پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۳

پیتزای نطلبیده!

1- چشمه‌ساری در دل
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌ای در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غم نان اگر بگذارد...
(احمد شاملو)

2- پیتزای نطلبیده!
از بعداز ظهر تو بالکن نشسته بودم و تپه‌ها و دورنمای شهر رو تماشا می‌کردم. هوا خنک بود و آفتاب پاییزی مزه می‌داد. خیلی وقت بود فرصت یه ساعت باخودم‌بودن رو پیدا نکرده بودم. نفهمیدم کی غروب شد و صدای اذان از اون دور دورا اومد. بوی خوش غذاهای افطاری همه جا پیچیده بود و دلم غش می‌رفت. یه لحظه به فکرم رسید چطوره زنگ بزنم و به این پیتزاییه که تازه رفتم مشترکش شدم، سفارش پیتزا بدم، بیارن دم خونه! دلم نیومد، گفتم از چیزایی که تو کابینت و یخچال دارم یه چیزی درست می‌کنم. این روزا سخت مشغول پول جمع کردن برای ضرری هستم که خیلی احمقانه به یکی زدم. چند بار پول گذاشته بودم تو پاکت و فرستاده بودم برای کسایی که ازشون چیزی می‌خرم و هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ولی این دفعه... از همیشه مبلغش بیشتر بود. پستچی پاکت رو عوضی برده بود و داده بود به کس دیگه‌ای و ازش امضاء هم گرفته بود. اونم از خداخواسته تموم پولا رو بالا کشیده بود و یه لیوان آب هم روش... به همین راحتی... هیچکاری هم نتونستیم بکنیم.
گفتم تو این موقعیت غذا سفارش دادن از بیرون اصرافه. بلند شدم اومدم تو خونه. کابینتو گشتم و یه کنسرو لوبیا پیدا کردم. گذاشتم گرم بشه. کتری چایی رو هم پرکردم و زیر اونم روشن کردم. و از روی عادت تلویزیونو روشن کردم و نشستم به نوشتن مطلبی که باید فرداش تحویل می‌دادم.

نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که صدای زنگ در اومد. پریدم گوشی آیفون رو برداشتم.
- کیه؟ انتظار داشتم بابا مامانم باشن.یعنی در واقع آرزو داشتم اونا باشن. البته با یه قابلمه!
ولی یه مرد غریبه بود.
- پیتزای سفارشیتونو آوردم!
از تعجب چشام گرد شد. ولی خودمو کنترل کردم و گفتم: زنگ رو اشتباه زدین... و گوشی رو گذاشتم.
هنوز ننشسته دوباره زنگ زد.
- مگه شما خانم زیتون‌ نیستید؟
با تعجب - چرا، اما من پیتزا سفارش نداده بودم!
مگه آدرستون خیابون فلان شماره فلان نیست؟
- خوب بله، اما من سفارش ندادم!
- مگه تلفنتون فلان شماره نیست؟
- آره، اما...
- اما نداره خانوم! بدو بیا پیتزاتو بگیر که یه عالمه کار داریم، و با غرغر اضافه کرد: منو کشیده تا کوه و کمر، حالا می‌گه من نبودم!
خلاصه از اون اصراربود و از من انکار... تهِ دلم آرزو داشتم این پیتزا واقعا مال من بشه.
نکنه تو بالکن بلند بلند فکر کرده بودم و پسر همسایه شنیده و برای شوخی برام سفارش داده! از این فکر لبخندی زدم. ولی نه. هنوز به اون درجه از خُلیت نرسیده بودم که با خودم بلند حرف بزنم. تازه پسر همسایه‌ها اینقدر بامعرفت نیستن!
آهان.. نکنه سیبیل باروتی باهام تله‌پاتی برقرار کرده و فهمیده هوس پیتزا کردم و خواسته سورپریزم کنه. نیشم بازتر شد. ولی اونم نه. فکر نکنم پسرا بتونن اینقدر به مغزشون فشار بیارن:)
آهان... شاید کار، کار مامانم باشه.
آقاهه دوباره زنگو فشار داد و گفت خانوم بدو دیگه! از خیالات به در اومدم و دویدم یه مانتو تنم کردم، و یه شال انداختم رو سرم و طبق عادت کیف پول و کلید خونه رو برداشتم و سوار آسانسور شدم. هنوز فکر می‌کردم اشتباهی شده.توی راه یه فکر بدجنسانه به مغزم خطور کرد که:نکنه مال اون همسایه سوسولم باشه که درست حسابی جوال سلامم رو نمی‌ده. اونه که همیشه غذا از بیرون سفارش می‌ده مبادا خسته بشه و پوستش خراب شه. آخ جون..اگه مال اون باشه و بعدا بفهمه، چه حالی ازش گرفته می‌شه.قیافه‌م تو آینه‌ی آسانسور عین روباه بدجنس شده بود..
دم در که رسیدم آقاهه قبض رو داد دستم. راست می‌گفت قبض به نام من بود. آدرس و شماره تلفن هم درست بود.
پولشم حساب نشده بود:( یه پیتزا بزرگ با یه نوشابه‌ی خانواده، اونم زرد! ای بابا، تموم عالم و آدم می‌دونن که من از پپسی و کوکا( به اصطلاح نوشابه‌ی سیاه) خوشم میاد و زرد به نظرم مزه‌ی دوا می‌ده.
آقاهه غرغر می‌کرد که دیرش شده و هیچ مشتری تاحالا اینقدر معطلش نکرده و منم از‌اینور غرغر می‌کردم که کیه که خواسته منو با نوشابه‌ی زرد اونم یه بطری بزرگ خانواده و تازه از جیب خودم اذیت کنه. مگه به چنگم نیفته!
با اکراه گرفتم و حساب کردم و درو بستم.
موقع رد شدن از حیاط پیتزا رو جوری تو بغلم گرفتمش که اگه خانم سوسوله از تو بالکن نگاه کنه نبینه..بالاخره کلی زحمت کشیده بودم. حالا دیگه پیتزا سهم من بود.

گفتم کاریه که شده. منم که هوس پیتزا کرده بودم.. حالا ازش لذت ببرم. نشستم جلوی تلویزیون که یکی از این دوریالی‌های آبکی رو نشون می‌داد. و با اشتها نشستم دِ بخور. من تاحالا نتونستم به پیتزای درسته بخورم. معمولا نصفش سیرم می‌کنه. ولی این‌دفعه همچین می‌لمبوندم که انگار از قحطی دراومدم.
دو تیکه‌ش مونده بود که تلفن زنگ زد. مامانم بود. با ملچ مولوچ گفتم مامان دستت درد نکنه خیلی چسبید. مامانم گفت: چی؟
گفتم: پیتزا دیگه! گفت یعنی چی؟ ماجرا رو گفتم. مامانم خیلی جدی گفت که اصلا هیچین کاری نکرده. بابام گوشی رو گرفت و کلی دعوام کرد و گفت نکنه تو پیتزائه سم یا داروی بیهوشی ریختن که بعدا بیان خفه‌م کنن و یا دزدی و...
منو می‌گی! یک حالت تهوعی بهم دست داد که نگو.. ولی دروغی گفتم نه بابا. آقاهه رو می‌شناختم. پیک پیتزای محله‌مونه.
گوشی رو گذاشتم و هر کاری کردم دیگه نتونستم 2 تیکه آخر رو بخورم. گذاشتم تو یه پیش‌دستی و گذاشتم تو یخچال که اگه سمی باشه و من مردم پزشک قانونی نمونه‌ی سم رو داشته باشه! رو جعبه‌ی پیتزا رو نگاه کردم هیچ شماره تلفنی نبود. فقط اسمش همون بود.
آقا، منو می‌گی. تا آخر شب هی احساس سرگیجه و سردرد داشتم. چشام سیاهی می‌رفت. دهنم تلخ می‌شد و بعد خشک می‌شد. حالت تهوع هم که هنوز ادامه داشت. از ترس رنگ به روم نمونده بود. عجب غلطی کرده بودم. مامانم بیخود همیشه نمی‌گفت که آخر این شکموبازی زیتون کار دستش می‌ده. دیدی آخرش شهید راه شکم شدم:(
خواستم تلفن بزنم بابام بیاد ببردم دکتر. ولی گوشی رو شماره نگرفته گذاشتم. گفتم بذار طفلکیا از دستم خلاص شن . چقدر از دست من بکشن. بذار از دست این دنیای پر از ظلم و ستم و دورویی و تظاهر و.. که نمی‌تونم خودمو باهاش تطبیق بدم،‌خلاص شم.. از این فکر، دلم برای خودم خیلی سوخت و گریه‌م گرفته بود.
هی می‌رفتم تو بالکن هوای خنکی می‌خوردم و دوباره میومدم تو. ولی دوباره حالم بد می‌شد... چاره‌ای نبود. باید به این مرگ احمقانه تن می‌دادم.
خوب حالا اونایی که دم مرگن چکار می‌کنن؟ مذهبی‌ها قرآن می‌خونن؟ نه نه... من که اهلش نیستم!
تیریپ روشنفکری! بشینم فیلمی که دوست دارم ببینم! یه فیلم گذاشتم وبالش گذاشتم رو زمین و دراز به دراز خوابیدم. اصلا حواسم به فیلم نمی‌رفت.
آخ..بیچاره سیبیل‌باروتی! نکنه از دوری من خودکشی کنه. بهش زنگ بزنم بگم بعد از من فوری بره یکی دیگه برای خودش پیدا کنه. ولی نه..غلط کرده! بذار یه چند وقتی زجر بکشه. مثل من کجا دیگه گیرش میاد!

فیلم که نشد. کتاب خوبه. کلاسش بیشتره کتاب باز بغل‌دست جسد... هر کتابی هم که برداشتم دیدم حالش نیست.
آهان... ازون آهنگای لوس‌آنجلسی بذارم.. تیریپ الکی خوش! بذار با روحیه‌ی خوش بمیرم. اما نه... فردا جسدمو که پیدا ‌کنن ، چُو میفته که زیتون موقع مرگ آهنگ مبتذل داشته گوش می‌کرده.

نمی‌دونم چی شد که به فکر قبله افتادم. نه اینکه معتقد باشم ها... همینطوری:) به جان شما، بدون اینکه قصد و ریا و تظاهر و فرصت‌طلبی تو کار باشه‌.. پتویی رو به قبله انداختم وروش خوابیدم. شنیدم قطب جنوب نیروی مغناطیسی داره آدم زودتر خوابش..ببخشید...آدم زودتر می‌میره... حالا یه وقت دیدی الکی الکی بهشت هم وجود داشت و ما هم به خاطر همین عمل ثواب الکی الکی رفتیم توش! خدا رو چه دیدی:)

صبح بیدار شدم و در کمال تعجب دیدم زنده‌م! از ترس مسخره‌ی ‌دیشبم خنده‌م گرفته بود. مطلبی که باید امروز تحویل می‌دادم و نصفه نیمه مونده بود برداشتم و زدم بیرون.
از یه راهی رفتم که از پیتزافروشیه رد شم. هنوز مسئله سفارش پیتزا لاینحل باقی مونده بود. وقتی از مسئول اونجا قضیه‌رو پرسیدم ، هرهر خندید و گفت:" پس شما بودین؟..خانوم.. خدمات ما تازه کامپیوتری شده..دیروز عصر یه آقایی زنگ زد که شماره اشتراکش یه عدد با شما فرق می‌کرد. به کامپیوتر دادیم و قبض به اسم و آدرس شما صادر شد. دوساعت بعد از اینکه پیتزای شما رو تحویل دادیم آقاهه زنگ زد و گفت از گشتگی مردیم پس پیتزای ما چی شد؟ هر چی گفتیم بابا دوساعت پیش با پیک موتوری فرستادیم یارو عصبانی‌تر شد.".و بعد از پرس‌وجو کاشف به عمل اومده پیتزاش اشتباهی برای شما اومده..." و دوباره کرکر خندید....بی‌مزه! رو آب بخندی!
و اینطوری شد که من بیچاره اولین قربانی پیشرفت تکنولوژی در امر غذارسانی شدم..

3-رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده،
از رنگین‌کمان بهاری ِ تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده بر افراشته است
نقش‌ها می‌توانم زد
غم نان اگر بگذارد...
(احمد شاملو)

----------------------------------------------------------------------------

۴- در نظرخواهی وبلاگ حزب‌اللهی‌ها من و ابوذر نويسنده‌ی وبلاگ پاسداران کمی با هم حرف زديم. وقتی نظرش رو در مورد وبلاگ سپاه‌پاسداران که اون ليست به اصطلاح سياه رو نوشته بود٬ و بیشتر وبلاگ‌نویس‌ها رو خودفروخته و واجب‌القتل فلمداد کرده بود پرسیدم اینطور جواب داد:
بسم الله . در پاسخ به یک دوست . اولا : روش ارعاب و ترور روش اسلام نیست. روش اسلام آمریکایی طالبان و ابومصعب زرقاوی و بن لادن و القاعده ایست که طلبه های اسلام وهابی دانشکده های علوم اسلامی واشنگتن بودند . طالبان محصول مثلث شر -axis of evil- پول وهابی و نیروی انسانی افغانی و پاکستانی وسلاح غربی نبود. اما سعی کرد خود را بکل اسلام پیوند بزند . این طرح استکباری بر این اساس طراحی شده بود که با پیوند زدن القاعده به بدنه اسلام اصولگرا و انقلابی ، ضمن تحریف هویت آن و انتساب افعال آن به کل اسلام و خصوصا اسلام بنیادگرا و بعبارت غربی فوندامنتالیست و تخریب هویت آن و دورکردن فضای تقرب به اسلام از جامعه جهانی وخصوصا غرب ، با یک حمله برق آسا اقدام به حذف همین موجود زشت و کریه کرده و این ادعا را در سراسر عالم منتشر نماید که : تنها مظهر اسلام اصولگرا و بنیادگرا بن لادن بود که حالا دیگر نیست .

... آن چيزی که در وبلاگ اسلاميک آرمی تعقيب می شود همين است. حذف اسلام عاقل و اصولگرا و جازدن شیئی مجعول ، با ماهیت کاملا بی ارتباط با اسلام ، تندرو و غير عاقل بنام اسلام . من ، تمام کامنت های اين جريان کاملا غربی - که فقط بزبان فارسی می نويسد والا هيچ ارتباطی به ما مسلمانها و خصوصا ايرانيها ندارد - را حتی در صفحه خودم پاک کردم . آمد و نوشت : برادرجان شما چرا ؟ آن را هم پاک کردم . من هيچ کاری با محتوای وبلاگ او ندارم . حتی اگر بر عليه خودم باشد هم مهم نيست. من نه با اين وبلاگ موافقت دارم نه باآن کسانی که او آنها را مرتد و کافرو مهدور الدم می نامد . اگر شيعه است می داند که نسبت دادن اين کلمات به اين آدمها اگر دروغ باشد حد شرعی دارد و به اين راحتی نيست. خيلی از اين آدمها حتی شايد از لحاظ سياسی برانداز انقلاب اسلامی هم باشند اما ادعای اسلام دارند و بايد ادعاهايشان را جواب داد که حتی از ترور مورد درخواست اين وبلاگ، راحت تر است ! اگر می خواهيم کسی را بکشيم انديشه او را از او بگيريم . اين وبلاگ ظاهرا اسلامی است. اما کاملا يک وبلاگ ضد انسانی و ضد اسلامی است

به نظر من نبايد همه‌ی حزب‌اللهی‌ها رو با يک چوب روند. منی که در ايران زندگی می‌کنم. اجبارا هر روزه با این نوع آدم‌ها سروکار دارم. فرق زیادی بین نوع فاشیستی و نوع منطقی‌تر حزب‌اللهی‌ها می‌بينم.باید کارت بهشون خورده باشه تا بفهمید چی می‌گم!
در پست بعدی دلم می‌خواد بيشتر در موردش بحث کنم. فکر نمی‌کردم اين پستم اين‌قدر طولانی بشه:)


۵ - پیتزا دستتونه بذارید زمین و بدوید که ماهنامه‌ی اینترنتی گذرگاه شماره ۳۶ منتشر شد...

۶- تاتر بی‌شير و شکر به کارگردانی حميد امجد( کاپیتانتیم پارچین) از ۴ آبان٬ به مدت ؟ هفته٬ در سالن قشقايی تاتر شهر اجرا می‌شه! شروع ساعت ۷ شب. با بازی مارمالاد و ماراساد خودمون( ماراساد٬ مهدی پاکدل). امیدوارم بتونم برم ببینم! مزه‌ی تاتر زیبای نیلوفر آبی امجد هنوز یادمه!
پرستو٬ عصیان و حمیدرضا در این مورد نوشته‌اند با عکسهای زیبایی از آرش عاشوری‌نیا...

۷- ر‌ای گیری نهایی کانون وبلاگ‌نویسان ایران. اساسنامه‌رو بخونید و در اینجا رای بدید..

۸- به نظر من دیالوگ رو باید از منوچهر و کوروش یاد گرفت:) چطور با دو عقیده‌ی متضاد در مورد سرود ای ایران٬ آخر با هم به توافق نسبی رسیدن...بدون دعوا و تو سروکله‌ی همدیگه زدن. کاری که بیشتر ماها بلد نیستیم!