یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

1- تو استخر زن مسنی بهم نزدیک شد و گفت دخترم، انگار ساعت استخر خراب شده. یه ساعته نگاه می‌کنم ساعت پنج دقیقه به ششه.
به ساعت نگاه کردم ساعت یک و ده‌دقیقه بود. وقت رو بهش گفتم( اصلا استخر اون روز ساعت یک‌و نیم بعداز ظهر تعطیل می‌شد چه‌طور می‌تونست عصر باشه؟) گفتم شما پنج‌دقیقه به شش رو کجا دیدید؟ دستش رو به طرفی گرفت و چشماشو ریز کرد و گفت اون ساعتو می‌گم.
خنده‌م گرفت( ولی جلوی خودمو گرفتم) یه دایره‌ی قرمز بود که آدمی رو در حال شیرجه نشون می‌داد و بالاش نوشته بود شیرجه ممنوع! زن بدون عینک فکر می‌کرد اندام اون آدم عقربه‌های ساعته.

2- یکی از جوون‌های فامیل که در عمرش ایران نیومده و فارسی درست بلد نیست زنگ زد و مژده داد که ایرانه و دلش می‌خواد بیاد من و سی‌با رو ببینه. گفتم قدمت روی چشم . بعدش مجبور شدم یه ساعت براش توضیح بدم که قدمت روی چشم یعنی بیا بابا‌جان خوشحالمون می‌کنی. اونم که تعارف معارف حالیش نبود گفت اوکی! همین الان راه می‌افتم میام. گفتم باشه منتظرم. گفت باشه نه. بگو اوکی! گفتم اوکی! بعد نیم ساعت طول کشید آدرس رو به حروف لاتین هجی کرد و نوشت.

خونه هم ریخت و پاش و من و سی‌با مثلا می‌خواستیم به جای شام یه عالمه تنقلات موقع دیدن فوتبال پرتغال و آلمان ( دیدار نیمه‌نهایی) بخوریم. حالا چکار کنم؟
گوشی رو که گذاشتم بدو بدو مشغول تمیزکاری شدم. دوتا ماهی آماده داشتم گذاشتم تو فر و یه کم گوشت چرخ‌کرده برای کباب تابه‌ای چوبی و کمی هم برنج گذاشتم کته بشه. الحمدالله اون که کته و چلو حالیش نیست:) اروپا مجردی زندگی می‌کنه و حتما تو غذا وسواسی نیست.
مرغ هم درآوردم که اگه اینا رو دوست نداشت فوری براش سرخ کنم. وگرنه بذارم برای فردا.

دعا کردم مثل اون مهمون قبلی گیاه‌خوار نباشه. با این حساب برای اطمینان مقداری هم قارچ و فلفل سبز و هویج و سیب‌زمینی و پختم. با یه عالمه سالاد کاهو و سالاد شیرازی.
خوشبختانه همون روز کلی خرید کرده بودم. شاید مصرف ده بیست روز میوه و مواد غذایی خریده بودم. بدبختی دستم به کم نمی‌ره و همیشه زیاد خرید می‌کنم.
وقتی اومد بعد از کلی ماچ و بوسه(اونم از نوع سه‌تایی و آبدار) از دیدن این همه میوه روی میز تعجب کرد.
بعد دست کرد کوله‌ش سوغاتی درآورد و به سختی به فارسی گفت. می‌دونم ایرانی‌ها سوغاتی بهشون بدی بیشتر ازت پذیرایی می‌کنن و خندید.
گفتم چه غلطا!!! وگوششو گرفتم و کشوندمش به طرف مبل:)
(حالا تو دلم خوشم اومده بود از کارش:)) و تو دلم قند آب می‌کردن که ببینم کادوهاش چیه؟ اما خودمو زدم به بی‌خیالی! )
نیومده کوله‌شو انداخت روی مبل و اومد آشپزخونه کمک. گفت سی‌با کجاست؟ گفتم معمولا شبا دیر میاد. بی‌مقدمه گفت" شنیدم مردای ایرانی تو کار خونه کمک نمی‌کنن."
دیدم خیلی خوشمزه‌گی می‌کنه گفتم یه کم سرکارش بذارم.
با ناراحتی گفتم آره:(
گفت آشپزی هم لابد بلد نیست.
گفتم: اصلا. (البته این حرفم دور از حقیقت هم نبود. اما سی‌با طفلک داره تلاششو می‌کنه یاد بگیره ولی چیکار کنه که استعداد نداره)
داشت ظرفای تو ظرفشویی رو می‌شست که توجهش جلب شد به زخمای دستم. دییشبش با دوچرخه با یه پسر دوچرخه‌سوار تصادف کرده بودم و فرمونش رفت تو دستم و حسابی آش و لاش بود.
گفت دستت چی شده؟(البته هر جمله رو به سختی جور می‌کرد به فارسی می‌گفت. زبان کشوری که توش زندگی می‌کرد انگلیسی نبود که حرفاشو راحت بفهمم)
با ناراحتی گفتم. با سی‌با دعوام شد. عصبانی شد و زد...
اون که تاحالا فکر می‌کرد خیلی بامزه‌ست رفت سر ِ کار:))
آقا دلش برام سوخت. فکر کنم دعا می‌کرد سی‌با دیرتر از همیشه بیاد.
خوشبختانه برادرم از راه رسید و گفتم برن بشینن یه چیزی بخورن تا من تنهایی کارا رو بکنم.
خیلی براش سخت بود که اون و برادرم بشینن و من تنهایی کار کنم. کاری که بهش عادت داشتم.
سی‌با که کلید انداخت اومد تو دیدم رنگ‌از روی مهمون خارجکی‌مون پرید. تعجب می‌کرد چطور داداشم این‌همه راحته و از دیدن سی‌با ابراز خوشحالی می‌کنه. فکر کرد برادرم هم تو جبهه‌ی دشمن و آنتی‌فمینیسته.
فوری سوغاتی سی‌با رو درآورد و گذاشت رو میز و موقع دست‌دادن و سلام احوالپرسی دیدم خیلی ترسیده!
سی‌با هم که حسابی خسته بود. می‌دونستم از 6 صبح دو جا کار کرده.
به اصرار مهمون شام رو تو بالکن خوردیم که شهر زیر پامون بود.
سر شام اوضاع خیلی خوب بود. مهمونمون کلی از غذاها خوشش اومده بود و هی می‌خورد و به‌به می‌گفت. لامصب هم غذاهای گیاهی رو خورد و هم جانوری:)
بعد از شام سی‌با یواشکی بهم گفت ابرو کمونی جان من باید یه چرتی بزنم وگرنه نمی‌تونم فوتبال ببینم. دیدم این‌جوری نقشه‌م هم بهتر اجرا می‌شه. گفتم مبادا بلند شی برای کمک. همینجا روی فرشی که توی بالکن انداخته بودم دراز بکش... و یک بالش هم براش آوردم. سی‌با متعحب از این لطف من... از مهمون معذرت خواست و دراز کشید و به سه‌شماره نرسیده خوابش برد!

مهمون با چشمای متعحب یواشکی ازم پرسید: حتی تو بردن بشقاب‌ها و وسائل میز شام کمک نمی‌کنه؟ گفتم نه:(
گفت ای بابا(یادم نیست دقیق چی گفت ولی تو یه چیزی تو همین مایه‌ها بود) چرا ولش نمی‌کنی بیای خارج؟) گفتم چکار کنم که دوستش دارم و باید با وفاداری کنارش بمونم !
گفت این چه حرفیه؟

بیچاره خیلی دلش برام سوخته بود و منم هی مظلوم‌نمایی می‌کردم. داداشم هم با شوخیاش بیشتر به این دل‌سوختنش کمک می‌کرد. حالا وقت دیگه بود مو تو سر داداشم نمی‌ذاشتم. ولی استثنائا اون شب هر چی گفت با قیافه‌ی معصوم و مظلوم شنیدم و دم بر نیاوردم. مهمونمون هی به داداشم می‌گفت برو کمک خواهرت. اونم موقع گذاشتن بشقاب تو ظرفشویی گفت چته؟ چه عجب زبونت کوتاه شده؟

کمی قبل از فوتبال سی‌با رو بیدار کردم.
دیگه موقع فوتبال همه‌چی یادم رفت. چنان سروصدایی می‌کردم و فوتبالو به سبک خودم گزارش می‌کردم و سی‌با هم قاه‌قاه می‌خندید. عاشق گزارش کردنای منه!
بعدم وسطاش هی از همه پذیرایی می‌کرد. می‌رفت چایی می‌ریخت. پیش‌دستی‌های مملو از پوست میوه و تخمه رو عوض می‌کرد. حواس مهمون بیشتر از اینکه به فوتبال باشه به سی‌با بود.
وقتی لوئیس فیگو وارد زمین شد. مهمونمون با کلی تته پته گفت: "خواهر ِ دوست‌دختر فیگو دوست‌دختر ِ منه". سی‌با هم با خنده گفت پس با فیگو باجناق هستید!
حالا مهمون خوش‌تیپ ما مگه ول کرد. باجناق چی هست؟ من و دوست‌دخترم که قرار نیست ازدواج کنیم و ...تا آخر فوتبال هر وقت فیگو رو نشون می‌داد ذوق می‌کرد و می‌گفت "باجیناک ِ من".
بعد گفت دوست‌دخترش خیلی دوست داشته بیاد ایرانو ببینه اما این ترسیده بیاردش. که مبادا به خاطر بدحجابی بگیرنش. حالا با دیدن بعضی دخترا می‌گفت دوستش خیلی ساده‌تر از ایرانی‌ها می‌پوشه و بیشتر وقتها اصلا آرایش نداره.
( فرداش تو گوهر‌دشت یه دختره رو از روبرو دیدیم که از چاک جلوی مانتوی تنگ و کوتاهی نافش معلوم بود و نصف سینه‌هاش. از زیر شال کوچک هم که همه‌ی موهاش بیرون بود. بعد برگشتیم دیدیم از چاک پشت مانتوش از شلوار فاق کوتاهش باسنش معلومه. گفت بابا تو کشور ما تو خیابون این‌جوری نمی‌پوشن. وقتی هم دختری بهش چشمک می‌زد کلی خجالت‌زده می‌شد طفلک)

بعد از فوتبال سی‌با کلی با مهمون خوش و بش کرد و یه عالمه جک گفت و همه غش‌غش خندیدیم.
نصف شب رفت ظرفا رو بشوره و نذاشت من کمک کنم. گفت با فامیلت بشین و بگید و بخندید.
مهمون هی سربه سرم می‌ذاشت.کلی خوشش اومده بود تا حالا سرکار بوده.
داداشم بی‌حیا گفت من جای سی‌با باشم اینو طلاق می‌دم بس که پرروئه!
یک دونه زدم تو سرش!( یواش ها... من اهل خشونت نیستم!)
دیروز مهمون جان بازم زنگ زد که خونه‌ی ما از همه‌جا بیشتر بهش خوش گذشته و قبل ار رفتنش حتما می‌خواد بازم بیاد پیشمون. ترسیدم بهش بگم قدمت روی چشم. گفتم اوکی:)
گفت پس‌فردا عصر اونجام.

3- همیشه خوندن زندگی‌نامه‌ها برام جالب بوده.
بخصوص تازگی‌ها بیشتر علاقه‌مند شدم. شاید چون زندگی‌نامه خود زندگیه!
و گاهی با نویسنده‌ عجیب هم‌ذات‌پنداری می‌کنی.
زندگی‌نامه‌ی " سهیلا شریفی" رو در وبلاگ شبح پیدا کردم.
و بدون اینکه پلک بزنم تا صبح نشستم تا فصل 14 شو خوندم.( منظورم از تا‌صبح از 3 که کارام تموم شد تا 6 صبحه.)
سهیلا عضو کومله بوده و توی زندگی‌نامه‌ش هم طبیعیه که برای عقیده‌ش هم تبلیغ کرده بخصوص برای منصور حکمتشون. ولی الحق تا اونجایی که من خوندم سعی کرده که نگاهی همه‌جانبه داشته باشه و حتی اشتباه‌های گروهشون رو بگه.
خیلی جاهاش بی‌اختیار نوجوانی خودمو با نوجوانی سهیلا مقایسه می‌کردم و گاهی فکر می‌کردم اگر من هم در شرایط سهیلا بودم همون کارایی رو می‌کردم که اون می‌کرد.
پریدن از تخته‌سنگ‌ها در کوه.... منم عاشق سنگ‌نوردی و کوه‌نوردی و پریدن روی تخته‌سنگ‌ها هستم.
خجالتش موقع بوسیدن نامزدش... من هم همین‌طور بودم.
گارد داشتن در مقابل پسرها در مقابل سکس...
آمپول آب‌مقطر زدن به بیماری که فکر می‌کردم تمارض می‌کنه( البته من عضلانی زدم و بیمار واقعا بعد از اینکه فکر کرد براش مسکن تزریق کردم تا صبح راحت خوابید)
موقع خوندن زندگی‌نامه‌ش، چون از خشونت خوشم نمیاد همه‌ش می‌ترسیدم سهیلا کوچولو با کلاشینکوفش کسی رو بکشه که خوشبختانه این فرصت -تا اونجایی که خوندم- به دستش نیفتاده.
حیف که از وسط‌هاش به بعد کمی غلط املایی و انشایی و تعدادی جمله‌های تکراری داره که فکر کنم با یه ویراستاری کوچولو این عیبش هم مرتفع بشه.


4- می‌دیدم این داداشم مدتیه دچار افسردگی و بی‌مامانی شده و با بداخلاقی و پرخاش این نشون می‌ده.
فکری کردم و با اینکه اصلا روز تولدش تو تابستون نیست تصمیم گرفتم به بهانه‌ی تولد دوستانش رو گیر بیارم و دعوتشون کنم.( دیدم اگه نگم تولدشه خیلی‌ها ممکنه نیان. بخصوص از راه‌های دور. تازه از جدی گذشته... با کادو هم حال می‌کنیم:)) )
یه روز بعد از چک کردن برنامه‌های فوتبال جام جهانی و روزهای وفات... روز پنجشنبه‌ای رو انتخاب کردم و از چند روز قبلش شماره‌ تلفن‌های دوستاشو( بخصوص اونایی که بیشتر از یک سال بود ندیده بودشون... در دانشگاه‌های مختلف قبول شده بودن) از دفترچه‌ش کش رفتم و یکی یکی بهشون زنگ زدم و ازشون خواستم اگر با دوست دیگر داداشم در ارتباطن به اونام بگن.
خودمم هر شب مقدمات کار رو تنهایی انجام می‌دادم. تا اینکه روز موعود مجبور شدم به داداشم بگم تا این‌طور هپلی نباشه و در ضمن حتما خونه باشه. اول کلی داد و بی‌داد راه انداخت و گفت اصلا خونه نمی‌مونم. اما یواش یواش یخش وا رفت. برای شوخی یه کیک خیلی بچه‌گونه براش سفارش داده بودم با کلاهی بوقی و خیلی مسخره و چینگیل وینگیل دار...برای شام هم کلی ماکارونی و ساندویچ سوسیس و یالاد الویه درست کردم+ چیپس و سالاد کاهو و خیارشور و انواع اقسام نوشابه و...
نزدیک ساعتی که قرار بود بیان داداشم از شدت هیجان رفت تو کوچه.
اما دیدم یه ساعت از ساعتی که قرار بود بیان گذشته و هیچ‌کس نیومده. داداشم مشغول فوتبال با بچه کوچولوهای کوچه شده...
حدس می‌زدم چقدر داداشم ممکنه افسرده‌تر شده باشه. ولی من همچنان امیدوار بودم و مشغول غذا درست کردن... سی‌با هم اولش زنگ زد که نمیاد(دلگیر شده بود چرا باهاش مشورت نکردم) ولی من بهش گفتم به کمکش احتیاج دارم. گفتم هیچکس نیومده و حداقل سه‌نفر باشیم بهتر از دونفره:)
یه‌دفعه صدای زنگ اومد. گفتم حتما داداشمه می‌خواد بگه دیدی گفتم کسی نمیاد( اون اصلا نمی‌دونست کیا دعوتن) دیدم پنج‌تاشون باهم اومدن(ایرانی جماعت اگه سر وقت بره جایی پشتش حرف درمیارن) و بعد چهار تا دیگه و بعد پنج‌تای بعدی و بعد سه‌تا دیگه و....
صدای خنده و شادی‌شون تو پذیرایی پیچیده بود و من تند‌تند پذیرایی می‌کردم.
صدای خنده‌ی داداشم از هرچی تو دنیا بود برام خوش‌آهنگ‌تر بود. (خیلی وقت بود تو خودش بود و حرفای ناامیدانه می‌زد)
سی‌با هم از راه نرسیده شروع کرد کمک.
راه به راه ازشون فیلم‌برداری می‌کردیم. هنوز میوه‌ و چایی نخورده ازشون خواستم میزها رو بکشن کنار و رقص رو شروع کنن. از برادرم خواسته بودم یه سی‌دی رقص از آهنگ‌های جدید بزنه و اون با کلی غر‌غر و ناامیدی اینکارو کرده بود.
خودم هم پریدم وسط و از سی‌با تقاضای رقص کردم (!)تا افتتاح کنیم. و خجالت بقیه ریخت.
حالا مگه دیگه نیش داداش من بسته می‌شه؟
بعدش دیگه اینا چیکار کردن فقط خدا می‌دونه.
انواع و اقسام رقص عربی(بعضیا ملافه می خواستن و عمامه می‌بستن) و ایرانی( داش‌مشدی با کلاه شاپو و کت یه‌کَتی روی دوش و دستمال قرمزی که به عنوان لنگ آماده کرده بودم) و ترکی و کردی و بِرِک و مِرک و...
صداها فکر کنم تا هفت محله رفت... تا نزدیکیهای صبح طول کشید... جیغ زدیم و رقصیدیم( منم خودمو قاطیشون کرده بودم) و از اداهای بعضیا بخصوص داداشم خندیدیم. اند مسخره بازیه.

بعدش دیدم دیگه رفتن تو خاطرات اذیت‌هاشون که چطور معلم‌ها رو بیچاره می‌کردن و جک‌های ناموسی، به سی‌با گفتم بریم تو اتاقمون تا اینا راحت باشن.

خلاصه از اون روز به بعد مگه دیگه تلفن خونه بدون زنگ می‌مونه. دوستان همدیگرو پیدا کردن و ....
بعضی دوستاش می‌گن ما در عمرمون همچین مهمونی نرفتیم... به خاطر اینکه همسایه‌ها از سروصدا ناراحت نشن هر خونه‌ای که پسر حدودای سن داداشم رو داشتن دعوت کرده بودم و فرداش ماماناشون کلی ازم تشکر کردن. بخصوص یه عده که جز درس‌خوندن کاری نمی‌کنن و انگار تفریح کردن خیلی نایاب شده.

پی‌نوشت:‌سی‌با توی این دو مهمونی اصلا غیرتی‌بازی درنیاورد. نه برای لباس و نه رفتار... گفتم حالا که یه‌بار عیبش رو گفته بودم هنرش رو نیز گفته باشم:)