1- من همیشه اینجا بودهام
من همیشه از پس این چشمها نگریستهام
گویی که بیش از یک عمرست
گویی که بیش از یک عمرست...
گاهی از انتظار خسته میشوم
گاهی از اینجا بودن خسته میشوم
آیا همیشه همینجور بوده؟
آیا هیچوقت شده جز این باشد؟...
آیا هیچوقت از انتظار خستهمیشوی؟
آیا هیچوقت از اینجا بودن خسته میشوی؟
نگران نباش، هیچکس تا ابد زندگی نمیکند.
هیچکس تا ابد نمیماند...
( از ترانههای پینکفلوید)
2- شنیدم خانم پیری در یکی از بیمارستانهای نزدیک میدون آرژانتین بستریه و هیج ملاقاتکنندهای نداره.
بیشتر از هشتادسالشه. هفتتا بچهی نسبتا مرفه داره. اما نه در ایران، که هر هفتتا خارجاز کشور زندگی میکنن.
خیلی سخته که آدم در حالیکه خیلی کسا رو داره ولی در عین حال در موقع نیاز هیچ ندارتشون. من بچههاشو ملامت نمیکنم که مطمئنم هر کدوم کلی گرفتاری دارن، ولی دلم برای خانمه خیلی سوخت. همه منتظر مرگشن. ولی نگاهش میگه هنوز زندگی رو دوست داره.
به طور داوطلبانه یه شب پیشش موندم. اغراق نمیکنم . تا صبح چشاش به در بود... حالش خیلی بده. و حتی نمیتونه حرف بزنه...
3- تو بیمارستان کتابی برده بودم به اسم" توران، تندیس و تن". نوشتهی فریده گلبو.
تموم 300 صفحهش رو تا صبح خوندم.
داستان زنیه به اسم توران که تا موقع جوونی گرفتار سختگیریهای پدرش بوده و بعد که عاشق یه پسر بیپول(ارسطو) میشه به زور به یه مرد پولدار شوهرش میدن . شوهری با فاصلهسنی زیاد و بداخلاقتر و بدبینتر از پدر.
پسر فقیر ولی خوشتیپ با دخترخالهی توران(مرضیه) ازدواج میکنه و وضعش روز به روز بهتر میشه. ناهید همسایهی دیوار به دیوار توران و مرضیه با توران روابط خانوادگی نزدیکی پیدا میکنن. شوهر توران به سختی بیمار میشه و توران مثل یک خدمتکار شبانهروز در خدمتشه.
شوهر توران میمیره . رفتار توران کمی تغییر پیدا میکنه و بعد از چهلمش غیبش میزنه. همه فکر میکنن که توران با خواستگار قبلیش که الان شوهر دخترخالهشه و اتفاقا اونم غیبش زده سرو سری به همزده. در صورتیکه توران به بم، شهر زادگاهش، رفته و دو بچهرو به فرزندی قبول کرده و....
موقع خوندن داستان همهش میگفتم این قصه که احتیاج به 300 صفحه پرگویی نداشت! ولی خوب، همین که من تا آخرش خوندم نشون میده کتاب حتما یه گیراییهایی داره:)
وقتی میدیدم که خانم گلبو به راحتی بدون اینکه هر کلمهش مورد تجزیهو تحلیل و قضاوت قرار بگیره کتابشو نوشته بهش حسودیم شد:)
مثلا یه جا به دختر توران(فرانک) که از شوهرش طلاق گرفته میگه بیوه!
من یهبار دچار این گناه بزرگ شدم. نمیدونید چقدر فحش خوردم. که آره! زنی که طلاق گرفته مطلقه حساب میشه نه بیوه!
کلا هر جملهی این کتابو میخوندم دچار این استرس میشدم که اگه من این جملهرو تو وبلاگم مینوشتم چقدر فحش و توهین میشنیدم...
فکر کنم دچار مالیخولیا شده بودم:) شایدم جو وبلاگستان خیلی بیرحم شده.
تازگیها روزنامه هم میخونم همینجوری میشم. هر کلمهای رو میبینم که اشتباه نوشته شده یا بیجا بهکار برده شده پیش خودم میگم خوبه که طرف اینو تو وبلاگش ننوشته و یا خوبه که زیر هر ستون روزنامه نظرخواهی نداره و گرنه....( از یه لحاظ هم خوبه که آدم همیشه تنش بلرزه:)....)
4- فیلم گیلانه رخشان بنی اعتماد رو هم دیدم. ا بنیاعتماد و محسن عبدالوهاب هر دو باهم فیلم رو کارگردانی کردهن. ولی همه فیلم رو به اسم بنیاعتماد میشناسن..
زنی ساده و مهربون و زحمتکش به اسم گیلانه( فاطمهی معتمدآریا) در یکی از روستاهای شمال کشور سرپرست خانوادهشه.
دخترشو شوهر داده به مرد تهرانی و تصمیم داره به زودی برای پسر خوشتیپش اسماعیل(بهرام رادان) هم زن بگیره. دختری هم نشون کردن. او مشغول ساختن یک مغازهی کتهکبابیه تا وضع زندگیش بهتر بشه.
اما... جنگه و اهالی روستا باید پسراشونو روونهی جبهه کنن. پس اسماعیل هم میره چنگ.
دختر گیلانه (میگل، با بازی باران کوثری دختر خود بنیاعتماد)روزای آخر حاملگیش رو میگذرونه و از شوهرش رحمان که سرباز فراریه خبری نداره. اصرار میکنه که با این وضعش برن تهران ببینن چی بر سر رحمان اومده که حتی به تلفن جواب نمیده.
توی راه رفتنشون خانوادههای تهرونی رو میبینیم که به خاطر موشکبارون از شهر زدن بیرون و توی جاده با چه وضعی چادر زدن. اضطراب بر همهجا حکمفرماست.
وقتی می رسن تهرون میبینن که خونهشون خالبه. رحمان رو گرفتن و بردن جبهه. و پسرعموش اسباباشونو برده خونهی خودشون...
بعد فلاش فوروارد میشه به 15 سال بعد. اسماعیل از جنگ برگشته، موجی و معلول! کمر به پایین فلج شده و گاهی از لحاظ عصبی هم اونقدر قاطی میکنه که حتی مادرش رو، که شدیدا پیر و فرتوت شده به دیوار می کوبه. نامزد سابقش با اصرار مادرش به پسر دیگهای شوهر کرده و سهتا بچه داره. شوهر خواهر از جنگ سالم برگشته و نمیذاره خانمش سری به شمال و خونوادهش بزنه.
تموم زحمات اسماعیل بر گردن مادرشه. ما توی فیلم شاهدیم که چهطور زندگی این زن روزبه روز بدتر میشه. کتهکبابی که در حال ساختهشدن بوده از دست میده و به جاش یه دکهی سیگارفروشی دورافتاده براش میمونه.
تنها کسی که گاهی بهشون سری میزنه پزشکیه که خودشم جانبازه و درد این مادر و پسر رو درک میکنه.
بقیهی فیلم به رسیدگی این مادر فداکار و زحمتکش به پسرش میگذره. زن در حالیکه پاهاش زیر بار فشار زندگی و مسئولیت خم شده پسر رو تر و خشک میکنه. از تخت روی ویلچر میگذاره. حمومش میکنه. لای انگشتای پای معلولش پودر میزنه مبادا زخم بشه و هنوز به امید داماد کردنشه...
او به هیچوجه حاضر نیست جگرگوشهشو بفرسته به آسایشگاه جانبازان. (یه بار با اصرار گذاشته بوده و تن اسماعیلش پر از زخمهای رختخواب شده بوده)
نامزد سابق اسماعیل هم گاهی با بچههاش به دیدن گیلانه میاد و نگاهی حسرتبار به اسماعیل میکنه...
وقتی این فیلمو میدیدم بارها به جنگ و مسببینش لعنت فرستادم که زندگی چه جوونهایی رو ازشون گرفت. و بیاختیار به حال مادرش اشک میریختم... به حال مادرانی که تعدادشون کم نیست و زندگیشونو دربست وقف پرستاری از معلولشون میکنن. دولت هم متاسفانه چندان کمکی نمیکنه.
5- فیلترینگ سایتها و وبلاگها به شدیدترین حالت خودش رسیده. توی این ماه شاید بیستتا کارت از آیاسپیهای مختلف خریدم و تقریبا همهشون بیشتر سایتها رو فیلتر کردن. متاسفتانه خود فیلتر شکنها هم فیلتر شدن.
این چند روز واقعا مستأصل بودم. بعد از دوسه روز که تهران بودم دیدم به هیچوجه نمیتونم وبلاگمو باز کنم. تنها امیدم امید(حبیبینیا) بود که با زحمت کامنتهامو تو یاهو کپی کرد و خوندمشون.
به طور اتفاقی یه کارت شبانه خریدم که فیلتر نبود( اگه تا حالا همه جا رو فیلتر باشه. چون بعضیا یه سایتی رو باز میکنن و نیم ساعت بعد فیلترش میکنن) دیشب با اشک ذوق در چشم بقیهکامنتها رو خوندم و همینطور در کمال تعجب دیدم نوشتهم در مورد ماهرمضون سروصدا بهپا کرده. یه عده فکر کردن منظورم همهی روزهبگیرهاست.
از یه طرف هم عزیزانی مثل نیکآهنگ کوثر که خودش هم اهل روزهست لطف کرده وبهم لینک داده. ازش ممنونم...
دارم باعجله مینویسم... خیلی حرفا دارم بنویسم ولی این کارت فقط تا ده صبح اعتبار داره. و باید آنلاین شم و بفرستمش...
ببخشید که هیچوقت وقت نمیکنم غلطهامو درست کنم.
پ.ن.
۶- من از یکشنبه ۱۷ مهر چیزی ننوشته بودم. نمیدونم کی تو این چندروز پینگم کرده بود. مگه خودتون خانواده ندارید؟
۷- چقدر این سهراب کابلی لهجهی شیرینه:)
بخصوص در اینجا که تعریف میکنه رفته خونهی خالهش و خالهش داره مخشو میزنه که دخترخالهشو بگیره و...
۸- قانون اجباری شدن آزمایش پرده بکارت دختران قبل از ازدواج خیلی تحقیرآمیز و زشته. حتی اگه فقط حرف باشه و هیچوقت به مرحلهی عمل درنیاد..
در موردش خیلی حرف دارم ... داره ساعت ده میشه و من دسترسیم به ادیتورم قطع...
نظرها
جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴
یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴
آداب روزهداری
1- آداب روزهداری1
امروز برای خرید هفتگی رفتم فروشگاه بزرگی که معمولا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. از دم در یه چرخ مخصوص خرید برداشتم و رفتم تو....
فروشگاه یهجوری به نظرم اومد. عین مزرعهای که ملخ بهش حملهکرده باشه قفسهها کچل کوچول بود.
اول رفتم سراغ قسمت قند و شکر که همیشه مملو از کارتنهای قند و کیسههای یک کیلویی شکر بود. اما اون قسمت از فلانجای ملا هم پاکتر بود. حتی خبری از گونیهای شکر فلهای که طرفدار نداره نبود.
بعد بدو رفتم سراغ قسمت گوشت و مرغ و ماهی. وقتی رسیدم دیدم سر یه بسته بال(!) مرغ که تنها گوشت سفید موجود در یخچاله دعواست...
قسمت سبزیجات خوردشدهی بستهبندی شده. اما دریغ از یه بسته سبزی قرمه یا کوکو و.....
تو قسمت پنیر فقط یه قوطی پنیر سهگوش مونده بود که عین ندیدبدیدها فوری برداشتمش و انداختم تو چرخ.
ماست نبود... شیر نبود... کره اصلاً... زعفرون ابداً...
با چرخ دویدم طرف عرقیاتجات. از خانمهایی که تو اون قسمت ازدحام کرده بودن پرسیدم گلاب هست؟ خانمه گفت: منم دارم دنبالش میگردم... نیست...
نگرد. تا شعاع دوکیلومتر همه فروشگاه و مغازههای اطراف رو گشتم. نه گلاب پیدا کردم نه شکر نه زعفرون. باید بریم مرکز شهر طرفای بازار.
بعد ازم پرسید: آخی... تو هم نذری داری؟ میای با هم بریم.
گفتم: نه، میخوام کیک درست کنم!
لبی ورچید و دور شد...
خلاصه سرافکنده با یه دونه پنیر سهگوشی که تازه دوسهتا خانم با حسرت نگاش میکردن در یه چرخ بزرگ رفتم سر صندوق. خانمهای جلویی چرخدستیاشون پرِ پر بود. دیده بودن مواد غذای گیرشون نمیاد، زنبیلشون رو پر کرده بودن از شامپو و پودر لباسشویی و ماکارونیهای مارک متفرقه( ماکارونی تک هم نبود).. آرد، زردچوبه، خمیردندون و هر چی که باقی مونده بود...
خدایا، این ماه رمضون برای همدردی با فقراست؟ برای فهمیدن احساس گرسنگیه؟برای خالی داشتن اندرون از طعامه؟ برای اینه که پول یک وعدهی غذایی رو که نخوردی به مستحق بدی؟ فلسفهش چیه؟
2- آداب روزهداری2
(داستان واقعی)
زندگی یک روز حاجآقا و حاجخانم درماه مبارک رمضون:
سحر:
حاجخانم ساعت 3 صبح بیدار میشه، جیشنکرده و دستو رو نشسته یکراست میره سر یخچال. چند قابلمه و ظرفی که از دیشب آماده کرده در میاره. پلو و خورش رو میذاره گرم بشه. باقالیپلو و مرغ رو هم همینطور.
زیر کتری چایی رو هم هکذا(چه کلمهی غریبیه این هکذا)
میره بالای سر حاجآقا، تکونش میده.
- حاجآقا حاجآقا بدو الان اذون میگن. غسل هم باید بکنیم. دیر میشه. بعدا نگی نرسیدم زیاد بخورم ها... من رفتم حموم.
( توضیح: حاجخانم برای صرفهجویی جیش و دستورو شستن رو گذاشته بود با غسل یهجا تو حموم بکنه !)
تا حاجخانم خودشو گربهشور کنه، آقا پا میشه و یکراست میره سراغ قابلمهها. یکی یکی بازشون میکنه تا مبادا حاجخانم غذای موندهی افطاری دیشب رو بهش قالب کرده باشه. از روی رضایت تبسمی میکنه. دعواهای سال اول ازدواج کار خودشو کرده و دیگه خانم از این جرأتها نداره!
بعد یهراست میره تو حموم.
حاجخانم داد میزنه: اوا حاجآقا خاک بر سرم. دیشببست نبود؟
حاجآقا از ترس بیدار شدن بچهها از جیغوداد خانم میره کنار. بعد فکری میکنه و میره پتو رو از سر بچههاش میکشه کنار و میگه پاشید قرطیهای بیدین!
یه پسرش 21 سالهست و دانشجو. شیکپوش با ریشای سهتیغه با این که اهل دین و روزه نیست از ترس از دستدادن پول توحیبی غرغرکنون پا میشه. دخترش هم که 17 سالشه و پیشدانشگاهی میره و چندبار به خاطر نوع لباسپوشیدنش از طرف مدرسه اخطار گرفته بوده الکی میگه که امروز بهش روزه واجب نیست و تصمیم میگیره تا 12-13 روز این بهانه رو بیاره...
حاج خانم از حموم که در میاد میره سراغ سورو سات سحری. رادیو رو هم روشن میکنه.
سالاد و ماست و شلهزرد و خرما و نون و پنیر و سبزی و کره و خامه و مربا و عسل و پلوهای چربو چیلی با یهعالمه زعفرون و قرمه سبزی رو میچینه تو سفره. با نگرانی نگاه میکنه چیزی کم نباشه. آهان حلوا مونده بود. حاجی حلوا رو خیلی دوست داره.
شربت پرتقال. کمپوت آناناس. زولبیا بامیه که حتما باید باشه.
چایی رو هم دم میکنه.
حاجآقا از حموم که درمیاد با همون حولهش اول میاد سفره رو چک میکنه. با این که رضایتش جلب شده اما برای اینکه حاج خانم پررو نشه اخمی میکن و انگشت توی گوش کنان میره لباس بپوشه.
پیژامهپوش میاد کنار سفره چهار زانو میشه.( بهخاطر چاقی اینجور نشستن براش سخته. اما میگه چون ائمه روی زمین افطار
میکردن توی این ماه روی زمین بشینه و سحری و افطار بخوره، ثوابش بیشتره!)
حاجآقا هی ساعتش رو نگاه میکنه و هی بشقابش رو پر میکنه از باقالیپلو با مرغ و پلو و قرمهسبزی ومیخوره.
چند لقمه نونپنیر سبزی به یاد مستضعفا و چند لقمه کره عسل به یاد یتیمها و چند کاسه شلهزرد به خاطر یاران امامحسین و حلوابه یاد حضرت علی و چندلیوان دوغ به یاد لبان تشنهی حسین پشتبندش میخوره.
چند استکان چایی شیرین به زور میریزه تو حلقش و... حاجخانم هم دستکمی از آقاشون نداره. (پسرشون به زور لقمهای خورده و رفته خوابیده.)
دهان حاجآقا هنوز پره که یهو از رادیو صدای اذان به گوش میرسه. بدو بدو هر دو میدون طرف دستشویی و تف میکنن و مسواک میزنن. و میرن بخوابن.( وضو و نماز رو یادم رفت بگم)
حاجی و زنش با شکمهای پرشون خوابشون نمیبره. حاجآقا بالشی روی بالشش اضافه میکنه. دکتر قلبش گفته سرش باید بالاتر از شکمش باشه. یواش یواش چشاش سنگین میشه و صدای خور و پف و گاهی صدای آروغهای حاجی نمیذاره حاجخانم بخوابه.
صبح سرکار حاجی:
حاجی اول صبح کمی به کار و بار و حسابکتاباش میرسه. هر چی به ظهر نزدیکتر میشه بداخلاقتر میشه و دهنش بدبوتر. نمیره دهنشو بشوره چون معتقده که بوی دهن روزهدار از گلهای بهشتی خوشبوتره!(البته نزد خدا! چون نزد بندهی خدا که اینطور نیست)
سر شاگرداش داد میکشه. با مشتریها بدرفتاری میکنه. بخصوص هر کی تر و تازهست به نظرش آدم بیدین و لامذهبیه. وگرنه مثل خودش باید بداخلاق و شلو ول و دهنش هم بدبو باشه.
تموم معاملههایی که قراره پولی رد و بدل شه موکول میکنه به دوساعت بعد از افطار. چون معتقده با زبون روزه زیاد نمیشه دروغ گفت و چهارلاپهنا حساب کرد.
از اون طرف حاج خانم ساعت 10 از خواب پا میشه. میره خرید و هر چی تو فروشگاهها هست میخره میاره خونه. یخچال و فریزرش هم که از قبل از رمضون پرکرده از گوشت و مرغ و سبزیجات و پنیر و کره و... ولی خوب ممکنه کم بیارن.
کابینتهاش( و همینطور انبار)پر شده از روغن و برنج و حبوبات و قند و چای و شکر و...
بعد میاد شروع میکنه به پختن چند نوع غذا. عدسپلو، آشرشته، مرغ و سیبزمینی سرخکرده، زرشکپلو، و خورش کرفس و...
در حین آشپزی به فکر شام و سحر فردا هم هست.
فکر میکنه کی ماه رمضون تموم میشه تااینقدر جلوی اجاق واینسه.
یادش بخیر تا چندروز پیش فقط یه نوع ناهار میپخت و یه نوع شام.
شلهزرد و حلواشونم داره تموم میشه فردا باید بپزه. یه شلهزرد بزرگ نذری هم 19 رمضون دارن.
حاج آقا یه گونی برنج 30 کیلویی برای اینکار گذاشته کنار. حاجخانم در افکارش غوطهور میشه. کیا رو دعوت کنه برای کمک؟ حوصلهخواهر شوهرشو نداره. اما باید دعوتش کنه تا بفهمه شلهزرد خوب چطوریه. خودش شلهزردش عین آبزیپو بود. دلش میخواد روز 19 بزنه تو پوز تموم فامیل. و هی غذا هم میزنه و ازین فکرا میکنه.
فشار حاجخانم حدود ساعت 1 میآفته.
حواسش نیست سر یخچال یکی دوقاشق شلهزرد میخوره و تا یادش میاد میره آب دهنشو تف میکنه. پیش خودش میگه کاش تا حواسم نبود یه لیوان هم آب میخوردم ها... بعد چندبار دهنشو آب میکشه.
حاجآقا ساعت 2 عین برج زهرمار میاد خونه. جعبهی زولبیا بامیه رو پرت میکنه رو میز.
حاجخانم میدونه نباید اینساعتا بره دم پر حاجی. حاجی اول همیشه میره سر قابلمهها و بعد دستشویی و بعد رختخواب... هنوز سرش به بالش نرسیده خوابش میبره. حاجخانم هم میره رو تخت دخترش دراز به دراز میافته.
ساعت 4 هردوشون تقریبا تو حالت دیپ کُمان!
حاجخانم ساعت 5 سراسیمه پا میشه. ( با تموم حال بدش همیشه این ساعت فرشتهها بهش الهام میکنن که باید پاشه)هولهولی زیر غذاهارو گرم روشن میکنه. و شروع میکنه سفره چیدن:
شلهزرد و حلوا و نونپنیر و سالاد و سبزی و خرمایی که به جای هسته توش مغز گردو گذاشته. زولبیا بامیه، خربزه و هندونه و... میچینه تو سفره... بعد پلو رو میکشه با یه عالم زعفرون و زرشکهایی که با خلالبادوم و پسته تو روغن تفت داده شدن و مرغ درسته بریان و سیبزمینی سرخکرده و خورش کرفس و عدسپلو و آش رشته با کشک و پیازداغ فراوون و....
تلویزیون رو روشن میکنه. شجریان داره ربنا آتنا می خونه.
با عجله میره حاجی رو بیدار میکنه. جاجی غرغری میکنه و میاد کنار سفره چتر میزنه.
هنوز باسنش به زمین نرسیده خانمش آبجوشش رو جلوش گذاشته. حاجآقا بهیاد ضعفا روزهشو با آبجوش و خرما باز میکنه. اصلا نمیفهمه اذان زدن یا نه.
بعدش پلو خورون و خورشخورون و مرغ بالا اندازون شروع میشه. اونقدر ولع داره که حاجخانم میترسه استخوان رون مرغ تو گلوش گیر کنه. میخورن و میخورن... اونقدر میخورن تا کنار سفره از حال میرن.
حاجخانم زیر لب به دخترش فحش میده که کجاست بیاد سفره رو جمع کنه.
یکی یه کوسن میذارن زیر سرشون و خوابیده سریالهای آبکی تلویزیون مخصوص ماهرمضون رو نگاه میکنن. ساعت 7/5 حاجآقا باید یه سری به مغازه بزنه. موقع رفتن از حاجخانم میپرسه برای شام چی داریم؟
بعد از افطار تو مغازه:
حالا دیگه دروغگفتن و قسم خوردن الکی مجازه. مشتریاش همیشه بعد از افطارباید بیان برای تسویهحساب.
حاجخانم هم در حالیکه غر غر میکنه از جلوی تلویزیون پا میشه و میره سور و سات شام رو راه بندازه و سر اجاق همینطور به فکر سحری فردا و شلهزردی نذریشه که قراره از شدت خوشرنگی و خوشمزگی و پر ملاطی( شکر و زعفرون و دارچین و خلالبادوم و خلال پستهی فراوون) چشم همه فامیل و در و همسایه رو از کاسه در بیاره.
نظر شما چیه؟
امروز برای خرید هفتگی رفتم فروشگاه بزرگی که معمولا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. از دم در یه چرخ مخصوص خرید برداشتم و رفتم تو....
فروشگاه یهجوری به نظرم اومد. عین مزرعهای که ملخ بهش حملهکرده باشه قفسهها کچل کوچول بود.
اول رفتم سراغ قسمت قند و شکر که همیشه مملو از کارتنهای قند و کیسههای یک کیلویی شکر بود. اما اون قسمت از فلانجای ملا هم پاکتر بود. حتی خبری از گونیهای شکر فلهای که طرفدار نداره نبود.
بعد بدو رفتم سراغ قسمت گوشت و مرغ و ماهی. وقتی رسیدم دیدم سر یه بسته بال(!) مرغ که تنها گوشت سفید موجود در یخچاله دعواست...
قسمت سبزیجات خوردشدهی بستهبندی شده. اما دریغ از یه بسته سبزی قرمه یا کوکو و.....
تو قسمت پنیر فقط یه قوطی پنیر سهگوش مونده بود که عین ندیدبدیدها فوری برداشتمش و انداختم تو چرخ.
ماست نبود... شیر نبود... کره اصلاً... زعفرون ابداً...
با چرخ دویدم طرف عرقیاتجات. از خانمهایی که تو اون قسمت ازدحام کرده بودن پرسیدم گلاب هست؟ خانمه گفت: منم دارم دنبالش میگردم... نیست...
نگرد. تا شعاع دوکیلومتر همه فروشگاه و مغازههای اطراف رو گشتم. نه گلاب پیدا کردم نه شکر نه زعفرون. باید بریم مرکز شهر طرفای بازار.
بعد ازم پرسید: آخی... تو هم نذری داری؟ میای با هم بریم.
گفتم: نه، میخوام کیک درست کنم!
لبی ورچید و دور شد...
خلاصه سرافکنده با یه دونه پنیر سهگوشی که تازه دوسهتا خانم با حسرت نگاش میکردن در یه چرخ بزرگ رفتم سر صندوق. خانمهای جلویی چرخدستیاشون پرِ پر بود. دیده بودن مواد غذای گیرشون نمیاد، زنبیلشون رو پر کرده بودن از شامپو و پودر لباسشویی و ماکارونیهای مارک متفرقه( ماکارونی تک هم نبود).. آرد، زردچوبه، خمیردندون و هر چی که باقی مونده بود...
خدایا، این ماه رمضون برای همدردی با فقراست؟ برای فهمیدن احساس گرسنگیه؟برای خالی داشتن اندرون از طعامه؟ برای اینه که پول یک وعدهی غذایی رو که نخوردی به مستحق بدی؟ فلسفهش چیه؟
2- آداب روزهداری2
(داستان واقعی)
زندگی یک روز حاجآقا و حاجخانم درماه مبارک رمضون:
سحر:
حاجخانم ساعت 3 صبح بیدار میشه، جیشنکرده و دستو رو نشسته یکراست میره سر یخچال. چند قابلمه و ظرفی که از دیشب آماده کرده در میاره. پلو و خورش رو میذاره گرم بشه. باقالیپلو و مرغ رو هم همینطور.
زیر کتری چایی رو هم هکذا(چه کلمهی غریبیه این هکذا)
میره بالای سر حاجآقا، تکونش میده.
- حاجآقا حاجآقا بدو الان اذون میگن. غسل هم باید بکنیم. دیر میشه. بعدا نگی نرسیدم زیاد بخورم ها... من رفتم حموم.
( توضیح: حاجخانم برای صرفهجویی جیش و دستورو شستن رو گذاشته بود با غسل یهجا تو حموم بکنه !)
تا حاجخانم خودشو گربهشور کنه، آقا پا میشه و یکراست میره سراغ قابلمهها. یکی یکی بازشون میکنه تا مبادا حاجخانم غذای موندهی افطاری دیشب رو بهش قالب کرده باشه. از روی رضایت تبسمی میکنه. دعواهای سال اول ازدواج کار خودشو کرده و دیگه خانم از این جرأتها نداره!
بعد یهراست میره تو حموم.
حاجخانم داد میزنه: اوا حاجآقا خاک بر سرم. دیشببست نبود؟
حاجآقا از ترس بیدار شدن بچهها از جیغوداد خانم میره کنار. بعد فکری میکنه و میره پتو رو از سر بچههاش میکشه کنار و میگه پاشید قرطیهای بیدین!
یه پسرش 21 سالهست و دانشجو. شیکپوش با ریشای سهتیغه با این که اهل دین و روزه نیست از ترس از دستدادن پول توحیبی غرغرکنون پا میشه. دخترش هم که 17 سالشه و پیشدانشگاهی میره و چندبار به خاطر نوع لباسپوشیدنش از طرف مدرسه اخطار گرفته بوده الکی میگه که امروز بهش روزه واجب نیست و تصمیم میگیره تا 12-13 روز این بهانه رو بیاره...
حاج خانم از حموم که در میاد میره سراغ سورو سات سحری. رادیو رو هم روشن میکنه.
سالاد و ماست و شلهزرد و خرما و نون و پنیر و سبزی و کره و خامه و مربا و عسل و پلوهای چربو چیلی با یهعالمه زعفرون و قرمه سبزی رو میچینه تو سفره. با نگرانی نگاه میکنه چیزی کم نباشه. آهان حلوا مونده بود. حاجی حلوا رو خیلی دوست داره.
شربت پرتقال. کمپوت آناناس. زولبیا بامیه که حتما باید باشه.
چایی رو هم دم میکنه.
حاجآقا از حموم که درمیاد با همون حولهش اول میاد سفره رو چک میکنه. با این که رضایتش جلب شده اما برای اینکه حاج خانم پررو نشه اخمی میکن و انگشت توی گوش کنان میره لباس بپوشه.
پیژامهپوش میاد کنار سفره چهار زانو میشه.( بهخاطر چاقی اینجور نشستن براش سخته. اما میگه چون ائمه روی زمین افطار
میکردن توی این ماه روی زمین بشینه و سحری و افطار بخوره، ثوابش بیشتره!)
حاجآقا هی ساعتش رو نگاه میکنه و هی بشقابش رو پر میکنه از باقالیپلو با مرغ و پلو و قرمهسبزی ومیخوره.
چند لقمه نونپنیر سبزی به یاد مستضعفا و چند لقمه کره عسل به یاد یتیمها و چند کاسه شلهزرد به خاطر یاران امامحسین و حلوابه یاد حضرت علی و چندلیوان دوغ به یاد لبان تشنهی حسین پشتبندش میخوره.
چند استکان چایی شیرین به زور میریزه تو حلقش و... حاجخانم هم دستکمی از آقاشون نداره. (پسرشون به زور لقمهای خورده و رفته خوابیده.)
دهان حاجآقا هنوز پره که یهو از رادیو صدای اذان به گوش میرسه. بدو بدو هر دو میدون طرف دستشویی و تف میکنن و مسواک میزنن. و میرن بخوابن.( وضو و نماز رو یادم رفت بگم)
حاجی و زنش با شکمهای پرشون خوابشون نمیبره. حاجآقا بالشی روی بالشش اضافه میکنه. دکتر قلبش گفته سرش باید بالاتر از شکمش باشه. یواش یواش چشاش سنگین میشه و صدای خور و پف و گاهی صدای آروغهای حاجی نمیذاره حاجخانم بخوابه.
صبح سرکار حاجی:
حاجی اول صبح کمی به کار و بار و حسابکتاباش میرسه. هر چی به ظهر نزدیکتر میشه بداخلاقتر میشه و دهنش بدبوتر. نمیره دهنشو بشوره چون معتقده که بوی دهن روزهدار از گلهای بهشتی خوشبوتره!(البته نزد خدا! چون نزد بندهی خدا که اینطور نیست)
سر شاگرداش داد میکشه. با مشتریها بدرفتاری میکنه. بخصوص هر کی تر و تازهست به نظرش آدم بیدین و لامذهبیه. وگرنه مثل خودش باید بداخلاق و شلو ول و دهنش هم بدبو باشه.
تموم معاملههایی که قراره پولی رد و بدل شه موکول میکنه به دوساعت بعد از افطار. چون معتقده با زبون روزه زیاد نمیشه دروغ گفت و چهارلاپهنا حساب کرد.
از اون طرف حاج خانم ساعت 10 از خواب پا میشه. میره خرید و هر چی تو فروشگاهها هست میخره میاره خونه. یخچال و فریزرش هم که از قبل از رمضون پرکرده از گوشت و مرغ و سبزیجات و پنیر و کره و... ولی خوب ممکنه کم بیارن.
کابینتهاش( و همینطور انبار)پر شده از روغن و برنج و حبوبات و قند و چای و شکر و...
بعد میاد شروع میکنه به پختن چند نوع غذا. عدسپلو، آشرشته، مرغ و سیبزمینی سرخکرده، زرشکپلو، و خورش کرفس و...
در حین آشپزی به فکر شام و سحر فردا هم هست.
فکر میکنه کی ماه رمضون تموم میشه تااینقدر جلوی اجاق واینسه.
یادش بخیر تا چندروز پیش فقط یه نوع ناهار میپخت و یه نوع شام.
شلهزرد و حلواشونم داره تموم میشه فردا باید بپزه. یه شلهزرد بزرگ نذری هم 19 رمضون دارن.
حاج آقا یه گونی برنج 30 کیلویی برای اینکار گذاشته کنار. حاجخانم در افکارش غوطهور میشه. کیا رو دعوت کنه برای کمک؟ حوصلهخواهر شوهرشو نداره. اما باید دعوتش کنه تا بفهمه شلهزرد خوب چطوریه. خودش شلهزردش عین آبزیپو بود. دلش میخواد روز 19 بزنه تو پوز تموم فامیل. و هی غذا هم میزنه و ازین فکرا میکنه.
فشار حاجخانم حدود ساعت 1 میآفته.
حواسش نیست سر یخچال یکی دوقاشق شلهزرد میخوره و تا یادش میاد میره آب دهنشو تف میکنه. پیش خودش میگه کاش تا حواسم نبود یه لیوان هم آب میخوردم ها... بعد چندبار دهنشو آب میکشه.
حاجآقا ساعت 2 عین برج زهرمار میاد خونه. جعبهی زولبیا بامیه رو پرت میکنه رو میز.
حاجخانم میدونه نباید اینساعتا بره دم پر حاجی. حاجی اول همیشه میره سر قابلمهها و بعد دستشویی و بعد رختخواب... هنوز سرش به بالش نرسیده خوابش میبره. حاجخانم هم میره رو تخت دخترش دراز به دراز میافته.
ساعت 4 هردوشون تقریبا تو حالت دیپ کُمان!
حاجخانم ساعت 5 سراسیمه پا میشه. ( با تموم حال بدش همیشه این ساعت فرشتهها بهش الهام میکنن که باید پاشه)هولهولی زیر غذاهارو گرم روشن میکنه. و شروع میکنه سفره چیدن:
شلهزرد و حلوا و نونپنیر و سالاد و سبزی و خرمایی که به جای هسته توش مغز گردو گذاشته. زولبیا بامیه، خربزه و هندونه و... میچینه تو سفره... بعد پلو رو میکشه با یه عالم زعفرون و زرشکهایی که با خلالبادوم و پسته تو روغن تفت داده شدن و مرغ درسته بریان و سیبزمینی سرخکرده و خورش کرفس و عدسپلو و آش رشته با کشک و پیازداغ فراوون و....
تلویزیون رو روشن میکنه. شجریان داره ربنا آتنا می خونه.
با عجله میره حاجی رو بیدار میکنه. جاجی غرغری میکنه و میاد کنار سفره چتر میزنه.
هنوز باسنش به زمین نرسیده خانمش آبجوشش رو جلوش گذاشته. حاجآقا بهیاد ضعفا روزهشو با آبجوش و خرما باز میکنه. اصلا نمیفهمه اذان زدن یا نه.
بعدش پلو خورون و خورشخورون و مرغ بالا اندازون شروع میشه. اونقدر ولع داره که حاجخانم میترسه استخوان رون مرغ تو گلوش گیر کنه. میخورن و میخورن... اونقدر میخورن تا کنار سفره از حال میرن.
حاجخانم زیر لب به دخترش فحش میده که کجاست بیاد سفره رو جمع کنه.
یکی یه کوسن میذارن زیر سرشون و خوابیده سریالهای آبکی تلویزیون مخصوص ماهرمضون رو نگاه میکنن. ساعت 7/5 حاجآقا باید یه سری به مغازه بزنه. موقع رفتن از حاجخانم میپرسه برای شام چی داریم؟
بعد از افطار تو مغازه:
حالا دیگه دروغگفتن و قسم خوردن الکی مجازه. مشتریاش همیشه بعد از افطارباید بیان برای تسویهحساب.
حاجخانم هم در حالیکه غر غر میکنه از جلوی تلویزیون پا میشه و میره سور و سات شام رو راه بندازه و سر اجاق همینطور به فکر سحری فردا و شلهزردی نذریشه که قراره از شدت خوشرنگی و خوشمزگی و پر ملاطی( شکر و زعفرون و دارچین و خلالبادوم و خلال پستهی فراوون) چشم همه فامیل و در و همسایه رو از کاسه در بیاره.
نظر شما چیه؟
اشتراک در:
پستها (Atom)