جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۴

روز اول عید رو چگونه گذراندم:)

1- قاضی تقدیر
با من ستمی کرده است...
به داوری،
میان ما را،
که خواهد گرفت؟!
من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امید گریز نیست
بداندیشانه
بی‌گناه بوده‌ام!...
(احمد شاملو)

2- وقتی داشتم عکس‌هایی که این‌ور و اون‌ور از آدمای مختلف می‌گرفتم نگاه می‌کردم ، فکر می‌کردم آیا می‌شه از روی عکس آدما زندگی‌هاشون، امیدهاشون، ناکامی‌هاشون رو حدس زد؟ آیا می‌شه از زندگی یکیشون فیلمنامه‌ای‌ نوشت؟
پیرمرد نسبتا فقیر با مو و ریش‌های بلند که غرور و بی‌نیازی از چشماش موح می‌زنه؟
زنی با سه‌بچه‌ قد و نیم‌قد همراهش، که کلی خرید عید کرده و فداکارانه سعی می‌‌کنه تموم بسته‌ها رو خودش حمل کنه تا زحمتی به بچه‌هاش نده و درضمن شدیدا نگران گم شدن اونا تو شلوغی شب ‌عیده و با تموم اضطراب و خستگیش با صبوری و مهربانی باهاشون رفتار می‌کنه؟ و یا دوست دختر پسری که دست در دست هم دارن با هم گل می‌گن و گل می‌شنون؟ و یا....
در این میون عکس‌ها پسر واکسی خیلی برام جالب بود. سعی کردم زندگی‌شو مجسم کنم. پول که درمیاره مستقیم می‌ره به کی‌می‌ده؟ پدر و مادر هر دوشونو داره یا یکیشون هست؟ اونا معتادن؟ کتک می‌خوره یا مورد احترامه؟ چندتا خواهربرادر داره؟ مدرسه می‌ره؟ نمی ره؟

رفتم سراغ کتاب"چگونه‌ فیلمنامه بنویسیم؟" نوشته سید فیلد... چند صفحه‌ایش رو خوندم.
باید موقعیت دراماتیک ایجاد کنم. خوب ازین نظر مشکلی نیست. تو زندگی این‌مردم تا دلت بخواد ازین موقعیت‌ها هست. نقطه‌ی عطف باید داشته باشه؟ چطوره مثلا یه خانم پولدار رد ‌بشه و یهو مهر این پسر به دلش بیفته و به فرزندی قبولش کنه؟ نه، احتمالش خیلی کمه. غیر واقعی می‌شه.
یاد فیلم حمید امجد افتادم که آتیلا پسیانی کم‌کم با پسری واکسی آشنا می‌شه و کم‌کم بهش علاقه‌مند می‌شه و می‌بردش خونه و با کمک خانمش کم‌کم آداب معاشرت یادش می‌ده و طرز حرف‌زدنشو درست می‌کنه و می‌شه بچه‌ی اونا. نه، این‌جوری هم نمی‌شه. پسر واکسی من احتمالا خانواده‌داره و باید قسمتی از خرج خانواده‌شم بده. اصلا ممکنه مامانش مریضه و احتیاج به عمل جراجی داره.
تو کتاب نوشته در ده دقیقه‌ی اول فیلم ( که ده‌صفحه‌ی اول فیلمنامه باشه)باید توجه تماشاگر به موضوع جلب بشه. خوب اینش آسونه.. شروع زندگی پسر چه تو خونه‌ی 30 متری تو زور‌آباد شروع شه و چه تو خیابون،‌ اگه خوب شروع شه، می‌تونه توجه‌ رو جلب کنه... اما تو کتاب نوشته که از اول فیلمنامه باید آخرشم بدونم.
یعنی در آینده چی به سر این پسرک میاد؟ قراره تا آخر عمر واکسی بمونه؟ چقدر موقعیت اینو داره که بتونه شغلشو عوض کنه؟ آیا موقعیت تحصیلی تا آخر عمر براش ایجاد می‌شه؟ آیا هرگز می‌تونه با این پولای کمی که درمیاره واسه‌خودش مغازه‌ای بخره؟ تو جامعه‌ی ما که امکانش خیلی کمه! آیا حتما باید یه موقعیت غیرمنطقی و غیرعادی پیش بیاد تا این پسر از نشستن کنار خیابون نجات پیدا کنه؟ و هزاران سوال دیگه...
عکسشو گذاشتم اینجا... از بعضی کامنت‌ها واقعا استفاده کردم. خیلی‌هاش شبیه اونایی بود که تو فکر خودم بود. اولیش سرخاب زد تو خال و گفت این پسر می‌تونه هنرپیشه بشه و ولگرد که داستانی براش نوشت و بعضی‌ها که ناامید‌ی‌ها و دغدغه‌هایی که منم داشتم، داشتن. و خیلی نظرات جالب دیگه.
خیلی‌ها هم که گفتن بهتره کاری به کار اینجور آدما نداشته باشم و بذارم زندگیشونو بکنن و برم کنار بذارم باد بیاد...

3- روز اول عید رو چگونه گذراندم!
در یک کلمه‌ خلاصه کنم. به سختی!
روز اول عید بالاخره وسوسه‌ بر من غالب آمد و یهو درست قبل از حاضر شدنم برای رفتن به اولین عید دیدنی، تصمیم گرفتم از ناخن‌های مصنوعیم استفاده کنم.
دیدم خیلی درازن. شنیده بودم می‌شه کوتاهش کرد. رفتم 20 عدد ناخن رو به علاوه چسب خوبی که خریده بودم( چون برای اولین بارم بود، گرون‌ترین مارک چسب رو خریده بودم که آبروم نره) با قیچی و سوهان ناخن و ناخن‌گیر و بند و بساط رو آوردم و...

الف- شروع به انتخاب 10 ناخن کردم. این مرحله خیلی وقت می‌بره. بعضیاش خیلی بزرگن و اصلا به انگشتای من نمی‌خورد. از کوچکترا شروع کردم و جفت جفت برای هر انگشت جدا کردم. 5 تا برای دست راست و 5 تا برای دست چپ، و چیدمشون رو میز.

ب- با تردید شروع کردم کوتاه‌کردن یکی از ناخن‌ها. یه ربع با قیچی و ناخن‌گیر و سوهان باهاش ور رفتم آخرش هم فرق چندانی نکرد و از خیر کوتاه کردن بقیه گذشتم. داشت دیر می‌شد.

ج- با ترس روی اولین ناخنم چسب ریختم(چسبش چه بوی تندی هم می‌داد، مثل بوی چسب قطره‌ای) ولی ناخن رو کمی دیر روش گذاشتم، یعنی یه بار از دستم افتاد و تا برش دارم و بذارم دیدم چسب خشک شده و نچسبید. از شکست نهراسیدم و بیشتر چسب ریختم و ایندفعه فوری ناخن رو روش فشار دادم. این‌دفعه چسبید ولی چون انگشتم هم چسبی شده بود انگشتی که روی ناخن فشار داده بودم روی ناخن چسبیده بود. به هزار زحمت کندمش و با اضطراب به ناخن که شدیدا از نظر خودم غیر طبیعی بود نگاه کردم. احساس عجیبی داشتم. ترس و کمی درد. قوس ناخن مصنوعی با قوس ناخن واقعیم همخونی نداشت و فشار زیادی حس می‌کردم. انگار یکی ناخن‌هامو از دو طرف فشار می‌ده.

د- هر ناخن جدیدی که می‌چسبوندم، فشار روی انگشتام، در واقع روی ناخونام بیشتر می‌شد. و گذاشتن ناخن سخت‌تر. چون با ناخن‌های دراز جدید اصلا نمی‌تونستم کار کنم. احساس پشیمونی شدیدی داشتم ولی نمی‌خواستم مغلوب بشم:)

ه- دستامو جلوم نگه‌داشتم و نگاه می‌کردم... انگشتام قیافه‌ی عجیب غریبی گرفته بودن. تو زندگیم هیچ‌وقت ناخنام به این درازی و به این قوس‌داری نبوده بوده( چرا فعل جمله‌م این‌طوری شد؟:) ) ولی خوب... خوشگل هم شده بود. کشیده و بلند. رنگ لاک روی ناخن خیلی به رنگ دستام میومد. به فکر نگاه حسرت‌زده‌ی زنا و دخترای فامیل که افتادم، لبخندی زدم ... حالا جرأت دارن ناخناشونو به رخم بکشن؟

و. ناگهان چشمم به ساعت افتاد... خیلی این کار وقت ازم برده بود و برای لباس پوشیدن و آرایش و... وقت چندانی نداشتم. موقع پاشدن دوباره حواسم رفت به درد ناخن‌ها و اینکه عجب غلطی کردم که اول حاضر نشده بودم و بعد ناخن بذارم. حالا با این ناخن‌های دراز چیکار می‌تونستم بکنم؟ و غم عجیبی منو فرا گرفت...

ز. وای... بدبختی بزرگ! در اثر هیجان و نگرانی، شدیدا دستشویی‌م گرفت! حالا چه وقتش بود؟:( شلواری هم که پام بود کشی بود و تنگ... نمی‌تونم بگم با چه مکافات و بیچارگی کارم رو به انجام رسوندم و چند بار ناخنم به بدنم خورد. هنوز فاصله‌ها دستم نبود و دستم رو نزدیک‌تر از قبل به همه جا نگه‌می‌داشتم... و چه‌جوری لباسامو عوض کردم بماند.

ح- بعد از تعویض لباس چشمم خورد به دستام. یکی از ناخونا نبود. از تیزی چیزی زیر لباس عیدم فهمیدم موقع لباس عوض کردن موندن اون‌زیر. چقدر سختی کشیدم تا دوباره همه رو در بیارم و پیداش کنم و دوباره لباسامو بپوشم...

ط- موقع آرایش کردن، دستام اصلا به فرمانم نبود. درست نمی‌تونستم روژ و مداد و چیزای دیگه رو دست بگیرم. واقعا گریه‌م گرفته بود. خیلی دیر بود. درست همون دقیقه قرار بود بیان دنبالم .چند بار خواستم ناخن‌هامو بکنم و از شرشون خلاص شم ولی با خودم مبارزه کردم!
شرتی پرتی یه کارایی کردم و موهامو که صبحش شسوار کشیده بودم که از اون حالت وحشی‌در بیاد برسی کشیدم و داشتم کفشمو پام می‌کردم که صدای زنگ آیفون به گوش رسید...

ی- اومدم دستمو از کفش جدا کنم و بپرم گوشی آیفون رو بردارم که یه ناخن دیگه‌م کنده شد...

(بعد از ابجدهوز حطی چی بود؟) مثلا :ش- چسب ناخن هم جزء لوازم لازم گذاشتم تو کیفم و دو ناخن کنده‌شدمو هم برداشتم و رفتم پایین. موقع باز کردن در ماشین هم یه ناخن دیگه‌م کنده شد.
تو ماشین هر سه ناخن رو با چسب زیاد دوباره چسبوندم و بقیه رو امتحان کردم هر کدوم شل بود از بغلش یه کم چسب فرو کردم زیرش. ماشین هم که تکون تکون می‌خورد و عذابی کشیدم نگفتنی...

ظ- موقع دست دادن با میزبان و مهمونای دیگه همه‌ش نگران بودم یه وقت دستاشونو زخمی نکنم و حواسم بیشتر به ناخنام تا چیزای دیگه:)

ک- فاجعه‌ی واقعی وقتی آغاز شد که پذیرایی شروع شد... مگه می‌شد درست فنجون چای رو بردارم؟ برداشتن قند و شکلات‌ها و شیرینی‌های کوچیک( که قربونش برم روز‌به روز شیرینی‌های مهمونیا مینیاتوری‌تر می‌شه) که عذاب الیم بود. آجیل؟؟!!! مطلقا:(((((
هر چی سعی کردم دریغ از یه دونه پسته:( تخمه که زیر ناخونام گم شد...
عذاب می‌کشیدم و برای حفظ آبرو مجبور به لبخند زدن بودم. در بحث‌ها شرکت می‌کردم، ولی مثل همیشه راحت نبودم. احساس می‌کردم یه چیزایی شبیه "ادوارد دست قیچی"هستم.
چند بار بریدم و خواستم برم تو دستشویی‌شون ناخن‌ها رو بکنم(بدبختی کندنش رو هم بلد نبودم و مطمئن نبودم اصلا به راحتی کنده بشه) گفتم اصلا بهتره فکر کنم اینجوری دارم شکنجه‌ می‌شم و ببینم اگه یه وقت خدای‌نکرده گرفتنم می‌تونم زیر شکنجه تاب بیارم یا نه:)

خدا عمرش بده سبیل‌باروتی که برده بودنش اون‌ور با یه عده از بزرگان فامیل بحث سیاسی می‌کرد متوجه شد مثل همیشه شکموبازی در نیوردم و با یه دونه سیب پوست‌کنده‌ی بزرگ اومد طرفم و نصفشو گذاشت تو پیش‌دستی من و پرسید حالم خوبه؟
با اشاره بهش گفتم که پرتقال گنده‌هه هم پوست بکنه(آخه من میوه‌های ترش بیشتر دوست دارم) با لبخند گفت حتما!... صداش زدن. رفت به بقیه‌ی بحث برسه. ولی پرتقاله‌رو یادش رفت... بحث اون‌قدر هیجان‌انگیز شده بود که دیگه نشد...
و من جز اون نصفه سیب دیگه موفق به ناخنک به هیچ خوراکی نشدم. و تا آخرش تو خماری ترشی اون پرتقال موندم !

ص- سر ِشام اوضاع یه کمی بهتر بود. سبیل‌باروتی هر گونه پذیرایی ازم کرد ولی از فکر اینکه ممکنه اشتباه کنم و ناخنا کنده شه یا چنگال رو بد بگیرم، خیلی کمتر از همیشه خوردم.

ق- شب وقتی اومدم خونه فکر کردم حالا که به خیر گذشته و کم‌کم دارم عادت می‌کنم و ناهار فرداش هم جایی دعوت داشتیم چطوره ناخن‌ها رو نکنم و بذارم باشه.(حماقت محض)
چه جوری لباس عوض کردم و مسواک زدم، بماند... وقتی انگشتمو ‌کردم تو قوطی کِرِم تموم کرم‌ها ‌رفت زیر ناخنم. با ناخن‌های دیگه سعی کردم از زیر ناخن سبابه‌ی دست راستم دربیارم می‌رفت زیر همون ناخن‌ها. اون‌قدر آزمایش و خطا کردم تا فهمیدم باید با پشتِ ناخن کرم برداشت:)

چ- اومدم پای کامپیوتر مطلب بنویسم دیدم اصلا انگشتام به دکمه‌های کی‌بورد نمی‌رسه و باید با نوک ناخن تایپ کنم که خیلی دردناک بود و از خیرش گذشتم.
خواستم با خودکار چیزی بنویسم دیدم ناخن انگشت سبابه نمی‌ذاره...

غ- حتی نشد انگشت تو دماغم کنم. راستش برای امتحان با ناخنام هی صورتمو و دست و پاهامو می‌خاروندم و گفتم ببینم ناخن‌بلندا چه احساسی دارن و شاید هم خواستم بهشون عادت کنم... می‌خواستم ببینم یه ناخن بلند وقتی بخواد یه دل سیر انگشت تو دماغش کنه چه‌کار باید کنه؟ دیدم عجب بدبختی‌بزرگیه. اصلا ناخن حس نداره که بفهمه چیز مهمی پیدا کرده یا نه!

ف- موقع خواب نمی‌دونستم انگشتامو به چه حالت نگه‌دارم. منی که موقع خواب هزار بار غلت می‌زنم و هزار ژست مختلف می‌گیرم دیدم خیلی کارارو دیگه نمی‌تونم. دمر می‌شدم دستمو می‌کردم زیر بالش، یهو آه از نهادم بلند می‌شد. ناخنا گیر می‌کرد. عین جراج‌ها ناخن‌هامو بالا نگه داشتم ولی مگه خوابم می‌برد. تقریبا تا صبح خوابم نبرد.

ع-صبح هم با هزار بدبختی کارارو کردم( ظرف شستن و جارو پارو که مطلقا نتونستم) و با مشکلات فراوان حاضر شدم ... موقع کفش پوشیدن یاد بدبختی‌های عید دیدنی دیروزش افتادم... و یاد نخوردن‌ها... می‌تونستم شکنجه‌های دیروز رو تحمل کنم؟
یهو تصمیممو گرفتم و پریدم و رفتم دستامو زیر آب داغ گرفتم و با هزار زور با کمک ناخن‌های دیگه ناخن‌های رو جدا کردم. سخت جدا شدن ولی بالاخره شدن!
نفس راحتی کشیدم...

ح- خود چسب‌ عین لاک بی‌رنگی روی ناخنم مونده . هر کاری کردم با هیچ ماده‌ای پاک نشد که نشد. روش لاک زدم. البته چسب روی ناخن کمی ناهمواری داره و لاکم منظره‌ی خوبی نداره ولی در عوض راحتم:) دیگه تو عید‌دیدنی‌ها اقلا افسردگی غذایی نمی‌گیرم:)


۴- فردا (در واقع امروز) ساعت ۶ بعد از ظهر بازی فوتبال بين ايران و ژاپن در استاديوم آزادي تهرانه.
چون در تعطيلات عيدیم و خيلی‌ها مسافرتن و اين بازی خيلی حياتی و حساسه بليت نمی‌خواد و مجانيه!
من هر پسر و مردی که می‌بينم می‌خواد بره تماشای اين بازی. نمی‌دونم ورود خانوما آزاده يا نه وگرنه منم می‌رفتم.
فرزاد کمی در مورد فوتبال فردا(یعنی امروز) نوشته.

۵- عجب هوا سرد شده!
حالا که درختا همه جوونه شدن و ياسای زرد همه در اومدن٬ ننه سرما اومده ببينه طبيعت در چه حاله:)
ننه سرما جون عمو نوروز مثل پارسال نزنی شکوفه‌ها رو بزنی ها...
من شوفاژا رو بسته بودم و لباس گرمارو همه کنار گذاشته بودم. دوباره همه رو بيرون آوردم و پوشيدم بازم دارم می‌لرزم.

۶- بهداد عزیز نوشته سایت gazzagهم مثل orkut فیلتر شده.
من از جایی اکانت دارم که هیچ‌کدوم از اینا فیلتر نیست.
برای اونایی که آدرس منو خواستن:
آدرس من در gazzag

چشمان پسرک کفاش چه می‌گوید؟


به نظر شما این پسرک با نگاهش چی داره می‌گه؟!

---------------

۱- سرخاب: چقدر خوش قيافه‌ست! من اگه فيلمساز بودم، بهش يه نقش می‌دادم. شايد هم يه فيلمساز اينجا عکسشو ببينه و بره پيداش کنه:)
۲- مينا: نگاه پسرک وجدان آدمو به محاکمه می‌کشه...
۳- هنگامه: ميگه:آی آدمها که آنجانشسته شاد و خندانيد. يک نفر اينجا نمی‌سپارد جان٬ او دراينجا دارد مي‌کند جان .
۴- سعيده: مي‌گه تف به اين زمونه. تف به اين سرنوشت که اينجوری بافته شده. مگه من چيم از اونای ديگه کمتره ؟! چقدر نگاهش سنگينه :((
۵- مهدی: دلی پر...
۶- شهلا: پر از ناگفتنی‌هاست...
۷- محسن: ميگه عکستو بگير برو که خيلی کار دارم!
۸- سحر: تنفر از به تصویر کشیده شدن ، تنفر از اینکه چرا یکی باید از اون توی شرایطی که در بوجود آوردنش مقصر نیست عکس بگیره و اون عکس احتمالاً به کلی آدم نشون بده و همگی یه تفسیری بکنن نگاه داخل عکس و کلی حرف در مورد چراها و چراها و کاری نکردن برای عوض کردن شرایط بزنن و رد شن برن.
۹- دنتیست: درسته که هنوز سبیلهام پشت لبم سبز نشده اما مرد هستم، بیشتر از خیلیاتون!
۱۰- آقا مصطفا: ميگه مگه كار و رندگي نداري؟ باز سوزه گير آوردي؟ مهمتر از اون مگه خواب نداري نصف شبي اصول ديت مي پرسي:)
۱۱- تبرمرد: درد و رنج . بدبختی . بيچارگی . بی مسئوليتی کسايی که وظيفشون رسيدگی به حال امثال اونه . که به جای اینکه بازی کنه و درس بخونه مجبور باشه کار کنه و واکس بزنه .
۱۲- رک‌گو: میگه: در نظر سنجی انتخابات رياست جمهوری شرکت کنيد. به نفع شماست.ميگه: اين دوربين‌های ديجيتال بد جوری همه رو سر کار گذاشتن. خانوم جون معلومه خيلی بيکاری که داری از ما عکس مي‌گيری.
۱۳- آذر فخر: ميگه: براتون متاسفم که نتونستيد طعم ازادی و زندگی واقعی رو بچشيد . من و امثال من جامعه ای خواهيم ساخت که پر از هوای زندگی و ازادی باشه . جامعه ای که فرزندانمان هرگز چنين با تاسف و فقط با نگاهشان که هزار حرف در ان مخفيست به دوربين خيره نشوند.
۱۴- پژمان: سلام. خبر از سرِّ درونِ‌ ديگران دادن کارِ مشکلى است که بيشتر در حوزه کارِ روانکاوها و نويسنده‌ها است. با اين وجود گمانِ خامى که من دارم اين است که اگر از زبانِ حافظِ مى‌توانست بگويد مى‌گفت "نَقدها را بُود آيا که عيارى‌ گيرند؟" و اگر به زبانى امروزى‌تر و مناسبِ سن‌اش مى‌توانست بگويد با وجودِ‌ آن نگاهِ مغرورِ ولى پردرد و فاش‌گوىِ کودکى که نان‌آور شده مى‌گفت :" مى‌تونى من رو از اينجا ببرى؟"...
۱۵- محمدجواد طواف: به یاد نمایشنامه مدادپاک کن افتادم، ... یادتونه؟... پدری پسرش رو دعوا می کرد، و برای خودش فکر می کرد، حتماً خیلی ترسیده و پشیمونه، الان باید بهش اینطوری بگم، .. ولی اون بچه داشت فکر می کرد، این مدادپاک کن که روی میز بابا هست، چقدر خوبه که مالِ من بشه!...
۱۶- همشهری کاوه: داره به عکاس می گه : زودتر گمشو، می خوام کفشمو واکس بزنم!
۱۷- داریوش‌آقا: اين عكس ميگه... مدرسه چيه؟ درس چي؟...زنگ تفريح چيه؟ وطن چيه؟ تو چرا توي خيابان واكس نميزني؟؟...
۱۸- مهرداد: من تو خيابون زياد از مردم عكس گرفتم و باهاشون صحبت كردم، عكس العمل هاشون خيلي جالبه، اما خيلي خيلي كم پيش مي‌آيد برخورد خوب نداشته باشن. من هميشه ايراني بودن و شاد بودن را تو برخورداشون مي بينم. ساده ، صميمي و پر از حرف براي گفتن.
۱۹- سهیل: ميگه عجب آدمهای فضولی پيدا ميشند ...
۲۰- ندا: می گه چرا صندل پوشيدی که نشه واکسش زد آخه؟
۲۱- مهدی: ميگه: حيف که خيلی کوچيکم وگرنه بهت شماره تلفن می دادم...
۲۲- علی چلچله: ميگه سلام خانوم چه پاهای قشنگی داريد ...
۲۳- شبنم: ميگه شانسی که به من بايد داده ميشد، کجاست؟...
۲۴- عادل: به نظرم خيلی معموليه . بزار باز ببينم . آره ! معموليه
۲۵- لولو: ابروهاش که خیلی خوشگله. بقیه‌شو هم از خودش بپرسی بهتره.
۲۶- بهنام: به این میگن تولید متن در آغاز هزاره برای فرار از تنهایی. یک عکس، یک نگاه، کلی نگاه دیگه و تولید این هوا متن! چه بازی کم خرجی: ثبت نگاه یکی که میتونه کلی تفسیر داشته باشه. مواد خام اینروزا فراوونه!
۲۷- ولگرد نو:( داستانی در مورد این عکس نوشته که چون طولانیه لینکشو می‌‌‌‌‌ذارم)
۲۸- فرهاد: اينی که تو عکسه داره ميگه ( سبيل باروتی می کُشمت! زيتونی می خوردمت!) :)
۲۹- مریم: میگه تو هم دلت خوشه ها!!!!!!!!!!
۳۰- ft: مهمولا بچه ها نگاهشون معصومه. ولي يه جور غم سنگين توي نگاه اين بچه است كه قلب آدم بي اختيار ميگيره. تف به اين اختلاف طبقاتي. از خيلي از بچه اعيونا خوشگلتره.
۳۱- مریم: می گه ...وا اين دختره با اين نگاهش چی داره می گه؟
۳۲- آرمین گیله‌مرد: سلام ... برو از خودت عکس بگیر ...
۳۳- گلی‌جون: به نظر من داره پوزخند می زنه! به زندگی های بيهوده.به دويدن های بيهوده. به ماها که تا وقتی بچه ايم دوست داريم بزرگ شيم.وقتی بزرگ می شيم دوست داريم بچه بوديم!
۳۴- ولگرد نو: ین داستان هنوز تموم نشده. تعجب نکن اگر داره که واکس میزنه . نه اون *واکسی *نیست اون عکس رو با کفش گرفته که وانمود دد کنه کار داره.....
۳۵- فکر بکر: پسره ميگه: ای زيتون مارمولک حتما ميخوای عکسمو تو وبلاگت بذاری بعدش با ذهن خوانندهات بازی کنی ! این میتونه یه تست خوب روانشناسی در مورد شخصیت خواننده های وبلاگت باشه.
۳۶- بهاره: ميگه تو هم دلت خوشه ها . شيکمت سيره ها با يه دوربين را افتادی از ماها عکس ميگيری که چی بشه.
۳۷- عباس پارتیزان: ببين زيتون اين پسره ميدونی داره چی ميگه؟ داره ميگه به من ميگن مرد !!! و رو همين حساب داره خیلی پيروزمندانه و مشتی با نگاهش به تو میگه برو پی کارت ؛ بزار به زندگیمون برسیم !!! گرفتی چی شد؟
۳۸- یک‌بلاگر: توقف بی‌جا مانع کسب است...
۳۹- منوچهر ژندی‌فر:
اين نگاه دردناک ميگويد:
که حقوق کودک جهانشمول است٫ که آی انسانها:تا کی ميخواهيد تنها نظاره گر اين فجايع باشيد؟ من جايم در مدرسه است٫انسانيت بايد خجالت بکشد که من در اين سن مجبور به کار هستم.
انسانها بجنبيد٫اين حکومت نحس را بزير بکشيد و من را به مکان واقعيم که مدرسه است برگردانيد.
بشريت بايد با اين عکسها شرم کند.
۴۰- مینا: زيتون جان برعکس بقيه بچه ها موقع عکس گرفتن لبخند نزده چون بچه نيست چون بچگی نکرده و بچگی نداشته که مثل بقيه بچه های همسن خودش رفتار کنه.
۴۱- برزو: چهره‏ای ایرانی داره، موهای سیاه و ابروان مشکی و پرپشت؛ در عجبه که پس از گذشت صدها سال چیرگی فکر برتر!!، هیچ چیز فرقی نکرده و روز به روز بدتر هم می‏شود او که تا دیروز از مدرسه و تغذیه رایگان برخوردار بود حالا باید گوشه‏ای بنشیند و کفش بودار واکس بزند... نه تنها خودش بلکه فرزندانش و یا...
۴۲- س.م.ت: به نظر من ميگه : برو بابا تو هم ما رو مچل کردی
۴۳- تورج: عکس من به چه درد تو می خوره٬ جز اينکه يکبار بهش نگاه کنی و به خاطر معصوميتهای ما بغضت بگيره يا دلت بسوزه به حالمون..
عکس من رو می خوای چی کار.. قيافم چی داره بهت می گه؟ مردانگی من رو ببين. نمی خوام دل بسوزوني برام.. نمخوام ترحم کنی.. من زير سايه نگاه شما کمرم ميشکنه.. رهام کن و آرامشم رو به هم نزن.. می خوای کفشت رو واکس بزنم؟!!
۴۴- روزبه: داره می گه : چرا اینقدر سوژه های تکراری برای عکاسی انتخاب می کنی؟ یه کم مخت رو کار بنداز عکس های تازه بگیر بزار ما هم به کار و کاسبی مون برسیم ..
۴۵- پرویز (شار):
داره به آرزو هاش فکر ميکنه. ميگه خدايا ميشه روزی من هم فقط به فکر کار و سيرکردن شکمم نباشم؟ ميتونم با يه همچين دختری که از من عکس می گيره يه فالوده بخورم؟
۴۶- فرهنگ: ميگه که این فاجعه که من در اين سن به جای چشیدن طعم خوش زندگی، تحصیل و سایر امکاناتی که حقمه، دارم کفش های تو رو واکس می‌زنم‌؛ کمتر از فاجعه‌ای نيست که برای نوشتن چند خط ساده اتهام ارتداد صادر ميشه. من رو لوگو کنيد...
۴۷- ریحانه:‌اون میگه:خوب سرکارتون گذاشتم هااااا
۴۸- نشاط خانم:‌ ميگه شماها دارين به چی فکر ميکنين وکجاهعا ميرين ولی من دارم چی کار ميکنم ميگه من بايد تو فکر خرج خونوادم باشمو شماها نشستين وفکر اينين که من با چشمام چی ميگم اگه جراتشو دارين بياين ببينين دلم چی ميگه.
۴۹- فرزاد: ميگويد:آبجی٬ اولا آب کم جو تشنگی آور بدست... دوما خودت سوژه ای... سوما چشتو درويش کن ناقلا... چهارما حاليته... پنجما ريز ميبينمت... ششما وقتی کسی اينجوری نگات ميکنه راهتو بکش برو پيش مامانت فینگلی.
۵۰- شهریار: من با شرم از خودم در نگاهش این دو آخرین بیتِ کتاب افسانه ها از شهید ملی علی اکبر سیرجانی را میخوانم . بیت دوم ازسعدی است:
ملتی بیچاره، جمعی کامران
بالله این آئین نماند برقرار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
۵۱- dao : می گه سلام٫سلام.منو می شنوی؟(اما خودش می دونه که ما هيچوقت نمی شنويمش.يا می شنويم و صداشو فراموش می کنيم)
۵۲- فرزاد: شايدم ميگه آدم نديدی عزيز برادر!
۵۳- مهدی امینیان: دل خوش سيری چند!!!!!!!!!
۵۴- علی(مسافر): داره فکر میکنه که آیا تو عکس خوب میوفته یا نه، لبخند نزده چون فکر میکنه اینجوری خوشتیپتره :) داره فکر میکنه که اگر "دخترخاله" عکسشو ببینه چی میگه...مثل بقیه ماها دیگه ;)
۵۵- امیر امیری: میگه :وقتی عکس گرفتی کفشا تو بده واکس بزنم/ آخه خودت گفتی/

یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

بازم عید و بهار و تبریک و اینجور صحبتا


۱- به قول مهشید عزیزم٬ آری گوگل به اتفاق می‌توان گرفت:)


۲- ای‌میل آذر فخر عزیزم.
کسی که همیشه چون چراغی وبلاگ منو روشن کرده:)...
تعریف کردن زیاد بلد نیستم. خودتون بخونید:
((نازنينم
سالي مملو از سلامتي رفاه .دلخوشي آزادي و اميد و موفقيت برايت آرزو ميكنم .
براي خوانندگان وبلاگت هم سلامتي و صداقت و آرامش و نيت خير و راستي و درستي آرزو ميكنم .
و براي همه مان ايراني آزاد و رها شده از چنگ ستمگران ماليخوليايي .
اميدم آنست كه هرگز دهانها را نبويند كه مبادا گفته باشند دوستت دارم . و حديث سياه كنوني زماني مانند قصه ديو باشد كه براي بچه هاي مان ميگفتيم تا بدانند بدي عاقبت خوبي ندارد .
به مامان بگو باز هم از بابا بپرسد:
جيگرشو داري؟
و از طرف من اين دل و جيگر را به هر دو تبريك بگو . آذر))

۳- اینقدر این چند روزه ای‌میل‌ها و کارت‌های قشنگ و شاد و امیدوارکننده به دستم رسیده که هر وقت میام پای کامپیوتر کلی انرژی و روحیه می‌گیرم. کامنت‌هامم همین‌طورن!
بازم از همه‌تون تشکر می‌کنم. خیلی احساس خوبی دارم. مرسی!!!!
کارتی که یلدای مهربونم برام فرستاده تقدیم می‌کنم به همگی شما!




۴- آقا تکلیف اونایی که بعد از سال تحویل تا ۱۲ شب امشب می‌خوان بمیرن یا دنیا بیان چیه؟ روز مرگ یا تولدشون هشتاد و چهار می‌شه یا هشتادوسه؟ هشتاد و سه که تموم شد. روز اول فروردین هم هنوز نیومده. عجب گیری کردیم ها. بهتره تا فردا زنده‌بمونیم:)

بهار آمد،‌ بهار آمد، خوش آمد

بهار آمد، بهار آمد، خوش‌ آمد!



رسیدن عید نوروز،‌ سال نو و بهار رو به همه تبریک می‌گم!
امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه.
سال پیروزی بر جهل و اختناق . و سال آزادی و صلح و سلامتی برای همه!
می‌دونم بعضیا غصه‌دارن و عزیزانشون در کنارشون نیستن.
جای همه‌ی غایبین سر سفره‌های هفت‌سین خالی!


از همه‌ی اونایی که لطف کردن و با ای‌میل ویا ای-کارت و یا با کامنت تبریک گفتن، واقعا ممنون.
امیدوارم تعطیلات به همه‌ خوش بگذره.
بردن دوربین فراموش نشه!


این‌خروس هم یه چیزی شنیده‌ها... شنیده سال سال خروسه و خواسته یه ژستی بگیره. غافل از اینکه دیگه ازاین‌خبرا نیست! یواش یواش جنس‌های نر و ماده دارن به یه وحدتی می‌رسن. یه چیزی عین یونی‌سکس آدما... مثلا همین خروس دیگه مثل قدیما جلال و جبروت نداره. تاجش ریخته و غبغبش هم جوری شده دیگه نمی‌تونه باد توش بندازه. بیچاره از بس ژستش فوله، خانم مرغه از خجالت سرشو انداخته پایین.
پارسال عيد چه عکس‌های خوبی تو وبلاگم گذاشته بودم:)
و اين گل پامچال با شعر و لينک آهنگش!



فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!

----------------------
یه ای‌میل از این آقا کوچولو به‌دستم رسیده:



"خاله‌جون‌ژیتون شلام. تلوخدا یه چیژی به این بابای من بگو. مخم پکید اژ بش به جای لالاپیش‌پیش گفت فاشله نیم‌فاشله. فاشله نیم‌فاشله.
آخه من هنوژ نمی‌تونم بین شیل خولدن و جیش و پی‌پی‌م حتی یه کم فاشله بذالم، چه بلشه به نیم‌فاشله.
هر چی مامانم می‌گه: رژا جان بژار پالشا کوشولو حالشو بِبَله، مگه گوش می‌ده؟"


"اژ طلف دیگه، این خوش‌تیپی هم بدجول واشه ‌ما شده دلدشر. هر چی دختل تو فامیله جمع می‌شن و میان بوشم می‌کنن و شولَتَمو تُف‌تفی می‌کنن. بابا مگه تو عُملِتون خوش‌تیپ ندیدین؟"

-------------

آرش سیگارچی عزیز از آزادی نسیه‌ش نوشته و ملاقاتش با شمس‌الواعظین در روز آزادی‌اش...
آرش جان خوشحالیم که عید پیش خانواده‌ت هستی و امیدواریم دیگه نه تو و نه هیچکس دیگه به خاطر عقیده‌ش به زندان نره...