شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

بلاگرهای مشغول به کار در بی بی سی فارسی لطفا جواب دهند

من این اواخر اصلا دسترسی به کانال بی بی سی فارسی نداشتم و این دوسه شب هم که درستش کرده بودیم یا خانه نبودم یا وقتی که برنامه داشت من کار دیگری داشتم. ولی با هر کس حرف می زدی از چرخش ناگهانی این دوسه روزه این شبکه می گفتند. همین یکی دوساعت پیش هم که انتظار داشتم از تظاهرات دیروز-18 تیر- مردم بگوید در کمال ناباوری فیلم سینمایی گذاشته بود. و به گفته تلفنی دوستی قبل از فیلم سینمایی هم مستندی در مورد" زایمان در یکی از کشورهای آفریقایی" نشان داده بودند.
بی بی سی را چه می شود؟ نه به آن وقتی که بی بی سی شده بود یک "وبلاگ گنده" و اگر وبلاگ خوان و اینترنت سرچ کن بودی چیز زیادی برایت نداشت... حتی بیشتر مجری هایش را از بلاگرها استخدام کرده بود. و نه به حالا که شرایط ایران اینقدر بحرانی ست و او برای خودش مستند موسیقی و فیلم و دِلِی دِلِی و مراسم سنتی زایمان پخش می کند.
ما اگر به روسا و سیاست گذاران بی بی سی دسترسی نداریم به بلاگرهای خودمان , دوستان خودمان که دسترسی داریم!
از صنم دولتشاهی ( خورشید خانم)... نیما اکبرپور (عصیان)... فرین عاصمی عزیز, فرناز قاضی زاده و همسرش سینا مطلبی, طهماست صلح جو , بهمن و.... می خواهیم که یک توضیح کوچولو(جوری که برای استخدام و حقوقشان بد نشود) به ما بدهند. آیا معامله یا سازشی آن پشت مشت ها انجام شده؟
آیا ربطی به آقای مجتبی و آن یک میلیارد و ششصد هزار پوند دارد؟
آیا خودشان اعتراضی به این وضع ندارند؟
و ما هم باید تصمیم بگیریم که اگر وضع به همین منوال پیش برود. یعنی بی بی سی فارسی بشود چیزی مثل صدا و سیمای ضرغامی_احمدی نژادی که این روزها برایمان مرتب دِلِی دِلِی و فیلم سینمایی در ژانر ملودرام خانوادگی پخش می کند, چه باید بکنیم؟

بازم صد رحمت به وی او ای, صدای آمریکا که از اول یه سیاست کجدار و مریز و نه چندان تند پیش گرفته . اما هیچوقت عقب نشینی نکرده.

لینک در بالاترین

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

نترسیدیم چون همه با هم بودیم....

ساعت چهار بعد از ظهر کمی پایین تر از میدون ونک در یکی از خیابانهای فرعی ماشین را پارک کردیم و چهار نفری به سمت میدان ولی عصر راه افتادیم. جا به جا پلیس ایستاده بود و ما با خیلی از مردم دیگر که از بطری های آب در دست یا ماسک روی دهن یا خنده ی معنی دارشان می فهمیدیم که راهشان با ما یکیست در پیاده رو روان بودیم. گاهی کسی چیزی می گفت و همه جمعیت با هم می خندیدیم. بیشتر صحبت ها روی سخنرانی احمدی نژاد و شاپرک و پاک ترین انتخابات جهان و نماد تغییر و معظم له و پسرش مُجی بود.



هر چه جلوتر می رفتیم تعداد نیروهای نظامی- که هنوز انواع و اقسامشان را درست نمیشناسم- بیشتر می شد. بخصوص لباس سبز لجنی ها با باتوم های سبز و کلاهخورد با تعداد زیاد در کوچه های فرعی جمع شده بودند و منتظر خبر آنتنهای بیسیم به دست خیابانی شان ایستاده بودند. از جلویشان که رد می شدی با چشمهای ورقلمبیده چنان خیره و باولع به جمعیت ساکت پیاده نگاه می کردند, انگار که گرسنه ی کتک زدن هستند و این را بعد از مدتی به خوبی ثابت کردند.
میدان ولی عصر دیگر رسما حکومت نظامی بود. راننده اتوموبیل پاجرویی علامت وی برایمان نشان داد و فوری توسط پلیس نگه داشته شد و راننده دستگیر شد. آن طرف تر پرایدی برایمان بوق بوق زد, شیشه هایش با شدت هر چه تمامتر توسط باتوم خورد شد. همه به هم نگاه می کردیم. چکار باید می کردیم؟ فقط به راهمان ادامه دادیم. چند دور دور میدان ولی عصر زدیم, تا می ایستادی یکیشان با باتوم به تو می فهماند که توقف بیجا مانع کسبشان است.(مرده شور کسبشان را ببرد)
پیرزنی خوش لباسی رفت کنار خیل پلیس ها و با گریه به آن ها می گفت آخر چرا با ملت اینطور رفتار می کنید؟ ما منتظر عکس العمل پلیس ها شدیم. اما آنها عین آدم آهنی با چشم های شیشه ای فقط نگاهش کردند.
ساعت حدود 5 بود. هوا بی نهایت گرم بود .همه عرق کرده بودیم. جمعیت همانطور به سمت ما روان بود. احساس می کردیم هنوز وقت شعار دادن نیست. راهپیمایی در خیابان که اصلا فکرش را نمی شد کرد. اما پیاده روها مملو از جمعیت بود.
دوستی زنگ زد که به میدان انقلاب رسیده و آنجا شدیدا شلوغ است. مردم شعار می دهند و نیروها همینطور کتکشان می زنند.



به خاطر ازحام جمعیت از بلوار کشاورز نمیشد رفت. پس به طرف چهار راه ولی عصر راه افتادیم. دوست دیگری زنگ زد که در چهار راه ولی عصر هم دارند ملت را می زنند. پیر و جوان و زن و مرد و بچه و بزرگ هم حالیشان نیست. همه را می زنند. چیزی که برای من جالب بود این بود که تعداد زنان شرکت کننده از همیشه بیشتر بود. شاید از هر ده نفر شش هفت نفر زن بودند و تعداد زنان مسن که با دختر یا پسرشان آمده بودند بیشتر از حد تصورم بود.
زنی حدود نود ساله را دیدم که با عصا به سختی راه می رفت و با خانواده پر از نوه اش آمده. راستش آنقدر لباس هایشان شیک و پیک بود که فکر کردم می خواهند بروند مهمانی. دلسوزانه گفتم مادر جان جلوتر بدجور می زنند خدای نکرده گوشه ی باتومشان به شما یا نوه هایتان بخورد سالم نمی مانید. دخترش با نگرانی به من گفت تورو خدا شما کمی نصیحتش کنید. اقلا جلو دست و پای جوانهای مردم نایستند.
پیرزن ایستاد و نگاهی به من کرد و گفت: خوب بخورد, مگر خون من و نوه ها رنگین تر از بقیه ست؟ باور کن یک ماه است از خانه بیرون نیامدم اما امروز خواهش کردم مرا بیاورند. مرگ بهتر از این زندگی ست.
صحنه های اینچنینی زیاد دیدم. بچه های ترد و نازک و زیبا بغل پدر و مادرشان, حتی نوزاد.
طالقانی را هم رد کردیم. حدود دانشکده هنرهای تزئینی رسیدیم همینطور الکی بهمان یورش آوردند هر که جلوی دستشان رسید زدند . می دویدیم در یک کوچه فرعی. آنها هم تقسیم می شدند و هر دوسه نفر به کوچه فرعی می آمدند و باتومشان بر کمر و دست و پا و سر ما فرو می آمد. ما چون چهار نفری رفته بودیم و هی باید مواظب هم می شدیم در این مرحله زیاد کتک خوردیم. از آن به بعد تصمیم گرفتیم قبل از هر یورش و قبل از هر چهار راه با هم قرار بگذاریم بعدش کجا همدیگر را ببینیم. موبایل هایمان هم از کار افتاده بود.
گاهی من از صاحب خانه ها یا صاحب مغازه هایی که دم در ایستاده بودند می خواستم بعد از حمله درشان را باز بگذارندتا ما بپریم داخل.(می دیدم جلوتر دارند حمله می کنند) و همین صحبت ها باعث شد بارها از کتک فرار کنیم و عده ی دیگری را هم با راهنمایی به آن محلها, نجات بدهم.

یک بار سرایدار ساختمان احمدی نژادی از کار درآمد و با اینکه همه مان را راه داد کمی نصیحمان کرد و گفت بعدا می فهمید چرا احمدی نژاد در این شرایط از همه بهتر است. و درضمن داشت به مرد حدودا شصت ساله ای که گاز اشک آور حالش به هم خورده بود و می گفت تازه عمل قلب کرده با آبی که به صورتش می زد کمک می کرد.

هر کار کردیم نشد به چهار راه ولی عصر برسیم . هر چه الکی گفتیم خانه مان آنجاست مگر گوش می دادند... باتومشان زبانشان بود. گاهی از دور صدای تیراندازی می شنیدیم و کلی نگرانمان کرد. نزدیکی های چهارراه پسر قدبلند و شجاعی به یکی از باتوم سبز لجنی ها چنان حمله کرد و به زمین پرتش کرد که همه بی اختیار به او آفرین گفتیم. دختر ماسک به صورتی هم بی محابا به تعداد زیادی سرباز نزدیک شد و کلی فحش و شعار داد. آنها هم تا می خورد زدنش... من در حال فرار از دست سرباز دیگری بودم خودم ندیدم, اما بعدا شنیدم که آن دختر و پسر دستگیر شده اند.
تصمیم گرفتیم دوباره به سمت میدان ولی عصر برویم. در بلوار کشاورز جمعیت ناگاه از پیاده رو به خیابان رفته و شروع به شعار دادن کردند. بعضی ها گل در دستشان بود. ما هم با دست زدن و فریاد شعارها همراهی شان کردیم. ماشین ها بوق بوق می کردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که بهشان حمله شد و چند تایشان را دستگیر و بقیه را با باتوم و شوکر زدند.
هر چه هوا خنک تر می شد تعداد بسیجی ها و لباس شخصی ها بیشتر می شد. هر چند دقیقه تعداد زیادی موتور سوار با لباس های مختلف, ساده و آلاپلنگی روشن و آلاپلنگی تیره و خاکی و... می آمدند مانور میدادند و حین حرکت باتومشان را بر سر و صورت مردم می کوبیدند. ما که بارها توسط آنها تعقیب شدیم, از راه کوچه پس کوچه ها دوباره به خیابان ولی عصر برگشتیم. جلوی فروشگاه قدس( کوروش سابق) دختر قد بلندی الله اکبر گفت و فوری یکی از همین لباس شخصی ها دستگیرش کرد. پسر مو بلندی هم با کتک بین دو موتور سوار بسیجی نشاندند و بسیچی عقبی گلویش را در حد خفگی گرفته بود و فشار می داد. همه مان بی اختیار فحش دادیم و دوستانشان با آمدن به پیاده رو و فرود آوردن باتوم بر سر و رویمان تلافی درآوردند. البته توانستیم از آن مهلکه هم فرار کنیم.
این راهم بگویم, دو آقای همراه ما بیشتر از ما خانم ها کتک خوردند
یک جا که از دست نیروهای انتظامی به مغازه ای پناه بردیم یکهو ریختند در مغازه و از یکی از آقایان همراه ما کارت شناسایی خواستند. ظاهرا در چهار راه پایین تر خبر داده بودند یک نیروی خارجی شورشی همراه ماست. همراه ما هم شوخی اش گرفته بود و گفت همین دیشب با جمبوجت مرا فرستاده اند ایران. باتوم که بالای سرش رفت کمی آدم شد و کارت شناسایی اش را نشان داد. یکیشان که لهجه ی روستایی غلیظی داشت بر تقلبی و جعلی بودن کارت اصرار داشت(هر طور بود می خواست دستگیرش کند) اما با خواهش تمنای ما و صاحب مغازه که الکی گفت من اینها را می شناسم ولش کردند.
در خیابان ولی عصر نمیشد ماند, بارها از راه کوچه پس کوچه ها بخصوص خیابان دانشیان به خیابان فلسطین رفتیم و هر وقت هوا پس می شد دوباره به ولی عصر برمی گشتیم. یکبار چنان با باتوم بر فرق مرد جوانی کوبیدند که سرش شکافته شد و خون راه افتاد. طفلک برای اینکه دستگیر نشود رفته بود پشت بوته ای قایم شده بود.



یکی از اهالی که از پنچره دید برایش دستمال آورد سرش را ببندد. از همه خواهش می کرد به او نزدیک نشوند تا پلیس نیاید سروقتش. از او اجازه گرفتم و ازش چند عکس گرفتم. گفت جوری بنداز که صورتم معلوم نشود.



در بلوار کشاورز مرتب گاز اشک آور می زدند و دودش به خیابان فلسطین که ما شعار می دادیم هم آمده بود. چند نفر حالشان به هم خورد.خوب شد من چند دستمال سفید و یک شیشه کوچک سرکه با خودم برده بودم. ملت هم دو سطل زباله
درخیابان فلسطین کمی بالاتر از بلوار کشاورز) آتش زده بودند که از آنها هم عکس گرفتم.
ماشینی برای پاشیدن آب آمد. مردم حمله کردند و نگهش داشتند و راننده را مجبور کردند تمام آبش را همانجا خالی کند. زیر پایمان پر شد از آب روان.
مردم جلویش شعار می دادند: مجتبی, بمیری, رهبری رو نبینی,



شعارهای دیگر, مرگ بر دیکتاتور... الله اکبر... مرگ بر خامنه ای و... بود.
عجیب بود به غیر از یکی دوبار, من حرفی از موسوی نشنیدم. خواسته های مردم خیلی بالاتر رفته.
به نظر من راهپیمایی امروز نه برای دفاع از جنبش دانشجویی بلکه به خاطر اظهار نفرت از حکومت بود. مدت زیادی هم بود که راهپیمایی ها تعطیل شده بود و مردم تشنه ی ابراز اعتراض بودند.
اتحاد مردم هم برایم جالب بود. از هر قشری می شد دید. از خانم چادری که کیپ رویش را گرفته تا خانم بد حجاب. از جنوب شهری گرفته تا شمال شهری و قشر متوسط. از حاج آقای ریشو تا مرد کراوات زده ریش هفت تیغه.
حدود ساعت 9 بود که هنوز خیل مردم به سوی خیابان ها سرازیر بود. در یوسف آباد زنی می گفت خانه بیخیال نشسته بودم که بی بی سی تظاهرات شما را نشان داد. دیگر نتوانستم در خانه بمانم... و او سخت تر از بقیه شعار می داد.
کودکی تفنگ به دست روی موتور سیکلت پدرش نشسته بود و می گفت می خواهم دشمنای مردم را بکشم. یعنی بسیجی ها را. پدرش خندید گفت هیس بابا جان.



هیچکدام باور نمی کردیم با این همه احتمال خطر این تعداد مردم بریزند در خیابان...
موقع برگشتن به کرج از این آقای همراهم پرسیدم به نظرت بهترین قسمت راهپیمایی امروز چه بود؟
گفت همان قسمت که مرا با خارجی ها اشتباه گرفته بودند! و تا به خانه برسیم به شوخی از آینه ماشین مرتب به صورت خودش نگاه می کرد. آخر راه به او گفتم عزیزم, فکر می کنم منظورش از خارجی عراقی و عرب بود نه اروپایی و آمریکایی!
حالش را می توانید حدس بزنید...

اما من حال خوبی دارم. امروز همه پر از شور و هیجان بودند و از افسردگی این چند روز گذشته در مردم خبری نبود.
منتظر اعلام راهپیمایی بعدی هستیم.
نه... ما سر باز ایستادن نداریم.

ببخشید اگه عکسها خوب نیستن و فقط از یه حدود منطقه گرفته شده. فقط این چند لحظه بود که ما تونستیم موبایل دربیاریم و همه ش در حال دویدن و مخفی شدن بودیم. دورینم رو با اینکه قبلش آماده کرده بودم, باتریشو گذاشته بودم شارژبشه, عکس های قبلی رو درآورده بودم... اما به به توصیه دوستان نتونستم ببرم. دست هر کس دوربین می دیدن سخت تر حمله می کردن و می گرفتنش تا اونجایی که می خوردن می زدنش مگه برای خودش جایی مناسب مثل پشت بام پیدا می کرد.





یکی از دوستان که به محل تجمع در گوهردشت کرج رفته بود و از ساعت 4 تا 8 اونجاها قدم زده بود می گفت اونقدر نیروی انتظامی بود که کسی جرات ابراز اعتراض و شعار دادن نکرد. تعداد مردم در پیاده روها خیلی بود اما نتونستن کاری از پیش ببرن. حالا بعد از 8 خبری بوده نمی دونم.

لینک در بالاترین

همینجوری:
هر وقت مشکلی برای کسی پیش میومد آقای محمد علی ابطحی ای میل می داد کاری از دست من برمیاد حتما بهم بگید.
حالا خودش زندانه و کاری از دست ما هم برنمیاد...
امیدوارم هر چه زودتر ژیلای بنی یعقوب که شنیدم حالش تو زندان خوب نیست, همسر گرامی اش بهمن احمدی اموئی, محمدعلی ابطحی, سعید حجاریان, سمیه توحید لو, مهسا امرآبادی و همسرش مسعود باستانی, احمد زید آبادی, تاجیک, کیوان صمیمی, عطریانفر,سعید لیلاز, مصطفی قوانلو قاجار, عیسی سحر خیز, خلیل میراشرفی, مازیار بهاری, روح الله شهسواری, فریبرز سروش, علیرضا بهشتی, مهدی زابلی, و بقیه زندانیان عزیزی که تنها جرمشون گفتن حقیقت و عقایدشون بوده آزاد بشن



یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۸

رای مردم خورا !!!!!




1- ای سرود آوران سپیده
ای شهیدان در خون تپیده
مژده مژده شد ستم گم( می شه ایشالا)
خشم مردم
باز علم کرد پرچم کاوه از دادخواهی
تا رباید از سر بد کنش تاج شاهی( به جای تاج هر چی دلتون خواست بذارید)
ای فتاده به زنجیر ایام
یک جهش مانده تا برکنی دام
یک قدم مانده یک خیز یک گام
بشکنی این قفس
تا بر آری نفس
چون درای جرس
بانگ برداری از دل به هر بام
( ملاحظه بفرمایید. نگفته روز جمهوری اسلامی) روز سرکوبی استبداد - روز جمهوری و آزادی
ای سرود آوران سپیده
ای شهیدان در خون تپیده
درود، درود، درود درود درود
(سیاوش کسرایی)
ممنون از زیستن عزیز برای تشویق به گذاشتن دوباره شعر در اول نوشته هام و یادآوری این شعر زیبا

2- بدترین حالی که می شه این روزا داشت حس ناامیدی و نفرته.

3- خبر از استعفای میرحسین موسوی از شغلهای حکومتی و دولتیش می رسه. و همینطور خبر استعفای هاشمی رفسنجانی از امامت نماز جمعه. آدم هم ناراحت می شه, یعنی دیگه تمام؟! و هم خوشحال که بالاخره جناح مردم داره قوی تر می شه. یعنی دیگه خییییلی شدیم. مردم یه طرف, دشمن تا بن دندان مسلح هم یه طرف.
من مردم عادی یی که به احمدی نژاد رای دادن رو غیر خودی نمی دونم. طفلکی ها دارن از همونجایی می خورن که ما می خوریم.
4- دیروز پریروز زنی چادری و میانسال رو دیدم که داشت هن و هن کیسه های میوه و سیب زمینی پیاز رو تو سربالایی کوچه مون می کشید. جلوتر که رفتم ,شناختمش. همونی بود که شبای قبل از انتخابات به دو طرف دسته های عینکش پرچم ایران می زد و کنار زن و مرد جوان و دختر بچه ای می ایستاد و با مشت های گره کرده رو به ما سبز ها شعار می داد. یک بار برگشت به من گفت: آهای گوجه سبز!!! همان شب( نصف شب بود البته) به شوخی گفتم اوا... حاج خانوم این حرفا چیه. بعد از انتخابات دوباره می شیم عینهو خواهر.
کیسه ها رو از دستش کشیدم که کمکش کنم. با قیافه ی مهربون نگاهم کرد و تشکر کرد.همونطور که حدس می زدم نشناخت. از بس صبح تا شب توی میدون وایمیساد و با تموم کسایی که نمادی سبز داشتن کل کل می کرد. معلوم بود که نمی تونه همه رو به خاطر بسپاره. گیلاس های توی یکی از کیسه ها رو نشونش دادم و گفتم بالاخره ما نفهمیدیم تورم رو به پایینه یا بالا. ملتفت نشد. گفتم یعنی بالاخره گیلاس نسبت به سابق گرون شده یا نه. گفت خییییلی مادر جان... چند سال پیش گیلاس کی از 1000 تومن بالا می رفت. پارسال خیلی که گرون شد, شد 2000 حالا باورت می شه اینو خریدم کیلویی 4000 تومن... گفتم چرا از مغازه معمولی می خری. برو میدون کیلویی 2500 تومنه. گفت ای مادر! پا ندارم تا اونجا برم ماشین هم ندارم. جمعه نوه هام میان گیلاس خیلی دوست دارن. گفتم پس احمدی نژاد گفت که همه چی ارزون شده ؟ گفت زر زده... برای یه ناهار ساده که می خوام به پسر و عروس و نوه م بدم 50 هزار تومن فقط میوه و آت و آشغال خریدم. حالا گوشت و برنج و روغن و نون و ... تو خونه از قبل داشتم. دلم سوخت. به روش نیاوردم بهم گفته گوجه سبز!

5- دوستی قدیمی بهم زنگ زده می گه: تو هم باهام قهری؟ می گم یعنی چه؟ چرا باید قهر باشم؟ می گه آخه من به احمدی نژاد رای دادم و بیشتر دوستای مشترکمون از دستم عصبانی ین و دوستی شونو باهام به هم زدن. می گم اولا من دوستی با تو رو به هیچ قمیتی از دست نمی دم عزیز دلم. دوما حالا خودمونیم, راستشو بگو چرا بهش رای دادی؟
می گه خوب حقوق بازنشستگی پدرم سه برابر شده. ماهی دویست هزار تومن بود شده ششصدهزار تومن. یه وام روستایی برای زمینش در شهرستان ... گرفتیم 16 میلیون. و دیگه اینکه مناظره ها رو خوب گوش کردم. خدا وکیلی از همه شون قالتاق تر, چاخان تر, پدرسوخته تر و شارلاتان تر بود و مناسب رئیس جمهوری... گفتم: بله!!!! یعنی رئیس جمهور نباید راستگو باشه؟ گفت: نه که نباید باشه. نشنیدی می گن یارو می خواد مغازه بزنه باید کاسبی بلد باشه, چاخان گفتن بلد باشه, خالی بندی بلد باشه. خوب ایران هم مثل مغازه نفت فروشیه. احمدی نژاد هم کاسب خوبیه. نمی ذاره سرش کلاه بذارن تازه ممکنه کلاه هم سر دیگران بذاره. حالا موسوی یا کروبی یا رضایی رو بذار سر دخل, عین علی راست گوها سر دوروز مملکت رو برباد می دن.
گفتم ببین, اگه کسی همین سوالو ازت کرد فقط دلیلای اول و دومتو بگو( که اونم بعدا تقش درمیاد. وقتی که دولت دیگه بودجه نداره حقوقای بالا رو بده), اما دیگه جلوی کسی از دلیل سومت نگی ها:)

6- همه از راهکارهای جدید حرف می زنن. وقتی جواب راهپیمایی آروم با سکوت گلوله ست. وقتی گفتن الله اکبر روی بام ها مساوی شکستن ماشین های پارک شده تو کوچه ست دیگه چه راه هایی می مونه.
الف- یکی از نوشتن شعار رو اسکناس ها می گه. شخصا صدها اسکناس اینطوری رو به چشم دیدم و خرجش کردم. به نظرم میاد برای مردم عادی شده. ضمن اینکه خودم تا به حال رو اسکناس ننوشتم.
ب- یکی از نپرداختن قبوض برق و آب و تلفن و گاز و موبایل می گه. به نظرم این راه مسخره ایه. خوب به محض اینکه مهلت قبض تموم شه بعد از اخطار به راحتی قطعشون می کنن. اون وقت دسترسی مون به ماهواره و تلفن و اینترنت و ... و به نبعش اخبار قطع می شه. انگار تو غار زندگی کنیم.
ج - یکی از روشن کردن اتو در یک زمان مشخص توسط تمام مردم ایران می گه که مثلا خطوط برق قطع شه.
من مطمئنم کسایی که فکرای ب و ج به نظرشون می رسه تو ایران زندگی نمی کنن.
دال- یکی از تحریم کردن اجناسی که در تلویزیون تبلیغ می شه می گه.
ه- یکی دیگه از در آوردن پول هامون از سیستم بانکی کشور می گه. اولا که پولدارها خیلی وقته پولاشونو در بانک های خارج کشور گذاشتن و افراد متوسط هم گاهی تنها ممر درآمدشون همین سود سرمایه گذاری بلند مدته. یعنی مثلا خونه شونو فروختن و دارن ماهی یک میلیون تومن سود می گیرن و باهاش زندگی (!) می کنن. فقیرها هم پولشون کجا بود که درش بیارن.

و- تظاهرات برق آسا که آقای سازگارا پیشنهادشو داده . یعنی پنجاه شصت نفر که همدیگه رو می شناسن با هم هماهنگ کنن و بدون اعلام در جایی برای دوسه دقیقه بریزن تو یه محل عمومی مثل مترو یا بازار یا میادین و خیابان ها و شعار بدن و در برن. این بد نیست. اما بیشتر جوونا و دانشجوها می تونن اینچنین برنامه هایی اجرا کنن.
ز- پخش شب نامه و تراکت در خانه ها...
ح- بست نشستن در مساجد و همراه داشتن قرآن مثلا به صورت اعتکاف یا گرفتن سوم و هفتم و چهلم برای کشته شده های اعتراضات اخیر در مساجد و تکایا. پوشیدن لباس سیاه و روشن کردن شمع. که خودم شخصا چون مذهبی نیستم برام سخته. البته رو پشت بوم الله اکبر می گفتم اما این یکی قبول کنید برای غیر مذهبی ها سخته.
ط- همراه داشتن و یا آویزان کردن نماد سبز مثلا روبان, شال, پارچه, بادکنک به لباس و دست و کیف و کرکره مغازه ها و خلاصه همه جا... من مدتیه دوباره روی آورده م به مچ بند سبز... به جاکلیدی ام هم روبان سبز بسته ام و..
ی- اینو شما بگید...

7- مسیرهای راهپیمایی پنجشنبه 18 تیر...
دو مسیر متفاوت به دست من رسیده. ولی ظاهرا این یکی درست تره.
(عکس)
8- هر کی می خواد بره راهپیمایی حتما قبلش راه های فرار رو در نظر بگیره و احیانا بهانه های برای بودن در اون محل داشته باشه. مثلا اگر خانوم هستید روسری اضافی در کیسه نایلون بگذارید بگید الان از خرید برگشتم. روسری یه خوبی دیگه داره .اگه از شکل و رنگ روسری شناخته شدید می تونید برید تو یه کوچه پس کوچه ای روسریتونو عوض کنید و دوباره برگردید. من خودم چند بار این کارو کردم.
راه های مقابله با گاز اشک آور و اسپری فلفل رو بلد باشید. و کمی هم زخم بندی و تنفس مصنوعی و آتل بندی و اینجور چیزا یاد بگیرید. شاید یه روزی تونستید به کسی کمک کنید.

9- بعضیا با خوندن پست قبلی برام نگران شدن. معذرت می خوام. فکر کردم همه می دونن که این تریک حکومته. یعنی چند صدهزار پیام تلفنی "شما شناسایی شدید, دیگر به بالای پشت بام و تظاهرات خیابانی نروید" به صورت ضبط شده و رندوم فرستادن. برای پیرزنی که نمی تونه تا دستشویی خونه ش بره تا اون آقای بسیجی دو آتشه.
روی پشت بام هم از تریک های این اواخرشون بود. یعنی می رفتن روی پشت بوم یه خونه تو هر محل الکی داد می زدن شما شناسایی شدید. حالا تو تاریکی چی معلومه خدا می دونه.
تهدید ای میلی هم از اول داشتیم و حالا بیشتر هم شده. ارواح خیکشون! اگر واقعا شناسایی شده بودیم که اسم واقعی مونو صدا می زدن :)


10- خیلی ها ازم دعوت نامه ی بالاترین می خوان. باور کنید من این امتیاز رو ندارم و نمی تونم کسی رو دعوت کنم(خودمم اضافی ام انگار). ظاهرا فقط یه عده که امتیازشون بالای ده هزاره این گزینه رو دارن.

11- ده توصیه برای روز راه پیمایی - مربوط به 18 تیر و راه پیمایی های مشابه