شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

1- ای بلندی، ای کاج
راه ما طولانی‌ست
پای ما آبله‌گون
پای ما غرقه‌به خون
راه ما تا سر خلوتگه تو طولانی‌ست
ای بلندی،‌ ای کاج
نردبانی از عشق بر ما بفرست!...
(ف.ا. نیسان)

از کتاب "زیباترین شعر نو". تهیه و تنظیم: احمد شاملو


2- چند روز پیش نشستم فیلم تصادف(crash) ساخته‌ی پل هگیس Paul Haggis رو دیدم. با اینکه کلی سانسور شده بود ولی باز خیلی ازش خوشم اومد.
این فیلم زندگی دو روز چند خانواده با نژادهای مختلفه که در لس‌آنجلس زندگی می‌کنن. مغازه‌داری عصبی ( که طاهرا ایرانی‌ست ولی در فیلم سانسور شده‌ی من به نظر عرب میان). یه قفل‌ساز مکزیکی، پلیسی سفیدپوست و شدیدا نژاد پرست و بدچنس. پلیسی جوان و تازه‌کار و ظاهرا خوش‌جنس. کارگردانی سیاه‌پوست و همسر ظاهرا زرد‌پوستش. یک زن و شوهر چینی و...
ظاهرا تهیه‌‌کننده‌ی این فیلم یک نفر ایرانیه به اسم "باب یاری" و دوست داشته فیلمی بسازه که تقابل فرهنگ‌ها و نژادها رو- که یکی از معضلات بزرگ آمریکاست- نشون بده، که با دیدن فیلم‌نامه‌ی زیبای پل هگیس تصمیمشو عملی می‌کنه.

جالب اینجاست که وقتی یکی از قهرمان‌های داستان رو در فیلم تحسین می‌کنی، یهو می‌بینی کاری ازش سر می‌زنه که آدم بده هم انجامش نمی‌ده. مثل پلیس سفیدپوست و جوان که می‌زنه اشتباهی پسر سیاه‌پوستی ‌رو می‌کشه.
و گاهی می‌بینی بد‌من داستان که از اول فیلم در تو ایجاد نفرت کرده- پلیس نژاد پرست رو می‌گم که الکی به سیاه‌ها گیر می‌ده و زن ِ کارگردان سیاه‌پوست رو چقدر اذیت و تحقیر کرد- هم شرایط زندگی خصوصیش( نگه‌داری از پدرش که تموم شب جیش داره و باید رو توالت بشینه) چقدر سخت و طاقت‌فرساست و در آخرای داستان می‌بینی به خاطر همین زن جونشو در خطر می‌ندازه و به ماشین تصادف‌کرده‌ی زن که به شدت بنزین داره نشت می‌کنه و هر آن خطر انفجار هست نزدیک می‌شه و جون زن رو نجات می‌ده.

یاد یکی از جملات قصار خودم افتادم که چند هفته پیش تو وبلاگم نوشته بودم که فقط چند نفر از جمله شبح درکش کردن.:)

همانا که بدترین‌ ِ شما بهترین شماهایند
و بهترین ِ شما بدترین ِ شما ( جمله‌ی دقیقشو باید برم آنلاین از تو وبلاگم پیدا کنم)

جدا که گاهی آدمایی رو که خیلی روشون حساب می‌کنی می‌بینی همچین مالی نیستن! و موقع گرفتاری هیچ‌کاری برات نمی‌کنن هیچی. گاهی از پشت هم بهت خنجر می‌زنن.
برعکس گاهی –شاید الکی و شاید به خاطر کارای ظاهرا بدش- از یکی بدت میاد. ولی می‌بینی موقع ناخوشیت بدون اینکه ازش کمک خواسته باشی میاد جلو و هر کار از دستش برمیاد می‌کنه. و اون آدم خوبه خودشو همچین مواقعی قایم می‌کنه. برای من که خیلی پیش اومده. برای همین سعی می‌کنم کمتر در مورد آدما قضاوت کنم و یا به سیاه و سفید تقسیمشون کنم.
پیشنهاد می‌کنم فیلم کرش یا تصادف رو همه ببینید. حتی اگر شده همون دوبله به‌فارسی و سانسور شده‌شو که تو مغازه‌ها می‌دنش هزار تومن که پول یه بلیت سینما هم نیست. (نمی دونم کپی‌رایت داره یا نه. اگر نداره چطوری کمپانی قرن 21 با دوبلورهای معروف دوبله‌ش کرده؟)
پ.ن.
می‌تونید از اینجا اطلاعات بیشتری راجع به فیلم تصادف پیدا کنید.
وبلاگ‌هایی که در این مورد نوشتن:
وبلاگ موج نوی امیر خان عزتی
وبلاگ یک پزشک
نبود؟
برو...

3- برام جالبه که بعضی از کسایی که میرن خارج، با اینکه هی دل می‌سوزونن که وای... ما هنوز شرایط سخت ایران یادمونه و شبا هنوز کابوس می‌بینیم،‌ در عمل شرایط سخت مارو ندیده می‌گیرن و توقعاتی دارن که آدم شاخ در میاره.
چند روز پیش با اینکه 4 تا 6 جایی کار داشتم و 6 تا 8 هم یه جا، نشستم در دفاع از خودم کامنتی رو نوشتم که از کار جلسه‌ی اولی که برام خیلی مهم بود باز موندم و تموم جلسه‌ی ساعت 6 تا 8 بهش فکر می‌کردم.
فکر می‌کردم که چقدر من احمقم( البته اینو مدت‌هاست بهش رسیدم اما تا به‌حال به‌روی خودم نمیاوردم) تقریبا ماهی پنجاه شصت هزار تومن پول اینترنتم(با پول تلفنش) می‌شه. یعنی بابت نوشته‌هام یه قرون هم که نمی‌گیرم هیچی، حقوق کامل یه‌کار پارت‌تایمم رو دارم به پاش می‌دم.
کسایی که رفتن خارج یادشون رفته چه عذابی می‌کشیدن برای وصل شدن با اینترنت گازوئیلی ایران؟( متاسفانه یا خوشبختانه هنوز اِی دی اس ال به محله‌ی ما نبومده)
باورتون می‌شه حدود یک ماهه که هر دفعه‌ باید دوسه‌ساعت وصل شم که فقط ای‌میلام بیان که تازه هنوز نتونستم همه‌شون رو بگیرم؟ روزی 300-400 تا ای‌میل هم به پشت خط اضافه می‌شن و واقعا توش موندم.(نترسید. بیشترش اسپمه)
از من توقع دارن یکی یکی کامنت‌ها رو ویرایش کنم! کاری که خودشون با اینترنت پرسرعت مجانی، تو خونه... تو دانشگاه... تو فروشگاه... تو کافه وقتی می‌رن قهوه‌ نوش‌جان کنن... تو کتابخونه و لابد فردا هم تو تاکسی در اختیارشونه می‌تونن انجام بدن.
از من می‌پرسن تو که نمی‌تونی به وبلاگای فیلتر شده بری چه‌طوری در وبلاگ فیلتر‌شده‌ی خودت می‌نویسی!؟!؟!؟!؟
همینمون مونده بود که خارج‌رفته‌های محترم ازمون بازخواست کنن که کردن!! :- )
عیب نداره. به قول معروف پیغمبرا تکبر ندارن:) بازم توضیح می‌دم.
تا چند وقت پیش دوستانی زحمت می‌کشیدن و اینکار سترگو برام انجام می‌دادن که یکیش امید بود( که خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم بابت این‌کارش از طرف بعضی بچه‌های وبلاگستان تهدید و اذیت شده) و یکی دیگه شیوا (که بعضیا ازش دیو ساختن). بدون منت اینکارو برام می‌کردن! که همین‌جا بازم ازشون تشکر می‌کنم.
تازگی‌ها هم دوستی که اسمشو نمی‌گم( مبادا از طرف گروه‌های استشهادی وبلاگستان تهدید بشه) برام راهی پیدا کرده که از طریق اون خودم بتونم نوشته‌مو پابلیش کنم و به کامنت‌هام دسترسی داشته باشم. ( آهای دوست عزیز خارج‌نشین بدبین، تا به‌حال دو نفر از اهالی وبلاگستان به طور تصادفی راهشو فهمیدن. ازشون خواهش کردم به کسی نگن. با آفلاین اسمشونو بهت می‌گم بری ازشون بپرسی)
حالا از این راه جدید فکر می‌کنید چقدر طول می‌کشه تا یه مطلبی رو بذارم تو وبلاگم؟ چندبار ارور می‌ده؟
گاهی تا سه‌برابر وقتی که برای نوشتن می‌ذارم،‌ ارسال‌کردنش طول می‌کشه. می‌فرستیش. بعد از نیم ساعت می‌بینی ارور داده. دوباره می‌فرستیش بازم همینطور. سه‌باره... چهارباره.... عصبانی می‌شی. صدبار به باعثان و بانیانش فحش می‌دی. هزار بار به خودت.
گاهی تا دوسه‌روز نمی‌رسم بیام اینترنت( والله محل کارم و فروشگاه و دانشگاه و بقال محلمون هم اینترنت ندارن که لحظه به لحظه بخوام کامنت‌ها رو بخونم و هر جاییش به کسی برمی‌خوره پاک کنم)
حتی کامنت‌های مطلب قبل رو بعد از ارسال مطلب جدید معمولا می‌خونم. اونم معمولا آفلاین.
دلم میخواد به تک‌تک کامنت‌ها جواب بدم. وصل می‌شم و به سختی دوسه‌تا رو جواب می‌دم/ می‌بینم یکی ناراحت می‌شه که چرا به کامنت فلانی تونستی جواب بدی و مال منو نه! و عذاب وجدان می‌گیرم چون همه رو دوست دارم و براشون احترام قائلم.


می‌خوام از گرفتاری‌های روزانه‌م بنویسم. می‌ترسم دوباره یکی‌دیگه از بلاگرها یاد عمه‌ش بیفته که همیشه می‌گه کار دارم و هیچ کار خاصی هم از نظر ایشون نداره...
اما من به‌خدا در طول روز این‌قدر کار دارم که گه‌گیجه می‌گیرم. برای اینترنت بیشتر وقتا از خوابم می‌گذرم! گاهی هم از مصاحبت با سی‌با گذشتم. گاهی مهمونی که در اتاقی که کامپیوتر توشه خوابیده اذیت کردم و کلی ریزه‌کاری‌هایی که می‌مونه آخر شب و بهشون نمی‌رسم. عین پختن ناهار فردا... دوخت و دوز... نوشتنی‌هایی که برای فردا لازم دارم و..... پول هم که از جیب می‌دم.
نمی‌دونم چرا یه‌عده این اجازه‌ رو می‌دن از آدم حساب پس بگیرن و احساس کنن طلبکارن.
چرا من هیچوقت این احساسو به کسی نداشتم؟!!
اون روز جلسه‌ی 4 تا 6ام رو نرفتم و تموم 6 تا 8 هم حواسم پرت بود که ای زیتون ِ خر!
هزار راه هست که از کامپیوتر پول در بیاری. عین بعضی‌ها کاری که بلدی تبلیغ کن و یا کارتو یا خودتو در معرض فروش بذار. با اسم اصلیت قاطی این گروه‌مروه‌ها شو و برو بهشون نون قرض بده دستتو یه جای نون‌وآب‌دار بند کنن. هی آه و ناله کن و از جایی تقاضای پناهندگی کن. جای این درددل‌های صدمن یه غازت از ملت کمک‌درسی بگیر. برای مجله‌ای می‌خوی مقاله بدی، همینو تو وبلاگت بنویس و جز برای اون سوال دیگه برای چیز دیگه نظرخواهی تو وبلاگت نذار. بعد نظرارو جمع کن و جای ریسرچت بده به استادت .
بیکاری مگه هی مبارزه می‌کنی برای استقلال فکریت که یه پاپاسی هم بهت نمی‌دن بابتش؟ تازه کلی هم فحش می‌خوری.
به‌قول یارو(!) گفتنی "هی ساده‌لوحانه با دست‌های باز بازی می‌کنی. معلومه که می‌بازی. عزیزم، بازی کن. اما با سیاست! با زرنگی! با نفع‌طلبی" به همه جا می‌رسی. در جریان رود شنا کن. اون‌وقت دیگه کسی با انگشت اتهام نشونت نمی‌ده اهه، اینو ببین. داره خلاف آب شنا می‌کنه!

خلاصه که تموم این دوسه‌روز احساس حماقت کردم:)
یاد این ضرب‌المثل هم افتادم:....
ولش کن. بی‌ادبی بود پاکش کردم...
به جای هر کاری ترجیح می‌دم بشینم داستان‌های زیبای بانوی باغ آلبالو و دلقک عزیزم رو بخونم. تا آروم بگیرم.
تازه‌شم، دلقک یک‌تارموی دم فیل برام فرستاده که برام شانس میاره. ایناهاش----- ا

۴- تموم این مسائل رو ولش کن.
من هنوز تو بدوی‌ترین و اساسی‌ترین مسائل زندگیم موندم.

می‌خوای مهمونی بگیری.
از دو روز پیش تموم وقت آزادت جاروپارو می‌کنی. ده‌دفعه می‌ری خرید و هربار کلی بار حمل می‌کنی خونه. گوشت و مرغ و سبزی و کاهو میاری پ... کلی میوه. می‌بینی سیب‌زمینی‌پیاز و نون هم داره تموم می‌شه. دوباره می‌ری بار می‌کنی میاری خونه. تخم‌مرغ و ماست و شیر و....
آشپزخونه رو برق می‌ندازی( خانومای باسلیقه‌می‌دونن چه‌قدر این کار سخته). جرم‌زدایی کتری و برق انداختن قوری و ظرف و ظروف رو یه‌بار دیگه با وایتکش شستن و...
از صبح مرخصی می‌گیری.مبل جابه‌جا می‌کنی و فرش‌‌های سُرخورده رو می‌بری سرجاش و می‌پزی و سیب‌زمینی پوست می‌کنی و خلال می‌کنی و مرغ پوست می‌کنی و سبزی پاک می‌کنی و خوردمی‌کنی و بعد آماده کردن ترشی و نوشابه‌ها و ظرف ماست و چیدن بشقاب‌ها و کارد و قاشق و چنگال‌ها و... هی‌می‌دوی به برنج سر می‌زنی و می‌ری بالکنو می‌شوری( می‌شویی قشنگ‌تره انگار) بعد میای به خورش سر می‌زنی و می‌دوی توالت می‌شوری و آینه‌ها رو برق می‌ندازی.و هزاران کار دیگه.....
می‌دوی می‌ری دوش می‌گیری و لباس عوض می‌کنی.
نیم‌ساعت قبل از مهمونا سی‌با میاد( خودت خواستی به کاراش برسه وگرنه اون زنگ زده اگه می‌خوای زودتر بیام) می‌گویی بدو برو دوش بگیر الان میان...و....

تمام این زحمتا با یک جمله‌ی مهمونا بر باد می‌ره همیشه....
نمی‌دونم تو خونه‌ی شما مهمونا از این جملات قصار می‌گن یا نه؟
سی‌با که دیده این همه کار کردم همیشه میاد سینی‌چایی که ریختم ازم می‌گیره تا به اصطلاح کمکی کرده باشه.
مهمونا چی می‌گن؟ زن و مرد و پیر و جوون و فمینیست و آنتی‌فمینیست هم نداره.
هر کی چایی میاد جلوش با خجالت به سی‌با می‌گه:

- اوا !!!! شما چرا؟!!!!!!

مرض و شما چرا؟ درد و شما چرا ! پس کی؟؟ اصلا به شما چه؟
چرا وقتی من چایی تعارف می‌کنم کسی نمی‌گه شما چرا؟؟
گاهی خانمی که ادعای فمینیستی داره می‌دوه و با چشم‌غره‌ای به من، سینی رو از دست سی‌با می‌گیره و می‌ره به همه تعارف می‌کنه که یعنی ببینید زن خونه این‌قدر تنبله که شوهرش باید چایی تعارف کنه.
گاهی قبلش به سی‌با می‌گم. قربون دستت. این‌همه کار کردم دیگه چایی تعارف کردن کاری نداره. تازه دوست دارم خودم چایی تعارف کنم. اما مگه به خرجش می‌ره:) می‌گه تو یه دقیقه بشین خستگیت در بره.
عین من بی‌سیاسته... شایدم نه....
زرنگیش؟:)... ای داد...

5- منو بگو، می‌خواستم وبلاگ آونگ خاطرات ما رو به سی‌با معرفی کنم تا سرکار با دوستش که دوتایی آهنگای قدیمی رو دوست دارن گوش کنن و کیف کنن( برای اونایی که می‌خوان سین‌جیم کنن. بله، سی‌با سر کارش اینترنت داره. البته با اجازه) اما دیدم راوی جان برای من آهنگ زیبایی در وبلاگش گذاشته. ممکن بود سی‌با روی لینک زیتون کلیک کنه و....
می‌ذارم این چند پستش بگذره بعدا آدرسش رو بهش می‌دم.
می‌خوام ازین به‌بعد خوب کله‌پاچه‌ی سی‌با رو اینجا بار بذارم :)) هنوز دوست ندارم اینجا رو بخونه.
یادم رفت از راوی عزیزم تشکر کنم. ممنون بابت این‌همه مهربانی‌اش.

+ نوشته شده در شنبه سوم تير 1385ساعت 3:26 توسط زیتون


----------------------------
پ.ن.1
سه روز پیش این مطلبو نوشتم. این وبلاگ خراب بود و اینجا نشد
بذارمش
( دوروز هم کامل نتونستم اصلا آنلاین بشم).
بعضی جاهای قسمت سوم نوشته‌هامو الان که می‌خونم برام یه کم غریبه. خیلی پرگویی کردم..
خواستم این قسمتو حذف کنم. اما به خاطر احترام به احساسات اون‌موقع خودم بدون تغییر کپیش می‌کنم اینج
ا
.پ.ن.2
برای هزارمین بار، خواهش می‌کنم در نظرخواهی زیتون به بلاگرهای دیگر توهین نکنید.
من واقعا نمی‌تونم روی تک‌تک کامنت‌ها نظارت کنم. دوست هم ندارم کسی برنجه. این‌یکی وبلاگم مثل اون بلاگفاییه نظرخواهیش طوری نیست که بشه بعد از بازبینی پابلیش بشه.
با این‌جال حاضرم با کمال میل پسوردشو بدم دست خورشیدخانم، تا با امکانات سرعتی و دسترسی سریع به اینترنت کامنت‌هامو ادیت کنه.

پ.ن.
3
یه رستوران شیک دارن تو جاده چالوس می‌زنن به اسم خورشید خانوم. به محض کامل و خوشگل شدن ازش یه عکس مامانی می‌گیرم می‌ذارم اینجا:)

پ.ن.4
سی‌با به دونفر حسودیش می‌شه: اول مارکز خوشگله- که اصلا هم خوشگل نیست. اصلا به من چه؟ من فقط اولش کنجکاوم ببینم تو هر مسابقه گل سرش چه رنگیه:)) حالا جهنم، کمی‌هم خوب هم بازی می‌کنه-دوم احمدی‌نژاد:)) می‌گه هردو رو با علاقه نگاه می‌کنم

پ.ن.5
بدترین صحنه‌های فوتبال تف کردن بازیکن‌هاست... آقا همچین حال آدم به هم می‌خوره که نزدیکه هر چی تخمه خوردی حروم بشه.اما این فریدون زندی به اون نازی و هیکل ظریفش عجب اخ‌تف گنده‌ای کرد ها.....:)))
پ.ن.
6
اُنلی آرژانتین اَند برزیل
:)

پ.ن.7
آقا این سرجیو راموس تل سرشو از کجا خریده که هر چی‌زمین می‌خورد از سرش نمی‌افتاد؟:)
پ.ن. 8این سی‌بای مغرض می‌گه تو بیشتر از خود فوتبال فکر حواشی هستی... چاخان می‌گه به خدا..

پ.ن. 9
ای بچه‌ی بی‌دوندن
نرو سراغ قندون...
نظرها(60)

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

1- اکنون کمند باطل را رها می‌کنم
که احساس بطلانش
خِفت
پنداری بر گردن من خود می‌فشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیر سایبان من ایستاده است
کنار سبوی آب
و با زبان خشکش
بر دار نمور سبو
لیسه می‌کشد...
(شاملو)

2- می‌خوای بگو شبیه ماجراهای "شما بگویید چه‌کنم؟" ِ مجله‌های زرده.
می‌خوای بگو ماجرای یه آدم گناهکار و فاسده و ارزش گوش‌دادن نداره.
هر چی‌می‌خوای بگو.اما به نظر من داستانش خیلی تلخ و تراژیکه. خیلی وقتا به سرنوشت این آدم فکر می‌کنم که آخرش چی شد. چیکار کرد؟

نه آرایشی داشت و نه زیاد به خودش رسیده بود. با اینکه مردی بینمون نبود سعی می‌کرد با چادر کیپ روشو بگیره. پوستش سفید بود. سفیدی که به زردی می‌زد. خون به صورتش نداشت..
مژه‌های سیخ کوتاه و قهوه‌ای کمرنگ. با چشمهای قهوه‌ای کمی‌گود افتاده. دماغ باریک قلمی و لب تقریبا نازک به‌رنگ صورتی کمرنگ مایل به سفید.
سنش حدود چهل سال بود. ولی فکر می‌کنم اگر این‌قدر افسرده نبود و کمی آرایش داشت خیلی کمتر به نظر میومد. بریده بریده شروع به صحبت کرد:
ـ "نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟...پنج سال پیش جوون بودم، برو رویی داشتم.
شوهرم راننده‌ست، اصلا اونجور که باید محلم نمی‌ذاشت. می‌رفت،‌ می‌دیدی دوماه، چهار ماه، گاهی هم شش ماه نمیاد. وقتی هم میومد. چند روز بیشتر نمی‌موند. اون چند روزم یا بیرون مشغول تعمیر کامیونش بود. یا یه بالش می‌ذاشت وسط هال و خر و پفش می‌رفت هوا. وقتی هم بیدار می‌شد با دوتا پسرامون کلنجار می‌رفت. دعواشون می‌کرد. باهاشون بازی می‌کرد. دریغ از یه گفت‌وگوی درست حسابی. غذاش دیر می‌شد جیغ و داد می‌کرد.
ببخشید ها... شبا هم فقط به فکر خودش بود.
"شرم و حیا از روی زن می‌بارید.
هر چی جلوتر می‌رفت چشاش پر اشک‌تر و صداش خش‌دارتر می‌شد.
- " نمی‌دونم چه‌طوری بگم... وقتی نبود و بچه‌ها می‌رفتن مدرسه، خیلی احساس تنهایی می‌کردم.
نیاز به محبت داشتم. خیلی‌ها چششون دنبال من بود. اما طوری برخورد می‌کردم که کسی جرأت نزدیک‌شدن به منو نداشت. خیلی بهم فشار می‌اومد. حتی تلفن نداشتیم که گاهی با شوهرم حرف بزنم. فامیل چندانی هم توی شهری که زندگی می‌کنیم ندارم. همه شهرستانن.
نمی‌دونم چی شد... که احساس کردم چیزی تو زندگیم کمه.( باگریه) تو محل همه منو به عنوان زن نجیبی می‌شناسن. خاک کردم بر سر خودم. سرب داغ بریزن توچشمام و حلقم حقمه!... احتیاجمو نمی‌تونستم از مرد دیگه‌ای بخوام. نمی‌خواستم زندگی زنی رو خراب کنم.
یه پسر عقب‌افتاده تو کوچه‌مون بود. 14 سالش بود. گاهی که خریدم سنگین می‌شد کمکم می‌کرد. یه روز تو حیاط که رسیدیم بهش گفتم درو ببنده بیاد تو چایی بخوره...... و یادش دادم باید چکار کنه و...
"زن شدیدا به هق‌هق افتاد.
چشمم افتاد به خانم روانشناس. نفرت از نگاهش می‌بارید. زیر چشماش می‌لرزید. شروع کرد به دعوا کردنش.
تو مگه مسلمون نیستی؟ نماز نمی‌خونی؟
من تعجب کردم. مگه روانشناس وظیفه‌ش گوش دادن به مریض و کمک کردنش نیست. خواستم کمی جو رو متعادل کنم و براش دلیل بتراشم. گفتم:
- حتما شوهرت هم تو سفرهاش بهت خیانت می‌کرد و تو اطلاع داشتی. نه؟
با گریه گفت:- "اصلا برام مهم نیست اگر داشت یا نداشت. من نباید اون کار و می‌کردم.
" بعد خطاب به خانم روانشناس:" خانم دکتر، به‌خدا نماز و روزه‌هامم همه به جاست. اصلا نفهمیدم برای چی اینکارو کردم. الهی خدا منو زودتر مرگ بده ازین عذاب نجات پیدا کنم."
بعد از کمی گریه و خوردن کمی از آبی که براش آورده بودم.
ادامه داد:
-" دوسه سال این ماجرا ادامه داشت..."
خانم روانشناس دیگه داشت حالش به‌هم می‌خورد و نفرتش به زن دم‌به دم زیاد می‌شد.
-" تا اینکه... یه روز که پسر عقب‌افتاده تا رسید تو حیاط شروع کرد...
نگو پسر 27 ساله‌ی همسایه روبه‌رویی رو پشت‌بوم داره آنتنشونو درست می‌کنه و می‌بینه
.فردا بچه‌ها رو که رسوندم مدرسه، موقع برگشتن پسر قدبلند همسایه‌ روبه‌رویی که سابقه نداشت بهم چپ نگاه کنه گفت:
به‌به! حاج خانم ما چطوره؟هر چی محلش نذاشتم، اخم کردم، روگرفتم دیدم از رو نمیره. نیشش بازه.رسیدم دم خونه و کلید انداختم گفت:- جا نماز آب نکش. من همه چیزو می‌دونم. حالا دیگه سیب سرخ برای دست چلاق خوبه؟ مگه ما چمونه؟ اگه به ما پا ندی، فردا که شوهرت برگشت همه چیزو بهش می‌گم.
همونجا وارفتم...
اگر شوهرم می‌فهمید منو اون پسر عقب‌افتاده و بچه‌هامو می‌کشت.اینطوری نگام نکن خانم دکتر!
مجبور بودم.... خیلی بدبختم. خیلی بیچاره‌م( گریه‌ی شدید) شرایط منو نداشتی بفهمی چی می‌گم....خسته شدم.... همه‌ش به خودکشی فکر می‌کنم. اگه می‌بینی هنوز زنده‌م فقط به خاطر دو پسر نازنینمه. زندگیم با جهنم هیچ فرق نداره. تو آینه دیگه نمی‌تونم خودمو نگاه کنم. دیگه از خودم و هر چی مرد تو دنیاست متنفرم.
"باورم نمی‌شد دارم با همچین کیسی روبه‌رو می‌شم.
گفتم:پسر عقب‌افتاده رو نمی‌تونی یه جوری رد کنی؟-" نه... نیروی جنسیش خیلی زیاد شده. دیر درو باز کنم تو کوچه داد می‌زنه. می‌ترسم به خانواده‌ش بگه.
"احساس نفرتی از پسر آنتنی بهم دست داد.
گفتم اون چرا دست از سرت بر نمی‌داره؟ دوست‌دختر یا زن نمی‌خواد بگیره؟ نمی‌بینه نفرت تورو از خودش؟ب
ا گریه گفت:" هزار بار بهش التماس کردم. ولم نمی‌کنه. گفتم خودم برات زن پیدا می‌کنم. می‌گه شرایطشو ندارم."
-" خانم دکتر به خدا روزی هزار بار می‌میرم. این زندگی صد بار از مرگ بدتره به خدا."خانم دکتر با سنگ‌دلی:
-" می‌خواستی قبلش راجع به این‌روز فکر کنی!"
- " خانم دکتر. ترو به خدا یه فکری برام بکن. شوهرم خون به پا می‌کنه. دارم دیوونه می‌شم. مرگ موش خریدم، تریاک خریدم گذاشتم خونه خودمو بکشم. نمی‌تونم. بچه‌هام بی‌مادر می‌شن.... تازه خودکشی گناهه.
به‌خدا روم نمی‌شد برم پیش کسی. اول شنیدم مشاوره‌ی تلفنی می‌دن. زنگ زدم. یه مرد گوشی رو برداشت. گفتم با یه زن می‌خوام حرف بزنم. زنه وقتی ماجرا رو شنید کلی فحشم داد و گوشی رو گذاشت. گفتم بیام اینجا که کسی نمی‌شناستم. ترو خدا یه راهی جلو پام بذار. دیگه تحمل این زندگی رو ندارم."
من حالم بد شده بود. زن در عمرش اسم روانشناس نشنیده بود( به لیسانس روانشناسی خانم دکتر می‌گفت) و حالا در چهل سالگی بعد از اون‌همه ماجراها(5سال) تازه فهمیده بود کسایی هستن که از نظر روانی می‌تونن کمکش کنن.
شوهر پول چندانی بهش نمی‌داد که بتونه به دکتر روانشناس متخصص مراجعه کنه و به هر کس هم چنگ می‌نداخت جز نفرین و نفرت چیزی بهش هدیه نمی‌داد.
با اینکه از نظر متر اخلاقی ِ من کار بدی انجام داده بود اما نمی‌تونستم آدم جنایتکاری بدونمش.(دوست ندارم عین رادیو تلویزیون جمهوری اسلامی یه متر اخلاقی اسلامی دستم بگیرم و همه چیزو با اون بسنجم. یا حتی عقاید خودمو برای کسی الگو قرار بدم.)
زن راست می‌گفت. هیچ‌کدوم ما جای اون نیستیم.
خانم دکتر(!) جز اظهار تنفر راه‌حلی بهش نگفت. زن وقتی داشت می‌رفت همه‌ش از خودکشی حرف می‌زد و من تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بهش بگم مدتی یکی از فامیل‌هاتونو، مثلا یه پیرزنو برای مدتی بیار باهاتون زندگی کنه
.نمی‌دونم زن فهمید یا نه. با خودش حرف می‌زد.خانم روانشناس بعد از رفتنش رفت دستشویی و بالا آورد....
زن دیگه نیومد و نفهمیدم کجا رفت؟...، چیکار کرد؟ خیلی بهش فکر می‌کنم.

زن باهوشی که مجبور می‌شه برای ارضای خودش از یه پسر عقب‌افتاده کمک بخواد. شاید چون خجالت کمتری می‌کشید. و تا آخر عمر خودشو در عذاب انداخت.
پسر عقب‌‌افتاده بی‌گناهی که لذت جنسی رو تجربه کرده و نمی‌خواد از دستش بده.
پسر همسایه‌ باهوشی که به علت مشکلات مالی و اجتماعی نمی‌تونه زن بگیره و شاید براش پیش نیومده دوست‌دختر بگیره و از موقعیت زن سوءاستفاده کرده. شاید پسر هم خودش نوعی قربانیه.
شوهر زن که کارش رانندگیه. زن‌داری بلد نیست. اصلا نمی‌دونه زن هم احتیاج به توجه و محبت داره. فقط بلده تحکم کنه و خستگیش رو سر زن و بچه‌‌ش دربیاره.
نه...به نظرم اینم گناه‌کار نیست. اینم معلول این اجتماعه...

3- خسرو نقیبی هم به نوع مبارزه در تجمع 22 خرداد انتقاد داره
.رفقای من هم مقصرند.

4- راوی هم انتقاد داره.
حامی بودیم یا سیاهی لشکر؟

5- من فکر می‌کنم هیچکس با گرفتن حق زنان مخالفتی نداره.
فقط به نوع برگزاریش انتقاد کردیم که متاسفانه در ایران هیچوقت انتقاد به مذاق کسی خوش‌نمیاد و در جواب همیشه می‌گن تو اگه خودت بودی چیکار می‌کردی؟ من اگر جای برگزار‌کنندگان اصلی بودم بیشتر فکر می‌کردم و قبلش بیشتر راجع به تبعاتش فکر می‌کردم. به حرفای انتقاد‌کننده‌ها هم بیشتر توجه می‌کردم.والله یه انتقاد کوچیک ارزشش صد برابر بیشتر از هزاران هورا و آفرینه.در عوض چیکار کردن؟ هر کی یه خط چاپلوسانه هم از این حرکت نوشت بهش لینک دادن، اما منتقدها کماکان بایکوت هستن!
عیب نداره. ایشالله حرکت بعدی:)

6- متاسفانه تو فوتبال هم هورا کشیدن و ندیدن کاستی‌ها و انتقاد‌ها باعث شد تیممون به نتیجه‌ای برسه که الان رسیده( شوت شدن از جام‌جهانی)...همه تو خیالاتشون جام‌جهانی رو تو بغلشون حس می‌کردن و فکر می‌کردن فوتبالیستا عین رضازاده لابد با "یا ابوالفضل" مرتب گل می‌زنن و حتی آرژانتینو می‌زنن!
وقتی فوتبال هم عین بقیه‌ی چیزامون شده سفارشی و پارتی بازی انتظار بیشتری می‌شه داشت؟
وقتی نصرتی به دستور هاشمی شاهرودی( مثل اینکه دامادشه) و علی‌دایی با هزار پارتی‌بازی و سفارش‌شده از طریق رهبری( آخه رهبر چیکار به فوتبال داره؟) و تقریبا هیچی سرجاش نیست انتظار بیشتری داریم؟
(اینا همه شنیده‌هامه. مثلا شنیدم بین دو نیمه‌ی بازی با مکزیک بازیکن‌ها علی‌دایی رو تا اونجایی که می‌خوره زدنش. خیلی چیزای دیگه هم شایعه‌ست و دیگه گفتنش فایده‌ای نداره)
هادی خرسندی در مورد علی دایی شعر طنزی گفته.
( البته خود علی دایی گناهی نداره. اگه سیستم بهش پا نمی‌داد و به‌جاش بازکنان جوون و قبراقی رو می‌گذاشتن چیکار می‌تونست بکنه؟ هیچی! این سیستمه آدم‌ها رو خراب می‌کنه!)

7- بسم‌الله الرحمن الرحیم،‌ خدا به خیر کند، طنز!
حالا ویرم گرفته یه کم سربه سر نانا بگذارم. چه‌کنم که دل شیر دارم:)
اگه نانا سوسکم نکنه البته:) آخه بگو تنت می‌خاره زیتون جان؟- آره:)

جونم براتون بگه از چالوس که گذشتیم و به نزدیکی‌های متل‌قو رسیدیم، ناگهان خستگی و گرسنگی بر ما چیره شد. جلوی اولین رستورانی که دیدیم، وایسادیم. رستوران نانا ... پشتش به کوه سرسبز زیبایی بود که به خاطر مه‌آلود بودن هوا زیبائیش معلوم نبود.

وقتی وارد شدیم خانم خندان و کمی تپلی که داشت دست‌هاشو با پیش‌بند تمیزی پاک می‌کرد سریه به استقبالمون اومد و در حالیکه به شدت به پشتمون می‌کوبید خوش‌آمد گفت:ـ به به! سلام مادر ج..‌ه‌های قرمساق. خیلی خوش‌اومدین!و با خوش‌رویی با دست مارو به سمت میزی راهنمایی کرد. ما که چشمامون از تعجب باز مونده بود که این دیگه چه‌نوع استقبالیه، بی‌اختیار می‌رفتیم... و بعد که نشستیم خانم میزبان منویی به دستمون داد.ددم وای...(آذربایجانی‌های عزیز خودشونو کنترل کنن، این کلمه همین‌جوری روی زبونمه)توی منو نوشته بود:خورش گه‌کلم. کثافت‌پلو با گوشت الاغ... کوکوی آخوند‌‌در چمن. حلیم با گوشت ‌ملا. کله‌پاچه‌ی علی‌گدا... خورش اسهال‌طلبی با گوزپلو... و کباب احمدی‌نژاد با سس حزب‌توده....نوشیدنی‌ها:شراب بول در آفتابه‌مسی. ودکای سرطانی و...و بقیه هم ازین دست...به اطراف نگاه کردیم. عجیب بود. بیشتر میز‌ها پر بود و مشتری‌ها با شوخی و خنده با اشتها مشغول خوردن غذا بودن. روی غذاها زوم کردم( چشمام لنز زوم داره آخه) دیدم بابا غذاهای معمولیه. کباب بره و جوجه‌کباب و خورش قرمه‌سبزی و... بر عکس اسمشون هم بوی خوشی داشتن.خانم میزبان دوباره به سر میز اومد برای گرفتن سفارش. گفتیم دوتا جوجه‌کباب. با خنده‌گفت منظورتون کباب احمدی‌نژاده؟ اوکی!غذاش انصافا خوب بود. شراب هم مجانی بود و هر کی نمی‌خورد خانم میزبان کلی سربه‌سرش می‌ذاشت. البته با فحش‌های پدرمادردار.بعدش هم بساط موسیقی و رقص و لهو و لعب روی پشت‌بام هتل برگزار شد. خانم میزبان از همه بیشتر رقصید و مهمونا خودشون از خودشون پذیرایی می‌کردن.ما نمی‌دونستیم اونجا هتل هم هست. شب(شب که چه‌عرض کنم دم‌دمای صبح بود) به زور همه رو نگه‌داشت. اتاقهای خواب در طبقه‌ی دوم هتل بود. با تموم امکانات. خانم میزبان با خنده گفت: هر کی خواست شب‌می‌تونه پارتنرشو عوض کنه. اینجا همه چیز آزاده. همه بدبختی‌های بشر از سکس با یه نفر تا آخر عمره!! و وقتی همه گفتن وای... این چه حرفیه. میزبان گفت: برین مادر ق..به‌های مادربه‌خطای اُمُل! می‌شناسمتون چه ولد زناهایی هستید همه‌تون! جلوی من ادا در نیارید.و خودش شیشه‌به‌دست رفت شب‌به‌خیر گفت و رفت بخوابه. از مهمونا هم خواست قبل از خوابیدن ظرفا رو بشورن و همه‌جا رو مرتب کنن:)دیگه جرأت ندارم چیزی بنویسم:)این بود خاطره‌ی من از رستوران نانا.

‌8- حالا هی بگید سبزیجات چیز بدیه!

9- لطفا در این نظرسنجی در باره رادیوهای فارسی زبان شرکت کنید
.باور کنیدهر کی به یه محقق کمک کنه خیراز جوونیش می‌بینه!

10- کلمات قصار - به پهنای باند هم فکر کن:)