آذر فخر عزیز در جواب مطلب ولگرد ایمیلی زیبا در مورد وطنمان ایران و چرایی مهاجرتش نوشته که با اجازهی خودش میگذارمش اینجا تا شما هم بخوانید:
دلم برای آن زمانی از ایران دلتنگ شده که دیگر از آن اثری نیست. انگار آن ایران هم مثل پدرم تمام شد و رفت... مثل سالهای اوج من در تأتر. اصلا تأترهم دیگر آن تأتر نیست. مردم آن مردم نیستند. صداقت بیمعنی است. کسی پول باندرول شده بانک را در زمان من نمیشمرد، چون محال بود کم باشد. کسی کلاه بر سر دیگری نمیگذاشت جز اینکه کلاهبردار باشد و کلاهبرداران مردمان زحمتکش نبودند... و بقال و قصاب و لبنیاتیها و نانواییها شریف بودند. نانها بزرگ بودند. سنگک اندازه قد بچه ۶ ساله بود. بهگردن طیب و جاهل آفتابه نمیبستند و خونین و مالینشان نمیکردند...
خانهمان حیاط داشت و حوض. خانهها ارتفاعشان در یک کوچه برابر بود و کسی تابستان نمیتوانست دید بزند داخل خانه همسایه. پسرک همسایه که عاشقمان میشد در گرمای طاقتفرسای مرداد ماه میرفت در پشت بام خانهاش تا پاهای لختمان را که به آب حوض میسپردیم دورادور دید بزند و خودش خیس عرق شود زیر گرما و نفسش بهشماره بیفتد تا لحظهای جوانی کند. بیآنکه ما متوجه شده باشیم حضورش را در پشت بام... در کوچه بدیدن ما دست و پایش را گم میکرد چرا که فکر میکرد نکند ما متوجه شدهایم حضور دزدکیاش را...
تمام تهران دو تا آسمانخراش داشت که هیچ آسمانی را نخراشیده بود. شبهای تابستان از رختخوابت در پشت بام میتوانستی ستاره بخت خودت و یارت را بهآسانی از آسمان بچینی، آنقدر که اسمان صاف و شفاف بود و ستارههایش دست یافتنی. ماه رمضان اگر در تابستان بود، نزدیکیهای افطار کمک میکردیم به سکینه خانم برای چیدن سفره افطاری مخصوصا وقتی که بزرگتر فامیل مثل خانمجان اولین افطاری را میداد. همه مشغول بودند. سبزی خوردن و نعناع و پونه که عطرش تا ته حیاط میآمد از آن سبد بافته شده با ترکهی بید مجنون. ترکه انگار که لیلی را بغل کرده بود، نه سبزی خوردن را...
پنیر لیقوان را باید میچیدی کنار نعناعها چون خانمجان میگفت باید پنیر سفره افطاری بوی نعناع بگیرد. کاسههای کوچک فرنی با عطر هل و گلاب... صدای آیات قران و صدای توپ افطار و دعاهایی که خانمجان و آقاجان زیر لب میخواندند. آن حالت روحانی دوست داشتنی...
بشقاب خرما با خرماهای شط دار که باید میگرفتی جلوی مهمانها وقتی با استکانی کوچک از آب جوش میخواستند روزه را افطار کنند. کوکوسبزی و شامی و مغز گردوی خیس خورده و پوست کنده... و پلوخورشهای مختلف. بعدش هم رشته خشکار و زولبیا بامیه... ماها که روزه نبودیم هم از بعد از ظهر جلوی خانمجان و آقاجان و خالهها چیزی نمیخوردیم. بد بود. خجالتآور بود. باید نهارمان را میرفتیم در آشپزخانه و یا گوشهای میخوردیم. آنهم نه غذای تازه. همان غذاهای از سحری مانده...
آن زمان، هم محمد پیغمبر خوبی بود هم امامانش. کسی در خواب هم نمیدید که روزی به حضرت علی گفته شود علی قلدر... آقای راشد از رادیو وعظ میکرد و خانمجان همیشه در ماه رمضان رادیویش روشن بود. ما در خیابان غذا میخوردیم. نهار میرفتیم رستوران. مردم سیگار میکشیدند. هیچکس شلاق نمیخورد برای غذا خوردن. در تابستان کوکاکولای خنک و دوغ آبعلی میچسبید در نهایت گرما که ظهر بود... آذرک تابستانها پیراهن رکابی میپوشید که دامنش هم مینی بود. موهایش را جمع میکرد که پشت گردنش عرق نکند. چون گرمای مردادماه گاهی گونههایش را بهرنگ لبهای ماتیک قرمز رنگش رنگ میکرد...
عکسهای تهران را بعد از ۳۰ سال دیدم. پر بود از آسمانخراش. و آپارتمان. از خانه اثری نبود. تمام درهای ورودی را مثل زندان با میلههای فلزی پوشاندهاند.
ـ چرا؟ چرا خالجون؟
- برای اینکه دزد میآید. دزد اسلحه دارد. آدمها را میکشد که داد نزنند و او را لو ندهند.
ـ ولی آنوقتها هم دزد بود ولی صاحبخانه را نمیکشتند. فقط فرار میکردند.
ـ آخه عزیزم. آنها فقط دزد بودند. بیرحم و سنگدل نبودند. اینهمه اعدام در کوچه و خیابان ندیده بودند که مرگ عادی شود برایشان. کارِ جرثقیل بالا بردنِ چیزهای سنگین بود برای رفاه حال مردم. کارشان بالا بردن طنابی نبود که ادم سبک وزنی گردنش به آن گیر داده شده بود. جان کندن آدمها را در آسمان نمیدید کسی. حالا همه میدانند آدمی چطور جان میکند. میگویند رقص مرگ...
و من مورمورم میشود... چندشم میشود، از ایران، از تهران، از حکومت، از شلاق... از روزه، علی، رمضان، محمد... خانههایی که درشان مثل زندان میلهآجین است. از عکس چشمهای آسیه امینی که فشار درد مردم و بیدردی حاکمان انگار اشکهایش را آنچنان داغ کرده که سوزانده و تاول زده باشد در کاسه چشمانش. نه... نمیخواهم ببینم این ایران را... این ایرانِ من نیست... من در اینجا بهدنیا نیامدهام. بزرگ نشدهام . درس نخواندهام . روی صحنه نرفتهام...
من مهاجرم... در کشوری که آزادی فردی دارم. در خانهام آزادم. در اطاق خوابم هیچکس حق ندارد وارد شود و کنترلم کند.
دلتنگم... بله! و نوستالژی دارم. برای میهنم. که دیگر نیست... گاهی فکر میکنم این حکومت مثل رییسجمهورش تصویر ایران مرا پاک کرده و مهاجرانی را از ناکجاآبادی نفرینشده آورده و ساکن آن سرزمین زیبا کرده.
میگویند وقتی سردار لشکر اعراب که در پیشاپیش سپاه به ایران حملهور شده بود به بالای تپه نهاوند رسید. شگفتزده از ٱنهمه سر سبزی و نعمت به سپاهیان عرب گفت: "این همان بهشت است!"
چه بر سر بهشتمان آمد؟...
آذر فخر
جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶
پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۶
تشکر و امتنان
1- خیلی ممنون از کسایی که تجربه و نظرشون رو در مورد مهاجرت گفتن.
بارها خوندمشون و خیلی بهشون فکر کردم.
چند ایمیل جالب هم بهم رسیده که یکیشو در نظرخواهی گذاشتم.(کامنت شماره 32)
و یک ایمیل زیبای دیگر از آذرعزیزم که بهزودی میگذارمش.
2- یکی دو نفر از دوستان گله کردن که چرا همهی کامنتهای مخالف و توهینآمیز رو پاک نمیکنم و به همهی کامنتها جواب نمیدم به جاش میتونم یک عکس بذارم تو ادیتور.
برای چندمین باره که میگم که
واقعا متأسفم. به بزرگواری خودتون ببخشید. چهجوری به دوست عزیزم مهسا ثابت کنم که جواب دادن به 130 تا کامنت و ادیت کردن تکتک کامنتها خیــــــــــــــــــــــــــلی بیشتر از 5 ثانیه وقت میبره. خیلی وقته یاد گرفتم از روی کامنتهای بد خیلی سریع بگذرم و ببرم سراغ کامنتهایی که حرفی برای گفتن دارن. شماهم سعی کنید میتونید!
3-یه بار یک مطلب نوشتم راجع به اینکه تا وصل میشم به اینترنت دچار سرسام، تشویش، اضطراب و هزار درد و مرض دیگه
میشم.
اون نوشته اونقدر دلهرهآور شده بود که پستش نکردم.
. فکر کن، چک کردن ایمیلهای چهار پنج آیدی... (هر کی مثل من با اسم مستعار مینویسه اونم در دوسهجا، بهعلاوه خودِ اصلیش، از این دردسرا داره) چککردن آفلاینهای دوسه آیدی و جواب دادن به همه... این دوسه کار خودش به چند ساعت وقت آسوده احتیاج داره که من ندارم.
حالا وبلاگ نویسی و وبلاگخونی و خوندن کامنتها رو اضافه کنید. و بعد جواب دادن به تکتک کامنتها... مثلا دوسهساعت از وقت خوابتو زدی و به یکدهم کارات هم نرسیدی. حالا ادیت کامنتها هم اضافه بشه، تو بگو
اصلا امکانپذیر هست؟!
و آیا رواست که من این زحمتو بندازم گردن یکی دیگه و تموم تشویشها رو به اون منتقل کنم؟
یه گزینه هست که کامنتها بعد از تأئید ثبت بشه. این روش برای کسایی خوبه که دائم و یا حداقل روزی سهچهار بار میان پای کامپیوتر، نه منی که گاهی سهروز میرم یه جایی و اصلا دسترسی به اینترنت ندارم.
مثلا شما نگاهکنید دیروز که اومدم سریع عکس میوهفروش رو گذاشتم و سریع قطع کردم حتی وقت نکردم چک کنم که آیا ثبت شده و اگر شده چند بار؟
تورو هر کی دوست دارید، شمایی که کامنت مینویسید دیگه باعث عذاب وجدانم نشید که باید تکتک ادیت کنم و حتما یه مقاله راجع به هر کامنت بنویسم که بفهمونم حتما خوندم.
بارها نوشتم که به نظر من لذتبخشترین قسمت وبلاگداری، خوندن اظهار نظر خوانندهها(چه تشویق و چه انتقاد) در مورد نوشتههاته...
4- وای چقدر من حرف میزنم:)
5- ....پیرترین وبلاگنویس دنیا اسمش "زیتون"ه
(نمیدونم قبلا بهش لینک دادم یا نه... آخه خیلی وقت پیش هم اینو دیده بودم)
دمش گرم! چه اسم قشنگی هم داره :) کلا هر چی زیتون تو دنیاست بامزه و هنرمنده:)
یادش بهخیر، یه زمانی ولگرد به من میگفت اولیویا...
خانم آليو رايلي Olive Riley يک مادر بزرگ 108 ساله استراليايي است که در ماه اکتبر سال 1899 در قديمي ترين روستاي معدني ( معادن نقره، سرب و زينک ) استراليا بنام Broken Hill در 1100 کيلوتري غرب شهر سيدني، بدنيا آمده و ماه آينده ۱۰۸ سالش ميشه..
6- تاریخ ِ دین در 90 ثانیه...
(لینک جالبیه... هر رنگ نشاندهندهی گسترش یک مذهب در دنیاسته.)
ممنون از آذر عزیزم برای فرستادن این لینک
7- من: الو، ببخشید اونجا ورزشگاه ِ ... نه
نه، منظورم کلاس حرکات ِ... چهطور بگم؟ دوستم شماره شما رو داده گفته کلاس حرکات موزون دارید.
خانمی که گوشی رو برداشت با شجاعت: منظورت کلاس رقصه؟
آره داریم! همه نوعشم داریم. رقص ایرانی، عربی، هندی، اسپانیولی و....
- من فکر کردم نباید اسم رقصو بیارم. مونده بودم چهطور بگم که براتون بد نشه.
اون خانمه: مگه رقص چشه؟ غلط میکنن بخوان بمون گیر بدن!
- یعنی نمیان بازرسی؟
- خوب بیان. چه جوری میخوان ثابت کنن اونجا کلاس رقصه؟ از بیرون صدای آهنگ میاد که کلاسای ایروبیک هم تندترشو میذارن. در ثانی اونا حق ندارن بدون در زدن وارد شن. تا یالله بگن شروع میکنیم حرکات بدنسازی!
- آهان:)
(خواستم بهشوخی بگم که مثلا من اگه بازرس باشم چی! اما ترسیدم این کارم درجهی شجاعتشو کم کنه)
8- . هیچ میدونستین تو کشور گل و بلبلمون اگه همینطور الکی با ماشین بزنید دو سه تا ماشین دیگه رو داغون کنید. راهنمایی رانندگی نه تنها به گواهینامهتون چپ نگاه نمیکنه که اصلا جریمهتون هم نمیکنه. فقط بیمه باشید و سینهتونو سپر کنید بگین خوب حالا چی شده؟! زدم که زدم! بیمه خرجتونو میده، مگه نه سرکار؟ و پلیس هم سری به تأیید تکون میده!
9- نامهی یک دختر بهایی به اسم رزیتا به جناب آقای دکتر احمدینژاد...
احتراما اینجانب رزیتا...، فرزند مجید،متولد ../../64 به شماره شناسنامة ...، ساکن اصفهان از اقلیت دینی بهائی می باشم . من بعد از چندین سال حسرت حضور در دانشگاه بالاخره اجازه ورود در آن را در سال جاری یافتم. اما بعد از حضور چندین هفته ای در کلاس ها به علت مذهبم اخراج شدم.
زیتون: دختر جون، مگه تو دانشجوی دانشگاه کلمبیایی که انتظار داری دکتر مهندس احمدینژاد جونم وقت بذاره حرفاتو گوش کنه! چه توقعاتی مردم دارن ها...
بارها خوندمشون و خیلی بهشون فکر کردم.
چند ایمیل جالب هم بهم رسیده که یکیشو در نظرخواهی گذاشتم.(کامنت شماره 32)
و یک ایمیل زیبای دیگر از آذرعزیزم که بهزودی میگذارمش.
2- یکی دو نفر از دوستان گله کردن که چرا همهی کامنتهای مخالف و توهینآمیز رو پاک نمیکنم و به همهی کامنتها جواب نمیدم به جاش میتونم یک عکس بذارم تو ادیتور.
برای چندمین باره که میگم که
واقعا متأسفم. به بزرگواری خودتون ببخشید. چهجوری به دوست عزیزم مهسا ثابت کنم که جواب دادن به 130 تا کامنت و ادیت کردن تکتک کامنتها خیــــــــــــــــــــــــــلی بیشتر از 5 ثانیه وقت میبره. خیلی وقته یاد گرفتم از روی کامنتهای بد خیلی سریع بگذرم و ببرم سراغ کامنتهایی که حرفی برای گفتن دارن. شماهم سعی کنید میتونید!
3-یه بار یک مطلب نوشتم راجع به اینکه تا وصل میشم به اینترنت دچار سرسام، تشویش، اضطراب و هزار درد و مرض دیگه
میشم.
اون نوشته اونقدر دلهرهآور شده بود که پستش نکردم.
. فکر کن، چک کردن ایمیلهای چهار پنج آیدی... (هر کی مثل من با اسم مستعار مینویسه اونم در دوسهجا، بهعلاوه خودِ اصلیش، از این دردسرا داره) چککردن آفلاینهای دوسه آیدی و جواب دادن به همه... این دوسه کار خودش به چند ساعت وقت آسوده احتیاج داره که من ندارم.
حالا وبلاگ نویسی و وبلاگخونی و خوندن کامنتها رو اضافه کنید. و بعد جواب دادن به تکتک کامنتها... مثلا دوسهساعت از وقت خوابتو زدی و به یکدهم کارات هم نرسیدی. حالا ادیت کامنتها هم اضافه بشه، تو بگو
اصلا امکانپذیر هست؟!
و آیا رواست که من این زحمتو بندازم گردن یکی دیگه و تموم تشویشها رو به اون منتقل کنم؟
یه گزینه هست که کامنتها بعد از تأئید ثبت بشه. این روش برای کسایی خوبه که دائم و یا حداقل روزی سهچهار بار میان پای کامپیوتر، نه منی که گاهی سهروز میرم یه جایی و اصلا دسترسی به اینترنت ندارم.
مثلا شما نگاهکنید دیروز که اومدم سریع عکس میوهفروش رو گذاشتم و سریع قطع کردم حتی وقت نکردم چک کنم که آیا ثبت شده و اگر شده چند بار؟
تورو هر کی دوست دارید، شمایی که کامنت مینویسید دیگه باعث عذاب وجدانم نشید که باید تکتک ادیت کنم و حتما یه مقاله راجع به هر کامنت بنویسم که بفهمونم حتما خوندم.
بارها نوشتم که به نظر من لذتبخشترین قسمت وبلاگداری، خوندن اظهار نظر خوانندهها(چه تشویق و چه انتقاد) در مورد نوشتههاته...
4- وای چقدر من حرف میزنم:)
5- ....پیرترین وبلاگنویس دنیا اسمش "زیتون"ه
(نمیدونم قبلا بهش لینک دادم یا نه... آخه خیلی وقت پیش هم اینو دیده بودم)
دمش گرم! چه اسم قشنگی هم داره :) کلا هر چی زیتون تو دنیاست بامزه و هنرمنده:)
یادش بهخیر، یه زمانی ولگرد به من میگفت اولیویا...
خانم آليو رايلي Olive Riley يک مادر بزرگ 108 ساله استراليايي است که در ماه اکتبر سال 1899 در قديمي ترين روستاي معدني ( معادن نقره، سرب و زينک ) استراليا بنام Broken Hill در 1100 کيلوتري غرب شهر سيدني، بدنيا آمده و ماه آينده ۱۰۸ سالش ميشه..
6- تاریخ ِ دین در 90 ثانیه...
(لینک جالبیه... هر رنگ نشاندهندهی گسترش یک مذهب در دنیاسته.)
ممنون از آذر عزیزم برای فرستادن این لینک
7- من: الو، ببخشید اونجا ورزشگاه ِ ... نه
نه، منظورم کلاس حرکات ِ... چهطور بگم؟ دوستم شماره شما رو داده گفته کلاس حرکات موزون دارید.
خانمی که گوشی رو برداشت با شجاعت: منظورت کلاس رقصه؟
آره داریم! همه نوعشم داریم. رقص ایرانی، عربی، هندی، اسپانیولی و....
- من فکر کردم نباید اسم رقصو بیارم. مونده بودم چهطور بگم که براتون بد نشه.
اون خانمه: مگه رقص چشه؟ غلط میکنن بخوان بمون گیر بدن!
- یعنی نمیان بازرسی؟
- خوب بیان. چه جوری میخوان ثابت کنن اونجا کلاس رقصه؟ از بیرون صدای آهنگ میاد که کلاسای ایروبیک هم تندترشو میذارن. در ثانی اونا حق ندارن بدون در زدن وارد شن. تا یالله بگن شروع میکنیم حرکات بدنسازی!
- آهان:)
(خواستم بهشوخی بگم که مثلا من اگه بازرس باشم چی! اما ترسیدم این کارم درجهی شجاعتشو کم کنه)
8- . هیچ میدونستین تو کشور گل و بلبلمون اگه همینطور الکی با ماشین بزنید دو سه تا ماشین دیگه رو داغون کنید. راهنمایی رانندگی نه تنها به گواهینامهتون چپ نگاه نمیکنه که اصلا جریمهتون هم نمیکنه. فقط بیمه باشید و سینهتونو سپر کنید بگین خوب حالا چی شده؟! زدم که زدم! بیمه خرجتونو میده، مگه نه سرکار؟ و پلیس هم سری به تأیید تکون میده!
9- نامهی یک دختر بهایی به اسم رزیتا به جناب آقای دکتر احمدینژاد...
احتراما اینجانب رزیتا...، فرزند مجید،متولد ../../64 به شماره شناسنامة ...، ساکن اصفهان از اقلیت دینی بهائی می باشم . من بعد از چندین سال حسرت حضور در دانشگاه بالاخره اجازه ورود در آن را در سال جاری یافتم. اما بعد از حضور چندین هفته ای در کلاس ها به علت مذهبم اخراج شدم.
زیتون: دختر جون، مگه تو دانشجوی دانشگاه کلمبیایی که انتظار داری دکتر مهندس احمدینژاد جونم وقت بذاره حرفاتو گوش کنه! چه توقعاتی مردم دارن ها...
باغت آباد، انگوری!
بدو بدو! انگور دارم! انگور نگو، لامصب چلچراغه!
زغال اخته و پستهتر! طالبی، گرمک، موز، شلیل و پرتقال نوبرونه دارم! بدو بدو!
زغال اخته و پستهتر! طالبی، گرمک، موز، شلیل و پرتقال نوبرونه دارم! بدو بدو!
اشتراک در:
پستها (Atom)