پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

قسمت ششم سفرنامه‌ی ولگرد




با مترو از راه مرقد مطهر به مجتمع زهرا
واقعيت اين بود که خودم زياد اعتقادی به ديدن عزيزانم از زير خروارها خاک نداشتم.
چون فکر می‌کنم در آن‌زير جز مشتی استخوان چيز ديگری وجود ندارد . آن عزيزان من فقط در قلب و فکر من زندگی مي‌کنند و اين من هستم که هر روز آنها را همراه بقيه سلول‌هايم تغذيه مي‌کنم تا زنده بمانند.
تا من هستم آنها هم بامن زندگی خواهند کرد و با مردن من آنها هم خواهند مرد! و آنروز روز مرگ واقعی آنهاست!
اما رفتن به "بهشت زهرا " از اوامر "هم‌اطاقی"ام بود. نشستن بر خاک آن عزيزان يکی از مأموريت‌هايی بود که ايشان دربرنامه سفرم به ايران گنجانيده بود . ليست بلند بالايی از اقوام و دوستانش را به من داده بود که در"مجتمع زهرا"به ديدارشان بروم چون ايشان خودش به دلايل زيادی نميتوانست باين سفر بروند.
يکی از انها وحشت از" پرواز"بود . ايشان اگر مجبور باشند به سفر مهمی بروند ترجيح ميدهند که پياده ان راه را طی کنند !! ولی سوار هواپيما نشوند . حتی به کمک انواع داروهای خواب اور و شراب ..!
پس چاره ای نبود بايد بر سر مزار آن عزيزان ميرفتم در صورت قصور از امر ايشان بهتر بود که در همان ايران ميماندم!!.
البته تمام دستور العمل ها را هم مثل" يک بچه دبستانی" به من چند بار ياد آوری کرده بود ند که فراموش نکنم .
قدم اول گرفتن آدرس و شماره آرامکده های انها از دفتراطلاعات مدرن و کامپيوتری " بهشت زهرا " که شنيده بودند .در هيچ "قبرستانی "در دنيا چنين سازمان اطلاعات کامل پيشرفته ای مانند ايران در مورد امواتشان ندارند ! از خريدن گل و خيرات گرفته تا شستن سنگ قبرهای انها را دقيفا به من ديکته کردند ومن بايد به همه ی ان سفارشات عمل ميکردم.
قبلا گفتم که ايشان نه تنها دراين مورد بخصوص. بلکه در بقيه موارد برای تمامی سفرم توصيه های لازم را کرده بود ند .
از مواظبت کردن از پاسپورت و پولهايم گرفته.. تا نگاهداری از چمدان و وسايل شخصی ام از شکل لباس پوشيدنم درايران.. تا احتياط در عبور از عرض خيابانها ..و نوع غذايی های که بايد در ايران نمی خوردم تا خدای نخواسته مريض شوم ...
همه ی اين توصيه ها را پيش از سفرم به من گوشزد کردند.
و من هم مثل يک "پسر بچه حرف شنو" از مادرش به ايشان قول های لازم را در انچام انها دادم ..
بيخود نيست که در امريکا بعضی از مردان همسرانشان را "مامی "صدا ميزنند و در ايران هم شايد کسانی باشند.. ولی من يادم نميايد که شنيده باشم.
اين هماطاقی من در انجام هر کاری که من ميخواهم انجام دهم تمام حوانب انجام ان کار را در نطر ميگيرد و به من ياداوری ميکند..
نصيحت های او بيشتر وقت ها مادرم را بخاطرم مياورد. .
و گاهی اورا "مامی" صدا ميکنم !!
وياد ان گفته بی ادبانه دوستی ميافتم که ميگفت:
همسران خوب با مادر هيج فرقی ندارند . هر دو ما را خيلی دوست دارند و دلشان برای ما می طپد . هر دو ميخواهند از ما مواظبت کنند.هر دو به ما عذا ميدهند . هر دو از دير رسيدن ما به خانه نگران ميشوند. هر دو وقتی تاخير ميکنيم هزار فکر بد! در باره ما ميکنند. و هردو ميخواهند در هر کاری که انجام ميدهيم به ما راه چاه را نشان دهند ..!!
فقط تفاوت انها در اين است که مادر جاده "خروجی " ما است و همسر جاده...!!
بی جهت نيست که گفته اند "کل شی يرجع الا اصله" باور کنيد که اين گفته ولگرد نيست.
اخ
اگر "هم اطاقی "ام اين جمله اخر را بخواند!!حتما ولگرد را به خانه مادرش پرتاب خواهد کرد! ازخودم پرسيدم ايا بر اساس گفته ان" راننده تاکسی "من هم "زن ذليل " هستم ؟ دوباره از اين اصطلاح خنده گرفت..
.........
داشت دير ميشد بايد بلند ميشدم وميرفتم.
از اطاقم بيرون آمدم در را پشت سرم قفل کردم و از راهرو گداشتم و رفتم کليداطاق را روی" کانتر" دفتر هتل بگذارم
متصدی هتل از من پرسيد:
ــ امشب راهم ميمانيد ؟
ــ بله امشب هم اينجا هستم .
ــ لطفا ۳۵ هزار تومن کرايه اطاق تان برای امشب بايد بپردازيد.
از کيف دستی کوچک ام که بخاطر حمل پول مجبور بودم همه جا با خود بکشم ۳۵ هزار تومان بيرون اوردم و روی "کانتر" گذاشتم.
از اوپرسيدم :
ــ با چه وسيله ای ميتوانم به بهشت زهرا بروم ؟
با تعجب پرسيد :
ـــ کسی از دوستان يا اقوامتان مرحوم شده ؟
ــ نه هميطوری ميخواهم سر قبر چند نفر از اقوام و دوستان بروم.
ـــ امشب که شب جمعه نيست؟
ــ يعنی ميخواهيد بگو يد مرده ها ا هم مثل زندانيان روزهايی معين برای ملاقات دارند؟
خنده اش گرفت گفت :
ــ خوب اين يک رسم است .شما آزاديد هر وقت می خواهيد ميتوانيد سر قبر مرده ها يتان برويد ولی شب جمعه بهتر است!
داشت از استدلال اين اقای دانشجو لجم ميگرفت.
ــ نگفتيد بهترين وسيله رفتن به انجا چيست؟
ــ با اژانس يا با اتوبوس و يا مترو..
ــ از کجا ميتوانم مترو سوار شوم ؟
با تاکسی تشريف ببريد ميدان " ۷ تير " از انجا سوار مترو بشويد .انجا پياده نشويد چون ان مترو از ايستگاه ميدان " امام خمينی " يکراست تا "مرقد مطهر" ميرود وان ايستگاه آخر است . در انجا شما پياده بايد بشويد ازانجا پياده يا با تاکسی و يا با مينی بوس ميرويد " بهشت زهرا" راه زيادی تا انجا نيست .
ــ چرا مترو را تا خود بهشت زهرا نکشيده اند ؟
که از انجا پياده يا با تاکسی و يا مينی بوس بروند به
"مرقد مطهر"!
ــ لابد زيارت" مرقد" مهمتراز زيارت بقيه اموات است که ايستگاه به انجا ختم کرده اند .
اين جمله اخر را با لحن مخصوصی گفت..
ازاو تشکر کردم . يک دفعه يادم امد که از ا و بپرسيدم اسم قديم ميدان "هفت تير" چی بود؟گفت :نميدانم با صدای بلند از آن "مرد دربان" که داشت در همان دور وبر لابی می پلکيد و ديگر با من کاری نداشت چون انعامش را از من گرفته بود پرسيد :
ــ اسم قديم ميدان هفت تير چی بود؟
دربان هم بطوری که صدايش در همه لابی ميچيد گفت:
۲۵ شهريور.
ــ اگر ميخواهيد به اژانس تلفن کنم که اتومبيل برايتان بفرستند؟حدود ۱۰۰۰۰تومان ميشود.
ـــ نخير ان ميدان را از قديم ميشناسم دوست دارم که با تاکسی معمولی بروم .
خداحافظی کردم و از پله های هتل پايين امدم نگاهی به آسمان کردم بنطرآبی مخلوط با خاکستری ميامد .
کنار خيابان منتطر تاکسی شدم... انواع اتومبيل ها در مدل های مختلف با مسافر وبی مسافر با رنگ های جور واجور با تابلو تاکسی بی تابلو که حدس ميزدم انها بايد شخصی باشند باسرعت از جلو ام ميگذاشتند.
جالب اين بود که چند موتوری مقصدم را پرسيدند.!!
برای من بسيار عجيب بود چون من در هيچ يک از شهر های بزرگ دنيا که ديده يا شنيده بودم اينهمه تنوع که چه ا ز نطر رنگ و مدل اتومبيل ها و چه از نظر کرايه ونرخ های متفاوت مثل تهران در وسايل "حمل و نقل عمومی" شان وجود ندارد
وسايل حمل نقل عمومی تهرا ن از اتوبوس گرفته تا تاکسی ازنطر رنگ و مدل و نرخ های متفاوت واقعا ديد نی ومثل " شهر فرنگ" .است !..
بگذرم ..
با ترمز هر تاکسی و يا اتومبيلی فرياد ميزدم: هفت تير! هفت تير!
تا بلاخره يک تاکسی " پيکان "که گويا از باقی مانده ی پيکان های سی سال پيش بود و ۴ تا مسافر داشت و جلو پای من توقف کرد و خانمی ازقسمت عقب تاکسی پياده شد وراننده به من اشاره کرد که سوار شوم در عقب را باز کردم يک خانم چادری مسن و يک آقا نشسته بودند.
هم اينکه خواستم سوار شوم. ان خانم هم پياده شد و جايش را به من داد. وقتی نشستم .
احساس کردم دارم وارد گناه ميشوم !۱ چون ان قسمت از صندلی که من نشستم هنوز گرم بود !!..اين خانم دومی دوباره سوار شد.
گويا ايشان هم نمی خواست بين دو مرد بيگانه قرار گيرد . که البته حق را به ايشان دادم . و دررا بست و تاکسی براه افتاد .
فکر ميکنم اين سوار کردن ۴ نفر غريبه در يک اتومبيل فسقلی گويا فقط مخصوص ايران است.
.بدون اينکه راننده متوجه شود يواشکی از مسافر بغل دستی ام پرسيدم تا ميدان هفت تير چقدر ميشه؟
گويا او هم منظور من را فهميد بيخ گوشم گفت:
۵۰۰ تومان ..
تاکسی بسيار کند حرکت ميکرد ترمر پشت ترمز و چراغ .پشت چراغ در بعضی قسمت های مسيرمان کثرت اتومبيل های در حال توقف مرا بياد پارکينگ های بزرگ امريکا می انذاخت .
مسافری که بغل دست راننده نشسته بودکه اقای جوانی بود در بين راه پياده شد .مسافر ديگری که بغل دست من نشسته بود. گويا عجله داشت هی به ساعتش نگاه ميکرد . ميگفت
ــ خوبه حرکت ماشين ها را فرد و زوج کردند.
خانم بغل دستی ام گفت:
ــاقا وقتی ماشين بدون پيش قسط ميدهند معلوم ديگه هر بيکاره ای ميره يک ماشين ميخره باهش مسافر کشی ميکنه...
به ميدان ۲۵ شهريور رسيدم ۵۰۰ تومان به راننده دادم به دنبال ان خانم من هم پياده شدم..
از ان خانم ادرس ايستگاه مترو را پرسيدم گفت که او هم به مترو ميرود ميتوانم دنبالش بروم ..
همراهش از چراغ "عبور پياده "گذشتم به طرف ايستگاه مترو راه افتادم . وسپس همراه انبوهی از آدمها با "پله برقی نردبانی " به سالن زيرزمين مترو رسيدم..
وارد سالن بززگ زير زمينی مترو شدم در جلوگيشه بليط فروشی پشت صف نسبتا طولانی ايستادم ..وقتی نوبتم رسيد مقصدم را گفتم .
ويک ۵۰۰ تومانی به بليط فروش دادم فکرميکنم ۲۵۰ تومان پس ام داد خيلی ارزان بنطرم امد.
بدنبال بقيه مسافران بطرف "معبر اتوماتيک کنترل بليط "ها رفتم. بليط ام را در شکاف مخصوص ان قرار دادم و ميله معبرهمراه با صدايی چرخيد و راه عبورم را باز شد.
ودنبال بقيه مسافر ها به طرف سکوی سوار شدن مترو راه افتادم .بضی از ادمها در راهرو هايی که به سکو ها ختم ميشد
ميد ويدند. گويی مترو منتطر انهاست!!
د ر کنار سکو همراه صدها مسافر زن و مرد به انتطار رسيدن مترو ايستادم.
تا قطار برسد .مشعول تماشای محوطه زير زمين سکو و ادم ها شدم .
چيزی که برايم عجيب بود کوچکترين اشغالی روی زمين نديدم همه جا تميز بود و بر ق ميزد ..کف راهروها و زمين و ديوار ها همه از کاشی و سنگ های گران قيمت پوشيده شده بود.
و روی ديوار اسم ايستگاه "هفت تير" با کاشی بطور زيبايی نوشته شده بود .
و چند پوستر تجارتی و تابلوهای سيگار کشيدن ممنوع است.و يک تلويزيون پلاسما ی نسبتا بزرگ سقفی برای سرگرمی مسافران در جايی که من در کنار سکو ايستاده بودم ديده می شد . تلويزيون داشت يک فيلم کارتن نشان ميداد.
با ديررسيدن مترو هر لحطه به تعداد مسافران افزوده ميشد .
انبوهی از زن ها ومردها درطول سکو منتطر ورود مترو بودند. دايما از لبه سکو به انتهای تونل سرک ميکشيدند که با ديدن چراغ ان خود را اماده سوار شدن کنند!!که البته خودم من هم يکی از انها بودم. وبعضی ها هم بيخيال روی صندلی های کنار ديوارسکو لم داده بودند .
بلاخره مترو سوت زنان به ايستگاه رسيد و اگن ها يکی پس از ديگری از جايی که من و انبوه مسافران ايستاده بوديم از جلو ما گذشتند.
روی يکی از انها را خواندم نوشته بود "مخصوص بانوان "
تا بلاخره مترو از حرکت ايستاد.
تصادفا من درست در مقابل در يکی از واگن ها قرار گرفتم درهای واگن ها برای پياده شدن و سوار شدن مسافران باز شد .
هجوم مسافرانی که ميخواستند سوار شوند خروج کسانی را که ميخواستند پياده شوند بسيار مشکل ميکرد . بطوری که فشار ادمها هايی که در پشت سر من ايستاده بودم و ميخواسنتد سوار شوند مرا در "حالت بی وزنی" بدون هيچ کوششی به درون واگن انداخت..!
يکی از مسافرانی که هنوز موفق نشده بود پياده شود هر چه فرياد زد اقا يان اجازه بدهيد من ميخواهم اينجا پياده شوم ..
ولی گوش کسی به او بدهکار نشد و با فشار جمعيت بيشتر به داخل واگن عقب رانده شد..!!
درهمين وقت درهای واگن بسته شد وقطارحرکت کرد .
وان مسافربينوا که نتوانسته از ازدحام و فشار مسافران از مترو پياده شود.. شروع کرد به بد وبيراه گفتن پدر سگها ... !۱بيشرف ها.. مهلت ندادند که پياده شوم .. حالا تا کجا بايد بروم و دوباره برگردم ...!ما مردم ليافت مترو نداريم ما بايد خر سوار شويم .. اين را هم که خارجی ها برای ما ساخته اند..!! تمام راه تا ايستگاه بعدی که پياده شد هم چنان فحش ميداد..
چون طرف دعوايی نداشت . هيچ کس به بد و بيراه های اعتنايی نميکرد.
بعصی ميخديند و بعضی ساکت او را نگاه ميکردند .
واگن از انبوه مسافران نشسته و ايستاده قوطی کنسرو را بياد مياورد.
حالب اينکه بانوانی هم بودند که کنار مردها روی صندلی ها نشسته بودند. بنطر نميرسيد که هيچ نسبتی با بغل دستی هايشان دارند. من باخودم کتاب کوچکی برداشته بودم و فانتزی داشتم تا به مقصدم ميرسم انرا بخوانم.. که ممکن نبود
هر چه نگاه کردم کسی را که روزنامه ای ويا کتابی در دستش باشد نديدم .
هر وقت مترو به ايستگاهی ميرسيد بلند گو با "صدای مليح " وزيبای خانمی رسيدن به مترو را به ان ايستگاه پيش از توقف اعلام ميکرد...
ـــ دروازه دولت.... سعدی.... امام خمينی...
از يکی از مسافران پير تر پرسيدم :
اسم اين محل "امام خمينی" قبلا چی بود.؟
ــ همون "توپخانه "خودمان بود بايد شما يادته باشه..؟
در اين ايستگاه مسافران بسياری پياده شدند. واگن نسبتا خلوت شد.
يک صندلی خالی پيدا کردم و نشستم . کتاب جيبی ام را بيرون اوردم و شروع بخواندن کردم چون ديگر دلواپس ايستگاه پياده شدم نبودم و ميدانستم ايستگاه اخرش "مرقد مطهر" است
که من پياده خواهم شد هر چه مترو به ايستگاه مرقد نزديک تر ميشد از تعداد مسافران کاسته ميشد ..تا زمانی که به" مرقد مطهر" رسيد انگشت شماری مسافر باقی مانده بود .
کلمه" مرقد "مرا به فکرفرو برد .. چرا به محل دفن همه ی ادم ها آرامگاه و يا مقبره ميگويند..
ولی اسم محل دفن ايشان را "مرقد" گذاشته اند ..
يادم امد فقط محل دفن "ائمه "را "مرقد" ميگويد.واين کلمه الوهيت دارد تا آيندگان فراموش نکنند که ايشان از" ائمه "بوده اند و خدای نخواسته ان کاری که با "آرامگاه ان سرباز سواد کوهی " که سوادش را از کوه اموخته بود.
بر ارامگاه روا داشتند .. مبادا روزی بر"مرقد "ايشان روا دارند. شايد کلمه" مرقد " ايشان را از بی احترامی مصون نگاه دارد.
گوينده خوش صدای بلند گو رسيدن مترو را به ايستگاه "مرقد مطهر" اعلام کرد. . چرتم پاره شد
همرا ه ان اندک مسافران از مترو پياده شدم چون يکی از روز های هفته بود.گويا مرقد يا بهشت زهرا هم مشتری فراوانی نداشت .. مطمئن بودم که بيشتر ان مسافران فقط برای کاری در اين ايستگاه پياده شدند ويا مثل ولگرد ميروند تا هماطاقی ها يشان را خوشحال کنند !
و از سالن مترو بيرون امدم از دور گنبد و مناره های "مرقد "پيدا بود
برای ديدار مرقد وقت زيادی نداشتم ..
ماموريت هم اطاقی مهمتر بود و زيارت انجا را به وقت ديگری موکول کردم.!
در بيرون چند تاکسی و چند مينی بوس در انتطار مسافر بودند
وبطرف يکی از تاکسی هايی که راننده اش" بهشت زهرا" صدا ميکرد رفتم.
و همراه چند مسافر ديگر سوار ان تاکسی شدم درجلو ساختمان اطلاعات بهشت زهرا تاکسی نگاه داشت ... ۲۰۰ تومان کرايه ام شده بود ..از تاکسی پياده شدم
به اطرافم نگاهی انداختم به خيابان کشی ها.. دار و درخت های فراوان و ساختمان اطلاعات بهشت زهرا..
تا چشم کار ميکرد اقيانوسی ازسنگ قبر ها ..
فکر کردم شايد در جاهای ديگر دنيا قبرستان های زيبا و شاعرانه فراوانی وجود داشته باشد که ادم هوس کند که در انجا دفن شود..
ولی باور نميکنم کمتر گورستانی در دنيا از نطر"آّبادانی " با اين گورستان ما برابری کند..
ادامه دارد..

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵


این سلمان(رأس هرم یلدائیست) کلک خوبی زده تا پته‌ی همه رو بریزه روی آب! از رفیق‌رفقای خودش هم شروع کرده. بقیه هم همینطور رفیق‌رفقاشونو دعوت کردن تا رسیده به این پایین‌مایینایی مثل من:)منتها بعضی‌ها بخصوص اون باتجربه‌ها خیلی زرنگن. اسرار مگوشونو طوری انتخاب می‌کنن که خیلی هم بگوئه و باعث افتخار.من خیلی دیر متوجه شدم و اصلا قصد نداشتم تو این بازی مثل خیلی از بازی‌هایی که مد می‌شه شرکت کنم منتها نگرانیم وقتی زیاد شد که فکر کردم کسی منو دعوت نکرده. برای همین با اولین دعوت عین ندید بدیدها تصمیمم عوض شد:)(فکر کنم تا همینجا دوسه اعتراف داشتم!ممنونم از عزیزانم: پوپک گلنسایی، دُکی سیروس، غزل شهر قصه، کارپه‌دیم و گردباد...

پ.ن.اووووه. تو نظرخواهی خوندم عزیزان دیگرم گوشزد و روزبه و خورشید خانوم و دخترهمسایه جونم هم دعوتم کردن. دیگه حسابی عقده‌م باز شد:)
(وبلاگم خراب شده بود و بالا نمیومد... از توی ادیتور کامنت‌ها رو خوندم)
پ.ن. بعدی
درست شد

آقا، من چون وقتی میفتم به حرف زدن کسی جلودارم نیست شاید بیشتر از پنج تا بنویسم.
اسرار ِ بگو:1
- همیشه ته‌ِ ذهنم احساس می‌کنم که بابا مامانم دوست‌داشتن من پسر باشم. وگرنه هیچ‌وقت بعد از من داداشمو دنیا نمیاوردن.نمی‌دونم شاید دلیل اینکه من تا12- 13 سالگی موهامو کوتاه می‌کردم و شلوار کوتاه می‌پوشیدم و با پسرا فوتبال بازی می‌کردم(اونم خیلی خوب) همین باشه.
همیشه با پسرا بیشتر از دخترا می‌جوشیدم و البته احتمالا اینجوری بهم بیشتر خوش می‌گذشت. بعدا که کوهنورد شدم باز هم‌پای پسرا می‌رفتم و با دخترا حوصله‌م سر می‌رفت.(البته بعدا اخلاقم دچار اصلاحات شد)

2- تبعیض خیلی رنجم می‌ده . متاسفانه همیشه حس می‌کنم مورد تبعیض قرار می‌گیرم. چه تو خانواده‌‌ی خودم و چه تو خانواده‌ی همسرم و چه تو جامعه.

3- من بچه‌ دارم!
چیه؟ خوب دارم دیگه:)

4- من برعکس، خیلی دلم دختر می‌خواست. یعنی همه‌ش فکر می‌کردم دختره. ولی پسر شد که خیلی دوستش دارم. الان فکر می‌کنم برام واقعا فرقی نداره. دچار عذاب وجدانم نکنه اینم بعدا فکر کنه من دختر می‌خواستم و ازم ناراحت بشه.

(ازنوجوونی دوست داشتم فرزندخونده داشته باشم به جای اینکه خودم بزام. اما بعد از ازدواج سی‌با گفت دوست داره اولین بچه‌ش مال خودش باشه... به توافق نرسیدیم تا رفتیم پیش یه دکتر روانشناسی که هر دو قبول داشتیم. بعد از چند جلسه صحبت با هردوی ما، گفت خودت بزا( چیزی مثل اِقرا)

5- از بچه‌م نمی‌نویسم. چون اینقدر این‌ور اون‌ور ازش(شایدم ازشون. کسی چه‌‌می‌دونه. یه رازی باید بمونه برای شب یلدای بعد یا نه؟) تعریف می‌کنم که اگه این‌جا بنویسم معلوم می‌شه کی‌ام! شما هم لطفا شتر(عزیز دلمو) دیدید ندیدید!

(شماره 3 و 4 و 5 در اصل یکی‌ین! یعنی در واقع هر 5 تا به هم مربوطن:) پس ادامه می‌دم. گفتم که هیچکس جلودارم نیست)

6- تازگی‌ها زیاد به خوراکی‌ها علاقه دارم و شبایی که پای کامپیوتر می‌شینم یه بشقاب بزرگ پر از هله هوله جلو دستم می‌ذارم. قبلا گفتم که موقع عصبانیت و اضطراب هم دوست دارم هی بخورم. جوری که اگه سی‌با دیرتر از وقتی که گفته بیاد به غیر از شام خودم شام اونو هم می‌خورم.(البته حقشه:)
)برعکس موقع بارداری خیلی لاغر شده بودم و از خوراکی هایی که همیشه دوست داشتم حالم به‌هم می‌خورد مثل چایی و قرمه‌سبزی و...

7- خیلی ریخت و پاشی شدم. به طوری که زَهره‌م می‌ره کسی بخواد سرزده بیاد خونه‌م. به همه می‌گم از قبل خبر بدن. وقتی که خبر می‌دن اول یکی می‌زنم تو سر خودم و بعد عین فیلمی که تند می‌شه شروع می‌کنم به جمع و جور و شست و شو و.... روزنامه‌ها رو می‌چپونم تو جا روزنامه‌ای و برای کتابا معمولا جا پیدا نمی‌کنم و... رو اُپن هم باید جمع کنم و... وقتی مهمون می‌ره روز از نو روزی از نو..
یه مقداریش تقصیر سی‌باست که می‌گه کار خونه‌رو ولش کن.( نمی‌گه آخه ولش کنم پس کی بیاد بکنه؟)
کار خونه خیلی تکراریه برام... سی‌با هم فکر می‌کنه مثلا یه ظرف شست و یه جارو زد کارا تمومه
.در ضمن از همون اول تو بچه‌داری خیلی کمکم کرده.

8- از سوسک نمی‌ترسم. خانوم همسایه وقتی سوسک می‌دید می‌دوید منو می‌برد که پیداش کنم و بکشمش. خودشم بیرون خونه‌ش وای‌میساد و تا وقتی لاشه شو( طفلکی سوسکه . حالا که دارم اینو می‌نویسم احساس عذاب وجدان دارم.) نمی‌دید وارد نمی‌شد.

9- یه بار تو کوه یه مارِ سی‌سانتی از زیر پاهام رد شد و من فقط نیگاش کردم. پسرا فکر کردن من ببینمش غش می‌کنم.بین خودمون بمونه من بااینکه ماره رو نگاه می‌کردم تازه وقتی دوسه متر از زیر پام رد شد دوزاری‌م افتاد. در واقع هاج و واج بودم نه شجاع.
بعدا توی دریاچه‌ی سما(بالای مرزن آباد) شنا که می‌کردم کنارم چند مار آبی دیدم و نترسیدم.( چون می‌دونستم مارای آبی نیش ندارن)

10- یه بار پلیس به خاطر صدای بلند ضبط ماشین جلومو گرفت و وقتی دید آقا نیستم با دندون لب پایینشو گاز گرفت و با خنده گفت دیگه ازین کارا نکنی‌ها. جریمه‌م نکرد. باید اعتراف کنم آهنگش هم ازین نی‌ناش‌ناش‌ها و جوادی-لس‌آنجلسی بود:)

11- تازه فهمیدم این ماشینی که سوار می‌شم و تو اتوبان 140 تا باهاش می‌رم دنده 5 هم داره. می‌دیدم موتور زوزه‌می‌کشه ها...
اونم یه‌دفعه که سی با کنارم بود. با تعجب هی منتظر دنده عوض کردنم بود گفت چرا نمی‌ری 5؟ منم خندیدم. فکر کردم داره سر کارم می‌ذاره. بعد که اصرار کرد. نگاه کردم دیدم به قول معروف" اِوا...." بابا این مدت‌هاست (از وقت ساختنش) دنده پنج داره و من اصلا به شماره‌های دنده نگاه نکرده بودم.

12- اسرار تقریبا مگو!
اولای پاییز سی‌با یواشکی یه کم لای در( دری که به بالکن باز می‌شه و در واقع کار پنجره‌رو می‌کنه) رو باز می‌‌ذاشت و من نمی‌فهمیدم چرا. مدتی بود لحافم رو ازش جدا کرده بودم. آخه اون خیلی گرماییه و با یه ملافه خوابش می بره و من باید با ژاکت و یه لحاف گنده بخوابم تا گرمم بشه و خوابم ببره. می‌دیدم گرمم نمی‌شه و می‌رفتم بغلش. اولش می‌لرزیدم و بعد...زمستون که شد. باز می‌دیدم اتاق یخه... پنجره بسته بود. دورش هم ازین ابرا چسبونده بودم. می‌دیدم تازگی‌ها سی‌با در کمد رو نمی‌بنده. به حساب شلختگیش می‌ذاشتم. بعدا متوجه شدم که از کمد سرما میاد... قسمت داخلی کمد ما تو یه قسمت منحنی نمای ساختمونه و سرمایی ازش میاد که نگو...(فکر کنم بیشتر این اسرار مگوی سی‌با بود!)

13- آقا، بازم هست... بگم؟

حالا من کیو دعوت کنم؟ راستش اصلا نمی‌دونم کیا تا به‌حال نوشتن و کیا ننوشتن. دلم می‌خواد پارتی‌بازی هم نکنم.فکر کنم حالا که شماره‌های یلداییم زیاد شد اجازه دارم شماره‌های دعوتیم هم زیاد باشه:)آخه من دستم به کم نمی‌ره!فعلا... امید لحظه‌ها، نرگس رگبار، پندار لگوماهی، حسین درخشان، حسن‌آقا، آبنوس، هنگامه، ملودی ناز، ویدا. مدیار، بامداد، زیستن، مانی چهاردیواری، کامران آنسوی دیوار، این سوی دیوار، عباس‌معروفی، دست‌فروش،‌ امید حبیبی‌نیا، خوابگرد، پارسا و داتیس کوچولو(این دوتا هم دل دارن)، برون‌کا، مرد تنها‌، زن‌تنها، شیوا،شیما، یوسف‌علی‌خانی، الپر، کریم ارغنده‌پور، محمود‌ احمدی‌نژاد، ابراهیم نبوی، زن باکره، زن بی‌کره‌، علیرضا، آلوچه‌خانوم، حقوق‌دان، لیلا‌فرجامی و فرجامی ِ آخ اگه بارون بزنه، ماهی جون، کاریز، ستاره، مهسا، سوسکی، پاگنده، گل‌کو، شبح، مارمالاد، مسعود اسکیزوفرنی، مامان نیلو، راوی، نیما، شانای، کوزه، جوجو، شبنم، ارنستو، آق‌مصطفی، مهیا، محیا، سولوژن، مژده، سنجاب، ویولت، هرمس‌رامانای بزرگ و کوچک، آلیوس‌ماکسیموس کبیر، تیلا، ساکورا، میداف، اروند، آهو، آتوسا، پانته‌آ، دردانه، دردونه، مهناز ویران،‌ سوفیا، لیلا، ساغند، اسد، دندون‌پزشک، سبیل‌طلا، سیما، بلوچ، ف.م.سخن. حمید گاه‌نوشت و بقیه‌ی حمیدها، تمام سعید‌ها، مهدی‌شیفت‌ها و نرگس‌ها، مریم‌ها، علی‌ها، رضاها، سایه‌ها، گیسوها، سیناها، احسان‌ها، بامداد‌ها، تموم خانوم‌ها و آقایون وبلاگ‌نویس و همجنس‌گراها، لات‌های اینترنتی.همچنین تلفنچی، نسرین، نانا،‌ نیاک، نارنج،‌ جی لندنی، راوی، آچار فرانسه، مهدی‌جامی، پژمان، فتانه‌، ربل، دهقون، یلدا، آناهیتا، آیدا، آسیه، ندا، پویا، نیروانا، یک اهری، رازمگو، کیمیای یک قطره،‌ کتبالو، ناصرخالدیان،‌ استامینوفن، کفتار، شمر، بی‌تا، با‌تا،‌ بی‌بی‌گل، آرش سرخ، پویا، توتیا، فرید(سرجهازی وبلاگ ویولت)، ویلچرران، امید زندگانی، ورونیک، گور‌به‌گور، آبچنوس، عزیز‌دردونه، زهرخند، سعید ممتیک، قوقولی‌قوقو، کاوه، ‌ بادبادک‌ها، کاپیتان‌هادوک، عمو گیله‌مرد،‌ ‌آرمین گیله‌مرد، ترسا، چرتینکوف ، Osmosis Jones ، کیوان، نکیسا، آرمین، ذهن سیال،‌ زن متولد 57، نسرین و... خلاصه هر کی تاحالا ننوشته با زبون خوش بنویسه . جرزنی هم نداریم.خوندن اسرار مگوی بلاگرهای بداخلاق و جدی هم باید خیلی لذت‌بخش باشه!مثل:.... و ..... و .....کامنت‌نویسان آشنا(پارتی‌بازی) که خودشون وبلاگ ندارن می‌تونن تو نظرخواهی بنویسن تا بیشتر با اون روی پلیدشون(شایدم فرشته‌شون) آشنا بشیم.
یه احساس خنگ‌علی‌یی بهم دست داده که به چه راحتی آدم گول می‌خوره و اسرارشو می‌گه:) عین معتادی که از لجش می‌خواد همه رو معتاد کنه، می‌خوام همه در این احساس باهام شریک شن:)

13- آهان... اینو هم بگم که حسابی برام عقده شده. باشد که به دست توانای شما این عقده باز گردد.خواهرم که رفت به مدرسه‌ی .... هر روز زنگ تفریح بهشون شکلات خارجی می‌دادن. (آره بابا جان من به‌‌خدا خواهر هم دارم) این خواهر نصف شکلاتشو می‌خورد و نصفشو میآورد خونه. نه که به من بده. میومد جلوی من ملچ‌مولوچ می‌کرد و می‌خورد. من آرزوم شده بود برم مدرسه تا از این شکلاتای خارجی گنده که پر از مغز فندق بود بگیرم.اما از اون‌جایی که هر وقت نوبت من می‌رسه آسمون می‌تپه.به جای شکلات گنده‌ی خارجی یک لیوان گنده‌ی شیرکاکائو داغ دادن. اون‌موقع‌ها هم من از شیر متنفر بودم و نمی‌خوردم یا اگه به‌زور می‌دادن می‌رفتم می‌ریختم توی آبخوری حیاط.

14- بعدا که داداش‌دار شدم. امکان نداشت بیرون از خونه چیزی بهم بدن(خوراکی یا اسباب‌بازی) و برای داداشم نیارم خونه!

15- آقا، یکی منو بگیره... ولم کنید تا صبح دیگه اسراری نمی‌مونه که مگو باشه. همه‌ش بگو می‌شه!

16- حالا من به این همه وبلاگ چه‌جوری لینک بدم؟سی‌با هم رفته در کمدو باز گذاشته و منتظر منه:))))

17- به جان شما، اگه از این پست به بعد کسی درباره‌ی اینایی که نوشتم سوال کنه نکرده ها!! دودمان سلمان رو به باد می‌دم!
18- راستی، کریسمس هم مبارک!
19- امسال هر جایی رفتیم درخت بریده نمی‌فروختن( چه بهتر!) کاج‌ها رو با ریشه تو گلدون می‌فروختن و قیمتش هم از کوچیک کوچیک که 20-30 تومن بود تا 600 هزار تومن که مال مایه‌دارهاست.همراه من یه 35 هزارتومنی‌شو خرید و بعدش می‌خواد بکاره تو باغچه‌شون.

------------------------
-وبلاگم دوروزه که خرابه
....