1- لعنت به شما، که جز عشق جنونآسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنون آساست...
(شاملو)
2- امسال یهکم دلم خنک شد.
این سالهای اخیر ما دیگه کمتر فامیلی برای دید و بازدید عید داریم. بیشترشون سالهاست رفتن خارج کشور. اون چندتایی هم که باقی موندن بعضیاشون از 25 اسفند میرن مسافرت تا بعد از 13 هم برنمیگردن. دوستامونم همینطور.
همیشه حسرت اونایی که گلهای میرن عیددیدنی و گلهای میان خونهشون میخوردم. امسال دیدم خیلیها مثل من شدن. دلخنکیم از همین بابت بود:)
3- فکر کنم منم عین ملا نصرالدین باید بالای سر نوشتههام وایسم و برای خوانندهها توضیح بدم که منظورم از نوشتن هر جمله یا کلمه چی بوده.
سریال "مرد هزار چهره" رو خیلی دوست داشتم. قبلا هم نوشتم که به نظر من و خیلیهای دیگه مهران مدیری همیشه چند پله از بقیه طنزکارای دیگه جلوتره. چند قسمت اولشو ندیدم. اما اولین شبی که تماشاش کردم مشتری دائمش شدم. با اینکه کار خوبی نمیدونم آدم مهمون داشته باشه یا مهمونی بره بشینه تلویزیون نگاه کنه، اما این سریال رو از این بابت مستثنی میدونستم.
شاید باورتون نشه، اما برای دیدن قسمت آخرش همسفرهامو مجبور کردم یک شب دیگه تو شهری که بودیم بمونیم و بهخاطر راضی کردنشون کلی مرارت کشدیم. چون کار مهمی داشتن.
فیلمهای طنز مدیری با فیلمهای دیگران خیلی فرق داره، میدونم خودش نمینویسه و بیشترشو پیمان قاسمخانی یا ژوله یا نویسندههایی زیر نظر قاسمخانیها مینویسن، ما مطمئنم مدیری سلیقهی خودشو بر نویسنده تحمیل میکنه.
پست مهران مدیری و بالاترین رو به این علت نوشتم که وقتی به بالاترین سر زدم دیدم "هر" لینکی که اسم مدیری توش هست اومده تو قسمت لینکای سوپر داغ. کسی نگاه نمیکرد کی چی نوشته. فقط اسم مدیری کافی بود که بهش رای مثبت بدن. بعد دیدم اصلا خود مدیری در ذم مدحهای اینچنینی فیلم ساخته که الکی بهبهچهچه نکنیم. گفتم مثلا بیام حرفمو مختصر و مفید بگم که متاسفانه خیلیها میسآندرستود:) کردن!
4- امسال اولین سالی بود که کنار دریا سیزدهبهدر برگزار کردیم. همه سبزههامونو بغل آب کاشتیم و کنارش ماشین با موزیک و کنارش زیر انداز و... اونورمون هم جنگل و... حالشو بردیم!
5- آقا، قبول نیست:) مادر بزرگ سیبا قبلا این روش رو اختراع... نه بهتره بگم، کشف کرده!
البته تقصیر منه که اهمال کردم و باعث شدم ملاحسنی اینو به نام خودش در وبلاگستان ثبت کنه و بنویسه:
دستگاه خوشبو کننده باد معده برای اولین بار ساخته شد.
به جان شما اگر زیر بار برم و بذارم حق یه پیرزن مظلوم از بین بره!(با رگهای گردن ور قلمبیده بخونید)
تازه این روش مامانبزرگ نه بلوتوث میخواد نه سنسور و نه باطری و نه شورت مخصوص!
اصلا نمیدونم خجالت کشیدم که ننوشتمش یا ترس از اینکه سیبا اینجارو بخونه(آخه دیگه فهمیده وبلاگ مینویسم ولی قول داده نخوندش)
یکی از مادربزرگهای سیبا - اونی که خیلی باحاله و همیشه جکهای زیر 18 سال برام تعریف میکنه- طفلکی از باد معده در رنجه. البته اینو فقط خودمونیها میدونن.
یک بار که اتفاقا مهمون داشتن(یکی از همسایههای قدیمیشون اونجا بود) و ما هم بودیم. هر نیمساعت یک ساعتی میدیدیم یه عطری تو خونه میپیچه. از اونجایی که تو خونهش خیلی گل و گیاه داره. همه فکر میکردن از اون گلاست. بو میکشیدن و میگفتن بهبه! گل همیشه بهاره. مامان بزرگ هول میشد و میگفت نه! و فوری حرف تو حرف میآورد. نیم ساعت بعد یکی دیگه میگفت بهبه عجب بویی! شببوئه؟ اونیکی میگفت فکر کنم مرزنجوش دم کردی. بوی اونه... دوباره مامان بزرگ سریع میگفت نه و حرفو عوض میکرد.
وقتی رفتن، پیگیر شدیم. بخصوص سیبا که عزیزکردهشه. اصرار! که باید بگی این بوی چیه!
یه ذره من و من کرد و رفت یه شیشه کوچک قطره آورد. اسمشو یادم نیست. اما محصول کارخونهی باریج کاشان و روشم قیمت زده بود 4900 تومن(آخه بگو تو قیمتشو اینقدر خوب حفظ کردی یهو اسمشو هم یاد میگرفتی. یاد گرفتم. اما الان تو ذهنم نیست) سیبا قطره رو گرفت و بو کرد و گفت آهان، همینه. اسانس گیاهیه. برای خوش بو کردن هوا میزنی؟ چرا بوش دائمی نبود و هر نیم ساعت یه ساعت یهو بو می داد؟
مامان بزرگ خندید و با خجالت گفت. خوشبو کردن هوا چیه؟ این داروی گیاهی مخصوص شقاق مقعده!
دکتر داروخانه برام تجویز کرده و چقدرم اثرش خوبه. وقتی به این فکر کردیم که چرا هر نیم ساعت بوش ول میشه دیگه هیچی نگفتیم ولی از خنده رودهبر شده بودیم. خودشم همراه ما میخندید و گفت دیدید نزدیک بود آبروم پیش طلعت خانم اینا بره!
6- اومدم قالب زیتون در بلاگاسپات رو عوض کنم زدم کانترشو برای چندمین بار از بین بردم. اصلا نمیدونم چرا هی غیب میشه و مجبورم دوباره بسازم. یه وبلاگم تو ورد پرس ساختم. اما نمیدونم چرا نمی تونم براشون کانتر بذارم. کدشو تو قالب کپی میکنم، اما ارور می ده... کسی هست که یاریام کنه؟
7- یه دروغ 13 توپ آماده کرده بودم اما حیف که خیلی گذشته و دیگه نمیشه نوشت... سال دیگه بنوبسم؟ تا اونموقع کی زنده و کی مرده... دور از جون شما! خودمو عرض میکنم!
8- اوه. چقدر گردنبند "فروهر" استیل با بند سیاه مد شده. امسال گردن خیلی از جوونا و حتی بچهها دیدم. قیمتش هم تا اونجایی که تو مغازهها پرسیدم از سههزار تومن تا 12 هزار تومن در نوسانه...
9- خیلی حرفا داشتم ها، اما این نوشته قبلیم حالمو گرفت. انگار مرض دارم هی خاطرات بد رو برای خودم زنده میکنم... هر وقت یادم افتاد بقیهشو مینویسم.
10-
جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷
پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷
جایی برای گریستن...
بعد از تجربهای نه چندان خوشایند به این نتیجه رسیدم که بزرگترین بدبختی نداشتن جایی برای گریه کردنه. اگر آدم گرفتار هزار درد هم باشه ولی جایی برای گریه کردن داشته باشه بازم یهجورایی خوشبخته.
فکر کن ناراحت و عصبی برسی خونه. ناراحت از شنیدن چند خبر بد، نقب به گذشتههای ناخوشایند که تعدادشون کم هم نیست، احساس بیکسی، احساس درک نشدن، احساس مورد تبعیض قرارگرفتن، بلاتکلیفی... خلاصه احساس بدبختی شدیدی بکنی که دلت میخواد تا برسی خونه بشینی زار بزنی. برسی ببینی مهمون هم خونهتونه. هر چند بتونی تظاهر کنی به خوشحالی. اما این بغض تا آخر شب باهات باشه. فکر کنی اگه خودت جای اونا بودی میفهمیدی طرف خیلی ناراحته. اما اونا نفهمن. بعد شب هر کدوم تو یه اتاق بخوابن. شوهرت تو اتاق خواب مشترکتون خر و پفش هوا باشه. بچهت تو اتاق خودش. یه مهمون تو اتاق مهمون و یکی دیگه تو پذیرایی خوابیده. تنهایی درست کردن شام و و پذیرایی بیشتر ناراحتت کرده. ظرفها رو هیچکس نشست و موند برای فردا... بیتوجهی نسبت به احساساتت هم به غمهای قبلیت اضافه شده. بغضت داره میترکه اما تو خونه جایی نداری گریه کنی!
نمیدونم کدوم بیپدرمادری آشپزخونهی اُپن رو اختراع کرده. به پذیرایی راه داره و اگه گریه کنی، تو پذیرایی صداش میره. توالت به نورگیر راه داره و اگه ب..زی صداش تا هفت خونه میره چه برسه بخوای هقهق گریه کنی. حمام هم دیوارش چسبیده به اتاق بچهست و حتما بیدار میشه.
بالکنتون هم قربونش برم انگار ساخته شده برای اپرا انقدر که اکو داره. چیکار کنی؟ داری منفجرمیشی.
میری یواشکی سویچ ماشین رو برمیداری و میزنی تو خیابون. اشک جلو چشماتو پوشونده. سعی میکنی موقع رانندگی جلو هقهقتو بگیری. یه جای مناسب گیر میاری. وایمیسی و سمفونی گریه رو شروع میکنی. هنوز هقهق سوم رو نزدی و دوسهبار بیشتر سرتو به فرمون نکوبوندی که صدای تقی میاد. یه آقای بامرام موفرفری و لنگ به گردن با انگشتر عقیقش زده به شیشه و علامت میده که شیشه رو بکشی پایین.
- آبجی! چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
تو با گریه: نه آقا ممنون، چیزی نیست.
- د ِ آخه ما نمیتونیم گریهی یه زنو بیبینیم.
- خوب فکر کن من مَردم و غصهدارم.
شیشه را میخوای بکشی بالا. دستهاشو به بالای شیشه میگیره و بهزور میخواد بیارتش پایین...
- نه به جان شوما، اگه شوورت ...
میخواد هی حرف بزنه که ماشینو روشن میکنی و میگازی...
میری یه جای دورافتاده نزدیک کوه، رو به روشناییهای شهر... آهان این خوبه! از اول هم باید همینکارو میکردی. هیچکی این ورا نیست. دوباره غمهاتو برای خودت تعریف میکنی که حسابی بری تو حس...
چقدر بدبختی، بدبخت! چقدر بیکسی، بیکس! چقدر بیچارهای، بیچاره! چقدرتنهایی، تنها! چرا هیچکی تورو دوست نداره و....
آهان... گریهت شروع شد... این دفعه میتونی تا اونجایی که میتونی داد بزنی و با بلندترین صدا گریه کنی. دستمال اول خیس شد. دستمال دوم... دستمال سوم رو که برمیداری. باز صدای تقهی شیشه. اوخ... مردی به لباس پلیس... چطور چراغ گردون روشنش رو ندیده بودی... ماشین پلیس کنارت وایساده و تو نفهمیدی.
آقا پلیس: کمکی از دست ما برمیاد خانم؟
تو با گریه: نخیر، خیلی ممنون!
- چیزی شده؟
با هقهق: نه دلم گرفته بود، تو خونه مهمون داشتیم جایی برای گریه نداشتم اومدم اینجا.
- شماره تلفنتون رو بده با شوهرت تماس بگیریم.
- نه لطفا، همه خوابن. شوهرم هم صبح زود باید بره سر کار. خوابزده میشه. خودم الان میرم.
ماشین رو روشن میکنی که یعنی میخوای بری.
میره سوار ماشین میشه. فکر میکنی آخیش رفت، راحت شدی . اما ماشین پلیس میره به موازات تو اونور خیابون وایمیسه. و پلیسها دوتایی از توش زل میزنن بهت!
اعصابت خوردتر میشه. گریه کردن که تماشاگر نمیخواد.
کاملا از حس دراومدی.... ناچار راه میافتی. ماشین پلیس اسکورتت میکنه. از دوسه تا فرعی بیابونی میپیچی... سریکیشون وایمیسن. شاید فکر کردن نقشهای براشون داری. دیگه نمیان.
عین بچهی آدم میری خونه.
میری بغل شوهرت دراز میکنی و با بغض در گلو وایمیسی صبح شه و صبحونهی همه رو بدی شاید بعد از رفتنشون بتونی عقده گشایی کنی.
صبح که همه میرن. میبینی یه عالمه کار داری برای امروز... کلی جاها باید بری، تر و خشک کردن بچه و پختن ناهار و کارهای خونه و شستن لباسها و ظرفها و... میبینی اصلا وقتی برای گریه نداری...
فکر کن ناراحت و عصبی برسی خونه. ناراحت از شنیدن چند خبر بد، نقب به گذشتههای ناخوشایند که تعدادشون کم هم نیست، احساس بیکسی، احساس درک نشدن، احساس مورد تبعیض قرارگرفتن، بلاتکلیفی... خلاصه احساس بدبختی شدیدی بکنی که دلت میخواد تا برسی خونه بشینی زار بزنی. برسی ببینی مهمون هم خونهتونه. هر چند بتونی تظاهر کنی به خوشحالی. اما این بغض تا آخر شب باهات باشه. فکر کنی اگه خودت جای اونا بودی میفهمیدی طرف خیلی ناراحته. اما اونا نفهمن. بعد شب هر کدوم تو یه اتاق بخوابن. شوهرت تو اتاق خواب مشترکتون خر و پفش هوا باشه. بچهت تو اتاق خودش. یه مهمون تو اتاق مهمون و یکی دیگه تو پذیرایی خوابیده. تنهایی درست کردن شام و و پذیرایی بیشتر ناراحتت کرده. ظرفها رو هیچکس نشست و موند برای فردا... بیتوجهی نسبت به احساساتت هم به غمهای قبلیت اضافه شده. بغضت داره میترکه اما تو خونه جایی نداری گریه کنی!
نمیدونم کدوم بیپدرمادری آشپزخونهی اُپن رو اختراع کرده. به پذیرایی راه داره و اگه گریه کنی، تو پذیرایی صداش میره. توالت به نورگیر راه داره و اگه ب..زی صداش تا هفت خونه میره چه برسه بخوای هقهق گریه کنی. حمام هم دیوارش چسبیده به اتاق بچهست و حتما بیدار میشه.
بالکنتون هم قربونش برم انگار ساخته شده برای اپرا انقدر که اکو داره. چیکار کنی؟ داری منفجرمیشی.
میری یواشکی سویچ ماشین رو برمیداری و میزنی تو خیابون. اشک جلو چشماتو پوشونده. سعی میکنی موقع رانندگی جلو هقهقتو بگیری. یه جای مناسب گیر میاری. وایمیسی و سمفونی گریه رو شروع میکنی. هنوز هقهق سوم رو نزدی و دوسهبار بیشتر سرتو به فرمون نکوبوندی که صدای تقی میاد. یه آقای بامرام موفرفری و لنگ به گردن با انگشتر عقیقش زده به شیشه و علامت میده که شیشه رو بکشی پایین.
- آبجی! چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
تو با گریه: نه آقا ممنون، چیزی نیست.
- د ِ آخه ما نمیتونیم گریهی یه زنو بیبینیم.
- خوب فکر کن من مَردم و غصهدارم.
شیشه را میخوای بکشی بالا. دستهاشو به بالای شیشه میگیره و بهزور میخواد بیارتش پایین...
- نه به جان شوما، اگه شوورت ...
میخواد هی حرف بزنه که ماشینو روشن میکنی و میگازی...
میری یه جای دورافتاده نزدیک کوه، رو به روشناییهای شهر... آهان این خوبه! از اول هم باید همینکارو میکردی. هیچکی این ورا نیست. دوباره غمهاتو برای خودت تعریف میکنی که حسابی بری تو حس...
چقدر بدبختی، بدبخت! چقدر بیکسی، بیکس! چقدر بیچارهای، بیچاره! چقدرتنهایی، تنها! چرا هیچکی تورو دوست نداره و....
آهان... گریهت شروع شد... این دفعه میتونی تا اونجایی که میتونی داد بزنی و با بلندترین صدا گریه کنی. دستمال اول خیس شد. دستمال دوم... دستمال سوم رو که برمیداری. باز صدای تقهی شیشه. اوخ... مردی به لباس پلیس... چطور چراغ گردون روشنش رو ندیده بودی... ماشین پلیس کنارت وایساده و تو نفهمیدی.
آقا پلیس: کمکی از دست ما برمیاد خانم؟
تو با گریه: نخیر، خیلی ممنون!
- چیزی شده؟
با هقهق: نه دلم گرفته بود، تو خونه مهمون داشتیم جایی برای گریه نداشتم اومدم اینجا.
- شماره تلفنتون رو بده با شوهرت تماس بگیریم.
- نه لطفا، همه خوابن. شوهرم هم صبح زود باید بره سر کار. خوابزده میشه. خودم الان میرم.
ماشین رو روشن میکنی که یعنی میخوای بری.
میره سوار ماشین میشه. فکر میکنی آخیش رفت، راحت شدی . اما ماشین پلیس میره به موازات تو اونور خیابون وایمیسه. و پلیسها دوتایی از توش زل میزنن بهت!
اعصابت خوردتر میشه. گریه کردن که تماشاگر نمیخواد.
کاملا از حس دراومدی.... ناچار راه میافتی. ماشین پلیس اسکورتت میکنه. از دوسه تا فرعی بیابونی میپیچی... سریکیشون وایمیسن. شاید فکر کردن نقشهای براشون داری. دیگه نمیان.
عین بچهی آدم میری خونه.
میری بغل شوهرت دراز میکنی و با بغض در گلو وایمیسی صبح شه و صبحونهی همه رو بدی شاید بعد از رفتنشون بتونی عقده گشایی کنی.
صبح که همه میرن. میبینی یه عالمه کار داری برای امروز... کلی جاها باید بری، تر و خشک کردن بچه و پختن ناهار و کارهای خونه و شستن لباسها و ظرفها و... میبینی اصلا وقتی برای گریه نداری...
جایی برای گریستن...
بعد از تجربهای نه چندان خوشایند به این نتیجه رسیدم که بزرگترین بدبختی نداشتن جایی برای گریه کردنه. اگر آدم گرفتار هزار درد هم باشه ولی جایی برای گریه کردن داشته باشه بازم یهجورایی خوشبخته.
فکر کن ناراحت و عصبی برسی خونه. ناراحت از شنیدن چند خبر بد، نقب به گذشتههای ناخوشایند که تعدادشون کم هم نیست، احساس بیکسی، احساس درک نشدن، احساس مورد تبعیض قرارگرفتن، بلاتکلیفی... خلاصه احساس بدبختی شدیدی بکنی که دلت میخواد تا برسی خونه بشینی زار بزنی. برسی ببینی مهمون هم خونهتونه. هر چند بتونی تظاهر کنی به خوشحالی. اما این بغض تا آخر شب باهات باشه. فکر کنی اگه خودت جای اونا بودی میفهمیدی طرف خیلی ناراحته. اما اونا نفهمن. بعد شب هر کدوم تو یه اتاق بخوابن. شوهرت تو اتاق خواب مشترکتون خر و پفش هوا باشه. بچهت تو اتاق خودش. یه مهمون تو اتاق مهمون و یکی دیگه تو پذیرایی خوابیده. تنهایی درست کردن شام و و پذیرایی بیشتر ناراحتت کرده. ظرفها رو هیچکس نشست و موند برای فردا... بیتوجهی نسبت به احساساتت هم به غمهای قبلیت اضافه شده. بغضت داره میترکه اما تو خونه جایی نداری گریه کنی!
نمیدونم کدوم بیپدرمادری آشپزخونهی اُپن رو اختراع کرده. به پذیرایی راه داره و اگه گریه کنی، تو پذیرایی صداش میره. توالت به نورگیر راه داره و اگه ب..زی صداش تا هفت خونه میره چه برسه بخوای هقهق گریه کنی. حمام هم دیوارش چسبیده به اتاق بچهست و حتما بیدار میشه.
بالکنتون هم قربونش برم انگار ساخته شده برای اپرا انقدر که اکو داره. چیکار کنی؟ داری منفجرمیشی.
میری یواشکی سویچ ماشین رو برمیداری و میزنی تو خیابون. اشک جلو چشماتو پوشونده. سعی میکنی موقع رانندگی جلو هقهقتو بگیری. یه جای مناسب گیر میاری. وایمیسی و سمفونی گریه رو شروع میکنی. هنوز هقهق سوم رو نزدی و دوسهبار بیشتر سرتو به فرمون نکوبوندی که صدای تقی میاد. یه آقای بامرام موفرفری و لنگ به گردن با انگشتر عقیقش زده به شیشه و علامت میده که شیشه رو بکشی پایین.
- آبجی! چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
تو با گریه: نه آقا ممنون، چیزی نیست.
- د ِ آخه ما نمیتونیم گریهی یه زنو بیبینیم.
- خوب فکر کن من مَردم و غصهدارم.
شیشه را میخوای بکشی بالا. دستهاشو به بالای شیشه میگیره و بهزور میخواد بیارتش پایین...
- نه به جان شوما، اگه شوورت ...
میخواد هی حرف بزنه که ماشینو روشن میکنی و میگازی...
میری یه جای دورافتاده نزدیک کوه، رو به روشناییهای شهر... آهان این خوبه! از اول هم باید همینکارو میکردی. هیچکی این ورا نیست. دوباره غمهاتو برای خودت تعریف میکنی که حسابی بری تو حس...
چقدر بدبختی، بدبخت! چقدر بیکسی، بیکس! چقدر بیچارهای، بیچاره! چقدرتنهایی، تنها! چرا هیچکی تورو دوست نداره و....
آهان... گریهت شروع شد... این دفعه میتونی تا اونجایی که میتونی داد بزنی و با بلندترین صدا گریه کنی. دستمال اول خیس شد. دستمال دوم... دستمال سوم رو که برمیداری. باز صدای تقهی شیشه. اوخ... مردی به لباس پلیس... چطور چراغ گردون روشنش رو ندیده بودی... ماشین پلیس کنارت وایساده و تو نفهمیدی.
آقا پلیس: کمکی از دست ما برمیاد خانم؟
تو با گریه: نخیر، خیلی ممنون!
- چیزی شده؟
با هقهق: نه دلم گرفته بود، تو خونه مهمون داشتیم جایی برای گریه نداشتم اومدم اینجا.
- شماره تلفنتون رو بده با شوهرت تماس بگیریم.
- نه لطفا، همه خوابن. شوهرم هم صبح زود باید بره سر کار. خوابزده میشه. خودم الان میرم.
ماشین رو روشن میکنی که یعنی میخوای بری.
میره سوار ماشین میشه. فکر میکنی آخیش رفت، راحت شدی . اما ماشین پلیس میره به موازات تو اونور خیابون وایمیسه. و پلیسها دوتایی از توش زل میزنن بهت!
اعصابت خوردتر میشه. گریه کردن که تماشاگر نمیخواد.
کاملا از حس دراومدی.... ناچار راه میافتی. ماشین پلیس اسکورتت میکنه. از دوسه تا فرعی بیابونی میپیچی... سریکیشون وایمیسن. شاید فکر کردن نقشهای براشون داری. دیگه نمیان.
عین بچهی آدم میری خونه.
میری بغل شوهرت دراز میکنی و با بغض در گلو وایمیسی صبح شه و صبحونهی همه رو بدی شاید بعد از رفتنشون بتونی عقده گشایی کنی.
صبح که همه میرن. میبینی یه عالمه کار داری برای امروز... کلی جاها باید بری، تر و خشک کردن بچه و پختن ناهار و کارهای خونه و شستن لباسها و ظرفها و... میبینی اصلا وقتی برای گریه نداری...
فکر کن ناراحت و عصبی برسی خونه. ناراحت از شنیدن چند خبر بد، نقب به گذشتههای ناخوشایند که تعدادشون کم هم نیست، احساس بیکسی، احساس درک نشدن، احساس مورد تبعیض قرارگرفتن، بلاتکلیفی... خلاصه احساس بدبختی شدیدی بکنی که دلت میخواد تا برسی خونه بشینی زار بزنی. برسی ببینی مهمون هم خونهتونه. هر چند بتونی تظاهر کنی به خوشحالی. اما این بغض تا آخر شب باهات باشه. فکر کنی اگه خودت جای اونا بودی میفهمیدی طرف خیلی ناراحته. اما اونا نفهمن. بعد شب هر کدوم تو یه اتاق بخوابن. شوهرت تو اتاق خواب مشترکتون خر و پفش هوا باشه. بچهت تو اتاق خودش. یه مهمون تو اتاق مهمون و یکی دیگه تو پذیرایی خوابیده. تنهایی درست کردن شام و و پذیرایی بیشتر ناراحتت کرده. ظرفها رو هیچکس نشست و موند برای فردا... بیتوجهی نسبت به احساساتت هم به غمهای قبلیت اضافه شده. بغضت داره میترکه اما تو خونه جایی نداری گریه کنی!
نمیدونم کدوم بیپدرمادری آشپزخونهی اُپن رو اختراع کرده. به پذیرایی راه داره و اگه گریه کنی، تو پذیرایی صداش میره. توالت به نورگیر راه داره و اگه ب..زی صداش تا هفت خونه میره چه برسه بخوای هقهق گریه کنی. حمام هم دیوارش چسبیده به اتاق بچهست و حتما بیدار میشه.
بالکنتون هم قربونش برم انگار ساخته شده برای اپرا انقدر که اکو داره. چیکار کنی؟ داری منفجرمیشی.
میری یواشکی سویچ ماشین رو برمیداری و میزنی تو خیابون. اشک جلو چشماتو پوشونده. سعی میکنی موقع رانندگی جلو هقهقتو بگیری. یه جای مناسب گیر میاری. وایمیسی و سمفونی گریه رو شروع میکنی. هنوز هقهق سوم رو نزدی و دوسهبار بیشتر سرتو به فرمون نکوبوندی که صدای تقی میاد. یه آقای بامرام موفرفری و لنگ به گردن با انگشتر عقیقش زده به شیشه و علامت میده که شیشه رو بکشی پایین.
- آبجی! چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
تو با گریه: نه آقا ممنون، چیزی نیست.
- د ِ آخه ما نمیتونیم گریهی یه زنو بیبینیم.
- خوب فکر کن من مَردم و غصهدارم.
شیشه را میخوای بکشی بالا. دستهاشو به بالای شیشه میگیره و بهزور میخواد بیارتش پایین...
- نه به جان شوما، اگه شوورت ...
میخواد هی حرف بزنه که ماشینو روشن میکنی و میگازی...
میری یه جای دورافتاده نزدیک کوه، رو به روشناییهای شهر... آهان این خوبه! از اول هم باید همینکارو میکردی. هیچکی این ورا نیست. دوباره غمهاتو برای خودت تعریف میکنی که حسابی بری تو حس...
چقدر بدبختی، بدبخت! چقدر بیکسی، بیکس! چقدر بیچارهای، بیچاره! چقدرتنهایی، تنها! چرا هیچکی تورو دوست نداره و....
آهان... گریهت شروع شد... این دفعه میتونی تا اونجایی که میتونی داد بزنی و با بلندترین صدا گریه کنی. دستمال اول خیس شد. دستمال دوم... دستمال سوم رو که برمیداری. باز صدای تقهی شیشه. اوخ... مردی به لباس پلیس... چطور چراغ گردون روشنش رو ندیده بودی... ماشین پلیس کنارت وایساده و تو نفهمیدی.
آقا پلیس: کمکی از دست ما برمیاد خانم؟
تو با گریه: نخیر، خیلی ممنون!
- چیزی شده؟
با هقهق: نه دلم گرفته بود، تو خونه مهمون داشتیم جایی برای گریه نداشتم اومدم اینجا.
- شماره تلفنتون رو بده با شوهرت تماس بگیریم.
- نه لطفا، همه خوابن. شوهرم هم صبح زود باید بره سر کار. خوابزده میشه. خودم الان میرم.
ماشین رو روشن میکنی که یعنی میخوای بری.
میره سوار ماشین میشه. فکر میکنی آخیش رفت، راحت شدی . اما ماشین پلیس میره به موازات تو اونور خیابون وایمیسه. و پلیسها دوتایی از توش زل میزنن بهت!
اعصابت خوردتر میشه. گریه کردن که تماشاگر نمیخواد.
کاملا از حس دراومدی.... ناچار راه میافتی. ماشین پلیس اسکورتت میکنه. از دوسه تا فرعی بیابونی میپیچی... سریکیشون وایمیسن. شاید فکر کردن نقشهای براشون داری. دیگه نمیان.
عین بچهی آدم میری خونه.
میری بغل شوهرت دراز میکنی و با بغض در گلو وایمیسی صبح شه و صبحونهی همه رو بدی شاید بعد از رفتنشون بتونی عقده گشایی کنی.
صبح که همه میرن. میبینی یه عالمه کار داری برای امروز... کلی جاها باید بری، تر و خشک کردن بچه و پختن ناهار و کارهای خونه و شستن لباسها و ظرفها و... میبینی اصلا وقتی برای گریه نداری...
یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷
مهران مدیری!
بالاترینیها هَمَه باهم، یکصدا:
بهبه! بهبه!
بالاترینیها همان کاری را میکنند که مهران مدیری در ذمش سریال میسازد!
بهبه! بهبه!
بالاترینیها همان کاری را میکنند که مهران مدیری در ذمش سریال میسازد!
اشتراک در:
پستها (Atom)