1- تق تق تق!
- کیه؟
- باز کنید بیزحمت. منم!
- بله؟
- چیزه... اینه... اونه..
همسایه تو دلش: جون بکن دیگه!
رو زبونش: بفرمائید خواهش میکنم! الان غذام رو گازه. میترسم بسوزه.
عرق شرم از سر و روی شما میریزه.
- چیزه... میگم که کارت سوخت...
- آهان... ببخشید، کارت سوخت ما توی جیب پسرم مونده رفته مدرسه!
بهانه از این الکیتر هم میشد؟
2- جناب وزیر کشور گفته کسایی که کارت سوختشون هنوز نیومده برن از همسایهشون بگیرن!
آخه بگو ما اگه شب از گرسنگی خوابمون نبره رومون نمیشه بریم یه نون از همسایه قرض کنیم حالا یه کاره دوره بیفتیم کارت سوخت گدایی کنیم؟
من که حاضرم تا پتزبورگ پیاده برم نرم در ِ همسایهرو بزنم برای چیزی که حق خودم بوده و بهم ندادنش!
3- کارت سوخت برای ما نیومده. تو اینترنت میریم، نوشته آدرس کامل نیست. زنگ میزنیم، میگن اصلا برای شما صادر نشده.
کاش من همسایهی وزیر کشور بودم:) اونوقت روم میشد وقت و بیوقت برم زنگ بزنم و کارت سوختشو قرض بگیرم.
4- همه بتهایم را میشکنم
تا فرش کنم بر راهی
که تو بگذری!
برای شنیدن ساز و سرود من!...
(شاملو)
5- مصاحبهی معصومه ناصری با الپر در رادیو زمانه!
به جان شما لینک ندادم چون آخرای مصاحبه به ناگاه شنیدم که اسمی از وبلاگ زیتون هم اومده ها...
هم کلی به الپر ارادت دارم و حرفاش برام جالب بود و هم کلی از معصومه مصاحبه کردن یاد میگیرم...
6-
- خانوم جون دیگه با من کاری ندارین؟ دیرم شده باید برم.
- نه صغریخانوم، دستت درد نکنه. خونه رو کردی مثل دستهی گل!
- خواهش میکنم، وظیفمه.
- راستی صغریخانوم، روم سیاه، دفعهی بعد دو تا از اون مانتو گل و گشادایی که پارسال پیرارسال بهت دادم برام پس بیار.
- اوا خانوم! کار بدی ازم سر زده؟
- نه عزیز دلم! هر روز تو خیابون به من و این دختره گیر میدن. اعصابم خورد شده.
فروشگاهها هم که فقط مانتوهای تنگ و کوتاه و ساتن و تورتوری میفروشن. تو دو تا از اونا بیار برام، قول میدم که چند روز بعد آبا از آسیاب افتاد بهت پسشون بدم...
7- دادخواست براي حذف مجازات سنگسار از قوانين ايران
اگر موافقید لطفا امضا کنید.
z8un.com
نظرها
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶
سهشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶
قاراشمیش
1- امروز بعد از مدتها تونستم روزنامهی "شرق" بخونم.
2- روزنامهی " هممیهن" با مدیر مسئولی غلامحسین کرباسچی منتشر شد!
3- مهدی بوترابی مدیر عامل پرشینبلاگ بازداشت شد..
تازه بچهها چقدر از محیط پرشینبلاگ بد میگفتن. میبینید که همینم نمیتونن تحمل کنن.
4- یکشنبه 5-4 ساعت تو اتاق انتظار مطبی نشسته بودم. وقتی وارد ساختمون پزشکان شده بودم، هوا آفتابی بود.
تو این چهار پنج ساعت همه چهل پنجاه نفرمون از تاریخچه زندگی و بیماری همدیگه با خبر شده بودیم.
ناگهان بلند گفتم: ای وای هوا الان توفانی میشه. برای برگشتن چتر هم نیاوردم!
همه یه جوری عاقل اندر سفیه نگام کردن. انگار من دیوونهم.
. هنوز یک ربع نگذشته بود که یکهو صدای مهیبی اومد. رعد و برق شروع شد و پشت بندش بارونی سیلآسا...
خانوما همه یه جوری با تعجب و کمی هم احترام نگام میکردن و پشتم پچپچ می کردن.
- هواشناسی که اعلام نکرده بود. از کجا فهمیدی؟
- شوهرم نیم ساعت پیش از کرج زنگ زد که اونجا توفانی شده. چون همیشه باد از غرب میوزه معمولا بعد از مدتی به تهرون میرسه.
نفس عمیقی کشیدن و گفتن:
- آهان....
فکر کردیم پیشگویی بلدی. میخواستیم بدیم فالمونو بگیری.
عجب سادهای هستم من. اگه جریانو نمیگفتم ، میتونستم همونجا تا نوبت بهم می رسه کلی کاسبی کنم:)
3:07 | Zeitoon |
نظرها
اشتراک در:
پستها (Atom)