پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

هنرمندان تاج سرمونن

1- درین سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند
یکی ز شب‌گرفتگان چراغ بر نمی‌کند
کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند
نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند
گذر گهی‌ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند
دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت ازین خراب‌تر نمی‌زند!
چه چشم پاسخ‌است ازین دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند...
(هوشنگ ابتهاج 1337)

2- ا ین شماره‌رو تقدیم می‌کنم به هنرمند و بازیگر تأتر عزیزمان آذرفخر

هنرمندان تاج سر ما هستند
اما با این تاج‌ها چه کرده‌ایم؟
اسم مهین اسکویی بانوی تأتر ایران رو زیاد شنیدم ولی راستش تا به‌حال بازیشو ندیدم. حتی تا چاپ مقاله‌ای در روزنامه‌ی شرق، عکسشو هم ندیده بودم.
دیدم هر هنرپیشه‌ی معروفی که از گذشته‌ش تعریف می‌کنه حتما اسمی هم از مهین اسکویی می‌بره.
- " مهین اسکویی اولین استاد من بود."
ـ " من شهرت الانمو مدیون خانم اسکویی هستم."

پیش خودم اسکویی رو زنی با لباس فاخر مجسم می‌کردم که در خونه‌ای مجلل نشسته و از شاگردای قدیمیش پذیرایی می‌کنه.
نه اینکه خوش‌خیال باشم! نه! شنیده بودم و دیده بودم که بعضی هنرمندا در پیری هنوز خونه‌ای از خودشون ندارن و حتی توان پرداخت اجاره‌خونه‌شونو ندارن. مهدی‌ فتحی رو دیده بودم که چطور بدون اینکه از طرف دولت حمایتی بشه در اثر بیماری دیابت با چه حال و روزی فوت کرد.
حالا با خوندن این مطلب شرق انگار سطل‌ آبی یخ روم ریختن! مهین اسکویی در بستر بیماری خوابیده و از درد داد می‌کشه.

ناصر حسینی‌مهر نوشته:
"بانوی تأتر ما صنوبر خوش‌چهره و خوش‌قامت ما، با دو پا همچون دو تنه‌ی درخت که به تازگی بر آن جا‌به‌جا زخم دهان باز کرده، دستم را محکم در دستش گرفته و می‌گفت: حسینی، حسینی‌جان، درد دارم، درد دارم! پاهام! درد دارم!... چقدر تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟... حسینی جان پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ درد... درد... درد..."
حسینی برای مصاحبه رفته بود و به جز ناله و چشمانی پر از اشک چیزی نصیبش نشده بود. به کمک زنی افغانی سر و شانه و کمر اسکویی رو ماساژ دادند و او همچنان تا مغز استخوان درد می‌کشید.
" خانم اسکویی، استادم،‌ مادرم، نروید! زمین زیر پایم را سست نکنید! ما از شما آویخته‌ایم. نشکنید،‌ بمانید، نه‌حالا، کمی دیرتر! سه خواهرانت،‌ سه‌دخترانت، چه بی‌وفا!... شاگردان شما، شما را فراموش کرده‌اند نازنین! بانو،‌ بانوی پردرد ، بانوی آتش‌به‌جان، ای کاش می‌دیدی، گرچه همان بهتر که ندیدی و ندانستی که شاگردانت دست پروردگانت فراموش کنندگانت چگونه بر بساط یک تولد- تولد یک صاحب‌قلم، متظاهرانه، چه بارانی از شادگویی فرو می‌بارند. درست در لحظه‌هایی که پیکر نازنین و هنرپرورت در آتش درد می‌سوخت و می‌گداخت،‌ دریغ قطره‌آبی از دلجویی و آرامش در فرونشاندن آتش...!
اکنون شاگردانت دیگر با نام استانیسلاوسکی و مایرهولد و گروتوفسکی فخر می‌فروشند و دکان‌های چندنبشه باز کرده‌اند و از یاد برده‌اند که یکی از همشاگردی‌های همان گروتوفسکی پشت دیوارشان، زیر گوششان، از درد خون می‌گرید، شاگردام کجان؟!!... صدایش را می‌شنوید؟ اگر می‌شنوید نگذارید که خاموش شود. نه، نگذارید که درد بکشد،‌ نگذارید در برابر چشمان ما قتلی دیگر صورت گیرد. ما نمی‌خواهیم فلان کارگردان از قتل‌های زنجیره‌ای بگوید، آن هزینه‌ی کلان را بدهید تا مرگ هنرمندان‌مان بدون درد صورت گیرد. آقایان،‌ بانوی تأتر ما مهین اسکویی درد می‌کشد. همه‌ی وجودش را درد گرفته. می فهمید؟ درد را می‌فهمید؟..."

با اینکه به نظرم آقای حسینی خیلی احساساتی نوشته، و شاید هنرمندان دیگر و شاگرداشون گناهی نداشته باشن و هر کدام در چنبره‌ی گرفتاری‌های خود غرقن و وظیفه‌ی دولت رو در نظر نگرفته،‌ ولی باز حقایقی در اون هست که تن آدم از خوندش می‌لرزه...
( منظور از سه‌خواهران اسکویی رو در نوشته‌ی آقای حسینی متوجه نشدم. کیان؟)

3- دیشب تو اخبار رئیس‌جمهورک را نشون می‌داد که با هیئت دولت و بزرگان قوم دور میزی نشسته و داره برای فیلم‌ها تعیین تکلیف می‌کنه!
"هر فیلمی که لیبرالیسم، فمینیسم،‌ سکولاریسم،‌نیهیلیسم، بی‌دینی، سیگار،‌ مشروب و مواد مخدر و.... رو به‌طور ضمنی تبلیغ کنه ممنوعه."
هر فیلمی که دین رو زیر سوال ببره ممنوعه! هر فیلمی که فلان باشه ممنوعه! هر فیلمی که بیسار باشه ممنوعه!
رئیس‌جمهورک محبوب‌ما، یهو بگو اصلا فیلم نشون ندید و دائم یه آخوند سخن‌رانی کنه. آخه این‌طوری‌دیگه چیزی از فیلم‌ها باقی نمی‌مونه.
هر دیالوگی که فکری توش هست ممکنه ازش تبلیغ برای اون چیزایی که گفتید برداشت بشه.
اصلا فیلم چیه عزیزم!
روضه‌ی علی‌اکبر از هر فیلمی فیلم‌تره... بی‌خطر هم هست.



4- بابا، اینا به خودشونم رحم نمی‌کنن.
دم افطار کانال سه برنامه‌ای داره که زن‌وشوهرهای جوونی که تو همین امسال ازدواج کردن، مذهبی‌ان و پیش‌رهبر عقد کردن، میارن و باهاشون گپ می‌زنن. مجری این برنامه تا چندروز پیش فرزاد حسنی بود. فرزاد حسنی هنرپیشه‌هم هست. خیلی با استعداد و اگه توهین تلقی نشه از ازون تخم ولد چموش‌هاست:) وسط صحبتاش با زن‌وشوهرهای اسلامی کلی شوخی می‌کرد، آیه‌ی قرآن می‌آورد و شیرین‌زبونی می‌کرد . به طوری که دیده بودم حتی مخالفین روزه و رژیم لحظاتی مشتاقانه برنامه‌شو نگاه می‌‌کنن و می‌گن عجب این فرزاد حسنی پدرسوخته‌ و شیرین‌زبونه!
چند شب پیش، شبی که فرداش روزه‌ی کلیمیان بود(یوم کیپور یا عید پسح) جناب فرزاد خان حواسش نبوده و می‌گه امشب شب نزول توراته!
و همین جمله سبب می‌شه که خیلی راحت برش دارن. و کسی رو جاش گذاشتن که گرچه اونم بچه‌پررو و خوش‌گفتاره اما این برنامه بیشتر بیننده‌هاشو از دست داد.
حالا گیریم فرزاد اشتباه کرده. نمی‌دونم، شاید اومده بگه قرآن،‌ گفته تورات. نباید که از هستی ساقطش کنن. لابد تموم قراردادهاشو لغو می‌کنن و...

قبلا با مجری‌های زیادی این‌کارو کردن، آتش‌افروز و شهریاری که بسیار محبوب بودن به راحتی برشون داشتن. حتی به مجری‌های برنامه‌ی کودکان هم رحم نکردن. یادمه هر مجری که در دل بچه‌ها جایی باز می‌کرد فوری برش می‌داشتن و جاش یکی دیگه می‌ذاشتن.
راحت بگم این رادیو تلویزیون ما انگار مرض داره...

5- احمدرضا احمدی شاعر خوبمون به علت بیماری قلبی از روز 26 مهر در بخش سی‌سی‌یو یکی از بیمارستان‌های تهران بستری‌ست.
امیدوارم خوب بشه. احمدی متولد 1319 ست. چرا هنرمندای ما این‌قدر زود پیر می‌شن!


6- شوخی سی‌بایی
در شرکتی که سی‌با توش کار می‌‌کنه ماه رمضون تقریبا کارا خوابیده.
چندروز پیش سی‌با می‌بینه که کسی مأموریت مهمی در شهرستان رو نمی‌ره و خیلی کارا وابسته به این سفره.
با اینکه وظیفه‌ش نبوده، داوطلبانه به این سفر می‌ره. با موفقیت برمیگرده.
فرداش مدیر عامل برای تشکر شخصا به اتاق سی‌با می‌ره.

مدیرعامل با خنده: مهندس( آره، می‌خوام پز بدم سی‌با مهندسه!) دستت درد نکنه! خیلی کارامون جلو افتاد.
سی‌با: خواهش می‌کنم.
مدیر عامل: ایشالله از خجالتت در میاییم.( مثلا حق مأموریتی،‌ پاداشی، چیزی...)
موقع رفتن از اتاق ناگهان چیزی به خاطرش می‌رسه!
با تعجب: مهندس،‌ چه جوری راه به این دوری رو رفتی و اومدی و روزه‌ت نشکست؟!!!
سی‌با با خنده: روزه‌ی ما خیلی محکمه. مگه به این راحتی‌ها می‌شکنه!!
- چطور؟!!
ـ جنسش نشکنه!
مدیر عامل که ادعای حزب‌اللهی‌گریش می‌شه با حالت عصبانی داره از در می‌ره بیرون که...
سی‌با: حتی با خوردن هم نمی‌شکنه...

نتیجه این شد که نه تنها برای سی‌با پاداش ننوشت ،‌ که احتمالا حقوق اون روزش هم منتفی شده. براش غیبت زدن:)))
آخه سی‌با جان، این چه شوخی‌یی بود که تو کردی؟ حالا جمله‌ی اول هیچی،‌ اون دومی چی بود گفتی؟:)
با اقتصاد خانواده بازی می‌کنی؟:)



۷- درگیری خشونت‌بار در دانشگاه نجف‌آباد اصفهان...


نظرها

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

کلارا زتکین،‌هشتم مارس و فمینیسم و سیاست

1- دریغا انسان
که با درد قرونش خو کرده بود،
دریغا!

این نمی‌دانستیم و
دوشادوش
در کوچه‌های پر نفس ِ رزم
فریاد می‌زدیم...
(شاملو)

2- کلارا زتکین
همه‌ی ما باید خانم زتکین رو بشناسیم.
چون او کسی بود که در سال 1910 پیشنهاد کرد که هشتم مارس، به پاس تظاهرات وسیع زنان کارگر در سال 1900، روز جهانی زن اعلام بشود و شد.
کلارا کسی‌ بود که همراه با روزا لوکزامبورگ و لیبکنخت حزب کمونیست آلمان رو پایه‌ریزی کردند.

کلارا آیزنر در سال 1857 میلادی دنیا آمد. خانواده‌ای روشنفکر و آزادی‌خواه داشت.
در جوانی تحت تأثیر اندیشه‌های لیبکنخت بنیان‌گذار حزب سوسیال‌دموکرات آلمان قرار گرفت.
در آن زمان هنوز پیوستن زنان به یک حزب سیاسی در اروپا عملی بسیار شجاعانه بود، و او عضو شد. وقتی که حزب توسط صدر‌اعظم وقت آلمان" بیسمارک" غیر قانونی اعلام شد، کلارا و هم‌فکرانش شروع به فعالیت زیر‌زمینی کردند.
در همان زمان کلارا عاشق نجاری روسی به نام"اوزیپ زتکین" شد و کلارا از آن زمان نام‌فامیل همسرش را برگزید.( ای مرد ذلیل!)
آنها به ناچار در سال 1882به فرانسه گریختند و با فقر و نداری روزگار ‌گذراندند.به طوری که هر دو پسر تازه‌به دنیا‌آمده‌شان به بیماری سل مبتلا شدند.

در سال 1886 کلارا با دو فرزندش به آلمان بازگشت و بدون درنگ فعالیت‌های سیاسی و احتماعی خود را شروع کرد. او از اینکه کارگران زن مجبور هستند که شش روز در هفته و هر روز 14 ساعت کار طاقت‌فرسا بکنند و جز پول کمی که برای خرید سیب‌زمینی و چند تکه نان هم به زور کفاف می‌داد عایدشان نمی‌شد، زجر می‌کشید.
او که پی برده بود که چاره‌ی کار کاگران سازماندهی و آگاهی‌ست، سخن‌رانی‌هایی را در این ارتباط و همینطور در مورد نقش زنان در صنعت ترتیب داد. گاه مخاطبین کلارا به هزاران نفر می‌رسید.
کلارا با "فردریک انگلس" فیلسوف معروف آلمانی دوست صمیمی بود و با نظرات او در کتاب‌های" منشأ خانواده" و" مالکیت خصوصی" موافق بود.
اوهم عقیده داشت" ستم زنان ناشی از ظهور مالکیت خصوصی‌است"
کلارا در سال 1889 به فرانسه رفت و در کنگره بین‌الملل دوم(سوسیالیست) شرکت کرد و حاصل تلاش‌‌های ضد جنسیتی او در این کنگره نیل به حق رأی و دستمزد برابر برای کار برابر برای زنان بود.
این مبارزه بعدا توسط زنان دیگر با هر عقیده و مرام و مسلکی ادامه پیدا کرد و همچنین روز جهانی زن (هشتم مارس) رو همه به رسمیت شناختند.
در سال 1919 لیبکنخت و رزا لوکزامبورگ، همرزمان کلارا بد از تحمل شکنجه‌های شدید به طرز فجیعی کشته‌شدند و کلارا سوگنامه‌‌ای را به یاد جان‌باختگان نوشت.
کلارا زتکین با لنین رهبر انقلاب اکتبر هم روابط صمیمانه‌ای داشت.
در سال 1932 کلارا زنی بیمار و ناتوان و نابینا شده بود. حزب نازی او را به مرگ تهدید کرده بود. با وجود این بجران شدید جسمی کلارا در اجلاس ریچستاک آلمان بیش از یک ساعت ایستاده سخن‌رانی کرد. او گفت:"آرزو می‌کنم زنده باشم و آلمان سوسیالیست را به چشم(!) ببینم!"
او همچنین فاشیسم را به عنوان درنده‌خوترین شکل حکومت سرمایه‌داری انحصاری محکوم کرد و گفت:"جریان‌های ضدفاشیست نباید رنج مضاعف میلیون‌ها زن را که ناشی از نابرابری جنسی‌است نادیده بگیرند."
کلارا زتکین این فمینیست واقعی در سال 1933 چشم بر جهان فروبست.
یاد این زن شجاع و مبارز را گرامی بداریم...
( زندگینامه‌ی کلارا رو از مقاله‌ای از سهیل آصفی،‌ روزنامه‌ی شرق،‌ خلاصه کردم.)

3- بارها شنیدم که فمینیستی می‌گه که به‌خدا من سیاسی نیستم! فقط یه فمینیست بی‌آزارم.
نمی‌دونم چطور ممکنه زنی یا مردی فمینیست باشه اما به مناسبات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و... موجود در جامعه که باعث آزار و اذیت و همینطور تبعیض بین زنان با دیگر اقشار می‌شه اعتراض نداشته باشه و فعالیتی نکنه. نمونه‌ش همین خانم زتکین!
اصلا همین سیاست‌هاست که باعث بروز مشکلات می‌شن و تا این سیاست‌ها عوض نشن امکان نداره فمینیست‌ها به هدفشون برسن.
چطور ممکنه وقتی در قانون اساسی و یا قانون کار مملکتی این‌همه اشکال هست بگیم ترو خدا بیایین به زنا حقوق برابر بدین و جان من زن‌ها رو هم برای پست‌های مدیریتی در نظر بگیرید و مرگ من این‌قدر برای بعضی از رشته‌ها محدودیت جنسیتی نذارید و منو کفن کردید این‌قدر اذیتمون نکنید و... بذارید هر جور می‌خواهیم لباس بپوشیم و...
تو وقتی می‌گی روسری نباید اجباری باشه با یه حکومت در افتادی! وقتی قانون می‌گه فقط گردی صورت و مچ‌دست و پا مجازه معلوم باشه چطور می‌تونی بگی من در چارچوب قانون حرکت می‌‌‌کنم ولی روسری بده!

یا خیلی ببخشید من چطور ادعای فمینیست بودن و برابری زنی رو باور کنم که موقع نماز خوندن و راز و نیاز با خداش،‌ میاد چادر سرش می‌کنه و پشت سر آقایون نماز می‌خونه؟ اگر معتقده که زن و مرد برابر آفریده شدن،‌ چطور می‌تونه قبول کنه که مرد بی‌حجاب و مثل زندگیش لباس بپوشه ولی خودش که تو زندگیش هفت‌قلم آرایش می‌کنه و معتقده که خدا هم همه‌جا هست .موقع نماز میاد لاک و آرایششو پاک می‌کنه و چادر می‌پوشه نماز می‌خونه،‌ تازه اونم پشت سر مردا...
من باور نمی‌کنم. یا یه جای کار فمینیست می‌لنگه و داره مارو گول می‌زنه و یا خیلی متظاهره و آدم ناصادق مطمئنا مبارز هم نیست.

به نظر من یه فمینیست حتما برای خودش باید یه جهان‌بینی داشته باشه. باید از نظر سیاسی و اقتصادی یه مدینه‌ی فاضله‌ای برای خودش داشته باشه!
من نمی‌گم کمونیستم خوبه یا سرمایه‌داری یا...
همون‌طور که وقتی امروز دکتر می‌ریم نسخه‌ش با نسخه‌ی پارسالش فرق می‌کنه( داروهای جدیدی به‌بازار اومده و کشف‌های جدیدی برای معالجه شده)برای جامعه‌ی امروز هم نمی‌شه نسخه‌ی قدیمی نوشت... ولی باید از هر ایدئولوژی چیزای خوبشو بگیریم.
نمی‌دونم چرا یه عده می‌ترسن اگه اسم عدالت اجتماعی و برابری رو ببرن بهشون انگ کمونیستی بزنن. یا بهتر بگم کمونیسم رو با طاعون یکی می‌دونن.
از انگ‌ها و اسم‌ها و ایسم‌ها نترسیم. هر کی حرف خوب زد، حرفشو قبول کنیم.

4- شیرین‌عبادی وکیل اکبر گنجی اعتراض کرده که چرا نمی‌ذارن موکلشو ببینه و ماه‌هاست ازش بی‌خبره!



خیلی از ما روزی نیست که به گنجی و گنجی‌ها فکر نکنیم.
نمی‌دونم چی به سرش آوردن.
یادتونه در اون زمانی که گنجی در اعتصاب غذا بود و نوشتن از گنجی شدیدا مد بود یه عده نوشتن که تا گنجی آزاد نشه دیگه وبلاگ نمی‌‌نویسن؟
خوب دیگه، احتمالا گنجی برای یه عده دمده شده... تا موجی جدید بیاد و بپرن روش...(عده‌ی کمی اینطورن ها...)

5- وقتی نظرخواهی مطلبی که آقای بلوچ درباره‌م نوشته بود و توش یکی از پست‌های قدیمی‌مو معرفی کرده بود باز کردم کامنت‌های مدیار عزیز (مجتبی‌سمیعی‌نژاد) رو دیدم(۲-۳-۲۴). همون کامنتی که مدیار خبر داده بود که سه‌نفر از بلاگرها رو گرفتن.
بعد از اون سه، مدیار دستگیر شد و....

6- نمی‌دونم چی شده که دختر‌بس دیگه نمی‌نویسه...

7- گوشه‌هایی از خاطرات امید حبیبی‌نیا در زندان( سال 67)...

8- کسی از پوپک گلدره( بازیگر سریال داستانی‌های شیرین دریا و همین‌طور مزرعه‌ی کوچک) خبری داره؟ از حالت کما خارج شده؟
فقط می‌دونم در بیمارستان مهر بستریه. امیدوارم تاحالا خوب شده باشه.

9- تو این همه خبر بد،‌ خوندن نوشته‌های دلنشین تیلا ادر مورد نی‌نی‌ش به آدم نشاط می‌ده!...
همین‌طور چرتینکوف و بقیه‌ی مامانایی که تازه نی‌نی‌دار شدن:)
پ.ن.
ای‌بابا، بچه‌ی ناز تیلا رو چشم زدم. الان رفتم دیدم نوشته مریضه:(


10- و خوندن شعر زیبای یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی در وبلاگ و حسرتی...

نظرات

آقای بلوچ چقدر به من لطف دارن

درس و کار بیرون و کار خونه دیگه کمتر مجالی برام می‌ذاره به اینترنت برسم.
از اکانت نصف‌شبانه‌ی بدون فیلترم هم درست و حسابی نمی‌تونم استفاده کنم.
امروز از کلاسم زدم که بمونم و اقلا کامنت‌هامو بخونم.
ساعت ۱۰ اینترنتم قطع می‌شه. یعنی ۵ دقیقه دیگه!
از طریق کامنت نرگس، پرتاب شدم به وبلاگ آقای بلوچ.
و از اونجا به شهرگان...
از شدت ذوق و همینطور شرمندگی اشک به چشمام اومد...
نمی‌دونم چطور تشکر کنم.
ممنونم آقای بلوچ.

((در وبلاگ آباد زیتون نام شناخته شده و وبلاگ معروفی است. این اسم که یک اسم مستعار است چنان جا افتاده که با صاحب وبلاگ یکی شده . زیتون در ایران زندگی می‌کند و هیچ اطلاعی جز اطلاعاتی که خودش با شیطنت و بازیگوشی ماهرانه در اختیار می‌گذارد راجع به نویسنده‌ی وبلاگ ندارم. این اطلاعات گاه او را دختری جوان و شاداب و بازیگوش و بی خیال می‌نماید و زمانی زنی جا افتاده و سرد و گرم چشیده که با هوشیاری شهرزاد قصه گو وبلاگش را می‌چرخاند. اگرآرشیو وبلاگش را زیر و رو کنید او را با چهره هایی متفاوت خواهید دید و این را من با بار منفی نمی‌گویم. شهرت همه جا همراه دردسر است و زیتون هم از این قاعده مستثنی نیست. در ستون نظر خواهی او که گاهی ده‌ها کامنت نوشته می‌شود بحثهای زیادی درمی‌گیرد. روش زیتون در نوشتن و به روز کردن وبلاگش روشی خاص خود اوست که گاهی وبلاگیست های دیگر وقتی می‌خواهند با روش عددی یا حروفی پستشان را بنویسند به او اشاره می‌کنند. زبان زیتون زبان محاوره‌ای و مسائلی که مطرح می‌کند بیشتر مسائل اجتماعی است. اما مگر می‌شود امروزه آنهم در کشوری مثل ایران حد فاصلی بین سیاست و سایر رشته ها مشخص کرد؟ به همین خاطر حتی او که مسائل روزانه را مطرح می‌کند گاه مورد ضرب و شتم واژه‌ای دوستان سیاسی و سیاسی کار قرار گرفته ساعتها مجبور است یقه خود را قبل از خفه شدن یا پاره شدن با صبر و حوصله و متانت بیرون بکشد. در اینموارد مسائل همیشه به همین ظرافت پیش نمی‌رود و در مورد مسائلی او عکس‌العملهای محکم از خود نشان می‌دهد که عده‌ای طبعاً به خیل مخالفانش می‌پیوندند. زیتون بچه، دختر، جوان، زن و آدمی نا آرام است که همه جا حظور دارد. دغدغه های او آینه‌ای است که شهر را نشان می‌دهد.))

((زیتون وبلاگ خودش را با این پست شروع کرد و از آن پس درد دلهایش به او امکان اینکه پستی به این کوچکی داشته باشد نداد. همانطور که در مورد وبلاگ مجید زهری گفتم در یک ستون بررسی همه جانبه یک وبلاگ امکان پذیر نیست. هدف این ستون هم چنین تلاشی نیست. با این مختصر که بیشتر نگاه من است به وبلاگی که معرفی می‌کنم میخواهم برشی از یک وبلاگ را به شما نشان بدهم تا با داشتن آدرسش بروید سراغش. زیتون که مدتهاست پستهایش را با شعری از شاملو شروع می‌کند یکی از همین وبلاگهاست که می‌توانید از آن در آدرس:
http://www.z8un.com
دیدن کنید. او در پستهایش به افراد و وبلاگها لینک فراوان می‌دهد و زندگی وبلاگی و روزمره را گره می‌زند. از آنجایی که پستهایش طولانی است و هر کدام را که آدم انتخاب کند زاویه‌ای و حرفی در آن برجسته است. من با روش شیر یا خطی پستی از صدها پست او را انتخاب کرده به عنوان نمونه برایتان نقل می‌کنم. این پست آن مزه‌ی نمونه‌ای را به شما خواهد داد و شما با آن می‌دانید که آیا جزو مشتریان وبلاگ زیتون هستید یا نه:
))

((دیده‌ام که هم چپ و هم راست برای زیتون کارد تیز می‌کنند. در وبلاگ آباد هم خیلی ها که کارد به دست نیستند برای زیتون دندان قروچه می‌روند. من هر وقت فرصتی دست می‌دهد سراغ وبلاگش می‌روم و از جریانات تهران با خبر می‌شوم گاهی بین خطوط پستهایش را می‌خوانم گاهی خود خطوط را. در من احساس شیرینی را زنده می‌کند اگر از «سبیل باروتی» نمی‌ترسیدم می‌گفتم در من عاشق شدن را بیدار می‌کند.
و بدینسان تا هفته‌ی دیگر شما را به زیتون و زیتون را به حوادث ریز و درشت می‌سپارم
. ))

نظرها