1- در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد...
(احمد شاملو)
2- با دوستی که لیسانس شیمیه داشتیم تو یه خیابون قدیمی قدم میزدیم. یکی از قدیمیترین خیابونای شهر که یه عالمه درخت چنار کهنسال داره، بلندتر از ساختمونای پنج طبقه. با اینکه خیابون امیری الان یکی از پررفتوآمدترین و تجاریترین خیابوناست، ولی عرض پیادهروش هنوز هم یک متره. چون هربار شهرداری تصمیم به عریض کردن پیادهرو این خیابون میگیره. کسبه که با این کار مغازهشون کوچیک میشه، با اهدا رشوههای...ببخشید... هدایای آنچنانی، منصرفشون میکنن. بگذریم... اصلا بحثم این نیست.
قبلش با دوستم رفته بودیم کتابفروشی، دوستم یکی از کتابهای فهیمهرحیمیرو خرید و من کتاب شعر شاملو. تو تاکسی برای چند دقیقه کتابها رو با هم رد و بدل کرده بودیم و گفته بودم اینا چیه میخونی؟ بعد صفحهی دومش خونده بودم: چاپ بیستودوم. و اون صفحهی دوم کتاب شاملو رو آورد و خوند: چاپ نهم.
در پیادهرو یکمتری شلوغ امیری بحث میکردیم که تیراژ چاپ کتاب مهمتره یا ارزش نوشتههای کتاب که دوستم معتقد بود این تیراژ کتابه که مهم بودن کتاب رو نشون میده. بارها تنه خوردیم، گاهی مجبور شدیم مثل کوهنوردا در یکخط حرکت کنیم. وسطای امیری یهدفعه حواس دوتامون رفت به یهدختربچهی ناز کوچولوی نوپا..فکر کنم حدودا 5/1 سالش بود. جلوی مامانش در این پیادهروی یکمتری پر از چالهچوله رو به روی ما به سمت ما میدوید. دهنش از ذوق و شوق کودکانه به خنده بازِباز بود و چشمای شیطونش میدرخشید. هر دو بیهوا گفتیم: وای... چه نازه! هنوز این جمله از دهنمون بیرون نیومده بود که بچههه طفلکی پاش رفت توی یکی از چالهچولهها و محکم خورد زمین. پیرهن کوتاه تنش بود و پاهاش و دستش و کمی از صورت عین برگ گلش زخمی شد و زد زیر گریه. هر دو دویدیم به طرف بچه. دوستم زودتر خودشو رسونده بود. و هر چی بچهمیخواست خودشو بندازه تو بغل مامانش دوستم ول نمیکرد. هی با بغض میگفت: "ببخشید! تقصیر من بود. من چشمم شوره! تروخدا ببخشید. یادم نبود از کسی نباید تعریف کنم...."
چند نفر دورمون جمع شده بودن. مادر بچهبا ناراحتی و بدگمانی زل زده بود به دوستم ومیخواست به زور دخترشو از چنگ دوستم درآره و از دید چشمهای شورش قائمش کنه و بذاره در ره. دوستم محکم بچه رو چسبیده بود و معذرت میخواست. من هر چی داد میزدم این حرفا چیه؟ پیش میاد دیگه. تقصیر چالهچولهست.. اما مگه صدام به جایی میرسید! گریههای جیغآلود بچه با معذرتخواهیای دوستم و دخالت مردم که "شاید راست بگه، رسیدی خونه برای بچهت اسفند دود کن!" نمیذاشت صدا به صدا برسه. خلاصه بقیهراه بجث بجث چشمزدن و اینا بود. دوستم گفت: مثل اینکه تو خیلی بیایمان و بیاعتقادی! خواستم بگم آره به خرافات بیایمان و بیاعتقادم. ولی دیدم الان(اونزمان) هر چی بگم بیاثره.
3-در راستای توصیهی حسین درخشان که بریم تو زیرزمین و بچهی خوبی بشیم، رفتم در وبلاگ بچهحزباللهیها در قسمت فاطمیون ثبتنام کردم:) تا چه مقبول افتد و چه در نظر اسمشو نبر اُفتد:)
4- اسم اسمشو نبر اومد. آقا و دوستان، دیشب با تلسکوپ تا صبح رو پشتبوم بودن. یه وقت خدانکرده دیشب سرما نخورده باشن! مبارکه. بالاخره حلول ماه رمضان به اثبات رسید و شروع سریالهای درپیتی و آبدوغخیاری تلویزیون...
5- مهشید عزیز( با اونیکی مهشید عزیز که سوئد زندگی میکنه فرق داره ها. اینیکی مهشید ساکن آمریکاست) در نظرخواهیم ترجمهی انگلیسی شعر همسربیوفای گارسیالورکا رو نوشته. ممنون.
6- خیلی ممنون از جوابهای شما در مورد سوال شمارهیک مطلب قبلیم. بخصوص از: بامداد، شبح، یلدا، آبنوس، کتبالو، مَن، اِم، ساناز، داریوش، مُخ رایانه، خدابیامرز، خُسنآقا، شهره، ندا، شبنم، کانگورو، دختربس، یونس، قاصدک، کیمیا، 2تا مهدی، دیبا، سهنقطه، بیاسم، روزبه ٬ داریوش کبیر و...
چقدر وبلاگ تو این موقعیتها به درد میخوره!
7- امروز رفتم به یه بازارچهی زنان. خیلی جالب بود. تو یه باغ بسیار زیبا و خوشآب و هوا برگزار شد. هر کسی یه چیزی درست کرده بود و به نفع تعاونیهای زنان میفروخت.روی میزها پر بود از انواع خوراکیها، مثل: ترشی، مربا، کیک، قطاب، پیاز داغ، سیرداغ، سبزی خشک و انواع سالاد وشلهزرد و زولبیا بامیه وساندویچ و...
و انواع وسائل دستدوزی مثل عروسک، روسری، شال،کلاه، حوله، رومیزی، کیسههای پارچهای محیط زیستی، و... و هنرهای دستی مثل گلچینی، ویترای(نقاشی) روی شیشهو گیلاس و لیوان، شمعدان و تابلوی نقاشی و.... و همینطور انواع گلدان گل و جزوهها و... طبق معمول میزهای خوراکیفروشی از همهجا شلوغتر بود:) شادی صدر و دخترنازش هم اومده بودن:)
8- وبلاگ دو هنرمند بازیگر تاتر رو خیلی وقته میخوام بهشون لینک بدم. مارمالاد و ماراساد.
9- والله هر چی نگاه کردم آخرش یاد نگرفتم اینقدر سریع تیشرتهامو تا کنم:) نکنه سرکاریه؟
10- دنیا، امروز دنیای آماره...
11- وای که گاهی چقدر لجم میگیره از بعضی از این صورتکهای یاهو مسنجرجدید! مثلا یه شب ناراحتی وآنلاین میشی، یاهو مسنجر هم که قربونش برم معمولا اتوماتیک خودش میاد.. میبینی صورتک همچی جلف داره غشغش میخنده که اعصابت خورد میشه... یا دوستت ناراحتی داره ویا تو آفلاین باهات دعوا کرده. وقتی پنجرهشو باز میکنی میبینی نیش صورتکش تا بناگوش بازه.
12- گاهی متوجه میشی که لینکتو از یه وبلاگ برداشتن. دو حالت داره معمولا. ممکنه عقایدتون اصلا بههم نمیخوره و تو اینو خیلی وقته فهمیده بودی. در این صورت احتمالا اصلا ناراحت نمیشی و حتی انتظارشو داشتی.
ولی گاهی میبینی با یکی تقریبا همعقیدهاید، باهم در تماسید. برای هم کامنت میگذارید. و متوجه میشی خیلی وقته جزء حلقه دوستاش نیستی. در این صورت جا میخوری. میگی این یعنی قطع یکطرفهی دوستی؟ یعنی دیگه نیا؟
خوشم میاد بعضیا اینقدر شهامت دارن میرن میپرسن که چی شده لینک منو برداشتی؟ متاسفانه من این جسارت رو ندارم. میگم لابد دلش نخواسته. اینجوری شاید تو رودرواسی بمونه. و...
یه چیز جدید هم مُد شده. بعضیا که روشون نمیشه لینک آدمو بردارن، میان یه حرف اضافه به لینکتون اضافه میکنن. اینجوری هیچوقت لینک پینگ نمیشه و همیشه اون تهمها میمونه:)
شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۳
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
برای شوهرتان همسر باشید نه مادرو خواهر...
1- وقتی خانم کارشناسی در جمعمان گفت:
" بچهها، وقتی ازدواج کردید، سعی کنید برای شوهراتون همسر باشید نه خواهر و مادر...
آقایون ایرانی بیشتر دوست دارن زنشون شبیه مادرشون باشه و حتی خودشون رابطه رو به این سمت هدایت می کنن, ولی بعد از یکی دوسال همین رابطه دلشونو می زنه .."
با شنیدن این حرف مثل دانشمندی که دقیقا فهمیده گوینده چی میگه و تا ته حرفاشو خونده، سری تکون دادم. و حالا که به خودم رجوع میکنم، میبینم اصلا منظورشو نفهمیدم:)
کسی هست که یاری کند مرا؟
نظرات شما چه خانم باشید چه آقا، و چه مجرد باشید چه متاهل، برایم بسی مغتنم است!
2- معمولا وقتی میخوام از کسی نقلقولی بیارم، وقتی میخوام باهاش شوخی کنم، وقتی میخوام عکسی ازش چاپ کنم، و بیشتر اوقات حتی وقتی میخوام بهش لینک بدم سعی میکنم ازش اجازه بگیرم. مثلا وقتی به همسر دوم خواستم لینک بدم ازش اجازه خواستم. گفتم ممکنه لینک من ممکنه باعث دردسرت بشه. اشکالی نداره؟ و خودش بزرگواری کرد و گفت نه.
وقتی دفعهی پیش به یاسی لینک دادم، اهمال کردم. گفتم زنی که اینقدر شجاعه که تموم مسائلشو در در وبلاگش مینویسه لابد از نظرش اشکالی نداره خوانندههای جدید برن بخونن و شاید فکر میکردم بشه ازین طریق کمک فکری بهش کرد.
خیلی متاسفم و همینطور ازش معذرت میخوام اگه باعث دردسر یراش شدم.
خوب این خیلی بده که ماها این حق رو به خودمون میدیم که خیلی سریع در مورد دیگران قضاوت کنیم.
یاسی صبور از من گلهای نکرده. تازه گفته خوشحاله که بدون غرض برخورد کردم. با اینهمه متاسفم که تا حدی باعث از بین رفتن تنهایی و خلوتش شدم.
3- نمیدونم چرا این پتیشن رو ایرانیای مقیم خارج بیشتر امضا کردن! ایرانیهای مقیم داخل واقعا مخالف ادامه تحصیل بچههای افغانی هستن؟
4- دُم یه کامنت جدید رو گرفتم و رسیدم به نظرخواهی یکی از مطالب قبلیم، دیدم اووووووَه! 60 تا کامنت جدید از طرف آنلاین پوکر و جکپات و از این کوفت و زهرماراست. هر 60 تا رو نشستم پاک کردم..فرداش دیدم 80 تا اومده. رفتم به چند نظرخواهی قدیمیدیگهم سر زدم.دیدم اونجاها هم پر شده از این آگهیهای قمار. آخه بگو مردِ حسابی( مطمئنم مرده، خانوما از اینکارای بیمنطق نمیکنن) مامانم قمارباز بوده یا بابام؟ که هی ازین تبلیغا برام میزنی؟:)
5- این شعر رو لطفا 18+ها بخونن. بعدا نگید نگفتم!
"همسر بیوفا"
به کنار رودخانه بردمش
بدین گمان که بیشوی است
حال آنکه او شوهر داشت.
قرار ما در شب عید سن ژاک بود.
هنگامی که چراغها خاموش میشوند
و جیرجیرکها به صدا در میآیند.
در خلوت آخرین حصار
به پستانهای خفتهاش دست کشیدم
و سینهاش
چون خوشههای سنبل به رویم گشوده شد.
و خشکی دامن آهارزدهاش
چنان چون پارچهای ابریشمین
که به دوازده کارد توامان دریده باشند
در گوش من صدا کرد.
بر حاشیه جادهها
قلههای بینور درختها،بزرگ میشدند
و افقی از سگها
در دوردست رودخانه
عوعو میکرد.
آنگاه که از بوتهی تمشکها
و خارها و جگنها گذشتیم
خواباندمش
و گیسوان بافته پرپشتش
در خاک نرم فرورفت
و چالهای درست کرد.
دستمال گردنم که باز شد
او دامن از تن کند.
و سپس، هنگام که کمربند و ششلولم را گشودم
او سینهبندهای چهارگانهاش را.
نه گلهای مریم و نه حلزونها
پوستی به آن لطافت دارند.
و نه بلورها را در زیر مهتاب
درخششی چنان تابناک است.
رانهایش، چون ماهیان لغزنده
بر من لغزیدند
نیمی تمام حرارت،
نیمی پر از برودت
من آن شب چهار نعل
بر مادیانی صدفگونه تاختم
بیعنان و بیرکاب،
من مرد هستم و فاش نمیکنم
آنچهرا که او به من گفتهاست.
تو و دانایی مرا واداشت
تا محتاطتر باشم.
آلوده بر بوسهها و شنها
از رودخانه گذرش دادم.
تیغههای زنبقها
با نسیم شب ستیزه میکردند.
من چون کولی کاملی
چنان که بایسته است رفتار کردم.
هنگام وداع
اورا سوزندان بزرگ قشنگی دادم
لیک نخواستم گرفتارش باشم.
چرا که شوی داشت.
و هنگام که به سوی دور میرفتیم
مرا گفت، دوشیزه است...
(فدریکو گارسیا لورکا)
ترجمهی: رضا معتمدی
از کتاب:آوازهای کولی
اشتراک در:
پستها (Atom)