1- دوستاني در جواب انتقادم به باغ مظفر مديري عذر بدتر از گناه آوردن كه چون تلويزيون براي اين سريال به مديري پول نداده مديري اين جوري خواسته تلافي در بياره و اين جوري اعتراضشو به گوش مردم برسونه و ...
اولا... مگه مهران مديري عقل نداره كه بدون قرارداد نبايد شروع كنه به كار؟ اون مگه بي تجربه يا گاگوله. ماشالله تو اين چند ساله از قِــبَل آشنايي با بزرگان حكومت و مجيزگويي كم فيلم نساخته و كم پول درنياورده. پس از قوانين كار آگاهه.
بعدش، مگه مردم چه گناهي كردن كه بايد تلافي كم پول گرفتن مديري رو پس بدن و فيلم مزخرف تبليغاتي تماشا كنن؟
مديري ميتونست خيلي راحت كارو به روزنامهها و دادگاه بكشونه و حقشو بگيره. نه اينكه با مديران راديو تلويزيون تو" مزخرف به خورد مردم دادن" مسابقه بذاره.
اصلا اين انگار تو ايران رسم شده - و از ديد بسياري از مردم قابل قبوله - كه بياي حقتو به جاي اينكه از مسئولين بگيري از مردم بيگناه بگيري.
(پر واضحه كه منظورم همه نيستن. اما بايد قبول كنيم روز به روز تعداد اين جور افراد بيشتر ميشه)
الف- معلم حقوقش كمه، با افتخار مياد تعريف ميكنه كه:
- سركلاس خوب درس نميدم كه بچهها بيان به طور خصوصي پيشم درس بخونن. اون جوري از جونم مايه مي گذارم و شاگرداي خصوصيم بهترين نمرهها رو ميگيرن. تازه، بهشون حالي كردم كه كادوهاي گرون مثل طلا هم تو نمره تاثير داره.
ب- مغازهدار و فروشنده با افتخار كمفروشي و گرونفروشي ميكنن. بيشتر اجناس رو از مبلغ روي بسته بيشتر حساب میکنن. توي جمعِ مبلغ كلي تقلب ميكنن. كسي هم فهميد با خنده يا پولو با اكراه پس ميدن يا يه بهانهاي ميتراشن كه من به قيمت هفتهي ديگه دارم ميدم كه قراره محرم بشه!(و باز نذریدادنها و بخور بخورها شروع میشه.)
ميديدم كارت خريدم تند تند پولش تموم ميشه. نگو فروشنده كه مثلا آشنا هم هست بيشتر از مبلغ خريدم از كارتم برميداره.
فيش رو هم بهم نميداد. دفعهي آخر با اصرار قبض رو گرفتم ديدم خريد 8600 تومني منو 86000 تومن حساب كرده. وقتي با تعجب بهش اعتراض كردم ديدم با خونسردي گفت حالا مگه چي شده؟ يه صفرش زياده ديگه. حالا چند بار با من اينكارو كرده خدا ميدونه.
دلش نمومد بقیهی پولو پس بده. گفت بعدا بیا به همین مبلغ خرید کن.
حالا هم به بهانهي جنگ تندتند دارن مواد غذايي انبار ميكنن كه اگه تقي به توقي(موشكي به جايي) خورد يه سود حسابي ببرن.
ج- خيلي از عملهاي جراحي كاملا بيخود داره انجام ميشه و بعضي جراحها با قيافه حقبهجانب ميگن عملايي ميكنيم كه براي مريض ضرر نداشته باشه. به بهانه ي ديسك كمر پشت رو ميشكافن و بعد بخيه ميزنن و ميليونها تومن مي گيرن.
د- یه دكتر گوش و حلق و بيني ميشناسم كه تقريبا هر بچهاي رو پيشش ميبرن لوزه سومشو عمل ميكنه. ميگه خرج زن و بچهام در خارج از كشور بايد در بياد.
ه- دكتر دیگری رو ميشناسم كه در محلهاي فقير نشين مطب داره و بدون استثنا هر كي ميره پيشش براش سرم قندي تجويز ميكنه. حالا سرماخورده باشه یا گوش درد داشته باشه یا از آبگوشت زیادی خوردن در حال موت.
يه آمپول زن بيسواد هم آورده گذاشته تو اتاق بغليش كه تند تند به ملت سرم ميزنه و قطره ها رو تند ميكنه كه جا براي بعديها باز بشه.
موقع سرم زدن هم حداقل بیستجای بدن رو سوراخ میکنه و هیچکس هم اعتراضی نمیکنه.
حتی داروخانهچی محل بهش مرحبا میگه که باعث میشه همهی سرمای بادکردهش فروش بره.
تازه سفارش میده کدوم داروی در حال انتقضاشو برای مردم بنویسه و پورسانت خوبی به دکتر میده.
و- كلاس هاي زبان قبلا 8 ترمه بودن و هر ترم سه ماه. حالا اومدن كردنشون 12 و بعد 20 و حالا 36 ترمه.
و هر ترم هم يك ماه و نيم! شهريه ها هم كه سر به فلك مي كشه.
سطح سواد اونی که قبل ۸ ترم میخوند خیلی بالاتر از اونیه که ۳۶ ترم پولای نازنینشو هدر داده.
شما حتما مثالهای بهتری سراغ دارید!
بله. ما اينجا مشغول شيره ماليدن سر همديگه هستيم و تلافي وضع بد اقتصادي و زورگوييهاي حكومت رو سر همديگه در مياريم. چقدر هم از خودمون راضي هستيم و احساس زرنگي ميكنيم!
2- آشنايي كه بعد از 26 سال اومده بود ايران موقع رفتن در فرودگاه موقع خداحافظي و روبوسي در گوشم گفت:
موقعي كه از ايران مي رفتم 10% مردم حقه باز و دغل بودن. متاسفانه اين بار كه آمدم مي بينم 90% شون حقه باز و كلك شدن. حتي يه بچه ي شش ساله مي خواست سرم كلاه بذاره.
من اون شب خيلي بهم برخورد ولي بعدها... با اينكه بازم مي دونم شايد اين آمار به اين وجشتناكي نباشه اما جنبه هايي از حقيقت توش هست.
3-
دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵
روز هوای پاک
1- روز هواي پاك مبارك!
اون لكه قرمزه روي عكس مثلا اسم زيتون دات كامه كه روش نوشتم. نمي دونم چرا اين جوري شده اينجا.
اين گنجشك كوچولو رو دقيقا به همين حالت كنار سيگار توي جوي آب سر جهانشهر ديدم.
2- اين بي حياها
يه بابايي ميگفت تا به شاه گفتن" حيا كن، سلطنتو رها كن"، حيا كرد و رفت. اما اين بيحياها....- .
3- به هر مناسبتي وبلاگنويسها بالاي وبلاگشون يه نوشته ميچسبونن كه مثلا ما نميخواهيم فلاني اعدام بشه و سانسور نميخواهيم و...
حالا كه "اينا" كوتاه نميان چطوره بالاي وبلاگامون بزنيم:
"ما جنگ نميخواهيم"
4- امشب تو برنامه هشت ونيم كانال دو، لاريجاني در جواب خبرنگاري كه راجع به تعليق هسته اي پرسيد، به طور ضمني گفت كه الان نمي تونه جواب بده و بايد بيشتر فكر كنن تا باتدبيرتر و عاقلانه تر جواب بدن.
فكر كنم حسابي ترسيدن. يعني مي شه كوتاه بيان؟
5- اين شايعه راسته كه به دستور رهبري رفسنجاني و خاتمي دارن يه كارايي مي كنن و يه چيزايي مي نويسن و احمدي نژاد اين وسط هيچكاره ست؟
6- اين بار مهران مديري شورشو درآورده.
واقعا كه اسم " باغ مزخرف" برازنده شه!
شايد تيليغ مايع ظرفشويي گلي و جوهرنمك پودري و ماشين پژو 206 و فرش ستاره كوير يزد و ايران سل و شيرو ماست دامداران و...
به اين صورت رك و صريح براي يك بار جالب بود و البته اگر اسامي جعلي و من درآوردي بود بهتر بود.
اما اين طور هر شب براي يه ساعت مخ آدمو بخورن و وسطاي سريال هم دو سه تا پنج دقيقه آگهي پخش بشه ديگه افتضاحه.
براي اولين بار بود كه به احترام دوستامون ميز شام رو كنار تلويزيون گذاشتم كه باغ مظفرشونو هم ببينن، و همه گفتن خاموشش كن اعصابمون خراب مي شه.
مهران مديري كارگردان، خواننده، بازيگر كه اين بار بازي در يك نقش كمش بود و دوتا از كليدي ترين بازي ها رو هم براي خودش برداشت(مظفرخان و راوي). گاهي راوي واقعا رو اعصاب آدم راه مي رفت.
كلي با مديران صدا و سيما راه مياد و ازشون پول مي گيره. ملت بايد كلي وسط فيلماش تبليغ تحمل كنن حالا تقريبا تو هر جمله اي يك تبليغ هم گنجونده. توبره و آخور...
يه نقد خاله زنكي هم بكنم. يكي از دوستام تو دادگاه ديده بودش كه اومده بود زنشو طلاق بده! مي گفت اونجا خيلي بداخلاق و گنده دماغ بود. واه واه... خدا به دور! اين مردا شلوارشون كه ميشه دوتا پررو مي شن ها...
از منتقدهاي روزنامه ها هم ناراحت شدم كه به خاطر دوستي با مديري همه شون به به چه چه گفتن .
7-بانو ايلعذار و مادربزرگ هايش...
8- وبلاگ درنا كوزه گر
وضعيت نوجوانان در سويس رو از زبان درناي عزيز بخونيد و با وضعيت نوجوانان خودمون مقايسه كنيد!
حتما مي دونيد درنا همسر اميد حبيبي نيا... و مامان داتيس كوچولوئه.
اميد كيه؟ همسر درنا كوزه گر و باباي داتيس :)
اميد هم اتفاقا در مورد روانشناسي نوجوانان و بلوغ نوشته
9- خاله زيتون ببين چه آدم بلفي خوكشلي دلست تردم؟
اگه گفتين اين پسركوچولوي خوشگل كيه؟
معلومه. پارسا شكراللهي پسر كوچولوي خوابگردخودمون.
10- اين وبلاگ لعنتي من بازم ادا در مياره؟
كيست كه ياري ام كند و بگويد چرا نوشته هاي وبلاگم غيب مي شوند؟
و جرا مدتيه بلاگر دات كام اصلا برام باز نميشه.
و چرا اين بي حياها ولمون نمي كنن؟
و چرا....
11- اين احمدي نژاد براي چي افتاده دوره؟
مثلا با كمونيست ها و سوسياليست ها دشمنه. ديدين مارمولك چه جوري جلوي دويست سيصد نفر( كه تو تلويزيون گفت صدها هزار نفر) جلوي خانم اورتگاي آستين حلقه اي پوش با آهنگ انقلابي" برپاخيز، از جا كن بناي كاخ دشمن" مشت گره كرده تكون مي داد(انگار صدساله كمونيسته) و دختر بي حجاب مي بوسيد و...براي اينكه بگه حكومت ايران تنها نيست، فكر كنم مشروب هم جلوش مي گذاشتن يه قلپ مي خورد.
فعلا كه با پول نفتمون چه مي كنن اينا!
12- فرانسه بلد نيستم ببينم اينجا در مورد وبلاگم چي نوشته. فعلا بذارمش اينجا گمش نكنم:)
سفرنامهی ولگرد... قسمت هفتم
سفرنامهی ولگرد... قسمت هفتم
تد کاپل!! و حسن آقا راننده بهشت زهرا
به داخل ساختمان اطلاعات بهشت زهرا رفتم. نميدانم چرا بهياد دفتر اطلاعات مجتمعهای مسکونی افتادم.
خوب زياد هم فرق نداشت چون مهمان در هر دو جا شماره مسکونی دوستان و آشنايانش را از دفتر اطلاعات مجتمع سوال ميکند.
سالنی بزرگ و تميز و با تعدادی کارمند مرد و ظاهرا مودب ولی با ته ريش و لباسهای تيره و پيرهنهای يقه بسته. اين تهريش هم بدبختانه هر آدم تميزی را کثيف نشان ميدهد.(آی گفتی ولگرد جان)
از ته ريش ميگذرم، چون ميدانم اين جواز کارهای دولتی و گرفتن مزايا است. و چند تا زن مقنعه بهسر!
روی ديوار تصاوير "برادر بزرگ" و "پدر بزرگ" که گويی باچشمهايشان مثل "مانيتور"دوربينهای "سکيوريتی" ساختمانها نه فقط کارمندان امور اموات و گورکنان و مردهشويان و کفن دوزان را زير نظر داشتند، بلکه رفت و آمد زندهگان و مردهگان ساکنان اين مجتمع را زير چشمی میپاييدند، تا همه به وظايف درست اسلامیشان عمل کنند.(پارازیت زیتونی: عجب تشبیه جالبی!)
چيزی که درطی اين چند روز اقامت کوتاهم درتهران برايم عجيب بود اينکه همهجا بهجز تصاوير امام و رهبر بردر و ديوار اماکن عمومی نشانی از تصوير ازآقای احمدینژاد رييس جمهور را در هيج کجا نديدم. (زیتون: آخه به گزارش گالیندوپل اینا تا اونحد هم شکنجهگر نیستن ولگرد جان)
چون درهمه جای دنيا رسم است که اگر در موسسات دولتی ويا بعضی از اماکن خصوصی تصويری نصب شده باشد عکس رييس جمهوری کشورشان است.
توی سالن کنار بقيه اربابرجوعهای زن ومرد منتظر ايستادم بعضی از آنها با چشمهای اشک آلود اين طرف و آنطرف سالن در حرکت بودند. پيدا بود برای آخرين بدرقه
عزيزی آمده بودند.
و تا وسايل سفرش اماده سازند. يکی از کارکنان پشت "کانتر" به من اشاره کرد. جلو رفتم سلامی اسلامی کردم(بهبه! شما هم؟!) .
ليست اسامی عزيزانام و نام خانوادگی وتاريخ مرگ آنها را که روی قطعه کاغذی نوشته بودم روی کانتر گذاشتم . آنرا برداشت. نگاهی به آن ليست بالا و بلند و تاريخهای مرگ آنها انداخت
وسرش را بلند کرد و نگاه عجيبی به من کرد.گفت:
ـــ يعنی شما بعد از اين همه سال اين اولين بارتان است
که سر خاک اين دوستان و عزيزانتان میآييد و شماره قطعه و رديف هيچ کدام از انها را نميدانيد؟
به شوخی گفتم هيچ يک از آنها آدرس مرا نداشتند که محل جديد سکونتشان را اطلاع بدهند.(خوب حالش را گرفتی!).
لبخندی زد و ليست اسامی را برداشت و رفت روی صندلی روبروی مانيتور کامپيوترش نشست مدادی در دستش گرفت. شروع به نوشتن اعدادی جلو بعضی از آن اسامی کرد
و سپس از جايش بلند شد و آمد و کاغذ را به دستم داد...
ــ ببخشيد. متاسفانه نشانی همهی اين "مرحومان" را نتوانستم پيدا کنم چون درکامپيوتر نيست.
در حاليکه دستش روی آن کاغذ بود و انگشتش روی اعداد میگذاشت گفت:
ــ اين شماره قطعهها واين شماره رديفها ی قبرهای اين چند نفری است که پيدا کردم!
به شوخی گفتم: پس بقيه منزلشان را عوض کردهاند!
انتظار نداشت که من با اموات شوخی کنم.
اخم هايش را توی هم کشيد و گفت: شماشهيدی نداريد؟(اوه... چه توقعها!)
جون قطعات آنها جداگانه است. شوخیام گل کرد. گفتم چرا برادرم شهيد شده!
با تعچب گفت کجا و چطور ؟
ــ توی يک بزرگراه يک کاميون به او زد و فرار کرد..!! اين بار خنديد گفت: خدا ييامرزدش!
و اضافه کرد اگر اتومبيل نداريد بهتر است يک تاکسی کرايه کنيد که به شما کمک کند.از اوتشکرکردم و ازسالن خارج شدم.
دربيرون ساختمان هاج و واج ايستاده بودم که از کجا شروع کنم که يک تاکسی قرا ضه پيکان و رنگ و رو رفته جلو پايم ترمز کرد.
رانندهی آن که مرد پيری بود سرش را از شيشه بيرون آورد و گفت: حاجآقا کجا تشريف ميبريد؟(نه دیگه، جدا" شما حجرفته حساب شدید رفت) جلو رفتم و کاغذ را به دستاش دادم
نگاهی به آن انداخت.
ــ اين قطعات از هم کمی دور هستند. نمیتوانيد پياده برويد. بفرماييد. من شما را ميبرم و نشانتان ميدهم.
نگاهی به او کردم از دندانهای يکدرميان و زرد رنگش معلوم بود که آدم خيلی مفلوکی است. ولی اهنگ صدايش خيلی مهربان بود. بدون اينکه با او طی کنم سوار شدم.
بهياد درخواست هماطاقی دربارهی گل گذاشتن روی قبور عزيزان افتادم راستش خودم هم احساس کردم من که با آن خاک و" سنگ قبر" اين عزيزان حرفی نداشتم بزنم
بگذارم گلها بهجای من حرف بزنند. هر چه باشد زبان گلها از کلمات من گوياترند.
در راه به اقای راننده گفتم:
- لطفا جلو يک گلفروشی نگاه داريد. ميخواهم چند شاخه گل بخرم.
ــ اطاعت حاجآقا!! اين جا گلفروشی زياد است. بهترين گلفروشی و ارزانترين گلفروشی اينجا دوست نزديک من است.
رفت جلو يک دکه گلفروشی نگاه داشت. هر دو پياده شديم. سلام عليک گرمی با گلفروش کرد و از کار و کاسبی او پرسيد. گلفروش گفت اين روزها کارش کساد است. گفت انشالله بهتر ميشود. گفتم: يعنی دعا ميکنی آدمهای بيشتری بميرند که کار و کاسبی دوستتت بهتر بشه؟!
خنديد و گفت: نه حاج آقا! منظورم مشتریهای مثل شما است..
.آنها مشغول حرف زدن شدند و من مشغول تماشای گلها!.
به تعداد عزيزانی که که آدرس آنها را داشتم یعنی ۵ شاخه نرگس خريدم. دوهزار تومان شد.
داشتم پول گلها ميپرداختم که راننده رويش را به من کرد و گفت راستی خير و خيرات نميخواهيد؟
.منظورش را درست نفهميدم و گفتم نه همين گلها کافی است. اشاره کرد که سوار شوم ..
قبل از اينکه راه بيفتد از من خواست که شماره قطعات را برايش بخوانم چون ميگفت خط آن آقا را نميتواند بخواند!!
در حين رانندگی برايم تعريف کرد که اين قبرستان را مثل خانه خودش وجب بهوجب ميشناسد. حتی قبر بسياری از آدمهایی که نسبتی با او ندارند. مخصوصا "قطعهی هنرمندان" را و قبر آدمهای معروف را ميداند در کداميک از قطعات هستند. ميگفت:
ــ اين اتومبيل کهنه است. ميترسم با آن راه دور بروم. سالها است که من اينجا کار میکنم. بسياری از آدمهايی را که در اينجا کار ميکنند ميشناسم. از مردهشورها گرفته تا مداحان و قاری خوانها و قبر کنها و دکهدارها و کارمندان امور اموات.
آقام که شما باشيد!! در اينجا چيز های بسياری ديدهام. آخر زن من در غسالخانه اينجا کار ميکند. او مرد شور است. گفتم چه خوب! !
با تعجب پرسيد چرا؟
گفتم يادم ميآيد دوستی داشتم که ميگفت آدم اگر ميخواهد در کارش موفق باشد وقتی در جايی کار ميکند بايد مثل"مرده شور" باشد، چون مردهشور هيچ سوالی از مرده نمیکند فقط کارش را انجام ميدهد!
ـــ دوست شما بد هم نمیگفته. پس زن من بايد خيلی موفق باشد چون او يک مرده شور واقعی است. جمله آخر را همراه با آهی ادا کرد.
کمکم احساس نزديکی عجيبی نسبت به او کردم. دلم ميخواست بيشتر برايم تعريف کند. دلم ميخواست يک ضبط صوت و يک دوربين همراه داشتم تا صدايش را ضبط ميکردم و عکسش را ميگرفتم. اسمش را پرسيدم. گفت:
ــ "نوکر" شما حسن! حسنی صدام ميکنند.(حسنی نگو یه دسته گل؟)
ــاختيار داريد شما سرور هستيد حسنآقا. از اینکه همسرتان مردهشوری ميکند ناراحت نيستید؟
ــ چرا ناراحت باشیم؟ او خدمت به مردگان ميکند من درخدمت ميهمانان آنها هستم. مگر عيب دارد؟
ــ اصلا کار کار است. امريکايی ها ميگويند همه پول ها يک رنگ هستند
ــ نه آقا. پولهای ايران رنگشان باهم فرق دارد.
از اينکه اسم آمريکا را ناخوداگاه به ميان آوردم احساس پشيمانی کردم. حرف را عوض کردم. گفتم بچه داريد؟
ــ سه تا دختر داريم که شوهر کردهاند و رفتهاند. خودم و خانمم کار میکينم. بايد خرج نوهها و دخترها هم بکنيم.
ــ همسرتان چقدر حقوق ميگيرد؟
ــ چند سال است کار ميکند هنوز رسمی نشده. ماهی ۹۰ هزار تومان. تازه کلاس مردهشوری هم ديده.(ئه... پس چرا من همین چند روز پیش در همین وبلاگستان در وبلاگ یک خبرنگار خوندم که حقوقشون بالای یک میلیون تومنه+ شاباش فامیل میّت برای خوب شستن)
از خانه و وزندگیاش پرسيدم. گفت شکرخدا خانه داريم. همين نزديکیهای قبرستان است.قبلا يک قهوه خانه بوده..!!
ياد " تد کاپل "گزارشگر آمريکايی افتادم که به ايران آمده تا گزارشی در باره ايران تهيه کند. او به همه جای ايرا ن سرک کشيده بود و گزارش او بنام :"ايران.. ملت خطرناک "
دلم ميخواست به اين آقای" تد کاپل" ميگفتم ملت ايران برای دنيا خطرناک نيست برای خودشان خطرناک هستند! از اين کامنت ولگرد ميگذرم.(این جمله آخر بهخدا مال من نبود. من در پرانتز فرمایش میفرمایم)
آن گزارش ازکانال " ا ی بی سی" امريکا چندی پيش پخش شد.
اين اقای گزارشگر با آدمهای مختلفی در ايران مصاحبه ميکرد.
تا رسيد به يک خانواده فقير با چند بچه قد و نيم قد. اين خانواده بيرون شهری درکنار يک جاده خاکی دريک" خانه گلی غار مانندی "بدون آب و برق و زيرانداز زندگی ميکردند. فکر ميکنم شايد جايی در خرابههای بيرون "شهر ری" بود.
" تد" از مرد خانواده پرسید راجع به آقای احمدی نژاد چه فکر میکنيد ؟.
مرد بينوا گفت:
خدا به اقای احمدی نژاد طول عمر بدهد. ايشان را من خيلی دوست دارم!.. چون ايشان طرفدار طبقه فقير هستند!! معلوم نبود مسخره ميکرد و يا جدی ميگفت.
زندگی این راننده مفلوک.. زندگی ان مرد "خرابه نشين "را به خاطرم آورد.
ازقيمت قبرها پرسيدم. گفت پولدارها قبرهای خانوادگی ميخرند که بيشتر از۵۰ ميليون توما ن قيمت دارد و قبرهای معمولی ۵ تا ۶ ميلیون تومان به فروش ميروند..
اگر دوطبقه باشند ارزانتر هستند .اگر شهيد باشی که همه چيز مجانی است . ببخشيد منظورم شما نبوديد!
:ناگهان با دستش اشاره به يک " ليموزين سياه" کرد که در کناری پارک شده بود و گفت
ــ نگاه کنيد. آن اتومبيل يک " نعشکش" بنز است. ۵۰مليون تومان قيمتش است. فقط "نعش " آدمهای پولدار را ميتواند حمل کند..!!
بامسخره گفت:
.چون مردن اين نوع آدمها خيلی خرج دارد، به همين دليل انها خيلی دير به دير میميرند..
نعش بیپول ها را سوار آمبولانسهای شهرداری ميکنند. بعضیها را هم ديدهام که با وانت اينجا ميآورند .
از چند خيابان کوتاه گذشتيم. در کنار خيابانی پارک کرد و گفت:
- بفرماييد قبر يکی از عزيزان شما در اين قطعه است.
خودش هم پياده شد و رفت از صندوق عقب ماشيناش يک سطل پلاستيکی کوچک آورد . زير شير آبی که در ان نزديکیها بود گرفت و آنرا از آب پر کرد..
ـــ با اين آب ميتوانيد" سنگ قبر" را بشويید.
سطل را از دستش گرفتم و يکی از شاخههای گل را هم به دستم داد. با من راه افتاد آمد شماره رديف آن عزيز را به او گفتم بهسرعت آنرا پيدا کرد. .
ــ اين هم قبر عزيز شما. من ميروم توی ماشين مینشينم و شما را با عزيزتان تنها ميگذارم منتطر ميمانم. عجله نکنيد..
من را تنها گذاشت.
آن قبر يکی از عزيزان هماطاقیام بود. نوشتههای روی سنگ قبر با گرد و خاک پوشيده شده بود. معلوم بود ماهها کسی به آن قبر سر نزده. آنرا با آب آن سطل خوب شستم. گل نرگس را روی قبر او گذاشتم.
خاطرات ايشان کمکم داشت در ذهنم جان ميگرفت.
که ديدم يک مرد ميان سال کريه "قرآن" به دست جلوام سبز شد.(اصلا نمیذارن آدم بره تو حس) خدا" رحمتش کندی" گفت! بدون اينکه از من بپرسد شروع کرد با صدای کريهتر از خودش به خواندن قرآن؟
با دست به او اشاره کردم که ساکت شود. گفتم عزيز چقدر بدهم که نخوانی؟
گفت خدا بيامرزدش !! دست کردم توی کيفم يک ۵۰۰ تومانی به او دادم و از شرش راحت شدم.
ياد داستان دوستی افتادم که ميگفت: سالها پيش روزی در گورستان قديمی "مسگر اباد" تهران روی خاک عزيزی نشسته بودم.
ناگهان ديدم مردی با" مشک " سياهی بالای سرم ايستاد فکر کردم "سقا" است و آب ميفروشد.
مرد مشک به دوش گفت برای" مرحومتان" فاتحه بخوانم ؟
ان دوست گفته بود بخوان..
مردک گلوی مشک را با انگشتش ميگيرد کمی آنرا باز ميکند! و" بادی" از ان خارج ميشود... دوستم از او میپرسد چرا نمیخوانی؟ ميگويد مگر نشنيدی..؟
اين باد که از آن خارج شد يک فاتحه بود چون تمام اين مشک را من با خواندن فاتحه وقرآن و "فوت"!! کردن دراين مشک پر کرده ام ( خدا نکشدت ولگرد جان، مردم از خنده:))) )
قاری مزاحم رفت و من سطل را از کنار قبر برداشتم. از جايم بلند شدم. لحظهای ساکت ايستادم ..از بودن در کنار ایشان احساس ارامش ميکردم. خوشبختانه ايشان برخلاف عادت هميشگیاش هيج اصراری نکرد که پيشش بمانم !!
شايد بالاخره فهميده بود که من چقدر از تعارف بيزارم.
من هم بدون خداحافظی بهطرف تاکسی که رانندهام حسن آقا در کنار خيابان به انتظارم نشسته بود و داشت سيگار ميکشيد راه افتادم..
وفتی به تاکسی نزديک شدم حسن اقا از جايش بلند شد. در تاکسی را برايم باز کرد. هر دوسوار شديم..
فبل از اينکه را ه بيفتد پاکت قرمز سيگار" بهمن "اش را جلو ام گرفت و تعارف کرد .. سيگاری برداشتم و او آنرا با فندکاش برايم روشن کرد. شماره قطعه بعدی را برايش خواندم که قبر برادرم بود گفت کمی از اينجا دور است ولی جای بسيار با صفايی است...
معمولا دختر پسر ها که" طفلکی" ها جايی ندارن ميآيند اينجا ساعتها کنار قبری مینشينند و باهم راز و نياز ميکنند.
چون ميدانند هيجکس مزاحم آنها نمیشود مگرآنکه صاحب مرده سر برسد !!.. اينها مرا ياد خودم و زنم میاندازند.
ما هم وقتی جوان بوديم و تاره باهم اشنا شده بوديم ازترس پدر و برادر زنم و يا"در و همسايه ها " هروز ميرفتيم قبرستان "ابن بابويه " همديگر را ميديدیم ...
.حالا اينجا هم ميعادگاه عشق برای فقيرو فقرا ست
کميتهچیها هم ميدانند. ولی زياد پاپو ش(!) آنها نميشوند . برای آدم های ناجور هم اينجا پاتوق خيلی خوبی است.
از او سوال کردم :
ــ همه کسانی را که در تهران فوت ميکنند اينجا دفن ميکنند؟
ــ همه را اينجا مياورند ميشورند ولی بعضیها وصييت ميکنند آنها را ببرند قم يا مشهد دفن کنند.حالا کمتر ميبرند ولی در قديم بيشتر میبردند قم. مگر نشينده بودی؟
که ميگفتند :
"صادرات قم آخوند است و وارادات آن مرده ."
يک دفعه گفت بگذار برات يک داستان واقعی بگم. شايد باور نکنيد. از يک آدم خاطر جمع شنيدهام
حتما شما بايد يادتان باشد که در قديم بعضی وصيت ميکردند جسدشان را به "بلاد متبرکه "ببرند دفن کنند.
مردی قبل از مرگش به پسرش وصيت کرد که بعد از فوتاش جسد او را به کربلا ببرد. و در قبرستانی در جوار" امام حسين" دفن کند.
بدبختانه وفتی پدر فوت کرد پسرش توان مالی نداشت که بلافاصله جسد او را به کربلا ببرد.
بنابراين موقتا جسد او را در جعبه ای دريک " امام زاده" امانت گذاشت. چند ين سال گداشت. تا پسر توانايی مالی پيدا کرد تصميم گرفت که جسد پدرش که تبديل به "استخوان" شده بود به کربلا ببرد.
متاسفانه خبر دار شد" دولت عراق" ان زمان ورود اجساد از ايران را به خاکش قدغن کرده..
پسر که نميخواست از وصيت پدرش عدول کند .
تصميم گرفت استخوان های پدرش را " آسياب" کند و بشکل " آرد "بيرون بياورد و انرا در کيسه ای بريزد و ان را به عنوان" آرد " همراه خودش به قصد زيارت ..
به کربلا ببرد و در قبرستانی که پدرش وصيت کرده بود دفن کند تا دين پد ر را بجا اورده باشد
ان کار را انجام داد " پودر استخوان پدر" را به عنوان ارد همراه خودش با کاروانی کوچک از زوار به کربلا برد. در در انجا با چند زوار ديگر در يک اطاق در مسافرخانهای اقامت کردند
و لی او از محتويات ان " کيسه"به هيچ يک از هماطاقیها چيزی نگفت . تا فرصتی پيدا کند و مخفيانه آن را در قبرستانی که پدر وصيت کرده بود دور از انظار انرا دفن کند.
جهت زيارت چند ساعتی از مسافرخانه بيرون رفت.
وفتی که برگشت و به سراغ کيسه رفت با تعجب ديد سر کيسه بازاست و نيمی از کيسه ی
" پودر استخوانهای "پدرش به يغما ر فته ...!!
رنگ از رويش پريد. سر هم اطاقیهايش فرياد کشيد چه کسی به کيسه آرد من دست زده !!؟
يکی از هماطاقیهايش گفت :
نامرد! ان" آرد فاسد" چی بود؟ که باخودت اوردی .ما را مريض کردی!!
ما با مقداری از ان " کاچی" درست کرديم !! و خورديم
همه مان دچار اسهال و استفراغ شدهايم..
پسرک بينوا گريه را سر ميدهد و می گويد ان ارد نبود " ان پودر استخوانهای پدر" ام بود ...
وفتی حسناقا داستان اش را تمام کرد بايک خنده برزگ که همه دندانهای افتاده اش پيدا شد گفت :
خوب چه فرق داشت باباش رو يک جور ديگه در خاک کربلا دفن شد ..
.. از خنده او خندهام گرفته بود. ميخواستم از او سوال کنم که در باره اقای" احمدی نژاد" چی فکر ميکند ؟ که يک دفعه کناری نگاه داشت و گفت:
ــ حاجی جان ر سيديم. اشاره به قسمتی از قبرها کرد و گفت : بفرماييد قبر برادار مرحومتان در اين قطعه است ...
نگاه کردم راست گفته بود واقعا جای با صفايی بود. خيابانهای اطراف آن را درختان انبوهی پوشانده بود . و روی قبر ها پر از دار و درخت بود. چند زن و مرد به فاصله دور از هم روی قبر ها زير سايه درخت ها نشسته بودند..
به حسن اقا گفتم
شما توی ماشين بنشنيد من خودم ميتوانم رديف قبر ايشان را پيدا کنم .
اصرار نکرد !! گفت هر چه شما ميفرماييد .
سطل و يک شاخه گل برداشتم و از ماشين پياده شدم و بطرف ان قطعه براه افتادم. .سطل را از شير ابی پر کردم و رفتم خيلی زود قبر را يافتم. کنار آن روی زمين نشستم سطل اب را روی سنگ خالی کردم. شاخه گل را روی سنگ قبر قرار دادم. او ۶ سال يش در يک تصادف اتومبيل کشته شده بود (تسلیت میگم ولگرد جان). نوشته های سنگ قبرش هنوز خوانا بود و روی قبرش عکسی از او نصب نشده بود. کلمات روی سنگ هيج چيزی در باره او نميگفت جز تاريخ تولد و تاريخ مرگ که روی ان سنگ حک شده بود. همراه با يک" شعرو يک جملهی باسمهای" که نمونهی ان را ميشد روی هزار سنگ قبر ديگر هم ديد. سکوت قبرستان در ان بعد از ظهر پاييزی در زير سايه درخت بالای قبر او مرا داشت توی خلسه ميبرد. ميرفت تا قبرستان را از ياد ببرم که نا گهان با صدای :
لااله اله الله... لا اله الله .... مخلوط با هياهوی و شيون و زاری گروهی زن و مرد سياه پوش که دنبال تابوتی که بر دوش چند مرد حمل ميشد رويايم را درهم شکست ....
و مرگ را بهيادم آورد....
و این اینترنت لعنتی هم مرگ رو به یاد من آورد...
آقا، دیوونه شدم. هزار بار یه مطلب رو ارسال میکنی، هر بار یهجاییش غیب میشه. یا نصف مطلب نمیاد یا بالکل هیچی!
دقیقا از روی ساعت سهساعت پست کردن این مطلب طول کشید و آخرش هم که میبینید....
کسی میدونه علتش چیه؟ مشکل از سروره یا تموم شدن فضای وبلاگم یا چیز دیگه؟
تازگي ها هم حتي بعد از نوشتن كامنت به اين بلا دچار مي شه.
شما بگوييد چه كنم؟
فوت آرین عزیز، بلاگر کوچولو حسابی در همم ریخت.
امیدوارم خانوادهش بتونن جاي خالي این کوچولوی دوستداشتنی رو تحمل کنن.
تد کاپل!! و حسن آقا راننده بهشت زهرا
به داخل ساختمان اطلاعات بهشت زهرا رفتم. نميدانم چرا بهياد دفتر اطلاعات مجتمعهای مسکونی افتادم.
خوب زياد هم فرق نداشت چون مهمان در هر دو جا شماره مسکونی دوستان و آشنايانش را از دفتر اطلاعات مجتمع سوال ميکند.
سالنی بزرگ و تميز و با تعدادی کارمند مرد و ظاهرا مودب ولی با ته ريش و لباسهای تيره و پيرهنهای يقه بسته. اين تهريش هم بدبختانه هر آدم تميزی را کثيف نشان ميدهد.(آی گفتی ولگرد جان)
از ته ريش ميگذرم، چون ميدانم اين جواز کارهای دولتی و گرفتن مزايا است. و چند تا زن مقنعه بهسر!
روی ديوار تصاوير "برادر بزرگ" و "پدر بزرگ" که گويی باچشمهايشان مثل "مانيتور"دوربينهای "سکيوريتی" ساختمانها نه فقط کارمندان امور اموات و گورکنان و مردهشويان و کفن دوزان را زير نظر داشتند، بلکه رفت و آمد زندهگان و مردهگان ساکنان اين مجتمع را زير چشمی میپاييدند، تا همه به وظايف درست اسلامیشان عمل کنند.(پارازیت زیتونی: عجب تشبیه جالبی!)
چيزی که درطی اين چند روز اقامت کوتاهم درتهران برايم عجيب بود اينکه همهجا بهجز تصاوير امام و رهبر بردر و ديوار اماکن عمومی نشانی از تصوير ازآقای احمدینژاد رييس جمهور را در هيج کجا نديدم. (زیتون: آخه به گزارش گالیندوپل اینا تا اونحد هم شکنجهگر نیستن ولگرد جان)
چون درهمه جای دنيا رسم است که اگر در موسسات دولتی ويا بعضی از اماکن خصوصی تصويری نصب شده باشد عکس رييس جمهوری کشورشان است.
توی سالن کنار بقيه اربابرجوعهای زن ومرد منتظر ايستادم بعضی از آنها با چشمهای اشک آلود اين طرف و آنطرف سالن در حرکت بودند. پيدا بود برای آخرين بدرقه
عزيزی آمده بودند.
و تا وسايل سفرش اماده سازند. يکی از کارکنان پشت "کانتر" به من اشاره کرد. جلو رفتم سلامی اسلامی کردم(بهبه! شما هم؟!) .
ليست اسامی عزيزانام و نام خانوادگی وتاريخ مرگ آنها را که روی قطعه کاغذی نوشته بودم روی کانتر گذاشتم . آنرا برداشت. نگاهی به آن ليست بالا و بلند و تاريخهای مرگ آنها انداخت
وسرش را بلند کرد و نگاه عجيبی به من کرد.گفت:
ـــ يعنی شما بعد از اين همه سال اين اولين بارتان است
که سر خاک اين دوستان و عزيزانتان میآييد و شماره قطعه و رديف هيچ کدام از انها را نميدانيد؟
به شوخی گفتم هيچ يک از آنها آدرس مرا نداشتند که محل جديد سکونتشان را اطلاع بدهند.(خوب حالش را گرفتی!).
لبخندی زد و ليست اسامی را برداشت و رفت روی صندلی روبروی مانيتور کامپيوترش نشست مدادی در دستش گرفت. شروع به نوشتن اعدادی جلو بعضی از آن اسامی کرد
و سپس از جايش بلند شد و آمد و کاغذ را به دستم داد...
ــ ببخشيد. متاسفانه نشانی همهی اين "مرحومان" را نتوانستم پيدا کنم چون درکامپيوتر نيست.
در حاليکه دستش روی آن کاغذ بود و انگشتش روی اعداد میگذاشت گفت:
ــ اين شماره قطعهها واين شماره رديفها ی قبرهای اين چند نفری است که پيدا کردم!
به شوخی گفتم: پس بقيه منزلشان را عوض کردهاند!
انتظار نداشت که من با اموات شوخی کنم.
اخم هايش را توی هم کشيد و گفت: شماشهيدی نداريد؟(اوه... چه توقعها!)
جون قطعات آنها جداگانه است. شوخیام گل کرد. گفتم چرا برادرم شهيد شده!
با تعچب گفت کجا و چطور ؟
ــ توی يک بزرگراه يک کاميون به او زد و فرار کرد..!! اين بار خنديد گفت: خدا ييامرزدش!
و اضافه کرد اگر اتومبيل نداريد بهتر است يک تاکسی کرايه کنيد که به شما کمک کند.از اوتشکرکردم و ازسالن خارج شدم.
دربيرون ساختمان هاج و واج ايستاده بودم که از کجا شروع کنم که يک تاکسی قرا ضه پيکان و رنگ و رو رفته جلو پايم ترمز کرد.
رانندهی آن که مرد پيری بود سرش را از شيشه بيرون آورد و گفت: حاجآقا کجا تشريف ميبريد؟(نه دیگه، جدا" شما حجرفته حساب شدید رفت) جلو رفتم و کاغذ را به دستاش دادم
نگاهی به آن انداخت.
ــ اين قطعات از هم کمی دور هستند. نمیتوانيد پياده برويد. بفرماييد. من شما را ميبرم و نشانتان ميدهم.
نگاهی به او کردم از دندانهای يکدرميان و زرد رنگش معلوم بود که آدم خيلی مفلوکی است. ولی اهنگ صدايش خيلی مهربان بود. بدون اينکه با او طی کنم سوار شدم.
بهياد درخواست هماطاقی دربارهی گل گذاشتن روی قبور عزيزان افتادم راستش خودم هم احساس کردم من که با آن خاک و" سنگ قبر" اين عزيزان حرفی نداشتم بزنم
بگذارم گلها بهجای من حرف بزنند. هر چه باشد زبان گلها از کلمات من گوياترند.
در راه به اقای راننده گفتم:
- لطفا جلو يک گلفروشی نگاه داريد. ميخواهم چند شاخه گل بخرم.
ــ اطاعت حاجآقا!! اين جا گلفروشی زياد است. بهترين گلفروشی و ارزانترين گلفروشی اينجا دوست نزديک من است.
رفت جلو يک دکه گلفروشی نگاه داشت. هر دو پياده شديم. سلام عليک گرمی با گلفروش کرد و از کار و کاسبی او پرسيد. گلفروش گفت اين روزها کارش کساد است. گفت انشالله بهتر ميشود. گفتم: يعنی دعا ميکنی آدمهای بيشتری بميرند که کار و کاسبی دوستتت بهتر بشه؟!
خنديد و گفت: نه حاج آقا! منظورم مشتریهای مثل شما است..
.آنها مشغول حرف زدن شدند و من مشغول تماشای گلها!.
به تعداد عزيزانی که که آدرس آنها را داشتم یعنی ۵ شاخه نرگس خريدم. دوهزار تومان شد.
داشتم پول گلها ميپرداختم که راننده رويش را به من کرد و گفت راستی خير و خيرات نميخواهيد؟
.منظورش را درست نفهميدم و گفتم نه همين گلها کافی است. اشاره کرد که سوار شوم ..
قبل از اينکه راه بيفتد از من خواست که شماره قطعات را برايش بخوانم چون ميگفت خط آن آقا را نميتواند بخواند!!
در حين رانندگی برايم تعريف کرد که اين قبرستان را مثل خانه خودش وجب بهوجب ميشناسد. حتی قبر بسياری از آدمهایی که نسبتی با او ندارند. مخصوصا "قطعهی هنرمندان" را و قبر آدمهای معروف را ميداند در کداميک از قطعات هستند. ميگفت:
ــ اين اتومبيل کهنه است. ميترسم با آن راه دور بروم. سالها است که من اينجا کار میکنم. بسياری از آدمهايی را که در اينجا کار ميکنند ميشناسم. از مردهشورها گرفته تا مداحان و قاری خوانها و قبر کنها و دکهدارها و کارمندان امور اموات.
آقام که شما باشيد!! در اينجا چيز های بسياری ديدهام. آخر زن من در غسالخانه اينجا کار ميکند. او مرد شور است. گفتم چه خوب! !
با تعجب پرسيد چرا؟
گفتم يادم ميآيد دوستی داشتم که ميگفت آدم اگر ميخواهد در کارش موفق باشد وقتی در جايی کار ميکند بايد مثل"مرده شور" باشد، چون مردهشور هيچ سوالی از مرده نمیکند فقط کارش را انجام ميدهد!
ـــ دوست شما بد هم نمیگفته. پس زن من بايد خيلی موفق باشد چون او يک مرده شور واقعی است. جمله آخر را همراه با آهی ادا کرد.
کمکم احساس نزديکی عجيبی نسبت به او کردم. دلم ميخواست بيشتر برايم تعريف کند. دلم ميخواست يک ضبط صوت و يک دوربين همراه داشتم تا صدايش را ضبط ميکردم و عکسش را ميگرفتم. اسمش را پرسيدم. گفت:
ــ "نوکر" شما حسن! حسنی صدام ميکنند.(حسنی نگو یه دسته گل؟)
ــاختيار داريد شما سرور هستيد حسنآقا. از اینکه همسرتان مردهشوری ميکند ناراحت نيستید؟
ــ چرا ناراحت باشیم؟ او خدمت به مردگان ميکند من درخدمت ميهمانان آنها هستم. مگر عيب دارد؟
ــ اصلا کار کار است. امريکايی ها ميگويند همه پول ها يک رنگ هستند
ــ نه آقا. پولهای ايران رنگشان باهم فرق دارد.
از اينکه اسم آمريکا را ناخوداگاه به ميان آوردم احساس پشيمانی کردم. حرف را عوض کردم. گفتم بچه داريد؟
ــ سه تا دختر داريم که شوهر کردهاند و رفتهاند. خودم و خانمم کار میکينم. بايد خرج نوهها و دخترها هم بکنيم.
ــ همسرتان چقدر حقوق ميگيرد؟
ــ چند سال است کار ميکند هنوز رسمی نشده. ماهی ۹۰ هزار تومان. تازه کلاس مردهشوری هم ديده.(ئه... پس چرا من همین چند روز پیش در همین وبلاگستان در وبلاگ یک خبرنگار خوندم که حقوقشون بالای یک میلیون تومنه+ شاباش فامیل میّت برای خوب شستن)
از خانه و وزندگیاش پرسيدم. گفت شکرخدا خانه داريم. همين نزديکیهای قبرستان است.قبلا يک قهوه خانه بوده..!!
ياد " تد کاپل "گزارشگر آمريکايی افتادم که به ايران آمده تا گزارشی در باره ايران تهيه کند. او به همه جای ايرا ن سرک کشيده بود و گزارش او بنام :"ايران.. ملت خطرناک "
دلم ميخواست به اين آقای" تد کاپل" ميگفتم ملت ايران برای دنيا خطرناک نيست برای خودشان خطرناک هستند! از اين کامنت ولگرد ميگذرم.(این جمله آخر بهخدا مال من نبود. من در پرانتز فرمایش میفرمایم)
آن گزارش ازکانال " ا ی بی سی" امريکا چندی پيش پخش شد.
اين اقای گزارشگر با آدمهای مختلفی در ايران مصاحبه ميکرد.
تا رسيد به يک خانواده فقير با چند بچه قد و نيم قد. اين خانواده بيرون شهری درکنار يک جاده خاکی دريک" خانه گلی غار مانندی "بدون آب و برق و زيرانداز زندگی ميکردند. فکر ميکنم شايد جايی در خرابههای بيرون "شهر ری" بود.
" تد" از مرد خانواده پرسید راجع به آقای احمدی نژاد چه فکر میکنيد ؟.
مرد بينوا گفت:
خدا به اقای احمدی نژاد طول عمر بدهد. ايشان را من خيلی دوست دارم!.. چون ايشان طرفدار طبقه فقير هستند!! معلوم نبود مسخره ميکرد و يا جدی ميگفت.
زندگی این راننده مفلوک.. زندگی ان مرد "خرابه نشين "را به خاطرم آورد.
ازقيمت قبرها پرسيدم. گفت پولدارها قبرهای خانوادگی ميخرند که بيشتر از۵۰ ميليون توما ن قيمت دارد و قبرهای معمولی ۵ تا ۶ ميلیون تومان به فروش ميروند..
اگر دوطبقه باشند ارزانتر هستند .اگر شهيد باشی که همه چيز مجانی است . ببخشيد منظورم شما نبوديد!
:ناگهان با دستش اشاره به يک " ليموزين سياه" کرد که در کناری پارک شده بود و گفت
ــ نگاه کنيد. آن اتومبيل يک " نعشکش" بنز است. ۵۰مليون تومان قيمتش است. فقط "نعش " آدمهای پولدار را ميتواند حمل کند..!!
بامسخره گفت:
.چون مردن اين نوع آدمها خيلی خرج دارد، به همين دليل انها خيلی دير به دير میميرند..
نعش بیپول ها را سوار آمبولانسهای شهرداری ميکنند. بعضیها را هم ديدهام که با وانت اينجا ميآورند .
از چند خيابان کوتاه گذشتيم. در کنار خيابانی پارک کرد و گفت:
- بفرماييد قبر يکی از عزيزان شما در اين قطعه است.
خودش هم پياده شد و رفت از صندوق عقب ماشيناش يک سطل پلاستيکی کوچک آورد . زير شير آبی که در ان نزديکیها بود گرفت و آنرا از آب پر کرد..
ـــ با اين آب ميتوانيد" سنگ قبر" را بشويید.
سطل را از دستش گرفتم و يکی از شاخههای گل را هم به دستم داد. با من راه افتاد آمد شماره رديف آن عزيز را به او گفتم بهسرعت آنرا پيدا کرد. .
ــ اين هم قبر عزيز شما. من ميروم توی ماشين مینشينم و شما را با عزيزتان تنها ميگذارم منتطر ميمانم. عجله نکنيد..
من را تنها گذاشت.
آن قبر يکی از عزيزان هماطاقیام بود. نوشتههای روی سنگ قبر با گرد و خاک پوشيده شده بود. معلوم بود ماهها کسی به آن قبر سر نزده. آنرا با آب آن سطل خوب شستم. گل نرگس را روی قبر او گذاشتم.
خاطرات ايشان کمکم داشت در ذهنم جان ميگرفت.
که ديدم يک مرد ميان سال کريه "قرآن" به دست جلوام سبز شد.(اصلا نمیذارن آدم بره تو حس) خدا" رحمتش کندی" گفت! بدون اينکه از من بپرسد شروع کرد با صدای کريهتر از خودش به خواندن قرآن؟
با دست به او اشاره کردم که ساکت شود. گفتم عزيز چقدر بدهم که نخوانی؟
گفت خدا بيامرزدش !! دست کردم توی کيفم يک ۵۰۰ تومانی به او دادم و از شرش راحت شدم.
ياد داستان دوستی افتادم که ميگفت: سالها پيش روزی در گورستان قديمی "مسگر اباد" تهران روی خاک عزيزی نشسته بودم.
ناگهان ديدم مردی با" مشک " سياهی بالای سرم ايستاد فکر کردم "سقا" است و آب ميفروشد.
مرد مشک به دوش گفت برای" مرحومتان" فاتحه بخوانم ؟
ان دوست گفته بود بخوان..
مردک گلوی مشک را با انگشتش ميگيرد کمی آنرا باز ميکند! و" بادی" از ان خارج ميشود... دوستم از او میپرسد چرا نمیخوانی؟ ميگويد مگر نشنيدی..؟
اين باد که از آن خارج شد يک فاتحه بود چون تمام اين مشک را من با خواندن فاتحه وقرآن و "فوت"!! کردن دراين مشک پر کرده ام ( خدا نکشدت ولگرد جان، مردم از خنده:))) )
قاری مزاحم رفت و من سطل را از کنار قبر برداشتم. از جايم بلند شدم. لحظهای ساکت ايستادم ..از بودن در کنار ایشان احساس ارامش ميکردم. خوشبختانه ايشان برخلاف عادت هميشگیاش هيج اصراری نکرد که پيشش بمانم !!
شايد بالاخره فهميده بود که من چقدر از تعارف بيزارم.
من هم بدون خداحافظی بهطرف تاکسی که رانندهام حسن آقا در کنار خيابان به انتظارم نشسته بود و داشت سيگار ميکشيد راه افتادم..
وفتی به تاکسی نزديک شدم حسن اقا از جايش بلند شد. در تاکسی را برايم باز کرد. هر دوسوار شديم..
فبل از اينکه را ه بيفتد پاکت قرمز سيگار" بهمن "اش را جلو ام گرفت و تعارف کرد .. سيگاری برداشتم و او آنرا با فندکاش برايم روشن کرد. شماره قطعه بعدی را برايش خواندم که قبر برادرم بود گفت کمی از اينجا دور است ولی جای بسيار با صفايی است...
معمولا دختر پسر ها که" طفلکی" ها جايی ندارن ميآيند اينجا ساعتها کنار قبری مینشينند و باهم راز و نياز ميکنند.
چون ميدانند هيجکس مزاحم آنها نمیشود مگرآنکه صاحب مرده سر برسد !!.. اينها مرا ياد خودم و زنم میاندازند.
ما هم وقتی جوان بوديم و تاره باهم اشنا شده بوديم ازترس پدر و برادر زنم و يا"در و همسايه ها " هروز ميرفتيم قبرستان "ابن بابويه " همديگر را ميديدیم ...
.حالا اينجا هم ميعادگاه عشق برای فقيرو فقرا ست
کميتهچیها هم ميدانند. ولی زياد پاپو ش(!) آنها نميشوند . برای آدم های ناجور هم اينجا پاتوق خيلی خوبی است.
از او سوال کردم :
ــ همه کسانی را که در تهران فوت ميکنند اينجا دفن ميکنند؟
ــ همه را اينجا مياورند ميشورند ولی بعضیها وصييت ميکنند آنها را ببرند قم يا مشهد دفن کنند.حالا کمتر ميبرند ولی در قديم بيشتر میبردند قم. مگر نشينده بودی؟
که ميگفتند :
"صادرات قم آخوند است و وارادات آن مرده ."
يک دفعه گفت بگذار برات يک داستان واقعی بگم. شايد باور نکنيد. از يک آدم خاطر جمع شنيدهام
حتما شما بايد يادتان باشد که در قديم بعضی وصيت ميکردند جسدشان را به "بلاد متبرکه "ببرند دفن کنند.
مردی قبل از مرگش به پسرش وصيت کرد که بعد از فوتاش جسد او را به کربلا ببرد. و در قبرستانی در جوار" امام حسين" دفن کند.
بدبختانه وفتی پدر فوت کرد پسرش توان مالی نداشت که بلافاصله جسد او را به کربلا ببرد.
بنابراين موقتا جسد او را در جعبه ای دريک " امام زاده" امانت گذاشت. چند ين سال گداشت. تا پسر توانايی مالی پيدا کرد تصميم گرفت که جسد پدرش که تبديل به "استخوان" شده بود به کربلا ببرد.
متاسفانه خبر دار شد" دولت عراق" ان زمان ورود اجساد از ايران را به خاکش قدغن کرده..
پسر که نميخواست از وصيت پدرش عدول کند .
تصميم گرفت استخوان های پدرش را " آسياب" کند و بشکل " آرد "بيرون بياورد و انرا در کيسه ای بريزد و ان را به عنوان" آرد " همراه خودش به قصد زيارت ..
به کربلا ببرد و در قبرستانی که پدرش وصيت کرده بود دفن کند تا دين پد ر را بجا اورده باشد
ان کار را انجام داد " پودر استخوان پدر" را به عنوان ارد همراه خودش با کاروانی کوچک از زوار به کربلا برد. در در انجا با چند زوار ديگر در يک اطاق در مسافرخانهای اقامت کردند
و لی او از محتويات ان " کيسه"به هيچ يک از هماطاقیها چيزی نگفت . تا فرصتی پيدا کند و مخفيانه آن را در قبرستانی که پدر وصيت کرده بود دور از انظار انرا دفن کند.
جهت زيارت چند ساعتی از مسافرخانه بيرون رفت.
وفتی که برگشت و به سراغ کيسه رفت با تعجب ديد سر کيسه بازاست و نيمی از کيسه ی
" پودر استخوانهای "پدرش به يغما ر فته ...!!
رنگ از رويش پريد. سر هم اطاقیهايش فرياد کشيد چه کسی به کيسه آرد من دست زده !!؟
يکی از هماطاقیهايش گفت :
نامرد! ان" آرد فاسد" چی بود؟ که باخودت اوردی .ما را مريض کردی!!
ما با مقداری از ان " کاچی" درست کرديم !! و خورديم
همه مان دچار اسهال و استفراغ شدهايم..
پسرک بينوا گريه را سر ميدهد و می گويد ان ارد نبود " ان پودر استخوانهای پدر" ام بود ...
وفتی حسناقا داستان اش را تمام کرد بايک خنده برزگ که همه دندانهای افتاده اش پيدا شد گفت :
خوب چه فرق داشت باباش رو يک جور ديگه در خاک کربلا دفن شد ..
.. از خنده او خندهام گرفته بود. ميخواستم از او سوال کنم که در باره اقای" احمدی نژاد" چی فکر ميکند ؟ که يک دفعه کناری نگاه داشت و گفت:
ــ حاجی جان ر سيديم. اشاره به قسمتی از قبرها کرد و گفت : بفرماييد قبر برادار مرحومتان در اين قطعه است ...
نگاه کردم راست گفته بود واقعا جای با صفايی بود. خيابانهای اطراف آن را درختان انبوهی پوشانده بود . و روی قبر ها پر از دار و درخت بود. چند زن و مرد به فاصله دور از هم روی قبر ها زير سايه درخت ها نشسته بودند..
به حسن اقا گفتم
شما توی ماشين بنشنيد من خودم ميتوانم رديف قبر ايشان را پيدا کنم .
اصرار نکرد !! گفت هر چه شما ميفرماييد .
سطل و يک شاخه گل برداشتم و از ماشين پياده شدم و بطرف ان قطعه براه افتادم. .سطل را از شير ابی پر کردم و رفتم خيلی زود قبر را يافتم. کنار آن روی زمين نشستم سطل اب را روی سنگ خالی کردم. شاخه گل را روی سنگ قبر قرار دادم. او ۶ سال يش در يک تصادف اتومبيل کشته شده بود (تسلیت میگم ولگرد جان). نوشته های سنگ قبرش هنوز خوانا بود و روی قبرش عکسی از او نصب نشده بود. کلمات روی سنگ هيج چيزی در باره او نميگفت جز تاريخ تولد و تاريخ مرگ که روی ان سنگ حک شده بود. همراه با يک" شعرو يک جملهی باسمهای" که نمونهی ان را ميشد روی هزار سنگ قبر ديگر هم ديد. سکوت قبرستان در ان بعد از ظهر پاييزی در زير سايه درخت بالای قبر او مرا داشت توی خلسه ميبرد. ميرفت تا قبرستان را از ياد ببرم که نا گهان با صدای :
لااله اله الله... لا اله الله .... مخلوط با هياهوی و شيون و زاری گروهی زن و مرد سياه پوش که دنبال تابوتی که بر دوش چند مرد حمل ميشد رويايم را درهم شکست ....
و مرگ را بهيادم آورد....
و این اینترنت لعنتی هم مرگ رو به یاد من آورد...
آقا، دیوونه شدم. هزار بار یه مطلب رو ارسال میکنی، هر بار یهجاییش غیب میشه. یا نصف مطلب نمیاد یا بالکل هیچی!
دقیقا از روی ساعت سهساعت پست کردن این مطلب طول کشید و آخرش هم که میبینید....
کسی میدونه علتش چیه؟ مشکل از سروره یا تموم شدن فضای وبلاگم یا چیز دیگه؟
تازگي ها هم حتي بعد از نوشتن كامنت به اين بلا دچار مي شه.
شما بگوييد چه كنم؟
فوت آرین عزیز، بلاگر کوچولو حسابی در همم ریخت.
امیدوارم خانوادهش بتونن جاي خالي این کوچولوی دوستداشتنی رو تحمل کنن.
رنگ و وارنگ از همه رنگ...
1- سیبا و بابام اعتقاد دارن که احمدینژاد تا چند وقت دیگه استیضاح میشه و دورهی ریاستجمهوریاش به پایان میرسه.(خوشخیالن؟)2- اونایی که برای تغییر شرایط منتظر مرگ کسی نشستن واقعا فکر میکنن با مرگ اون آدم طرز تفکرش هم میمیره؟
3- هیچ عید غدیری مثل امسال ندیده بودم ملت به دنبال عیدی گرفتن از سیدها باشن. یا من توجه نکرده بودم یا نبود همچین چیزی.هر جا میرفتم ازم میپرسیدن: سیّدی؟ میگفتم چطور مگه؟(میخواستم ببینم برام سودی داره یا نه.) میگفتن اگه سیدی باید پولهای تو کیفت رو بین ملت تقسیم کنی!و واقعا راستیراستی میدیدم سیّدها( در واقع اونایی که اجدادشون ادعا کردن که سیّدن، وگرنه ماها میدونیم که خیلی از سیّدها واقعا سیّد نیستن و بهخاطر مد اون زمان اجدادشون این لقب رو به خودشون دادن) شدیدا مورد حمله و غارت واقع میشن.اولین سالی بود که تو تلویزیون هم به این مسئله اینقدر دامن میزد. همه به طور عجیبی اعتقاد پیدا کردن حتی اگه یه دونه صدتومنی متعلق به یک سیّد و بذارن تو کیفشون تا آخر عمرشون کیفشون پر از پول میمونه و هرگز خالی نمیشه.آخه بگو اولا شما کجا میدونید این پولا از راه حلال به دست اومده. دوما اگه اینجوری بود که هیچ فقیری تو دنیا پیدا نمیشد! به همین روش میشد ریشهی فقرو تو دنیا خشکوند!
4- افشا میکنم آی افشا میکنم!این "ادامهی مطلب" در زیر مطالب وبلاگها هم یه جور کلکه ها....:)شما وقتی روی ادامهی مطلب کلیک میکنید در واقع یعنی دو بار وبلاگ طرف رو باز میکنید. شمارهی کنتورش دو برابر میشه. من یکی دو بار کردم بعد از فهمیدن جریان دچار وجداندرد شده و بقیه رو آوردم تو صفحه.
5- خوندن این یلدا نویسیها خیلی برام جالب بود. روانشناسها، روانپزشکها، جامعه شناسها، مردم شناسها و.... کلی میتونن ازشون مطلب در بیارن و به نتایج زیادی برسن.برای من بعضیهاشون تعجبآور بود و اوائلش احساس بدی بهم دست داد.مثلا کسایی که با افتخار از دزدیهاشون گفته بودن، از خودارضاییهای مکررشون با وسائل مختلف و از نارو زدن به دوست و آشنا و خیلی چیزایی که اصلا فکرشو دربارهی اونی که وبلاگشو میخونی نمیکردی...البته شجاعت و جسارتشون قابل تحسینه.مسئلهی خودارضایی هم تا اونجایی که علم جدید میگه (شهرنوش پارسپور هم در مصاحبهای بهش اشاره کرده بود) چیز بدی نیست و به کسی آزار نمیرسونه. ولی اینقدر ساده از دزدی و کلک حرف زدن بخصوص وقتی با افتخار میگن باعث پیشرفتشون شده درکش برای من سخت بود.
6- یکی از چیزایی که بیشتریامون- بخصوص پسرها- تو پنجگانههاشون نوشتهن مسئلهی سکس بود. خاطرات اولین سکس. سکس با فرد مورد علاقه. گیر افتادن موقع سکس با دختر مورد علاقه و...بیخود نیست بیشترین جستجو در گوگل توسط ایرانیها کلمات مربوط به سکسه.
7- چند سال پیش در مجلسی کارگردانی داشت برای دانشجوها تعریف میکرد که چطور بازیگر انتخاب میکنه.یکی از شروط مهمش برای انتخاب مسئلهی ارضا بودن طرف از نظر سکس بود.میگفت آدمی که سکس نداره روحیهی عصبانی، پرخاشگر و خمودهای داره. تازه از نظر بدنی هم خمودهست و فرم نمیگیره.من که اونموقع بیق بودم و ارضا بودنو مساوی با ازدواج میدونستم، با اینکه از این بحث خجالت میکشیدم به خودم جرأت دادم و وارد بحث شدم.یعنی استاد (اسمشو گفتم) یعنی مثلا پسرها و دخترای ازدواج نکرده رو برای بازی انتخاب نمیکنید؟با خندهی کنترل شدهای گفت: آخه ازدواج نکرده داریم تا ازدواج نکرده. اگر موضوع براش حل باشه که مسئلهای تو انتخابش نیست.گفتم یعنی چطور؟گفت هر ازدواج نکردهای که معضل سکس نداره. بعضیا براشون حله و مشکلی ندارن.و از نظر روحیه خیلی خوب و شاد و بدون گره فکری هستن.بعد نمیدونم چی شد که از طرف پسری از جمع حرف "دختر ترشیده" و "پیردختر" شد. کلماتی که من ازش متنفرم. برخورد تندی با پسر کردم.او معتقد بود که دخترانی که دیر ازدواج میکنن و بهخاطر مسائل مذهبی هیچ رابطهای ندارن خیلی بداخلاق و (باعرض معذرت، کلمهی اونه) عقدهای میشن ولی پسرا چون مشکلی از نظر سکس ندارن همهشون خوشاخلاق و خوشروحیه هستن.بین موافقین و مخالفین دعوا بالا گرفت و استاد با حوصله گوش میداد. بعد با تقبیح از استفاده از کلمات پیردختر و ترشیده حرفش رو شروع کرد.و گفت: ولی متاسفانه حقیقتیست که دختری که تا سن بالا سکس نداشته باشه از نظر اخلاقی تندخو و خشن و از نظر فیزیکی بسیار سخت و بدون نرمشه وخود من به عنوان یک کارگردان برای بازی انتخابش نمیکنم و باز برای من خنگ توضیح داد که: مسئلهی ازدواج سواست من به شناسنامه ی افراد کار ندارم که کی مجرده و کی متأهل!اولین مثالی که یاد من اومد دختری بود که در استخر باهاش آشنا شده بودم(فاطی) تا سن 38 ازدواج نکرده بود و چون حزباللهی بود مطمئن بودم رابطهی غیرشرعی نداره. خیلی خوشخنده و بذلهگو بود.من با اطمینان به استاد گفتم ولی من میشناسم کسی که 38 سالشه و مطمئنم هیچ رابطهای نداره و خیلی خوشاخلاق و خوشصحبته و چنینه و چنانه.استاد گفت من ایشونو نمیشناسم و برام عجیبه اگه ارتباطی با کسی نداشته باشه.من اونقدر ناراحت شدم که متلکی به استاد پروندم و استاد هم حرف رو عوض کرد. از نظر من فاطی سمبل اخلاق پاک مذهبی به شیوهی خودش بود.( البته من اونموقع همچین افکار غلطی داشتم)این مسئله گذشت تا استخر بعدی که باز فاطی رو تا وارد شدم دیدم.(فاطی به علت مشکلات عضلانی و نقصی که داشت باید زیاد استخر میرفت) از همون اول با هرهر و کرکر برام دست تکون داد و هر بار طول استخر رو میرفتم و بر میگشتم به قسمت کمعمق تیکهای شوخیای میپروند.یاد حرف استاد افتادم. گفتم چند دقیقهای پیشش تو کم عمق وایسم و ببینم میتونم سر از کارش در بیارم(سندروم فضولی بود یا تحقیق علمی نمیدونم!) چند جملهای بین ما رد و بدل نشده بود که ازش پرسیدم تو هیچوقت عاشق شدی؟ انگار فاطی منتظر همچین لحظهای بود. دستمو گرفت و با چشمانی پر از شوق و ذوق برام تعریف کرد که:- خیلی وقته میخوام برات تعریف کنم... و در کمال تعجب شنیدم کهتو سفر حجی که از طرف دولت بهش سهمیه دادن رابطهی بین اون و آخوند کاروان خیلی صمیمی میشه. وقتی برمیگردن رابطه رو ادامه میدن و از اون موقع تاحالا صیغهی جاجآقاست. هیچکی هم از جریان خبر نداره.آخوند وقتی میاد پیش این به زنش میگه مأموریت میرم و از صبح تا شب با هم صفا میکنن. اینم به مامانش اینا میگه اضافهکاری دارم.خندهم گرفت. چقدر اونروز احمقانه سعی کردم به استاد بفهمونم من یکی رو میشناسم که تا سن 38 سکس نداشته و روحیهش هم عالیه...(البته هنوزهم به حرف استاد نرسیدم و فاطیهای زیادی دور و برم میشناسم که میدونم صیغه هم نیستن)
8-دوستم تعریف میکرد که:" یکی از همکارام صبح یه ساعتی دیر اومد سرکار. خاکی و خلی و صورت و دستاش زخمی.همه فکر کردیم تصادفی چیزی کرده. بردیمش دستشویی مانتوشو تکوندیم صورتش رو شستیم و به زخماش بتادین و چسب زخم زدیم و اون میلرزید و حرف نمیزد.من دیدم خیلی ناراحته بردمش تو اتاق و درو بستم و یه چایی براش ریختم و گذاشتم تا میخواد گریه کنه.بعد خودش تعریف کرد:گفت: امروز هم طبق معمول هر روز یک ساعت زودتر از خونه راه افتادم تا به عنوان ورزش تا سرکار پیاده روی کنم.در اتوبان صدر( اگه اسم اتوبان درست یادم مونده باشه:زیتون) که ماشینا تند از بزرگرا ه رد میشن و کمتر پیادهای اونوراست، صدای پایی پشت سرم شنیدم. هنوز صورت مرد رو درست ندیده بودم که مانتومو چنگ زد و با زور زیاد پرتم کرد به زمین بایری که کنار اتوبان بود و کمی نسبت به اتوبان شیب رو به پایین داشت.نمیدونم ماشینها مارو میدیدن یا نه. اما پسر حدودا 28 ساله نفسزنان خودشو روی من انداخته بود . مقنعهم رو درآورده بود و سعی میکرد دکمههای مانتومو باز کنه. من شوکه شده بودم. جیغ میزدم، گریه میکردم دستشو گاز میگرفتم. موهاشو میکشیدم. از پایین با پاهام بهش لگد میزدم. اما اون مثل حیوونی انگار هیچی نمیفهمید. خودش رو به من میمالید. انگار کابوس میدیدم. آخر به گریهی وحشتناکی افتادم و شروع کردم به التماس. پسر از درآوردن مانتوم منصرف شد و آنقدر خودش رو به من مالید که...بعد ولم کرد. من قدرت ایستادن نداشتم و نشسته بودم به گریه کردن و فحش دادن به او.او هم نشست کمی اونطرفتر و پشیمون سرش رو گذاشت روی زانوهاش و ...باز اومد جلو... ترسیدم و جیغ زدم. گفت نترس... مقنعهم رو تکوند و داد بهم.. گفت ترو خدا ببخشید و او هم زد زیر گریه... گفت تاصبح فیلم ... دیدم و نفهمیدم چکار میکنم...ماشینها به سرعت رد میشدن و هیچکس به ما توجهی نمیکرد. اونقدر با اینوضع تو اتوبان دست گرفتم جلوی ماشینها تا آخر مردی سوارم کرد و رسوندم اینجا. ترسیدم برم خونه یا کلانتری. ترسیدم آبروم بره...دوستم میگفت: این همکارم آخرش به خانوادهش اصل ماجرا رو نگفت. گفته بود تصادف کرده.البته اونا دیگه اجازه ندادن بدون آژانس بره سرکار.
9- هر وبلاگی باز میشه انگار پنجرهای جدید رو به دنیا باز میشه.هر کسی از پنجرهش دنیا رو اونطور که میبینه تعریف میکنه.کارتنخواب عزیز پنجرهشو رو به دنیا باز کرده.
10- فیلم " کنترل" از زبان حسین یوسفی :خلاصه فيلم: كنترل داستان زندگي افرادي است كه شغل انها كنترل چي مترو است هر كدام از اين افراد داراي شخصيتي عجيب و همگي از نظر سلامت رواني دچار مشكل هستند .يك موجود مرموز در مترو پديدار ميشود و در هربار كه ظاهر ميشود يكي از مردم يا يكي از كنترل چي ها را به صورت ناگهاني به داخل ريل قطار پرت ميكند و همين طور عده اي را به قتل ميرساند .كنترل چي هاي مترو براي يافتن قاتل زنجيره اي بسيج ميشوند و در هر ايستگاهي يك گروه از محافظان مترو قرار ميگيرند .بقیهشم برید تو وبلاگ خودش بخونید.(وبلاگ من تموم میشه!)
11- زرنگیهای(بعضی از) بلاگرها در بلاگنیوز... از زبان اسد علیمحمدی...من فکر میکنم تموم وبلاگهای گروهی به این معضل مبتلایند.
12- قسم میخورد به حضرت عباسکار بکند پور عباس(میخوام کار نکند پور عباس)کاش اقلا شعر درست حسابییی داشت!ممنون از مجید ضرغامی برای فرستادن این عکس/
13- خیلی لینکها دارم بدم. اما چکنیم که خواب بر ما عارض(چیره) گشته.
14- ولگرد جان، فکر نکنی یادمون میره... سفرنامهی شماره هفتتو هنوز ننوشتی؟
پ.ن.15- من نمی دونم چرا هر شب که آنلاین میشم میبینم نوشتههام غیب شدن. یا همهش یا نصفش...دوستان میگن ریبیلد ( rebuild ) کن درست میشه .نمیدونم چه مرگشه.16- حالا که می خوام ریبیلد کنم گفتم بد نیست این رقص خوشگل عربی آقا تیتو هم بذارم اینجا ملت کیف کنن.همیشه نباید زنا برقصن و مردا کیف کنن که. این داداش من هم استعداد زیادی داره تیتو بشه:)توضیح: لینک بالا رو در وبلاگ من... فقط یک زن پیدا کردم.
17- یادش بهخیر. یه زمانی از طرف سپاه اسلام، و ارهابيون به عنوان هفدهمین عنصر خودفروخته شناخته شده بودیم:) حالا نمیدونیم درجهمون چند شده.درجهی خودفروختگی و ارتداد بقیهی دوستان هم اونجاست.
18- نگاهی دیگر، نگاه ما...نوشتههاش خیلی خوندنیه.. چه چهار قسمت داستان محمودخان و چرخ تولیدیاش و چه چهار قسمت ریحانه و ...
19- عبور از ازدواج... نوشتهی نیما قاسمی
20- حسن آقا خونه نیست!
21- برای جاآدامسیم مشتری پیدا شد:) اینجوری از مخترعان حمایت میکنن. نه مثل شما نخبهکشی کنن!
22- لایحهی حمایت خانواده دور از دسترس همه + ویدیوهای اینترنتی، و تصویری واقعی از جامعهی ما- وبلاگ پویا" این بدتر شدن وضع را شاید در وقیحانهتر شدن ویدیوهای اینترنتی شاهد باشیم. یا مثلا در نوشتهای که زیتون در این یادداشت خودش (شمارهی 8 ) دربارهی توهین به دختری در خیابان آورده است. باور کردن آن مشکل است؟ "
3- هیچ عید غدیری مثل امسال ندیده بودم ملت به دنبال عیدی گرفتن از سیدها باشن. یا من توجه نکرده بودم یا نبود همچین چیزی.هر جا میرفتم ازم میپرسیدن: سیّدی؟ میگفتم چطور مگه؟(میخواستم ببینم برام سودی داره یا نه.) میگفتن اگه سیدی باید پولهای تو کیفت رو بین ملت تقسیم کنی!و واقعا راستیراستی میدیدم سیّدها( در واقع اونایی که اجدادشون ادعا کردن که سیّدن، وگرنه ماها میدونیم که خیلی از سیّدها واقعا سیّد نیستن و بهخاطر مد اون زمان اجدادشون این لقب رو به خودشون دادن) شدیدا مورد حمله و غارت واقع میشن.اولین سالی بود که تو تلویزیون هم به این مسئله اینقدر دامن میزد. همه به طور عجیبی اعتقاد پیدا کردن حتی اگه یه دونه صدتومنی متعلق به یک سیّد و بذارن تو کیفشون تا آخر عمرشون کیفشون پر از پول میمونه و هرگز خالی نمیشه.آخه بگو اولا شما کجا میدونید این پولا از راه حلال به دست اومده. دوما اگه اینجوری بود که هیچ فقیری تو دنیا پیدا نمیشد! به همین روش میشد ریشهی فقرو تو دنیا خشکوند!
4- افشا میکنم آی افشا میکنم!این "ادامهی مطلب" در زیر مطالب وبلاگها هم یه جور کلکه ها....:)شما وقتی روی ادامهی مطلب کلیک میکنید در واقع یعنی دو بار وبلاگ طرف رو باز میکنید. شمارهی کنتورش دو برابر میشه. من یکی دو بار کردم بعد از فهمیدن جریان دچار وجداندرد شده و بقیه رو آوردم تو صفحه.
5- خوندن این یلدا نویسیها خیلی برام جالب بود. روانشناسها، روانپزشکها، جامعه شناسها، مردم شناسها و.... کلی میتونن ازشون مطلب در بیارن و به نتایج زیادی برسن.برای من بعضیهاشون تعجبآور بود و اوائلش احساس بدی بهم دست داد.مثلا کسایی که با افتخار از دزدیهاشون گفته بودن، از خودارضاییهای مکررشون با وسائل مختلف و از نارو زدن به دوست و آشنا و خیلی چیزایی که اصلا فکرشو دربارهی اونی که وبلاگشو میخونی نمیکردی...البته شجاعت و جسارتشون قابل تحسینه.مسئلهی خودارضایی هم تا اونجایی که علم جدید میگه (شهرنوش پارسپور هم در مصاحبهای بهش اشاره کرده بود) چیز بدی نیست و به کسی آزار نمیرسونه. ولی اینقدر ساده از دزدی و کلک حرف زدن بخصوص وقتی با افتخار میگن باعث پیشرفتشون شده درکش برای من سخت بود.
6- یکی از چیزایی که بیشتریامون- بخصوص پسرها- تو پنجگانههاشون نوشتهن مسئلهی سکس بود. خاطرات اولین سکس. سکس با فرد مورد علاقه. گیر افتادن موقع سکس با دختر مورد علاقه و...بیخود نیست بیشترین جستجو در گوگل توسط ایرانیها کلمات مربوط به سکسه.
7- چند سال پیش در مجلسی کارگردانی داشت برای دانشجوها تعریف میکرد که چطور بازیگر انتخاب میکنه.یکی از شروط مهمش برای انتخاب مسئلهی ارضا بودن طرف از نظر سکس بود.میگفت آدمی که سکس نداره روحیهی عصبانی، پرخاشگر و خمودهای داره. تازه از نظر بدنی هم خمودهست و فرم نمیگیره.من که اونموقع بیق بودم و ارضا بودنو مساوی با ازدواج میدونستم، با اینکه از این بحث خجالت میکشیدم به خودم جرأت دادم و وارد بحث شدم.یعنی استاد (اسمشو گفتم) یعنی مثلا پسرها و دخترای ازدواج نکرده رو برای بازی انتخاب نمیکنید؟با خندهی کنترل شدهای گفت: آخه ازدواج نکرده داریم تا ازدواج نکرده. اگر موضوع براش حل باشه که مسئلهای تو انتخابش نیست.گفتم یعنی چطور؟گفت هر ازدواج نکردهای که معضل سکس نداره. بعضیا براشون حله و مشکلی ندارن.و از نظر روحیه خیلی خوب و شاد و بدون گره فکری هستن.بعد نمیدونم چی شد که از طرف پسری از جمع حرف "دختر ترشیده" و "پیردختر" شد. کلماتی که من ازش متنفرم. برخورد تندی با پسر کردم.او معتقد بود که دخترانی که دیر ازدواج میکنن و بهخاطر مسائل مذهبی هیچ رابطهای ندارن خیلی بداخلاق و (باعرض معذرت، کلمهی اونه) عقدهای میشن ولی پسرا چون مشکلی از نظر سکس ندارن همهشون خوشاخلاق و خوشروحیه هستن.بین موافقین و مخالفین دعوا بالا گرفت و استاد با حوصله گوش میداد. بعد با تقبیح از استفاده از کلمات پیردختر و ترشیده حرفش رو شروع کرد.و گفت: ولی متاسفانه حقیقتیست که دختری که تا سن بالا سکس نداشته باشه از نظر اخلاقی تندخو و خشن و از نظر فیزیکی بسیار سخت و بدون نرمشه وخود من به عنوان یک کارگردان برای بازی انتخابش نمیکنم و باز برای من خنگ توضیح داد که: مسئلهی ازدواج سواست من به شناسنامه ی افراد کار ندارم که کی مجرده و کی متأهل!اولین مثالی که یاد من اومد دختری بود که در استخر باهاش آشنا شده بودم(فاطی) تا سن 38 ازدواج نکرده بود و چون حزباللهی بود مطمئن بودم رابطهی غیرشرعی نداره. خیلی خوشخنده و بذلهگو بود.من با اطمینان به استاد گفتم ولی من میشناسم کسی که 38 سالشه و مطمئنم هیچ رابطهای نداره و خیلی خوشاخلاق و خوشصحبته و چنینه و چنانه.استاد گفت من ایشونو نمیشناسم و برام عجیبه اگه ارتباطی با کسی نداشته باشه.من اونقدر ناراحت شدم که متلکی به استاد پروندم و استاد هم حرف رو عوض کرد. از نظر من فاطی سمبل اخلاق پاک مذهبی به شیوهی خودش بود.( البته من اونموقع همچین افکار غلطی داشتم)این مسئله گذشت تا استخر بعدی که باز فاطی رو تا وارد شدم دیدم.(فاطی به علت مشکلات عضلانی و نقصی که داشت باید زیاد استخر میرفت) از همون اول با هرهر و کرکر برام دست تکون داد و هر بار طول استخر رو میرفتم و بر میگشتم به قسمت کمعمق تیکهای شوخیای میپروند.یاد حرف استاد افتادم. گفتم چند دقیقهای پیشش تو کم عمق وایسم و ببینم میتونم سر از کارش در بیارم(سندروم فضولی بود یا تحقیق علمی نمیدونم!) چند جملهای بین ما رد و بدل نشده بود که ازش پرسیدم تو هیچوقت عاشق شدی؟ انگار فاطی منتظر همچین لحظهای بود. دستمو گرفت و با چشمانی پر از شوق و ذوق برام تعریف کرد که:- خیلی وقته میخوام برات تعریف کنم... و در کمال تعجب شنیدم کهتو سفر حجی که از طرف دولت بهش سهمیه دادن رابطهی بین اون و آخوند کاروان خیلی صمیمی میشه. وقتی برمیگردن رابطه رو ادامه میدن و از اون موقع تاحالا صیغهی جاجآقاست. هیچکی هم از جریان خبر نداره.آخوند وقتی میاد پیش این به زنش میگه مأموریت میرم و از صبح تا شب با هم صفا میکنن. اینم به مامانش اینا میگه اضافهکاری دارم.خندهم گرفت. چقدر اونروز احمقانه سعی کردم به استاد بفهمونم من یکی رو میشناسم که تا سن 38 سکس نداشته و روحیهش هم عالیه...(البته هنوزهم به حرف استاد نرسیدم و فاطیهای زیادی دور و برم میشناسم که میدونم صیغه هم نیستن)
8-دوستم تعریف میکرد که:" یکی از همکارام صبح یه ساعتی دیر اومد سرکار. خاکی و خلی و صورت و دستاش زخمی.همه فکر کردیم تصادفی چیزی کرده. بردیمش دستشویی مانتوشو تکوندیم صورتش رو شستیم و به زخماش بتادین و چسب زخم زدیم و اون میلرزید و حرف نمیزد.من دیدم خیلی ناراحته بردمش تو اتاق و درو بستم و یه چایی براش ریختم و گذاشتم تا میخواد گریه کنه.بعد خودش تعریف کرد:گفت: امروز هم طبق معمول هر روز یک ساعت زودتر از خونه راه افتادم تا به عنوان ورزش تا سرکار پیاده روی کنم.در اتوبان صدر( اگه اسم اتوبان درست یادم مونده باشه:زیتون) که ماشینا تند از بزرگرا ه رد میشن و کمتر پیادهای اونوراست، صدای پایی پشت سرم شنیدم. هنوز صورت مرد رو درست ندیده بودم که مانتومو چنگ زد و با زور زیاد پرتم کرد به زمین بایری که کنار اتوبان بود و کمی نسبت به اتوبان شیب رو به پایین داشت.نمیدونم ماشینها مارو میدیدن یا نه. اما پسر حدودا 28 ساله نفسزنان خودشو روی من انداخته بود . مقنعهم رو درآورده بود و سعی میکرد دکمههای مانتومو باز کنه. من شوکه شده بودم. جیغ میزدم، گریه میکردم دستشو گاز میگرفتم. موهاشو میکشیدم. از پایین با پاهام بهش لگد میزدم. اما اون مثل حیوونی انگار هیچی نمیفهمید. خودش رو به من میمالید. انگار کابوس میدیدم. آخر به گریهی وحشتناکی افتادم و شروع کردم به التماس. پسر از درآوردن مانتوم منصرف شد و آنقدر خودش رو به من مالید که...بعد ولم کرد. من قدرت ایستادن نداشتم و نشسته بودم به گریه کردن و فحش دادن به او.او هم نشست کمی اونطرفتر و پشیمون سرش رو گذاشت روی زانوهاش و ...باز اومد جلو... ترسیدم و جیغ زدم. گفت نترس... مقنعهم رو تکوند و داد بهم.. گفت ترو خدا ببخشید و او هم زد زیر گریه... گفت تاصبح فیلم ... دیدم و نفهمیدم چکار میکنم...ماشینها به سرعت رد میشدن و هیچکس به ما توجهی نمیکرد. اونقدر با اینوضع تو اتوبان دست گرفتم جلوی ماشینها تا آخر مردی سوارم کرد و رسوندم اینجا. ترسیدم برم خونه یا کلانتری. ترسیدم آبروم بره...دوستم میگفت: این همکارم آخرش به خانوادهش اصل ماجرا رو نگفت. گفته بود تصادف کرده.البته اونا دیگه اجازه ندادن بدون آژانس بره سرکار.
9- هر وبلاگی باز میشه انگار پنجرهای جدید رو به دنیا باز میشه.هر کسی از پنجرهش دنیا رو اونطور که میبینه تعریف میکنه.کارتنخواب عزیز پنجرهشو رو به دنیا باز کرده.
10- فیلم " کنترل" از زبان حسین یوسفی :خلاصه فيلم: كنترل داستان زندگي افرادي است كه شغل انها كنترل چي مترو است هر كدام از اين افراد داراي شخصيتي عجيب و همگي از نظر سلامت رواني دچار مشكل هستند .يك موجود مرموز در مترو پديدار ميشود و در هربار كه ظاهر ميشود يكي از مردم يا يكي از كنترل چي ها را به صورت ناگهاني به داخل ريل قطار پرت ميكند و همين طور عده اي را به قتل ميرساند .كنترل چي هاي مترو براي يافتن قاتل زنجيره اي بسيج ميشوند و در هر ايستگاهي يك گروه از محافظان مترو قرار ميگيرند .بقیهشم برید تو وبلاگ خودش بخونید.(وبلاگ من تموم میشه!)
11- زرنگیهای(بعضی از) بلاگرها در بلاگنیوز... از زبان اسد علیمحمدی...من فکر میکنم تموم وبلاگهای گروهی به این معضل مبتلایند.
12- قسم میخورد به حضرت عباسکار بکند پور عباس(میخوام کار نکند پور عباس)کاش اقلا شعر درست حسابییی داشت!ممنون از مجید ضرغامی برای فرستادن این عکس/
13- خیلی لینکها دارم بدم. اما چکنیم که خواب بر ما عارض(چیره) گشته.
14- ولگرد جان، فکر نکنی یادمون میره... سفرنامهی شماره هفتتو هنوز ننوشتی؟
پ.ن.15- من نمی دونم چرا هر شب که آنلاین میشم میبینم نوشتههام غیب شدن. یا همهش یا نصفش...دوستان میگن ریبیلد ( rebuild ) کن درست میشه .نمیدونم چه مرگشه.16- حالا که می خوام ریبیلد کنم گفتم بد نیست این رقص خوشگل عربی آقا تیتو هم بذارم اینجا ملت کیف کنن.همیشه نباید زنا برقصن و مردا کیف کنن که. این داداش من هم استعداد زیادی داره تیتو بشه:)توضیح: لینک بالا رو در وبلاگ من... فقط یک زن پیدا کردم.
17- یادش بهخیر. یه زمانی از طرف سپاه اسلام، و ارهابيون به عنوان هفدهمین عنصر خودفروخته شناخته شده بودیم:) حالا نمیدونیم درجهمون چند شده.درجهی خودفروختگی و ارتداد بقیهی دوستان هم اونجاست.
18- نگاهی دیگر، نگاه ما...نوشتههاش خیلی خوندنیه.. چه چهار قسمت داستان محمودخان و چرخ تولیدیاش و چه چهار قسمت ریحانه و ...
19- عبور از ازدواج... نوشتهی نیما قاسمی
20- حسن آقا خونه نیست!
21- برای جاآدامسیم مشتری پیدا شد:) اینجوری از مخترعان حمایت میکنن. نه مثل شما نخبهکشی کنن!
22- لایحهی حمایت خانواده دور از دسترس همه + ویدیوهای اینترنتی، و تصویری واقعی از جامعهی ما- وبلاگ پویا" این بدتر شدن وضع را شاید در وقیحانهتر شدن ویدیوهای اینترنتی شاهد باشیم. یا مثلا در نوشتهای که زیتون در این یادداشت خودش (شمارهی 8 ) دربارهی توهین به دختری در خیابان آورده است. باور کردن آن مشکل است؟ "
اشتراک در:
پستها (Atom)