سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

هدیه روز بسیج

1ـ هدیه‌ی روز بسیج به محل ما حمله‌ی این جان‌برکفان همیشه در صحنه بر پشت‌بام‌ها برای جمع‌آوری دیش‌ها و اجازه‌ی دادستانی برای داخل شدن به خانه‌ها و بردن رسیورها بود. این مهربانان کرایه حمل اونا رو با وانت از مردم نگرفتن.
بعدا باید مراجعه حضوری کنیم برای پرداخت دویست‌هزار تومن پول شیرینی آشتی‌کنون(جریمه سابق).
سرهنگی می‌گفت: "من سالها در جبهه بودم. اینجور که اینا حمله کردن روی عراقی‌ها رو سفید کردن. من ِ خوش‌خیال درو باز کردم که نصیحت‌شون کنم رفتارشون با مردم بهتر باشه که ریختن تو و رسیور منو هم بردن." جناب‌سرهنگ فکر کرده بود اینا سرهنگ مرهنگ حالیشونه یا این اجوج مجوج‌ها زیر دستشن...
(خوشبختانه یکی تو ساختمونمون داشت برای بچه‌ش اسفند دود می‌کرد که پشت‌بون ما از چشم اغیار پنهون موند. شایدم وانتشون دیگه جا نداشت.)

2- من نمی‌دونم این بسیجی‌ها چرا با گرون‌فروش‌ها کاری ندارن! شما در طول یه خیابون دویست متری به چند مغازه سر بزنی هیچکدوم یک کالا با یک جنس و از یک کارخونه رو به یک قیمت ثابت نمی‌دن یا میوه‌ی یک‌شکل و یک کیفیت رو! فلسفه‌ی بسیج از روز اول چی بود؟ سلب آسایش مردم؟ کی بود می‌گفت بسیج مدرسه‌ی عشقه! بیاد ببینه که فعلا شده مدرسه‌ی نفرت...

3- کارمندی که با هزار زور و اصرار زن و بچه با حقوق زیر 500 هزار تومن همین هفته‌ی پیش دو دیش و رسیور با نصب خریده بود 300 هزار تومن. می‌گفت با دویست‌هزار تومن جریمه حقوق یک‌ماهم رفت... شب صدای دعوا با زنش محله رو برداشت...
روز بسیج مبارک!

4- آقا این تلقین‌پذیریم منو کشته!
ای‌میل آذر عزیزم رو می‌خوندم که طرز تهیه‌ی غذاهای تنگس‌گیوینگ رو برام نوشته بود. هر جاشو می‌خوندم بوی اونو با تموم وجود حس می‌کردم.
بوی استافین با شاه‌بلوط بوداده(حالا در عمرم شاه‌بلوط نخوردم ها...) و بوقلمون بریون، شربت کرانبری، پای کدوحلوایی، یام و... خونه رو برداشته بود. حالا نمی‌دونم یکی از همسایه‌ها داشت جشن شکرگذاری رو با یکی دوروز تأخیر برگزار می‌کرد یا بوها توی خیال من بود.

5- سر راه خرید کردم و اومدم خونه، تندتند شستنی‌ها رو شستم و کارا رو کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم که قسمت آخر اوشین... ببخشید یانگوم رو در تلویزیون کوچک اتاق خواب ببینم. شنیده بودم قسمت آخرش کلی اتفاق میفته و زیاد کشدار نیست.
یانگوم از قصر بیرون رفته بود. با مین‌جان‌گوی خوش‌تیپ بالاخره ازدواج کرده بود و خوش ‌وخرم با دختر شیرین‌زبون پنج شش ساله‌شون در روستایی در کنار هم زندگی می‌کردن. یانگوم هم مجانی مردمو درمون می‌کرد.
در صجنه‌ای یانگوم با دخترش برای پیرزن بی‌کسی شروع کرد به غذا پختن.
سبزیجات رو خورد می‌کرد و می‌ریخت توی قابلمه‌ی جوشان. وای چه بو برنگی تو خونه‌ی ما راه افتاده بود. بوی سوپ پر از سبزیجات...
وقتی پیرزن خواب بود غذا رو در سینی کنارش گذاشت و دست در دست دخترش رفت. با این همه بوهای خوب‌خوب چرا پیرزن بلند نمی‌شد بخوره.
یانگوم رفت به طرف خونه که از دشت و دمن سبزی می‌گذشت. اما چرا بوی سوپ هنوز هست. الان باید بوی سبزه و خاک و درخت بیاد... گفتم خوب تلقین‌پذیریم در سکانس قبلی بیشتر بوده.
رسید به جایی که گرفتنشون( نترسید. می‌خواستن با سلام صلوات به قصر برشون گردونن) بو شدید و شدیدتر شد. اوه... غذای پیرزن داشت می‌سوخت. اما یانگوم حتما زیر چراغ رو خاموش کرده بود. خودم دیدم غذا رو در کاسه ریخت و گذاشت کنار پیرزن.
یهو آه از نهادم برخاست. بعد از عمری موقع اومدن تره فرنگی خریده بودم. سریع پاکش کرده بودم و مراسم گل‌شویی و شستنشو انجام داده بودم. درشت‌درشت خوردش کرده بودم و گذاشته بودم روی گاز بپزه...
رفتم سر وقتش... تهش کاملا سوخته بود و اندازه‌ی یک نعلبکی تره‌فرنگی نسوخته(اما بو گرفته) از بالاش استخراج کردم...

6- چرا اینقدر به چادر مریم حسین‌خواه گیر می‌دین و بهش توهین می‌کنین؟ حالا حجابش یا خود خواسته‌ست یا با اصرار خانواده‌ بوده. او الان به خاطر عقایدش زندانیه. اتفاقا افکار مترقی در مریم و امثال او بسیار مهم‌تر از دختریه که در یه خانواده لاییک دنیا اومده. تو که چادری بودن او رو با حرف از آزادی زدن مغایر می‌بینی. او مذهبش رو قبول داره اما با صدای بلند اعلام می‌‌کنه که کسی حق تحمیل عقاید قرون وسطایی رو به زنان نداره. او شجاع‌تر از توئه.
من مریم رو از نزدیک دیده بودم و باهاش حرف زده بودم. خیلی ازش خوشم اومد. از معدود آدماییه که به راهش معتقده و اهل تظاهر و ریا هم نیست.
شاید هم این رفتار شما به نفع مریم باشه!
در قسمت بعدی می‌گم چرا.

7- بعضیا به جای دفاع از جنبش به طور اعم "اشخاص" رو الکی گنده می‌کنن و با اینکارشون اونا رو بیچاره می‌کنن. بله، بزرگ کردن بی‌خودی آدمو دچار توهم می‌کنه و این خیانت به اوناست.
دوستی می‌‌گفت: "زینب پیغمبرزاده دختر جوان و پرشور و ساده‌ای بود. وقتی به زندان رفت و همه هم می‌دونستن زود آزاد می‌شه اینقدر طفلک رو بادش کردن و داستان‌های(احادیث) عجیب و غریب براش ساختن- بزرگی نوشت زینب از کودکی با یتیمی بزرگ شد و خانواده رو می‌چرخوند، در صورتیکه فقط دوسال بود مادر زینب فوت شده بود- و بعدش باهاش مصاحبه‌های جورواجور کردن و از چند روز زندانش قصه‌های آشویتسی ساختن که وقتی اومد بیرون تا مدتی فکر می‌کرد واقعا چیزی برتر از بچه‌های دیگر داره. سرش را بالا می‌گرفت و جواب سلام کسی رو نمی‌داد و... حالا با دلارام هم دارن همین کار رو می‌کنن."
نکنید آقا، نکنید خانوم...

8- خیلی جالب‌ بود برام. کسایی که پارسال مسابقه وبلاگ‌های برتر دویچه‌وله رو مسخره می‌‌کردن(به غیر از حاجی‌واشنگتن و جمهور عزیز) و برام ای‌میل داده بودن که انصراف بده و بعد که اول شدم بهم گفتن جایزه‌تو پس بده. امسال خودشونو خفه کردن برای رإی آوردن و جلب توجه داور(!) که اونم اصلا جز وبلاگ خودش و دو نفر وبلاگ نمی‌خوند. و با مشورت با یکی دوتا از بچه‌های قدیمی تنها هر کس که بهش کمپلیمان گفته بود انتخاب کرد...
چیه؟ برای شما خوبه و برای من اَخ؟:)

9- سوءتفاهم نشه. من از لاله‌ی صدیق و زهرا امیرابراهیمی بدم نمیاد اصلا. از رانندگی لاله خیلی خوشم میاد. خیلی جسوره. از طرز آرایشش هم خوشم میاد. بازی زهرا رو البته زیاد دوست ندارم ولی با خودش کاری ندارم. قیافه‌ی خیلی بامزه‌ای داره. کار نامجو هم اصلا بد نبود (اگر واقعا اون ترانه رو برای او خونده بود). ما همه‌مون نون رو به نرخ روز می‌خوریم. اصلا مگر نون به نرخ "دیروز" جایی هم پیدا می‌شه؟:)
خبرنگار یا عکاسی که خبرهای روز رو می‌نویسه یا به تصویر می‌کشه او هم نون رو به نرخ روز می‌خوره وگرنه گرسنه می‌مونه:)
و هر چه نرخ روزتر سیرتر!
خیلی خندیدم وقتی خوندم شاه‌ولی در بالاترین بهم گفته حسود:)))
نفهمیدم به‌نظرش حسودی لاله رو خوردم یا زهرا یا محسن؟:)

10- هر کاری کردم تمام امشب جی‌میل برام باز نشد. می‌خواستم دوسه تا ایمیل اساسی بزنم...