1- تلویزیون داشت با چند تا دختر بهقول خودشون بدحجاب و آرایش کرده و چند تا پسر خوشتیپ و ژلزده مصاحبه میکرد.
طبق معمول این روزا دیگه. فردا روز قدسه.
فکر کردن حالا که ریشدار و چادری اگه بگن برید راهپیمایی، هیچکی نمیره، لابد این تیپا بگن همه پا میشن میرن!
دختری با رژ صورتی براق و مژههای چنددور ریمل زده با احساس میگفت:
اگر اسرائیل از بین بره ما میتونیم یه نفس راحت بکشیم!
پسره میگفت: اگر اسرائیل -این لکهی ننگ- از روی نقشه پاک شه، ما خیلی راحت به هر چی میخواهیم میرسیم.
دختر مکشمرگمای دیگری گفت: این جرثومهی فسادو باید از روی کرهزمین محو کنیم تا دنیا برای همه گلستان بشه.
و همه در صلح و آرامش و راحتی به سر ببرند.و...
و هزار تا فحش نثار بوش و شارون و کاندولیزا و... که نمیذارن دنیا گلستان بشه.
چشمامو میبندم. وای... یعنی اسرائیل اگه از بین بره آلودگی هوای شهرها از بین میره و میتونیم نفس راحت بکشیم!
اگه اسرائیل از بین بره، اجارهخونهها ارزون میشه!
نه اصلا خونه و ویلا ارزون میشه!
کار با حقوق بالا گیرمون میاد!
ماشین آخرین سیستم میخریم و تو خیابونهای تمیز ویراژ میدیم
!رشوهخواری از بین میره!
دیگه ثروت این مملکت مال آقازادهها و آخوندزادهها نیست!
رفاه به تساوی بین مردم تقسیم میشه!
هیچجا فقیری نمیمونه!
اعتیاد از بین میره!
دموکراسی میاد و دیگه حکومت ارث بابای بعضیا نیست که عین زالو بچسبن بهش!
دیگه هیچ درختی قطع نمیشه و دیگه تو ساحل دریا کسی آشغال نمیریزه!
ذبیحالله بیچاره دیگه مجبور نیست برای پول جمع کردن برای مغازه و ماشین نو اینهمه دنبال نذری بره و خودشو سبک کنه.
حاجآقا دیگه نمیره روی حاج خانم هووی صیغهای بیاره. و...
اگه اینطوره منم فردا برم راهپیمایی:)
یا پاککن بردارم نقشهرو محو کنم؟
2- این همه تابلوهای "عکسبرداری ممنوع" جلوی زندانها و پاسگاهها و وزارتخونهها و خونههای کلهگندههای حکومت دیگه یعنی "کشک"وقتی با "گوگل ارت" میتونی حیاط و باغچه و حوض و حتی کولر رو پشتبام خونهی خودت رو هم به راحتی ببینی، دیگه اینهمه وسواس برای چیه.
3- یه سوراخ گنده در شرق سیبری.
گفتم که با گوگل ارت میشه تموم سوراخ سمبهها رو رصد کرد...
4- من: آقا من اومدم برای جواب و بعد ارسال کردنشون به فلانجا.
آقای متصدی تپل و چشمآبی حدود 35 ساله: مگه شما هم مدارک داده بودید؟
من: بله. مگه یادتون نیست؟
حدود یکهفته پیش.
متصدی ت و چ آ(تپل و چشمآبی): قبضتون؟
من: ئه! یادتون نیست؟ گفتید قبضم تموم شده من شمارو یادم میمونه.
ت و چ آ: شما رو یادمه. اما یادم نیست مدارک داده باشید.
من یه کم هیجانزده: چطور یادتون نیست؟ تو پوشهی قرمز. گذاشتید تو اون کشو. خواهش میکنم پیداش کنید. برام خیلی مهمه. مهلتش هم که تا فرداست.
کشو رو عصبی میگرده. اون یکی کشو رو هم همینطور.
همه رو محکم میکشه بیرون و با سرو صدا میده تو. و من با نگرانی و انتظار به این حرکات چشم دوختهم.
ت و چ آ ی ما دیگه تقریبا داد میزنه: گفتم که نیست!
لابد چیزی کمو کسر داشته بهت پس دادم. زدی گور و گمش کردی میخوای بندازی تقصیر من.
من در حالیکه سعی دارم آروم باشم: نمیخوام بندازم تقصیر شما. شما هم کارتون زیاده و یادتون نمونده. اصلا تقصیر منه که یه رسید ازتون نگرفتم.
ت و چآ با فریاد: حالا خانوم بزرگواری هم میکنه!
خانوم! شما به من مدارک تحویل ندادید. روشن!؟
رو صندلیاش پاشده بود و در حالیکه چشماش از عصبانیت قرمز شده بود داد میزد:
با هوار: حالا برو بذار به کارم برسم! (فکر کنم از اینجا بهبعد بود که دیگه تو خطابم کرد)
من امثال تورو میشناسم. یه چیزی گم میکنید میگردید دنبال مقصر.
مردم توی صف شروع میکنن به پچپچ و غرغر
.من درحالیکه نهایت سعیام رو میکنم که مقابلهبهمثل نکنم: آقا چرا داد میزنی؟ باور کنید مدارکم رو دادم. حالا اگه گمش کردید من شکایتی ندارم.
( نمیدونم چرا گاهی اینطوری از حقم میگذرم. چندبار شده از دست کارمندای بیادب به رئیس بخش شکایت شفاهی کردم. اما مدتیه بیخیالتر شدم.
فکر کنم میترسید به رئیس بخشش بگم و اون بفهمه مدارکو گم کرده و بیکار بشه.
درسته شاید این گمشدن، به نوعی سرنوشتمو عوض کنه اما ...همکاراش چپچپ به من و اون نگاه میکردن. نمیفهمیدم منو مقصر میدونن یا اونو.
گفتم آقای محترم چرا اینقدر عصبانی؟ بیایید یه کم فکر کنید ببینید میتونید راهحلی برام پیدا کنید؟
ت چ آ دیگه شروع کرد به یه عالمه توهین و فحش و جیغ و داد و... حتی حالت حمله به خودش گرفت.
من غمگین از سالن اومدم بیرون. چرا اینقدر به خونم تشنه بود؟ واقعا مدارکمو اون گم کرده؟ همکاراش اشتباهی برش داشته بودن؟ چرا اینقدر عصبانی بود؟ چرا من اینقدر بدشانسم.
طبق معمول وقتایی که نمیتونم به کسی مثل خودش پرخاش کنم ،یکراست رفتم خونه نشستم یکفص گریه کردم. البته به هیچوجه پشیمون نبودم که به توهینهاش جواب ندادم. نمیدونم چرا بیشتر دلم براش میسوخت تا اینکه ازش بدم بیاد.
گذشت و گذشت. تا اینک ده روز بعد ساعت هفتونیم صبح تلفن زنگ زد. منم نیمهخواب. آقایی پشت خط بود و به محض اینکه مطمئن شد خودمم، شروع کرد به معذرتخواهی. اولش گیج بودم ولی تا گفت که مدارکم پیش اون بوده شناختمش تپل چشمآبی رو.
رفتم مدارک رو بگیرم. اونجا دیگه صفی نبود که شلوغ باشه. وقت ارسال گذشته بود.
تا رسیدم، از پشت پیشخوان پرید جلو تو سالن. تقریبا برام تعظیم میکرد. همکاراش یهجوری نگاهش میکردن. گفت که اشتباهی با یه سری مدارک دیگه گذاشتهبودش در یه کمد دیگه در اونور سالن.
گفت خیلی متاسفه که شانس بزرگی رو ازم گرفته و کلی باعث ضررم شده.
گفت حاضره هر جور بخوام جبران کنه. گفت که خیلی متاسفه که اینقدر بهم توهین کرده. از زور شرمندگی شب نتونسته بخوابه و وجدانش ناراحته. گفت نفهمیده چرا نرفتم شکایت کنم.
گفت چرا اینهمه توهین کردم هیچی نگفتی؟
گفتم یاد داداشم افتادم. بهخودم گفتم فکر کن داداشته که الکی عصبانی شده.
گفت: از شما درس بزرگی گرفتم
.گفتم : من هم درس بزرگی از شما گرفتم.
با عجب گفت چه درسی؟
گفتم : با اینکه من معمولا مثل شما رفتار نمیکنم. ولی فکر کنم اگر من به جای شما بودم زنگ نمیزدم که بگم اشتباه کردم!
از نظر من شما مرد شجاعی هستید
.لبخند زیبایی روی لبانش نشست و همکاراش هم که همه آماده بودن دعوایی تماشا کنن به مقر(صندلیهای) خودشون بازگشتن!
و اما بعد...
مدارکمو که داد اصرار کرد فیش پرداختیمو از جیبش بده، چون دیگه بهدرد نمیخورد.
قبول نکردم. اما وقتی پرونده رو تو خونه باز کردم دیدم پولو گذاشته تو یه پاکت.فردا رفتم پس بدم دیدم رفته مرخصی. یکماه دیگه رفتم دیدم منتقل شده به ادارهی دیگری از اون شرکت. دوستش گفت همهش وجدانش ناراحت بود و میگفت طفلک اون خانم هر چی بهش توهین کردم هیچی نگفت!
پ.ن.شاید اگه منم دوسهتا بهش فحش دادهبودم اینجوری وجداندرد نمیگرفت...
پ.ن.2همیشههم اینجوری آروم نیستمها...
5- حملهی قریبالوقوع آمریکا به ایران..
.منطقه شدیدا آبستن شده..
.پدر بچه کیه؟:)
6- ...جوابهای خندهدار به سوالات ریاضی
من که هنوز در کف اون جواب یکیموندهبهآخریام.
همون که زیرش نوشته: این دیگه آخرشه!
7- ماجرای دیدار "ماه تمام" از یک کلنی....
8- سیرپرست رو که میشناسید؟
همون که زیر نوشتههای دکتر امید افاضات خوبی می فرماید.
چی شده؟خودش یه وبلاگ زده....
9- یه عکس مبتذل:)
ببخشید. از دستم در رفت.
اگه گفتید فرستندهی این عکس اهل کدوم شهره؟:))
جواب همین سوال دوم لبخند به لبم آورد.
10- دخترسنگنورد محکم باش...
پیروز و پاینده باش
چون صخرهها سرسخت در حوادث باش...
رو در کوه و صحرا، جسم و جان بیارا ، بین آفتاب زیبا را...
من هیچوقت تو سنگنوردیهام مانتو روسری نپوشیدم.. با بلوزشلوار( بلوز بلند البته. و کلاه) مانتو خیلی دستوپاگیره و زیر مقنعه هم آدم لابد شرشر عرق میریزه. اما بازم دمت گرم. آفرین دختر سنگنورد. چه به اجبار تنت کردی و چه به اختیار خود!
نظرها در زیتون دام کام
نظرها در زیتون بلاگفا
جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵
سهشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵
آذرم ، جیگرم!
چون از این پست ابراهیم نبوی خیلی خوشم میاد همه رو کپی میکنم اینجا:
تصویر آذرفخر، پس از 25 سال، عکس را در خانه دوستی حوالی ساکرامنتو گرفتم.
(البته عکس آذر با سایهی داور:) هرکاری کردم آرشیو وبلاگم دیگه عکس قبول نمیکنه و مجبور شدم عکس رو از سایت نبوی بدزدم. امیدوارم این کار منو ببخشه. خدا ببخشه)
پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه سانفرانسیسکو جالب بود. پرواز داخلی بود و به سرعت برق و باد بیرون اومدم. پائین پله، آذر، همون که ماها از بچگی بهش « صدی» می گیم، انتظارم رو می کشید.
بعد از 25 سال می دیدمش، 25 سال، می فهمی این یعنی چی؟ دیدمش با چشمانی جستجوگر در پیراهنی قرمز و موهایی که کوتاه شده بود و تصویر رویایی من از او همیشه با موهای بلند بود. فورا شناختمش. انگار که این 25 سال اصلا نگذشته بود. احساس نمی کردم پیر شده. شاید کمی تغییر شکل داده بود.
اول بغلش کردم، بعد کمی ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم. مثل یک عکس گرفتن بود. مثل اینکه تصویرش رو در ذهن ثبت کرده باشی. پس از سالها که به چهره اش فکر کرده بودم و تصورش کرده بودم، حالا دیگه می تونستم خودش رو نگاه کنم. نمی دونم چرا در تمام این سالها عکسش رو هرگز برام نفرستاده بود. شاید نمی خواست که خبر گذشت این 25 سال رو در خطوط چهره اش بخوانم. بغل کردن، احساس کردن و بوئیدن و سکوتی که جلوی کلمات مزاحم رو گرفته بود، ساده ترین و صمیمانه ترین کاری بود که برای باور کردن گذشت این 25 سال، می شد انجام داد. وقتی «صدی» رفت، جوانکی 22 ساله بودم و حالا که آمده ام، مردی میانسال و خاکستری ام.
یک ایرانی برای مرام خودش را جر می دهد
گفت: برویم و چمدانها را بگیریم. رفتیم به قسمت چمدانها. اینجا دیگر برخلاف واشنگتن، همه چیز راحت بود. چمدان بنفش خیلی زود پیدا شد. بنفش که نه، سورمه ای. پیش از آنکه چمدان خودم به دستم برسد، مردی، که به نظرم هندی می آمد، منتظر چمدان بزرگ قرمزش ایستاده بود. چمدان قرمز و بزرگ مرد چرخید روی ریل چمدان ها و از کنار دستهای دراز شده مرد گذشت، انگار که قلابش به ماهی گیر نکرده باشد. چمدان از من هم رد شد و مرد باید برای برداشتنش می دوید. مرام بازی من گل کرد و غنچه داد و زمستان شکست و رفت. پریدم و چمدانش را گرفتم و از روی ریل آوردم پائین. بالاخره یک جوری باید ایرانی بودنم را نشان می دادم. اما انگشتم گیر کرد در دسته چمدان که به شکل عجیبی قفل شده بود، نمی دانم چرا اینطور شده بود. انگشتم لای دسته چمدان گیر کرده بود و در نمی آمد. «صدی» این وسط سخت ناراحت بود. انگار که شاهد شلیک گلوله ای به من باشد. البته که قضیه اصلا به این داغی نبود، اما او از این بلاهت من به نظر می رسید که شگفت زده شده است. گفت: « داور جون! آخه تو چرا این کار رو کردی؟» گفتم: « خب، اگر من چمدانش رو برنداشته بودم می رفت.» گفت: « خب می رفت که می رفت، توی چاه که نمی افتاد، یک دور می زد و دوباره برمی گشت همینجا.» دستم را در دستش گرفت و نگاهی به انگشتانم کرد و گفت: انگشتت زخمی شد؟ گفتم: نه. صاحب چمدان که بدون اینکه بفهد ما چه می گوئیم به مکالمه ما نگاه می کرد، از من تشکری کرد و نگاهی که در آن اندکی احساس تشخیص بلاهت و اندکی ابراز امتنان ترکیب شده بود، به من انداخت و رفت. البته اگر بخواهم با شما روراست باشم، باید بگویم که ابراز امتنان را از خودم درآوردم، خیلی هم در نگاهش ابراز امتنان نبود. چمدان خودم را زود برداشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم، طبعا در حال حرف زدن درباره گذشته و قطعا در حال راندن شاریو یا به قول هموطنان عزیز« گاری».
کشوری که عرضش از طولش بیشتر است
آمریکا کشوری است پهن که اگر ترک نبودم می گفتم عرضش از طولش بیشتر است. تا دلت بخواهد بزرگراه دارد و تازه وقتی وارد این کشور می شوی، معنی اتومبیل و جاده و بنزین و بحران انرژی را می فهمی. در جاده ها انگار که سیل ماشین است. صدی توضیح داد که ما از بزرگراه 101 یا به قول خودمان « وان او وان» می رویم و چهل دقیقه بعد در خانه هستیم. من خسته بودم، خستگی وحشتناک. البته نه آنقدر که نتوانم سرپا بمانم و البته تنم یک خواب طولانی می خواست.
خانه پرتقالی آذر
خانه آذر شما و صدی من در سن خوزه، جایی است پر از درختان پرتقال و نارنج، گاهی فکر می کنم با معنی تربن درختان دنیا همین پرتقال و نارنج است. به نظرم می آید که صدی از گیاهان بسیار لذت می برد، کاری که من بسختی انجام می دهم و اصولا از مواظبت از گیاهان و بخصوص نوع خانگی آن می ترسم. آه! چقدر احساسات سبز من لطیف است! وقتی رسیدم به خانه صدی، فریور پسر صدی، یا به قول خودمان ففر بیرون خانه ایستاده بود و سیگار می کشید. آخرین باری که دیدمش ده دوازده ساله بود و حالا شده بود یک پسر 39 ساله، برای خودش مرد کاملی بود. با قد بلند، خوش قیافه، با کمی موهای ریخته و البته فلفل و نمک موهایش قشنگ قاطی شده بود، فلفلش طبعا بیشتر بود. قبلا که ندیده بودمش شاید فکر می کردم فارسی را خوب حرف نزند، اما خیلی خوب و کامل فارسی را حرف می زد و طبعا مثل همه ایرانی ها گاهی اوقات کلمات غیرفارسی را در جملاتش استفاده می کرد، اما کمتر پیش می آمد که کلمه فارسی را گم کند و دنبالش بگردد.
مری حالش خوب نیست
مری، دخترکی سرخپوست، عاشق ففر است. از مدتها قبل مریض است و چنانکه صدی می گوید ماهها از اتاقش در نمی آید. ففر از اتاق بیرون می آید و آنچه را مری لازم دارد برایش به اتاق می برد. صدی گفت که یکی دو ماه است با وجود اینکه مری همیشه در خانه است، اما همدیگر را ندیده اند. فریور برایم خیلی جالب و دوست داشتنی به نظر آمد. مطمئنم که با او دوست خواهم شد و حرف های زیادی برای گفتن با او دارم. لحظه ای نگذشته بود که کامران هم از راه رسید، کامران نوزاد که شوهر صدی است و از بازیگران تئاتر و سینما و تلویزیون ایران که قبل از انقلاب در کلی نمایش و سریال « آتش بدون دود» و « دلیران تنگستان» و کلی سریال دیگر بازی کرده بود و بعد از انقلاب هم در فیلم « فرستاده» پرویز صیاد و «هتل آستوریا» ی رضا علامه زاده و کلی نمایش بازی کرد و فعلا در یکی از شبکه های تلویزیونی ایرانی در کالیفرنیا برنامه ای در مورد سینما دارد. کامران را هم سالها بود که ندیده بودم، آخرین باری که دیده بودمش، زمانی که به اندازه گوز بودم و شاید شبیه به همین موجود خوشبو. کامران را بعد از همه این سالها بغل کردم و بوسیدم و بوئیدم.
سلیقه غذائی مرد بی سلیقه
صدی دائم از سلیقه غذائی من می پرسد. - ماهی می خوری؟- سبزیجات می خوری؟- برنج بار بگذارم؟- الآن چی دوست داری بخوری؟- دلت برای چه غذایی تنگ شده؟جوری سووال می کند، انگار من از اروپا به رشت یا بندرانزلی رفته ام و انگار خودش در بندر انزلی زندگی می کند. برایش توضیح دادم که من آدم شکمویی هستم و هیچ فرقی برایم نمی کند که چه غذایی باشد و هیچ غذایی نیست که من آنرا به بقیه غذاها ترجیح ندهم. همین شد که شام غذای ما شد ماهی با سیر فراوان و سیب زمینی سرخ کرده و نان و برنج و کلی مخلفات.
حس ششم و هفتم و هشتم
فری زنگ زد از تهران، همین که صدای تلفن آمد صدی حدس زد که فری است، حس ششم و هفتم و هشتم. فری هیجان زده بود. باورش نمی شد که بعد از 25 سال من رسیده باشم به صدی. با هم کلی حال و احوال کردیم، قربان صدقه رفت، حرف های خوب خوب زدیم و کلی به همدیگر حال دادیم. و من می دانم که فریده تا چه حد دلش می خواست پیش صدی باشد. می دانی! این دو نفر 25 سال است که با یک فاصله ده هزار کیلومتری دائما با هم زندگی می کنند. و من این فاصله را طی کرده بودم و حالا احساس می کردم که فری می خواست از چشم من صدی را ببیند، انگار که در چنین حالتی کنار هم قرار خواهند گرفت.
چقدر خوابیدن خوب است
شام که تمام شد و حرف زدنها که چانه را خسته کرد، کم کم احساس کردم اندازه ها در ذهنم دارد قاطی می شود. بی خوابی طولانی و تغییر ساعت ذهنم را مچاله کرده بود. احتیاج به خواب داشتم. صدی اتاقی را برایم آماده کرده بود. من هم همه چیز را در اتاقم مرتب کردم و قرص خواب را خوردم و برای یک خواب ده پانزده ساعته خودم را آماده کردم. ساعت 12.5 شب در حالی که کتاب مصدق را می خواندم و در کمال خشم و عصبانیت و نومیدی ناشی از نابودی رویاهایی « برای آن سوار که سالها قبل مرده بود» و ما از مرگش بی خبر بودیم، به خواب رفتم، خوابی عمیق. صبح که از خواب برخاستم صدی و ففر پرسیدند که چرا زود بیدار شدی؟ به نظرم نیامده بود که زود بیدار شدم. جالب بود، تازه ساعت 7.5 صبح بود و هوای بیرون شاداب و تازه و پر از بوی درختان پرتقال و نارنج بود. طبیعت کالیفرنیا واقعا غنی و عجیب است.
اتاوا، بیست و یک مهر 1385
ابراهیم نبوی
تصویر آذرفخر، پس از 25 سال، عکس را در خانه دوستی حوالی ساکرامنتو گرفتم.
(البته عکس آذر با سایهی داور:) هرکاری کردم آرشیو وبلاگم دیگه عکس قبول نمیکنه و مجبور شدم عکس رو از سایت نبوی بدزدم. امیدوارم این کار منو ببخشه. خدا ببخشه)
پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه سانفرانسیسکو جالب بود. پرواز داخلی بود و به سرعت برق و باد بیرون اومدم. پائین پله، آذر، همون که ماها از بچگی بهش « صدی» می گیم، انتظارم رو می کشید.
بعد از 25 سال می دیدمش، 25 سال، می فهمی این یعنی چی؟ دیدمش با چشمانی جستجوگر در پیراهنی قرمز و موهایی که کوتاه شده بود و تصویر رویایی من از او همیشه با موهای بلند بود. فورا شناختمش. انگار که این 25 سال اصلا نگذشته بود. احساس نمی کردم پیر شده. شاید کمی تغییر شکل داده بود.
اول بغلش کردم، بعد کمی ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم. مثل یک عکس گرفتن بود. مثل اینکه تصویرش رو در ذهن ثبت کرده باشی. پس از سالها که به چهره اش فکر کرده بودم و تصورش کرده بودم، حالا دیگه می تونستم خودش رو نگاه کنم. نمی دونم چرا در تمام این سالها عکسش رو هرگز برام نفرستاده بود. شاید نمی خواست که خبر گذشت این 25 سال رو در خطوط چهره اش بخوانم. بغل کردن، احساس کردن و بوئیدن و سکوتی که جلوی کلمات مزاحم رو گرفته بود، ساده ترین و صمیمانه ترین کاری بود که برای باور کردن گذشت این 25 سال، می شد انجام داد. وقتی «صدی» رفت، جوانکی 22 ساله بودم و حالا که آمده ام، مردی میانسال و خاکستری ام.
یک ایرانی برای مرام خودش را جر می دهد
گفت: برویم و چمدانها را بگیریم. رفتیم به قسمت چمدانها. اینجا دیگر برخلاف واشنگتن، همه چیز راحت بود. چمدان بنفش خیلی زود پیدا شد. بنفش که نه، سورمه ای. پیش از آنکه چمدان خودم به دستم برسد، مردی، که به نظرم هندی می آمد، منتظر چمدان بزرگ قرمزش ایستاده بود. چمدان قرمز و بزرگ مرد چرخید روی ریل چمدان ها و از کنار دستهای دراز شده مرد گذشت، انگار که قلابش به ماهی گیر نکرده باشد. چمدان از من هم رد شد و مرد باید برای برداشتنش می دوید. مرام بازی من گل کرد و غنچه داد و زمستان شکست و رفت. پریدم و چمدانش را گرفتم و از روی ریل آوردم پائین. بالاخره یک جوری باید ایرانی بودنم را نشان می دادم. اما انگشتم گیر کرد در دسته چمدان که به شکل عجیبی قفل شده بود، نمی دانم چرا اینطور شده بود. انگشتم لای دسته چمدان گیر کرده بود و در نمی آمد. «صدی» این وسط سخت ناراحت بود. انگار که شاهد شلیک گلوله ای به من باشد. البته که قضیه اصلا به این داغی نبود، اما او از این بلاهت من به نظر می رسید که شگفت زده شده است. گفت: « داور جون! آخه تو چرا این کار رو کردی؟» گفتم: « خب، اگر من چمدانش رو برنداشته بودم می رفت.» گفت: « خب می رفت که می رفت، توی چاه که نمی افتاد، یک دور می زد و دوباره برمی گشت همینجا.» دستم را در دستش گرفت و نگاهی به انگشتانم کرد و گفت: انگشتت زخمی شد؟ گفتم: نه. صاحب چمدان که بدون اینکه بفهد ما چه می گوئیم به مکالمه ما نگاه می کرد، از من تشکری کرد و نگاهی که در آن اندکی احساس تشخیص بلاهت و اندکی ابراز امتنان ترکیب شده بود، به من انداخت و رفت. البته اگر بخواهم با شما روراست باشم، باید بگویم که ابراز امتنان را از خودم درآوردم، خیلی هم در نگاهش ابراز امتنان نبود. چمدان خودم را زود برداشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم، طبعا در حال حرف زدن درباره گذشته و قطعا در حال راندن شاریو یا به قول هموطنان عزیز« گاری».
کشوری که عرضش از طولش بیشتر است
آمریکا کشوری است پهن که اگر ترک نبودم می گفتم عرضش از طولش بیشتر است. تا دلت بخواهد بزرگراه دارد و تازه وقتی وارد این کشور می شوی، معنی اتومبیل و جاده و بنزین و بحران انرژی را می فهمی. در جاده ها انگار که سیل ماشین است. صدی توضیح داد که ما از بزرگراه 101 یا به قول خودمان « وان او وان» می رویم و چهل دقیقه بعد در خانه هستیم. من خسته بودم، خستگی وحشتناک. البته نه آنقدر که نتوانم سرپا بمانم و البته تنم یک خواب طولانی می خواست.
خانه پرتقالی آذر
خانه آذر شما و صدی من در سن خوزه، جایی است پر از درختان پرتقال و نارنج، گاهی فکر می کنم با معنی تربن درختان دنیا همین پرتقال و نارنج است. به نظرم می آید که صدی از گیاهان بسیار لذت می برد، کاری که من بسختی انجام می دهم و اصولا از مواظبت از گیاهان و بخصوص نوع خانگی آن می ترسم. آه! چقدر احساسات سبز من لطیف است! وقتی رسیدم به خانه صدی، فریور پسر صدی، یا به قول خودمان ففر بیرون خانه ایستاده بود و سیگار می کشید. آخرین باری که دیدمش ده دوازده ساله بود و حالا شده بود یک پسر 39 ساله، برای خودش مرد کاملی بود. با قد بلند، خوش قیافه، با کمی موهای ریخته و البته فلفل و نمک موهایش قشنگ قاطی شده بود، فلفلش طبعا بیشتر بود. قبلا که ندیده بودمش شاید فکر می کردم فارسی را خوب حرف نزند، اما خیلی خوب و کامل فارسی را حرف می زد و طبعا مثل همه ایرانی ها گاهی اوقات کلمات غیرفارسی را در جملاتش استفاده می کرد، اما کمتر پیش می آمد که کلمه فارسی را گم کند و دنبالش بگردد.
مری حالش خوب نیست
مری، دخترکی سرخپوست، عاشق ففر است. از مدتها قبل مریض است و چنانکه صدی می گوید ماهها از اتاقش در نمی آید. ففر از اتاق بیرون می آید و آنچه را مری لازم دارد برایش به اتاق می برد. صدی گفت که یکی دو ماه است با وجود اینکه مری همیشه در خانه است، اما همدیگر را ندیده اند. فریور برایم خیلی جالب و دوست داشتنی به نظر آمد. مطمئنم که با او دوست خواهم شد و حرف های زیادی برای گفتن با او دارم. لحظه ای نگذشته بود که کامران هم از راه رسید، کامران نوزاد که شوهر صدی است و از بازیگران تئاتر و سینما و تلویزیون ایران که قبل از انقلاب در کلی نمایش و سریال « آتش بدون دود» و « دلیران تنگستان» و کلی سریال دیگر بازی کرده بود و بعد از انقلاب هم در فیلم « فرستاده» پرویز صیاد و «هتل آستوریا» ی رضا علامه زاده و کلی نمایش بازی کرد و فعلا در یکی از شبکه های تلویزیونی ایرانی در کالیفرنیا برنامه ای در مورد سینما دارد. کامران را هم سالها بود که ندیده بودم، آخرین باری که دیده بودمش، زمانی که به اندازه گوز بودم و شاید شبیه به همین موجود خوشبو. کامران را بعد از همه این سالها بغل کردم و بوسیدم و بوئیدم.
سلیقه غذائی مرد بی سلیقه
صدی دائم از سلیقه غذائی من می پرسد. - ماهی می خوری؟- سبزیجات می خوری؟- برنج بار بگذارم؟- الآن چی دوست داری بخوری؟- دلت برای چه غذایی تنگ شده؟جوری سووال می کند، انگار من از اروپا به رشت یا بندرانزلی رفته ام و انگار خودش در بندر انزلی زندگی می کند. برایش توضیح دادم که من آدم شکمویی هستم و هیچ فرقی برایم نمی کند که چه غذایی باشد و هیچ غذایی نیست که من آنرا به بقیه غذاها ترجیح ندهم. همین شد که شام غذای ما شد ماهی با سیر فراوان و سیب زمینی سرخ کرده و نان و برنج و کلی مخلفات.
حس ششم و هفتم و هشتم
فری زنگ زد از تهران، همین که صدای تلفن آمد صدی حدس زد که فری است، حس ششم و هفتم و هشتم. فری هیجان زده بود. باورش نمی شد که بعد از 25 سال من رسیده باشم به صدی. با هم کلی حال و احوال کردیم، قربان صدقه رفت، حرف های خوب خوب زدیم و کلی به همدیگر حال دادیم. و من می دانم که فریده تا چه حد دلش می خواست پیش صدی باشد. می دانی! این دو نفر 25 سال است که با یک فاصله ده هزار کیلومتری دائما با هم زندگی می کنند. و من این فاصله را طی کرده بودم و حالا احساس می کردم که فری می خواست از چشم من صدی را ببیند، انگار که در چنین حالتی کنار هم قرار خواهند گرفت.
چقدر خوابیدن خوب است
شام که تمام شد و حرف زدنها که چانه را خسته کرد، کم کم احساس کردم اندازه ها در ذهنم دارد قاطی می شود. بی خوابی طولانی و تغییر ساعت ذهنم را مچاله کرده بود. احتیاج به خواب داشتم. صدی اتاقی را برایم آماده کرده بود. من هم همه چیز را در اتاقم مرتب کردم و قرص خواب را خوردم و برای یک خواب ده پانزده ساعته خودم را آماده کردم. ساعت 12.5 شب در حالی که کتاب مصدق را می خواندم و در کمال خشم و عصبانیت و نومیدی ناشی از نابودی رویاهایی « برای آن سوار که سالها قبل مرده بود» و ما از مرگش بی خبر بودیم، به خواب رفتم، خوابی عمیق. صبح که از خواب برخاستم صدی و ففر پرسیدند که چرا زود بیدار شدی؟ به نظرم نیامده بود که زود بیدار شدم. جالب بود، تازه ساعت 7.5 صبح بود و هوای بیرون شاداب و تازه و پر از بوی درختان پرتقال و نارنج بود. طبیعت کالیفرنیا واقعا غنی و عجیب است.
اتاوا، بیست و یک مهر 1385
ابراهیم نبوی
1- عباس معروفی در مطلب "راستنمایی" مینویسد::
هر داستاننویسی دیر یا زود عاقبت به یک حقیقت مسلم دست مییابد که خوانندگان پای بند تخیل او میشوند، نه روایت صادقانهاش از یک حادثه یا واقعه.
ای.ال. دکتروف" نويسندهی آمريکايی، خالق رمان "رَگتايم" میفرماید:
«اين جهانیست که برای دروغگويان ساخته شده است، و ما نويسندگان، دروغگويان مادرزاديم. اما مردم بايد ما را باور کنند. زيرا تنها ماييم که اعلام میکنيم حرفهمان دروغگويیست، کار داستاننويس راستگويی و پريشان کردن يک اثر نيست، بلکه او بايد بتواند هر چيزی را به خوانندهاش بباوراند، و واقعيت پريشيدهای را به يک اثر دلانگيز مبدل سازد. اين ماييم که صادقيم.»
2- از فردا روزنامهی "روزگار" بهجای "شرق" چاپ میشه.
"اعتماد ملی" هیچوقت نتونست جای شرق رو برام پر کنه.
این خبر رو در وبلاگ خوابگرد عزیز دیدم.
3- بدجور سرماخوردم. امان ازدست این ماچها
.--------------> :*****
هر داستاننویسی دیر یا زود عاقبت به یک حقیقت مسلم دست مییابد که خوانندگان پای بند تخیل او میشوند، نه روایت صادقانهاش از یک حادثه یا واقعه.
ای.ال. دکتروف" نويسندهی آمريکايی، خالق رمان "رَگتايم" میفرماید:
«اين جهانیست که برای دروغگويان ساخته شده است، و ما نويسندگان، دروغگويان مادرزاديم. اما مردم بايد ما را باور کنند. زيرا تنها ماييم که اعلام میکنيم حرفهمان دروغگويیست، کار داستاننويس راستگويی و پريشان کردن يک اثر نيست، بلکه او بايد بتواند هر چيزی را به خوانندهاش بباوراند، و واقعيت پريشيدهای را به يک اثر دلانگيز مبدل سازد. اين ماييم که صادقيم.»
2- از فردا روزنامهی "روزگار" بهجای "شرق" چاپ میشه.
"اعتماد ملی" هیچوقت نتونست جای شرق رو برام پر کنه.
این خبر رو در وبلاگ خوابگرد عزیز دیدم.
3- بدجور سرماخوردم. امان ازدست این ماچها
.--------------> :*****
اشتراک در:
پستها (Atom)