1- اینجا خاوران است.
مدفن حدود 3500 شهیدی که در شهریور سال 67 به دستورجناب آقای خمینی اعدام شدند. ...
خیل بسیاری که نه فعالیت مسلحانهای کرده بودند، نه حکمی برایشان صادر شده بود و نه مستحق اعدام بودند:
" بچه من نه اعلامیه پخش کرده بود، نه میدانست اسلحه چیست،
اصلا هنوز دادگاهش برگزار نشده بود که یکروز رفتیم ملاقاتش دیدیم یک ساک تحویلمان دادند که از این به بعد سراغ بچهتان را در خاوران بگیرید"...."
آنها نه حق برگزاری مجلس ترحیم داشتند و نه حتی سنگ قبری بر گور فرزند خود بگذارند...
به عکسها نگاه کنید
2- توی جکوزی نشسته بودم. استخر بچهکوچولوها همون کناره. بیشترشون اونقدر کوچیک بودن که مامانشون باید پیششون بود تا توی اون یه وجب آب غرق نشن.
یهو صدای گریهی بچهی کوچیکی اومد. سرشو گذاشته بود روی سینهی مامانش و از روی مایو میخواست شیر بخوره.
مامانه دلش سوخت و سینهشو درآورد گذاشت توی دهنش. بچههه همچین با عشق و مستی شیر میخورد که همه رو به هوس انداخت. گریهی بچهی دوم برای شیر. مامان اونم روی لبهی استخر نشست و شروع کرد به شیر دادنش.
چیزی نگذشت که ارکستر ونگ ونگ بچهها شروع شد . همه شیر میخواستن.
ماها تو جکوزی از خنده مرده بودیم.
سن بچهها متفاوت بود از حدود هشت ماهه تا دوسه ساله...
مادرا کلافه همه سینههاشون تو دهن بچهشون کردن. توجه کردم که بیشترشون اصلا شیر نمیخوردن و حواسشون به بچه اولی بود که همچنان عاشقانه به سینهی مادر چسبیده بود. و اونا هم هر چی مادرشون دورشون میکرد به تبعیت از بچهی کوچولوی اول سینه رو ول نمیکردن.
منظرهی خیلی جالب و بدیعی بود.
جالبتر اینکه ناگهان دختر بچهای سهچهار ساله گنده با گریه اومد طرف جکوزی و به مامانش که کنار من نشسته بود گفت ممه میخواد:))
حالا مامانش خجالت میکشید و گفت دختر تو که دیگه بزرگ شدی. ببین همهی دندوناتم دراومده. اما
دختر از شدت گریه به هقهق افتاده بود و الا و بالله ممه میخواست. هر چی اصرار کرد مامانه بهش ممه نداد که نداد.
خانمی حدودا 50 ساله بهش گفت بابا یه دقیقه سینهتو بذار تو دهنش بعد درآر طفلکی الان غش میکنه. اما زنه قبول نکرد که نکرد.
گفت پارسال به چه سختی از شیر گرفتهتش. با دندوناش نوک سینهشو زخمی کرده بود. خاطرهی بد داشت.اینقدر این دختر گریه کرد که حالمون داشت یواش یواش بد میشد. تا اینکه بچهی اول از شدت شیر خوردن تقریبا غش کرد و تو بغل مامانش خوابش برد. بچههای دیگه هم ممههای ماماناشونو ول کردن. اینم دیگه دلیلی برای حسودی نداشت گریهش تبدیل به خنده شد و پرید تو استخر!
3- سریال نرگس دیگه تقریبا حال آدمو بههم میزنه. نرگس چادری بچه مثبت همه چی تموم و بدون اشتباه کم بود یه آقای حزبالهی بچه خوشتیپ و مکتبی که حرفای مسخره و نخنمایی راجع به صرفهجویی سوخت میزنه اضافه شده . با اون ادارهای که کلی از بیتالمال رو به جیب میزنه وجز حرفای خالهزنکی و لاسخشکه کاری توش نمیکنن... این داستان دوریالی خیلی بیربط داستان رفت سر انرژی هستهای:))
تروخدا فیلم نرگس و انرژی هستهای با چه چسبی قراره بهم بچسبه؟:))
نسرین هم که هیچکدوم از کاراش طبیعی و نرمال نیست. اصلا روابط علی و معلولی این فیلم کجاست؟ چرا نسرین خواهرشو تو جاده میبینه آشنایی نمیده.
کم بدبختی داره؟ بیخود نیست تو قزوین تظاهرات شده که بهروز برگرده تو این دوریال:)))
سیبا یکی دو قسمتشو دید که نرگس همهش غش و ضعف و بعدشم تب میکنه برای خواهرش، گفت اصلا نمیفهمم احسان عاشق چی نرگس شده؟ این که اصلا به احسان محل سگ هم نمیذاره:)))
سمانه که مثلا شوهر و بچه داره مرتب در حال مالش و نوازش نرگسه:)
بابا اگه خارجیها ببینن بهخدا حرف درمیارن براشون!
از شوهر سمانه که خبری نبود . حالا به عنوان وکیل نرگساینا اومده تو فیلم ولی سمانه جورش با پسر حزباللهی مکتبیه جورتره و اگه آدم روشنفکری نبودم میگفتم ایندوباهم سرو سری دارن حتما:))
از بچهی سمانه تو این 50-60 قسمت اصلا اثری نیست طفلی! وقتی هم همه جمعشون جمعه و مامانش و شوهرش هستن اصلا معلوم نیست این بچه تو پرورشگاهست یا تو کوچه داره تیلهبازی میکنه.
پری و زهره که کاملا کارکردشون یکیه! شوهراشون هم که کپی همدیگههستن. پس چه لزومی داشت که بهروز دو تا خواهر داشته باشه؟ بچههای پری هم اصلا معلوم نیست کجان. تو یه قسمت فقط نشونشون داد که والله آباژورهای صحنه از اینا بهتر بازی میکردن:)
زهره اولش بدجنس بود یهو خوشجنس شد و هر توهینی رو به جون خرید!
نرگس هر چی دلش میخواست بهش میگفت. والله اگه یه کلمه از حرفاشو من به خواهر سیبا بزنم دارم میزنه:)
نسرین تو یه شهر مرزی میزاد! اسم شهر مرزی رو که استغفرالله اصلا نمیشد بیارن. ممکن بود تو اون شهر انقلاب بشه.
فقط لباسهای اهالی زرق و برقی و کردیین.
روز بعد از زایمان یه بچهی 6 ماهه رو میارن شیر بخوره. آقا با این همه بودجه نداشتین یه نوزاد بیارین؟ اصلا عروسک نوزاد میوردین بهتر بود از این بچه که دیگه موقع شوهر کردنشه.
راجع به خانم دکتره و آقا دکتره که چی بگم:)) آدمهایی که اگه عینشون رو تو جامعه دیدین سلام مارو بهشون برسونید. تازه اینام به قول آقای دکتر رضا گافهای گندهای دادن!
فقط بازی حسن پورشیرازی تو این میون قابل تحمله که اونم دیگه طفلک قاطی کرده. آخه کدوم مرد پولدار و خوشگذرونیه که یه زن صیغهای جوون هم داشته باشه و با فضولی و خالهزنک بازی و کینهورزی هاش توجه دیگرانو به زندگیش جلب کنه و آبروی خودش رو ببره؟
دیالوگاش که حرف نداره. احتمالا نویسندهش خیلی حالیشه.
مریم دوست شقایق اومده خونهی نرگس که خبر بده از جای نسرین خبر داره. به سمانه میگه برو بهش بگو بیاد میخوام خبر از خواهرش نسرین بدم.
سمانه هم همینو بهش میگه. نرگس که از دوری نسرین بیماره و تب داره با عجله میاد از نسرین بپرسه. ولی تا مریم رو میبینه با بیحالی میپرسه در مورد احسان چیزی میخوای بگی؟!! من حالم خوب نیست و اذیت نکن و ازین مزخرفات.
می گه نه از نسرین میخوام بگم. نرگس خیلی تعجب میکنه و گریهش میگیره از خوشحالی!
آقا، شما یه آشنایی چیزی تو سیمای لعنتی جمهوری اسلامی ندارید تا من راهبهراه سریال صد قسمتی بسازم.
قول میدم از نرگس بهتر دربیاد:)
4- زیتون جان، خون خودتو کثیف نکن. بیا این سایت تغذیه و رژیم غذایی رو معرفی کن تا مردم سالمتر زندگی کنن و همینطوررقیبی باشه برای چنچنهی حسنآقا و مجبور شه زودتر آپدیتش کنه:)
z8un.com
نوشته شده در شنبه يازدهم شهريور 1385ساعت 2:32 توسط زیتون بلاگفایی
شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵
پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵
یه برش کیک زرد با یه لیوان آب سنگین، چه شود!!
1- مونده بودیم سهمیهی کیک زردمون رو چهجوری خشکخشک قورت بدیم که شکر خدا یه لیوان سهمیهی آب سنگینمون بهداد رسید.
2- بعد از اینکه دختر خردسالی که هشتسال گروگان مردی بوده به خونه برگشت، روانکاوها علاقهشو به گروگانگیرش " سندروم استکهلم" تشخیص دادن.وقتی این خبرو تو روزنامه خوندم با هیجان روزنامه رو زدم کنار و به سیبا گفتم: بالاخره اسم بیماریمو تشخیص دادم!!! منم "سندروم استکهلم" دارم!
(آخه قبل از ازدواج با سیبا شرط کرده بودم که هر دوسال با هم پیمان جدیدی برای زندگی ببندیم و هر کدوممون خسته شده بود بره پی کار خودش و سیبا همیشه با نگرانی میپرسید خسته که نشدی؟!!)
سیبا طبق معمول(با شنیدن اینطور حرفها) زد زیر خنده...
نمیدونم چرا هر وقت شوخی میکنم نمیخنده و هر وقت جدی هستم غش میکنه از خنده!
آقا، من هیچجور نمیتونم حال اینو بگیرم:)
3- رامین جهانبگلو آزاد شد. تازه با وثیقه.
4- خوشم اومد سید حسن نصرالله رهبر حزبالله لبنان اقلا اینقدر شجاعت داره که به اشتباهاتش اعتراف کنه ( اینکه وارد خاک اسرائیل شده و دو اسرائیلی رو به گروگان گرفته .)
مسئولین حکومت ما با اینهمه اشتباه و حتی جرم و جنایت، هرگز جرأت و شهامت اینو نداشتن که بگن ما اشتباه کردیم. مثلا بگن ما اشتباه کردیم زهرا کاظمی رو کشتیم. ما اشتباه کردیم 18 تیر به دانشجوها حمله کردیم. ما غلط کردیم اینهمه زندانی سیاسی داریم! ما .. خوردیم که ...
5-
ممنون حامین جان:)اونا دونهی انارن توی زیتونا؟
منم عین ندید بدیدها هر زیتونیو بهخودم نسبت میدم:)
6- نهم شهریور ماه، سالروز پیوستن صمد به ارس.
عمو صمد از رود بود و به رود پیوست...
موجی در موجی می بندد
بر افسون شب می خندد
با آبی ها می پیوندد
می تونید اینجا به سرود "رود" گوش کنید. .
نظرهای زیتون دات کام
blogfaنوشته شده در پنجشنبه نهم شهريور 1385ساعت 2:9 توسط زیتون
نظر بدهید
دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵
زیتونعلی
ممنونم از گیسوی نازنین که در سفر ایرانش به یاد من هم بوده.
این کوچه مونه:)
1- پسربچهی یکی از آشناها بعد از شنیدن خبر حذف شدن سیارهی پلوتون از منظومهی شمسی گفت: حالا اگه تا ده سال دیگه اینو تو کتابهای درسیمون گنجوندن!
تازه اونموقع هم لابد کلی آیه و حدیثهای بیربط میارن که فلان حضرت اینو تو کتاب آسمانیمون گفته بوده و کسی توجه نکرده بود. شبش هم باید رو پشتبوم اللهاکبر بگیم که دین ما فکر همه چیز رو کرده.
2- امروز وقتی برای ناهار رسیدم خونه تلویزیون داشت سریال داستانهای جزیره رو نشون میداد( وای که چقدر من خاله هتی رو دوست دارم. اما حیف که عین الویام:) کمی خل مشنگ! )
موضوع ایندفعهش این بود:
مردی که میخواست برای نمایندگی دولت کاندید بشه، برای تبلیغ اومده بود جزیره. مدتی در هتل شنهای سفید اقامت میکنه. دخترش دستش کجه و چیزهایی کش میره. گل سینهی یکی از ساکنین هتل. دهدلار از کیف خاله هتی و پول از گاو صندوق. همه شکشون به کارگر نوجوان و فقیر هتل میره و نزدیکه از کار اخراج بشه...
فیلیکس که تعلق خاطری هم به دختر پیدا کرده کمکم موضوعو میفهمه و پس از کمی تردید بالاخره از بین حق و ناحق، طرف حق رو میگیره. خاله هتی و رئیس هتل هم از کارگر جوون حمایت میکنن. دختره شرمنده میشه و...
داداشم ناهار خورده بود و بالش زیر سرش گذاشته بود و درازکش به فیلم نگاه میکرد. بعد از تمومشدن فیلم آهی کشید و گفت حالا اگه این موضوع به جای کانادا تو ایران اتفاق میافتاد فکر میکنی چی میشد؟ مثلا اگه مرده یکی از نیروهای حکومتی بود.
فکر کردم دیدم موضوع کاملا برعکس میشد. پسر نوجوون فقیر به زندون یا به اونجا که عرب نی میندازه میره. رئیس هتل و خاله هتی با چاپلوسی تمام از دختر و پدر معذرت میخوان. فیلیکس احتمالا اعدام میشه که چرا اینقدر در مورد خانوادهی اطلاعاتی اطلاعات کسب کرده و....
تو ایران چرا اینطوریه؟
3- بیشتر مهمونای خارجکشوری رفتن و دوسهنفر دیگه فقط موندن. تنها بچهی فامیل ایرانمونده همینمیشه دیگه(البته بهجز برادرم)...
منظورم از مطلب قبلی اصلا دوستان صمیمی و فامیلهای نزدیک نبودن. اونا رو آدم با دلوجون براشون میکنه. اما...
یهنمونه دیگه بگم تا بیشتر روشن شید:) البته میدونم همه روشنن...
خانمی که صحبت پول و ثروتش و مهمونیایی که در آمریکا میگیره همه جا هست. بعد از سیسال اومد ایران. اول بگم که کسایی که تو این سالهای سری به آمریکا زدن تعریف میکنن که به هیچکدوم محل نذاشته. نه دعوت کرده و حتی اگه اینا تلفن زدن بهش و حالشو پرسیدن یه سر رفته دیدنشون.
ولی وقتی اومد ایران همون دوسهخانوادهی فامیلش هیچی براش کم نذاشتن. با اینکه گفته بود یکماهه اومده تقریبا شش ماه ایران موند...
دوسهروزی هم مهمون ما بود. اگر میدیدم تو خونه داره با تاپ و شورت جلو سیبا راه میره، و دائم روی مبل یهوری لم داده و دستور غذاهای جورواجور و میوه و چایی و قهوه میده و یا مرتب مشغول آرایشه اصلا به روی خودم نمیوردم. میگفتم یه چند روزی بیشتر اینجا نیست. ریخت و پاش و دستور دادناش به خاطر اینه که عادت به کلفت و نوکر و اینا داره. ولی آی حرف میزد آی حرف میزد. همهش هم قمپز درکردن از اینکه در آمریکا چی بوده و با کدوم افراد مهم در ارتباطه.
گذشت تا اینکه از خانم مسن فامیلشون شنیدم داره برمیگرده آمریکا و اصلا با اون و بقیه خداحافظی نکرده. گفت:
بهخدا هر چی میخواست من پیرزن براش آماده میکردم. هر روز جوجهکباب و چلو کباب و میوههای جورواجور. تلویزیون و ماهواره رو رو هرکانالی که اون میخواست میذاشتم. تقریبا دوماه خونهی من بود، اما نمیدونم چرا خداحافظینکرده داره میره. توروخدا زیتون جون تو بهش زنگ بزن ببین چرا ازم دلگیره.
با اینکه شب دیروقت بود زنگ زدم به خونهی دوستی که تو خیابون باهاش آشنا شده بود و میخواست ازونجا بره فرودگاه! گفتم واقعا داری میری؟ گفت آره دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشم. با مسخره گفت به لطف فامیل خیــــــلی بهم خوش گذشت.
گفتم (مثلا) شیشی جان! مگه کسی توهینی بهت کرده؟ کم برات گذاشته؟
گفت نه. اما فقط خونهی تو بهم خیلی خوش گذشت و راحت بودم.
گفتم از من هم که خداحافظی نکردی اما... چرا اقلا یه زنگی به خانم فلانی نزدی؟ طفلک خیلی ازت دلگیره!
گفت ولش کن گدا رو!
گفتم هر کی ندونه من میدونم این خانم چقدر نظربلند و لارجه. با اینکه فقط ماهی 150هزار تومن مقرری شوهر مرحومشو میگیره ولی خیلی خوب مهمونداری میکنه( یه زمانی خیلی پولدار بوده)
گفت میرفتم توالت میرفت چراغ اتاقمو خاموش میکرد. از توالت میومدم بیرون و میرفتم تو پذیرایی میدوید چراغ توالتو خاموش میکرد. از خونهی تو خوشم اومد که روشن بود اما تو خونهی اون دلم میگرفت. هر شب که تلفن میزدم آمریکا میگفت شیشی با کارت زنگ بزن. اعصاب منو خورد کرد.
گفتم شیشی خانم مثل اینکه دستت تو حساب مخارج ایران نیست( نبایدم بود. یهقرون خرج نکرد). پول برق و آب و تلفن به خارج از کشور و شارژ ساختمون خیلی زیاده و خانم فلانی واقعا پولش نمیرسه. اگه با کارت زنگ میزدی فکر نمیکنم ناراحت میشد. اون نگران قبضیه که براش میاد.
خلاصه از همه بدی گفت و آخرش گفت همهشون برن گمشن!
دوماه نشد که شیشی به ایران برگشت و ایندفعه سگش رو هم همراهش آورده بود. حالا بماند چه ماجراها با این سگ داشتیم. خیلیها سگ رو نجس میدونستن و این میگفته سگم از شما برام مهمتره. شما خیلی پستتر از یه سگید.
آخرش شیشی دید که هیچکس لایق میزبانیش نیست ماهی یکمیلیون تومن یه آپارتمان به قول خودش نقلی در شمال شهر اجاره کرد با یه کارگر. و دیگه نفهمیدم حساب دستش اومده یا نه...
یه ماجرایی ازش شنیدم که ناراحتم کرد. شیشی میره به یکی از روستاها. زن صاحبخونه فکر میکنه این زنه خیلی آدم مهمیه. بهش خیلی محبت میکنه. اینم کنگر میخوره و لنگر میندازه. هر روز سفارش یه نوع غذا و...
بچههای طرف هم میومدن دوزانو مینشستن و خوردن اینو تماشا میکردن. چون مامانه به بچهها نون و ماست میداده و به مهمون انواع پلو خورشها.
یه روز شیشی به پسر صاحبخونه میگه برو دو کیلو گوشت لخم بیچربی بگیر.
. پسره میخواد اعتراض کنه که مامانه لبشو میگزه.. زن صاحبخونه فکر میکنه لابد از غذاهاش بدش اومده و خودش میخواد آشپزی کنه. میره تموم پساندازاشو میاره میده به پسره.
وقتی گوشت خریده میشه. شیشی بعد از وارسی دقیق و گرفتن کوچیکترین چربیها، گوشتو تیکه تیکه میکنه و با مراسمی میپزه.
بچهها دهنشون آب میافته.
وقتی گوشت پخته شد. شی شی حدود 250 گرمشو جدا می کنه و به قربون صدقه به سگش میده و بقیهشم میده به زن صاحبخونه که تا وقتی من اینجام تیکه تیکه گرم کن بده من تا بدم به سگم.
شیشی الان ایرانه و تابهحال دوبار اونم فقط به من زنگ زده و ازم خواسته برم خونهش چون تو فامیل فقط منو آدم حساب میکنه . اونجا پاتوق یه عده مثل خودش شده (همه رو هم تو خیابون و پارک و موقع پیادهروی با سگش پیدا کرده) و نمیتونه اونا رو تنها بذاره. از معرفت بهدوره... میگه بیا ببین چه دکوراسیونی چیدم....
4- و اما... باز از شما دعوت میکنم به مطلب شیرین دیگری از ولگرد عزیز:**ميزبانان و ميهمانان ايرانی ** عزيز ميدانی که اکنون بيش از دوميليون ايرانی درسراسر چهان پراکندهاند واين ۲ ميليون نفر شايد بيش از ۱۰ ميليون دوست و آشنا و فاميل درايران دارند. يکی از مشکلات و شادیهای اين خيل عظيم ديد بازديدهايی است که اين آدم ها درايران و يا خارج به عنوان ميزبان ويا ميهمان از يکديگر بعمل ميآورند. از شعف و شادیهای آنها حرف نميزنم زيرا فراق هر عزيزی رنجآور و ديدارش اشک شوق به چشم آدم ميآورد. اين ديدار ها برای هر دوطرف گاهی غيراز شعف مشکلاتی هم ايجاد ميکند که بسيار آزاردهنده ميشود. چه برای ميهمان و يا برای ميزبانان انها. اين ميهمان را ميتوانيم بدو دسته تقسيم کنيم:الف: دسته اول ميهمان هايی با فرهنگ ايرانی : اينها آدمهايی هستند گاهی تنها و گاهی همراه با خانواده شان برای مدتی کوتا ه يا طولانی به ايران ميآيند. زندگی کردن درخارچ و برای ساليان دراز در اين گونه آدم هيچ تغيير فرهنگی و رفتاری ايجاد نکرده . آنها با چمدان فرهنگی پر از آداب و رسوم و سليقه و ارزشهای ايرانی اکبند به خارج رفتهاند و همانطور هم به ايران برميگردند. اين نوع آدمها را در فرودگاه از روی تعداد آدم هايی که به پيشواز آنها آمده اند و تعداد چمدانهای بزرگشان که باخود همراه آوردهاند به آسانی میتوان شناخت. چمدانهايی که پرازاجناس خارجی به عنوان سوغاتی برای فک و فاميل . دوستان شان در ايران..... اينها هر جند روز و چند شب درخانه ی دوست و آشنايی و فاميلی ميروند يا دعوت ميشوند و گاهی هم در يک جا کنگر میخورند و لنگر مياندارند. اين گونه آدمها به هر کجا که ميروند بی پروا خانه ميزبان را خانه خودشان ميدانند به هيچ چيز ميزبان احترام نمی گذارند و رحم نميکنند. از خمير دندان آنها گرفته تا مسواک و حوله، کامپيوتر و تلفن و تلوبزيون .... زير پوش خانم ميزبان و زير شلواری اقای ميزبان را بی اجازه يا بااجازه استفاده ميکنند وگاهی عملا زندگی ميزبان را کنترل ميکنند .بسياری اوقات ميزبانان انها هم مثل شاه از آنها پذيرايی ميکنند وبه افتخار ورود انها ميهمانی های بزرگ داده ميشود چون از خارج آمده اند .... ميخورند... و ميخوابند ... واطلاعات غلط از کشوری که در آنجا زندگی ميکنند به ميزباناشان تحويل ميدهند و بالاخره در موقع رفتن دهها نفر در فرودگاه آنهارا بدرقه ميکنند و با خود آلبالو خشکه و سبزی خشک . و واجبی(مگر اونها هم تو زندان خودکشی میکنن؟) و کيسه حموم و سنگ پای قزوين .. تمبر هندی .وفاليچه ايرانی ....( سیخ کبابو نگفتی ولگرد جان)همرا ه ميبرند ... چون فرهنگ کشور ميزبانشان هيچ تغييری درانها ايجاد نکرده ..بنابراين در ايران بسيار به انها خوش ميگذرد و راحت هستند و هرسال هم برميگردند اقامت انها در خارج فقط "دليل اقتصادی " دارد. طبيعتا انها از نطر فرهنگی با فاميل و دوستان شان درايران خدارا شکر اشکال فرهنگی مهمی ندارند، الا اينکه اگر مدت طولانی درايران بماند صاخب خانه را عاصی ميکنند ." بو "ميکنند !! تا صاحب خانه مجبور شود نمک در کفش انها بريزد !! (زیتون: :)) ).................ب: آندسته از ايرانيانی که بخاطر اقامت طولانی درخارج تحت تاثير فرهنگ کشور ميزبانشان قرار گرفتند، رفتار شان شديدا تغيير کرد... وامصيبتا اگراينها به ايران بروند. اين گونه آدمها چمدانهايشان فقط حاوی لوازم شخصی خودشان است. آمدنشان به ايران را به فک و فاميل و دوست اطلاع نمی دهند. هيچ کس به استقبال انها در قرودگاه نمیآيد چون ساعت دقيق ورود شان را به کسی خبر نداده اند .انها اگر خانواده درجه اولی داشته باشند ( منطوراز خانواده درجه اول پدر مادر است) خودشان از فرودگاه تاکسی ميگيرند و به خانه انها ميروند. و اگر نداشته باشند يکراست به هتل میروند .مزاحم زندگی برادر و خواهر و دوست وآشنا و فاميل نميشوند. و از هتل با دوستان و بقيه عزيزانشان تماس ميگيرند . برای زمانی کوتاه با انها وقت ميگذارانند و تجديد ديدار ميکنند. وای به احوال اين ادم اگر اشتباه کند به خانه ی يکی ازفاميلها و يا دوستان برود آنچنان تجربههایی کسب ميکنند که ميرود وهرگز پشت سرش را نگاه نمی کند چون نه ساعات خواب وبيداری اش، نه ساعات غذا خوردن او و نوع غذايی که ميخورد و ساعات رفت و آمد ش به خانه ميزبان و حتی نوعی که لباس بايد بپوشد همه از دست او خارج ميشود. همه اعمال او و کارهای او بوسيله ميزبان کنترل ميشود و زير ذره بين و مانيتور ۲۴ ساعته ميزبان قرار ميگيرد .و از او سولات عجيب غريب در باره کشور ميزبانش ميکنند. درباره فيلم و مد ها موزيک هايی سوالاتی ميکنند وانتطار دارند که او همه اينها را بداند. ( زیتون: چه معنی دارد نداند!) او از بیاطلاعی خود هاج و واج ميشود ...... خلاصه اين آدم معنی " ميهمان خر صاحبخانه است" را خوب درک ميکند . به يادش ميآيد اگر به ديدار اشنايان و دوستان قديمیاش در بهشت زهرا رفته بود بيشتر اجساس راحتی ميکرد ......... به زور غذا در حلقاش نمیريختند ... ونه ميخواستند پشتش را کيسه بکشند. عزيز زيتونک اما ايرانيانی که به عنوان ميهمان به خارج ميروند...در ايميل بعدی مينويسم که از دست بعضی از اين آدمهايی که از ايران به عنوان ميهمان به خارج ميآيند ميزبانان آنها چه ميکشند. مخصوصا از آنهايی که ولگرد در امريکا تجربه دارد ............
زیتون: آره بنویس ولگرد جان. خدا رو چه دیدی؟ شاید هوس کردم یه سفر بیام اونورا ببینم چه رفتاری بیشتر ملتو آزار میده منم همون کارا رو بکنم:))
سفارش مطلب به دوستان:
یه مطلب هم بنویسید در مورد خارجکشوریهایی که میان ایران و برای هر چیزی چقدر باید حرص بخورن و از بوروکراسی و امروز برو فردا بیا و رفتارهای متفرعن و بیادبانهی کارمندها و منشیها و فروشندهها.. رانندگی افتضاح ایرانیها، خر خود سوار بودنها، حاکم نبودن منطق در هیچجای این مملکت گل و سنبل چقدر باید زجر بکشن و...
- راستی ولگرد جان، من یادم رفت تنِ ِ مهمونای خارجکشوریمو کیسه بکشم... نرن بگن زیتون مهموننواز... ببخشید، مهمونکیسهکن نیست؟:))))
5- این قصهها هنوز سر دراز داره:)
6- شب عاشقان ِبیدل چهشب دراز باشد...
3:06 Zeitoon نظرها)
نوشته شده در دوشنبه ششم شهريور 1385ساعت 2:23 توسط زیتون
نظرخواهی در بلاگفا
اشتراک در:
پستها (Atom)