جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

ماه رمضون اومد...




1- اگرچه همه چیز را به دنبال خود کشیده‌ام،
همه‌ی حوادث را،
ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج ها را
به دنبال خود کشیده‌ام
و زیر این پرده‌ی زیتونی‌رنگ که پیشانی‌ِ آفتاب‌سوخته‌ی من‌است پنهان کرده‌ام.
اما من هیچکدام این‌ها را نخواهم گفت
لام تا کام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر بازمانده‌ی عمر بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم،‌ رسوخ کنم
همه چیز را به دنبال خود بکشم
و زیر پرده‌ی زیتونی‌رنگ پنهان کنم.
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌هارا و رنج‌ها را
مثل رازی مثل سری پشت این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودشان کنم
و از آن همه لام تا کام با کسی حرفی نزنم...
(شاملو)
- یه وقت فکر نکنید به خاطر اینکه توش زیتون داشت اینجا نوشتمش!
اصلا امروز (یعنی امشب) می‌خوام یه خورده به زیتون بپردازم:)

2- اومدم موهامو زیتونی کردم که هر کی بهم رسید بگه: ا...موهاتو زیتونی کردی؟:)
مُردم از بس ناشناخته‌م!

3- این گنجشک‌های بالکن ما خیلی پُررو شدن.
از وقتی خمیر‌های وسط نون‌باگت ریختم براشون، به هیچی‌دیگه لب نمی‌زنن.
به خرده‌ نون‌تافتون می‌گن اَه اَه این نون جوادا چیه؟ نمیان بخورن تا نون باگت بخرم. اون‌وقت هنوز نریخته جمع می‌شن روی نرده... گنجشک هم گنجشک‌های قدیم! قانع... کم‌رو...

4- پریروز تو یکی از خیابون‌خلوت‌های اطراف دیدم قالپاق یه پیکان گوجه‌ای در رفت و یارو هم نفهمید و همین‌طور می‌رفت. قالپاقش شبیه چرخ‌دوچرخه بود. استیل براق و درخشان.
بوق‌زنان و چراغ‌زنان بهش نزدیک شدم(تندهم می‌رفت لامصب...) تقریبا ته‌ خیابون فرعی بهش رسیدم.جلو که رفتم دیدم بعله، ازین پیکان‌ جواداست. ازینایی که سی‌دی و تسبیح و کله‌ی عروسک بهش وصله، با لوله‌اگزوز استیل و تودوزی با عکس هنرپیشه‌های ترکیه و... راننده‌شم ماشالله سبیل‌ازبناگوش در رفته. اول فکر کرد دنبالش افتادم. ترمز شدیدی کرد و با نیشِ باز عین تو فیلما از ماشین پرید پایین.
- چیه آبجی؟
ـ قالپاقتون افتاد اونجا( با دست اون‌دور دورا رو نشون دادم.)
عین قرقی پرید دور ماشینش گشت و دید یکی از قالپاقاش نیست. با کف‌دست کوبید رو پیشونیش! و تشکر‌کنان و قربون‌صدقه‌گویان همچین با سر و صدا دور زد و با سرعت رفت انگار دنبال باارزش‌ترین چیز زندیگیش می‌ره.
منم خوشحال از کار نیکی که کردم وارد بزرگ‌راه شدم و رفتم. دوسه‌کیلومتر بعد دیدم یه ماشینی بغل دستم بوق‌بوق می‌زنه( بوق‌ بود ها!!!....) گفتم خدایا چیکار داره. سرمو گرفتم طرفش؟
- آبجی واسه‌ی این لطفت ناهار مهمون ما باش... یه آبگوشتی باهم بزنیم.
حالا از من انکار بود و از اون اصرار. مجبور شدم یه جا بزنم تو یه فرعی:)
نمی‌دونست ما به کار نیک‌کردن عادت داریم:)) آره داداش...

5- افشاگری از یک شبکه‌ی خائن
رفتم یه کارت اینترنت ماهانه‌ی نامحدود از شبکه‌ی کرج-آنلاین(پیام گستر سابق) خریدم 18000 تومن وجه رایج مملکت.
اما لامصب جایی نیست که فیلتر نکرده باشه. اصلا به‌درد نمی‌خوره. تقریبا هر وبلاگی زدم بیاد فیلتر بود. سایت‌های خبری و حتی سایت‌های علمی هم فیلتر کرده.
قبلا این‌طور نبود. به چند تا دوست زنگ زدم گفتن به مسئول شبکه زنگ زدیم گفته: نظر کاربر شبکه(یعنی مردم) برای من یه‌قرون ارزش نداره و این دولته که برامون ارزش داره.
حکایت اون زن‌ِ اون زندانی سیاسی شد که ساواک مجبورش کرده بود جلوشون برقصه. بعد که ساواکی‌ها رفتن از شوهرش پرسید: چرا این‌قدر ناراحتی؟ مگه ندیدی مجبورم کردن! گفت: مجبورت کردن برقصی، اون چشم‌و ابرو بالا انداختنات دیگه چی بود!
حالا دولت به ایشون گفته چندتا سایت رو فیلتر کنه، اینم اومده خوش‌خدمتی‌رو تموم کنه زده همه جا رو فیلتر کرده. و دلش خوشه جمهوری‌اسلامی بهش جایزه می‌ده. حتی به فکر فروش خودشم نیست. می‌دونید این سالها به خاطر قیمت نسبتا ارزونش چقدر مشتری جلب کرده بود؟
شماره تلفنشم اینه:
کد کرج 0261....
۲۸۱۲۵۰۰

6- روزبه جان،‌ کار هر بز نیست زیتونی نوشتن:)

7- اصلا بعضی‌ها دست خودشون نیست. خوش‌سلیقه‌ن. بخصوص تو لینک دادن:) بلدن به چی لینک بدن:) بخصوص این وب‌-آورد...

8- لینک این عکس پسر مانتو‌پوش رو کیوان گذاشته تو نظرخواهیم... بابا شاید دوجنسیتی باشه.

9- کاشکی همیشه عید بود و همه‌جا جمکران...

10- امروز اصلا حواسم نبود ماه رمضون شروع شده. بیرون همه‌ش آدامس دهنم بود( حالا کلا زیاد آدامسی نیستم ها...)
وقتی می‌رفتم خونه موقع خرید اذان رو زدن و آقای مغازه‌دار گفت دیگه چیزی نمی‌فروشم می‌خوام افطار کنم، تازه دوزاریم افتاد چیکار کردم:)

11- شایان عزیز این شعر "بسی رنج باید ببرم در راه یاددادن کارهای خونه به سی‌با" رو کامل کرده:)
بسی رنج بردم در اين سالها
چه خوش ياد او دادم اين کارها
نشم خسته زين پس که کار گران
همی ياد او دادم و ديگران
ز کار گران می‌شود پير و زشت
تن خوب رويان زرين سرشت
بمانم من اين سرو بالا بلند
ز باد و ز باران نيابم گزند
چو سی‌با شود پير و دستش زمخت
ز کار گران و غذائی که پخت
چنانش بگيرم در آغوش تنگ
که ار خاطرش بر جهد نام و ننگ
که اين مهربان مرد نيکو سرشت
شود بار ديگر چو باغ بهشت
دوباره جوان شیم و با قهقهه
بخندیم با هم به ریش همه...
(آقا ما غلط کنیم به ریش کسی بخندیم!)

12- باسی جان....
حیف نمی‌شه بنویسم. ولی این دوسه‌روزه همه‌ش به فکرتون بودم... زودتر بیایین...


۱۳- سمر جان٬ بقیه‌ی داستانت چی شد؟


۱۴- یه سایت خیلی خوب: آشوب... مقاله‌های خوندنی زیاد داره. نمونه‌ش این مطلب سهیل آصفی در مورد صمد بهرنگی.

۱۵- مطلب وقتی عشق سرد می‌شود... رو در وبلاگ شبنم بخونید.
هلن فیشر: تنوع و تغییر می تواند به بیدار کردن آتش عشق کمک کند.

۱۶- گوشزد جان اصرار نکن وبلاگت فيلتر نيست:)!
نگران نباش٬ ایشالله شما هم می‌شی! ما برای فيلتر شدن کلی مرارت کشيديم:) ‌به اين راحتی‌ها نيست که...
فکر کنم وبلاگ شما با کرج-آنلاين هم ميومد:))
توضيح: در ماه مبارک رمضان اذيت کردن گوشزد جزء مستحبات است!

۱۷- نگاه کنید چه کامنتی از خسن‌آقا پيدا کردم ! اشتباها رفته بود تو فيلتر:
...فقط می توانستم ببینم که ملایی است. بی خیال مشغول نوشیدن قهوه بودم که
یک مرتبه از داخل جمعیت دیدم سرو کله خاتمی پیدا شد. خندان به طرف در خروجی می رفت و همین که جلو من رسید رویش را برگرداند و سلامی کرد. مانده بودم چه بگویم حالت شوکی که به من دست داد سخن گفتنم را تقریبا غیر ممکن کرد. تنها عکس العملی که نشان دادم به نشانه تمسخر سرم را تکان دادم و نیشخندی زهر آگین تحویل اش دادم او هم سرش را کج کرد و رفت...

حسن‌آقا جان اعتراف کن که داری متحول می‌شی! راستش رو بگو لبخند خاتمی خون تازه‌ای بدر رگانت جاری نکرد؟:)
این اصلاح‌طلبی تازه جوانه‌زده بر تو مبارک بادا :) ببخشید بر شما مبارک باد... احساس خودمونی می‌کنم...

نظرهای شما

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

کوچک‌مرد تاریخ

1- ما بر خرابه گام نهادیم
دنیا برای ما کوچک بود
ما خرقه‌ی ملوث خود را
آتش زدیم.
آتش زدیم تا که خلایق
عریانی همیشگی مارا
باور کنند.
قلبی که سنگ می‌شد
در آب‌های نفرت انداختیم
و زندگی را
- این سکه‌های روشنی و آب
به ساحلی غریبه سپردیم
ما قطره‌
قطره
قطره
قطره
چکیدیم...
(علی باباچاهی)


2- عجیبه، یه عده که پیش از این از مخالفین حکومت حساب میومدن یهو به این رئیس‌جمهورک‌ِ جدید دل بستن.
واقعا نمی‌دونم از ترسه یا تظاهره یا واقعا به حرفشون اعتقاد دارن. البته دلائلشون خیلی ساده و ابتداییه و بیشتر قشر کم‌درآمد این حرفا رو می‌زنن.

پسری تعریف می‌کرد:
"چند روز پیش روز جشن عروسیم بود. داده بودم گل‌فروشیِ سه‌راه افسریه ماشینمو گل بزنه. کار تموم شده بود و من داخل گل‌فروشی بودم که حساب کنم. یهو دیدم مردی کوتاه‌قد و لاغر اومد تو گل‌فروشی و یه باکس گل‌ پسندید و داد با روبان تزئینش کنن. قیافه‌ش خیلی برام آشنا اومد. بهش زل زده بودم که خدایا من اینو قبلا کجا دیدم، که دیدم آقاهه گفت: حالا دیگه رئیس‌جمهور کشورتو نمی‌شناسی!
وای نمی‌دونید چقدر هول شدم. باهاش دست دادم و بوسیدمش و... چقدر این مرد ساده‌ و مردمیه. توی ماشینش که یه پیکان بود خانواده‌ش سوار بودن... هزار تومن بیشتر از قیمتی که روی باکس نوشته بودن روی میز گذاشت و خداحافظی کرد و رفت...
تا نیم ساعت ا منو و مرد گلفروش هاج و واج مونده بودیم که یعنی واقعا رئیس‌جمهورمون بوده که این‌طور بی‌ریا و بدون خدم و حشم اومد گل‌فروشی ؟"
پسره با نگاهی پر از اشتیاق از فضائل احمدی نژاد تعریف می‌کرد...
من گفتم" اوه... حالا مگه رئیس‌جمهور کی‌هست که خودش نیاد گل‌ بخره؟ همینطوری خودمون دیگرانو پررو می‌کنیم! بعدشم این چیزا چه ربطی به رئیس‌جمهور خوب‌بودنه!
گفت: درد مردمو بهتر می‌فهمه... من دلم روشنه این یه کاری برای ما مستضعفا می‌کنه.

بازنشسته‌ای می‌گفت:
دمش گرم! می‌خواد سود بانکا رو کم کنه... مگه این از پس آخوندا بربیاد.
گفتم: یعنی این با اونا فرق داره؟
- بله که داره... یه کم بهش مهلت بدن ببین تو این 4 سال چکارها که نمی‌کنه!

خانمی چادری تو تاکسی می‌گفت:
احمدی‌نژاد یکی از فامیل‌های دورمونه. خیلی آدم باتقوا و پاکیه. برعکس دیگران نه اهل صیغه‌ست نه بخوربخور مال مردم!
من گفتم آیا هر آدم خوبی می‌تونه یه رئیس‌جمهور خوب باشه؟
گفت: بله! چرا نتونه!

در بانک:
رئیس بانک با حالتی غصه‌دار دستشو زده زیر چونه‌ش و می‌گه بدبخت شدیم رفت. این رئیس‌جمهور جدید بیچاره‌مون می‌کنه. می‌بینم حال و حوصله‌ی راه‌انداختن کارم رو نداره. می‌رم تو صف پرداخت فیش‌ها.کارمند ته‌ریش‌دار و جوون بانک پشت صندوق برای خودش معرکه گرفته و با صدای بلند جوری که رئیس بانک هم از ورای اتاقک شیشه‌ایش صداشو می‌شنوه از فضایل و سنت‌شکنی و صداقت احمدی‌نژاد می‌گه. رئیس‌بانک رو می‌بینم که سری به تأسف تکون می‌ده.
توی صف بحث می‌شه. دو گروهیم. اول تعداد ما مخالفا بیشتره. ولی بعد نمی‌دونم از ترسه یا اینکه مجیز می‌گن تا کارشون زودتر راه بیفته یا از روی بی‌حوصلگی... جو به نفع جوون صندوقدار برمی‌گرده.. یه عده می‌گن خدا کنه بتونه کاری کنه. ما که بخیل نیستیم.


من اوایل خیلی در این مورد بحث می‌کردم. ولی اون‌قدر استدلال طرفدارا پیش‌پا افتاده‌ست و اونقدر آدمای
دگمی هستن( با دکمه‌ی لباس اشتباه نشه!) که حال و حوصله ندارم باهاشون بحث کنم. چون عملا به نتیجه‌ای نمی‌رسیم.


3- بالاخره کِیس و سیستم کامپیوتر نو خریدم:) و البته با دو تا بلند‌گوی خوشگل.
فقط مانیتور مونده که فعلا پولمون نرسید. یعنی من از این تختای ال‌سی‌دی تلویزیون‌دار ال‌جی می‌خوام که گرونه... سی‌با می‌گه به یکی از همین تخت‌معمولی‌ها رضایت بده. که شاید دادم. بذار سه‌بار پیشنهاد بده تا بله رو بگم:) عقده‌ای شدم سر عقد نذاشتم سه‌بار خطبه‌بخونن...
هنوز خیلی چیزای کامپیوتر درست نشده. وقتی برادرم اومد نصب کرد همه‌چیش درست بود. اما حالا صداش بازم قطع شده... یکی‌دوسال بدون صدا سرکردم این دوسه‌روز هم روش!

4- برادرم برای خیلی‌ها می‌ره ویندوز می‌ریزه. از‌این کارا خوشش میاد... از وقتی تو وُرد‌پد من دیده که نیم‌فاصله می‌تونم بزنم. برنامه‌ی تِرِی لِی‌آوت( تو ورد پد نمی‌تونم انگلیسی وسط متن تایپ کنم!) که خوابگرد برام فرستاده بود رو کپی کرده و برای همه می‌ریزه و توضیح می‌ده کجاها باید نیم‌فاصله بذارن:))

5- این مسئله‌ی انرژی هسته‌ای تو مسائل اقتصادی خیلی تأثیر گذاشته. خرید و فروش خونه تقریبا راکد شده! قیمت‌های سهام شرکت‌ها در بورس به پایین‌ترین حد خودش رسیده. سود سهام خیلی بیشتر از سود بانکه! و اگه مسئله‌ی حمله‌ی آمریکا به ایران منتفی بشه. خیلی خوش‌به‌حال اونایی می‌شه که این‌روزا می‌رن سهام می‌خرن. البته اگه منتفی بشه....

6- همه برای خودشون شدن یه پا کارشناس انرژی هسته‌ای. روزی نیست که مصاحبه‌ی یه آشنا رو تو تلویزیون نبینیم. از خانمی که ابرو بند می‌ندازه تا آقای قصاب محل.
دوباره بی‌حجاب‌ها و کراواتی‌ها عزیز شدن و موقع مصاحبه نمی‌گن روسری‌تو بکش جلو یا با کراواتی‌ها مصاحبه نمی‌کنیم. چون جوابی که باب دل ایناست می‌دن تصویرشون بلامانعه. بذار خرشون از پل بگذره به همین‌ها گیر می‌دن بعدا...
از زن بی‌سوادی که برای تظاهرات به طرفداری از استفاده‌ی ایران از انرژی هسته‌ای رفته بود و جیغ و داد می‌کرده پرسیدن تو اصلا می‌دونی انرژی هسته‌ای چیه؟
گفته: بله که می‌دونم. ایلده فردا که نفت تموم می‌شه با چی قرمه‌سبزی بپزیم؟

7- فیلم نوک‌برج کیومرث پوراحمد رو رفتم...

اگه وقت شد می‌نویسم داستانشو...



8- حمید پوریان جان. شمس و جلال رو که توقع داشتم، اما وقتی طرز فکر سیمین و نادر ابراهیمی رو خوندم اولش جا خوردم.
اما باید عادت کنیم.
تو این مملکت کمونیست‌ترین آدم‌ها بعد از 60 سالگی مذهبی می‌شن. این از خصوصیات آب‌و هوایی مملکت ماست انگار... شایدم از اول بودن و ما جور دیگری تصور می‌کردیم...
باید هنر هنرمندا رو جدا از عقاید شخصیشون ببینیم...


نظر شما