1- به طور اتفاقی فیلم حادثهی انفجار قطار در نیشابور رو دیدم...
سرزده رفته بودم خونهی دوستم که یه امانتی رو بهش بدم، که گفت بیا تو، میخواهیم فیلم فاجعهی نیشابور رو ببینیم. اگه دلشو داری تو هم بیا ببین.
رفتم تو. توقع داشتم فیلمی در حد اخبار تلویزیون ببینم. فکر کردم بعد از اینهمه فاجعههای پشتسر هم و عکسهای وحشتناک دلشو دارم. ولی...
20 دقیقهی اول فیلم که بعد از انفجار اول قطار گرفته شده بود، چند واگن آتش گرفته رو نشون میداد که چند آتشنشان با هزار مشقت دارن روش آب میریزن. شعلههای وحشتناک آتش فکر کنم با اون آب کم، تازه بیشتر هم جون میگرفت. فیلمبردار از خانههای روستایی بغل ریل راهآهن فیلمبرداری میکرد. و از معدود آدمهایی که با اضطراب اینور و اونور میرفتن و دستور به تخلیهی خانهها میدادن. ساکنین خونهها داشتن اسباباثاثیههای اندک ولی ترتمیز با رختخوابپیچهای رنگارنگ رو بیرون خونهها میچیدن. مردهای خونهها داشتن با دقت روی نورگیرهای بالای اتاقها رو آجر میچیدن.
خبرنگار تپلی ایرنا همراه با فیلمبردار دلسوزانه با مردم مصاحبه میکرد و اونا میگفتن چطور صبح با صدای شدید انفجار از خواب پریدن و خونهها لرزیده.
خبرنگار دنبال مسئولین میدوید، اونا محلش نمیذاشتن. فرماندار(؟) با قیافهی خشنی پشتشو به خبرنگار میکرد و بعد با موبایلش دستور میداد که لودرها و کامیونها و ماشینهای آتشنشانی بیشتری بفرستن. تعداد جمعیت و همینطور ماشینآلات لحظهبهلحظه بیشتر و بیشتر میشد. ترس فیلمبردار هم کمتر شده بود و به قطار نزدیکتر شده بود. خبرنگار ایرنا گله میکرد چرا هیچکس جوابگو نیست و اون مسئول با قیافهی خشن با بیحوصبهگی علنا میگفت: ولمون کن بابا.
زنها رو نشون میداد که با لباسهای رنگارنگ بهخاطر زخمی شدن فرزندانشون گریه میکنن و توی سرشون میزنن و در عین حال اسبابهای خونه رو با دقت بیرون میچینن.
خبرنگار هی میرفت و میآمد. فیلمبردار صد بار این مناظر رو نشون داد. و جمعیت اطراف قطار شعلهور هی لحظه به لحظه زیادتر میشد. چند نفر رو نشون داد که با ذوق یک عدل پنبه رو از توی واگنها درآوردن و عین چیز با ارزشی روی زمین میغلتونن تا از آتش دورش کنن. پدر دوستم بانگرانی گفت: نگاه کن اینا رو توی قطار هنوز پر از بار گوگرده و اینا عین خیالشون نیست و مردم رو دور نمیکنن. 3 ساعت وقت خوبی بود برای دور کردن مردم...
خبرنگار گفت ساعت شد 9 و ...(دقیقهش یادم نیست) و آتش هنوز خاموش نشده...
شعلهها به واگنهای دیگه سرایت کرده بود. و یکهو تموم صفحه سفید شد...
انفجار دوم به وقوع پیوسته بود.
کات شد به خرابههای همون خونهها...
وحشتناک بود. همهیخونهها کاملا آوار شده بود. مردم و نیروهای هلال احمر از شهر و روستاهای اطراف مشغول بیرون آوردن جسد بودن. هیچکس گریه نمیکرد. چون تموم اهالی روستای مزبور کشته شده بودن چه اونایی که داخل خونهها بودن و چه اونایی که بیرون بودن. فامیل و آشنایی نمونده بود براشون گریه کنه.
روستا عین یه زمین صاف شده بود. خیلی از زلزله بدتر!
ماشینها و کامیونها تا چند کیلومتری تبدیل به آهنپاره شده بودن. همهی قطعاتشون از هم جدا شده بود.
تکههای بدن انسان بود که در اطراف دشت پراکنده بود. کسی پایی برمیداشت و به دوربین نشون میداد. و کسی کلهای. دو مرد پا و دستی که با تنهبه هم وصل بودن و از تنه رودهای آویزون بود کشیدن و بردن توی یه پارچه انداختن.
کمی جلوتر، دشتی پر از آدمهای لخت. لخت مادرزاد... صحنهی فجیع بود و غیر قابل تحمل. مادر دوستم داشت غش میکرد. دوستم براش آب قند آورد و بردش. مغز من کار نمیکرد. فشاری به مغز و قلبم میومد ، انگار که داشتم سکته میکردم... روم رو مخصوصا از تلویزیون برمیگردوندم. خیلی جاهاشو ندیدم...
خبرنگار بعدی داشت توضیح میداد که این اجساد به خاطر شدت انفجار لباساشون از تنشون کنده شده بود. اون مقام مسئول، خبرنگار، آتشنشانها، مردم کنجکاو، اهالی روستا، زنها، مردها ، بچههای زخمی ...حتی اونایی که یه کیلومتر دور شده بودن همه و همه کشته شده بودن...
بیشتر جسدهایی که دور بودن باسنشون رو به هوا بود و پاهاشون از وسط جر خورده بود. و از چند جا شکستگی داشتن. کلهها و شکمها و همینطور بیضهها ترکیده بود. دوربین روی اجساد لخت میگشت. زن و مرد هم حالیش نبود. اونقدر جسدهای تیکهپاره نشون داد . احساس کردم حالم داره به هم میخوره . دویدم به سمت دستشویی.
خانوادهی دوستم همه حالی مثل حال من داشتن.
وقتی از دستشویی برگشتم. فیلم رسیده بود به جایی که محل انفجار رو نشون میداد. شنیده بودم چالهای بزرگ ایجاد شده بوده ولی باور نمیکردم اینطوری. درهای عمیق بود. درهای به شدت عمیق و بزرگ. آدمهایی که بالای دره ایستاده بودن خیلی ریز و کوچک به نظر میاومدن.
ابعاد فاجعه وحشتناک بود و به قلم نمیاد... از اون موقع تا به حال یک لحظه کلهها و شکمهای ترکیده. اجساد لختی که هر کدوم یه عضو بدنشون کنده شده بود. تیکهگوشتهایی که در پارچهها میپیچیدن از نظرم محو نمیشه.
نمیشد جلوی این فاجعه رو بگیرن؟ نمیشد به مردم بگن خونهو اسباب اثاثیهشون رو ول کنن و تا اونجایی که میتونن دور شن؟ مگه نمیدونستن توی واگنهای دیگه گوگرده؟ مگه نمیدیدن اون آبی که روی آتشها میریختن تازه بیشتر بهآتش اکسیژن میرسونه؟ چرا هر لحظه آدم بیشتری دور آتش جمع میشد؟
فقط متوجه نشدم وقتی حتی هیچ ماشین سنگینی سالم نمونده بود چطور فیلم دوربین اول قابل پخش بود؟
2- بیجه رو اعدام کردن. شخصا از بیجه و بیجهها که روز به روز دارن تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه بدم میاد .( گرچه میدونم تربیت غلط ، جامعهی بیمار و روان ناسالمشون باعث این اعمال زشت میشه)
اعدام بیجه رو تو تلویزیون نشون دادن. جسد بیجه بالای جرثقیل تاب میخورد و مردم دور تا دور میدون پاکدشت وایساده بودن و با ذوق و شوق شعار میدادن و با شادمانی هورا میکشیدن و هلهله میکردن. دلم گرفت از اینکه مرگ و جونکندن آدمها رو اینقدر علنی نشون میدن و مردم عین اینکه دارن سیرک میبینن، لذت ببرن .
در جایی خوندم یکی از این بچهها قبل از اعدام به بیجه نزدیک شده و چند ضربه با چاقو به کمر بیجه زده! با اون همه پلیسی که دور و بر بود و نردههای جلوی مردم، به راحتی میتونستن جلوی این عمل رو بگیرن. آیا همین بچه تشویق نمیشه بعدا بیجهی دیگهای بشه؟
3- در وبلاگ زننوشت خوندم که متاسفانه داداش ِ ترانهی علیدوستی( بازیگر من ترانه 15 سال دارم) که پسر حمید علیدوستی فوتبالیست میشه، در حادثهای در چهار شنبهسوری کشته شده....
4- اصلا دلم نمیخواست این دمعیدی از غم و غصه بنویسم... ولی شد دیگه...
پ.ن.
۵- یک خبر خوب
آرش سیگارچی آزاد شد...
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳
چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۳
چهارشنبهسوری.صدرعاملی.
1- در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب،
ما
بیرون زمان ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گردههایِمان...
(شاملو)
2- چهارشنبهسوری امسال به نظر من مثل پارسال و پیرارسال نبود. آتیش بود، ترقه و هفتترقه و دینامیت و فشفشه و موشک بود، بزن برقص بود ولی نه به هیجانانگیزی سالهای پیش. شاید علتش همون بود که پسری دور آتیش داشت به دوستاش میگفت: "امسال چون پاسدارا و بسیجیها حمله نمیکنن زیاد حال نمیده!"
راست میگفت: داداش منم امسال زیاد سردماغ نبود و هر محلهای برای هیجان بگیربگیر رفته بود کمتر خبری بود مگه کسایی که دیگه خیلی شلوغبازی درآورده بودن. دیگه رسانهها رسما این روز رو پذیرفتن. در 50 پارک تهران خودشون این مراسم رو اجرا کرده بودن. یعنی مجبورن یه مقداریش به خاطر نزدیک شدن به انتخابات رئیسجمهوره. میترسن مردم نیان رأی بدن.
3- این روزا هر وقت بیرونم و آزادانه تو خیابون راه میرم و به خرید مردم نگاه میکنم و به ماهیهای تو تنگ، یاد بلاگرهای دربند میافتم! یاد آرش سیگارچی، محمد رضانسبعبداللی و همسرش نجمه و یاد مجتبیسمیعینژاد(مدیار)... غصهم میشه. واقعا اینا چه گناهی کردن که باید امسال عیدو پیش عزیزان و خانوادهشون نباشن و پیش ما! چیکار کردن؟ تفنگ دستشون گرفتن؟ جز اینه که عقایدشون رو نوشتن؟ آرش به 14 سال زندان محکوم شده. نجمه باردار که الان باید تحت مراقبت باشه( و مامانش لوسش کنه و براش ویارونه درست کنه) و همسرش محمدرضا نسبعبداللهی منتظر حکمن و مدیار که بهش اتهام ارتداد زدن! در جمهوری اسلامی مرتد حکمش اعدامه!
نویسندهی وبلاگ شادیشاعرانه مطلبی در این مورد نوشته:
بر عليه حکم ِ ارتداد فرياد شويم
حکومت در پي هر چه که باشد ، چه بهتر که مبارزين ِ ما ، اعم از اصلاح طلب و تغيير طلب ، اين فاجعه را به فرصتي براي «فرياد کردن حقوق ِ ابتدايي بشر» تبديل کنند .. و تمام فريادهاي شان را بر سر «حکم ِ ارتداد» سر دهند .. باشد تا لااقل مردم دنيا بفهمند که ما مردم ايران ، مرگ هيچ کس را نمي خواهيم و هيچگاه کسي را به خاطر انديشه اش ، به خاطر برگشتن از راي و نظر و خداي پدران اش به چار ميخ تکفير و ارتداد نخواهيم کشاند... اين فرياد ، اکثر توطئه ها را خنثي خواهد کرد ... بياييد فرياد بزنيم : آهاي دنيا ، باور کن ! ما نيز مردمانيم .
مهشید هم چند لینک در این ارتباط معرفی کرده...
4- دیشب نصفشب کانال دو برنامهای پخش میکرد به نام برداشت 2.. داشت با رسول صدرعاملی مصاحبه میکرد، کارگردان فیلمهای سهگانهی: کفشهای کتانی، من ترانه 15 سال دارم، باباتو دیدم آیدا و همچنین فیلمهای پاییزان، گلهای داوودی، قربانی و...
مصاحبهگر( اسمشو نمیدونم. همون که عینک قاب مستطیل مشکی میزنه و وقتی میخنده دندوناش خیلی بیرون میفته. ریش هم داره) برعکس همیشه نه تنها نمیخندید، بلکه عین بازپرسهایی شده بود که دارن از متهمی بازپرسی میکنن.
و اصل سوالش این بود: چرا تو در همهی فیلمهات، نگاهت به زنها جانبدارانهست!
بحثشون بالا گرفته بود. مصاحبهگر با رأفت خاصی گفت: البته خداینکرده نمیخوام بگم شما فمینیستین یا همچین چیزایی ولی...
رسول صدرعاملی انگار فحشش داده باشن گفت من تا صبح میتونم برای شما دلیل و مدرک بیارم که من فمینیست نیستم. ولی تو جامعهی ما واقعا به جنس زن خیلی ظلم میشه. بعد با اشاره به فیلم کفشهای کتانی( که دختر فیلم، تداعی، بعد از افشا شدن رابطهی دوستیش با پسری به نام آیدین با تحقیر مجبورش میکنن به پزشک قانونی بره تا ببینن هنوز دختره یا نه) گفت: در جامعهی ما اگه یه پسر بدترین گناه رو هم مرتکب بشه بعد از مدتی همه فراموش میکنن و دوباره تو جمع خودشون به راحتی میپذیرنش ولی یه دختر اگه در سنین کم یه اشتباه کوچک هم مرتکب بشه تا آخر عمر باید این انگ رو پیشونیش باشه و هیچکس نمیبخشدش...
صدر عاملی کلی در مورد نابرابریهای حقوق زن و مرد گفت و... و گفت به این علتهاست که من مجبورم که از این آدمها تو فیلمام دفاع کنم...
آقای بازپرس... ببخشید مجری هم هی از قرآن فاکت میآورد که به انسان به طور عام باید اهمیت داد نه به یه جنس بخصوصی مثل زن و صدر عاملی که سعی میکرد خونسرد باشه آخر به جایی رسید که مجبور شد خودشم از قرآن چند جمله در دفاع از فیلماش بیاره... خلاصه مصاحبهی اعصابخوردکنی بود. دلم برای متهم سوخت:)
خواستم بگم آقای صدرعاملی مگه فمینیسم بیماری مهلکیه که اینقدر ازش میترسین. والا تا اونجایی که حرفاتونو شنیدم، همون چیزایی رو گفتین که فمینیستها میگن.
5- در ادامه بحث شیوهی نگارش فارسی، حرفهای امیرحسین دوستانه هم شنیدنیست. راستش خودم به این مسئله فکر کرده بودم. که چرا انگلیسیزبانها کلمات سختشون رو عوض نمیکنن. یه بار هم از یکی از طرفداران عوض شدن شیوهی نگارش فارسی این سوال رو کردم گفت انگلیسی یه زبان بینالمللیه ولی برای زندهنگهداشتن فارسی باید تلاش کرد. باید فارسی رو سادهش کرد تا مردم بیشتری( به علاوهی نسل دوم ایرانیهای ساکن خارج از کشور) تمایل به یادگیریش داشته باشن...
6- همونطور که گوربهگور در نظرخواهیم نوشته، اول کتاب دنآرام ترجمهی احمد شاملو . شاملو چند نکته برای نگارش فارسی نوشته که چون تو نظرخواهیم هست دیگه اینجا کپیش نمیکنم.
7- یه چیز دیگه! همهش یادم میره بگم. من موافق عربیزدایی کامل زبونمون نیستم. یعنی اگه بشه چیزی فارسی جاش گذاشت و از قبل هم بوده خوبه. ولی کلماتی هستن که صدها ساله در زبان ما رخنه کرده و دیگه مال ما شده. من هیچوقت نمیتونم به جای سلام بگم درود. به جای عشق بگم دوستداشتن زیاد. البته با اونهایی هم که بعد از سلام غلیظ علیکُم السلام میگن مخالفم.
یه چیزایی هست که در زبانها وارد شده و با خون(!) یه ملت عجین شده. کلمات زیادی از فرانسه وارد انگلیسیشده. آمریکاییها به ماست همون کلمهی ترکیش (یوغورت) تلفظ میکنن. خیلی از کلمات عربی و عبری مشترکن. با این که ظاهرا با هم دشمنن هیچوقت نشنیدم بخوان این لغات رو عوض کنن.
8- امید زندگانی مطلب جالب و نوستالژیکی نوشته به نام تلخ و شیرین.
در قسمت شیرینش، خاطرهی جالبی از همایشی که در اون شرکت کرده نوشته. همایش رونمایی کتاب « فرهنگ کودکان سخن » در هتل هما که در اون مراسم افرادی دعوت بودن مثل: شفیعی کدکنی، عمران صلاحی، عمویی، الهی قمشهای، مهدی محقق و...
"وقتی موسوی بجنوردی برای سخنرانی دعوت شد ، برخلاف رسم معمول ، مستقیم و با عجله به طرف تریبون نرفت ، بلکه مسیرش رو به طرف « محمدعلی عموئی » کج کرد و در حالیکه تمام سالن براش کف می زدن ، با عموئی سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد و بعد به پشت تریبون رفت!!!
بجنوردی ، پسر مرحوم آیت الله موسوی بجنوردی ، 13 سال در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و مدتی هم با عموئی هم سلول بوده. عموئی بیشترین سابقه زندانی سیاسی در ایران رو داره که بخاطر گرایشات کمونیستی، جمعا در رژیم گذشته و فعلی 37 سال زندان بوده!!!
این حرکت بجنوردی بسیار زیبا بود."
9- متاسفانه نتونستم به همایش خوراک برم. از دوست عزیزی که رفته بود خواهش کردم گزارشی از این همایش بنویسه. گذاشتمش اینجا تا همه استفاده کنن! و همینجا ازش تشکر میکنم.
در این همایش نجف دریابندری، کتایون مزداپور، محمدرضا اصلانی( فیلمساز) و چند منتقد سینما و مترجم و کارشناس صحبت و تبادل نظر کردهاند.
10- چند روز پیش گویا برای چند ثانیه تصویر آقای نوریزاده بر تلویزیون جمهوریاسلامی ظاهر شده. یکی میگفت شاید خرابکاری از داخل باشه و یکی دیگه میگفت نه احتمالا دارن از خارج کشور امتحان میکنن تا ببینن میتونن روی فرکانسهای تلویزون داخل برنامه پخش کنن. اگه اینطوری بشه که کار اینا خیلی سخت میشه:)
11- ایمیل شدیدالحن و توهینآمیزی از طرف شخصی با نام مستعار پاییز به دستم رسیده . او مدعی شده بود دختر شهید همته و گفته بود چرا به مادرم توهین کردی که ازدواج مجدد کرده. مادر من خیلی فداکاره و نشسته منو بزرگ کرده و هرگز این تهمت ازدواج مجدد بهش نمیچسبه. ازش شماره تلفن خواستم تا دلائلمو بهش بگم و گفتم مطمئنم تو دختر شهید همت نیستی چون فرزند همچین پدری هیچوقت اینقدر بیادبابه حرف نمیزنه و تازه ازدواج مجدد مادرشو هرگز جرم و توهین تلقی نمی کنه. در ایمیل بعدی حرفشو پس گرفت که دختر همت نیست(فحشاش اصلا دخترونه نبود) ولی کلی تهدید کرده که چنان و چنین میکنه و...
دوست دیگری بهنام شقایق برام ایمیل داده که تهمت به این بزرگی(ازدواج مجدد) به همسر شهید همت غیرقابل تحمله. او با پسر شهید همت تماس گرفته و او هم این ماجرا رو تکذیب کرده.(حالا اگه فردا پسر شهید همت نیاد اعادهی حیثیت کنه که هرگز با دخترای غریبه تماس نمیگیره و خون منو حلال اعلام نکنه)
شاید من نباید اسمی از شهید همت میآوردم. میدونم که اسم همت پیش یه سری مردم تقدس داره.
حتی شنیدم روزی مجلهی اطلاعات هفتگی(امیدوارم اسم مجله رو درست گفته باشم) در قسمت دعواهای زنو شوهری، به جای طرح معمولی، اشتباهی طرحی از شهید همت میگذاره. میگن حزباللهیها میخواستن کفن بپوشن و برن دفتر محله رو ببندن و سردبیرشو پخپخ کنن، که سردبیر مجله(احتمالا آقای جوادی) بعد از معذرتخواهی و کلی غلطکردم و توبیخ طراح صفحه تونست از این بلا جون سالم به در ببره.
در این ماجرا منظور من اصلا و ابدا توهین به شهدا و همسرانشون نبود. منظور من سوءاستفادهایه که بعضیها از چسبوندن خودشون به شهدا میکنن.
اول اینو بگم، من احترام ویژهای برای همسران شهدا قائلم. کسی که شوهرش در تصادف کشته میشه. ممکنه ماشین یا جادهی ناجور یا فوقش یه رانندهای رو که زده با ماشین شوهرش مقصر بدونه. ولی همسر یک شهید تا آخر عمرش وقتی میبینه شوهرش جونشو گذاشت کف دستش و به خاطر مردم و کشورش رفت جبهه و کشته شد و یه عده دارن راست راست راه میرن و میخورن و میچاپن چقدر زجر میکشه.
از پاییز و شقایق میپرسم؟ چه عیبی داره یه زن شهید دوباره ازدواج کنه؟ این کجاش تهمته؟ این کجاش توهینه؟ مگر پیغمبر و امامان بعد از هر جنگ با همسران شهیدان ازدواج نمیکردن؟
بعدش من ماجرای قاسم جعفری رو تو یه محفل سینمایی شنیدم. 3 نفر هم این موضوع رو تأیید کردن. وقتی خواستم تو وبلاگم بنویسم رفتم از نویسندهی وبلاگ ایرانتیوی هم پرسیدم و او هم ماجرا رو تأیید کرد. سوال دز نظرخواهی او و جواب در نظرخواهی من موجود میباشد...
با اینحال بازم تکرار میکنم منظور من اصلا همسرشهید بخصوصی نبود. منظور من روابطیه که در سیمای جمهوریاسلامیست و باعث میشه کارگردانی تند تند بودجهبگیره و فیلم و سریال بسازه و کارگردانهای با استعداد دیگه، به خاطر زدن حرف حق، مورد غضب واقع بشن و...
جالبه که آخرین سریال آقای جعفری یعنی غریبانه در مورد ازدواج قهرمان فیلم که یه حزباللهی همهچی تمومه(آقا، جنتلمن، خوشتیپ، مهربون، مذهبی، فداکارو...) با همسر دوست شهیدشه که پسر اونا رو عین پسر خودش بزرگ میکنه تا اینکه پسر سرطان میگیره و...
12- یه عده از الان دارن کارت تبریک عید میفرستن و ما جلوجلو بوی بهار و عیدو داریم حس میکنیم. ولی چرا یه عده به جای سال 84 نوشتن سال 85؟:)) با سال میلادی قاطی کردن؟
13- مجسم کنید پارسا، پسر خوابگرد، شش هفت سال دیگه زبونم لال با ورقهی دیکتهش که شده 18 بیاد خونه:)) اوخ... طفلک...
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب،
ما
بیرون زمان ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گردههایِمان...
(شاملو)
2- چهارشنبهسوری امسال به نظر من مثل پارسال و پیرارسال نبود. آتیش بود، ترقه و هفتترقه و دینامیت و فشفشه و موشک بود، بزن برقص بود ولی نه به هیجانانگیزی سالهای پیش. شاید علتش همون بود که پسری دور آتیش داشت به دوستاش میگفت: "امسال چون پاسدارا و بسیجیها حمله نمیکنن زیاد حال نمیده!"
راست میگفت: داداش منم امسال زیاد سردماغ نبود و هر محلهای برای هیجان بگیربگیر رفته بود کمتر خبری بود مگه کسایی که دیگه خیلی شلوغبازی درآورده بودن. دیگه رسانهها رسما این روز رو پذیرفتن. در 50 پارک تهران خودشون این مراسم رو اجرا کرده بودن. یعنی مجبورن یه مقداریش به خاطر نزدیک شدن به انتخابات رئیسجمهوره. میترسن مردم نیان رأی بدن.
3- این روزا هر وقت بیرونم و آزادانه تو خیابون راه میرم و به خرید مردم نگاه میکنم و به ماهیهای تو تنگ، یاد بلاگرهای دربند میافتم! یاد آرش سیگارچی، محمد رضانسبعبداللی و همسرش نجمه و یاد مجتبیسمیعینژاد(مدیار)... غصهم میشه. واقعا اینا چه گناهی کردن که باید امسال عیدو پیش عزیزان و خانوادهشون نباشن و پیش ما! چیکار کردن؟ تفنگ دستشون گرفتن؟ جز اینه که عقایدشون رو نوشتن؟ آرش به 14 سال زندان محکوم شده. نجمه باردار که الان باید تحت مراقبت باشه( و مامانش لوسش کنه و براش ویارونه درست کنه) و همسرش محمدرضا نسبعبداللهی منتظر حکمن و مدیار که بهش اتهام ارتداد زدن! در جمهوری اسلامی مرتد حکمش اعدامه!
نویسندهی وبلاگ شادیشاعرانه مطلبی در این مورد نوشته:
بر عليه حکم ِ ارتداد فرياد شويم
حکومت در پي هر چه که باشد ، چه بهتر که مبارزين ِ ما ، اعم از اصلاح طلب و تغيير طلب ، اين فاجعه را به فرصتي براي «فرياد کردن حقوق ِ ابتدايي بشر» تبديل کنند .. و تمام فريادهاي شان را بر سر «حکم ِ ارتداد» سر دهند .. باشد تا لااقل مردم دنيا بفهمند که ما مردم ايران ، مرگ هيچ کس را نمي خواهيم و هيچگاه کسي را به خاطر انديشه اش ، به خاطر برگشتن از راي و نظر و خداي پدران اش به چار ميخ تکفير و ارتداد نخواهيم کشاند... اين فرياد ، اکثر توطئه ها را خنثي خواهد کرد ... بياييد فرياد بزنيم : آهاي دنيا ، باور کن ! ما نيز مردمانيم .
مهشید هم چند لینک در این ارتباط معرفی کرده...
4- دیشب نصفشب کانال دو برنامهای پخش میکرد به نام برداشت 2.. داشت با رسول صدرعاملی مصاحبه میکرد، کارگردان فیلمهای سهگانهی: کفشهای کتانی، من ترانه 15 سال دارم، باباتو دیدم آیدا و همچنین فیلمهای پاییزان، گلهای داوودی، قربانی و...
مصاحبهگر( اسمشو نمیدونم. همون که عینک قاب مستطیل مشکی میزنه و وقتی میخنده دندوناش خیلی بیرون میفته. ریش هم داره) برعکس همیشه نه تنها نمیخندید، بلکه عین بازپرسهایی شده بود که دارن از متهمی بازپرسی میکنن.
و اصل سوالش این بود: چرا تو در همهی فیلمهات، نگاهت به زنها جانبدارانهست!
بحثشون بالا گرفته بود. مصاحبهگر با رأفت خاصی گفت: البته خداینکرده نمیخوام بگم شما فمینیستین یا همچین چیزایی ولی...
رسول صدرعاملی انگار فحشش داده باشن گفت من تا صبح میتونم برای شما دلیل و مدرک بیارم که من فمینیست نیستم. ولی تو جامعهی ما واقعا به جنس زن خیلی ظلم میشه. بعد با اشاره به فیلم کفشهای کتانی( که دختر فیلم، تداعی، بعد از افشا شدن رابطهی دوستیش با پسری به نام آیدین با تحقیر مجبورش میکنن به پزشک قانونی بره تا ببینن هنوز دختره یا نه) گفت: در جامعهی ما اگه یه پسر بدترین گناه رو هم مرتکب بشه بعد از مدتی همه فراموش میکنن و دوباره تو جمع خودشون به راحتی میپذیرنش ولی یه دختر اگه در سنین کم یه اشتباه کوچک هم مرتکب بشه تا آخر عمر باید این انگ رو پیشونیش باشه و هیچکس نمیبخشدش...
صدر عاملی کلی در مورد نابرابریهای حقوق زن و مرد گفت و... و گفت به این علتهاست که من مجبورم که از این آدمها تو فیلمام دفاع کنم...
آقای بازپرس... ببخشید مجری هم هی از قرآن فاکت میآورد که به انسان به طور عام باید اهمیت داد نه به یه جنس بخصوصی مثل زن و صدر عاملی که سعی میکرد خونسرد باشه آخر به جایی رسید که مجبور شد خودشم از قرآن چند جمله در دفاع از فیلماش بیاره... خلاصه مصاحبهی اعصابخوردکنی بود. دلم برای متهم سوخت:)
خواستم بگم آقای صدرعاملی مگه فمینیسم بیماری مهلکیه که اینقدر ازش میترسین. والا تا اونجایی که حرفاتونو شنیدم، همون چیزایی رو گفتین که فمینیستها میگن.
5- در ادامه بحث شیوهی نگارش فارسی، حرفهای امیرحسین دوستانه هم شنیدنیست. راستش خودم به این مسئله فکر کرده بودم. که چرا انگلیسیزبانها کلمات سختشون رو عوض نمیکنن. یه بار هم از یکی از طرفداران عوض شدن شیوهی نگارش فارسی این سوال رو کردم گفت انگلیسی یه زبان بینالمللیه ولی برای زندهنگهداشتن فارسی باید تلاش کرد. باید فارسی رو سادهش کرد تا مردم بیشتری( به علاوهی نسل دوم ایرانیهای ساکن خارج از کشور) تمایل به یادگیریش داشته باشن...
6- همونطور که گوربهگور در نظرخواهیم نوشته، اول کتاب دنآرام ترجمهی احمد شاملو . شاملو چند نکته برای نگارش فارسی نوشته که چون تو نظرخواهیم هست دیگه اینجا کپیش نمیکنم.
7- یه چیز دیگه! همهش یادم میره بگم. من موافق عربیزدایی کامل زبونمون نیستم. یعنی اگه بشه چیزی فارسی جاش گذاشت و از قبل هم بوده خوبه. ولی کلماتی هستن که صدها ساله در زبان ما رخنه کرده و دیگه مال ما شده. من هیچوقت نمیتونم به جای سلام بگم درود. به جای عشق بگم دوستداشتن زیاد. البته با اونهایی هم که بعد از سلام غلیظ علیکُم السلام میگن مخالفم.
یه چیزایی هست که در زبانها وارد شده و با خون(!) یه ملت عجین شده. کلمات زیادی از فرانسه وارد انگلیسیشده. آمریکاییها به ماست همون کلمهی ترکیش (یوغورت) تلفظ میکنن. خیلی از کلمات عربی و عبری مشترکن. با این که ظاهرا با هم دشمنن هیچوقت نشنیدم بخوان این لغات رو عوض کنن.
8- امید زندگانی مطلب جالب و نوستالژیکی نوشته به نام تلخ و شیرین.
در قسمت شیرینش، خاطرهی جالبی از همایشی که در اون شرکت کرده نوشته. همایش رونمایی کتاب « فرهنگ کودکان سخن » در هتل هما که در اون مراسم افرادی دعوت بودن مثل: شفیعی کدکنی، عمران صلاحی، عمویی، الهی قمشهای، مهدی محقق و...
"وقتی موسوی بجنوردی برای سخنرانی دعوت شد ، برخلاف رسم معمول ، مستقیم و با عجله به طرف تریبون نرفت ، بلکه مسیرش رو به طرف « محمدعلی عموئی » کج کرد و در حالیکه تمام سالن براش کف می زدن ، با عموئی سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد و بعد به پشت تریبون رفت!!!
بجنوردی ، پسر مرحوم آیت الله موسوی بجنوردی ، 13 سال در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و مدتی هم با عموئی هم سلول بوده. عموئی بیشترین سابقه زندانی سیاسی در ایران رو داره که بخاطر گرایشات کمونیستی، جمعا در رژیم گذشته و فعلی 37 سال زندان بوده!!!
این حرکت بجنوردی بسیار زیبا بود."
9- متاسفانه نتونستم به همایش خوراک برم. از دوست عزیزی که رفته بود خواهش کردم گزارشی از این همایش بنویسه. گذاشتمش اینجا تا همه استفاده کنن! و همینجا ازش تشکر میکنم.
در این همایش نجف دریابندری، کتایون مزداپور، محمدرضا اصلانی( فیلمساز) و چند منتقد سینما و مترجم و کارشناس صحبت و تبادل نظر کردهاند.
10- چند روز پیش گویا برای چند ثانیه تصویر آقای نوریزاده بر تلویزیون جمهوریاسلامی ظاهر شده. یکی میگفت شاید خرابکاری از داخل باشه و یکی دیگه میگفت نه احتمالا دارن از خارج کشور امتحان میکنن تا ببینن میتونن روی فرکانسهای تلویزون داخل برنامه پخش کنن. اگه اینطوری بشه که کار اینا خیلی سخت میشه:)
11- ایمیل شدیدالحن و توهینآمیزی از طرف شخصی با نام مستعار پاییز به دستم رسیده . او مدعی شده بود دختر شهید همته و گفته بود چرا به مادرم توهین کردی که ازدواج مجدد کرده. مادر من خیلی فداکاره و نشسته منو بزرگ کرده و هرگز این تهمت ازدواج مجدد بهش نمیچسبه. ازش شماره تلفن خواستم تا دلائلمو بهش بگم و گفتم مطمئنم تو دختر شهید همت نیستی چون فرزند همچین پدری هیچوقت اینقدر بیادبابه حرف نمیزنه و تازه ازدواج مجدد مادرشو هرگز جرم و توهین تلقی نمی کنه. در ایمیل بعدی حرفشو پس گرفت که دختر همت نیست(فحشاش اصلا دخترونه نبود) ولی کلی تهدید کرده که چنان و چنین میکنه و...
دوست دیگری بهنام شقایق برام ایمیل داده که تهمت به این بزرگی(ازدواج مجدد) به همسر شهید همت غیرقابل تحمله. او با پسر شهید همت تماس گرفته و او هم این ماجرا رو تکذیب کرده.(حالا اگه فردا پسر شهید همت نیاد اعادهی حیثیت کنه که هرگز با دخترای غریبه تماس نمیگیره و خون منو حلال اعلام نکنه)
شاید من نباید اسمی از شهید همت میآوردم. میدونم که اسم همت پیش یه سری مردم تقدس داره.
حتی شنیدم روزی مجلهی اطلاعات هفتگی(امیدوارم اسم مجله رو درست گفته باشم) در قسمت دعواهای زنو شوهری، به جای طرح معمولی، اشتباهی طرحی از شهید همت میگذاره. میگن حزباللهیها میخواستن کفن بپوشن و برن دفتر محله رو ببندن و سردبیرشو پخپخ کنن، که سردبیر مجله(احتمالا آقای جوادی) بعد از معذرتخواهی و کلی غلطکردم و توبیخ طراح صفحه تونست از این بلا جون سالم به در ببره.
در این ماجرا منظور من اصلا و ابدا توهین به شهدا و همسرانشون نبود. منظور من سوءاستفادهایه که بعضیها از چسبوندن خودشون به شهدا میکنن.
اول اینو بگم، من احترام ویژهای برای همسران شهدا قائلم. کسی که شوهرش در تصادف کشته میشه. ممکنه ماشین یا جادهی ناجور یا فوقش یه رانندهای رو که زده با ماشین شوهرش مقصر بدونه. ولی همسر یک شهید تا آخر عمرش وقتی میبینه شوهرش جونشو گذاشت کف دستش و به خاطر مردم و کشورش رفت جبهه و کشته شد و یه عده دارن راست راست راه میرن و میخورن و میچاپن چقدر زجر میکشه.
از پاییز و شقایق میپرسم؟ چه عیبی داره یه زن شهید دوباره ازدواج کنه؟ این کجاش تهمته؟ این کجاش توهینه؟ مگر پیغمبر و امامان بعد از هر جنگ با همسران شهیدان ازدواج نمیکردن؟
بعدش من ماجرای قاسم جعفری رو تو یه محفل سینمایی شنیدم. 3 نفر هم این موضوع رو تأیید کردن. وقتی خواستم تو وبلاگم بنویسم رفتم از نویسندهی وبلاگ ایرانتیوی هم پرسیدم و او هم ماجرا رو تأیید کرد. سوال دز نظرخواهی او و جواب در نظرخواهی من موجود میباشد...
با اینحال بازم تکرار میکنم منظور من اصلا همسرشهید بخصوصی نبود. منظور من روابطیه که در سیمای جمهوریاسلامیست و باعث میشه کارگردانی تند تند بودجهبگیره و فیلم و سریال بسازه و کارگردانهای با استعداد دیگه، به خاطر زدن حرف حق، مورد غضب واقع بشن و...
جالبه که آخرین سریال آقای جعفری یعنی غریبانه در مورد ازدواج قهرمان فیلم که یه حزباللهی همهچی تمومه(آقا، جنتلمن، خوشتیپ، مهربون، مذهبی، فداکارو...) با همسر دوست شهیدشه که پسر اونا رو عین پسر خودش بزرگ میکنه تا اینکه پسر سرطان میگیره و...
12- یه عده از الان دارن کارت تبریک عید میفرستن و ما جلوجلو بوی بهار و عیدو داریم حس میکنیم. ولی چرا یه عده به جای سال 84 نوشتن سال 85؟:)) با سال میلادی قاطی کردن؟
13- مجسم کنید پارسا، پسر خوابگرد، شش هفت سال دیگه زبونم لال با ورقهی دیکتهش که شده 18 بیاد خونه:)) اوخ... طفلک...
یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳
خونه تکونی ذهن: ناخن مصنوعی و بند صورت و دیوار نوشته...
1- از کجا دریافتی درخت اسفندگان
بهاران را به احساس سبز تو سلام میگوید
و ببر ِ بیشه
غرورش را در آیینهی احساس تو میآراید؟
از کجا دانستی؟...
(شاملو)
-از کتاب"در آستانه" – قسمتی از شعر "سفر ِشهود"
2- متاسفانه همیشه این بهترین دوستاتن که صبح زود از خواب بیدارت میکنن که حالتو بپرسن...
3- کمی دیگه خونه تکونی ذهن:
قسمت زنانه:) ورود آقایون به شماره ۳ و ۴ ممنوع!
ناخن مصنوعی
کمتر پیش اومده که هر 10 فروند ناخنم سالم باشن. (چه مصیبتی! )
بخصوص ناخن انگشت سبابهی دست راستم که همیشه موقع کار میشکنه و دقیقا هر وقت دلت میخواد تو مهمونی لاک بزنی ناخنات کامل نیست. یا مثل موقعی هم که کلاس سهتار میرفتم، تقریبا هیچوقت اون ناخنم سالم نبود و باید مضراب فلزی بهجاش میبستم.
چند ماه پیش در یه مهمونی یکی از فامیلهای سبیلباروتی دستمو گرفت و گفت: "حیف این دستها نیست که لاک نمیزنی؟ من از وقتی به سن تو بودم...نه نه خیلی جوونتر! از 14 سالگی تا حالا(حدود 55 سالهش بود) هیچکس ناخنهامو بدون لاک ندیده!" (چه سعادتی!)
حالا من گاهی لاک میزنم و گاهی خیلی هم از دیدن دستام با لاک کیف میکنم! ولی نه همیشه. حوصلهی اینکه هر روز آستون به دست در حال پاک کردن لاک دیروز و زدن لاک امروز باشم ندارم. فکر کنم وقتش رو هم ندارم.
با اینکه فکر میکردم حرفای اون خانمه برام بیاهمیت باشه ولی بدون اینکه بخوام دوسه جایی که بعدا دعوت شدم و میدونستم اون اونجاست لاک میزدم. خوشم میومد تعریف میکنه از دست با لاکم:)...( عجب آدم بیجنبهای!)...
چند وقت بعدش یه روز با سبیل باروتی از مغازهی لوازم آرایشی رد میشدیم. چشمم به ناخنمصنوعیهای بلند رنگو وارنگ پشت ویترین خورد، یهو شل شدم.
وقتی جلوی پیشخون، جلوی چشمای متعجب سبیلباروتی صاحب مغازه انواع و اقسام ناخنها رو جلوم گذاشت، واقعا مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم...
اونایی که روش گلهای رنگوارنگه توجهمو جلب کرده بود. از طرفی هم میدونستم روم نمیشه اونا رو بذارم(بپوشم؟ بچسبونم؟). سبیلباروتی خیلی محتاطانه یه ناخن صورتی کمرنگ رو پیشنهاد کرد. ولی من مسی که به نارنجی میخورد برداشتم.
از اونروز ناخنها رو گذاشتمش رو میز توالت. هر چند روز یه بار میرم سروقتش. همینجوری بدون چسب "پروو"ش میکنم و جلو آینه باهاش پز میدم. ولی پیش خودم میگم من که روم نمیشه ناخنهای به این درازی که از دور داد میزنه مصنوعیه، بذارم...
امروز از همون مغازه نزدیکای میدون ولیعصر رد میشدم دیدم در اثر زیاد وارد کردن از کشور کره قیمتش به نصف رسیده و من هنوز جرأت استفاده ازشو نداشتم:)..( چه درد بزرگی!)
4- ماشینمو جلو یه آرایشگاه کوچیک زنونه پارک کردم تا برم بانک روبروش پول به حسابی بریزم. موقع برگشتن، از همون اونور خیابون یه فکر افتاد تو کلهم. چرا همهی دخترا و زنا ابرو برمیدارن و صورتشونو بند میندازن و من تا حالا نکردم. دلم نمیخواست برم آرایشگاه آشنا...
اومدم وارد آرایشگاهه بشم که جلوش یه پردهی سفید بود و روش نوشتهبود "ورود آقایان ممنوع" بعد گفتم من که موی صورتم اصلا معلوم نیست. چرا بیخودی ازین هوسا دارم؟ ابرومم که قربونش برم اصلا چیزی نداره که برش دارم. و اگه سالی ماهی تو آینه که دقیق شم یه دونه مو اضافی اون حوالی ببینم، روز خوش شانسیمه و با ذوق بیحدی با موچین به جونش میافتم و دیگه رفت تا یکی دوماه بعد.
سویچو از کیفم درآوردم و درو باز کردم و تا اومدم سوار ماشین شم که گفتم حالا رفتن تو که ضرری نداره. دوباره در ماشینو بستم.
چند بار هی رفتم به سمت در و چندبار برگشتم. تا اینکه دلمو زدم به دریا و رفتم تو. دوتا خانم خندون و خوشگل با موهای هایلایت شده اومدن به طرفم. نمیدونستم بگم چی کار دارم. موهامم تازه کوتاه کرده بودم. بالاخره با تته پته با هزار زحمت گفتم صورتمو میخوام بند بندازم. خانوما کلی وای وای و الهیالهی گفتن و هرهر کرکر کردن نفهمیدم چطور منو به طرف صندلی هل دادن و یه کش بستن دور پیشونیم و موهای سرمو کردن اون زیر و
دختر جوونتره نخرو بست دور گردن و بعد دور انگشتاش و یه سر نخ هم گرفت لای دندوناش. دچار اضطراب عجیبی شدم. دلم میخواست پاشم فرار کنم. گفتم میشه برم عصر بیام یا فردا؟ هر دو خندیدن و گفتن الان هم شانسی سرمون خلوته عصر و فردا وقتامون پره و نذاشتن پا شم....
دختر جوونتره نخ اول رو که کشید رو صورتم و گفت مبارکه، از درد داد زدم. خانم بزرگتره که صاحب آرایشگاه هم بود گفت بابا تو که صورتت مو نداره. همهش کرکه.
تو دلم هزار تا فحش به خودم بابت این هوس بیخود دادم. و البته گاهی هم فحشام به طرف دختره میرفت. کمکم عادت کردم و یه جوری شد انگار مگس داره رو صورتم راه میره. وقتی به پیشونیم و موهای نزدیک به موهای سرم و نزدیکای ابروم رسید یه دفعه شروع کردم به عطسه... بدبختی آب بینیم هم راه افتاد:) انگار هر مویی که از اون قسمتا کنده میشد انگار سوراخی در لولهی شلنگ بینیم ایجاد میشد. یه دستمال چپوندن تو دستم... و منم هی فین فین
عجب غلطی کردم! احساس کردم مازوخیسم دارم... هم درد بکش هم یه جا ساکت بشین و هم هی آب بینی بگیر. انگار یه قرن گذشت تا خانومه صورتمو فوت کرد گفت تموم شد. چه ماه شدی!
آقا، نشون به اون نشون. با هر آشنایی که روبهرو میشم هر چی صورتمو یه جوری نگه میدارم که بفهمه و بگه "مبارکه!" دریغ از یه عکسالعملی، حرفی و سخنی که مثلا " چقدر تغییر کردی؟ مگه چیکار کردی؟" هیچکس نفهمید که نفهمید. خداییش خودم هم جلو آینه وایمیسم هیچ تغییری حس نمیکنم... حیف اینهمه درد که کشیدم...
5- اینیکی "خونهتکونی ذهن" از همه خفنتره. هر کیناراحتی قلبی داره یا خیلی پاستوریزهست نخونه...
آدم گاهی تو وبلاگش یه چیزایی میخواد بنویسه که دچار تردید میشه که این خیلی بیخوده یا بیادبیه یا " وای... اگه اینو بنویسم، مردم چی میگن!" بذار این آخر سالی هیچ عقدهای تو دلم نمونه:) گناه دارم..
اونموقعی که برف میومد یه جایی بعد از زندان گوهردشت... به طرف شاهینویلا و باغستان... روی دیوار سمت راست یه خونهی ویلایی بزرگ حدود 2000 متری(شایدم هزار متری)، دیوار نوشتهای دیدم. هر دو طرف خونههه زمین خالی بود. هر کدوم درست به مساحت همون خونه. برف تو این زمین خالیا پا نخورده بود و منم که عشق نقشانداختن با پا رو اینجور زمینا دارم . خوشبختانه اونحا پرنده هم پر نمیزد.
موقعی که داشتم عین چارلیچاپلین روی برف راه میرفتم که عین نقش چرخهای تراکتور رو برفا بمونه، چشمم به دیوار نوشتههه خورد. با خط نستعلیق بسیار زیبایی، خیلی تمیز و مرتب نوشته بودن: با عرض معذرت، روم به دیوار.. واقعا هم روم به دیوار بود البته:)
" ریدم بر روح پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد."
توی این نوشته تموم نکات خوشنویسی رعایت شده بود و حتی نقطهی آخر جمله هم داشت.
با دیدن این دیوار نوشته سعی کردم نویسندهشو که حتما ساکن اون خونهی نسبتا زیبا بود روانشناسی کنم! مرسی خانم دکتر:)
الف- نویسنده جمله و صاحب خونه، یه آقای تمیز و مرتب و فکل کراواتیه و با ظاهر مرتب ولی ازونایی که وقتی با یکی دعواش میشه هر چی فحشه از دهنش در میاد به طرف میگه!(چون تمیز و مرتب نوشته بود، ولی حرفای بدبد!)
ب- آقاهه حتما از اون آدمای بیگذشت و کینهایه.
اگه با گذشت بود، مثل حضرت مسیح که میگفت اگه کسی یه سیلی زد اینور صورتت، اونور صورتت رو هم بهش تعارف کن. مینوشت: " عزیز دلم، اینور خونهم شاشیدی، لطفا برو اونطرف خونهم هم بشاش!"
ج- آقاهه خیلی بیانصافه!
چرا؟ چون طرف فقط جیش کرده یا به قول خودش شاشیده، طبق قانون قصاص ایشون فقط حق دارن برن بغل دیوار خونهیمجرم بشاشن. ولی در کمال بیرحمی و قساوت میخوان شاشیدن رو با ریدن پاسخ بدن.( جقدر کار ما محققها سخته که مجبوریم کلمههای بد رو تکرار کنیم!)
د- صاحبخونه تو عصبانیت حساب حالیش نیست! طفلکی مجرم یه بار شاشیده ولی صاحبخونه میخواد روی دو نفر برینه.
ه- صاحبخونه خیلی آنتیفمینیست تشریف دارن. چون جیشکنندههای کنار خیابونا همیشه آقان، ایشون به مادر جیشنده چیکار داره؟
و- صاحبخانه ازوناست که به سالمندان احترام نمی ذاره. آخه طرف شاشیده، مادر و پدر پیرش چه گناهی کردن؟
ز- صاحبخانه به ماوراءالطبیعه و روح اعتقاد داره و فکر اینجاشو نکرده که شاشنده ممکنه ماتریالیست باشه و با خیال راحت جیششو بکنه و به ریش نویسندهی جمله بخنده:)
6- یه مدته یه قرصایی میخورم که حسابی گیجم میکنن. یه فیلم میبینم نمیفهمم چه جریانایی داره اتفاق میافته. دوستام دارن یه ماجرا تعریف میکنن هی میپرسم چی شد؟ یه بار دیگه لطفا بگو:) موقع رانندگی سه تا خیابون میرم پایینتر از جایی که میخواستم بگم و وقتی هم برمیگردم، 5 تا خیابون میام بالاتر:) خلاصه اوضاعیه، دیدنی:) امشب به دکتر زنگ زدم گفتم.. گفت فوری قطعش کن... ولی بدک هم نیست این حالتا... یه جور منگی و مستی و... اصلا یادم نیست تو شمارههای قبلی چی نوشتم...هر چند(خودمونیم) قبلا هم دستکمی از الانم نداشتم:) ولی با خوردن قرصا بهانهای برای گیجی و خنگ بازیام داشتم ها...
۷- زيتونی به تاتر نمیرفت٬ وقتی میرفت شنبه میرفت...
۸- بارون اين روزا چقدر خوبه... همه جا هم هست... کرج٬ تهران٬ به هر شهرستانی که دوستی در اونجا داری زنگ میزنی٬ میگه اونجا هم داره بارون میاد... چقدر قدم زدن زير بارون کيف داد اينروزا... چند بار مثل موش آبکشيده شدم...
ولی بارونزياد امسال مثل برف زياد امسال داره دردسر درست میکنه. ديشب طرفای ما سيل اومد. صبح همه جا پر بود از گل و لایی که از کوه اومده بود....امروز تو تهران هم میگفتن بعضیجاهاش سيل اومده ... بخصوص قسمت شرقش ...
۹- شبح عزیز در مورد شیوهی نگارش فارسی مطلب جالبی نوشته بهنام: "زندهگی" با "ه" زندهتر است.
او همچنین مطلبی از ایرجکابلی در این ارتباط معرفی کرده به نام : بیحوصلگی یا بیحوصلهگی؟
خوندن نظرات آرشسرخ (۲۳)و ترانه و...در نظرخواهی شبح
و نظرات داریوش(۶۶) و گور به گور (۴۳)در نظرخواهی قبلی هم قابل توجه است...
۱۰-چند روز پیش خوابگرد عزیز بجث جالبی در مورد ترجمهی اسم فیلم برندهی اسکار امسال یعنیMillion Dollar Baby راه انداخت.(منم در این بحث شرکت کردم...اهم...)
بعد از جمعبندی٬ خوابگرد این اسم رو برای فیلم پیشنهاد کرد. زرنگی! اگه میخوای بدونی چه اسمی، باید روش کلیک کنی:)
۱۱- بازم خوابگرد... اما ایندفعه یه خبر غیر فرهنگی... شایدم به نوعی فرهنگی باشه:)
خوابگرد ما بابا شده. بابای یه پسر کوچولو به اسم پارسا. مبارک باشه!
بهاران را به احساس سبز تو سلام میگوید
و ببر ِ بیشه
غرورش را در آیینهی احساس تو میآراید؟
از کجا دانستی؟...
(شاملو)
-از کتاب"در آستانه" – قسمتی از شعر "سفر ِشهود"
2- متاسفانه همیشه این بهترین دوستاتن که صبح زود از خواب بیدارت میکنن که حالتو بپرسن...
3- کمی دیگه خونه تکونی ذهن:
قسمت زنانه:) ورود آقایون به شماره ۳ و ۴ ممنوع!
ناخن مصنوعی
کمتر پیش اومده که هر 10 فروند ناخنم سالم باشن. (چه مصیبتی! )
بخصوص ناخن انگشت سبابهی دست راستم که همیشه موقع کار میشکنه و دقیقا هر وقت دلت میخواد تو مهمونی لاک بزنی ناخنات کامل نیست. یا مثل موقعی هم که کلاس سهتار میرفتم، تقریبا هیچوقت اون ناخنم سالم نبود و باید مضراب فلزی بهجاش میبستم.
چند ماه پیش در یه مهمونی یکی از فامیلهای سبیلباروتی دستمو گرفت و گفت: "حیف این دستها نیست که لاک نمیزنی؟ من از وقتی به سن تو بودم...نه نه خیلی جوونتر! از 14 سالگی تا حالا(حدود 55 سالهش بود) هیچکس ناخنهامو بدون لاک ندیده!" (چه سعادتی!)
حالا من گاهی لاک میزنم و گاهی خیلی هم از دیدن دستام با لاک کیف میکنم! ولی نه همیشه. حوصلهی اینکه هر روز آستون به دست در حال پاک کردن لاک دیروز و زدن لاک امروز باشم ندارم. فکر کنم وقتش رو هم ندارم.
با اینکه فکر میکردم حرفای اون خانمه برام بیاهمیت باشه ولی بدون اینکه بخوام دوسه جایی که بعدا دعوت شدم و میدونستم اون اونجاست لاک میزدم. خوشم میومد تعریف میکنه از دست با لاکم:)...( عجب آدم بیجنبهای!)...
چند وقت بعدش یه روز با سبیل باروتی از مغازهی لوازم آرایشی رد میشدیم. چشمم به ناخنمصنوعیهای بلند رنگو وارنگ پشت ویترین خورد، یهو شل شدم.
وقتی جلوی پیشخون، جلوی چشمای متعجب سبیلباروتی صاحب مغازه انواع و اقسام ناخنها رو جلوم گذاشت، واقعا مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم...
اونایی که روش گلهای رنگوارنگه توجهمو جلب کرده بود. از طرفی هم میدونستم روم نمیشه اونا رو بذارم(بپوشم؟ بچسبونم؟). سبیلباروتی خیلی محتاطانه یه ناخن صورتی کمرنگ رو پیشنهاد کرد. ولی من مسی که به نارنجی میخورد برداشتم.
از اونروز ناخنها رو گذاشتمش رو میز توالت. هر چند روز یه بار میرم سروقتش. همینجوری بدون چسب "پروو"ش میکنم و جلو آینه باهاش پز میدم. ولی پیش خودم میگم من که روم نمیشه ناخنهای به این درازی که از دور داد میزنه مصنوعیه، بذارم...
امروز از همون مغازه نزدیکای میدون ولیعصر رد میشدم دیدم در اثر زیاد وارد کردن از کشور کره قیمتش به نصف رسیده و من هنوز جرأت استفاده ازشو نداشتم:)..( چه درد بزرگی!)
4- ماشینمو جلو یه آرایشگاه کوچیک زنونه پارک کردم تا برم بانک روبروش پول به حسابی بریزم. موقع برگشتن، از همون اونور خیابون یه فکر افتاد تو کلهم. چرا همهی دخترا و زنا ابرو برمیدارن و صورتشونو بند میندازن و من تا حالا نکردم. دلم نمیخواست برم آرایشگاه آشنا...
اومدم وارد آرایشگاهه بشم که جلوش یه پردهی سفید بود و روش نوشتهبود "ورود آقایان ممنوع" بعد گفتم من که موی صورتم اصلا معلوم نیست. چرا بیخودی ازین هوسا دارم؟ ابرومم که قربونش برم اصلا چیزی نداره که برش دارم. و اگه سالی ماهی تو آینه که دقیق شم یه دونه مو اضافی اون حوالی ببینم، روز خوش شانسیمه و با ذوق بیحدی با موچین به جونش میافتم و دیگه رفت تا یکی دوماه بعد.
سویچو از کیفم درآوردم و درو باز کردم و تا اومدم سوار ماشین شم که گفتم حالا رفتن تو که ضرری نداره. دوباره در ماشینو بستم.
چند بار هی رفتم به سمت در و چندبار برگشتم. تا اینکه دلمو زدم به دریا و رفتم تو. دوتا خانم خندون و خوشگل با موهای هایلایت شده اومدن به طرفم. نمیدونستم بگم چی کار دارم. موهامم تازه کوتاه کرده بودم. بالاخره با تته پته با هزار زحمت گفتم صورتمو میخوام بند بندازم. خانوما کلی وای وای و الهیالهی گفتن و هرهر کرکر کردن نفهمیدم چطور منو به طرف صندلی هل دادن و یه کش بستن دور پیشونیم و موهای سرمو کردن اون زیر و
دختر جوونتره نخرو بست دور گردن و بعد دور انگشتاش و یه سر نخ هم گرفت لای دندوناش. دچار اضطراب عجیبی شدم. دلم میخواست پاشم فرار کنم. گفتم میشه برم عصر بیام یا فردا؟ هر دو خندیدن و گفتن الان هم شانسی سرمون خلوته عصر و فردا وقتامون پره و نذاشتن پا شم....
دختر جوونتره نخ اول رو که کشید رو صورتم و گفت مبارکه، از درد داد زدم. خانم بزرگتره که صاحب آرایشگاه هم بود گفت بابا تو که صورتت مو نداره. همهش کرکه.
تو دلم هزار تا فحش به خودم بابت این هوس بیخود دادم. و البته گاهی هم فحشام به طرف دختره میرفت. کمکم عادت کردم و یه جوری شد انگار مگس داره رو صورتم راه میره. وقتی به پیشونیم و موهای نزدیک به موهای سرم و نزدیکای ابروم رسید یه دفعه شروع کردم به عطسه... بدبختی آب بینیم هم راه افتاد:) انگار هر مویی که از اون قسمتا کنده میشد انگار سوراخی در لولهی شلنگ بینیم ایجاد میشد. یه دستمال چپوندن تو دستم... و منم هی فین فین
عجب غلطی کردم! احساس کردم مازوخیسم دارم... هم درد بکش هم یه جا ساکت بشین و هم هی آب بینی بگیر. انگار یه قرن گذشت تا خانومه صورتمو فوت کرد گفت تموم شد. چه ماه شدی!
آقا، نشون به اون نشون. با هر آشنایی که روبهرو میشم هر چی صورتمو یه جوری نگه میدارم که بفهمه و بگه "مبارکه!" دریغ از یه عکسالعملی، حرفی و سخنی که مثلا " چقدر تغییر کردی؟ مگه چیکار کردی؟" هیچکس نفهمید که نفهمید. خداییش خودم هم جلو آینه وایمیسم هیچ تغییری حس نمیکنم... حیف اینهمه درد که کشیدم...
5- اینیکی "خونهتکونی ذهن" از همه خفنتره. هر کیناراحتی قلبی داره یا خیلی پاستوریزهست نخونه...
آدم گاهی تو وبلاگش یه چیزایی میخواد بنویسه که دچار تردید میشه که این خیلی بیخوده یا بیادبیه یا " وای... اگه اینو بنویسم، مردم چی میگن!" بذار این آخر سالی هیچ عقدهای تو دلم نمونه:) گناه دارم..
اونموقعی که برف میومد یه جایی بعد از زندان گوهردشت... به طرف شاهینویلا و باغستان... روی دیوار سمت راست یه خونهی ویلایی بزرگ حدود 2000 متری(شایدم هزار متری)، دیوار نوشتهای دیدم. هر دو طرف خونههه زمین خالی بود. هر کدوم درست به مساحت همون خونه. برف تو این زمین خالیا پا نخورده بود و منم که عشق نقشانداختن با پا رو اینجور زمینا دارم . خوشبختانه اونحا پرنده هم پر نمیزد.
موقعی که داشتم عین چارلیچاپلین روی برف راه میرفتم که عین نقش چرخهای تراکتور رو برفا بمونه، چشمم به دیوار نوشتههه خورد. با خط نستعلیق بسیار زیبایی، خیلی تمیز و مرتب نوشته بودن: با عرض معذرت، روم به دیوار.. واقعا هم روم به دیوار بود البته:)
" ریدم بر روح پدر و مادر کسی که اینجا بشاشد."
توی این نوشته تموم نکات خوشنویسی رعایت شده بود و حتی نقطهی آخر جمله هم داشت.
با دیدن این دیوار نوشته سعی کردم نویسندهشو که حتما ساکن اون خونهی نسبتا زیبا بود روانشناسی کنم! مرسی خانم دکتر:)
الف- نویسنده جمله و صاحب خونه، یه آقای تمیز و مرتب و فکل کراواتیه و با ظاهر مرتب ولی ازونایی که وقتی با یکی دعواش میشه هر چی فحشه از دهنش در میاد به طرف میگه!(چون تمیز و مرتب نوشته بود، ولی حرفای بدبد!)
ب- آقاهه حتما از اون آدمای بیگذشت و کینهایه.
اگه با گذشت بود، مثل حضرت مسیح که میگفت اگه کسی یه سیلی زد اینور صورتت، اونور صورتت رو هم بهش تعارف کن. مینوشت: " عزیز دلم، اینور خونهم شاشیدی، لطفا برو اونطرف خونهم هم بشاش!"
ج- آقاهه خیلی بیانصافه!
چرا؟ چون طرف فقط جیش کرده یا به قول خودش شاشیده، طبق قانون قصاص ایشون فقط حق دارن برن بغل دیوار خونهیمجرم بشاشن. ولی در کمال بیرحمی و قساوت میخوان شاشیدن رو با ریدن پاسخ بدن.( جقدر کار ما محققها سخته که مجبوریم کلمههای بد رو تکرار کنیم!)
د- صاحبخونه تو عصبانیت حساب حالیش نیست! طفلکی مجرم یه بار شاشیده ولی صاحبخونه میخواد روی دو نفر برینه.
ه- صاحبخونه خیلی آنتیفمینیست تشریف دارن. چون جیشکنندههای کنار خیابونا همیشه آقان، ایشون به مادر جیشنده چیکار داره؟
و- صاحبخانه ازوناست که به سالمندان احترام نمی ذاره. آخه طرف شاشیده، مادر و پدر پیرش چه گناهی کردن؟
ز- صاحبخانه به ماوراءالطبیعه و روح اعتقاد داره و فکر اینجاشو نکرده که شاشنده ممکنه ماتریالیست باشه و با خیال راحت جیششو بکنه و به ریش نویسندهی جمله بخنده:)
6- یه مدته یه قرصایی میخورم که حسابی گیجم میکنن. یه فیلم میبینم نمیفهمم چه جریانایی داره اتفاق میافته. دوستام دارن یه ماجرا تعریف میکنن هی میپرسم چی شد؟ یه بار دیگه لطفا بگو:) موقع رانندگی سه تا خیابون میرم پایینتر از جایی که میخواستم بگم و وقتی هم برمیگردم، 5 تا خیابون میام بالاتر:) خلاصه اوضاعیه، دیدنی:) امشب به دکتر زنگ زدم گفتم.. گفت فوری قطعش کن... ولی بدک هم نیست این حالتا... یه جور منگی و مستی و... اصلا یادم نیست تو شمارههای قبلی چی نوشتم...هر چند(خودمونیم) قبلا هم دستکمی از الانم نداشتم:) ولی با خوردن قرصا بهانهای برای گیجی و خنگ بازیام داشتم ها...
۷- زيتونی به تاتر نمیرفت٬ وقتی میرفت شنبه میرفت...
۸- بارون اين روزا چقدر خوبه... همه جا هم هست... کرج٬ تهران٬ به هر شهرستانی که دوستی در اونجا داری زنگ میزنی٬ میگه اونجا هم داره بارون میاد... چقدر قدم زدن زير بارون کيف داد اينروزا... چند بار مثل موش آبکشيده شدم...
ولی بارونزياد امسال مثل برف زياد امسال داره دردسر درست میکنه. ديشب طرفای ما سيل اومد. صبح همه جا پر بود از گل و لایی که از کوه اومده بود....امروز تو تهران هم میگفتن بعضیجاهاش سيل اومده ... بخصوص قسمت شرقش ...
۹- شبح عزیز در مورد شیوهی نگارش فارسی مطلب جالبی نوشته بهنام: "زندهگی" با "ه" زندهتر است.
او همچنین مطلبی از ایرجکابلی در این ارتباط معرفی کرده به نام : بیحوصلگی یا بیحوصلهگی؟
خوندن نظرات آرشسرخ (۲۳)و ترانه و...در نظرخواهی شبح
و نظرات داریوش(۶۶) و گور به گور (۴۳)در نظرخواهی قبلی هم قابل توجه است...
۱۰-چند روز پیش خوابگرد عزیز بجث جالبی در مورد ترجمهی اسم فیلم برندهی اسکار امسال یعنیMillion Dollar Baby راه انداخت.(منم در این بحث شرکت کردم...اهم...)
بعد از جمعبندی٬ خوابگرد این اسم رو برای فیلم پیشنهاد کرد. زرنگی! اگه میخوای بدونی چه اسمی، باید روش کلیک کنی:)
۱۱- بازم خوابگرد... اما ایندفعه یه خبر غیر فرهنگی... شایدم به نوعی فرهنگی باشه:)
خوابگرد ما بابا شده. بابای یه پسر کوچولو به اسم پارسا. مبارک باشه!
اگه من زنت بشم منو با چی میزنی؟
1- اگه من زنت بشم
یار و همدمت بشم
وقتی دعوامون بشه
منو با چی می زنی؟!!
(خاله سوسکه)
2- آخه بگو خالهسوسکه جان، عزیزم، کسی که اومدی زنش شدی،یار و همدمش شدی، وقتی دعواتون بشه، با عرض معذرت، شکر میخوره قند میشکنه که تو رو بزنه:)
خوب درسته! به نونوا که میخواست موقع دعوا با سنگ ترازو بزنه تو کلهت گفتی نه... به قصاب که میخواست زبونم لال با ساطور قصابی سرتو ازبدنت جدا کنه گفتی نه... اما دیگه به آقا موشه چرا بله رو گفتی؟ گیرم اولش گفت با دُم نرم و نازکش میزندت. تو چرا باور کردی؟ همین دم نرم و نازکش بعد از یه مدت تبدیل میشه به یه شلاق... زدن زدنه، وسیله اینجا مهم نیست. مهم نفس کاره...
اصلا میدونی چرا قصهتو انداختن رو زبونا؟ خواستن زن باورش بشه مرد موقع دعوا باید خشونت به خرج بده.
ولی من به مناسبت 8 مارس این توطئه رو افشا میکنم. این قصه یه قصهی ترویج کنندهی خشونت علیه جنس زنه:) آهای ملت گول نخورید.
من اگه به روزی دختری داشته باشم این قصه رو اینجوری براش میگم؟
خاله سوسکه میگه: اگه من زنت بشم، یار و همدمت بشم. حتی اگه دعوامون بشه، غلط میکنی دست روم بلند کنی.. به دادگاه خانواده شکایت میکنم. پدرتو درمیارم.
یا میگم: اگه دعوامون بشه بیا با هم گفتمان داشته باشیم، کتک زدن کار آدم بداست!( وزن و قافیهش بهم میخوره؟ خوب بخوره! گور پدر قافیه!)
شما این داستان رو چهجوری تعریف میکنید؟
-اگه دعوامون بشه میزنم با تکواندو و جودو و کاراته خوردو خاکشیرت میکنم؟:))))
دوستان٬ شعار دادن در مورد ۸ مارس چیزیو حل نمیکنه. هر کدوم از ما یکی از این توطئههای مخوف رو که به دست خودمون و به وسیلهی قصهی مادربزرگامون در خون و رگ و ریشهمان رفته٬ افشا کنیم قضیهحله به جان شما:) یه چیزی عین طرح پشیز:)
3- گور به گور عزیز در نظرخواهی قبلم(کامنت شماره 35) در مورد رسمالخط فارسی تذکراتی بهم دادن که مدتها بود دوست داشتم بدونم. در کامنت شماره 39 سوال اولمو مطرح کردم(در مرود طرز نوشتن حتما و فعلا که بعضیها حتمن و فعلن مینویسنش و کلا کلمات تنویندار) و شبح عزیز هم در کامنت شماره 43 این بحث رو ادامه داد.
منتظر مطالب شبح و گور به گور گرامی در این رابطه هستم.
چرا بعضیجاها حتی را حتا مینویسن و چرا بعضیها زندگی رو زندهگی مینویسن؟
مجلهی اینترنتی گذرگاه در شمارهی 30 مقالهای در این ارتباط به قلم محمود صفریان داره و پیشنهاد کرده: بیایید به همانگونه بنویسیم که بیان میکنیم. به همان گونه که میخوانیم!
وقتی میخوانیم حتا ٬ حتمن٬ اصلن٬ چرا باید بنویسیم: حتی٬ حتما٬ اصلا؟
نظر شما چیه؟ آیا باید نوع نگارشمون رو سادهتر کنیم، یا همونطور که از قدیم عادت کردهایم بنویسیم؟
4- رفسنجانی 40 درصد سهام ماکروسافت رو از بیل گیتش خرید:)
5- یه نمایندهی شورای اسلامی خیلی رک گفته: آقا اینقدر نگید چهارشنبه سوری٬ بگید چهارشنبهی آخر سال!(انگار خیلی این کلمهبهش فشار میاره)
ما هم خیلی رک به ایشون میگیم: دلمون میخواد بگیم چهارشنبه سوری:) تازه کلی هم ترقه و مهمات خریدیم برای این چهارشنبه سورونمون که ۵ روز دیگهست...
۶- تبليغ محصول جديد فولكس واگن که از طرف بعضی از کشورهای عربی شدیدا مورد انتقاد قرار گرفته است...اين تبليغ كه به صورت فيلم كوتاه ساخته شده است ، يك فلسطيني پس از تهيه يك فولكس واگن با بستن تعداد زيادي مواد منفجره به كنار يك رستوران اسرائيلي ميرود . در اين زمان وي ضامن مواد منفجره را ميكشد اما تنها خودش كشته شده و اتومبيل سالم ميماند و هيچ فردي در اين عمليات انتحاري آسيب نميبيند.
یار و همدمت بشم
وقتی دعوامون بشه
منو با چی می زنی؟!!
(خاله سوسکه)
2- آخه بگو خالهسوسکه جان، عزیزم، کسی که اومدی زنش شدی،یار و همدمش شدی، وقتی دعواتون بشه، با عرض معذرت، شکر میخوره قند میشکنه که تو رو بزنه:)
خوب درسته! به نونوا که میخواست موقع دعوا با سنگ ترازو بزنه تو کلهت گفتی نه... به قصاب که میخواست زبونم لال با ساطور قصابی سرتو ازبدنت جدا کنه گفتی نه... اما دیگه به آقا موشه چرا بله رو گفتی؟ گیرم اولش گفت با دُم نرم و نازکش میزندت. تو چرا باور کردی؟ همین دم نرم و نازکش بعد از یه مدت تبدیل میشه به یه شلاق... زدن زدنه، وسیله اینجا مهم نیست. مهم نفس کاره...
اصلا میدونی چرا قصهتو انداختن رو زبونا؟ خواستن زن باورش بشه مرد موقع دعوا باید خشونت به خرج بده.
ولی من به مناسبت 8 مارس این توطئه رو افشا میکنم. این قصه یه قصهی ترویج کنندهی خشونت علیه جنس زنه:) آهای ملت گول نخورید.
من اگه به روزی دختری داشته باشم این قصه رو اینجوری براش میگم؟
خاله سوسکه میگه: اگه من زنت بشم، یار و همدمت بشم. حتی اگه دعوامون بشه، غلط میکنی دست روم بلند کنی.. به دادگاه خانواده شکایت میکنم. پدرتو درمیارم.
یا میگم: اگه دعوامون بشه بیا با هم گفتمان داشته باشیم، کتک زدن کار آدم بداست!( وزن و قافیهش بهم میخوره؟ خوب بخوره! گور پدر قافیه!)
شما این داستان رو چهجوری تعریف میکنید؟
-اگه دعوامون بشه میزنم با تکواندو و جودو و کاراته خوردو خاکشیرت میکنم؟:))))
دوستان٬ شعار دادن در مورد ۸ مارس چیزیو حل نمیکنه. هر کدوم از ما یکی از این توطئههای مخوف رو که به دست خودمون و به وسیلهی قصهی مادربزرگامون در خون و رگ و ریشهمان رفته٬ افشا کنیم قضیهحله به جان شما:) یه چیزی عین طرح پشیز:)
3- گور به گور عزیز در نظرخواهی قبلم(کامنت شماره 35) در مورد رسمالخط فارسی تذکراتی بهم دادن که مدتها بود دوست داشتم بدونم. در کامنت شماره 39 سوال اولمو مطرح کردم(در مرود طرز نوشتن حتما و فعلا که بعضیها حتمن و فعلن مینویسنش و کلا کلمات تنویندار) و شبح عزیز هم در کامنت شماره 43 این بحث رو ادامه داد.
منتظر مطالب شبح و گور به گور گرامی در این رابطه هستم.
چرا بعضیجاها حتی را حتا مینویسن و چرا بعضیها زندگی رو زندهگی مینویسن؟
مجلهی اینترنتی گذرگاه در شمارهی 30 مقالهای در این ارتباط به قلم محمود صفریان داره و پیشنهاد کرده: بیایید به همانگونه بنویسیم که بیان میکنیم. به همان گونه که میخوانیم!
وقتی میخوانیم حتا ٬ حتمن٬ اصلن٬ چرا باید بنویسیم: حتی٬ حتما٬ اصلا؟
نظر شما چیه؟ آیا باید نوع نگارشمون رو سادهتر کنیم، یا همونطور که از قدیم عادت کردهایم بنویسیم؟
4- رفسنجانی 40 درصد سهام ماکروسافت رو از بیل گیتش خرید:)
5- یه نمایندهی شورای اسلامی خیلی رک گفته: آقا اینقدر نگید چهارشنبه سوری٬ بگید چهارشنبهی آخر سال!(انگار خیلی این کلمهبهش فشار میاره)
ما هم خیلی رک به ایشون میگیم: دلمون میخواد بگیم چهارشنبه سوری:) تازه کلی هم ترقه و مهمات خریدیم برای این چهارشنبه سورونمون که ۵ روز دیگهست...
۶- تبليغ محصول جديد فولكس واگن که از طرف بعضی از کشورهای عربی شدیدا مورد انتقاد قرار گرفته است...اين تبليغ كه به صورت فيلم كوتاه ساخته شده است ، يك فلسطيني پس از تهيه يك فولكس واگن با بستن تعداد زيادي مواد منفجره به كنار يك رستوران اسرائيلي ميرود . در اين زمان وي ضامن مواد منفجره را ميكشد اما تنها خودش كشته شده و اتومبيل سالم ميماند و هيچ فردي در اين عمليات انتحاري آسيب نميبيند.
هشتم مارس و مصاحبهی شاملو
1-
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ...
(شاملو)
2- روز 8 مارس، روز جهانی زن(زنان هر دو عالم)، رو به همگی تبریک میگم. امیدوارم همهی زنان با بهدستآوردن حقوق حقهی خود، به جایگاه واقعی خود برسن.
3- هیچوقت یادم نمیره، پارسال یه همچین موقعهایی پیش یه نمایندهی زن مجلس بودیم. وسطاش من خودمو الکی نخود آش کردم و 8 مارس رو تبریک گفتم. فکر کردم حداقلش اینه که یه تشکر میکنه و میگذره.
ولی این خانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: روز زن؟ شما هم تحت تاثیر القائات فرهنگ غربی قرار گرفتید؟ مگه روز تولد بانوی دو عالم حضرت فاطمه(ص) چشه که صد برابر 8 مارس برای ما مسلمونا ارزش داره؟
و با اعتماد به نفس اضافه کرد که 8 مارسیها تمام تلاششون اینه که فاحشهگی و همجنسبازی رو به رسمیت بشناسونن و گسترش بدن. یه ساعت از 8 مارس بد گفت. من ِ دیوونه یه کلمه گفتم زنان خیابابونی هم بالاخره زن هستن و باید یه جورایی ازشون حمایت بشه تا شغلی پیدا کنن و.... و اونایی که همجنسگران ثابت شده که تقصیری ندارن و... عصبانی شد و زد صحرای کربلا: که وقتی بچههای عراقی شیرخشک ندارن شما چهجوری میتونید به 8 مارس و زنان خیابونی و همجنسبازا فکر کنید؟
تموم خانومای همراه من از ترس میلرزیدن و یکیشون جیکش درنیومد که از من دفاع کنه.
منو بگو امیدم رو به کیا بسته بودم...
فهمیدم ما اول باید مسئله رو برای خودمون حل کنیم...
۴- یه مجلهی دنیای سخن پیدا کردم مال سال 1367... عجب مجلهایه و عجب مطالب خوندنییی داره... یه مصاحبه داره با شاملو... یه جای مصاحبه صحبت از مارکز میشه. گویا مارکز سفری به شوروی داشته و دیداری با میخائیل گورباچوف.
شاملو به مصاحبهکنندهها(جواد مجابی و غلامحسین نصیریپور) میگه من از سفر مارکز به شوروی و بخصوص قسمت دیدار و گفتوگویش با گورباچوف خوشم نیومده. میپرسن چرا. میگه:
"برای اینکه به با بازتابهای تبلیغاتی نادرستی میدان میدهد. نویسندهی سرشناسی مثل آقای مارکز نباید خودش را از مقام یک وزنهی نهایی کارساز تا حد پارسنگها پایین بیاورد. وگرنه بگذار فلان آدمی که همین جوریش پارسنگ یک نمکفروش دورهگرد هم نیست برود خودش را با بند تنبان فلان سیاستمدار دار بزند. حرف من ایناست که اگر آقای گورباچف برای پیشبرد سیاست خودش پشتیبانی شُهرهگانی مثل آقای مارکز را لازم دارد، آقای مارکز به طور مطلق برای اثبات وحود خودش نیازمند چنین دیدارهایی نیست! او میباید حضورش را در سطحی فراتر از مسائل سیاسی روزمره نگه دارد. او در یکی کلام حق ندارد خودش را ملعبهی دست این و آن کند. فقط اگر واقعا لازم دید میتواند دو کلمه اعلام کند که برنامهی سیاسی فلان آقا را ـ آنهم به شرطها و شروطها – جالب یافته است و چنانچه فقط یک بازی تاکتیکی روی صفحهی شطرنج نباشد و در عمل نشان بدهد که برداشتی انسانی انگیزهی آن است تأییدش میکند.
" من بین "هنر" و "سیاست روز" فاصله قائل میشوم. سیاستهای روز معمولا چیزیست که در نظرِ خودِ سیاستمداران بیش از دیگران بیحرمت و فاقد ارزش است در صورتی که هنرمند روشنفکر از جان و خونش مایه میگذارد. کجا این دو از یک خانوادهاند؟ هنر مرز و سیستم حکومتی نمیشناسد. سخت کیفور شدم که شنیدم آقای اخوان ثالث در پاسخ دعوتی گفته است که شاعر هرگز "با" قدرت نیست، بلکه "بر" قدرت است! باید دهانش را بوسید.
"هنرمند در همهچیز با چشم شک و تردید نگاه میکند و تا چیزی از مرز تاکتیکها برنگذرد و حقانیت استراتژیکش را نشان ندهد مهر تأییدش را پای آن نمیزند.
هنر با مردم است و حقیقت را تیلیغ میکند. حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند.
"روشنفکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این قبیل بازیها است.
"روشنفکر به مجردی که در یک نظام ساسی- حتی نظامی که خودش پیشنهاد کرده- قبول مسئولیتی بکند، از همان لحظه دیگر در جناح روشنفکران جایی ندارد بلکه مدافع پیشپاافتادهی آن نظام است...(دمش گرم)
"روشنفکر هیچوقت مدافع چیزی نیست، همیشه معترض جنبههای نادرست یا ظاهرسازانهی چیزی است.
"از هنگامی که شروع به دفاع از چیزی کرد تبدیل میشود به یکی از وکیلباشیهای مدافع یک قلعه ولزوما توی آن سیستم میلغزد و از همانجا خودش را حذف میکند.
"واقعا ملاقات کسانی امثال آقای مارکز با کسانی امثال آقای گورباچف، حتی اگر آهنگ هرگز نشنیدهای را کوک کرده باشند، چه معنایی دارد؟ او میرود به آقای گورباچف چه بگوید؟ اصلا چرا خودش را قاتی "سیاستهای روز" میکند؟
نویسندگان و روشنفکران همیشه این ور خطند و برگزیدگان سیاسی که ما همیشه در عمل دیدهایم که دست آخر هیاهوی بسیار برای هیچند- آن ور خط.
ما اصلا با سیاست دیالوگی نداریم. برای چه برویم از آنها وقت ملاقات بخواهیم؟..."
واقعا از دهن احمد شاملو دُر و گوهر میباره ها... اومدم چند جملهی کوچیک ازش نقل قول کنم دیدم اونقدر قشنگ گفته که شد چند پاراگراف... به نظر من حرفاش فقط برای یک دوران و یک حکومت بخصوص نیست، همهجا صدق میکنه... و ما باید درس بگیریم...
۵- برای حدود ۵ روز وبلاگم نمیومد و کلی غصهم شده بود. فکر کردم شاید این پروژهی بشکه کار دستم داده... هیچکاری از دستم بر نمیومد جز یه بار ایمیل فرستادن و غُر زدن به مسئول هاست، که اونم تا امروز جوابی بهم نداد. پدر بیسوادی و کامپیوتر بلد نبودن بسوزه...
تنها دلخوشیم رفتن به وبلاگهای دوستان بود و دریافت ایمیلها و آفلاینهای دوستان خوب و عزیزم(البته دوروزهم نمیتونستم ایمیل دریافت کنم). از همگی شما ممنونم... واقعا دوستتون دارم.
این شیشه زیتون بامزه رو پدرام معلمیان برام فرستاده:) ممنون... چه خوشمزهست:P
۶- خالی بندی:اونقدر چيزای بامزه يادم بود بگم... ولی همه ش یادم رفت:)
پ.ن.
اينقدر گيج بودم که در شمارهگذاری اشتباه کرده بودم و دو تا شماره ۳ داشتم٬ درستش کردم.
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ...
(شاملو)
2- روز 8 مارس، روز جهانی زن(زنان هر دو عالم)، رو به همگی تبریک میگم. امیدوارم همهی زنان با بهدستآوردن حقوق حقهی خود، به جایگاه واقعی خود برسن.
3- هیچوقت یادم نمیره، پارسال یه همچین موقعهایی پیش یه نمایندهی زن مجلس بودیم. وسطاش من خودمو الکی نخود آش کردم و 8 مارس رو تبریک گفتم. فکر کردم حداقلش اینه که یه تشکر میکنه و میگذره.
ولی این خانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: روز زن؟ شما هم تحت تاثیر القائات فرهنگ غربی قرار گرفتید؟ مگه روز تولد بانوی دو عالم حضرت فاطمه(ص) چشه که صد برابر 8 مارس برای ما مسلمونا ارزش داره؟
و با اعتماد به نفس اضافه کرد که 8 مارسیها تمام تلاششون اینه که فاحشهگی و همجنسبازی رو به رسمیت بشناسونن و گسترش بدن. یه ساعت از 8 مارس بد گفت. من ِ دیوونه یه کلمه گفتم زنان خیابابونی هم بالاخره زن هستن و باید یه جورایی ازشون حمایت بشه تا شغلی پیدا کنن و.... و اونایی که همجنسگران ثابت شده که تقصیری ندارن و... عصبانی شد و زد صحرای کربلا: که وقتی بچههای عراقی شیرخشک ندارن شما چهجوری میتونید به 8 مارس و زنان خیابونی و همجنسبازا فکر کنید؟
تموم خانومای همراه من از ترس میلرزیدن و یکیشون جیکش درنیومد که از من دفاع کنه.
منو بگو امیدم رو به کیا بسته بودم...
فهمیدم ما اول باید مسئله رو برای خودمون حل کنیم...
۴- یه مجلهی دنیای سخن پیدا کردم مال سال 1367... عجب مجلهایه و عجب مطالب خوندنییی داره... یه مصاحبه داره با شاملو... یه جای مصاحبه صحبت از مارکز میشه. گویا مارکز سفری به شوروی داشته و دیداری با میخائیل گورباچوف.
شاملو به مصاحبهکنندهها(جواد مجابی و غلامحسین نصیریپور) میگه من از سفر مارکز به شوروی و بخصوص قسمت دیدار و گفتوگویش با گورباچوف خوشم نیومده. میپرسن چرا. میگه:
"برای اینکه به با بازتابهای تبلیغاتی نادرستی میدان میدهد. نویسندهی سرشناسی مثل آقای مارکز نباید خودش را از مقام یک وزنهی نهایی کارساز تا حد پارسنگها پایین بیاورد. وگرنه بگذار فلان آدمی که همین جوریش پارسنگ یک نمکفروش دورهگرد هم نیست برود خودش را با بند تنبان فلان سیاستمدار دار بزند. حرف من ایناست که اگر آقای گورباچف برای پیشبرد سیاست خودش پشتیبانی شُهرهگانی مثل آقای مارکز را لازم دارد، آقای مارکز به طور مطلق برای اثبات وحود خودش نیازمند چنین دیدارهایی نیست! او میباید حضورش را در سطحی فراتر از مسائل سیاسی روزمره نگه دارد. او در یکی کلام حق ندارد خودش را ملعبهی دست این و آن کند. فقط اگر واقعا لازم دید میتواند دو کلمه اعلام کند که برنامهی سیاسی فلان آقا را ـ آنهم به شرطها و شروطها – جالب یافته است و چنانچه فقط یک بازی تاکتیکی روی صفحهی شطرنج نباشد و در عمل نشان بدهد که برداشتی انسانی انگیزهی آن است تأییدش میکند.
" من بین "هنر" و "سیاست روز" فاصله قائل میشوم. سیاستهای روز معمولا چیزیست که در نظرِ خودِ سیاستمداران بیش از دیگران بیحرمت و فاقد ارزش است در صورتی که هنرمند روشنفکر از جان و خونش مایه میگذارد. کجا این دو از یک خانوادهاند؟ هنر مرز و سیستم حکومتی نمیشناسد. سخت کیفور شدم که شنیدم آقای اخوان ثالث در پاسخ دعوتی گفته است که شاعر هرگز "با" قدرت نیست، بلکه "بر" قدرت است! باید دهانش را بوسید.
"هنرمند در همهچیز با چشم شک و تردید نگاه میکند و تا چیزی از مرز تاکتیکها برنگذرد و حقانیت استراتژیکش را نشان ندهد مهر تأییدش را پای آن نمیزند.
هنر با مردم است و حقیقت را تیلیغ میکند. حتی هنگامی که مردم آن را دشمن بدانند.
"روشنفکر مستقل در مقامی ماورای جریانات سیاسی و حزبی و این قبیل بازیها است.
"روشنفکر به مجردی که در یک نظام ساسی- حتی نظامی که خودش پیشنهاد کرده- قبول مسئولیتی بکند، از همان لحظه دیگر در جناح روشنفکران جایی ندارد بلکه مدافع پیشپاافتادهی آن نظام است...(دمش گرم)
"روشنفکر هیچوقت مدافع چیزی نیست، همیشه معترض جنبههای نادرست یا ظاهرسازانهی چیزی است.
"از هنگامی که شروع به دفاع از چیزی کرد تبدیل میشود به یکی از وکیلباشیهای مدافع یک قلعه ولزوما توی آن سیستم میلغزد و از همانجا خودش را حذف میکند.
"واقعا ملاقات کسانی امثال آقای مارکز با کسانی امثال آقای گورباچف، حتی اگر آهنگ هرگز نشنیدهای را کوک کرده باشند، چه معنایی دارد؟ او میرود به آقای گورباچف چه بگوید؟ اصلا چرا خودش را قاتی "سیاستهای روز" میکند؟
نویسندگان و روشنفکران همیشه این ور خطند و برگزیدگان سیاسی که ما همیشه در عمل دیدهایم که دست آخر هیاهوی بسیار برای هیچند- آن ور خط.
ما اصلا با سیاست دیالوگی نداریم. برای چه برویم از آنها وقت ملاقات بخواهیم؟..."
واقعا از دهن احمد شاملو دُر و گوهر میباره ها... اومدم چند جملهی کوچیک ازش نقل قول کنم دیدم اونقدر قشنگ گفته که شد چند پاراگراف... به نظر من حرفاش فقط برای یک دوران و یک حکومت بخصوص نیست، همهجا صدق میکنه... و ما باید درس بگیریم...
۵- برای حدود ۵ روز وبلاگم نمیومد و کلی غصهم شده بود. فکر کردم شاید این پروژهی بشکه کار دستم داده... هیچکاری از دستم بر نمیومد جز یه بار ایمیل فرستادن و غُر زدن به مسئول هاست، که اونم تا امروز جوابی بهم نداد. پدر بیسوادی و کامپیوتر بلد نبودن بسوزه...
تنها دلخوشیم رفتن به وبلاگهای دوستان بود و دریافت ایمیلها و آفلاینهای دوستان خوب و عزیزم(البته دوروزهم نمیتونستم ایمیل دریافت کنم). از همگی شما ممنونم... واقعا دوستتون دارم.
این شیشه زیتون بامزه رو پدرام معلمیان برام فرستاده:) ممنون... چه خوشمزهست:P
۶- خالی بندی:اونقدر چيزای بامزه يادم بود بگم... ولی همه ش یادم رفت:)
پ.ن.
اينقدر گيج بودم که در شمارهگذاری اشتباه کرده بودم و دو تا شماره ۳ داشتم٬ درستش کردم.
اشتراک در:
پستها (Atom)