یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۳

1- ما بسی کوشیده‌ایمکه چکش خود رابر ناقوس‌ها و به دیگچه‌ها فرود آریم،بر خروس قندی بچه‌هاو بر جمجمه‌ی پوک سیاستمداریکه لباس رسمی بر تن آراسته...ما بسی کوشیده‌ایمکه از دهلیز بی‌روزن خویشدریچه‌ای به دنیا بگشاییم...(شاملو)
2- دیدم این سه‌روز تعطیلی فرصت خوبیه که خونه‌تکونی رو شروع کنم. چقدرم کار دارم. بالکن پره از بقایای دون و نون‌خورده و آشغال پاشغاله. کمدام عین کمد آقای ووپی توش همه‌چی رو هم تلنباره. یه چیز می‌خوام بردارم یه کوه جنس می‌ریزه روسرم.و در عرض سال هر چیز هم که احساس کردم اضافه‌س سروندم زیر تخت که بعدا مرتب کنم. بعدنی که هرگز نرسید:) پرده‌ها و فرش‌ها کثیف و خلاصه افتضاحیه که بیا و ببین.صبح سبیل‌باروتی مثلا اومد کمکم. پرده‌ها رو برام باز کرد. یه فرش هم دونفری باهم شامپو کشیدیم. مگه می‌شه دونفری کارکرد! اون‌قدر باهم حرف می‌زنیم که کارا یادمون می‌ره:) یه کاری داشت رفت زود برگرده. فکر کنم تو راه رفته از دست من به لات‌لند پناهنده شده!لات‌اینترنتی جان لطفا هر چه زودتر دیپورتش کن. قول می‌دم در مجازاتش تخفیف بدم! چیه این‌قدر پناهنده‌ها رو لوس می‌کنی!
2- این مامان‌جان ما هم پنجم اسفند امتحان فوق‌لیسانس داره... دنیا رو ببین تروخدا، ما باید وایسیم خونه‌تکونی. مامان ما بشینه درس بخونه:) انتظار هم داره من بعد از پنجم برم کمکش. ستم مضاعف که داشتیم، اینم شد سه‌ضاعف..
3- بهتره تا زهرا هم مشغول امتحاناست و این‌طرفا پیداش نیست یه آمار مشتی بنویسم. این‌یکی طنز نیست به جان شما. یک واقعیت تاریخیه:)
در کاوش‌های اخیرم، دست‌نوشته‌ای از دانشمندان صدراسلام که روی پوست‌آهو نوشته‌شده پیدا کردم. این دست‌نوشته آپ‌تودیت‌ترین نتایج مطالعات و پژوهش‌ها و تحقیقات و تفحص‌های هزار دانشمند اسلامی آن زمان رو نشون می‌ده. این‌طور که اینجا نوشته:- زن‌وشوهرهایی که شب اول محرم اقدام به عملیات تولید بچه‌ می‌کنن. موقع تولد، سر بچه‌شون کج در میاد.- نطفه‌بستن در شب دوم محرم، نوزاد با پا میاد بیرون.- در شب سوم تا هشتم محرم و شب‌های قدر ماه رمضون، ناف بچه دور گردنش پیچیده می‌شه.- درشب تاسوعا و یکی از روزهای شهادتین حضرت فاطمه، و همچنین شب وفات حضرت سجاد و امام علی‌النقی، ‌بچه خفه‌شده دنیا میاد.- در اون یکی شب شهادت فاطمه و سوم امام حسین آی کیوی بچه 80 می‌شه.- ایام فاطمیه(ده دوازده روزی که بین دو روز شهادت ایشان است) بچه لب شکری می‌شه.- شب ضربت‌خوردن حضرت علی، بچه ایدز می‌گیره می‌میره( اون موقع هم ایدز بوده ولی گفته بودن این راز باید مخفی بمونه)- شب بیست ماه رمضون‌، بچه سلاطون می‌گیره.-....- و اما شب شهادت امام حسین و شب شهادت حضرت علی و شب وفات حضرت محمد(28 صفر) وای وای... هر زن و شوهری که مرتکب این عمل شنیع و گناه نابخشودنی بشن. بچه‌شون از نظر آی‌کیو صفره. هر دو دست و دوپاش قطعه....-...
دیگه نمی‌تونم بنویسم... حتی به شوخی. واقعا امیدوارم هیچ بچه‌ای! هیچ بچه‌ای! ناسالم دنیا نیاد!- یاد یکی از نوشته‌های ویولت عزیزم افتادم که در یکی از همایش‌های مربوط به بیماری ام اس از یکی شنیده بود: لابد پدر و مادر اینا در یکی از همین شب‌ها بچه‌درست کردن که اینطوری شدن!- آدم هم این‌قدر نادون!
4- خونه‌تکونی ذهن!اون‌قدر چیزا دلم می‌خواسته تو وبلاگم بنویسم که بنا به دلایلی ننوشتم... و اون‌قدر چیزا بوده که نباید می‌نوشتم و از ذهنم پریده و نوشتم... یخصوص وقتی آخرشبا مطلب می‌نویسم دیگه آی‌کیوم و خودسانسوریم به پایین‌ترین درجه‌ی خودش می‌رسه و ملاحظه‌ی هیچی رو نمی‌کنم!گاهی نقل‌قولی از کسی نوشتم که ممکن بوده اون موضوع رو فقط به من گفته باشه و ممکن بوده شناخته بشم.و گاهی از شخص دیگه‌ای نقل قول کردم ولی دیگران فکر کردن که اون موضوع رو به من گفته و یا...تا حالا 5 نفر برام ای‌میل دادن که در محافلی در کرج بهشون گفتن تو زیتونی؟
یکیش یه آقاییه که با لحن خیلی عصبانی برام نوشته. ایشون یکی از کارمندان عالی‌رتبه‌ی رادیو تلویزیون و ساکن کرجه. من در وبلاگم چند بار در مورد بدحساب بودن حسینی و احمدزاده نوشتم. و اینکه در کدوم طبقه‌ی برج میلاد در قسمت ساختمون گردون آپارتمان به فلان قیمت خریدن. در مورد بچه‌دار شدن لاریجانی از زن‌دومش در فلان بیمارستان (اسم بیمارستان الان یادم نیست. تو آرشیوم هست).. از فرم‌های استخدام که جای دو همسر داره و اخیرا هم از قرارداد 29 میلیونی قرائتی برای سه‌جلسه. ظاهرا ایشون درجریان همه‌ی این امور بودن و بین اون جمع تنها فرد ساکن کرج. یکی حالا نمی‌دونم جدی یا شوخی بهش می‌گه تو خود زیتونی. این‌آقا هم آدرس سایت رو گرفتن و به قول خودشون چرت و پرت‌های منو خوندن ودیدن توهین بالاتر از این ممکن نیست که به آقا با دو من ریش بگن زیتون:) خیلی دلت بخواد!!یه پسری هم برام نوشته که وقتی داشته از مراسم سُرسُره خورون عکس می‌گرفته بهش گفتن تو زیتونی:)یه خانم هم اخیرا برام نوشته که در جایی جریانی رو با آب و تاب تعریف کردن و منم اونجا بودم، شنیدم و اینجا نوشتم. خوب مسلمه جز من این جریان رو بقیه‌ی اونایی هم که اونجا بودن‌،شنیدن. وقتی یکیشون تو وبلاگ من جریانو دقیقا با همون جزئیات می‌خونه فکر می‌کنه این خانم خود زیتونه:) اون‌یکی موارد رو که یه آقا و یه دختر جوون هستن رو دیگه نگم بهتره... چون جای مشخص‌تری بودهروزی که وبلاگ زدم و یا وقتی نقل‌قولایی که اینجا نوشتم،‌ که فلانجا‌ شنیدم فلان‌طور شده یا می‌گن فلان، اصلا فکر نمی‌کردم باعث دردسر برای کسی بشم. خلاصه امیدوارم تموم تهمت‌خوردگان به زیتون‌بودن، که ساکن کرجن، منو ببخشن!تازه من قسم می‌خورم که در خود کرج ساکن نیستم در یکی از شهرک‌های شمال اتوبان تهران تا قزوین زندگی‌می‌کنم. از اونایی که پشتش به کوهه..یه جاهایی مثل کردان... هشتگرد. طالقان.. شهرک دانشگاه،‌دهکده المپیک خلج‌آباد..کلاک.. یا یه همچین جاهایی... ولی برای کار و فضولی زیاد می‌رم تهران یا کرج... بعدشم تهمت کار خوبی نیست. در اون دنیا مارهای غاشیه میان سراغت:)
.. 5- یه ماجرای جالب هم تعریف کنم. که عجیبه کسی به خودم که زیتون‌اصلیم محل نمی‌ذاره:)یه بار اون‌موقعی بود که تازه مطلب اجاره‌ی اولین خونه‌ی مجردی رو نوشته بودم رفته بودم به یه شرکت برای یه کاری . ازقضا محل شرکت هم، مثل اون خونه‌مجردی، در گوهردشت کرج بود. رئیس قسمت و دستیار و منشی‌ هر سه خانم بودن. بهم گفتن بشین. هیچ ارباب رجوعی نبود و بایدکارمنو راه بندازن. ولی هر سه سر کامپیوتر مشغول خوندن چیزی و هرهر کرکر بودن. دوسه بار غرغر کردم، خانم رئیس همچین چشم‌غره‌ای بهم رفت که نفسم بند اومد. دستیارش که یه خانم جوون و منشی‌ش هم که یه دختر 18-17 ساله بود دقیقا ادای اونو در می‌آوردن. خلاصه من نشسته بودم و منتظر الاتحویل. ولی مگه کسی تحویلم می‌گرفت. خون خونمو می‌خورد که دیدم وقتی یه جاهای نوشته رو تکرار می‌کنن و هرهر می‌کنن آشناست. الان آرشیوم نیست بگردم پیداش کنم. ولی انگار خانم دکتره خانم صاحبخونه رو با کسی عوضی گرفته بود و می‌گفت صاحب‌خونه‌هه خانم فلانی بوده و پسراش....و غش‌غش می‌خندید. و دستیار و منشی‌ش هم بی‌خودی می خندیدن. جالب اینجا بود که طرف رو اشتباه گرفته بودن. رئیس گفت: عجب زیتون بامزه می‌نویسه. دستیار و منشی هم عین طوطی: آره خیلی بامزه‌ست. و هر سه هر وقت نگاهشون به من می‌افتاد اخمی می‌کردن که یعنی" روتو زیاد نکنی که بازم بگی کارمو راه بندازین. دیرم شده!" منم از شدت هیجان قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. از دستشون خیلی عصبانی بودم. بیشتر از نیم‌ساعت منو کاشته بودن و اصلا محلم نمی‌ذاشتن. وسوسه شدم بگم من خود زیتونم. ولی.... نگفتم. نمی‌دونستم چه برخوردی می‌کنن. کارمو زود راه می‌ندازن و معذرت می‌خوان یا سه‌تا از ویزیتورای پرو پا قرصمو از دست می‌دادم:)) چون احتمال دومی بیشتر بود پس نگفتم و با کمی تندی کارمو راه انداختن.نمی‌دونم هنوز هم اینجا رو می‌خونن و یا یادشونه یا نه...
۶- درست همون ساعتی که گفتن آمریکا به بوشهر موشک زده و بعدا معلوم نشد که چی شده، من دعوت داشتم سینما، فیلم صبحانه‌ای برای دو نفر، به کارگردانی مهدی صباغ‌زاده و با بازی خسرو شکیبایی و چکامه‌چمن‌ماه و رامتین خداپناهی و... یه کم زود رسیده بودیم. نمی‌دونم کی یهو این‌خبرو پخش کرد که آمریکا حمله‌کرده. همهمه‌ای در گرفت. یه عده واقعا خوشحال‌شدن و گفتن کاش راست باشه و بزنه ایران رو داغون کنه. انگار خودشون تو کره‌ی مریخ زندگی می‌کردن. یه عده نگران بودن نکنه به زودی هواپیماهای جنگی امریکا برسن به سینما. چند نفرو دیدم که یواشکی از در سینما رفتن بیرون.بامزه‌ترینش صف توالت بود که قبلش هیچکس اون تو نبود و ناگهان صف بزرگی درست شد:)من شنیده بودم با این خبر قیمت دلار میاد پایین نه تنبون ملت!راستی فیلمشم بد نبود. از بازیها خوشم اومد.یکی از دوستان گفت چرا به من خبر ندادی منم بیام.گفتم آخه صبحانه‌ای برای دو نفر بود نه سه نفر:)تو سینما عجب خبرایی بود. واقعا به قول کیوان دیگه نمی‌‌شه حواستو کاملا متمرکز کنی. واقعا یه عده پول می‌دن میان سینما که راحت تو تاریکی کارای بی‌ناموسی بکنن. من و سبیل‌باروتی عمرا ازین کارا بکنیم:)
۷- این‌یکی شماره‌مو حذف کردم. دیدم کلی توش آه‌و ناله‌ست.اسمش بود: بدبختی‌های یک بلاگر... می‌ذارمش برای بعدا...فقط دوسه‌خط اولشو کپی‌می‌کنم(فکر کنم این اولین‌باره که چیزی رو می‌نویسم و پستش نمی‌کنم. انگار دارم پیشرفت می‌کنم:)"تازگی‌ها هر وقت می‌خوام به اینترنت وصل شم، دچار اضطراب عجیبی می‌شم. حس می‌کنم عین چارلی‌چاپلین در فیلم عصر جدید هی تندتند پیچ‌های شل میان طرفم که باید سفتشون کنم..."
۸- چرا شرمنده‌‌م می‌کنید بابا:)دو تا دوست عزیز برام لوگو طراحی کردن. خیلی خیلی ازتون ممنونم. کوروش کمالی این دوتا رو:



و مو(Moe) ملکی این‌یکی که کاریکاتوره و به نظرم خیلی بامزه‌ست:)زیر عکس نوشته: Will be appearing at the Louvre in a 100 years!! :) آره. عمرا...


اسم طرح رو گذاشته:!!:.. walking the oon این oonچیه؟
۹- همسايه‌ها هم شرمنده‌کردن و در طی نوشتنم دوبار زنگ زدن و دو تا شله‌زرد برام آوردن... تا می‌تونید نذر کنيد..ثواب داره... از هزار و يک بلا مصون می‌مونيد:) به شرطی که برای منم بياريد.
۱۰- مجله‌ی اینترنتی گذرگاه شماره ۴۰ منتشر شد...
۱۱- از ژاپن اسلامی شدن پشیمان گشته، مرحمت فرموده ما را آفریقا کنید!
۱۲- وبلاگ'>http://pouyanian.com/?id=1108407074">وبلاگ جايی‌ست برای آنکه خودمان باشيم!

باعچه از بهاری دیگر آبستن است

۱- باغچه از بهاری دیگر آبستن استو زنبور کوچکگل هر ساله رادر موسمی که باید دیدار می‌کند...(شاملو)
۲-راسته؟ یه جا می‌گه انفجار بوشهر٬ مربوط به ساختن سد بوده:) یه جا دیگه می‌گه یه هواپیما باک بنزین‌شو سقط کرده!دلار ارزان شد...نفت گران شد...
۳- وبلاگ ۳۰ثانيه مطالب جالب و خواندنی وبلاگ‌های ديگر را می‌نويسد.
۴- لمپن پرولتاريا به چه کسی گفته می‌شه؟ اگه می‌خوای به عنوان فحش به یکی بگی لمپن٬ اول معنیشو یاد بگیر:)
۵- به به ! پریسا خواننده‌ی خوش‌صدای ایرانی٬ دور اروپا٬ تور عشق راه انداخته:)
۶- مريم‌عزیز'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147293">مريم‌عزیز در نظرخواهيم نوشته : (( كميسيون تلفيق مجلس ميليارد ريال از اعتبارات سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى را به حوزه علميه خواهران و ترويج معارف قرآنى اختصاص داده است.همچنين پس از آنكه بخش اعظمى از بودجه سازمان مشاركت زنان به حوزه هاى علميه خواهران اختصاص يافته بود ۱۰ ميليارد ريال ديگر نيز از اين بودجه به سازمان صدا و سيما اختصاص يافته است. ۸۹ ميليارد ريال از اعتبارات تشكل هاى غيردولتى و سازمان ملى جوانان به سازمان تبليغات اسلامى، كانون بسيج جوانان تشكل هاى دينى زنان و حوزه علميه خواهران اختصاص يافته است.از بخش گردشگرى نيز ۱۷ ميليارد ريال براى انجام اردوهاى راهيان نور به نيروى مقاومت بسيج تخصيص يافته است.))مریم جان تو این‌قدر بخیل نبودی... تو این مملکت کی‌ می‌خوره بهتر از اینا؟:)
۷- دختر'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=488#1221147408">دختر ايران هم درباره‌ی مطلب قبلیم نوشته:((از این اتفاق‌ها همه جای دنیا اتفاق می‌افته. این که تقصیر کسی نیست. منم چندروز پیش دستم خورد به ظرف داغ و سوخت٬ تقصیر کسی نبود. یه اتفاق بود. دیگه اینکه درباره‌ی برف هم این‌قدر ناشکر نباشید. از جنبه‌های مثبتش نگاه کنید. برف اومده آدم برفی ساختید٬ اسکی رفتید٬ مدرسه‌ها تعطیل شده حالا هم چند روز دیگه که بهار بیاد و برفا از دماوند به چشمه‌ها سرازیر بشه خوتون این آب زلال و می‌خورید. پس به این چیزا هم فکر کنید و یه‌کم تنک‌فول باشید و به فکر اونایی باشید که جایی هستن که برف نمیاد.)) دختر ایران جان واقعا تحت‌تاثیر قرار گرفتم. ما کلا ملت ناشکری هستیم! مثلا اگه ما دستمون به ظرف داغ بخوره و بسوزه٬ تظاهرات راه می‌ندازیم و از کارخونه‌ی سازنده‌ی ظرف بگیر تا مخترع کبریت شکایت می‌کنیم. واقعا به آب زلال فکر نکرده بودم و همینطور به گل و بلبل که در اثر آب زلال زیاد می‌شن.. و لب جوی و لب یار و گذر عمر... آه... چه مملکت شاعرانه‌ای داریم و قدرشو نمی‌دونیم ما ملت ناشکر خائن...
۸- ایران تی‌وی وبلاگی در مورد برنامه‌های تلویزیون ...
۹- وبلاگ دستیاران پزشکی...
۱۰- مدیار>%20باز%20هم%20دستگیر%20شد...۱۱-%20امشب%20یه‌کم%20وقت%20دارم.%20سعی%20می‌کنم%20تا%20شب%20بشینم%20به%20کامنت‌های%20مطالب%20پیش٬%20بخصوص%20در%20جواب%20داریوش'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147281">داریوش عزیز در مورد مجاهدین و... جواب بدم. ببخشید که این‌قدر دیر شد.
۱۲- نظرخواهی مطلب گذشته کماکان آماده‌ی پذيرايی می‌باشد:)
۱۳- تو روزنامه خوندم زنی بعد از ده سال بچه‌دار می‌شه. نذر داشته٬ می‌ره زيارت. وقتی داشتن براش آش‌پشت‌پا می‌پختن. بچه‌هه از بغل یه خانم٬ می‌افته توی ديگ داغ آش و در جا می‌ميره...اگه خانمه این‌قدر معتقد باشه که به خاطر ادای نذر بچه‌شو تنها گذاشته رفته سفر دور٬ باید بگه لابد قسمت بوده. خدا داده و خودشم گرفته!
۱۴- اوه٬ اوه تو وبلاگ دکتر بعد‌از اين سهيل نوشته که يه تازه عروسی اومده با کارد ميوه‌خوری ليزری گربه‌رو دم حجله بکشه اشتباهی زده شوهرشو کشته. به نظر من عروس تقصیری نداشته. لابد دامادزیادی شبيه گربه بوده:)از عروس‌خانم‌ها خواهش می‌کنم اقلا تو سال اول خودشونو کنترل کنن و اين‌قدر خشونت به خرج ندن! بعدا شصت هفتاد سال وقت هست:)
۱۵- اين مطلب حسين درخشان در مورد پن‌لاگ رو هم من تازه ديدم. می‌ديدم از بعضی کامنت‌ها سردرنميارم٬ نگو اين‌طورياست...
۱۶- جواب شبح به حسين درخشان...
۱۷- افشاگری اسامی تمام خائنین عضو پن‌لاگ...

باغچه از بهاری دیگر آبستن است.

۱- باغچه از بهاری دیگر آبستن استو زنبور کوچکگل هر ساله رادر موسمی که باید دیدار می‌کند...(شاملو)
۲-راسته؟ یه جا می‌گه انفجار بوشهر٬ مربوط به ساختن سد بوده:) یه جا دیگه می‌گه یه هواپیما باک بنزین‌شو سقط کرده!دلار ارزان شد...نفت گران شد...
۳- وبلاگ ۳۰ثانيه مطالب جالب و خواندنی وبلاگ‌های ديگر را می‌نويسد.
۴- لمپن پرولتاريا به چه کسی گفته می‌شه؟ اگه می‌خوای به عنوان فحش به یکی بگی لمپن٬ اول معنیشو یاد بگیر:)
۵- به به ! پریسا خواننده‌ی خوش‌صدای ایرانی٬ دور اروپا٬ تور عشق راه انداخته:)
۶- مريم‌عزیز'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147293">مريم‌عزیز در نظرخواهيم نوشته : (( كميسيون تلفيق مجلس ميليارد ريال از اعتبارات سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى را به حوزه علميه خواهران و ترويج معارف قرآنى اختصاص داده است.همچنين پس از آنكه بخش اعظمى از بودجه سازمان مشاركت زنان به حوزه هاى علميه خواهران اختصاص يافته بود ۱۰ ميليارد ريال ديگر نيز از اين بودجه به سازمان صدا و سيما اختصاص يافته است. ۸۹ ميليارد ريال از اعتبارات تشكل هاى غيردولتى و سازمان ملى جوانان به سازمان تبليغات اسلامى، كانون بسيج جوانان تشكل هاى دينى زنان و حوزه علميه خواهران اختصاص يافته است.از بخش گردشگرى نيز ۱۷ ميليارد ريال براى انجام اردوهاى راهيان نور به نيروى مقاومت بسيج تخصيص يافته است.))مریم جان تو این‌قدر بخیل نبودی... تو این مملکت کی‌ می‌خوره بهتر از اینا؟:)
۷- دختر'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=488#1221147408">دختر ايران هم درباره‌ی مطلب قبلیم نوشته:((از این اتفاق‌ها همه جای دنیا اتفاق می‌افته. این که تقصیر کسی نیست. منم چندروز پیش دستم خورد به ظرف داغ و سوخت٬ تقصیر کسی نبود. یه اتفاق بود. دیگه اینکه درباره‌ی برف هم این‌قدر ناشکر نباشید. از جنبه‌های مثبتش نگاه کنید. برف اومده آدم برفی ساختید٬ اسکی رفتید٬ مدرسه‌ها تعطیل شده حالا هم چند روز دیگه که بهار بیاد و برفا از دماوند به چشمه‌ها سرازیر بشه خوتون این آب زلال و می‌خورید. پس به این چیزا هم فکر کنید و یه‌کم تنک‌فول باشید و به فکر اونایی باشید که جایی هستن که برف نمیاد.)) دختر ایران جان واقعا تحت‌تاثیر قرار گرفتم. ما کلا ملت ناشکری هستیم! مثلا اگه ما دستمون به ظرف داغ بخوره و بسوزه٬ تظاهرات راه می‌ندازیم و از کارخونه‌ی سازنده‌ی ظرف بگیر تا مخترع کبریت شکایت می‌کنیم. واقعا به آب زلال فکر نکرده بودم و همینطور به گل و بلبل که در اثر آب زلال زیاد می‌شن.. و لب جوی و لب یار و گذر عمر... آه... چه مملکت شاعرانه‌ای داریم و قدرشو نمی‌دونیم ما ملت ناشکر خائن...
۸- ایران تی‌وی وبلاگی در مورد برنامه‌های تلویزیون ...
۹- وبلاگ دستیاران پزشکی...
۱۰- مدیار>%20باز%20هم%20دستگیر%20شد...۱۱-%20امشب%20یه‌کم%20وقت%20دارم.%20سعی%20می‌کنم%20تا%20شب%20بشینم%20به%20کامنت‌های%20مطالب%20پیش٬%20بخصوص%20در%20جواب%20داریوش'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147281">داریوش عزیز در مورد مجاهدین و... جواب بدم. ببخشید که این‌قدر دیر شد.
۱۲- نظرخواهی مطلب گذشته کماکان آماده‌ی پذيرايی می‌باشد:)
۱۳- تو روزنامه خوندم زنی بعد از ده سال بچه‌دار می‌شه. نذر داشته٬ می‌ره زيارت. وقتی داشتن براش آش‌پشت‌پا می‌پختن. بچه‌هه از بغل یه خانم٬ می‌افته توی ديگ داغ آش و در جا می‌ميره...اگه خانمه این‌قدر معتقد باشه که به خاطر ادای نذر بچه‌شو تنها گذاشته رفته سفر دور٬ باید بگه لابد قسمت بوده. خدا داده و خودشم گرفته!
۱۴- اوه٬ اوه تو وبلاگ دکتر بعد‌از اين سهيل نوشته که يه تازه عروسی اومده با کارد ميوه‌خوری ليزری گربه‌رو دم حجله بکشه اشتباهی زده شوهرشو کشته. به نظر من عروس تقصیری نداشته. لابد دامادزیادی شبيه گربه بوده:)از عروس‌خانم‌ها خواهش می‌کنم اقلا تو سال اول خودشونو کنترل کنن و اين‌قدر خشونت به خرج ندن! بعدا شصت هفتاد سال وقت هست:)
۱۵- اين مطلب حسين درخشان در مورد پن‌لاگ رو هم من تازه ديدم. می‌ديدم از بعضی کامنت‌ها سردرنميارم٬ نگو اين‌طورياست...
۱۶- جواب شبح به حسين درخشان...
۱۷- افشاگری اسامی تمام خائنین عضو پن‌لاگ...

مصائب برف در ایران

این روزها هر جا می‌روی، هرچه می‌شنوی یک‌جوری با برف در ارتباط است. اگر هم نباشد ربطش می‌دهند. صبح که از در خانه می‌آیی بیرون دورو برت فقط برف است.

خیابان‌ها را نمک و شن درشت و قلوه سنگ ریخته‌اند، ولی کوچه‌ها بخصوص آن‌هایی که خاله و عمه‌ی یدم‌کلفتان شهر تویش زندگی نمی‌کنند هنوز پراز برف و یخ است. کوچه‌خیابان‌هایی که فقط جای لاستیک یک ماشین را دارند. دو طرفه هستند، ولی فقط یک ماشین می‌تواند از آنها عبور کند. حالا اگر دو ماشین روبه‌روی هم با هم پیدایشان شود بستگی دارد زور کدام طرف ‌بچربد. اگر پسر سوسولی باشد که سوار ماشین اهدایی پدرش باشد با یک اخم ‌تو که تازگی‌ها یاد گرفته‌ای و کاربردها دارد، معمولا ماست‌ها را کیسه می‌کند و می‌رود در راه پارکینگ خانه‌ای منتظر تو می‌ماند بگذری. و تو با لبخندی فاتحانه می‌گذری. ولی اگر طرف راننده‌ی سبیل کلفت یک مینی‌بوس باشد تو مجبوری با دیدن گره‌ی ابروان پرپشت لوطیانه‌اش جا بزنی.

بعد این‌قدر در دست‌اندازها و حفره‌هایی که در یخ ابجاد شده می‌افتی که ماشین به تلق تولوق می‌افتد.

زنی می‌خواسته به پارکینگ خانه‌اش برود، ماشینش را درست متقاطع با کوچه گذاشته و دارد با موبایل حرف می‌زند. راه را کاملا بسته‌. جلویش پارکینگ خانه‌اش است که از برف پاک است، و پشتش کپه‌های بزرگی از برف. چند دقیقه‌است دارد با موبایلش حرف میزند و قاه‌قاه می‌خندد. هر چه علامت می‌دهی که دیرت شده، اهمیت نمی‌دهد و تازه به تو اخمی می‌کند و به گفتگوی خندانش ادامه می‌دهد. و بدون اینکه نگاه کند با انگشت شست به پشت ماشین که کپه‌های برف است اشاره می‌کند. یعنی حرف زیادی نزن و بیا از پشتم برو.

پشت سر چند ماشین دیگر آمده‌اند و بوق می‌زنند. زن اصلا اهمیتی نمی‌دهد. حوصله جر و بحث نداری و می‌‌گویی اللله، از توی برف‌‌ها می‌روی انشالله که رد می‌شوی و مثل یک قهرمان راه را برای رانندگان پشتی آماده می‌کنی. و گاز می‌دهی. اولش همه چیز خوب پیش می‌رود ولی بعد عین ... در برف گیر می‌کنی. عصبانی از ماشین بیرون می‌آیی. همه‌ی رانندگان پشت سری هم پیاده می‌شوند. زن که احساس می‌کند اوضاع دارد خراب می‌شود با عجله موبایلش را قطع می‌کند و پیاده می‌شود. و هنوز اعتراضی نکردی، یک چیزی هم طلبکار است، " واه... حالا مگه چی شده؟" می‌گویی اگر زودتر به پارکینگ رفته بود اینجوری در برف گیر نکرده بودی. از سه مردی که از ماشینشان پیاده شده‌اند دوتایشان مجذوب تیپ مکش‌مرگ‌مای زن و موهای های‌لایت‌شده فانتزی و ماشین سی‌چهل میلیونی‌اش شده‌اند ( نوک و پاشنه‌ی تیز کفش خانم قلب آنها را نشانه‌رفته است٬) با نیش باز می‌گویند اشکالی ندارد،حالا چیزی نشده.
آنها ترجیح می‌دهند فعلا با زن گپ بزنند. اما یکی‌ دیگر که مثل من کار و بارش دیر شده اعتراض می‌کند که وای... کی‌ملت ما به جای کلاس‌بازی و قرتی‌بازی فرهنگ‌سازی یاد می گیرند. آسمان که به زمین نمی‌آمد که می رفتی چندمتر جلوتر در پارکینگ خانه‌ات با موبایلت حرف می‌زدی.

هر سه مرد ماشینت را هل می‌دهند. نه تنها ماشین از برف بیرون نمی‌آید که هر چه استارت می‌زنی دیگر روشن هم نمی‌شود . زن هم فعلا به‌جای اینکه ماشینش را بردارد فاتحانه با لبخندی به تماشا ایستاده. مرد معترض به زن پرخاش می‌کند که برود تو. زن از ترسش سوار می‌شود و با یک نیش گاز ماشین را به پارکینگ می‌برد.
مرد معترض می‌رود و دو مرد مهربان می‌مانند برای کمک و گاهی نیم‌نگاهی به در خانه‌ی زن دارند.

به کارت نرسیدی و مجبوری ماشین را به تعمیرگاه مجاز ببری. در آنجا کارگران 14 تا 18 ساله مشغول به کارند. در محیطی بسیار سرد. همه می‌لرزند. تو هم می‌لرزی. یک بخاری گازی خودشان ساخته‌اند گذاشته‌اند وسط. یک چراغ خوراکپزی روی زمین و یک بشکه‌ی بزرگ قیر رویش. شلنگ گاز هم از زیر پا رد شده و این شده یک بخاری استاندارد. تازه می گویند تا امروز صبح گاز نداشته‌اند و الان هم گاهی گاز قطع می‌شود و باید مواظب باشند که وقتی دوباره گاز وصل می‌شود به موقع کبریت بزنند وگرنه تعمیرگاه روی هوا می‌رود. بخاری ابداعی نه ترموکوبل دارد نه شیرگاز. شیر آب تعمیرگاه با وجود عایق بندی شدید، از سرمای دیشب ترکیده و آب هم ندارند.

ماشینت به چند وسیله احتیاج دارد ولی آنها هیچکدامشان را ندارند. کارفرما دلش نمی‌آید و اصلا در مرامش نیست که یک دختر را به دنبال وسیله بفرستد و یکی از شاگردانش را می‌فرستد.

آنقدر سردت است که دلت می‌خواهد همان بخاری استانداردبشکه‌ای را بغل کنی. یک‌هو یکی از کارگران نوجوان می‌خندد که خانم پالتویت سوخت.
بوی سوختگیش هم بلند شده و تو حالی‌ات نشده. چند جایش سوراخ شده و هنوز دود از آن سوراخ‌ها بیرون می‌آید. ماه پیش پدرت این پالتوی کوتاه خوشگل را برای روز تولدت خریده بود و غیر از این دیگر چیز درست حسابی نداری. تا وسیله بیاید و ماشین درست شود 5 ساعت می‌گذرد و تو و کارگران با هم لرزیده‌اید. اما کلی حرف در مورد برف اخیر ازشان می‌شنوی که چقدر در رشت سقف خانه‌ها ریخته، چون برای باران طراحی شده‌بودند نه برف. گاز برای گرم کردن وپخت نان ندارند. بیل و کلنگ در آنجاها شده بیست‌سی هزار تومن. پارو شده 25 هزار تومن. پارو کردن پشت‌بام‌ها هر خانه 300 هزار تومان(در روزنامه‌ها هم همین قیمت‌ها نوشته شده). و آرزو می‌کنند که کارفرمای عصبانی بهشان مرخصی بدهد تا آنها بیل‌و کلنگ و نان ببرند رشت بفروشند و چند پشت‌بام پارو کنند و به اندازه‌ی حقوق یک‌سالشان را درآورند و برگردند.
کارگر نوجوان وسیله‌ها را پیدا کرده و همه که دلشان برای پالتوی سوخته‌ و لرزیدن‌هایت از سرما می‌سوزد سعی در درست کردن ماشین می‌کنند.
کلی برای مخارج ماشین پیاده می‌شوی، اما خودت سواره و پالتو سوخته و خسته به سمت خانه می‌روی. یادت می آید عصر است و هنوز ناهار نخورده‌ای. به نانواییِ اول که می‌روی. می‌بینی که یادداشتی نوشته که "به علت قطعی گاز تعطیل می‌باشد."
نانوایی دوم از صف طویل جلویش معلوم است که باز است. ولی از غرغر مردم می‌فهمی که نان‌هایش مثل همیشه نیست. یا سوخته است یا خمیر. می‌فهمی که شدت گاز هی کم و زیاد می‌شود. نانوا عصبانیست و می‌گوید کاش باز نمی‌کرد و مثل نانوای دیگر می‌بست و راحت می‌شد و آبرویش با این نانها نمی‌رفت. مردم عصبانی‌اند و هر چه فحش بلندند به حکومت و دولتی‌ها می‌دهند. بازار شایعات داغ است. مردی صبح رفته بیمارستان ملاقات کسی، دیده که گر و گر دست‌شکسته و پاشکسته و سر شکسته می‌آوردن بیمارستان. روی برف و یخ لیز خورده‌اند.
از مردم رشت می‌گویند و اینکه مسئولینش خیلی دیر جنبیده‌اند. از اینکه هر مسئولی اول به فکر خود و خانواده‌ی خود و بعد به فکر فامیل‌ها و هم‌پالکی‌های خودش هست. می‌گویند در همین محل تمام کوچه‌هایی که لودر و گریدر رفته برفها را پاک کرده، خانه‌ی مادرزن یا عمه خاله‌ی مسئولین است و مرد اسم کوچه و شماره پلاک خاله‌ها و عمه‌ها را می‌دهد و بقیه تأیید می‌کنند.
از قلوه‌سنگ‌هایی می‌گویند که به جای شن و نمک در خیابان‌ها ریخته‌اند و باعث خرابی فنر و پولوس ماشین‌ها می‌شود( یادت می‌آید که تعمیرکار گفته پلوس ماشین تو هم به خاطر این چاله‌های یخی،‌عمرش در حال پایان است و علت تلق تولوق ماشینت هم همین است.)
از تعداد کسانی می‌گویند که به علت قطع و وصل شدن گاز و روشن بودن اجاق و شومینه و بخاری گازی، گاز در خانه پیچیده و دچار آتش سوزی یا مسومیت شده‌اند.
از کسانی‌می‌گویند که از شدت سرما دچار ذات‌الریه شده‌اند و هیچ وسیله‌ی گرمازایی ندارند. بیشتر‌ی‌ها علاءالدین و والورهایشان را در زلزله‌ی رودبار یا بم به زلزله‌زدگان بخشیده‌اند و به فکر چنین روزهایی نبوده‌اند.

شب با هر کس تلفنی صحبت می‌کنی از برف و یخ و سرما و قطعی گاز و آتش سوزی می‌گوید. هر کسی خبر بدی دارد. یکی عمه‌اش پایش شکسته. یکی مادرش زمین خورده و نمی توانند دست شکسته‌اش را عمل کنند چون ناراحتی قلبی دارد...
خبر مرگ آرتور میلر، آتش‌سوزی مسجد ارک، در آتش سوختن یک‌مدرسه‌ی دیگر در بجنورد، محاصره‌ی بیش از 900 روستای اطراف رشت در برف، نداشتن مایحتاج غذایی و گرمایی اعصابت را به هم می‌ریزد.

همان‌شب باید داستانی که چند وقت است رویش کار می‌کنی، تمام کنی و فردا تحویل دهی. سعی می‌کنی مشکلات و غصه‌ها را فراموش کنی وبر اعصابت مسلط باشی ویک داستان نیمه‌رمانتیک که حرف‌هایت را هم در بین جملاتش تنیده‌ای بنویسی و به هزار ضرب و زور یک هپی‌اند و پایان امیدوارانه برایش جور می‌کنی. ساعت 2 صبح داری خط آخر را تایپ می‌کنی که یک‌هو برق می‌رود. محکم می‌زنی بر فرق کله‌ات، چون اصلا یادت رفته دکمه‌ی ذخیره را فشار دهی. همه چیز پریده.
یکی دوساعت عین عزادارها می‌نشینی.
ساعت 5/6 برق می‌آید. پس در محل‌شما یواشکی وقتی مردم خوابند برق را قطع می‌کنند. پس علت یخ کردن شب‌ها با وجود پوشیدن چند ژاکت و انداختن چند لحاف و پتو همین است؟

سعی می‌کنی دوسه ساعت بخوابی.
صبح اول زنگ می‌زنی ماجرا را خبر می‌دهی که چه برسرداستان آمده.
بعد باید به بانک بروی و قسطی را پرداخت کنی که آخرین روز موعدش است. از فردا به آن جریمه تعلق می‌گیرد. و همینطور قبض برق و تلفنی که عقب افتاده‌اند و تازه یادت آمده. اما در بانک برق نیست و کامپیوترها کار نمی‌کنند. مردم همه در حال شایعه‌پراکنی و فحش و دشمنی با نظام اسلامی هستند و کارمندان بانک هم همدلی می‌کنند.
در کوچه‌ی پربرفی دم‌جنبانکی را می‌بینی که خیس و خسته روی کپه‌ای از برف نشسته، یعنی در واقع ایستاده. دلت پر از محبت به او می‌شود و برای چند ثانیه دردسرهایت را فراموش می‌کنی.دوربینت را در می‌آوری عکسی از او بگیری. انگار جانی می‌گیرد و روی کپه‌ برفی دیگر می‌نشیند. خیلی یواش می‌روی روبه‌رویش و دوباره تا می‌خواهی دکمه را فشار دهی دوباره می‌رود جایی دیگر. و صدبار دیگر این کار را تکرار می‌کند. بازی‌اش گرفته پدرسگ. دلت می‌خواهد دوبامبی بزنی بر ملاجش تا آرام بگیرد، ولی یادت می‌آید که اولا تو طرفدارحقوق حیواناتی و دوما عکس یک دم‌جنبانک له‌شده چندان جذابیتی ندارد.
متوجه می‌شوی مدتی‌‌است که پسری در چند متری‌ات نظاره‌گر سوتی‌هایت است و انگار داردفیلم کمدی می‌بیند،‌نیشش تا بناگوش باز است. کنف شده راه می‌افتی و می‌روی.
در تاکسی هم همه‌ی حرف‌ها در مورد برف و تبعاتش و بی‌کفایتی دولت است. از سرما و مریضی‌ها. بی‌گازی و بی‌برقی. از اینکه امسال نه دهه‌ی زجر را توانستند درست و حسابی برگزار کنند و نه دهه‌ی محرم!
می‌گویند هیچ‌سالی را یاد ندارند که مسجد‌ها و تکایای شهر این همه خلوت باشند.
می‌گویند در کرج دو تکیه‌ی بزرگ و اسم‌ورسم‌دار بعد از دوشب مراسم نیم‌بندَ تعطیل شده‌اند.
می‌گویند تکایایی هم که گازی برای پختن نذری نداشته‌اند کسی نمی‌آید چون بیشتر غرض نذری خوردن‌است و وقتی خبر از قیمه نباشد تکیه به چه دردی می‌خورد.
و البته در مورد آتش‌سوزی مسجد ارک می‌گویند. از ۶۰ کشته و ۳۰۰ زخمی.
اینکه در ایران هیچ استانداردی رعایت نمی‌شود.
اینکه هنوز نمی‌دانند دربِ مکان‌های عمومی باید رو به بیرون باز شود نه داخل، که در اثر ازدحام به جای اینکه باز شود، بسته‌تر شود. اینکه دلیل آتش‌سوزی خانمی‌بوده که زیر چادر پلاستیکی‌اش والور روشن کرده تا گرمش شود. ولی دولت دارد دنبال دست‌هایی از آستین استکبار جهانی بخصوص اسرائیل می‌گردد. اینکه لابد آخرش دکمه‌‌سر‌آستینی به شکل ستاره‌ی داوود در بقایای آتش‌سوزی پیدا می‌شود و همه چیز به خیر و خوشی(!) تمام می‌شود.
اینکه کشته شدگان احتمالا از صد نفر می‌گذرد. چون در ایران امکانات درست حسابی برای درمان سوختگی نیست و سوختگان بیش از 60٪ محکوم به مرگند.

قول داده‌ای که یکی از شاگردان زبانت که در المپیاد مقام آورده به مدرسه دهخدا برای امتحان المپیاد ببری. در حیاط پشت در سالن‌های امتحان بین اولیا بچه‌ها بحث است. مرد بد صدای زمختی با بلندگو داد می‌زند که اگر شما در حیاط بایستید امتحان بچه‌ها برگزار نمی‌شود. او می‌خواهد تجمع آنها را بر هم بزند. هر چه داد می‌زند کسی اهمیت نمی‌دهد. فکری به خاطر مرد بدصدا می‌رسد. داد می‌زند اگر اینجا بایستید قندیل‌های روی پشت‌بام جدا شده و روی سرتان می‌افتد. ناگهان جان‌دوستان٬ همه فرار می‌کنند.

روبه‌روی مدرسه‌دهخدا بانک سپه مرکزی تازه تعطیل شده. مردی دارد خواهش می‌کند که از حسابش پول بردارد. پسرش را به بیمارستان برده . حالش خیلی بد است و تا پول نبرد بستری‌اش نمی‌کنند. از داخل علامت می‌دهند که برود کشکش را بسابد. مرد به جای التماس شروع به فحش دادن می‌کند و تهدید می‌کند اگر بلایی سر پسرش بیاید دنیا را روی سرشان خراب می‌کند.

سر ِکار هم همه‌اش بحث‌ است و شایعاتی که به نظر درست می‌آید...

شب که می‌خواهی داستان را دوباره بنویسی،‌ بدون اینکه بخواهی در هر جمله‌اش تکه‌ای بار مسئولین حکومتی کرده‌ای .و بیشتر قهرمان‌های داستان معترض هستند.و هر کار می‌کنی نمی‌توانی اندش را هپی کنی.
و هر کار می‌کنی نمی‌توانی مطلب درست حسابی برای وبلاگت بنویسی.
و هر کار می‌کنی می‌فهمی نه بابا... تو این‌کاره نیستی! همان خودمانی بنویسی بهتر است...
و وقتی بر می‌گردی مطلبت را وجب می‌کنی می‌بینی فرق نمی‌کند٬ چه خوشحال باشی و چه ناراحت، در هر صورت فکت کار می‌کند...