شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵
بُریدن
1- حتما تابهحال همهتون عکسهای زنی، که خسته از گرمای زودرس بهاری، مقنعهشو در اتوبوس درآورده در وبلاگ کلاشینکوف دیجیتال(بهمن هدایتی) دیدید و احتمالا خیلی داستانهای مشابه رو بهطور شفاهی شنیدید.
جالب اینجاست که خیلیها از جمله خود خانمها اینجور افراد رو خل و دیوونه فرض میکنن. دقیقا همون حرفی که حکومت دوست داره ما بگیم.
اما کسایی که این حرفو میزنن فکر نمیکنن که خانمی که کار دولتی نداره و یا شاید اصلا کاری گیرش نیومده و به خیلی چیزا معترضه و زندگیش اونقدر سخته که در واقع چیزی جز زنجیرهاش نداره از دست بده دیگه براش هیچی مهم نیست. کار خودشو بدون ترس میکنه.
عکس این خانم بیحجاب با لباس صورتی رو یکی از دوستام زمستان سال 84 در جلو راه آهن اهواز گرفته. مشتشو گره کرده بود و فحش میداد به هر چی اسمشو نبره!
همه فقط نگاهش میکردن.
مسلمه که یه نفر تنها، با این حرکت، کاری از پیش نمیبره. اما وقتی یه آدم میبُره، هیچی جلودارش نیست.
2- رامین مولائی فکر نکنه خودش تو دنیا تکه:)
ما یه رامین مولایی مترجم هم تو وبلاگستان داریم که از طریق خوابگرد پیداش کردم.
این ترجمهی زیبا رو بخونید .
پیچیدگیهای درونی آدم ظاهرا بدهی داستان و آدم بهظاهر خوبه رو حال کنید!
3- میگن احمدینژاد گفته:
وقتی کوچیک بودم پدرم پول نداشت منو مسافرت ببره و حالا موقعیت خوبی پیش اومده تا برم تموم ایران و جهانو بگردم. دم غنیمته. ممکنه فردا رئیسجمهور نباشم.
ازش پرسیدن حالا چرا اینقدر میترسی با گردو سرتو شیره بمالن طلاهاتو بدزدن.
گفت: وقتی کوچیک بودم مامانم برام یه النگوی خوشگل طلا خریده بود انداخته بود دستم. دزد بیانصاف اومد با یه دونه گردو گولم زد و النگومو درآورد. ازون به بعد سعی میکنم حواسمو حسابی جمع کنم..
گفتن قضیهی هویج و خرگوش چیه؟گفت ما خرگوش نیستیم با هویج گولمون بزنن.
پرسیدن پس شما با چی گول می خورین؟
گفت خودم یواشکی بهشون میگم:).
4:15 Zeitoon
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵
زیتون گرفتار محبت دوستان
1- "سرزمین گمشده"
آنجا کجاست؟
من سر زمین روشنائی و نور را گم کرده ام
جائی که
زادگاه هزاران خاطره بود.
آنجا،هنوز بغض خاکش،
از حجم باروریپر است؟
و،در آوند درختان میوه اش شیره طعم جاری ست؟
آنجا،روزی، آرش بود و هویت،
عطار بود و شعله های سرکش عشق.
" مولیان" بود،با یارانی که مهربان بودند.
تو بودی،که بی ابهام می زیستی
،و،کلاهت را،نه به احترام،
که از اجبار،
برای هر رهگذر بر نمی داشتی.
آنجا کجاست؟
که پیله را می کاوندتا بسوزانندنش
و پر ها را.
آنجا چرا،خاکستری ست؟
رنگها کجا رفتند؟
ارغوانی،آن رنگ همیشه خندان را،چرا کشتند؟
رازقی، مریم، شب بو،و،یاس
هنوز بوی
آنجا را دارند؟
و،هنوز،پیام عشق و دوستی ر
بر بال گلبرگهای خورپرواز می دهند؟
و تو می توانی
فنجان قهوه ای را
آنگونه که می خواهی
سفارش بدهی؟
(عباس صحرایی)
2- بالاخره فراموش میکنی اینکه
- ماشین رو قرض دادی به یه دوست و او با سویچخالی برگشته و با خنده تعریف میکنه که در فلان چهارراه یادش رفته ماشین رو قفل کنه و دزدیدنش.
- گردنبدی رو بااکراه(از بس دوستش داشتی) قرض دادی به یه دوستی تا باهاش بره به جشن عروسی و برگرده و با ناراحتی بگه که ببخشید گم شد.
- برای عروسی دوستت همه کار بکنی و آخرش در نهایت ناباوری دعوتت نکنه.
- کارت اعتباری گم بکنی با پسوردش که در کنارش نوشتی!
- زنی کیفتو با یه عالم پول و مدارک جلو چشم خودت بدزده.
- تو یه خیابون خلوت بخوان خودتو بدزدن.
- دوستتو بعد از مدتها موقع قسط دادن تو بانک ببینی و اون با گریه بگه که چند وقته خودشو وشوهرش بیکارن و تو بگی حالا یه قسط عقب بیفته عیبی نداره. بعدا بفهمی که این پولو برای سفر تفریحی به خارج میخواسته...- ...
-
...
-ولی هرگز فراموش نمیکنی که:
- آذر عزیز و گل از راه دور(بیش از هزاران کیلومتر فاصله) و با کمک خواهر گرامیشون باعث شدن که مدارک کیف پولی که ازت دزدیدن در مسجدی پیدا کنی.
دزد بیانصاف(شایدم با انصاف) بعد از کیفقاپی، به دستشویی زنانهی مسجد رفته و هر چه پول و تراولچک دراون بوده برداشته و خود کیف که اونهم کادوی باارزشی برام بود و تموم مدارکت رو که شاید ماهها طول میکشید دوباره زندهشون کنم انداخته اونجا.
هر چی میگذره به ارزش وجودی دستشویی مساجد بیشتر پی میبرم.
از کرامات آذر نازنین هم غافل نشوید که آنچه شما از نزدیک نمیتونید ببینید ایشون از راه دور میبینن.
حالا چطور؟ نمیگم:)
همینجا بیاندازه ازشون تشکر میکنم.
- پوپک صابری عزیزم دوست قدیمی و جدیدم یک بغل لبخند بهم هدیه داد و باعث شد تموم این روزها با گلآقا( که حدود دو هفته پیش دومین سالگرد درگذشتش بودو چه حیف که از دستش دادیم) و گلنساء و گلآقاییان زندگی کنم و هر چی غبار رو دلم بود پاک بشه.
- دوستانی داری(چه مجازی و چه واقعی) که در تموم سختیها و شادیها کنارتن.
- دوستانی داری که در قلبشونو برات باز میکنن که ببینی اون تو چه خبره و یه عالمه هنر و تجربه و علم و زندگی بیاموزی و از لذت غرق بشی...
از همه مهمتر قلب دوستی به نام آلکس در راهه:)
- و خیلی چیزای دیگه که از داشتنشون شادی و تعدادشون خیلی خیلی خیلی بیشتر از نداشتههاتن.
3- صدای آژیر میومد و صدایی که میگفت:
- زیتون! زیتون!
فکر کردم دارم خواب میبینم.
طبق معمول تو خواب و بیداری بالشمو برگردوندم که طرف خنکترش به صورتم بخوره و دوباره خوابم ببره. خوابم برد.دوباره ندا اومد:
- زیتون! زیتون!
کرمی اومد تو ذهنم . نکنه به پیغمبری مبعوث شدم؟ نکنه خدا اعتراض منو تو وبلاگم خونده که چرا از 124 هزار پیغمبر هیچکدومشون زن نبودن؟
نکنه من قراره اولینشون باشم!
شاید استغفرالله حضرت محمد خاتم انبیاء آقایونه و من مبدأ پیغمبرای خانوم.(خنده نداره! من چیم کمتره؟)
با چشمای بسته بیصبرانه منتظر کلمه ی اقره شدم...
اما من که سواد دارم! نهنه! شاید به زبونی باید حرف بزنم که تاحالا نشنیدمش... سعی کردم هوشوحواسمو متمرکز کنم.-
زیتون! زیتون!
ای بابا... این که هی فارسی حرف میزنه.
صدا صدای انسانیه! امکان نداره صدای فرشتگان خدا اینقدر نکره و نتراشیده و نخراشیده باشه.
صدای آژیر بازم اومد...
از ذهنم گذشت...
ای وای... پلیس!!!!
چشام ناگهان باز شد!
آژیر، پلیس، زیتون؟؟!!!!!
دیدی چه اشتباهی کردم!
دیروز هم که از بغل جایی میگذشتم که آدرسش رو به دختری از دنیای مجازی داده بودم و گفته بودم من معمولا اونجا میرم. دیدم دو تا پلیس اینور اونورش با باتوم وایسادن.
پس بالاخره حکومتیان ردمو زدن:(((
- زیتون! زیتون!
کوفت!اِ...
اینا پس چرا حمله نمیکنن؟ چرا حداقل زنگ نمیزنن. زیتون زیتون هم شد کار؟
ترسان و لرزان رفتم به طرف بالکن. از پشت شیشه معلوم نبودن. صدای همهه میومد. درو باز کردم... تو دلم گفتم سیبا جان دیدی تنها شدی :(
دلم برای سیبا سوخت که ممکنه منو دیگه نبینه..
.دیدی نوشتههای حقطلبانهم کار دستم داد:(
اما چیمیشه کرد؟
من خراب مردمم و دست از مبارزه نخواهم کشید تا...
از نردهها پایینو نگاه کردم
.یه وانتی با بلندگو داد می زد
:زیتون! زیتون رودبار!
ای نفست ببُره!
نونخشکی و نمکی دیده بودیم داد بزنه!
هندونهفروش و سبزیفروش و باقالیِ ِکاشونفروش و حتی قدیما کتشلواری و مامانبزرگم میگه آبحوضی هم دیدهشدن داد بزنه.
اما در تاریخ سابقه نداشته زیتون فروش داد بزنه. اونم کجا؟ زیر بالکن زیتون!
آژیر هم صدای دزدگیر ماشین همسایه بود که گربه از صدای زیتون زیتون ترسیده بود و پریده بود روش .
عصر هم وقتی رفتم جایی که با ایمیل گفته بودم میرم و جلوش 2تا سرباز بود، دیدم که مقر جدیدشون همونوراست و اصلا محل من هم نذاشتن:)
- آه... کجا بیاویزم قبای ژندهمو؟
4- عليرضا خندقي
متلکپرانی. تعرض روانی به خانمها....
5- حداقل شب اول ازدواج موبایلتونو خاموش کنید:)
لینک از پوپک جونم
2:00 Zeitoon
آنجا کجاست؟
من سر زمین روشنائی و نور را گم کرده ام
جائی که
زادگاه هزاران خاطره بود.
آنجا،هنوز بغض خاکش،
از حجم باروریپر است؟
و،در آوند درختان میوه اش شیره طعم جاری ست؟
آنجا،روزی، آرش بود و هویت،
عطار بود و شعله های سرکش عشق.
" مولیان" بود،با یارانی که مهربان بودند.
تو بودی،که بی ابهام می زیستی
،و،کلاهت را،نه به احترام،
که از اجبار،
برای هر رهگذر بر نمی داشتی.
آنجا کجاست؟
که پیله را می کاوندتا بسوزانندنش
و پر ها را.
آنجا چرا،خاکستری ست؟
رنگها کجا رفتند؟
ارغوانی،آن رنگ همیشه خندان را،چرا کشتند؟
رازقی، مریم، شب بو،و،یاس
هنوز بوی
آنجا را دارند؟
و،هنوز،پیام عشق و دوستی ر
بر بال گلبرگهای خورپرواز می دهند؟
و تو می توانی
فنجان قهوه ای را
آنگونه که می خواهی
سفارش بدهی؟
(عباس صحرایی)
2- بالاخره فراموش میکنی اینکه
- ماشین رو قرض دادی به یه دوست و او با سویچخالی برگشته و با خنده تعریف میکنه که در فلان چهارراه یادش رفته ماشین رو قفل کنه و دزدیدنش.
- گردنبدی رو بااکراه(از بس دوستش داشتی) قرض دادی به یه دوستی تا باهاش بره به جشن عروسی و برگرده و با ناراحتی بگه که ببخشید گم شد.
- برای عروسی دوستت همه کار بکنی و آخرش در نهایت ناباوری دعوتت نکنه.
- کارت اعتباری گم بکنی با پسوردش که در کنارش نوشتی!
- زنی کیفتو با یه عالم پول و مدارک جلو چشم خودت بدزده.
- تو یه خیابون خلوت بخوان خودتو بدزدن.
- دوستتو بعد از مدتها موقع قسط دادن تو بانک ببینی و اون با گریه بگه که چند وقته خودشو وشوهرش بیکارن و تو بگی حالا یه قسط عقب بیفته عیبی نداره. بعدا بفهمی که این پولو برای سفر تفریحی به خارج میخواسته...- ...
-
...
-ولی هرگز فراموش نمیکنی که:
- آذر عزیز و گل از راه دور(بیش از هزاران کیلومتر فاصله) و با کمک خواهر گرامیشون باعث شدن که مدارک کیف پولی که ازت دزدیدن در مسجدی پیدا کنی.
دزد بیانصاف(شایدم با انصاف) بعد از کیفقاپی، به دستشویی زنانهی مسجد رفته و هر چه پول و تراولچک دراون بوده برداشته و خود کیف که اونهم کادوی باارزشی برام بود و تموم مدارکت رو که شاید ماهها طول میکشید دوباره زندهشون کنم انداخته اونجا.
هر چی میگذره به ارزش وجودی دستشویی مساجد بیشتر پی میبرم.
از کرامات آذر نازنین هم غافل نشوید که آنچه شما از نزدیک نمیتونید ببینید ایشون از راه دور میبینن.
حالا چطور؟ نمیگم:)
همینجا بیاندازه ازشون تشکر میکنم.
- پوپک صابری عزیزم دوست قدیمی و جدیدم یک بغل لبخند بهم هدیه داد و باعث شد تموم این روزها با گلآقا( که حدود دو هفته پیش دومین سالگرد درگذشتش بودو چه حیف که از دستش دادیم) و گلنساء و گلآقاییان زندگی کنم و هر چی غبار رو دلم بود پاک بشه.
- دوستانی داری(چه مجازی و چه واقعی) که در تموم سختیها و شادیها کنارتن.
- دوستانی داری که در قلبشونو برات باز میکنن که ببینی اون تو چه خبره و یه عالمه هنر و تجربه و علم و زندگی بیاموزی و از لذت غرق بشی...
از همه مهمتر قلب دوستی به نام آلکس در راهه:)
- و خیلی چیزای دیگه که از داشتنشون شادی و تعدادشون خیلی خیلی خیلی بیشتر از نداشتههاتن.
3- صدای آژیر میومد و صدایی که میگفت:
- زیتون! زیتون!
فکر کردم دارم خواب میبینم.
طبق معمول تو خواب و بیداری بالشمو برگردوندم که طرف خنکترش به صورتم بخوره و دوباره خوابم ببره. خوابم برد.دوباره ندا اومد:
- زیتون! زیتون!
کرمی اومد تو ذهنم . نکنه به پیغمبری مبعوث شدم؟ نکنه خدا اعتراض منو تو وبلاگم خونده که چرا از 124 هزار پیغمبر هیچکدومشون زن نبودن؟
نکنه من قراره اولینشون باشم!
شاید استغفرالله حضرت محمد خاتم انبیاء آقایونه و من مبدأ پیغمبرای خانوم.(خنده نداره! من چیم کمتره؟)
با چشمای بسته بیصبرانه منتظر کلمه ی اقره شدم...
اما من که سواد دارم! نهنه! شاید به زبونی باید حرف بزنم که تاحالا نشنیدمش... سعی کردم هوشوحواسمو متمرکز کنم.-
زیتون! زیتون!
ای بابا... این که هی فارسی حرف میزنه.
صدا صدای انسانیه! امکان نداره صدای فرشتگان خدا اینقدر نکره و نتراشیده و نخراشیده باشه.
صدای آژیر بازم اومد...
از ذهنم گذشت...
ای وای... پلیس!!!!
چشام ناگهان باز شد!
آژیر، پلیس، زیتون؟؟!!!!!
دیدی چه اشتباهی کردم!
دیروز هم که از بغل جایی میگذشتم که آدرسش رو به دختری از دنیای مجازی داده بودم و گفته بودم من معمولا اونجا میرم. دیدم دو تا پلیس اینور اونورش با باتوم وایسادن.
پس بالاخره حکومتیان ردمو زدن:(((
- زیتون! زیتون!
کوفت!اِ...
اینا پس چرا حمله نمیکنن؟ چرا حداقل زنگ نمیزنن. زیتون زیتون هم شد کار؟
ترسان و لرزان رفتم به طرف بالکن. از پشت شیشه معلوم نبودن. صدای همهه میومد. درو باز کردم... تو دلم گفتم سیبا جان دیدی تنها شدی :(
دلم برای سیبا سوخت که ممکنه منو دیگه نبینه..
.دیدی نوشتههای حقطلبانهم کار دستم داد:(
اما چیمیشه کرد؟
من خراب مردمم و دست از مبارزه نخواهم کشید تا...
از نردهها پایینو نگاه کردم
.یه وانتی با بلندگو داد می زد
:زیتون! زیتون رودبار!
ای نفست ببُره!
نونخشکی و نمکی دیده بودیم داد بزنه!
هندونهفروش و سبزیفروش و باقالیِ ِکاشونفروش و حتی قدیما کتشلواری و مامانبزرگم میگه آبحوضی هم دیدهشدن داد بزنه.
اما در تاریخ سابقه نداشته زیتون فروش داد بزنه. اونم کجا؟ زیر بالکن زیتون!
آژیر هم صدای دزدگیر ماشین همسایه بود که گربه از صدای زیتون زیتون ترسیده بود و پریده بود روش .
عصر هم وقتی رفتم جایی که با ایمیل گفته بودم میرم و جلوش 2تا سرباز بود، دیدم که مقر جدیدشون همونوراست و اصلا محل من هم نذاشتن:)
- آه... کجا بیاویزم قبای ژندهمو؟
4- عليرضا خندقي
متلکپرانی. تعرض روانی به خانمها....
5- حداقل شب اول ازدواج موبایلتونو خاموش کنید:)
لینک از پوپک جونم
2:00 Zeitoon
یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵
1- من چه بگویم به مردمان، چو بپرسن
دقصهی این زخم دیرپای پُر از درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!...
(شاملو)
2- گاهی یه مدت نمیاد ، وقتی حسابی غافل شدی همینطور هی پشتسر هم میاد..پس زیتون جان همیشه باید آماده بود..
3- وقتی بدترین بدیها رو میبینی. حتی وقتی ظاهرا تقصیری نداری، میبینی تو هم مقصری. سادگی، اعتماد زیاد، زودباوری، دوستداشتن بدون هیچ قید و شرطی و بدون هیچ انتظاری، تو این دورهو زمونه گناههای کمی نیستن.
4- حتی تو سختیها موقعیتهای خندهداری به وجود میاد که باید سعی کنی بهش بخندی.
5- افسر پلیس با بیسیم همکارانش در کلانتری رو احضار میکرد.
- در خیابان فلان کوچهی فلان، قربانی خانمی( او و همکارش که هر دو از ماشین پیاده شده بودن بهم نگاهی انداختن و پس از مشورت با هم...) ...ساله حال مساعدی هم نداره. فوری حرکت کنید.
من بیاختیار اشکم میومد. اما وقتی سنم رو گفتن اونم خیلی از سن خودم کمتر، یهو تو اون حال بد خواستم بگم حالم اگه تا حالا مساعد نبود با این حدس شما داره مساعد میشه
!فکر کنید به یه خانم صد ساله بگن پنجاه ساله،یا یه خانم 50 ساله بگن 30 ساله و یا به 25 ساله بگن 16 ساله.( این نهایت شعور و فهم یه افسر پلیس رو میرسونه).
6- شبش با چشای پفکرده و دماغ باد کرده و لبای ورم کرده داشتم با هقهق ماجرا رو برای چندمین بار برای سیبا و برادرم تعریف میکردم. رسیدم به قسمت بیسیم زدن افسر پلیس. و پیش خودم گفتم این دفعه مسئلهی سن رو هم بگم بد نیست سیبا بفهمه زنش چقدر جوونتر از سینش به نظر می رسه.
داداشم بیادب پرید وسط.
- اِ... مگه افسرای پلیس روانشناسی میخونن. چقدر زرنگه. میدونسته به خانوما اگه بگن ششماه از سنت کمتر به نظر میرسی ذوقمرگ میشن حالا دیده شرایط تو سخته گفته چند سال. آفرین به این پلیتیک..
.سیبا چشمغرهای بهش رفت و نازم کرد و گفت:
- نه. واقعا بعد از ازدواج روز به روز جوونتر میشه.
من هقهقم قطع شد. اما سیبا حرفاش تموم نشده بود.
- این خواهر تو منو پیر کرده خودش جوون مونده.
هقهقم شدیدتر شروع شد.اما نه به خاطر این حرفا ها.
یاد بدبختیهام افتادم...
7- با سیبا قهر کردم. با این همه بلایی که سرش آوردم و تموم زحمتای چند ماهش رو به باد دادم به روی خودش اصلا نیاورد. میگه عیب نداره. گاهی اینطوری میشه. همیشه پشتسر هم میاد... باید صبرکرد. بالاخره میگذره.هر چی الکی خواستم تو این بلاها سیبا و داداشم رو هم یه جورایی مقصر جلوه بدم تا بار گناه خودم کمتر بشه، سیبا قبول کرد.داداشم زیر بار نمیره و میتونم باهاش دعوا کنم و دقدلیم رو روش خالی کنم.اما سیبا با این بزرگواریش و خونسردیش عصبانیم میکنه.(جیغ)
8- از سوم فروردین تا آخر تعطیلات عید(13) از 6 صبح تا آخر شب رفت سرکار. جمعهها هم همینطور. ماشینشو فروخت. از اختراعات( به نظر من درپیتیش) مجبور شد موقتا دست بکشه. فقط به خاطر اشتباهات من.که اگر جامعهای سالم داشتیم بهشون نمیشد گفت اشتباه!
9- حالا میفهمم حال کسایی که وقتی مشکلی براشون پیش میاد که دست خودشون نبوده فحشو میکشن به حکومت. اگه تهِ بیشتر جریانا رو درآری بیشترش تقصیر سیستم حکومتی ماست که اینقدر فساد و دزدی و جنایت و... زیاد شده. به خاطر فقر و تبعیض و بیعدالتی آدما خیلی عوض شدن.
10- در بدترین شرایط وقتی عکس ترحیم دونفرهای رو روی دیواری دیدم که (دور از جون) شبیه سیبا و برادرم بود فهمیدم همیشه اوضاع بدتری هم میتونه باشه.
11- تا اینجا شمارهها الکی بود و در واقع همهش تو یه شماره جا میگرفت. اما عشقم کشید شمارهشمارهش کنم.
12- تو نمایشگاه کتاب تو این کم تیراژی کتاب که بعد از تیراژهای 3هزار نسخهای حالا چشممون به جمال کتابای 1600تایی رسیده، کتابی رو با تیراژ چندین صدهزار تایی با جلد مرغوب چاپ کردن و بین مردم مجانی پخش کردن به اسم:
" گزارش لحظهبه لحظه از متولد شدن حضرت محمد"
کتاب الان بالای سر سیباست که خوابه. میترسم برم بردارم بیدارش کنم.چند صفحهی اولشو خوندم. همهش راجع به نوره.
از پیشانی پدر بزرگ حضرت محمد نور ساطع بود. از پیشانی پدر و عمویش هم همینطور. نوری که کوچههای تاریک رو روشن میکرده. وقتی آمنه حامله شد نور پیشانی پدر محمد قطع شد و به پیشانی آمنه منتقل شد. آنچنان نوری از پیشونی آمنه ساطع بود که سقف رو میشکافت( نکنه نورش لیزری بوده؟)
بعد که محمد دنیا اومد آنچنان اتاق نورانی شد که چشمها داشت کور میشد( حیف که اونموقع عینک آفتابی نبوده)...خلاصه نصف کتاب راجع به نوره. کتاب نکات خیلی جالب دیگهای هم داره که بعدا مینویسمش.
میخوام بگم اینجور تعریف کردنا همیشه به ضدتعریف بدل میشه. غلو کردن و بزرگنمایی مختص کساییه که از خودشون چیزی ندارن. اگه آقای انصاری نویسندهی کتاب محمد رو دوست داشت و فکر میکرد آدم بزرگیه به جای اینهمه چاخان بهتر بود از زندگی مشقتبار محمد و زحمتهایی که کشیده و نقاط قوت اخلاقیش مینوشت که مردم بیشتر حسش کنن.
13- این هالهی نور دور سر احمدینژاد رو چرا فقط خودش و پدر زنش میبینن؟
بعدشم هی جنتی میگه نوشتن این نامه بهش الهام شده،
مگه احمدینژاد پیغمبره که بهش الهام بشه؟
.آیا نور سر پیغمبرای دیگه هم همینطوری بوده؟
یعنی افراد بخصوصی میتونستن ببینن
؟( این یه سوال کاملا معصومانهست)
14- تو یه جمعی داشتن نامه نوشتن احمدینژاد به بوش رو مسخره میکردن و میخندیدن و میگفتن وای آبرومون رفت..
خیلی جدی گفتم اتفاقا به نظرمن اینکار برای احمدینژاد کار بزرگی بوده. اصلا عجیبه!همه با تعجب: تو دیگه چرا زیتون؟ دیوونه شدی؟
- نه بابا. واقعا میگم. همینکه احمدینژاد بهچز توپ و تفنگ و ترور و فحش و توهین و هالهی نور بتونه دو کلمه حرف دیگهای بزنه. تازه اونم مکتوب خــــیـــــــلـــــــیه!
- هر هر هر... کر کر کر...
15- یه حالی هم به این بلاگرهای روشنفکر بچه معروف (!) بدیم!
الف- روز اولی که وبلاگ میزنن با همه خوبن. حتی به سادهترین و بیسوادترین بلاگر اهمیت میدن. دستی به سرو روی همه میکشن. بخصوص به پُر ویزیتورها. به نظرخواهیشون میرن و کامنت مهربانه و شوخیانه میذارن.
هر کی بهشون لینک داد زرتی بهشون لینک میدن. اسامی دوستان روشنفکرشونو بغل دست دوستان ساده میذارن و.... خلاصه خیلی مهربون و مردمیان
.ب- بعد از یه مدت که ویزیتوراشون زیاد شد. میان لیست دوستان و همپیالههای روشنفکرشونو از غیرروشنفکر جدا میکنن. حالا دیگه دوتا لیست بغل دستشون هست. دیگه فقط تو لیست رفقا میرن نظر میدن و با غیر روشنفکر با ایمیل تماس میگیرن تا یه وقت خداینکرده کلاسشون نیاد پایین.
ج- بعد از مدتی دیگه به غیر روشنفکرا ایمیل که نمیدن هیچی. به ایمیلشون هم جواب نمیدن. آخه دیگه فایدهشونو رسوندن و بلاگر روشنفکره به اندازهی کافی مخاطب داره.
د- دیگه اون لیست پایینیه (غیر روشنفکریه) اضافیه و میزنن پاکش میکنن. دیگه اَخ و بهدرد نخورن. بخصوص اگه اسمشون مستعار باشه که دیگه ایــــــــــش! وای... نگو!
فقط گفتم فکر نکنن نمیفهمیم(یا خریم):)
16- نامهی سازگارا به احمدی نژاد
به نام خداوند جان و خرد
شیخ و فاحشه
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفتا شیخا هرآنچه گوئی هستم
آیا تو چنانچه مینمائی هستی؟
حضور محترم جناب آقای احمدی نژاد
با سلام و احترام،
مکتوب شما خطاب به رئیس جمهوری آمریکارا خواندم.
حیفم آمد این چند خط را ننویسم....
اگر برای شما هم مثل من این سایت فیلتره نامه رو میتونید در نظرخواهی قبلیم کامنت شماره 36 بخونید.
17- ذهن سیال:
از خودمون و دیگران در برابر ایدز مراقبت کنیم.
(نمیدونم چرا همه جا سکس رو نوشته صکص)
18- نامهی سرگشادهی حسن پناهی ،مدیر و مسئول سایت روزنه:
"در روزهای اخیر اطلاعات سپاه پاسداران جمهوری اسلامی مادر پير و خواهر بزرگم را همراه با همسرش به بازجويی در باره من، سايت روزنه، و ديگر اعضای خانواده کشيده اندּ رژيم برای ارعاب و ايجاد وحشت و تحت فشار قرار دادن خانواده اطلاعات سوخته و علنی را که من خود بارها در مورد آنها نوشته و انتشار داده ام و يا در تلويزيون حرف زده ام را برای مرعوب کردن خانواده برای آنها بازگو و عنوان ميکنند که در همه جای دنيا جاسوس و خبرچين دارندּآنها با ارائه اطلاعاتی علنی برای مادر و خانواده ای که کمترين تماس و ارتباط را با من دارند ضمن قدر قدرتی و ايجاد وحشت به دنبال تکميل اطلاعات و آبديت کردن آنها ميگردند!"
2:07 Zeitoon
دقصهی این زخم دیرپای پُر از درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!...
(شاملو)
2- گاهی یه مدت نمیاد ، وقتی حسابی غافل شدی همینطور هی پشتسر هم میاد..پس زیتون جان همیشه باید آماده بود..
3- وقتی بدترین بدیها رو میبینی. حتی وقتی ظاهرا تقصیری نداری، میبینی تو هم مقصری. سادگی، اعتماد زیاد، زودباوری، دوستداشتن بدون هیچ قید و شرطی و بدون هیچ انتظاری، تو این دورهو زمونه گناههای کمی نیستن.
4- حتی تو سختیها موقعیتهای خندهداری به وجود میاد که باید سعی کنی بهش بخندی.
5- افسر پلیس با بیسیم همکارانش در کلانتری رو احضار میکرد.
- در خیابان فلان کوچهی فلان، قربانی خانمی( او و همکارش که هر دو از ماشین پیاده شده بودن بهم نگاهی انداختن و پس از مشورت با هم...) ...ساله حال مساعدی هم نداره. فوری حرکت کنید.
من بیاختیار اشکم میومد. اما وقتی سنم رو گفتن اونم خیلی از سن خودم کمتر، یهو تو اون حال بد خواستم بگم حالم اگه تا حالا مساعد نبود با این حدس شما داره مساعد میشه
!فکر کنید به یه خانم صد ساله بگن پنجاه ساله،یا یه خانم 50 ساله بگن 30 ساله و یا به 25 ساله بگن 16 ساله.( این نهایت شعور و فهم یه افسر پلیس رو میرسونه).
6- شبش با چشای پفکرده و دماغ باد کرده و لبای ورم کرده داشتم با هقهق ماجرا رو برای چندمین بار برای سیبا و برادرم تعریف میکردم. رسیدم به قسمت بیسیم زدن افسر پلیس. و پیش خودم گفتم این دفعه مسئلهی سن رو هم بگم بد نیست سیبا بفهمه زنش چقدر جوونتر از سینش به نظر می رسه.
داداشم بیادب پرید وسط.
- اِ... مگه افسرای پلیس روانشناسی میخونن. چقدر زرنگه. میدونسته به خانوما اگه بگن ششماه از سنت کمتر به نظر میرسی ذوقمرگ میشن حالا دیده شرایط تو سخته گفته چند سال. آفرین به این پلیتیک..
.سیبا چشمغرهای بهش رفت و نازم کرد و گفت:
- نه. واقعا بعد از ازدواج روز به روز جوونتر میشه.
من هقهقم قطع شد. اما سیبا حرفاش تموم نشده بود.
- این خواهر تو منو پیر کرده خودش جوون مونده.
هقهقم شدیدتر شروع شد.اما نه به خاطر این حرفا ها.
یاد بدبختیهام افتادم...
7- با سیبا قهر کردم. با این همه بلایی که سرش آوردم و تموم زحمتای چند ماهش رو به باد دادم به روی خودش اصلا نیاورد. میگه عیب نداره. گاهی اینطوری میشه. همیشه پشتسر هم میاد... باید صبرکرد. بالاخره میگذره.هر چی الکی خواستم تو این بلاها سیبا و داداشم رو هم یه جورایی مقصر جلوه بدم تا بار گناه خودم کمتر بشه، سیبا قبول کرد.داداشم زیر بار نمیره و میتونم باهاش دعوا کنم و دقدلیم رو روش خالی کنم.اما سیبا با این بزرگواریش و خونسردیش عصبانیم میکنه.(جیغ)
8- از سوم فروردین تا آخر تعطیلات عید(13) از 6 صبح تا آخر شب رفت سرکار. جمعهها هم همینطور. ماشینشو فروخت. از اختراعات( به نظر من درپیتیش) مجبور شد موقتا دست بکشه. فقط به خاطر اشتباهات من.که اگر جامعهای سالم داشتیم بهشون نمیشد گفت اشتباه!
9- حالا میفهمم حال کسایی که وقتی مشکلی براشون پیش میاد که دست خودشون نبوده فحشو میکشن به حکومت. اگه تهِ بیشتر جریانا رو درآری بیشترش تقصیر سیستم حکومتی ماست که اینقدر فساد و دزدی و جنایت و... زیاد شده. به خاطر فقر و تبعیض و بیعدالتی آدما خیلی عوض شدن.
10- در بدترین شرایط وقتی عکس ترحیم دونفرهای رو روی دیواری دیدم که (دور از جون) شبیه سیبا و برادرم بود فهمیدم همیشه اوضاع بدتری هم میتونه باشه.
11- تا اینجا شمارهها الکی بود و در واقع همهش تو یه شماره جا میگرفت. اما عشقم کشید شمارهشمارهش کنم.
12- تو نمایشگاه کتاب تو این کم تیراژی کتاب که بعد از تیراژهای 3هزار نسخهای حالا چشممون به جمال کتابای 1600تایی رسیده، کتابی رو با تیراژ چندین صدهزار تایی با جلد مرغوب چاپ کردن و بین مردم مجانی پخش کردن به اسم:
" گزارش لحظهبه لحظه از متولد شدن حضرت محمد"
کتاب الان بالای سر سیباست که خوابه. میترسم برم بردارم بیدارش کنم.چند صفحهی اولشو خوندم. همهش راجع به نوره.
از پیشانی پدر بزرگ حضرت محمد نور ساطع بود. از پیشانی پدر و عمویش هم همینطور. نوری که کوچههای تاریک رو روشن میکرده. وقتی آمنه حامله شد نور پیشانی پدر محمد قطع شد و به پیشانی آمنه منتقل شد. آنچنان نوری از پیشونی آمنه ساطع بود که سقف رو میشکافت( نکنه نورش لیزری بوده؟)
بعد که محمد دنیا اومد آنچنان اتاق نورانی شد که چشمها داشت کور میشد( حیف که اونموقع عینک آفتابی نبوده)...خلاصه نصف کتاب راجع به نوره. کتاب نکات خیلی جالب دیگهای هم داره که بعدا مینویسمش.
میخوام بگم اینجور تعریف کردنا همیشه به ضدتعریف بدل میشه. غلو کردن و بزرگنمایی مختص کساییه که از خودشون چیزی ندارن. اگه آقای انصاری نویسندهی کتاب محمد رو دوست داشت و فکر میکرد آدم بزرگیه به جای اینهمه چاخان بهتر بود از زندگی مشقتبار محمد و زحمتهایی که کشیده و نقاط قوت اخلاقیش مینوشت که مردم بیشتر حسش کنن.
13- این هالهی نور دور سر احمدینژاد رو چرا فقط خودش و پدر زنش میبینن؟
بعدشم هی جنتی میگه نوشتن این نامه بهش الهام شده،
مگه احمدینژاد پیغمبره که بهش الهام بشه؟
.آیا نور سر پیغمبرای دیگه هم همینطوری بوده؟
یعنی افراد بخصوصی میتونستن ببینن
؟( این یه سوال کاملا معصومانهست)
14- تو یه جمعی داشتن نامه نوشتن احمدینژاد به بوش رو مسخره میکردن و میخندیدن و میگفتن وای آبرومون رفت..
خیلی جدی گفتم اتفاقا به نظرمن اینکار برای احمدینژاد کار بزرگی بوده. اصلا عجیبه!همه با تعجب: تو دیگه چرا زیتون؟ دیوونه شدی؟
- نه بابا. واقعا میگم. همینکه احمدینژاد بهچز توپ و تفنگ و ترور و فحش و توهین و هالهی نور بتونه دو کلمه حرف دیگهای بزنه. تازه اونم مکتوب خــــیـــــــلـــــــیه!
- هر هر هر... کر کر کر...
15- یه حالی هم به این بلاگرهای روشنفکر بچه معروف (!) بدیم!
الف- روز اولی که وبلاگ میزنن با همه خوبن. حتی به سادهترین و بیسوادترین بلاگر اهمیت میدن. دستی به سرو روی همه میکشن. بخصوص به پُر ویزیتورها. به نظرخواهیشون میرن و کامنت مهربانه و شوخیانه میذارن.
هر کی بهشون لینک داد زرتی بهشون لینک میدن. اسامی دوستان روشنفکرشونو بغل دست دوستان ساده میذارن و.... خلاصه خیلی مهربون و مردمیان
.ب- بعد از یه مدت که ویزیتوراشون زیاد شد. میان لیست دوستان و همپیالههای روشنفکرشونو از غیرروشنفکر جدا میکنن. حالا دیگه دوتا لیست بغل دستشون هست. دیگه فقط تو لیست رفقا میرن نظر میدن و با غیر روشنفکر با ایمیل تماس میگیرن تا یه وقت خداینکرده کلاسشون نیاد پایین.
ج- بعد از مدتی دیگه به غیر روشنفکرا ایمیل که نمیدن هیچی. به ایمیلشون هم جواب نمیدن. آخه دیگه فایدهشونو رسوندن و بلاگر روشنفکره به اندازهی کافی مخاطب داره.
د- دیگه اون لیست پایینیه (غیر روشنفکریه) اضافیه و میزنن پاکش میکنن. دیگه اَخ و بهدرد نخورن. بخصوص اگه اسمشون مستعار باشه که دیگه ایــــــــــش! وای... نگو!
فقط گفتم فکر نکنن نمیفهمیم(یا خریم):)
16- نامهی سازگارا به احمدی نژاد
به نام خداوند جان و خرد
شیخ و فاحشه
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفتا شیخا هرآنچه گوئی هستم
آیا تو چنانچه مینمائی هستی؟
حضور محترم جناب آقای احمدی نژاد
با سلام و احترام،
مکتوب شما خطاب به رئیس جمهوری آمریکارا خواندم.
حیفم آمد این چند خط را ننویسم....
اگر برای شما هم مثل من این سایت فیلتره نامه رو میتونید در نظرخواهی قبلیم کامنت شماره 36 بخونید.
17- ذهن سیال:
از خودمون و دیگران در برابر ایدز مراقبت کنیم.
(نمیدونم چرا همه جا سکس رو نوشته صکص)
18- نامهی سرگشادهی حسن پناهی ،مدیر و مسئول سایت روزنه:
"در روزهای اخیر اطلاعات سپاه پاسداران جمهوری اسلامی مادر پير و خواهر بزرگم را همراه با همسرش به بازجويی در باره من، سايت روزنه، و ديگر اعضای خانواده کشيده اندּ رژيم برای ارعاب و ايجاد وحشت و تحت فشار قرار دادن خانواده اطلاعات سوخته و علنی را که من خود بارها در مورد آنها نوشته و انتشار داده ام و يا در تلويزيون حرف زده ام را برای مرعوب کردن خانواده برای آنها بازگو و عنوان ميکنند که در همه جای دنيا جاسوس و خبرچين دارندּآنها با ارائه اطلاعاتی علنی برای مادر و خانواده ای که کمترين تماس و ارتباط را با من دارند ضمن قدر قدرتی و ايجاد وحشت به دنبال تکميل اطلاعات و آبديت کردن آنها ميگردند!"
2:07 Zeitoon
اشتراک در:
پستها (Atom)