1- در یکی از سهریالیهای تلویزیون، اغما، شیطان داستان، الیاس، با کمی فشار به خود ناگهان موبایل سر ِخود میشه و با دکتر پژوهان و اون دختر بده حرف میزنه...
آقا، ما هر چه به خودمان فشارات وارد میکنیم، هیچجوره موبایلمون راه نمیافته. میترسم فشار زیاد باعث ایجاد صدای مشکوک از یه جای دیگه بشه.
از آقای سیروس مقدم کارگردان محترم فیلم تقاضا میشه قبل از ترکیدن یه عده آدم بیگناه، طرز کار الیاسلشو یادمون بده!
2- دیروز صبح برام خوب شروع نشد. صبحانه نخورده رفتم پای درددل زنی زجر کشیده، اما خوشبختانه مقاوم، هر چه او با خونسردی از مصائبش حرف میزد، من حرص میخوردم که ما چه جامعهی بدی داریم. بعد از اون هم اونقدر اینور و اونور و این صف و اون صف رفتم که شد ساعت 2. جای آخری تقریبا شونه و دستم از گرسنگی و ناراحتی میلرزید. بیحالی و کندی کارمندا به بهانهی روزه بیشتر احوالمو خراب کرده بود.
گاهی مجبور بودم وقتی کارمندی کارمو انجام نمیده به رئیسش شکایت کنم. اون کارمند هم که با توپ و تشر بهم گفته بود برو الان حوصله ندارم کارتو انجام بدم، همچین مثل قرقی(اما با نگاههای تهدیدآمیزبه من) سر سهسوت کارمو انجام داد که پیش خود گفتم کاش همه رئیسا اینطوری بودن.
اما رئیس بعدی پشت کارمندش دراومد که ماه رمضون وقت کار نیست که... بهتره برید بعد از تعطیلات(!) عید فطر بیایید!
3- خیلی از ادارات آبسردکنشونو از ته کندن و بردن انبار تا بعد از تعطیلات(!) عید فطر!
این روزها هم هر چقدر شباش سرده و بعضی همسایههای ما شومینه روشن میکنن، اما روزاش تا دلتون بخواد گرمه! خوب آدم تشنهش میشه.
ـ آقا آبسردکنتون چرا نیست؟
با نگاه عاقل اندر سفیه: خوب ماه رمضونه دیگه.
- کسی که روزه نیست باید چیکار کنه؟
ـ مگه کسی هم هست که تو این روزهای عزیز روزه نگیره؟!!!!!
- بله،من!
با اخم پشت چشمی نازک میکنه و راهشو میکشه میره!
4- ساعت 3 بعد از ظهر صبحونه نخورده و ناهار نخورده از جلوی نونوایی بربری رد شدم . بوی نون داغ و تازه منو کشت.. وایسادم تو صف.
- آقا دو تا برشتهی خشخاشی!
از جلوی گوشتفروشی هم که رد شدم نیشم باز شد!
- کمی جیگر گوساله خریدم که بیام خونه، سرخ کنم و با نون تازه بزنم تو رگ.
توی راه بدون اختیار دستم رفت طرف نون. پیادهرو خلوت بود و اونایی هم که بودن حواسشون به من نبود. تند تند داشتن راه خودشونو میرفتن.
کمی از قسمت برشتهش کندم و گذاشتم تو دهنم
هنوز کامل نجویده و قورتش نداده بودم که پسری ریز نقش و سیاهپوش با ریش تُنُک اومد جلوم!
- خواهر از شما بعیده
جاخوردم اما سعی کردم به روی خودم نیاوردم. نونو دادم گوشهی لپم و گفتم:
- چی بعیده؟
- مگه نمیدونی این "ماه" چه ماهیه و امروز چه "روز"ی؟!!
عصبانی شدم.(میگم که گرسنه بودم و آدم گرسنه دین و ایمون نداره)
- الان ماه "مهر"ه و امروز هم "نهم مهر"ه! منظورتون باز شدن مدرسههاست . کمک مالی جمع میکنید برای مدرسه سازی یا جشن عاطفهها؟
کارد میزدی خونش در نمیومد!
- نخیر! در ماه مبارک رمضان هستیم و امروز روز ضربت خوردنه. اقلا این سهروزو تظاهر به روزه خواری نکن خواهر!
- اولا شما از کجا حواستون رفت به دهن من و دوما بهخدا قسم که من تظاهر نکردم. روزه نیستم و داشتم از گرسنگی میمردم.
( هیچوقت اینطوری نشده بودم قلبم و صدام و دستم به طور نامحسوس میلرزید.)
با اخم گفت:
- من از بابت نهی از منکر وظیفه داشتم بهت بگم. تا گناهت گردن من نیفته.
- نترس برادر! من گناهی نکردم که گردن کسی بخواد بیفته!
و انگار با هزار من بار(بهخاطر برخورد مکرر با آدمهای اینجوری) راهمو کشیدم که برم خونه نون و جیگرمو بخورم!
( اعتراف میکنم که چند تا فحش زیر لب بهش دادم که اینجور بهم گیر داد)
آخه چرا یه عده فکر میکنن چون روزهن، رو سر ما افضلن؟
اوه... شت!
5-دیالوگ:
- چرا احمدینژاد برای سخنرانی به دانشگاه تهران نرفت؟
- بهخاطر ترس از آلودگی هوا.
- چه ربطی داره؟
- خوب یه عده از خوشحالی به جای فشفشه و شمع، پوستر آتیش میزنن، یه عده هم از شعف فشار خونشون میره بالا و پاهاشون داغ میکنه و کفششون رو در میارن و به جای کلاه با زاویهی حاده به هوا پرتاب میکنن و بوی پا همه جا میپیچه.
- صحیح!
6- تعطیلات عید فطر
تا بوده تو تو کشورمون عید فطر یه روز بوده. تعطیلیش هم یه روز بوده.
از بعد از انقلاب یک عده از روحانیون دارن زور میزنن که تعطیلات عید نورز رو ملغی و به جاش تعطیلی عید فطرو زیاد کنن. حتی حدیثها و داستانهای جدید دارن میسازن(عنقریبه که کارگردانهای تلویزیونی هم به کمشون بیان) که تو این روزها باید رفت عید دیدنی نه عید نوروز!
از پارسال موفق شدن تعطیلی عید فطر رو بکنن سه روز.
امسال الهام( همسر رجبی) گفته داریم سعی میکنیم بکنیمش 5 روز...
از اونور هم چند ساله دارن سعی میکنن تعطیلی نوروز رو کم کنن.
فردا هم که به مناسبت شهادت تعطیله. پس فردا هم احتمالا بینالتعطیلینه. جمعه هم که مردهها هم آزادن.
ماه محرم که ماه عزاداریه و هر که زیاد کار کنه خره!
ماه رمضون هم ماه غش و ضعف کردنه و شباش از شدت پرخوری رو به قبله شدن(همه رو نمیگم ها. با معتقدین و روزهبگیرهای واقعی کاری ندارم)
بیخود نیست میگن ایران کویته...
از نظر کار میگم نه حقوق!
7- خانمی از انگلیس اومده بود ایران مهمون بود خونهی خواهرش.
خواهرش طبق برنامهی خودش ساعت 11 برده بودش کلاس ورزش و عصرش استخر.
بعد از چند جلسه که خانمها هی بهش میگفتن خوش بهحالت تو اروپا زندگی میکنی، گفته بود.خوش بهحال شما که دارید در کویت زندگی میکنید.
خانوما گفته بودن: اوا... چرا؟؟؟ ما اینجا داریم میپوسیم.
خانم ساکن انگلیس گفته بود.
- والله، من اونجا هر روز ساعت 6 صبح پا میشم و با عجله و با لباس ساده میدوم میرم سرکار عین خر کار میکنم. ناهار یه ساندویج یا ناهار مختصر میخورم.
عصرش هم میرم بچهها رو برمیدارم میارم خونه و غذا درست میکنم برای شام و زدن ماشین لباسشویی و ظرفشویی و تا کردن لباسها و کمک به درس بچهها و ... و باز فرداش روز از نو روزی از نو.
این چند روزه خونهی خواهرم، تا 2 صبح نشستیم فیلم و ماهواره نگاه کردیم یا هر شب مهمونی بودیم. صبح ده پا شدیم . صبحانه خوردیم و حاضر شدیم اومدیم کلاس ورزش. روزایی هم که نیومدیم رفتیم تو پاساژها گشتیم یا رفتیم آرایشگاه. ناهار پیتزا یا چلوکباب از رستوران دم خونه گرفتیم و عصر هم رفتیم استخر و سونا و جکوزی. خواهرم هم سالی یهبار تاتو و عمل جراحی زیبایی و... بهخدا شما دارید خوب زندگی میکنید نه ما... مسافرت شمال و کیش و ... هم سالی چند بار...
8- از بد حادثه و از بیسلیقگی صاحبخونه یه مهمونی زنونه پولدارانه دعوت شده بودم. بعد که کلهی خانوما گرم شد. یکی یکی پا شدن همراه با آهنگ استریپتیز کردن. البته بیشتر جاهایی رو لخت میکردن که تازه عمل کرده بودن. مثلا سینه یا شکم... وقتی کار به جای باریک میکشید من ناخودآگاه از شرم سرمو پایین مینداختم.(شاید داستانشو همون موقعا نوشته باشم)
جالب بود. زنی که یه نظرم بیست و هفتهشت ساله میرسید بعدا فهمیدم داماد داره و در اصل 40 سالشه. حقا که جراحش خیلی حاذق بود.
صحبتا حول محور آرایشگاههای شمال شهر تهران میگشت که کی کار تاتو کردنش خوبه و کی خوب هایلایت میکنه و...
اونجا هم یه خانمی بود( با زیبایی طبیعی) که بعد از چند سال خارج زندگی کردن اومده بود به فامیلاش سر بزنه.
با لبخند انتقادمیکرد از آرایش غلیظ و تند تند عمل کردن و فرت و فرت سیلیکون و بوتاکس زدن زنای ایرانی. او در آمریکا آرایشگاه داشت و میگفت ما بیشتر کاری میکنیم که زیبایی خود فرد معلوم بشه نه اینکه مصنوعی. ایرانیها اصرار دارن زیباشون مصنوعی بهنظر برسه و تو ذوق بزنه. بعد خانومای دیگه از کارش پرسیدن. اونم تعریف میکرد که چهطور صبح زود باید بیدار شه و تا شب کار کنه.
یه خانومی غرق در آرایش غلیظ که هر یک ساعت میرفت تجدیدش میکرد. و انواع هایلایت اجق وجق تند قرمز نارنجی زرد و مزهها و گونهها و سینهی مصنوعی(البته خودش با افتخار تعریف کرده بود)
گفت ببین اینا چه زندگی دارن ما چی؟
اول صبح شوهره (!) رو تیغ میزنیم و از این آرایشگاه میریم اون آرایشگاه و ازین سالن بدنسازی میریم اونیکی. برای اولین بار از خودم خجالت کشیدم.. بعد با خنده اضافه کرد. زندگی انگلی داریم ماها و همهشون غش غش خندیدن!
9- اومده بودم تو وبلاگم فقط یه سوال مهم مطرح کنم. اما همه چی گفتم جز اونو:) ایشالا دفعهی بعد...
10- بازتاب سخنرانی احمدینژاد در وبلاگهای ایرانی و خارجی
نوشتهی درنا کوزهگر، روزنامهنگار، ساکن سويیس
اسم وبلاگ منم توش هست:)
11- مصاحبهی رادیو زمانه با محمود صالحی عضو هیئت تحریریه و مسئول بخش فارسی مسابقه وبلاگنویسی دویچهوله...
دویچهوله، جایی برای وبلاگها
اینجا هم اسم من هست...دلتون بسوزه! من چقدر معروفم، خودم نمیدونستم.
12- چرا ناراحتین ترکیه مولانا رو مال خودش کرده؟ وقتی حکومتی ضعیفه، همه چیزش! صاحب پیدا میکنه!
پ.ن.
13- همین الان یکی از دوستان این لینکو برام فرستاد.
مطلبی در وبلاگ نسرین. در واقع ایمیل دوستیست به او.
"ديروز 28 شهريور، 7 رمضان، ساعت 4:30 بعد از ظهر از سر كارم بيرون اومدم، خيلي خسته بودم، از صبح كار سنگين كرده بودم و عليرغم اينكه پريود بودم و روزه نبودم هيچي نخورده بودم، از كنار بزرگراه كه رد مي شدم تا به ايستگاه اتوبوس برسم يه ماشين گشت يه خورده جلوتر از من نگه داشت، باور نمي كردم بخوان به من گير بدن، شايد لازمه كه لباسم رو توضيح بدم، من يك مانتوي مشكي كوتاه و گشاد با يك شلوار مشكي بلند و گشاد پوشيده بودم و يه شال بزرگ سورمه اي سرم بود و نه تنها يك ذره آرايش نداشتم و حتي كرو پودر هم نزده بودم، بلكه رنگ پريده و خسته هم بودم. كفش بسته و جوراب هم پوشيده بودم.
يك سرباز پياده شد و يك دختر چادري اومد جلوي منو گرفت و...."
منم درست مثل این عزیز، اعصاب و روانم مدتیه بههم ریخته از این اوضاع هشلهف!
مددی!
زیتون. دام
چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶
صد رحمت به سنگ پای قزوین!
1- تورو خدا زحمت نکشید هر 70 میلیوننفرتون بیایید فرودگاه!
میترسم زیرپا له بشید. منم که استاد دانشگاهم و خیلی مهربون...
میدونم که موقع سخنرانیهام تو دانشگاه کلمبیا و سازمان ملل و مصاحبههام همه اشک شوق تو چشماشون جمع شده و به من گزارش رسیده از شدت ذوق صدای نعرهتون در نقطه نقطهی ایران به گوش میرسیده.
چون من استادم و استدلالم قویه، میدونم فرودگاه تهرون گنجایش 70 میلیونو نداره. از طرفی میترسم یه عده ستون پنجمی یه دستور آمریکا از غیبت شما سوءاستفاده کنن و بیان خونهتون دزدی. برای همین خواهش میکنم، تمنا میکنم به مسجد رفتن اکتفا کنید و هرچقدر میخواهید به خاطر وجود من سجدهی شکر بهجا بیارید!
جون من کیف کردید چهجور حال آمریکا و اسرائیل و بقیه رو گرفتم!
2- داداش من میگه من قول میدم ایندفعه هم احمدینژاد رأی میاره!
- مگه اوندفعه نمیگفتن تقلب شده؟
- اگر هم اوندفعه شده، این دفعه واقعا رأی میاره!
- به خاطر بامزهگیش؟ سخنرانیهاش؟ وسیلهی سرگرمی؟
- نه. یه کم فکر کن!
-....
3- شیاف مخصوص خونریزی در شب زفاف به بازار اومد...
با اسم داروی معجزه آفرین باکرهگی!
4- جملهنویسی سمیه کلاس سوم دبستان از کرج...
5- خیلی آدما وقتی منو میبینن ازم سوال میکنن که آیا من شمالی هستم! وقتی میگم نه با یه نگاه ناباورانه میگن ولی خیلی شبیه شمالیهایین. میگم کاش بودم.
گاهی هم به شوخی میگم آره. مال شمال افغانستان یا پاکستانم.
حالا اگه چهرهام باعث میشد که در شمال اینفکرو بکنن و مغازهداراش بهم تخفیف بدن خوب میشد اما ابدا"!
اونروز تو فروشگاه مواد غذایی مردی میانسال با کلهی گرد کممو و لبی خندان اومد نزدیکم و در گوشم پچپچگونه گفت:
- شمالی هستی؟ رشتی؟ آره؟
کمی خودمو کنار کشیدم گفتم نه متاسفانه!
رفتم به سمت یه قفسهی دیگه و داشتم جنس برمیداشتم تو سبد میگذاشتم که باز نزدیک شد با خندهی جلف گفت:
- میترسی بگی شمالی هستی؟
باز دور شدم ازش. اما جواب دادم:
- نه، چه ترسی! مگه شمالی بودن عیبه؟!
- لهجهت! حاشا نکن! لهجهت معلومه شمالی هستی.
- ای بابا، اگه بودم میگفتم دیگه. ببخشید من کار دارم...
و به سمت قفسهی دیگری رفتم.
دوباره با پررویی نزدیک شد:
- میترسی بگی چون از بس جک براتون ساختن!
و خندهی مشمئزکنندهای کرد.
دیگه عصبانی شدم و جوابشو ندادم. رفتم طرف صندوق...
اونم اومد پشتم وایساد و باز جلوی مردم شروع کرد به همون سوالو پرسیدن...
یهو فکری به نظرم رسید.
- شما کجایی هستین آقای محترم؟
کمیخندهشو فرو خورد:
- برای چی میپرسی؟
- همینجوری، برام فرقی نداره البته!
من و منی کرد و گفت قزوین!
بیهوا لبخندی زدم.
- چهطور مگه؟
- هیچی، متاسفانه برای هر شهر ایران جک ساختن اما عاقلان نباید باور کنن...
دیگه لبخندش کاملا محو شده بود و صورتش هم کمی سرخ.
- اما ما مال تاکستان قزوینیم!
صندوقدار و مردم تو صف که احتمالا در جریان مزاحمتهای آقا از اول بودن خندیدن.
- مگه من چیزی گفتم؟
دیگه تا وقتی پول خرید رو دادم و رفتم جیکش در نیومد!
6- بچه که بودم یه روز با مامانم رفتیم به یکی از فروشگاههای صنایع دستی در خیابون ویلا . یه آفتابهی مسی خیلی گنده، چند برابر قد من به عنوان دکور اونجا بود.
دستمو که تو دست مامانم بود کشیدم و در حالیکه سرمو بالا گرفته بودم با سادگی به صدای بلند گفتم:
- اووَه... مامان این آفتابهی خمینیه؟
فکر میکردم این آفتابهی بزرگ باید مال بزرگترین مقام کشور باید باشه.
همهی کارمندای اونجا از خنده غش کردن. یکی گفت: نه عزیزم مال شاه بوده. یکی گفت مال رستمه . خلاصه هر کسی یه چیزی گفت.
7- آن پسر با اسب رفت...
8- گذرگاه شماره 71 منتشر شد... الان هشت روزه که اومده.
"اینک گذرگاه، یک جُنگ است. که سعی شده است دسترسی به مطالب آن سریع و راحت باشد. با یک " کلیک " به فهرست می رسی که مطالب را در طبق اخلاص، پیش رویتان قرار می دهد. همه مطالب تفکیک شده منتظر کلیک است. جستجوی وقت گیر لازم نیست. و یک کلیک دیگر شما را به آرشیو مرتب و قابل بهره وری هدایت می کند.(محمود صفریان)بمناسبت گامهای آخر شش سالگی که قراره در شماره 72 چاپ بشه. چطور فهمیدم؟ شمام عضو بشید تا مطالب بعدی رو به آدرستون بفرستن...
9- این عکس وجود آزادی بیان رو در جمهوری اسلامی به خوبی اثبات میکنه...
میترسم زیرپا له بشید. منم که استاد دانشگاهم و خیلی مهربون...
میدونم که موقع سخنرانیهام تو دانشگاه کلمبیا و سازمان ملل و مصاحبههام همه اشک شوق تو چشماشون جمع شده و به من گزارش رسیده از شدت ذوق صدای نعرهتون در نقطه نقطهی ایران به گوش میرسیده.
چون من استادم و استدلالم قویه، میدونم فرودگاه تهرون گنجایش 70 میلیونو نداره. از طرفی میترسم یه عده ستون پنجمی یه دستور آمریکا از غیبت شما سوءاستفاده کنن و بیان خونهتون دزدی. برای همین خواهش میکنم، تمنا میکنم به مسجد رفتن اکتفا کنید و هرچقدر میخواهید به خاطر وجود من سجدهی شکر بهجا بیارید!
جون من کیف کردید چهجور حال آمریکا و اسرائیل و بقیه رو گرفتم!
2- داداش من میگه من قول میدم ایندفعه هم احمدینژاد رأی میاره!
- مگه اوندفعه نمیگفتن تقلب شده؟
- اگر هم اوندفعه شده، این دفعه واقعا رأی میاره!
- به خاطر بامزهگیش؟ سخنرانیهاش؟ وسیلهی سرگرمی؟
- نه. یه کم فکر کن!
-....
3- شیاف مخصوص خونریزی در شب زفاف به بازار اومد...
با اسم داروی معجزه آفرین باکرهگی!
4- جملهنویسی سمیه کلاس سوم دبستان از کرج...
5- خیلی آدما وقتی منو میبینن ازم سوال میکنن که آیا من شمالی هستم! وقتی میگم نه با یه نگاه ناباورانه میگن ولی خیلی شبیه شمالیهایین. میگم کاش بودم.
گاهی هم به شوخی میگم آره. مال شمال افغانستان یا پاکستانم.
حالا اگه چهرهام باعث میشد که در شمال اینفکرو بکنن و مغازهداراش بهم تخفیف بدن خوب میشد اما ابدا"!
اونروز تو فروشگاه مواد غذایی مردی میانسال با کلهی گرد کممو و لبی خندان اومد نزدیکم و در گوشم پچپچگونه گفت:
- شمالی هستی؟ رشتی؟ آره؟
کمی خودمو کنار کشیدم گفتم نه متاسفانه!
رفتم به سمت یه قفسهی دیگه و داشتم جنس برمیداشتم تو سبد میگذاشتم که باز نزدیک شد با خندهی جلف گفت:
- میترسی بگی شمالی هستی؟
باز دور شدم ازش. اما جواب دادم:
- نه، چه ترسی! مگه شمالی بودن عیبه؟!
- لهجهت! حاشا نکن! لهجهت معلومه شمالی هستی.
- ای بابا، اگه بودم میگفتم دیگه. ببخشید من کار دارم...
و به سمت قفسهی دیگری رفتم.
دوباره با پررویی نزدیک شد:
- میترسی بگی چون از بس جک براتون ساختن!
و خندهی مشمئزکنندهای کرد.
دیگه عصبانی شدم و جوابشو ندادم. رفتم طرف صندوق...
اونم اومد پشتم وایساد و باز جلوی مردم شروع کرد به همون سوالو پرسیدن...
یهو فکری به نظرم رسید.
- شما کجایی هستین آقای محترم؟
کمیخندهشو فرو خورد:
- برای چی میپرسی؟
- همینجوری، برام فرقی نداره البته!
من و منی کرد و گفت قزوین!
بیهوا لبخندی زدم.
- چهطور مگه؟
- هیچی، متاسفانه برای هر شهر ایران جک ساختن اما عاقلان نباید باور کنن...
دیگه لبخندش کاملا محو شده بود و صورتش هم کمی سرخ.
- اما ما مال تاکستان قزوینیم!
صندوقدار و مردم تو صف که احتمالا در جریان مزاحمتهای آقا از اول بودن خندیدن.
- مگه من چیزی گفتم؟
دیگه تا وقتی پول خرید رو دادم و رفتم جیکش در نیومد!
6- بچه که بودم یه روز با مامانم رفتیم به یکی از فروشگاههای صنایع دستی در خیابون ویلا . یه آفتابهی مسی خیلی گنده، چند برابر قد من به عنوان دکور اونجا بود.
دستمو که تو دست مامانم بود کشیدم و در حالیکه سرمو بالا گرفته بودم با سادگی به صدای بلند گفتم:
- اووَه... مامان این آفتابهی خمینیه؟
فکر میکردم این آفتابهی بزرگ باید مال بزرگترین مقام کشور باید باشه.
همهی کارمندای اونجا از خنده غش کردن. یکی گفت: نه عزیزم مال شاه بوده. یکی گفت مال رستمه . خلاصه هر کسی یه چیزی گفت.
7- آن پسر با اسب رفت...
8- گذرگاه شماره 71 منتشر شد... الان هشت روزه که اومده.
"اینک گذرگاه، یک جُنگ است. که سعی شده است دسترسی به مطالب آن سریع و راحت باشد. با یک " کلیک " به فهرست می رسی که مطالب را در طبق اخلاص، پیش رویتان قرار می دهد. همه مطالب تفکیک شده منتظر کلیک است. جستجوی وقت گیر لازم نیست. و یک کلیک دیگر شما را به آرشیو مرتب و قابل بهره وری هدایت می کند.(محمود صفریان)بمناسبت گامهای آخر شش سالگی که قراره در شماره 72 چاپ بشه. چطور فهمیدم؟ شمام عضو بشید تا مطالب بعدی رو به آدرستون بفرستن...
9- این عکس وجود آزادی بیان رو در جمهوری اسلامی به خوبی اثبات میکنه...
اشتراک در:
پستها (Atom)