ببره بالا، اینجوری به گناه نیفتی!
- تا حالا دست زن نامحرم دیگه‌ای به دستت خورده‌بود؟
- تو کلا" اینکاره‌ای؟
- چرا قبلش تذکر ندادی ما
مسلمونا اصولا داور زن قبول نداریم؟ حتی اجازه نمی‌دیم ضعیفه‌ها قاضی بشن!
- چرا قبل از مسابقه به داوره نگفتی خواهر حجابت را حفظ کن؟
- اصولا وقتی دیدی داور زنه، چرا انصراف ندادی؟ بردن اینقدر ارزش داشت؟
- کلا" خاک برسرت!

لینک در بالاترین

پی نوشت:
دانشمند و اسلام‌شناسی به اسم محسن خداوردیان اومده دست دادن ورزشکارا رو با خانوما در المپیک 2012 لندن مورد تحلیل قرار داده:)
"اما قضیه امید نوروزی یه چیز دیگه هست؛ امید موقع اهدای مدال خیلی بی خود و بی جهت با زنه دست داد، در حالی که اگه کف دستاش رو مثل هندی ها به هم می چسبوند و زیر چونه می آورد هم دست نداده بود هم احترام گذاشته بود. قبلاً توی پارالمپیک و المپیک از این موارد از ورزشکارامون زیاد دیدیم و این مسئله خیلی غیر قابل پیش بینی نبود.
امید هم ابتدا دستش رو گرفت پشتش اما وقتی زنه دستشو دراز کرد امید دستشو آورد جلو، در حالی که می تونست دستش رو به نشانه ادای احترام روی سینش بذاره.
از افرادی که همه چیزو با هم قاطی می کنن انقدر بدم میاد! طرف نظر گذاشته ما تو قرن ۲۱ هستیم، یکی دیگه گفته تو کشور ۳۰۰۰ میلیاردو دزدیدن و ...، آدم بی عقل، چون پول بالا کشیدن باید بریم دست بدیم به زن های نامحرم؟ اگه برعکس بود و ورزشکار خانم ایرانی روی سکو بود هم می گفتی خب با مرده دست بده؟ بعضی ها فکر می کنن فاحشگی یعنی مدرن بودن و اعتقاد به موازین شرعی یعنی عقب موندگی. اینا کسایی هستن که باید یا تو لقمه شون شک کرد یا تو نطفه شون.
وقتی والیبالیست ها با داور زن دست دادن مسئولین ما هوشیار نشدن و با ورزشکارای المپیکیمون هماهنگ نکردن، پس تقصیر اونا هم کم نیست.
مدال طلای المپیک قطعاً برای ما هم خیلی مهمه ولی وقتی برا بعضی ها عمل به دین اسلام افت داره باید تأسف خورد. چطور اونایی که زن های محجبه رو تو دانشگاه راه نمی دن یا تو مسابقه ورزشی اجازه حضور بهشون نمی دن نمی گن الان بهمون می گن عقب مونده، ولی ما که می خواهیم به دینمون عمل کنیم می شیم نفهم و عقب مونده؟
دست دادن این آقایون یه طرف، مورد پسند واقع شدن این امر توسط بعضی مردم یه طرف دیگه، که این دومیش خیلی رنج آوره. انگار اسلام رو به زور قبول دارن که این جوری برا خودشون ننگ می دونن مسلمون بودن رو."
." عکساشم حتما ببینید.
.


پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۱

مرغ یا ماهی...

دیشب صمد بهرنگی اومد به خوابم. آهی کشید و گفت:
کاش به جای "ماهی سیاه کوچولو"، "مرغ سفید بزرگ" رو نوشته بودم...

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۱

پنج حلقه المپیک با کاندوم‌های رنگی از سیمای جمهوری اسلامی ایران

من فکر کردم حماقت فقط متعلق به خبرگزاری فارسه که اومده بود حلقه‌های الکپیک کاندومی تو سایتش گذاشته بود. (و اینجا)
البته حماقت صدا و سیما خیلی وقته به اثبات رسیده بود ولی نه دیگه تا این حد!
همین الان داره از کانال 5 تلویزیون جمهوری اسلامی برنامه‌ای می‌ده به نام پنج حلقه المپیک، در کمال تعجب مرتب در اواسط برنامه این حلقه‌های کاندومی رو نشون می‌ده، حتی زوم می‌کنه رو قسمتی که استغفرالله نوک آلت رو می‌پوشونه، یه بارش دقیقا ساعت 3 و 15 دقیقه بعد از ظهر همین امروز...
من بیننده‌ی پاستوریزه بارها از شدت خجالت عرق شرم رو پیشونیم نشست و اعصابم ناراحت شده و تصمیم دارم از صدا و سیمای جمهوری اسلامی غرامت بگیرم:)
کلا خیلی خوبه دشمنان ما همه از احمقانند....


balatarin


سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۱

فقط یه ایرانی می‌تونه...

فقط یه ایرانی مثل زیتون می‌تونه... 1

فقط یه ایرانی مثل زیتون می‌تونه یه هفته‌ای یه خمیردندونو مصرف کنه
و بعد تیوبشو با قیچی ببره و یه ماه مسواکشو بماله به دیواره‌ش و از کفی که می‌کنه کف کنه!

بالاترین

فقط یه ایرونی مثل زیتون می‌تونه... 2

فقط یه ایرانی مثل زیتون می‌تونه با پیتزاش انواع و اقسام سُس سفید و قرمز و کارد و چنگال و لیوان یه بار مصرف بگیره، بعد پیتزاشو خشک خشک با دست بخوره و سُس‌هاشو یواشکی بیاره خونه و هر وقت تو یخچال دیدشون احساس زرنگی کنه. کارد و چنگال و لیوانشو هم بذاره برای روز مبادا!

بالاترین

فقط یه ایرانی می‌تونه...3

فقط یه ایرانی می‌تونه از ترس روز مبادا، از 33 سال پیش تا حالا، هنوز همزمان تو انبارش کُرسی، منقل زیرش، لحافش، چراغ علاءالدین و گردسوز و سه فتیله و بشکه‌های نفت و کیسه‌های ذغال و کلی کپسول قدیمی گاز... نگه‌داره

بالاترین



جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۱

قربون برم خدا رو، یه بوم و دو هوا رو...

از کرامات جمهوری‌اسلامی:
از این طرف، خونه‌ی یکی از دوستام ریختن که چرا تو ماه رمضون تولد گرفتی و صدای آهنگ رو زیاد کردی که مردم روزه‌دار نتونن برای سحر پاشن.
همچنین، تقریبا تمام کنسرت‌های خواننده‌ها رو از چند روز قبل از ماه رمضون تعطیل کردن که ماه‌رمضون و این‌کارها؟ خدا به دور!
از اون‌طرف، یه عالمه "جشن رمضون" در جای جای شهرها، اجرا می‌کنن که توشون یه سری خواننده لوده دوزاری ترانه‌های خواننده‌
های لس‌آنجلسی رو بدون اجازه با صدای انکرالاصوات می‌خونن و صدای بلند‌گوها رو اونقدر زیاد می‌کنن که هفته محله اونورتر می‌ره.

من امشب، هم رفتم جشن رمضان پاساژ پارسیان، و هم جشن رمضان پارک تنیس( پارک تنیس جشنشو پولی کرده، اول نفری دوهزار تومن و وقتی دیده استقبال زیاده کرده 5 هزار تومن) رسما مردم می‌رقصن...
حتی دلقلک از سیرک آورده بودن.
دخترا و پسرا دست‌اندر دست هم از ساعت 9 شب تا یک نصف شب موج مکزیکی می‌رفتن و جیغ و سوت و هورا می‌کشیدن و ترانه‌های لس‌آنجلسی می‌خونن. این برنامه هر شب هست به غیر از شبای 19 تا 21
بالاخره ما نفهمیدیم شادی تو ماه رمضون خوبه یا بد؟ حرومه یا حلال؟
پس چرا تو ماه‌های دیگه جمعه شبا تو پارک تنیس مأمورا می‌ریزن و با کسایی که آروم دارن گیتار می‌زنن و ترانه‌های مجاز می‌خونن برخورد می‌کنن؟
اما از طرف خودشون هر کاری مجازه؟
شاعر می‌فرماید:
قربون برم خدا رو، یک بوم و دو هوا رو...

بالاترین

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۱

به جای قوانین اسلامی قوانین انسانی وضع کنیم! 1- مهریه...

در این ده سال وبلاگ‌نویسی عقایدمو در مورد حقوق زنان بارها گفتم. تا بن استخوان طرفدار حقوق برابر زنان و مردان هستم و البته یکی از مخالفان سرسخت مهریه.
درسته که بعضی زن‌ها مهریه رو به عنوان اهرم فشاری برای طلاق ندادن مرد در صورت اکراه از ادامه ازدواج استفاده می‌کنن و بعضی به عنوان سرمایه‌ای برای زندگی سخت بعد از طلاق... و اینا همه به خاطر نقص قوانین ماست.
اول بگم که از حدود هفت‌هزار زندانی مرد در ایران به خاطر مهریه، حدود شش‌هزار و خورده‌ایش در کرج و تهران زندانی هستن و در شهرهای دیگر این مسئله بیشتر با ریش‌سفیدی فامیل حل و فصل می‌شه.
واقعا دلم برای اون هفت‌هزار زندانی مرد که مجبورن بهترین سالهای جوونی‌شونو به خاطر یک اشتباه پشت میله‌ها بگذرونن می‌سوزه، حالا اصرار زن به خاطر چشم و هم‌چشمی با دخترخاله دختر عمه بوده یا طبق قانون قدیمی کی مهریه رو داده کی گرفته چشم بسته هر چی پدرمادرا گفتن، گفته چشم و زیرشو امضا کرده.
و همچنین برای صدهاهزار مردی که به جرم دوسه‌ماه(بیشتر یا کمتر) زندگی کردن یا حتی زندگی نکردن با زنی مجبورن تا صدها ماه ماهی یک سکه (بیشتر یا کمتر) بدن.
شما پولدارارو نگاه نکنید، بعضی از آقایون کارگر یا کارمند مجبورن دو شیفت کار کنن که حقوق یک شیفتشون بره برای سکه مهریه.
یه نمونه‌شو از یه خانم تو باشگاه ورزشی شنیدم. این خانم جوون حدود27 ساله‌شه. خیلی شوخ و شنگ و خوش‌برو روست. به مدد دوستان پسر متعددی که داره وضع مالی خیلی خوبی داره و به قول خودش حسابی داره خوش می‌گذرونه.
خودش می‌گفت: هفت هشت سال پیش با یه مرد "زیادی‌خوب" کارمند ازدواج کردم. اینقدر ساده و بی‌شیله‌پیله بود که دلمو زد. با مردان دیگر دوست می‌شدم و می‌رفتم صفا. شوهرم فهمید. گفت طلاق بگیریم اما به کسی نگیم چرا. گفتم حوصله بچه‌‌داری ندارم بچه هم مال خودت مهریه‌ام رو هم بده. قبول کرد.
اون موقعا، سکه نسبتا ارزون بود و دادگاه ماهی یک سکه براش نوشت. بعد از مدتی با یه خانم معلم دبستان که قراردادیه (نه استخدام دائم) ازدواج کرد. از او هم یه بچه داره و الحق به دختر من بهتر از بچه‌ی خودش می‌رسه. اینو وقتی ماه به ماه دخترمو می‌بینم و همون ماهی یه روز هم حوصله‌شو ندارم می‌فهمم که چقدر از اینکه اون زن باباش شده راضیه و دوستش داره و می‌گه تا حالا حتی با صدای بلند باهاش حرف نزده.
می‌گفت شوهر سابقم حقوقش 400 تومنه و خانمش 300 تومن، و باید چقدر اضافه‌کاری کنن تا بتونن دوتایی سکه منو جور کنن. دخترم می‌گفت گاهی شوهرسابقم و زنش غذای درست حسابی نمی‌خورن می‌گن رژیم داریم ولی به بچه‌ها می‌دن.
خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که وضع مالیت خوبه، اونا هر دو کارمند با دو تا بچه که اینروزا چقدر خرج دارن، دلت نمی‌سوزه؟
گفت چشمش کور، دنده‌ش نرم! می‌خواست مهریه‌ام نکنه و قاه قاه خندید.
به طلاهای پهن آخرین مدلی که گردنش بود نگاه کردم و به گذشت شوهر فکر کردم . کافی بود ثابت کنه در ازدواج خیانت کرده و نگفته.
چی بگم وقتی خودشون راضی‌ین!
اما این چه قوانین قرون وسطاییه که ما داریم!
به نظرم همه‌ی قوانین تو مملکت ما باید از نو نوشته بشن.
به جای قوانین اسلامی قوانین انسانی وضع کنیم!

بالاترین

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱

عصر جمعه‌ها‌، کرج، پارک تنیس، مردم، موسیقی، شعر، مأمورین...

عصر جمعه‌های کشدار، دلگیر، بی‌برنامه، بی‌شادی، بی‌هیچ تفریحی،
برای بی‌پول‌ها، خیلی‌ وقتا هم پولدارا، چطوری باید پر بشه؟
در پارک تنیس کرج، باغای فاتح - همون که قبل از انقلاب به عنوان سرمایه‌دار ترورش کردن ولی حالا هر کی به باغاش که حالا همه پارک شدن می‌رن، حتی اگه به روح اعتقاد نداشته باشن براش صلوات و نور می‌فرستن- از یک آلاچیق دور افتاده شروع شد. نوازنده‌ای، خواننده‌ای، شاعری، گاهی معروف، گاهی آماتور، میومدن می‌زدن و می‌خوندن و مردم گذری کیفشون رو می‌کردن. سرگرمی پیدا شده بود...
یواش یواش تعداد هنرمندای حرفه‌ای، آماتور بیشتر شد، تعداد مردم گذری هم.
این برنامه از آلاچیق اومد جلوتر، جلوتر، تا رسید به خیابان اصلی پارک که سرتاسرش جا هست برای نشستن. و کنار هر چهارراهش یه آبنما و آبشار. و بالای سر چنارهای چند ده ساله که می‌گن فاتح بیشترشو به دست خودش کاشته. از چنارای خیابون ولی‌عصر سبز‌تر سرزنده‌تر.
همه چی برای شادی چند ساعته مردم تکمیل، تا برای چند ساعت به کش‌اومدن جمعه‌ها فکر نکنن.
همه با نظم بشینن و هر گروه که نوبتش شد بزنه یا بخونه، و مردم دست بزنن و خیلی‌ها مثل اون پیرزنه از ذوق چشاشون برق بزنه.
یا مثل اون آقاهه، موقع رد شدن بی‌هوا کمرش فکر کنه شاه برگشته و قری بده.
دیگه چی کم داریم؟ مأمور...
چند بار درباره حمله مأمورا به این جمع خودجوش نوشتم. هی میاد مردمو متفرق می‌کنه و بعد از چند دقیقه مردم جمع می‌شن. هیچ جوره هم نه مردم از رو می‌رن نه مأمورا.
جمعه‌ی پیش که بعد از مدت‌ها دوباره رفتم پارک تنیس دیدم این برنامه مفصل‌تر از همیشه در جریانه.
یعنی دیگه قصیه از رو رفتن نیست، مبارزه‌ست.
ساعت 9 شب که تعداد جمعیت و تعداد نوازنده‌ها و خواننده‌ها به اوج خودش رسیده بود، یه ماشین پلیس( پارکی که اومدن ماشین توش قدغنه) با چراغ گردون زد به دل مردم! فریاد "هو" کردن مردم پارک رو لرزوند. جلو ماشینو گرفتن و هر چی با بلندگو گفتن متفرق بشین جوابشون فقط "هو" بود...
همچین "هو"یی من در عمرم نشنیده بودم. بعد از مدتی کلنجار، ماشین پلیس زد دنده عقب و رفت... همه از خوشحالی کف زدن... و ادامه برنامه.
چند دقیقه بعد دوتاماشین پلیس با چراغای گردون اومدن، این دفعه خشن‌تر و جمله‌های تهدیدآمیز با بلندگو... جواب اینها هم فقط "هو" بود و بس.
عقب‌عقب رفتن دو ماشین پلیس با چراغ‌های گردون در تاریکی شب خیلی زیباست...
بار سوم مأمورهای باتوم به دست... یه عده رو می‌روندن. اونا می‌رفتند داخل پارک و از چهار‌راه بالایی دوباره سردرمیاوردن. و دوباره سری بعدی... این کجدار و مریز تا 12 و 1 طول کشید. مردم هم ناراضی نبودن، بالاخره خوشی بود که خودشون با چنگ خودشون به سختی به دست آورده بودن...
رفت تا این عصر جمعه...


بالاترین

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

از صدای قُدقُد مرغ ندیدم خوشتر؟

1- هفته‌ی پیش رفتم به فروشگاه بزرگ نزدیک خونه‌مون، مدیر فروشگاه چون چندباری سر بعضی مسائل تذکر داده بودم و اونم به طور متظاهرانه‌ای ازم تشکر کرده بود و بعد البته ترتیب اثر داده بود که یعنی من خیلی مدیر خوبی‌ام، اومد جلو و گفت خانم زیتون چرا برای مرغ ثبت نام نمی‌کنید؟
گفتم مگه ثبت نامیه؟ گفت آره، اسم و شماره تلفن رو بدید به اون خانم. رفتم اسم و شماره تلفنمو دادم. خریدمو کردم اومدم خونه.
تا دیروز که دوباره گذارم افتاد به اون فرشگاه. آقای مدیر اومد جلو گفت پس چرا نیومدید مرغ بگیرید؟ تو این هفته سه بار مرغ به نرخ دولتی توزیع کردیم.
گفتم من فکر کردم شماره گرفتید با تلفن خبرم می‌کنید.
گفت: ای‌وای، نه دیگه، اون فقط ثبت‌نام بود، فرداش باید میومدید چند ساعت تو صف وای‌میستادید. نکنه توقع داشتید مرغا رو بیاریم دم در خونه‌تون.
کارمندا که همه خانم بودن پقی زدن زیر خنده!!

2- امروز چند بار به عکس صف طولانی مرغ جلوی مصلی نگاه کردم،‌ فیلمش رو هم تو اخبار تلویزیون دیدم. مردم خوشحال و سرشار از احساس زرنگ‌بودن هی بهم زنگ می‌زنن و می‌گن برای خواهر و خاله و عمه و دایی و عمو جا گرفتیم، بدوید زودتر بیایید.
نگران نباشید این مردم صف‌پرست برای خودشون بادبزن، بطری آب و هله هوله آوردن.
وقتی هم بعد از 6 ساعت دوتا مرغ می‌گیرن قیافه‌هاشون دیدنیه، انگار که فتح خیبر کردن.
همینا اگه تو صف یکی بگه "لعنت به این حکومت که ما رو به این روز انداخته"، می‌گن هیس... هیس،‌ ما که سیاسی نیستیم! الان یکی می‌شنوه گزارش می‌ده، همین دوتا مرغم بهمون نمی‌دن!
خیلی افسوس می‌خورم، نمی‌دونم من احمقم یا اینا!

3- جوک هم درآوردن
در برنامه کودک:
- چه غذایی دوست داری عزیزم؟
-چلو مرغ، جوجه کباب!
چی؟ ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی؟!؟-
نه نه نه... !

4- کاریکاتورش رو هم فیروزه مظفری کشیده
آرش مرغ گیر

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

در آرزوی فرزندی کودن...


همه‌ی پدرها وقتی پسری به‌دنیا می‌آید
در آرزوی فرزندی باهوش‌اند
اما من
که این گذار به ویرانی‌ام کشید تنها
آرزوی فرزندی دارم که بسیار کودن باشد
چرا که این چنین
در مقام وزارت کشور
آسوده زندگی خواهد کرد...
(برتولت برشت)
توضیح: اون‌موقع‌ها فمینیست‌های آلمانی عین الان به هر چیزی گیر نمی‌دادن وگرنه به برشت می‌گفتن باید می‌نوشتی:
همه‌ی پدرو مادرها(البته بهتره مادر اول بیاد ولی به خاطر وزن و قافیه فعلا گذشت می‌کنیم. البته همینم ممکنه در اثر تکرار مداوم تو ذهنمون نشست کرده که پدر اول بیاد بهتره) وقتی فرزندی به‌دنیا می‌آید
(چون الان فرقی نداره، همه می‌تونن وزیر شن)
بقیه شم خودش رعایت کرده....
بالاترین

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

زیتون خشمگین می‌شود...

از صبح که بیدار شدم احساس کردم به خونش تشنه‌م. جوشش هورمون‌های بدن بود، احساس کمبود محبت بود، هر چی بود دلم می‌خواست بیاد خونه کله‌شو بکنم!
هر ایرادی از اول ازدواج تا حالا ازش دیده بودم یا حرف ناراحت‌کننده‌ای اگر بهم زده بود همینجوری جلوی چشمم رژه می‌رفتن و گاهی هم ناخودآگاه چند تا فحش آبدار هم نثار مامان جونش اینا می‌‌کردم.
خدا به دادش برسه، من چم شده بود؟ هر جوری می‌خواستم این احساس رو سرکوب کنم نمی‌شد.
نزدیکای شب که اومد خیلی سرد باهاش سلام علیک کردم و وقتی پرسید شام چی داریم، با اخم گفتم حوصله نداشتم چیزی درست کنم،(درصورتیکه تو یخچال بود)
و عین آتشفشانی که عنقربه دود و آتیش از دهنه‌ش بزنه بیرون، منتظر یه بهانه موندم...
اما این شوهر جان ما خونسرد‌تر از این حرفاست. اول کتری رو گذاشت رو گاز و بعد رفت سر یخچال و با اینکه حتما قابلمه پر از ماکارونی رو دیده بود ظرف پنیر درآورد و نون داغ کرد که نون و پنیر بخوره. خواستم بگم سبزی هم داریم که آتشفشان درونم اجازه نداد ولی ته قلبم دوست داشتم ماکارونی و سبزی خوردن و ماست در بیاره...
تا اینجاش به خیر گذشت. از دور از پشت روزنامه می‌پاییدمش مبادا نونی چیزی از رو میز بندازه پایین. انداخت ولی هنوز نفسم رو برای جیغ زدن چاق نکرده بودم که دولاشد برش داشت...
بعد نشست جلوی تلویزیون. داشت فوتبال نگاه می‌کرد که رفتم با تغیّر کنترل رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو کانالی که یه سریال مزخرف داشت... هیچی نگفت و رفت کتابی برداشت و شروع کرد به خوندن.
از دست خودم عصبانی بودم اما نمی‌دونستم باید چکار کنم. راهی بود که شروع کرده بودم. اما چرا نمیومد بگه زیتون جان چته؟ شاید روی شونه‌هاش گریه می‌کردم و داستان تموم می‌شد.
اینکارو نکرد و همینجوری داشت کتاب می‌خوند...
خواستم بگم چرا شوهر قهرمان این سریاله هر سه ماه یکبار یک‌هفته می‌برتش به یه مسافرت خارج کشور ولی تو نمی‌بری؟ گفتم گفتگوی مبتذلی می‌شه.
انگار فکرمو خوند، گفت زیتون جان می‌خوای فردا زودتر بیام با هم بریم سینما؟
خواستم بگم خنگ خدا فردا دوشنبه‌ست، باید سه‌شنبه بریم که نصف قیمته. اما دهنم جواب داد: نخیر! لازم نکرده!
آب جوش اومده بود، مجبور شدم برم دمش کنم. اما بعدش حتی برای چایی ریختن هم نرفت آشپزخونه.
دیگه هیچی نگفت... هیچ بهانه‌ای هم دستم نداد. گفتم ببین، عین مامانش موذیه...
شد ساعت 12 و من هنوز خودمو خالی نکرده بودم. بگی نگی قلبم تند می‌زد و دستام لرزش خفیفی داشت. که یهو زنگ موبایلش به صدا دراومد. همکارش آقای مهرابی‌بود.
غر زدم: اَه، حتما بازم پول قرض می‌خواد. این موقع شب کی به جز برای پول قرض کردن به تو زنگ می‌زنه... مبادا بهش بدی...
گوشی رو با دستش پوشوند و لب گزید و گفت: این حرفا چیه، زشته! می‌فهمه!
من به غر زدن ادامه دادم... گوشی رو که گذاشت گفت امروز چته؟ دیدی زود قضاوت کردی. از باغشون اومده . زنگ زده بود ببینه بیداریم برامون یه جعبه گیلاس بیاره...
کماکان غر می‌زدم: اَه اَه گیلاس، خیلی خوشم میاد!... اقلا آلبالو می‌آورد. بیشتر دوست داشتم!
رفت لباس عوض کنه، گفتم ببین هیچکی الکی برای کسی کادو نمیاره، نکنه مثل اوندفعه ضامن یا چک برای گرفتن وام می‌خواد. هیچی نگفت و از در آپارتمان رفت بیرون.
چند دقیقه بعد با یه جعبه چوبی که سرش با روزنامه پوشونده شده بود برگشت...
گذاشت روی اپن آشپزخونه و روزنامه رو برداشت.
غش کرد خنده... هه هه هه:))) عجب شانسی داری تو زیتون.
کنجکاو بودم چی شده، اما مگه می‌شد از لاک اخمو بودن بیام بیرون. محلش نذاشتم... خودمو زدم به اینکه هیچی برام مهم نیست،‌حتی نگاش هم نکردم...
- زیتون، باورت نمی‌شه، به جای گیلاس آلبالو برامون آورده... دیگه چی می‌خوای؟
و جعبه رو آورد گرفت جلوم... چه آلبالوهای درشت آبداری! دهنم پر از آب شده بود.
یهو هر چی ناراحتی داشتم انگار یهو دود شد رفت هوا... خندیدم و گفتم یه ذره‌شو بشور بیار با هم بخوریم... گفت ای به چشم!

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱

حقایقی درباره زیتون...

جدا خسته شدم از بعضی‌ها، انگار فقط منتظر یه فرصتن تا آدمی که از اسب (شایدم الاغ) افتاده رو لگد بزنن.
 دیدم  بلاگ‌رولینگ و نظرخواهی  اینجا خرابه،‌ هیچکس هم نتونست درستش کنه( خدا می‌دونه پسورد اینجا رو به چند نفر دادم).
پناه بردم به فیس‌بوک،‌ شاید  یکی دوساعت در روز بتونم ناراحتی‌ها و غم‌هامو فراموش کنم، اما دریغ و درد از نیش زبون بعضی‌ها...
شایدم بزرگترین اشتباه اینترنتیم همین ترک وبلاگ بود. به توصیه بعضی از دوستان عزیزم سعی می‌کنم از این به بعد بیشتر در وبلاگم بنویسم.
 دلا خو کن به تنهایی و ازین صحبتا...
برای  راحتی خیال یه عده که انگار جواب این سوال‌ها از نون شب براشون واجب‌تره چند حقیقت راجع به زیتون رو اینجا می‌نویسم:
سوال‌1- زیتون زنه  یا مرد؟
جواب: زیتون زنه. به پیر و به پیغمبر زنه!
سوال 2- آیا کسی هم در دنیای واقعی تورو دیده و میشناسه؟
جواب: بله، ده‌ها وبلاگ‌نویس‌ منو از نزدیک دیدن و با بیشترشون حرف زدم، اما نه به اسم زیتون. هر جایی برای کسی کامنت گذاشتم که دیدمش، دروغ نگفتم. ولی به همه نمی‌تونم بگم کجا.
سوال3- با اسم زیتون چی؟
جواب: بله، در طول دوره ده ساله وبلاگ‌نویسیم فقط به دو نفر اعتماد کردم، یکیش آذرفخر عزیزم و دیگری ولگرد. که خوشحالم هرگز اشتباه نکردم.
سوال4- چرا به بقیه نمی‌گی کی هستی؟
جواب: به خاطر تجربه‌های خیلی بد. اولیش وبلاگ‌نویسی لوده به نام آبی بود. گفت قراره بیاد کرج خونه‌‌ی نوشی از من هم خواست باهاش قرار بذارم. قبول نکردم. اصرار کرد اقلا اسممو بهش بگم.صدها بار قسم خورد به هیچکس نمی‌گه. گفتم برای امتحان یه اسم من‌درآوردی بگم ببینم چی می‌شه. گفتم آنیتا ادیب. چند روز بعد نامه‌ای از نوشی خطاب به چند نفر رفت(اسامی‌شونو نگم بهتره) که مثلا اسم کوچک من آنیتاست و همون روز این اسم سر از سایت مبتذل آبکش درآورد و دوسه هفته نگذشته بود که  از طرف اطلاعات کرج  به دنبال آنیتا ادیب به تموم ان‌جی‌اوهای کرج سرزدن. خودم روزی به عنوان عضو هیئت مدیره یکی از ان‌جی‌ها شاهد  پیگیری اطلاعات‌ بودم. اسامی اعضا رو دیدن که کسی به اسم آنیتا ادیب عضو نیست. تموم مدت عرق سردی  به تموم تنم نشسته بود. این بود نتیجه اعتمادم!
در مورد دوستان دیگر، می‌بینم امروز با مطلبی که می‌نویسن موافقن و به‌به‌چه‌چه می‌کنن و بعد با پستی که موافقش نیستن تقریبا هر چی از دهنشون در میاد می‌گن. یا می‌گن فلان پستتو بردار تا دوستیمون حفظ بشه. شاید ندونن، من حتی اگر اشتباه کنم حاضرم پای اشتباهم وایسم ولی مثل ترسوها پاکش نمی‌کنم.
سوال5- آیا نشده دوستی آشنایی به خاطر سوتی‌هایی که می‌دی شناخته باشدت.
جواب:‌بله. شما شاید خنده‌تون بگیره، اما برای من دردآوره که دوستی که چندده‌میلیون سرمایه من پیشش به امانت بود فهمید و تهدید کرد اگر پولمو بخوام می‌ره  خبر می‌ده من زیتونم!
چندنفر دیگه شک کردن اما فعلا که سعی می‌کنم به روم نیارم. دیگه چیزی برای رشوه دادن ندارم.

سوال 6- آیا زیتون شوهر و بچه داره؟
جواب: بله.
سوال 7- آیا اینایی که می‌نویسم واقعیته؟
جواب: تقریبا 80 درصدش کاملا درسته. یعنی بیشتر خاطره نویسی می‌کنم. بقیه‌ش یا شوخیه یا ادغام کردن دو ماجرا. یا مجبورم تاریخ‌ها رو عوض کنم. مثلا ماجرای  دوسال پیش رو الان تعریف کنم. یا مکان رو تغییر دادم...
سوال8- آیا در زندگی واقعی هم همین عقاید رو دارم؟
جواب بله.
سوال 9- تا حالا شده به خاطر عقایدت بگیرنت؟
جواب: بله.
سوال 10- سند گرو گذاشتن برات؟
جوابک بله.
سوال 11- فهمیدن زیتونی.
جواب: معلومه که نه.
سوال 12- خوب چرا نمی ری خارج از کشور بعد خودتو معرفی نمی‌کنی؟
جواب: شما ببخشید، من امکاناتشو ندارم.
سوال 13- با اسم اصلیت هم می‌نویسی؟
جواب: بله.
سوال 14- معروفی؟
جواب: معلومه که نه!
سوال 15- مثل تو وبلاگت می‌نویسی؟
جواب: موضوع همیناست،اما خط قرمزهارو بیشتر رعایت می‌کنم. تهدیدهایی که زیتون شده مسلمه که اسم اصلیم نشده. اما  عقایدم یکیه.
سوال16- آیا راست گفتی به خاطر عقایدت کارات رو از دست دادی؟
جواب: بله، چند بار، اولش یه کار دولتی بود که حقوق خوبی هم داشتم می‌تونستم عین همکارام با تظاهر به مسلمون بودن بمونم اما حرفمو زدم و اخراج رو پذیرفتم و دوکار خصوصی هم دقیقا به خاطر عقیده‌م و زیربارزور نرفتن از دست دادم و فعلا بی‌حقوقم! با اینکه از نظرمالی وضع خیلی خوبی نداریم.
سوال 17- خودت ناراحت نیستی با اسم مستعار می‌نویسی؟
جواب: چرا، خیلی غصه می‌ خورم! کیه که بدش بیاد این دوستی‌های مجازی واقعی بشه؟ بعضی وقتا خواب بعضی از دوستان اینترنتی‌ام رو می‌بینم. به این دوستی‌ها خیلی احتیاج دارم... .
سوال 18: چرا مثل فلانی که توی ایرانه و شجاعانه با اسم اصلیش می‌نویسه و می‌گه هرگز ایران رو ترک نمی‌کنه نیستی؟
جواب: تا بیام جواب سوالتو بدم با اجازه‌ت همون فلانی از کشور بیسار بورسیه‌شو گرفته ( یا از طرف فلان خبرگزاری خارجی استخدام شده)و الان فرودگاهه و داره می‌ره... ..
سوال 19- خوب فلانی رو چی میگی که زندانه و اصولا اگه بخواد بره هم نمی‌تونه؟ اون‌جوری محبوب‌تر هم می‌شی.
جواب: ببخشید من به خاطر بچه‌هام نمی‌خوام برم زندون. مریضم و اصلا نمی‌دونم طاقتم چقدره. فعلا درد مستعار نویسی و حرف  سنگین از شما شنیدن رو به جان می‌خرم تا ببینیم بعد چی می‌شه.

سوال20 و آخرین سوال- ببخشید زیتون  برای صبحونه چی می‌خوره؟(راستش برای سوال آخر نوشتم: زیتون با پای چپ وارد توالت می‌شه یا راست؟).
جواب:..Oh... Come On!



دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

خاله فرخنده...

1- اول صبحی نیما زنگ زده می‌گه مامان جون فرخنده‌، امشب با مهسا و مهبد میاییم خونه‌تون. گفتم قدمتون روی چشم عزیزم. دلم برای مهبد کوچولو یه ذره شده، و یکراست رفتم سراغ یخچال ببینم چی کم داریم. نه مرغ داشتیم و نه میوه درست حسابی. جلوی عروس باید آبروداری کنم. پس حاضر شدم و زنبیل چرخدارمو برداشتم و رفتم خرید…
بازارروز  از همیشه  خلوت‌تر بود. این موقع همیشه سر پارک کردن جلوی بازار دعوا بود ولی امروز هنوز کلی جا داشت.
از اونجایی که اضافه‌کاری آقا فریدون  رو چند وقتیه قطع کردن...
بقیه رو اینجا بخونید.
لینک در بالاترین

2- لباس پوشیده بودم برم مراسم ختم جعفر آقا پسرعموی آقا فریدون که تلفن زنگ زد، فکر کردم آقا فریدونه که  می‌خواد ببینه  چرا هنوز نرسیدم و بگم حوصله ندارم از اول بیام و  مدام چشمم بیفته تو چشم  اون  خواهر بزرگه‌ت، اما عینک که زدم شماره رو خوندم، دیدم شماره لیدا افتاده. لیدا که باید دانشگاه باشه. خوب لابد دلش برام تنگ شده خواسته صدامو بشنوه. فرق دختر با پسر اینه دیگه! نیما از وقتی زن گرفته آیا دوسه روزی یه بار زنگ بزنه یا نزنه.
اما صدای لیدا چرا اینجوریه؟
- مامان،  نترسی‌ها…
دلم هُری ریخت پایین، یعنی تصادف کرده، بیمارستانه؟
- چی شده، زود بگو دارم دق‌مرگ می‌شم.
- مامان منو گرفتن. بیا وزرا…
- چی؟ چی؟ مگه چی‌کار کردی؟ با ماشین به کسی زدی؟ فقط بگو طرف مُرده یا زنده‌ست…
- ئه، مامان حواست کجاست من که ماشین ندارم، گوش بده! باید قطع کنم، فوری برام لباس بیار، گرفتنم.
زدم تو سرم: وای، خاک بر سرم! لخت شدی؟ گفتم این گلشیفته کار دست جوونامون می‌ده(گریه…)
- ای بابا، کی لخت شده، مامان فرخنده جونم! گوش بده، گرفتنم، می‌گن لباس و حجابت ناجوره....
بقیه رو اینجا بخونید.
لینک در بالاترین

3- اسفندی که عزیز جون برای بوفون دود کرد نم داشت...
قراره امشب همه دسته جمعی فوتبال نگاه‌ کنیم. مادر شوهرم هم قراره بیاد. این‌جور وقتا هم خیلی خوشحالم که همه افراد خانواده یه جا جمع میشیم و هم نگرانم نکنه چیزی کم و کسر باشه.
می‌رم کمی تخمه و میوه می‌خرم. برای شام هم، چون مادرشوهر و عروسم اصرارمی‌کنن خیلی ساده باشه، آش جو بار می‌گذارم.
راستش خیلی دلم می‌خواد یه بار بشینم از اول تا آخر یه بازی فوتبال رو ببینم، اما نمی‌شه. گاهی آقا فریدون سر گل‌های مهم صدام می‌زنه و میگه ول کن بیا بشین ببین فوتبال چه دنیای قشنگیه … اون نمی‌دونه وقتی دختر خونه بودم گاهی با دختر پسرای محل فوتبال بازی می‌کردم. اون‌موقعا اینجوری نبود که دختر پسرا اینقدر از هم دور باشن. اینجوری نبود یکی بگه تو چطوری لباس می‌پوشی، نماز می‌خونی، نمی‌خونی. دختری، پسری، اصلا به این کارا کاری نداشتیم. برای هم کُرکُری می‌خوندیم اما بیشتر جنبه شوخی داشت. اون موقعا من لاغر و فرز بودم و یه چند تا گلی که به برادر یکی از فوتبالیست‌های معروف اون دوره که همسایه‌مون بود زدم مثل توپ ترکید.
اما حالا…
بقیه رو اینجا بخونید.
لینک در بالاترین

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

آیا تحریم سه روزه‌ی نان و شیر کارساز است؟

1- ببخشید که به خاطر بازیگوشی در فیس‌بوک دیگه نمی‌تونم وبلاگ بنویسم.
این فیس‌بوک لعنتی که  نوشتن توش خیلی راحته و فوری هم بازخورد داره و می‌تونی تا صبح در مورد مطالبت شوخی کنی، حرف بزنی، بدجوری  تنبلمون کرده. حالا چند پست فیس‌بوکمو که در مورد تحریم نون و شیر(از شنبه تا دوشنبه) و چیزای دیگه  نوشتم  اینجا کپی می‌کنم.

2- تو صف نون ایستادم، صف از همیشه شلوغتره. زن جلویی 50 تا نون می‌خواد. سروصدای همه‌مون درمیاد. می‌گه مگه نشنیدید شنبه و یکشنبه و دوشنبه نباید نون و شیر بگیریم تا پدر این پدرسوخته‌ها در بیاد. همه می‌گیم شنیدیم! اما نه اینکه روز قبلش ده برابر نون مورد نیازمون رو بخریم. لابد بعد هم می‌خوای بری ده تا شیر بخری! می‌گه آره. دلم می‌خواد شنبه یکشنبه تو مغازه‌ها پرنده هم پر نزنه! می‌گیم خوب این چه ضرری به دولت می‌زنه؟ شما که خریدتو کردی سودی که نونوا باید ببره می‌بره. دولت هم که هنوز روی آرد سوبسید می‌ده به نفعشه آرد رو گرونتر بفروشه به شیرینی‌فروش‌ها . این چه مبارزه‌ایه.
نونواهه که شنیده بود گفت اگه شماها عرضه داشتید وقتی گاز و برق و آب گرون شد قبضاتونو پرداخت نمی‌کردید
.
به ناگاه همه خفه شدیم!
.

3- در اعتراض به حرکت نژادپرستانه اَپل، مبنی بر نفروختن محصول جدید به یک دختر ایرانی،  من شنبه و یکشنبه و دوشنبه سیب نمی‌خورم!

4- وای... آی... خدایا... مُردم از گرسنگی!!!
از صبح تا حالا نه نون خوردم نه شیر...
پس من چطوری زندگی کنم...
چطور زنده بمونم...
فقط دلخوشیم اینه که هنوز ساعت 3 نشده دولت داره از پا درمیاد!!!

5- یه نرم‌کننده موی مای خریدم 3000 تومن، چندصدمتر بالاتر یهو به فکرم رسید حالا که به موهام می‌سازه چطوره یکی دیگه بخرم رفتم داروخانه‌ی م...(داروخانه معروفیه در کرج) می‌گم خانم دکتر م... می‌شه یه نرم کننده موی مای بدین، (قرشمال) می‌‌گه 3400 تومنه، بدم؟ می‌گم همین دو دقیقه پیش خریدم 3000 تومن. می‌گه خوب مرغ هم دیروز 5000 تومن بود حالا شده 5500. می‌گم شامپو و نرم‌کننده فرق می‌کنه. می‌گه بالاخره که میشه!! شاید هم در خرید بعدی 30 درصد بره روش. می‌گم هنوز که نرفته. می‌گه بالاخره!!!
مجبور شدم برگردم فروشگاه قبلی، از هولم دوتا خریدم!
...

6-  خانوم همسایه با لب و لوچه آویزون در زده می‌گه رفتم ببینم حالا که شیر تحریم شده و رو دست فروشنده‌ها مونده می‌تونم یه ده بیست‌تایی‌شو ارزونتر بخرم و ماست بزنم. دیدم امروز اصلا شیر توزیع نشده.
دلم می‌خواستم انگشت اشاره‌مو بزنم به نوک دماغم و بگم خیط شدی؟!
دلم خنک شد...
حالا خانم از اوناییه که از چند روز قبل با اس‌ام‌اس و تلفن گوش همسایه و دوست و آشنا و فامیل‌شونو کر کرده که مبادا از شنبه تا دوشنبه شیر و نون بخرید!
چه مردم نفع طلبی هستیم ما...


7- جمعه 26 خرداد یه عده مأمور مزدور وحشیانه ریختن توی یه خونه در کرج که جلسه "کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری" توش برگزار شده بود. لازمه بگم که این افراد همه شناخته شدن و بدون هیچ مخفیکاری حتی تقاضای به ثبت رسیدن تشکلشون رو به مجامع رسمی دادن. در این روز با ارعاب و ضرب و شتم 60 نفرو دستگیر کردن که یه عده‌شون آزاد شدن و بقیه هنوز تو زندانن.
ماجرا رو با قلم یکی از افرادی که اونجا حضور داشته  بخونید

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

فیس‌بوک نوشت...

1- خرمشهر رو خدا  آزاد کرد...  ایران رو کی  آزاد می‌کنه؟

2- چند روز پیش رفتم نون بخرم دیدم تمام عکسای تیم استقلال که تمام دیوار نونوایی رو پوشونده بود کنده شدن... با پسر بیست‌و دوسه ساله صاحب‌نونوایی همیشه سر استقلال پرسپولیس کل‌کل داشتیم، تی‌شرت قرمزی تنش کرده بود، گفتم به‌به! سرعقل اومدی، پرسپولیسی شدی!
با عصبانیت گفت نه بابا، هردوشون برن گم‌شن! الان مملکت در خطره.
اومدم طبق معمول سیاسی حرف بزنم و بابائه کمی فحش بده من دلم خنک شه،‌دیدم نونوائه لب می‌گزه و چشم و ابرو میاد، یعنی هیچی نگو...
....

وقتی نونام رو گرفتم و چند قدمی دور نشده بودم که دیدم بابائه اومده دنبالم...
دستاش می‌لرزید، تورو خدا چاره‌ای جلو پام بذار خانوم.
ترسیدم، گفتم چی شده مگه؟
می‌گه پسرم ناخلف شده. دیدی که فوتبال هم گذاشته کنار.
پرسیدم ناخلف؟ یعنی سیگار؟ مواد؟ گفت نه بابا از اینا بدتر!
رفته بسیجی شده... فکر کنم زده به سرش!
دلم خوش بود تو مغازه‌م یه فحشی چیزی میدم دلم خنک می‌شه اما تا با مشتری ازین حرفا می‌زنم می‌گه می‌رم لوت می‌دم!
گفتم ببرش پیش مشاور... گفت نمیاد. اون فکر می‌کنه ما دیوونه‌ایم. مغزشو شستشو دادن. یه حقوق خوبی هم می‌دن بهش... که بهش گفتم اگه تو خونه ما خرج کنی از گوشت سگ نجس‌تره...
گفتم نمی‌دونم والله... نمی‌ دونم درمونش چیه...

3- طرف زرت و زرت به خدا و پیغمبر و اماما فحش می‌ده، بعد می‌ره حج از مکه استاتوس می‌زنه که حال عجیبی دارم...
دوباره برمی‌گرده و دوباره همون استاتوس‌های قبلی...
چطوریاست؟

4- شما تو فیس‌بوک موقع لایک دادن بیشتر نگاه می‌کنید "کی" گفته یا اینکه "چی" گفته؟
.
.
.

البته جوابشو می‌دونم، آمار لایک‌ها زیر بعضی نوشته‌ها خبر می‌دهد از سر درونتان:)


5- این مارک زوکربرگ چقدر الاغه که اومده دوست‌دخترشو گرفته!
خوب احمق جان، با دوست دخترت حالتو می‌کردی و بعد میومدی از ایران دختر باکره( اعم از ترمیمی یا غیرترمیمی) باخودت برمیداشتی می‌بردی!

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

خرید اروپایی

من الان احساس یه آدم کاملا اروپایی رو دارم، نه اینکه فقط من این احساس رو داشته باشم ها، نه! امروز صندوق‌دار فروشگاه بهم گفت خانوم، عین اروپایی‌ها خرید می‌کنی! کسی که برایم میوه جدا می‌کرد هم خندید و گفت: ئه، عین اروپایی‌ها... وقتی تو صف صندوق هم ایستاده بودم از مردم همین رو می‌شنیدم و با خوشحالی لبخند می‌زدم...
البته شب تو خونه ماجرا رو که برای سی‌با با ته لهجه اروپایی تعریف کردم ، با بی‌احساسی تمام تحویل نگرفت و رفت گرفت خوابید...
گفتم در عوض دوستان فیس‌بوکی‌ام اروپایی‌شناس هستن و برای استاتوس‌های اروپایی ارزش قائلن!
مگه من چی خریدم؟ الان می‌گم. برم فیشمو بیارم. آهان ایناهاش:
2 عدد بادمجون
3 عدد کدوی قلمی
2 عدد فلفل دلمه کوچک
5 عدد هویج متوسط
3 عدد خیار
2 عدد گوجه فرنگی متوسط
3 عددد سیب‌زمینی درشت که شد یک کیلو
2 عدد لیمو ترش
و مبلغ جمع این‌‌ها: 10,370 تومن
که البته طبق معمول 30 تومن پول خرد هم موجود نبود و کشیده شد روش و سرجمع 10400 اخ کردم...
وضع اینجوریاست...
حقوق مدل ایرانی، خرید مدل اروپایی

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

شاهین نجفی، عصیان‌زده یا مرتد؟

ماجرا اینه که شاهین نجفی اومده یه آهنگی خونده و ظاهرا مشکلات جامعه امروز ایرانی‌ها رو بیان کرده. این ترانه سرو صدایی در اینترنت راه انداخته، طرفداران و دشمنان زیادی برای خودش دست و پا کرده. صفحاتی برای حکم ارتداد و یا حتی کُشتن او در فیس‌بوک راه افتاده.
حتی سکولارهای اطلاح‌طلب هم واکنش نشون دادن و بعضی‌ها موافق و بعضی‌ها مخالف پخش این آهنگن.
اول تعصب رو کنار گذاشته متن ترانه جدید شاهین تجفی رو با حوصله بخونیم :
نقی تو رو قسم به شوخ طبعی‌یت
به این بیرون از گودِ تو تبعید
به این آلتِ بزرگ زندگانی
که پشت ما نشسته رو به تهدید
نقی تو رو به طول و عرض تحریم
دلارِ رو به رشد و حس تحقیر
نقی تو رو به امام مقوایی
به طفل علی گوی توی رحم گیر
به درس فقه تو اطاق عمل بینی
به آقا و تسبیح و جا نماز چینی
نقی تو رو به انگشت شیث رضایی
به دینی که اوت شد و فوتبال دینی
آی نقی!
حالا که مهدی خوابه ,ما تو رو صدا میزنیم
آی نقی!
تو ظهور کن که ما آماده تو کفنیم
آی نقی!
نقی تو رو قسم به عشق و ویاگرا
تو رو به لنگای هوا شده وچاکرا
تو رو به سنگک و مرغ و گوشت و ماهی
سینی سیلی کنی و بکارت راه راه
نقی تو رو به ممه های گلشیفته
به آبروی نداشته که از ما ریخته
نقی تو رو به نژاد آریایی
به پلاکی که به گردن آویخته
نقی جون من تو رو به شوشول فرنود
سه هزار میلیارد زیر گنبد کبود
خلیج فارس و ارومیه هم قصه بود
راستی اسم رهبر جنبش سبز چی بود؟
آی نقی!
حالا که مهدی خوابه ,ما تو رو صدا میزنیم
آی نقی!
تو ظهور کن که ما آماده تُو کفنیم
آی نقی!
به رحلت جانگوز امام امّت
به سیاسیون فسیلی تُو غربت
به بیوه های با کلاس پلاس دیسکو
به بحثای روشنفکری تُو چت
به غیرت مردای اون کاره
به زنان مدافع حقوق مرد
به انقلاب رنگی از تُو تلویزیون
به سه درصد جمعیت کتاب خون
تو رو به شعارای آبکی و تُو خالی
نقی تو رو به این جماعت حالی به حالی
صبح زنده باد میگن و شب مرده باد
به قهرمانای قصه های خیالی
آی نقی!
حالا که مهدی خوابه ,ما تو رو صدا میزنیم
آی نقی!
تو ظهور کن که ما آماده تُو کفنیم
آی نقــــــــــــی!
وای نقــــــــــــــی!
خوب، می‌بینیم که شاهین نجفی با گفتن مشکلات جامعه‌مون از قبیل گرونی و فسیل شدن سیاسیون در غرب و فراموش کردن موسوی کنج عزلت وتحریم، عوض شدن اسم خلیج فارس و خشک شدن دریاچه ارومیه، دزدیده شدن 3000 میلیارد، رشد قیمت دلار و حس تحقیر، تبعید خیل عظیمی از روشنفکران و مردم ایران، فساد در فوتبال، به اینکه بعد از 33 سال هنوز مهر و جانماز از چین وارد می‌کنیم ، اینکه سینه برهنه گلشیفته کدوم آبروی نداشته‌ی ما رو تو جهان برده؟ اعتراض خودشو به زبون آورده.
شاهین نجفی در بیان مشکلات از بعضی خط قرمزهای جمهوری اسلامی هم عبور کرده. مثل:
خواب بودن امام زمان، صدا زدن امام نقی که نسبت به بقیه اماما کمتر معروفه و کمتر بهش استناد می‌شه و حساسیتی که حکومت روی صفحه فیس‌بوکی که به طنز باز شده و "کمپین یادآوری امام نقی به شیعیان" جزء پربازدیدکننده‌ترین صفحاته، داره.
مسخره کردن امام مقوایی که در مراسم روز 22 بهمن امسال به نمایش دراومد،
انگشت شیث رضایی و مسئله فوتبال دینی، دخترانی که اجبارا درس فقه می‌خونن ولی همه‌ش به فکر زیبایی و عمل جراحی دماغن!
( سهراب سپهری هم دختر همسایه‌شو مسخره کرده بود که زیر نارون زیبایی درس فقه می‌خونه. اما لحن سهراب چون نرمه کسی معترض نشد، فقط یواشکی یه قسمت‌هاییش حذف شد)
طعنه زدن به امام‌هایی که عمل جنسی زیادی داشتن .
به یاعلی گفتن خامنه‌ای موقع تولد از رحم مادرش و...
یه عده نکات مثبت ترانه رو گرفتن و یه عده پرچم وااسلاما بلند کردن که شاهین نجفی پاشو از گلیمش درازتر کرده و حتی بعضیا شعر رو به حروفی برگردوندن و گفتن این شعر حرفای نعل به نعل شیطان پرستیه. پس شاهین نجفی خود شیطانه.
یه عده گفتن امام‌ها عین پدر ما می‌مونن اگه کسی به پدر شما توهین کرد آیا می‌بخشیدیدش؟
غافل از اینکه اگر یه عده بیان بابای منو اونقدر گنده کنن و به اسم عقاید بابام به همه زور بگن و هر کاری کرد یه آیه از بابام بیارن که چنین و چنان و اینجور لباس نپوش و اینطور نگرد و اینطور بخور اونطور بخواب با فلان پا برو مستراح و ... برای بابای منم از این صفحات درست می‌شه و ازین شعرا هم می‌گن. چه اشکال داره اجازه بدیم جوونه‌های ما حرف دلشونو بزنن؟
من می‌گم شما هم فکر کن شاهین برادرته! ایا تو میای برادرتو به صرف ابراز عقیده اعدام کنی!
من می‌گم ما باید هوشیار باشیم، یه عده دارن عین قضیه سوسک مانا نیستانی و عین کاریکاتور نیک‌اهنگ کوثر از آیت‌الله مصباح به آتش ماجرا دامن می‌زنن. نباید بذاریم بین ما دودستگی راه بندازن.
و نباید بذاریم با حکم ارتداد دادن به یکی از برادرامون روح آزاد اندیشی ما کشته بشه.
والله به نفع حکومته عین زمان سلمان رشدی تموم هم و غم نظام و مردم بشه ترور کردن یا نکردن یه نویسنده.
شما ببینید این مسئل به نفع حکومته یا ما؟
سعه صدر داشته باشیم!
راستی اینم آهنگ این ترانه که شاهین نجفی با دهنش نواخته.
balatarin

پسر موسیخ‌سیخی

1- امروز تو سینما یه پسر مو سیخ‌سیخی جلوم نشسته بود و من تموم مدت فیلمو از بین یک دسته سیخ انبوه که انگار در گلدانی گذاشته باشن می‌دیدم.
آقا جان وقتی می‌ری سینما سیخا‌تو بخوابون،
خانم جان تو هم اون گل‌سر اندازه قابلمه‌تو بذار برای مهمونیا!
حالا از صدای چیپس و پفک و مغازلات عاشقونه می‌گذرم...
2- تنها رفته بودم سینما، اینقدر دلم به حال خودم سوخت که چی!! فکر کن یه زوج اینورم نشستن(طبیعتا دختره در کنار من) و همه‌ش حرفای عاشقونه می‌زدن و یه زوج دیگه اونورم(طبیعتا دختره در کنار من) و عین کفتر بغ‌بغو می‌کردن. از بخت بدم مو سیخ‌سیخی هم جلوم. گریه‌م گرفته بود برای حال خودم...
3- اینقدر از فیلم نارنجی‌پوش بد شنیده بودم که از اول فیلم به خودم گفتم فکر کن اینو مهرجویی نساخته و یه فیلم مثلا مستندگونه‌ست....
اونجوری از فیلم بدم نیومد. کلا وقتی تو از یه فیلم خیلی خوبی بشنوی موقع دیدنش ناخودآگاه دنبال نقطه ضعفاشی و وقتی خیلی بد می‌شنوی. پیش خودت می‌گی آیا این فیلم نکته مثبت نداشت.
اگه این فیلم باعث شه که مردم به آلودگی محیط زیست حساس شن خوبه. البته من دیدم کسایی که بعد از فیلم پاکت چیپس و پفک و بطری‌آبشونو انداختن زیرپا و رفتن....
بازی حامد بهداد( خود مارلون براندو بین) با اینکه اغراق شده‌ست بد نبود. من دیدم چطور دخترا براش غش و ضعف می‌کردن... لیلا حاتمی هم مثل همیشه، مثل همیشه بود... آخر فیلم از همه جالب‌تر بود. همه خانواده سپور شدن حتی مادر نابغه خانواده که در یکی از کشورهای اروپایی ماهی 15 هزار یورو درآمد داره.
4- آیا حالا که دیگه نیکلای سارکوزی رئیس‌جمهور نیست، کارلا برونی ازش طلاق می‌گیره یه نه:)
آره خواهر، ما به همه جنبه‌های سیاست نگاه می‌کنیم.
5- بعد از اینکه قیمت شیر و ماست یهو چهل درصد گرون شد، دولت اعلام کرد از سه‌شنبه 19 قیمتا دوباره برمی‌گرده به قبل از عید، مای ساده هم که شیرو ماستمون تموم شده بود منتظر موندیم تا... امروز که سه‌شنبه باشه، مغازه‌داره بعد از شنیدن حرفم فقط قاه‌قاه خندید!
6- علی دايي گفت «خدا به من عزت داد تا بالاتر از پرسپوليس قرار بگيرم.» ذهن شنونده ناخواسته دچار اين پرسش مي‌شود كه مگر چهاردهم شدن در ميان 18تيم هم به كمك خداوند و كلمات قلمبه‌اي مثل عزت نياز دارد؟ مثلا اگر خدا به آقاي گل جهان عزت نداده بود او الان كجاي جدول مي‌ايستاد؟ اگر بالاتر از پرسپوليس بودن نشانه عزت و اقتدار است كه الان 14تيم يعني تقريبا 78 درصد تيم‌هاي ليگ برتر صاحب اين عزت و افتخار هستند. پس ديگر چه نيازي است به خوشحالي كردن و سر به آسمان ساييدن؟!

والله این علی دایی یه پا رضا‌زاده‌ست برای خودش...
اونو ابوافضل کمک می‌کرد اینو خود خدا، بی‌واسطه!
0:59 | Zeitoon

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

طرز خواندن شعر در جلسات شعرخوانی:


شما مثلا می‌خواهید شعر "صدا کی می‌دهد تار شکسته" را جلوی جمع بخوانید.
قبلش با التماس از مجری می‌خواهید شما را حتما صدا بزند و اگر نزد صدبار با کاغذی که دست به دست به او می‌رسانید خواهشتان را تکرار می‌کنید.
وقتی مجری صدایتان زد اول این‌ور آن‌ورتان را نگاه کنید و بگویید وای... چرا همه‌ش من؟
سپس با تأنی و ناز فراوان پشت تریبون رفته، آنجا مقادیری گردنتان را کج کرده، چشمانتان لوچ کرده و برای اینکه ببینید مدل مو و آرایشتان روی دیگران چقدر تأثیر گذاشته به جمعیت خیره شوید و چند مژه بزنید(استفاده از مژه مصنوعی اثر این حرکت را چند برابر می‌کند).
بعد صدایتان را قدری مغموم و قدری مظلوم نموده، و با ادای هر حرف مقدار زیادی هوا از درون ریه‌هایتان به بیرون بفرستید. یعنی انگار دارید به صورت پلکانی آه می‌کشید.
اینطوری:
صِح داح  کِحِی میحی دَح هَد تاحارِح شِح کح ستِح!
...
تبریک می‌گم. شما توانستید!
شما یک شاعر بالقوه هستید، فقط می‌ماند شعر گفتن که آنهم می‌شود در اینترنت هفت هشت شعر گرفت و آن‌ها را در هم ادغام کرد و یک شعر نو ساخت...

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

تخم مرغ حراجی

دیروزش سی‌با یه شونه تخم‌مرغ خریده بود هفت هزار تومن... فکر کردم چشمام اشتباه می‌بینه روی مغازه‌هه نوشته بود تخم‌مرغ شونه‌ای سه هزار و پونصد تومن. رفتم تو، دیدم چندین ردیف از زمین تا سقف همین‌طور شونه‌های تخم‌مرغه که چیدن و قیمتش هم همون بود. گفتم آقا نکنه اینا ازون تخم‌مرغ چینی‌هاست؟ گفت نه خانم، ساده‌ای! ایرانی‌ین به جان شما. فوری یه شونه خریدم بردم خونه. سی‌با که فکر کنم طبق معمول حسودش شده بود چرا من همه چیو می‌تونم نصف قیمتی که اون می‌خره بخرم، به جای تشکر با سرزنش گفت: آخه ما 60 تا تخم‌مرغ برای چیمونه؟
برای اینکه ثابت کنم تخم مرغ خیلی به‌درد می‌خوره برای صبحانه تخم‌مرغ آبپز، برای ناهار الویه، و برای شام کوکو پختم.
نشون به اون نشون، تموم بدنم شروع کرده به خارش و سوزش، و بعضی جاها کهیر زده و جرات هم ندارم بهش بگم. از بس خاروندم جای شیار ناخونام روی پوستم جاده و کوچه درست کرده...

سه شماره‌ای

1- سالهای ساله که جلسات شعرخونی و داستان‌خونی تو سالن آمفی‌تأتر کتابخونه‌های معتبر ایران برگزار می‌شه.
فکر کن تازگی‌ها از ارشاد دستورالعمل اومده که از سال 91 هیچ جلسه‌ای در کتابخونه‌ها نباید مختلط برگزار بشه!
(فکر کردن اینجا هم مثل استخر‌های برزیل دیپلمات توش هست)
حالا آقا و خانومایی که دهها ساله دارن برای هم شعر می‌خونن، به هم عادت کردن با هم دوست شدن، بعضی‌ها تو همین جلسات با هم آشنا شدن و ازدواج کردن و بعضی شاعرها پنهایی خطاب به بعضی‌های دیگه شعر می‌گن و اصولا مختلط نباشه شعر زیادی در اذهان تولید نمی‌شه! چیکار باید بکنن؟
یه راهی به نظر بچه‌های کرج رسیده، شما هم امتحان کنید!
خیلی راحت گفتن خیلی خوب، ما اصلا سالن کتابخونه رو نخواستیم
یه جا دیگه برگزار می‌کنیم.
متاسفانه جاشو به خاطر مسائل امنیتی نمی‌تونم بگم:)

2- من از اون کسایی که به عرب‌ها می‌گن سوسمار‌خوار حالم به‌هم می‌خوره....
درسته که کلا" از سوسمار خوردن عربا حالم به‌هم می‌خوره،
همونطور که از سگ‌خوردن کره‌ای‌ها و
قورباغه خوردن ژاپنی‌ها و
موش خوردن بعضی هندی‌ها و
پشه و کرم خوردن آفریقایی‌ها حالم‌به‌هم می‌خوره...
لابد اونا هم از گوسفند و مرغ و گاو خوردن ما حالشون به‌هم می‌خوره...
کلا" تو طبیعت هر کشوری یه سری حیوون زیادن که منبع پروتئینن و غذای مردم...
که حال مردم بقیه کشورها رو به‌هم می‌زنن...
...
اصلا یادم رفت می‌خواستم چه نتیجه‌ای بگیرم...
آهان...
دیگه نشنوم اسم غذای مردم کشورهای دیگه رو مسخره کنید!
عرض دیگه‌ای ندارم...
البته تا اطلاع ثانوی!


3- سی‌با یه نامه نوشته با آهنربا وصل کرده به یخچال. زیرش هم نوشته: ب.ب - ج. ف
تموم طول روز نشستم فکر کردم خدایا این حروف چی‌ین.
یه بار فکر کردم اسم اختلاس کنندگان اون سه‌هزارمیلیارد تومنن.
یه بار فکر کردم نکنه حرف بد باشن...
یا مثلا بمیر بابا، جوراب فندقی
تموم روز فکرم مشغول بود. برای تمرین مغز تلفن هم نزدم بپرسم.
شب که اومد گفتم اون حروف چی بود زیر نامه‌ت.
می‌گه نفهمیدی؟
می‌گم نه.
می‌گه خنگه، یعنی: باقی بقایت جانم فدایت...
نباید با مشت می‌زدم تو شکمش؟

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

زنیکه عوضی:)

آخه زن، این چی بود یادم دادی درست کنم! حالم داره به هم ‌می‌خوره...
تا من باشم اینقدر پیش دیگران درددل نکنم.
تو کلاس ورزش از دهنم دررفت گفتم تقصیر این بستنیه که نمی‌ذاره من لاغر شم...
زنیکه خوش‌هیکل( عوضی عین آنجلینا جولی بود) نه گذاشت و نه برداشت با ژست و ادا در حالیکه رو چرخ مسکری قر می‌داد، گفت من یه قاشق بستنی رو با یه کاسه کوچیک ماست قاطی می‌کنم یه ورق ژلاتین رو بهش اضافه می‌کنم و می‌ذارم تو یخچال خوب ببنده... هم چاق نمی‌کنه هم مقویه و هم سرد و خوشمزه‌ست.
حالا گیرم من اومدم نیم کیلو بستنی رو ریختم تو یه سطل ماست پرچرب و دو بسته ژله آماده شکردار هم بهش اضافه کردم. طاقت نیاوردم بذارم خوب ببنده و زودتر خوردم...
مهم نبود که... حالا حالم داره بهم می‌خورده و من هر چی فحش بلدم نثار زنیکه آنجلینا می‌کنم!

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

ماجرای آن سکه ५० تومنی

دوسه روزه یه سکه 50 تومنی فکرمو حسابی مشغول کرده.
حق با شماست، سکه 50 تومنی این روزها تقریبا هیچ ارزش مادی نداره و باهاش نمیشه چیزی خرید. الان یه بستنی معمولی چوبی دست کم 300 تومنه.
اما این سکه 50 تومنی فرق داره از نظر عاطفی انسانی خیلی از معادله‌های ذهنی منو در هم ریخت.

اون روز آخرین نفری بودم که سوار تاکسی شدم و بالطبع نشستم عقب، بغل پنجره. دو نفر آقا نشسته بودن سمت چپم و یه خانم جلو.
.کرایه تا مقصد 400 تومن بود و من پول خرد کمی همراهم بود.
هر روزه شاهد اینم که چه درگیری‌ها بین مسافر و راننده سر جریان پول خرد در میگیره و بارها دیدم که تاکسی جای خالی داره اما تا مسافر هنوز سوار نشده می‌گه پولم 5000 تومنیه... راننده گازشو می‌گیره می‌ره. خیلیاشون از کمیته امداد هر 5000 تومن پول خرد رو می‌خرن 5500(یه کاسبی حروم دیگه برای کمیته امداد و یه ضرر دیگه برای راننده‌های زحمتکش). برای همین تا تاکسی راه افتاد به راننده یه اسکناس 2000 تومنی دادم. گفتم الان عصره و لابد کلی پول خرد جمع کرده. راننده گفت خانم پول خورد نداری؟ گفتم چرا اما بعید می‌دونم 400 بشه و شمردم و تموم قسمتای کیف پولمو گشتم اسکناس و سکه روی هم 350 داشتم. راننده 2000 تومنی رو پس داد و گفت همون بسه!
پیش خودم گفتم تا به مقصد برسم کیف بزرگمو می‌گردم، من که ماشالا کیفم عین کمد آقای ووپی همه چی توشه شاید سکه‌ای چیزی از کیف پولم افتاده باشه، بذارم روش بنده خدا ضرر نکنه.
همینطور که دستم تو کیف می‌چرخید و آت و آشغال می‌ریختم بیرون، یه سکه 50 تومنی براق (ازن دورنگ بزرگا) اومد دستم. خوشحال شدم و به راننده گفتم کرایه‌ت جور شد.
همه‌مون مقصدمون آخر ایستگاه بود و راننده داشت با آهنگ هایده حال می‌کرد و خیابون یه خورده شلوغ بود. گفتم مزاحمش نشم، آخر سر 400 تومنو می‌دم و پول خوردارو تو دستم گرفتم. آقای بغل دستی من میانه‌سال و لاغر اندام، از همون اولی که ماشین راه افتاد با موبایل داشت خرید و فروش زمین می‌کرد. اسم و آدرس بنگاهش رو هم تو حرفاش بارها گفت. به فروشنده زنگ می‌زد می‌گفت قیمت زمین پایین اومده و خودمونیم زمین تو هم جای خوبی قرار نگرفته حالا ساعت 7 عصر بیا بنگاه ببینیم یه جوری مخشو تیلیت می‌کنیم! از اون‌ور هم به مشتری زنگ می‌زد که این زمینی که دیدی طلاست و یارو حالیش نیست ساعت 7 بیا تا هنوز نفهمیده زمین کشیده بالا برات بخرم. اما بگم کمیسیونم بالاتر از معموله ها... دوباره زنگ می‌زد به یکی دیگه و همینطور قرار مدار می‌ذاشت. پیش خودم می‌گفتم از ما خجالت نمی‌کشه اینطور دروغ و دونگ تحویل مردم می‌ده! از اونچایی که مرد خیلی توانا و زرنگی بود وقتی من 50 تومنو پیدا کردم با چشم حرکاتمو دنبال می‌کرد.
وقتی به مقصد رسیدیم، مشتمو باز کردم که پولو بدم، یهو پنجاه تومنیه از تو دستم قل خورد افتاد روی مانتوم. در عین حال با دست راستم درو باز می‌کردم که پیاده شم که بازم قل خورد افتاد جلوی پای خانم جلویی که تازه پیاده شده بود. اون یکی پامم گذاشتم بیرون و خانومه با انگشت به من اشاره ‌کرد و گفت خانم پولت اینجاست من هم سریع رفتم که دولابشم و پولو بردارم یهو آقای بنگاه‌دار پشتم پیاده شد و دوید و منو هل داد و سکه 50 تومنی رو قاپید و گفت مال منه، مال منه!!! و به معنی واقعی در رفت... من بی‌اختیار با خنده داد زدم بابا پول کرایه‌مه... اصلا برنگشت بگه با من بودید!
من و خانم جلویی مات و متحر ایستاده بودیم و خانومه گفت عجب نخورده‌ایه این بدبخت. اما راننده هیچ ناراحت نشد،‌ گفت ما عادت کردیم به این‌جور مسافرا، هر چی پولدارتر بدبخت‌ترن! یه بار فلاسک چاییم اون پشت مونده بود یه خانم خیلی راحت گذاشت تو ساکش برد.
گفت اینم قسمت ما نبود، خدا بده برکت! شکرت!!

داشتم این مطلب رو در مورد رفتار ژاپنی‌ها بعد از سونامی می‌خوندم که با اون سکه 50تومنی مقایسه می‌کردم.

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

رأی زوری...

با چند نفر از زنان خود سرپرست در ارتباطم. خودسرپرست به زنانی گفته می‌شه که یا شوهر ندارن و یا شوهرشون از کارافتاده و یا معتاده و نمی‌تونه خرجشونو بده. ما به اینها یاد می‌دیم که حتما لازم نیست یه مرد بیاد خرجتونو بده و کمکشون می‌کنیم کاری یاد بگیرن و شغلی پیدا کنن.
بعضیاشون با اینکه از نظر مالی وضعشون خوب شده اما بنابر شعار"مو ازخرس غنیمته" رفتن کمیته امداد اسم نوشتن که علاوه بر ماهیانه‌ی کمی که می‌گیرن از وام‌های بلاعوض و یا کم سود هم استفاده کنن.
من در انتخابات قبلی هیچوقت دخالت مستقیم نمی‌کردم ولی سر این انتخابات بحث راه انداختم و همه رو به این نتیجه رسوندم(!) که رأی دادن تو این رژیم هیچ فایده‌ای نداره.
امروز یکیشون زنگ زده که ای زیتون خانوم، قربونتون برم، به‌خدا مجبورمون کردن. الهی همون کشتی‌هایی که می‌گن بزنه به کمرشون، الهی بمب بخوره دودمان اینا رو از جا بکنه! به حق پنج تن ایشالله...
- چی شده مگه؟ موضوع چیه؟ کشتی کدومه؟
- والله زیتون خانوم ، قرار بود جمعه همه بمونیم خونه. ظهر حاج آقا... (از کمیته امداد) زنگ زد و گفت: مهین خانوم رفتی رأی بدی؟
گفتم نه! چه رأیی بدم؟
گفت: ببین کشتی‌های آمریکایی و اسرائیلی دورِ ایران(!) لنگر انداختن و همه موشک و بمب‌هاشون رو به طرف ما نشونه گرفتن اگه رأی ندید شلیک می‌کنن!
گفتم حاج‌آقا اونا تو کشتی چه‌طوری می‌فهمن ما رأی دادیم یا نه.
گفت از طریق اخبار...
گفتم خوب اونا باید خوشحال شن ما رأی ندیم چرا شلیک می‌‌کنن.
یهو حاج آقا عصبانی شد‌ گفت سر ماه که میای حقوقتو بگیری مُهر نخورده بود تو شناسنامه‌ت ربطش رو می‌فهمی... اینو به بقیه رفقات هم بگو!
وای زیتون خانوم این چه‌جوری فهمیده ما دور هم جمع می‌شیم؟
منم راستش ترسیدم به اقدس خانوم و مریم خانوم و زری خانوم و شهناز خانوم و... زنگ زدم اینا رو گفتم همه گفتن بریم رأی بدیم این آب باریکه رو از دست می‌دیم ها... تازه واممون هم هیچکدوم تصویب نشده... به خدا نمی‌خواستم رأی بدم مجبور شدم، ایشالله کشتی‌ها حمله کنن به اینا همین امسال برن به حق پنج تن! ...
واقعا نمی‌دونستم چی بهش بگم...
اینا تنها کسایی بودن توی آشناها که رأی داده بودن

در راستای این،
مسابقه‌ی دلیل‌‌تراشی:
آقای خاتمی برای کسایی که بهترین دلیل برای رأی دادن رو یادآوری کنن جایزه گذاشته. ده نفر اول نفری یک میلیون تومن. بعد سه نفر از میون این ده نفر انتخاب می‌شن، نفری سه میلیون و دلیلی که طبق نظر کارشناسان بهترین دلیل انتخاب بشه ده میلیون.
بشتابید!
1- گفتن اگه رأی بدی یارانه‌ت قطع می‌شه؟
2- گفتن اگه رای ندی موسوی و کروبی آزاد نمی‌شه؟
3- گفتن اگه رأی ندی نمی‌گذاریم ارز برای بچه‌هات بفرستی؟
4- ...

https://balatarin.com/permlink/2012/3/4/2951580
https://balatarin.com/permlink/2012/3/4/2951599

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

پیروزی ساندیس بر شرف و انسانیت مبارک...

دارم اخبار ساعت 2 تلویزیون ایران رو نگاه می‌کنم و از شنیدن مصاحبه‌ با مردم حرص می‌خورم...
واقعا جلوی دوربین اومدن و نون به نرخ روز درآوردن اینقدر ارزش داره؟ ارزش داره شرف و انسانیتتو زیر پا بذاری و حقایق رو ندیده بگیری؟


Balatarin

اینا‌رو الان تو صفحه‌ فیس‌بوکم نوشتم، احساس بامزگی کردم گفتم اینجا هم بذارمشون:
"شاه رو بیرون کردیم، خمینی رو آوردیم. بیایید اینا رو بیرون کنیم رضا پهلوی رو بیاریم، بعد رضا رو بیرون کنیم نوه خمینی سید حسن رو بیاریم، بعد اونو بیرون کنیم نوه‌ی رضا پهلوی رو بیاریم... همینطوری خودمونو سرگرم کنیم... زندگیه، می‌گذره..."


"یکی از بامزه‌ترین صحنه‌های رأی گیری که تلویزیون نشون داد.
مکان: صف رأی‌گیری جلوی مسجد یکی از شهرستان‌ها.
هر کس توی صف شناسنامه و کارت‌ملی‌شو جلوی دوربین نشون می‌داد. مردی درشت‌هیکل با افتخار و خوشحالی در حالی که ابروهای پهنش رو با ذوق بالا پایین می‌برد سه‌تا شناسنامه و سه‌تا کارت ملی رو نشون داد.
باتوجه به اینکه افراد جلویی و عقبی و کلا همه افراد در صف شناسنامه خودشون دستشون بود موضوع چی بود؟:) "

"تلویزیون داره مسجد گوهردشتو نشون می‌ده. گزارشگر: شما شغلتون چیه و چرا رأی می‌دید؟ - مربی ورزشم و رأی می‌دم که نماینده‌ها به ورزش بیشتر رسیدگی کنن. گزارشگر: پس شاگردهاتون کو؟ مربی ورزش:ممممم... والله نمی‌دونم الان زنگ می‌زنم بیان. چند دقیقه‌ بعد گزارشگر دوباره می‌ره سراغ همون مربی ورزش و می‌پرسه زنگ زدی شاگردات بیان؟ چرا هنوز نرسیدن؟:))) مربی هاج و واج نگاه می‌کنه یعنی عجب کنه‌ای هستی!"


"حالا فردا دوباره خاتمی یه حرف علیه این رژیم بزنه تموم اینایی که امروز دارن بهش فحش می‌دن دوباره قربون‌ صدقه‌ش می‌رن. ببین کِی گفتم!
ما اینجور مردمی هستیم..."

" اگه خاتمی بیاد بگه شرطش برای رأی دادن، آزادی میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و کروبی بوده می‌بخشیدش؟"

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

رأی دادن یا رأی ندادن خاتمی، مسئله‌ واقعا این است؟!

اگه روحیه، تلاش، امید و مبارزه شما به رأی‌دادن یا رأی ندادن آقای خاتمی بنده، همون بهتر که برید از غصه خودکشی کنید!

راستی استاد شما در انتخابات رأی می‌دید؟

حال استاد دوره‌ی دانشجویی‌ام رو ای‌میلی پرسیدم. آخرش فقط یک جمله شاید به شوخی پرسیدم، راستی استاد شما رأی می‌دید؟
که یهو سردرد دلش باز شد و برخلاف همیشه جوابی مفصل داد. اینجا می‌گذارم شاید برای شما هم جالب باشه..

نخست فراموش نکنیم وقتی در این 30 و اندی سال و به معنی دقیق کلمه هرگز در ایران اجازه و مجال برپایی هیچ انتخابات آزاد و رفراندم واقعی را این طالبان‌های به اصطلاح "ایرانی" به مردم نداده‌اند، پس به‌راستی سخن گفتن از مقوله‌های چون: کیان کاندید شده اند، کیان اصطلاح طلب و کیان کمتر طالبانی‌اند...چه تعداد شرکت خواهند کرد، و ایکاش شرکت بکنند و یا نکنند و اگر شرکت کردند به این و آن شرط باشد، دقیقا یعنی با بازی گرفتن نه تنها ملت بلکه بیشتر به بازی گرفتن هر شخصی است که دستکم خود را باسواد و بویژه خردمند بداند. به عبارت دیگر و برای انتقال بهتر پیام ام، یاد یکی از شاعران بنام فلسطینی می افتم که با این مضمون میگفت: دشمن نخست شما را له و لوردیده کرده، سپس دست و پایت را با چند لایه از زنجیر محکم بسته و قفل کرده است، بعد شما را داخل آب دریا می اندازد و بهت میگوید اگر تو آدم هستی و ارزش داری و راست میگویی که می توانی بر سرنوشت خودت مدیریت داشته باشی، یالا نشان بده که می توانی با شنا کردن خودت را از غرق شدن و همانا مرگ نجات بدهی. بعد وقتی نمی توانی او یعنی دشمن بی‌رحمانه به ریش‌ات می خندد." حال این شده داستان ما ملت. اگر حتی به قصد نوشتن یک شعار ضدحکومتی حتی به پای صندوق های رای برویم، این پتیاره ها اینقدر پررو هستند تا با خنده و در بوق کرنا حضور ما را، ولو در اصل و واقعا حضوری اعتراض آمیز و تخریبی برای نشان دادن نارضایی خود به این معرکه گیریها، تایید نظام و ولایت جهل شان بدانند و داد بزنند. واقعا من برای اولین بار وقتی واژه فرافکنی را شنیدم برایم جا نی‌فتاد اما وقتی به این معرکه گیریها دقیق شدم، دیدم پس این بود معنی واقعی عوامفریبی و فرافکنی. شما همین چند روز پیش خود هم دیدی یا خواندی که علی لاریجانی فاشیست، چگونه گستاخانه جنوساید مشهور به کوی دانشگاه تهران را با دروغ های شاخدارش لوث کرد و میگفت صحنه سازی های تصنعی بوده است زیرا گویا به قول خودش با محافظین‌اش به بیرون رفته و در تهران چرخی زده و اوضاع و احوال را دیده که آنگونه نبوده است که دشمنان گفته اند. واقعا به این می‌گویند اوج بی‌شرفی و دروغ‌های مشهور به دروغ‌های گوبلزی که همان مثل از رو نرفتن سنگ پای قزوین خودمان باشد. پس این معرکه گیری‌ها واقعا چیزی جز انتصابات آن‌هم بدترین نوع‌اش نیست.

در مملکتی که آخوند دولتی‌اش بنام دانشمند (بخوان در بین الاغ‌ها دانشمند است و نه در بین این ملت نجیب و اما واقعا تاریخا از بخت برگشته) از تلویزیون رسمی‌اش به جمعیت بسیار قابل چشمگیری از هموطنان اهل تسنن‌اش می گوید: اینها حرامزاده هستند زیرا آن دعای مشهور فاطمیه (البته من این چرندیات مذهبی را واقعا به کل نمیدانم اما او چنین استنادی کرد و کلیپ اش در یوتوب موجود است) را قبول ندارند و نمی خوانند. بعد آن الاغ گوش درازترشان دم از نمایندگی حکومت الله بر روی زمین و بویژه اخوت و برادری در بین مسلمین عالم میزند اما یادش رفته که هنوز هم اهل تسسنن اجازه ندارند تا در تهران برای خود مسجدی بسازند هر چند ایکاش هم درب مسجد شیعه و هم اهل این و آن فرقه را گل بگیرند زیرا هیچ سازگاری ذهنی و فرهنگی نه تنها با ما مردم آریایی نژاد ندارد بلکه هر روز هم ما را از پیشرفت به جلو باز میدارد زیرا جز تکرار چند آیه غضب بر این و آن هیچ هنر دیگری از این بلندگوهای مساجد و در این 1400 سال به گوش اهل دل و راز و حتی مریدان خودشان هم نرسیده و شنیده نشده است. اما وقتی پر رو هستند و دم از ام القرای اسلام بودن میزنند، به همین سادگی میشود دست دروغگوی شان را باز و رو کرد و حداقل به خودشان و با این منطق ساده گفت اگر شما دم از اخوت جهانی در بین مسلمین جهان اسلام (این اصطلاح جهان اسلام هم یک جعل بی مزه بیش نیست زیرا 100% مسلمین عالم اگر دانش و تکنولوژی و در یک کلام خدمات پیشرفته کافرها نبود، معلوم نبود تا چند سال دیگر می توانستند با گوشت و پوست و استخوان و شیر شتر زبان بسته به زندگی انگلی و مصرفی خود ادامه بدهند) می زنید، چرا حداقل به دراویش واقعا بی آزار (آنهم ناسلامتی و نکبتی این است که این دراویش هم مثل خودشان کورکورانه علی پرست هستند) که خود را مثل شیعه میدانند رحم نمی کنید؟ خلاصه این همه حاشیه رفتن بخاطر این بود تا باز هم تاکید بکنیم که انتخابات نیست و برعکس این یک نوع معرکه‌گیری نوع آخوندی و نوع خاورمیانه ای است. پس بهتر است نه آرزو بکنیم فردا کسی رای ندهد و نه بدهد و نه اگر مجبور بود رای بدهد پس چیز دیگری در صندوق بریزد ووو

باور بکن اگر یک نفر هم یعنی حتی خود آقای خودمنتصب فاشیست هم نرود رای بدهد (یا فرق نمی کند صندوق زبان بسته راه نرود تا به حضور آقای برسد تا با فرود آمدن برگه رای متبرک آقا فیض ببرد و شاید از چوب و پلاستیک بودن به جامه والاتر دیگری مثل الماس حلول بکند) در روز اعلام نتایج می گویند بیش از 70% مردم رای دادند. کاری هم ندارد زیرا با حقه های فیلم سازی و با این همه امکانات، به قول بچه های این زمانه و اهل آی تی: کپی و کلیپ و پیست
واقعا در سرزمین مادری من و شما اخلاق را چه شده است که از طرفی همه کشته و مرده و یا اصطلاحا مدرک گرا هستند و از طرف دیگر اینقدر بیشعور و الاغ تشریف دارند که کمتر از مدرک دکترای دانشگاهای معتبر هاروارد و آکسفورد قانع نمیشوند و خود را معرفی نمی‌کنند بی انکه هرگز اندیشیده باشند اگر مثلا لقمه به این بزرگی را بر نمیداشتند و دروغ به این بی‌مزگی را نمی گفتند شاید کشف دروغ شان به این آسانی ها میسر نمیشد. به دیگر سخن، 99% مقامات رسمی جهموری اسلامی یا مدرک قلابی دارند و یا اگر هم مدرک قلابی نباشد، اما چون مثل بچه آدم مراحل تحصیلی را طی نکرده اند، سوادشان هم کیلویی است. حالا 30 و اندی سال است که ما اخبار هات‌مان شده شنیدن این دروغ های بیمزه که روز به روز کشف میشوند و اما کسی هم پاسخگو نیست. یا آن بی همه چیز یعنی رفسنجانی که پدر معنوی و واقعا از هر نظر طراح، بانی و مشوق و پشتیبان این اوباش دیروز که ابتدا در لباس کمیته و بعد سپاه و بسیجی ووو هر آن چه نام اش بی احترامی به حقوق مردم و شخصیت مردم بود کردند، اما به مرور زمان شدن دکتر رضایی و دکتر مطهری و دکتر لاریجانی ووو، وقتی خاطره نوشته انگار با خاطرات عمه اش قاطی کرده است زیرا در زمان او این گرگان اجازه یافتند تا برای نمونه بدون کنکور همین دکتر و مهندس ها بشوند و از این گذشته در زمان او آن همه آزادیخواه در یک کلام سر به نیست شدند، اما در خاطرات ایشان حتی یک اشاره ساده و غیر مستقیم هم به سرنوشت فرزندان این آب و خاک که سر سبز را فدای زبان سرخ کردند، نکرده است. با این مقدمه می خواهم بگویم نکبتی اینجا است که عده ای حتی مخالفین این آخوندها به خاطرات رفسنجانی اشاره میکنند و می گویند این و آن گفت و نوشت بی آنکه بپرسند و از ایشان بخواهند پس آن همه جشن های عروسی نوبختگان کردستان را چه کسانی به آر پی جی بستند؟ چه کسانی دستور تجاوز به شیردختران مبارز دادند و گفتند...با دختر مسلمان و یا کافر باکره می بایست قبل از اعدام آن کرد زیرا پاداش اش کلید بهشت است. باور بکن برایم ابدا آسان نیست این گونه نوشتن ولی ننوشتن هم خودسانسوری است و بویژه با دوست اگر نگویی با کی بگویی

جالب است شده ایم آش داغ تر از کاسه. باور کن هنوز هم یک آخوند پیدا نمیشود به روانی یک حتی امی عرب، به لسان تازی او سخن بگوید و هنوز هم قبول نمیکند اگر این عقیده ای که آنها در این همه سال بر آن پافشاری کرده اند و بخاطر این بیماری روحی، حتی دیدیم که امثال ملاحسنی و جلادی بنام گیلانی هر کدام دو تن از رشیدترین فرزندان خود اما مخالف نظام را تیرباران کردند، اگر ریشه معنوی و تاریخی میداشت، پس چرا از حدودا یک میلیارد و اندی مسلمان جهان، تنها و حداکثر 3 تا 5 درصد آن شیعه هستند؟ آیا عرب ها (ما ایرانیان خط داشته ایم اما اختراع آن از آن خود ما نبوده است و آموختن اش هم از هر نظر سخت و واقعا غیر مدرن) علارغم بدون تعارف داشتن یک رسم الخطا 100% مدرن و با فکر و اندیشه و حقا کارا و با پشتوانه آن همه شعر و شاعری و کسانی مثل ابن خلدون که پدر علم جامعه شناسی است و کسان دیگری مثل ابن عربی (البته ایشان هم تازه یک کپی ناشیانه از کارهای فلاسفه یونان کرده بود و نه اینکه خود تولید کننده مقولات و رشته های فلسفی باشد) که معرفی کننده زبان و ادبیات پخته اصطلاحات و تجزیه و تحلیل های فلسفی است..سواد فهمیدن درست تاریخ و درک درست نیت و ماموریت باطنی و الهی (اینگونه کشک ها هم که بگذریم که ما ایرانیان در سابیدن آن مهارت معجزه آسایی داریم) عناصر و چهره های تاریخی شان مثل قرائت درست از سنت اصحابه و در یک کلام جوهر واقعی اسلام نداشته اند، اما یک مشت ایرانی که زبان خودشان هم هنوز یاد نگرفته اند شده اند آش داغ تر از کاسه و آنچنان آنالیزی از اسلام میکنند که نگو. برای این آخوندها تا وقتی منافع شان ایجاد بکند، پذیرش دله بودن امام حسن سخت است وقتی او بصورتی وقیحانه همه شرط و شروط صلح اش با معاویه را منوط به گرفتن باج و خراج از سرزمین اهورایی من و شما یعنی اهواز و خوزستان استوار کرد که به خاطر همین هم صلح کرد. اما حالا او شده باطن دار و من و میلیون ها هموطن "در وطن خویش غریب" شده ایم لابد کورباطن که از معنویات خبر نداریم. کدام معنویات وقتی تنها 5 کیلو تی ان تی را به مقبره امام عسگری بستن، همه بنا مثل موشک به فضا رفت و هیچ معجزه ای از امام سر نداد. بگذریم

خلاصه سرزمین ما علارغم این همه نعمات خداداده مثل منابع انرژی زیر زمینی یعنی نفت و گاز و کوه های طلا...و بویژه این همه جوان و کلا نسل تحصیلکرده به این سیه روزی یعنی از هر نظر مورد توجه و در یک کلام زندانی در خانه خودش بنام ایران شده است، والا به خدا ستم و جفا است حتی اگر بگوییم: صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. زیرا نه صدا و سیما نه متعلق به جمهور یعنی عامه مردم است و نه بویژه ایرانی زیرا اگر بود این همه در این همه سال تبلیغ آنهم عده ای تازی چهره بر خاک خفته را نمیکرد و برعکس این همه صدای ایران و ایرانی واقعی را سانسور نمیکرد.

میدانم خیلی نوشتم. فقط امیدوارم در هنگام خواندن آن با صرف یک لیوان چایی آنهم چای شمال ایران (راستی هیچ متوجه شده ای که چگونه چایی های نپتونی یعنی حتی فسقلی وارداتی در جا این همه رنگ از خود تولید میکند) خستگی راه خواندن را از تن بدر بکنی. سلامت و پاینده باشی.

18:38 | Zeitoon |

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۰

نک‌ونال‌های انتخاباتی...

1- موهاش سیخ‌سیخیه و همیشه لباس مارکدار می‌پوشه، می‌گه می‌خوام فردا برم رأی بدم. می‌پرسم چرا؟ می‌گه مگه ندیدی تو تلویزیون نشون داد که کارت ملی‌مونو می‌دن به دستگاه و یه کارت الکترونیک می‌دن برای رأی دادن و بعد از رأی دادن اونو می‌دیم و کارت ملی‌مونو پس می‌دن. یعنی اینکه همه‌ی ما تحت کنترلیم و هر کارت ملی که رای نده فردا اجازه خروج از کشور بهش نمی‌دن. می‌گم 33 ساله مردم رو ترسوندن و هیچ غلطی نکردن. اون‌که قسمت انتخابات شناسنامه‌ش سفیده ویزا گرفته رفته... می‌گه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.
می‌خواستم دو بامبی بکوبم... توی سرش؟ نه بابا ما اهل خشونت نیستیم. بزنم تو سر خودم... (مجبورم عملیات مازوخیستی انجام بدم...)

2- یک پسر دیگه همین تیپی می‌گفت به خاطر شاد نشدن دشمن می‌رم رأی می‌دم. گفتم دشمن ما خود اینان! گفت درسته اینا دزدن و بدن و شارلاتانن اما این یه دعوای درون خانواده اسلامیه. این ماهواره‌ها مسیحی‌‌ین(منظورش صاحاب‌ ماهواره‌ست) که می‌گن رای ندین. می‌گم ما به حرف خارجی‌ها چکار داریم؟ تو چرا می‌خوای به یه شارلاتان رای بدی. گفت خوب من، اگه کار نکرد و دزدی کرد، حقوقی رو که می‌گیره حلالش نمی‌کنم.

3- چون من خیلی دَدَری‌ام و می‌خواستم فردا به هیچ‌وجه از خونه خارج نشم، امروز حدود ده دوازده ساعت رفتم بیرون چرخیدم و به این و اون سرزدم و در دو تا جلسه دوستانه شرکت کردم و تا 12 شب با دوستان توی بازار ول گشتیم و بعد اومدم کل خونه رو به هم ریختم تا اونقدر خسته باشم و برای فردا اونقدر کار داشته باشم که اگه بخوام هم نتونم برم بیرون. درسته روح کنجکاوم دوست داره بره ببینه کدوم احمقی هنوز به انتخابات در این رژیم باور داره. اما باید تحمل کنم...

4- به کوری چشم دشمنان اسلام و رهبری و به حول و قوه‌ی الهی و در اثر امدادهای غیبی، صندوق‌های پُر از رأی، از همین لحظه آماده شمارشند! آقا با دست کشیدن به پشت صندوق‌ها بهشان الهام شده است که اصولگراهای ذوب در ولایت 98٪ آرا را کسب نموده‌اند.

5- - ببخشید، تو برای کی داری تبلیغ می‌کنی که فردا نره رأی بده؟
- خوب، برای دوستای اینترنتی و فیس بوکیم.
- مگه کسی از دوستات در فیس‌بوک گفته من فردا می‌خوام برم رأی بدم؟
- خوب... نه!
- دیوونه، اونا هم که خودشون همه دارن همین تبلیغ رو می‌کنن. برو سر یکی که می‌خواد رأی بده وقت بگذار
-....
(من این وقت شب، کسی رو که می‌خواد رأی بده از کجا پیدا کنم)...

3:50 | Zeitoon

"تحریم انتخابات"، نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر!

سوت و کورترین انتخاباتی که تابه‌حال دیده‌ام...

به یاد ندارم هیچوقت شهر اینطور موقع انتخابات سوت و کور باشه. در میادین و چهارراه‌ها داربست‌های کوچکی زدن و روش یه پلاستیک بزرگ سفید کشیدن و هر کی می‌خواد تبلیغ کنه بروشورهاشو می‌چسبونه روش. ولی هر جایی رفتم این پلاستیک‌ها حتی پر نشده بودن چه برسه مثل انتخابات قبلی بروشورها رو روهم روهم بچسبونن.
دفترهای نامزدها خلوت خلوته،‌ من مخصوصا سرمو می‌چسبونم شیشه و برای مسئولی که اونجا نشسته ادا در میارم. اینطوری که لب پایینمو میارم روی لب بالایی‌م (تقریبا همینجوری که کردی، یه خورده گوشه‌های لبت رو به طرف پایین بکش. آها، قیافه‌تو هم مثل عاقل‌هایی که مشغول رصد سفیهانن کن،درسته... همینجوری) بعد کله‌مو به راست و به چپ تکون می‌دم. می‌دونم این ادا چه دردی داره. آخه خودم یه بار که مجبور شدم یه تیکه راه رو یه‌طرفه برم و یه راننده مسن که نمی‌دونست من تا ته خیابون رفتم و کارگرها خیابونو بسته بودن، این ادا رو به‌شکل نفرت‌باری برام درآورد و من تا سه شب از ناراحتی خوابم نبرد. با دیدن این ادا تقریبا هر بار کسی که پشت میز نشسته سرشو از خجالت پایین برده.
ایندفعه خیلی خیلی کم مغازه‌ها تبلیغی در این مورد به شیشه چسبوندن، از یه سوپری با شوخی پرسیدم این چیه چسبوندی مگه کسی هم رأی می‌ده؟ گفت نه والله خودمم رأی نمی‌دم، چک داشتم، مجبور شدم از کسی که پول خوبی می‌ده قبول کنم. به مغازه بعدی که همون عکسو چسبونده بود گفتم شما هم پول گرفتید... یهو عصبانی شد گفتم ای داد، الان می‌زنه تو گوشم. دیدم نه، رفت عکسو از پشت شیشه کند و با نفرت پاره کرد... گفت از صبح صدبار این حرفو بهم زدن.
دیشب پسری در یکی از میادین مرکزی شهر بروشور یکی از کاندیداها رو پخش می‌کرد و هی می‌گفت، خودم رأی نمی‌دم، توروخدا بگیرید زودتر برم خونه‌م. تقریبا هیچکس نمی‌گرفت... گفتم پسر جان تو که مخالفی پس چرا پخش می‌کنی؟ گفت آخه دو برابر مزد بهم دادن. پرسیدم ساعتی؟ گفت کاش ساعتی بود، هزارتایی. تبلیغ کلاس زبان یا مغازه مانتو فروشی بود چند دقیقه‌ای تموم بود، اما اینو هیچکی نمی‌گیره. بدجور گول خوردم.
فاطمه اسکندری بزرگترین پلاکاردها رو تو کرج زده. مدیوم شات. فاطمه خانوم خوشگله و چشاش رنگیه و تو عکس همچین زل زده به دوردست‌ها... آقایون وای‌می‌سن و یه کمی با حسرت نگاهش می‌کنن و رد می‌شن.
تو چند تا کلاس و جمع دوستانه بحث انداختم هیچکس نمی‌خواست رأی بده. یکی گفت من دفعه قبل و قبل‌تر به فاطمه آجرلو رأی دادم، ایندفعه صلاحیتش رد شده، اگه صلاحیت نداشت چرا گذاشتن دودوره نماینده بشه؟ اینا که با خودشون رحم نمی‌کنن چه رأیی دارم بدم؟
در یکی از میدون‌های اصلی تهران میزی گذاشته بودن که پر از بروشور و زندگینامه نامزدهای اصولگراها بود. دو تا پسر هم روی صندلی پشتش نشسته بودن. با اینکه میدون شلوغ بود هیچکس نمی‌رفت برداره. رفتم جلو، دوتا پسر با خوشحالی یه بغل بروشور‌ در اندازه‌های متفاوت حاضر کردن و به طرفم دراز کردن. گفتم اینا رو ولش، جایزه چی می‌دید؟ با تعجب نگاهم کردن، گفتم بابا ، چک‌پولی، سیم‌کارتی، گونی‌سیب زمینی، نشد، شارژ ایرانسلی، نشد ساندیسی!. یهو هر دو زدن زیر خنده و بروشورها رو گذاشتن رو میز. گفتم خداییش خودتون رأی می‌دید؟ هر دو باز خندیدن.
دیدم جنبه شوخی دارن، گفتم خودتون که اوضاع رو می‌بینید. اما چطور روشون می‌شه فرداش بگن 30 میلیون نفر رأی دادن. بی‌‌عارها بازم خندیدن.
تو این هفته هفت‌هشت‌ده تا اس‌ام‌اس از طرف مقام معظم رهبری برام اومده که برای حفظ آبروی اسلام و بردن آبروی دشمن حتما برم رأی بدم. چشم!

در فیس‌بوک نوشتم:
- در تهران و کرج با هر که حرف زدم چه مذهبی‌، چه غیرمذهبی حتی کسانی که به احمدی‌نژاد رأی داده بودن نمی‌خواست جمعه در انتخابات شرکت کنه. در جمعی داشتم اظهار خوشحالی می‌کردم یکی گفت از شهرستان‌های کوچیک و روستاها بترس که به خاطر اینکه از قوم و قبیله بخصوصی(که خودشون متعلق به اونن) حمایت کنن حتما شرکت می‌کنن. گفت من این هفته یه سفر رفتم شمال و یه سفر همدان... خیلی‌ها تصمیم داشتن رأی بدن. فقط به خاطر فامیل و فامیل‌بازی. به نظر من نیرومونو باید بذاریم روی روشنگری در شهرستان‌ها...
پس چی شد؟ پنجشنبه بیرون رفتن از خونه برای گردش و خرید،
جمعه موندن تو خونه و راه‌انداختن مهمونی و بشکن و بالابنداز یا خونه تکونی.
(تا وقت هست، برای دوستان و آشنایان شهرستانیتون روشنگری کنید لطفا)
و
- شما ذوب در ولایت هم که باشید نباید رأی بدید، چون آقا فرمودن به آدم صالح رأی بدید. آدم صالحی که صلاحیتش رو قبول کرده باشن اگه تو لیست دیدید، سلام منو بهش برسونید!
- از الان اولین خبر نیمه شب جمعه رو اینجوری نوشتن:
به کوری چشم دشمنان پیش‌بینی مقام معظم به حقیقت پیوست و 30 میلیون رأی به صندوق‌ها ریخته شد.
- من این مطلبو پارسال نوشتم و پاش وایسادم تا آخر....
من در کمال صحت عقل اعلام می دارم که در این رژیم دیگر در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کنم!

لینک در بالاترین

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

عاشقانه‌های-6 ... وقتی سی‌با کمک آشپز می‌شود...


یا بنابر تیتر سایت مرد روز:
کمک آشپز ماهر!



از اون روزای بدحالیم بود که دوست داشتم فقط دراز بکشم و کتابی بخونم یا فیلمی تماشا کنم، حدودای چهار‌ونیم عصر بود که تلفن زنگ زد و منو از حال خلسه آورد بیرون. شوهر جان بود.

- عزیزم، حالت بهتره؟ ببین… باور کن نمی‌خوام به زحمت بندازمت و اصلا دوست نداشتم با این‌حالت مهمون دعوت کنم، اما خودت که عمه‌مو می‌شناسی.. زنگ زده می‌گه شب می‌خواهیم بیاییم یه سری بهتون بزنیم. منم از دهنم در رفت تعارف کردم که شام تشریف بیارید، اونم نه گذاشت و نه برداشت، گفت باشه با بچه‌ها میاییم!

- وای…تو که حالم رو می‌دونی. فشارم خیلی پایینه و راه هم که می‌رم سرگیجه دارم.

- می‌دونم عزیزم، اصلا خودتو تو زحمت ننداز. یه غذای ساده درست کن بنداز جلوشون! اصلا نه، تو فقط تا اونجایی که از دستت برمیاد یه کمی جمع و جور کن و برو استراحت کن، آشپزی رو بذار به عهده‌ی من. سعی می‌کنم قبل از شش خونه باشم.

- تو آخه آشپزی بلدی؟ اونم جلوی عمه‌ت که بره پشتمون صفحه بذاره.

- تو منو خیلی دست کم می‌گیری‌ها… میوه هم خودم می‌خرم میارم…

انگار دنیا رو زدن تو سرم، یه نگاهی به خونه کردم. همه جا ریخت و پاش بود. لباسایی که شب قبل با ماشین لباسشویی شسته بودم و چون هوا بارونی بود رو مبل‌ها پهن کرده بودم هنوز اونجا بودن و روزنامه‌هایی که شوهرجان و من خونده بودیم و حتی تاش نکرده بودیم بذاریم سرجاش، ظرفهای نشُسته شام شب قبل و صبحونه و ناهار، تخت‌خواب نامرتب، لباسا و شال‌هایی که دو سه ‌روز بود جمعشون نکرده بودم پایین تخت کُپه بود(اگه این سوال براتون مطرح شده اتاق خوابتون چه ربطی به عمه‌جان داره لابد عمه‌جان‌ ما رو نمی‌شناسید)، اسباب بازی بچه‌ها که هر جای خونه پخش بود…

چشمام از ضعف سیاهی می‌رفت، رفتم اول یه آب‌قند درست کردم و خوردم و بعد لنگ‌لنگان و آه‌ و ناله‌کنان و گاهی دست‌روی‌ دل و گاهی حوله‌گرم ‌روی‌دل شروع کردم به کار… لِک و لِک می‌کردم که به فکر افتادم غذا چی درست کنم؟ اصلا چی داریم؟

داخل فریزر رو یه نگاهی کردم. فقط مرغ داشتیم و مقداری سبزی‌خورد شده.. و به اندازه صد گرم هم زرشک و همون‌قدر هم خلال بادوم… گفتم عیبی نداره، زرشک‌پلو با مرغ درست می‌کنم. هوا هی تاریک و تاریک‌تر می‌شد و خبری از شوهر محترم نبود که نبود.

حدودای هشت بود و من داشتم آخرین مرحله غذا رو یعنی زرشک روی پلو رو آماده می‌کردم که اومد. تا از در اومد و حال نزارمو دید به زور منو برد تو اتاق خواب و گفت عزیزم خودتو به چه روزی انداختی؟ یه کم بخواب… مگه نگفتم کار نکن تا خودم بیام.

- آخه الان موقع اومدنه؟ مگه نگفتی شیش میام؟

- تو مگه نمی‌دونی کارام چقدر مهمه! آخرِ وقت یه کار برام آوردن نمی‌شد انجامش ندم.

اومدم پاشم.

- خوب حالا همه کارا رو خودم کردم زرشکش رو هم خودم سرخ می‌کنم.

هُلم داد بخوابم،

- امکان نداره بذارم. مگه من مُردم! زرشک سرخ کردن هم کاری داره آخه؟

من در حالت نیمه‌بیهوش:

- ببین خیلی کم زرشک داریم و آماده کردنش هم قِلِق داره. اگه خراب بشه دیگه چیزی نیست بریزیم رو برنج ها.

- من خراب کنم؟ عمراً. من بمیرم تو رو تو این حال نبینم. خدا بگم عمه‌مو چکار کنه! آخه این وقت اومدن بود. کوفت بخورن.

- ببین، زرشک‌ها رو شستم تو سبد کوچیکه‌ست. خلال بادوما هم تو کاسه‌ کوچیکه‌ست کنارش، زعفرون رو تو یه لیوان دم کردم، یک سومش رو تو زرشک‌ها بریز و دو سومش رو بذار برای روی برنج. موقع کشیدن برنج خودم درستش می‌کنم. تو ماهیتابه هم به اندازه کافی روغن ریختم.

با خنده گفت:

- بابا بلدم! عزیزم بلدم! مگه من تا حالا زرشک پلو نخوردم!

- ببین، زرشک لطیفه، زود می‌سوزه ها، یه تفتش بیشتر نباید بدی. فوری خلال بادوماش رو هم اضافه کن و زود زعفرون و در حالیکه هنوز قرمزه باید خاموشش کنی‌ها… روی هم سه چهار دقیقه نشه‌ها…

- دیگه داری عصبانیم می‌کنی‌ها. انگار قراره موشک هوا کنم. بگیر بخواب عزیزم.

چراغا رو خاموش کرد و رفت.

زور زدم تا داد بزنم:

- یه نصف قاشق شکر هم اضافه کن زیاد ترش نباشه.

جواب نداد. فکر کردم فوقش نشنیده باشه. ترشی زرشک تا حالا کسی رو نکشته.

با فکر اینکه چه شوهر خوب و مهربونی دارم که اقلا این دم آخری به دادم رسید. چشمامو بستم و پتو رو کشیدم سرم. آخیش… کمی گرمم شد… انگار خون به صورتم دوید. نمی‌دونم چند دقیقه شد که با صدای زنگ از جا پریدم…

تا مهمونا برسن بالا، دیدم شوهرجان هنوز تو آشپزخونه‌ست و داره یه چیزی رو هم می‌زنه. گفتم ای‌وَل یه غذای دیگه زده تنگ زرشک‌پلو. رفتم جلو، دیدم یه چیزایی سیاه رو تو ماهیتانه داره هم می‌زنه. هواکش هم روشنه و بویی به مشام نمی‌رسه حدس بزنم چیه.

- اینا چیه عزیزم،

- زرشکه دیگه…

به ساعت نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:

- تو دقیقا نیم ساعته اینا رو داری روی شعله به هم می‌زنی؟

- آرهمگه چیه؟

- مگه چیه؟ اینا که کاملا زغال شدن! حالا من چیکار کنم؟ دیگه نه زرشکی تو خونه داریم و نه خلال بادومی…

- اووه… عزیز من، حالا مگه چی شده؟ فکرم رفته بود رو پروژه‌ای که قراره بهم محول بشه فکر کنم یه ذره زیادی رو شعله موند. چقدر سخت می‌گیری!

- یه ذره! زیادی موند؟

خوب شد عمه جان با اهل و عیال رسید بالا، وگرنه من یه بلایی یا سر خودم می‌آوردم یا اون!

لینک در بالاترین