‏نمایش پست‌ها با برچسب اعتراض. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اعتراض. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

تقصیر ما نیست به خدا، وقت اعتراض نداریم...

جمهوری اسلامی رو چند چیز زنده نگه‌ می‌داره:

1- محرّم... محرم که می‌رسه مردم همه چیزو فراموش می‌کنن و همچین می‌چسبن به مراسم نذری‌پزون و تکیه‌روون و چگونه سِت کردن لباس سینه‌زنا و باقی‌قضایا که انگار تو این مملکت هیچ اتفاقی نیفتاده.

2- رمضون... از یه ماه قبل مردم همچین‌ می‌رن فروشگاه‌ها رو غارت می‌کنن که انگار در زندگی هیچی نخوردن و تمام فکر و ذکرشون می‌شه صبح‌ها برای سحری چی بخورن و عصرها برای افطاری کیا رو دعوت کنن و سفره از کجا تا کجا  با انواع اطعمه و اشربه بچینن به‌طوری که چشم بقیه  پُلُقی بترکه... در تمام طول روز دهن‌اشون بو می‌ده و حال هیچکاری رو ندارن،  معتقدن بوی دهن روزه‌دار هزاران ثواب اخروی داره براشون. و  همه‌ش در یه حال روحانی بویایی به سر می‌برن.

3- صفر... در این ماه چون سالگرد فوت امام حسن و امام رضاست و چهلم حضرت محمده(من نمی‌دون تا چندسال می‌شه برای یکی مراسم چهلم گرفت)،  هنوز همه باید سیاه بپوشن.
 چون دوماه در مملکت برگزاری هرگونه جشنی ممنوعه، همه مشغول رتق و فتق امورند که تا ربیع‌الاول شد به صورت ام‌پی‌تری جشن‌های عروسی و تولد و سالگرد ازدواج و خلاصه هر نوع جشنی رو تند تند برگزار کنن.

4- تعطیلات نوروز... مردم از ماه بهمن شروع میکنن خونه تکونی و خرید مایحتاج عید، و از  حدودای 20 اسفند مثل اسفند رو آتیش می‌شن،  کار و زندگی و تحصیل و سیاست رو بالکل  تعطیل می‌کنن و می‌رن به گوشه‌ای که غم‌هاشونو فراموش کنن...
  در این ماه هزار نفر هم زندانی و  اعدام بشن کسی ککش نمی‌گزه.. بالاخره عیده و نباید این روزا رو به خودمون زهر کنیم! این‌قدر از این‌ور و اون ور می‌زنیم که  تعطیلی معمولا تا 20 فروردین طول می‌کشه... در تعطیلات همونایی که احترام محرم و رمضون و صفر رو به شدت رعایت می‌کردن تو مهمونیا فحش می‌دن به اعراب سوسمار‌خوار و درمورد خوبی‌های تعطیلات نوروز و کوروش و داریوش و کلا سلسله‌ی هخامنشی سخنرانی‌ها می‌کنن.

خوب تاحالا اینجوری پنج شش‌ماه از سال (با احتساب مقدمات کار)گذشت...

5- جنگ در کشورهای دیگه...
معمولا تا فتیله اعتراض مردم کمی بلند می‌شه یهو ناغافل یه جای دنیا یه ناحقی در حق مسلمونا می‌شه. یا  مثلا راکتی می‌خوره به لبنان، یا عراق یا افغانستان یا غزه. و نمی‌دونم به چه علت همیشه جای انگولک جمهوری‌اسلامی در این ماجراها پیداست.

اونوقت صبح تا شب و شب تا صبح صدا و سیما  با خوشحالی هی صحنه‌های جنگو تکراری نشون می‌ده. احتمالا کارت تبریکی چیزی هم برای پرتاب‌کننده راکت می‌فرستن.

6- اگر این وسط مسط‌ها چند روزی مردم خواستن به سیاست فکر کنن یهو یا گیر می‌دن به حجاب خانوما یا تعدادی ارازل خودجوش از دیوار سفارتی بالا می‌رن یا زلزله‌ای چیزی می‌شه و...

7- اینه که مردم به فکر اعتراض به اینا نیستن،‌ واقعا وقت ندارن...

   

بالاترین

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

یک دادزن فوری نیازمندیم!

به یک "دادزن" فوری نیازمندیم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
که به جای ما داد بزند و اعتراض کند به گرانی‌ها، به نبود آزادی، به وضع مملکت...
 بالاترین

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱

گمان‌ کنم من فوت شده‌ام!

هر روز که می‌گذره بیشتر احساس می‌کنم که دیگه زنده نیستم. واکنشم به مسائل روزمره دیگر مثل زنده‌ها نیست...
به سوپری می‌گم آقا مسعود ده تا بستنی کیم معمولی بده.
(مدتی بود هر وقت مسئله‌ی عصبانی‌کننده‌ای از اوضاع مملکتی می‌شنیدیم سعی می‌کردیم خانوادگی با خوردن ارزون‌ترین نوع  بستنی آروم بمونیم. قبلا که دونه‌ای 200 تومن بود 20 تا می‌گرفتم. بعد که شد 250، 15 تا  و حالا که شده بود 300 ده تا ده تا می‌خرم.)
آقا مسعود می‌گه شده 400 تومن ها...
می‌گم اشکالی نداره 4 تا بده!
نه عصبانی می‌شم و نه اعتراضی می‌کنم نه فحشی به حکومت می‌دم.
تازگی‌ها وقتی به اداره‌ یا بانکی می‌رم و موقعی که نوبت به من می‌رسه و کارمند مربوطه بهم کم‌محلی ‌می‌کنه  و تا ساعت‌ها کارمو راه نمی‌ندازه دیگه هیچ اعتراضی نمی‌کنم. اینقدر ساکت و بی‌صدا یه گوشه وای‌میسم تا صدام کنه، صدا هم نکرد نکرد. دیگه کتاب هم همرام نمی‌برم تا از فرصت استفاده کنم.
از مسافرت دو روزه برمیگردم می‌بینم  48 ساعته دلار 800 تومن وهر سکه طلا 300‌هزار تومن رفته روش... عین مرده‌ها فقط نگاه می‌کنم.
می‌دونم پروین‌خانوم همسایه‌ی بالایی و اکبرآقا همسایه پایینی، دوستم مهسا، مهرداد همکار همسرم، همه مدت‌هاست به فکر تبدیل تموم پس‌اندازشون به دلار و طلان، اونا زنده‌ن. فحش به حکومت و اقتصاد مریض می‌دن، از اون‌ور خودشونو با شرایط وفق دادن.
من دیگه قدرت وفق دادن خودم  رو با شرایط از دست دادم. آیا به من می‌شه گفت آدم زنده؟


با بیزاری اخبار ساعت دو بعداز ظهر رو می‌گیرم ببینم حکومت چه‌جوری می‌خواد قضیه دلار و طلا رو توجیه کنه،‌ می‌خوام بفهمم برای زلزله‌زده‌های آذربایجان چیکار کردن... می‌بینم فقط از غرق شدن کشتی چینی می‌گه و دیدار نخبه‌های ایرانی با رئیس‌جمهور محبوبمون(!)، نخبه‌هایی که در طول این سالها با بعضی خانواده‌هاشون آشنا بودم که پشت سر حکومت چه فحش‌ها می‌دن و حالا اومده بودن دست‌بوس... رو صورتشون لبخنده... چرا اونا احساس مردگی ندارن و من دارم!
حقوق شوهر مریم خانوم رو 6 ماهه ندارن، مجبور شده با خجالت بره خونه‌ی این و اونی که فکر می‌کنه دستشون به دهنشون می‌رسه قرض کنه. اما بیشترشون جواب دادن ما که پول رو نمی‌ذاریم سرگردون بمونه یا به صورت طلاست یا دلار... تو هم که اینا به دردت نمی‌خوره تا بخوای پس بدی قیمتشون شده دوسه برابر... آخرش مریم خانوم ترجیح داد بره از دوستای شوهرش  که مثل خودشون کارگره کمک بخواد. دو خانواده یه خونه اجاره کردن و حالا دارن پول پیش خونه‌ی یکی‌دیگه‌شونو خرج می‌کنن.
من هیچ دیگه حرص نمی‌خورم چرا کارگرای ما متحد نیستن و اعتصاب نمی‌کنن و سندیکا ندارن. فقط اخبار اینجنینی رو گوش می‌دم و قادر به نشون دادن هیچ واکنشی نیستم.
 حتی ناراحت نیستم شاید شرایط خودمم یه روزی مثل مریم خانوم بشه. هیچ دیگه غصه  نمی‌خورم چرا بچه‌های خیلی از ماها نمی‌تونن مهد‌کودک یا آموزشگاه غیردولتی برن و نمی‌تونیم براشون سرویس بگیریم که تو سرما گرما پیاده نرن و بیان. ککم هم نمی‌گزه قدرت خریدمون و رفاهمون داره روز به روز پایین میاد...
تو اینترنت وقتی می‌خونم یه عده از بهترین امکاناتی که دارن می‌نویسن و از خونه‌ی جدید کنار دریاچه و ماشین جدیدشون عکس می‌گیرن و از اونور فحش می‌دن چرا ماها نمی‌ریزیم تو خیابونا هیچ غمگین نمی‌شم. می‌گم لابد باید فحش بدن دیگه.
وقتی می‌خونم یکی به مناسبت سالگرد وبلاگ‌نویسی خودش صدا تا تهمت به من زده هیچ واکنشی نمی‌تونم داشته باشم حتی قادر نیستم یه خط گله‌ بکنم. انگار احساس در من کشته شده... اسم مستعار نویس هم که هستم دیگه هیچ جای گله‌ای کلا نمی‌تونه باشه.
حتی مثل سالهای پیش که چند روز مونده به تولد یکیمون یا سالگرد ازدواج با هیجان از چند روز قبل به خانواده گوشزد می‌کردم آماده باشن، برای همدیگه کادو می‌خریدیم، این‌دفعه به روی هیچکس نیاوردم و هیچکس هم یادش نموند...
می‌شنوم فلان دوست رو بی‌خود و بی‌جهت به جرم اقدام علیه امنیت ملی یا توهین به رهبری( به یاد ندارم روزی از خونه بیرون رفته باشم و از مردم توهین به رهبری نشنیده باشم) دارن شش سال، سه سال، یکسال زندانی می‌کنن. دیگه هیچ واکنشی نمی‌تونم نشون بدم. دریغ از یه همدردی تلفنی با خانواده‌ش،  حتی دریغ از یه قطره اشک!
عین سنگ شده‌ام...
بدین وسیله فوت تدریجی و غیر ناگهانی خودم رو اعلام می‌کنم...



بالاترین

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

ماشالله شیر زن...


1- دیشب پسردایی دوستم که یه جوون 23 ساله خیلی موفقه, هم از نظر تحصیلات و هم شغل و هم پول و هم شهرت(نمی تونم بگم کیه) رفته خونه تک تک فامیلِ نزدیک برای خداحافظی, پرسیدن به سلامتی داری می ری خارج؟ گفته نه, می خوام برم تظاهرات 25 بهمن. مرگ یه بار شیون یه بار, می رم اگه کشته هم شدم بدونین در راه آزادی کشورم کشته شدم.

2- سی با دیروز سوار اتوبوس بوده, یهو یه زن چادری ظاهرا عامی حدود 50 ساله تو قسمت زنانه بلند شده و شروع کرده به سخنرانی که اگر آدمیم باید همه فردا بریم راهپیمایی تا از دست این حکومت فاسد و زورگو خلاص بشیم. تاکی باید بکشیم و دم بر نیاریم. از مردم مصر و تونس یاد بگیریم و...
مسافرا همه براش دست زدن و سوت زدن وهورا کشیدن. مرد بغل دستی سیبا داد زده": ماشالله شیرزن" زن مثل یک سخنور ماهر همه رو ساکت کرده و بقیه حرفاشو زده. راننده هم با نیش های باز از توی آینه نظاره می کرده. سی با می گفت همه به جز یکی دو نفر که کار ضروری داشتن, در ایستگاه مورد نظرشون پیاده نشدن و ملت تا آخر مسیر به حکومت فحش دادن. و زن عین یه رهبر سیاسی به حرفا جهت می داده که فحش چاره کار نیست. باید پا شد و اعتراض کرد.

پرسیدم: حتی یه نفر هم پا نشد از حکومت طرفداری کنه؟
- اگر کسی هم بود جرأت نکرد.
ما بیشماریم...


پ.ن.
خوشبختانه نه سرعت اینترنت کم شده و نه مثل قبل مأمورا عین مورو و ملخ ریختن تو خیابونا.

- محمد حسینی , مجری سابق تلویزیون, آدم باهوش و از خانواده خوب کرجیه و من همیشه تعجب می کردم چنین آدمی چطور می تونه با اینا همکاری کنه و دم برنیاره. وقتی هم رفت, گفتم لابد بارشو بسته و رفت پی زندگیش اما الان داره غوغا می کنه دمش گرم. صفحه فیس بوکشو ببینید

- آقا,دیر شد. من دیگه رفتم. اگه کسی بدی , خوبی از من دیده حلال کنه!(این خوبی دیدن هم حرفیه ها... خوبی کردن که حلال کردن نداره) باور کنید هیچوقت به قصد حرفی نزدم و دوست نداشتم کسی رو ناراحت کنم. اما ظاهرا اینکارو کردم. خلاصه که ببخشید.
پسرام هم با خودم می برم.

لینک در بالاترین

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

نترسیدیم چون همه با هم بودیم....

ساعت چهار بعد از ظهر کمی پایین تر از میدون ونک در یکی از خیابانهای فرعی ماشین را پارک کردیم و چهار نفری به سمت میدان ولی عصر راه افتادیم. جا به جا پلیس ایستاده بود و ما با خیلی از مردم دیگر که از بطری های آب در دست یا ماسک روی دهن یا خنده ی معنی دارشان می فهمیدیم که راهشان با ما یکیست در پیاده رو روان بودیم. گاهی کسی چیزی می گفت و همه جمعیت با هم می خندیدیم. بیشتر صحبت ها روی سخنرانی احمدی نژاد و شاپرک و پاک ترین انتخابات جهان و نماد تغییر و معظم له و پسرش مُجی بود.



هر چه جلوتر می رفتیم تعداد نیروهای نظامی- که هنوز انواع و اقسامشان را درست نمیشناسم- بیشتر می شد. بخصوص لباس سبز لجنی ها با باتوم های سبز و کلاهخورد با تعداد زیاد در کوچه های فرعی جمع شده بودند و منتظر خبر آنتنهای بیسیم به دست خیابانی شان ایستاده بودند. از جلویشان که رد می شدی با چشمهای ورقلمبیده چنان خیره و باولع به جمعیت ساکت پیاده نگاه می کردند, انگار که گرسنه ی کتک زدن هستند و این را بعد از مدتی به خوبی ثابت کردند.
میدان ولی عصر دیگر رسما حکومت نظامی بود. راننده اتوموبیل پاجرویی علامت وی برایمان نشان داد و فوری توسط پلیس نگه داشته شد و راننده دستگیر شد. آن طرف تر پرایدی برایمان بوق بوق زد, شیشه هایش با شدت هر چه تمامتر توسط باتوم خورد شد. همه به هم نگاه می کردیم. چکار باید می کردیم؟ فقط به راهمان ادامه دادیم. چند دور دور میدان ولی عصر زدیم, تا می ایستادی یکیشان با باتوم به تو می فهماند که توقف بیجا مانع کسبشان است.(مرده شور کسبشان را ببرد)
پیرزنی خوش لباسی رفت کنار خیل پلیس ها و با گریه به آن ها می گفت آخر چرا با ملت اینطور رفتار می کنید؟ ما منتظر عکس العمل پلیس ها شدیم. اما آنها عین آدم آهنی با چشم های شیشه ای فقط نگاهش کردند.
ساعت حدود 5 بود. هوا بی نهایت گرم بود .همه عرق کرده بودیم. جمعیت همانطور به سمت ما روان بود. احساس می کردیم هنوز وقت شعار دادن نیست. راهپیمایی در خیابان که اصلا فکرش را نمی شد کرد. اما پیاده روها مملو از جمعیت بود.
دوستی زنگ زد که به میدان انقلاب رسیده و آنجا شدیدا شلوغ است. مردم شعار می دهند و نیروها همینطور کتکشان می زنند.



به خاطر ازحام جمعیت از بلوار کشاورز نمیشد رفت. پس به طرف چهار راه ولی عصر راه افتادیم. دوست دیگری زنگ زد که در چهار راه ولی عصر هم دارند ملت را می زنند. پیر و جوان و زن و مرد و بچه و بزرگ هم حالیشان نیست. همه را می زنند. چیزی که برای من جالب بود این بود که تعداد زنان شرکت کننده از همیشه بیشتر بود. شاید از هر ده نفر شش هفت نفر زن بودند و تعداد زنان مسن که با دختر یا پسرشان آمده بودند بیشتر از حد تصورم بود.
زنی حدود نود ساله را دیدم که با عصا به سختی راه می رفت و با خانواده پر از نوه اش آمده. راستش آنقدر لباس هایشان شیک و پیک بود که فکر کردم می خواهند بروند مهمانی. دلسوزانه گفتم مادر جان جلوتر بدجور می زنند خدای نکرده گوشه ی باتومشان به شما یا نوه هایتان بخورد سالم نمی مانید. دخترش با نگرانی به من گفت تورو خدا شما کمی نصیحتش کنید. اقلا جلو دست و پای جوانهای مردم نایستند.
پیرزن ایستاد و نگاهی به من کرد و گفت: خوب بخورد, مگر خون من و نوه ها رنگین تر از بقیه ست؟ باور کن یک ماه است از خانه بیرون نیامدم اما امروز خواهش کردم مرا بیاورند. مرگ بهتر از این زندگی ست.
صحنه های اینچنینی زیاد دیدم. بچه های ترد و نازک و زیبا بغل پدر و مادرشان, حتی نوزاد.
طالقانی را هم رد کردیم. حدود دانشکده هنرهای تزئینی رسیدیم همینطور الکی بهمان یورش آوردند هر که جلوی دستشان رسید زدند . می دویدیم در یک کوچه فرعی. آنها هم تقسیم می شدند و هر دوسه نفر به کوچه فرعی می آمدند و باتومشان بر کمر و دست و پا و سر ما فرو می آمد. ما چون چهار نفری رفته بودیم و هی باید مواظب هم می شدیم در این مرحله زیاد کتک خوردیم. از آن به بعد تصمیم گرفتیم قبل از هر یورش و قبل از هر چهار راه با هم قرار بگذاریم بعدش کجا همدیگر را ببینیم. موبایل هایمان هم از کار افتاده بود.
گاهی من از صاحب خانه ها یا صاحب مغازه هایی که دم در ایستاده بودند می خواستم بعد از حمله درشان را باز بگذارندتا ما بپریم داخل.(می دیدم جلوتر دارند حمله می کنند) و همین صحبت ها باعث شد بارها از کتک فرار کنیم و عده ی دیگری را هم با راهنمایی به آن محلها, نجات بدهم.

یک بار سرایدار ساختمان احمدی نژادی از کار درآمد و با اینکه همه مان را راه داد کمی نصیحمان کرد و گفت بعدا می فهمید چرا احمدی نژاد در این شرایط از همه بهتر است. و درضمن داشت به مرد حدودا شصت ساله ای که گاز اشک آور حالش به هم خورده بود و می گفت تازه عمل قلب کرده با آبی که به صورتش می زد کمک می کرد.

هر کار کردیم نشد به چهار راه ولی عصر برسیم . هر چه الکی گفتیم خانه مان آنجاست مگر گوش می دادند... باتومشان زبانشان بود. گاهی از دور صدای تیراندازی می شنیدیم و کلی نگرانمان کرد. نزدیکی های چهارراه پسر قدبلند و شجاعی به یکی از باتوم سبز لجنی ها چنان حمله کرد و به زمین پرتش کرد که همه بی اختیار به او آفرین گفتیم. دختر ماسک به صورتی هم بی محابا به تعداد زیادی سرباز نزدیک شد و کلی فحش و شعار داد. آنها هم تا می خورد زدنش... من در حال فرار از دست سرباز دیگری بودم خودم ندیدم, اما بعدا شنیدم که آن دختر و پسر دستگیر شده اند.
تصمیم گرفتیم دوباره به سمت میدان ولی عصر برویم. در بلوار کشاورز جمعیت ناگاه از پیاده رو به خیابان رفته و شروع به شعار دادن کردند. بعضی ها گل در دستشان بود. ما هم با دست زدن و فریاد شعارها همراهی شان کردیم. ماشین ها بوق بوق می کردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که بهشان حمله شد و چند تایشان را دستگیر و بقیه را با باتوم و شوکر زدند.
هر چه هوا خنک تر می شد تعداد بسیجی ها و لباس شخصی ها بیشتر می شد. هر چند دقیقه تعداد زیادی موتور سوار با لباس های مختلف, ساده و آلاپلنگی روشن و آلاپلنگی تیره و خاکی و... می آمدند مانور میدادند و حین حرکت باتومشان را بر سر و صورت مردم می کوبیدند. ما که بارها توسط آنها تعقیب شدیم, از راه کوچه پس کوچه ها دوباره به خیابان ولی عصر برگشتیم. جلوی فروشگاه قدس( کوروش سابق) دختر قد بلندی الله اکبر گفت و فوری یکی از همین لباس شخصی ها دستگیرش کرد. پسر مو بلندی هم با کتک بین دو موتور سوار بسیجی نشاندند و بسیچی عقبی گلویش را در حد خفگی گرفته بود و فشار می داد. همه مان بی اختیار فحش دادیم و دوستانشان با آمدن به پیاده رو و فرود آوردن باتوم بر سر و رویمان تلافی درآوردند. البته توانستیم از آن مهلکه هم فرار کنیم.
این راهم بگویم, دو آقای همراه ما بیشتر از ما خانم ها کتک خوردند
یک جا که از دست نیروهای انتظامی به مغازه ای پناه بردیم یکهو ریختند در مغازه و از یکی از آقایان همراه ما کارت شناسایی خواستند. ظاهرا در چهار راه پایین تر خبر داده بودند یک نیروی خارجی شورشی همراه ماست. همراه ما هم شوخی اش گرفته بود و گفت همین دیشب با جمبوجت مرا فرستاده اند ایران. باتوم که بالای سرش رفت کمی آدم شد و کارت شناسایی اش را نشان داد. یکیشان که لهجه ی روستایی غلیظی داشت بر تقلبی و جعلی بودن کارت اصرار داشت(هر طور بود می خواست دستگیرش کند) اما با خواهش تمنای ما و صاحب مغازه که الکی گفت من اینها را می شناسم ولش کردند.
در خیابان ولی عصر نمیشد ماند, بارها از راه کوچه پس کوچه ها بخصوص خیابان دانشیان به خیابان فلسطین رفتیم و هر وقت هوا پس می شد دوباره به ولی عصر برمی گشتیم. یکبار چنان با باتوم بر فرق مرد جوانی کوبیدند که سرش شکافته شد و خون راه افتاد. طفلک برای اینکه دستگیر نشود رفته بود پشت بوته ای قایم شده بود.



یکی از اهالی که از پنچره دید برایش دستمال آورد سرش را ببندد. از همه خواهش می کرد به او نزدیک نشوند تا پلیس نیاید سروقتش. از او اجازه گرفتم و ازش چند عکس گرفتم. گفت جوری بنداز که صورتم معلوم نشود.



در بلوار کشاورز مرتب گاز اشک آور می زدند و دودش به خیابان فلسطین که ما شعار می دادیم هم آمده بود. چند نفر حالشان به هم خورد.خوب شد من چند دستمال سفید و یک شیشه کوچک سرکه با خودم برده بودم. ملت هم دو سطل زباله
درخیابان فلسطین کمی بالاتر از بلوار کشاورز) آتش زده بودند که از آنها هم عکس گرفتم.
ماشینی برای پاشیدن آب آمد. مردم حمله کردند و نگهش داشتند و راننده را مجبور کردند تمام آبش را همانجا خالی کند. زیر پایمان پر شد از آب روان.
مردم جلویش شعار می دادند: مجتبی, بمیری, رهبری رو نبینی,



شعارهای دیگر, مرگ بر دیکتاتور... الله اکبر... مرگ بر خامنه ای و... بود.
عجیب بود به غیر از یکی دوبار, من حرفی از موسوی نشنیدم. خواسته های مردم خیلی بالاتر رفته.
به نظر من راهپیمایی امروز نه برای دفاع از جنبش دانشجویی بلکه به خاطر اظهار نفرت از حکومت بود. مدت زیادی هم بود که راهپیمایی ها تعطیل شده بود و مردم تشنه ی ابراز اعتراض بودند.
اتحاد مردم هم برایم جالب بود. از هر قشری می شد دید. از خانم چادری که کیپ رویش را گرفته تا خانم بد حجاب. از جنوب شهری گرفته تا شمال شهری و قشر متوسط. از حاج آقای ریشو تا مرد کراوات زده ریش هفت تیغه.
حدود ساعت 9 بود که هنوز خیل مردم به سوی خیابان ها سرازیر بود. در یوسف آباد زنی می گفت خانه بیخیال نشسته بودم که بی بی سی تظاهرات شما را نشان داد. دیگر نتوانستم در خانه بمانم... و او سخت تر از بقیه شعار می داد.
کودکی تفنگ به دست روی موتور سیکلت پدرش نشسته بود و می گفت می خواهم دشمنای مردم را بکشم. یعنی بسیجی ها را. پدرش خندید گفت هیس بابا جان.



هیچکدام باور نمی کردیم با این همه احتمال خطر این تعداد مردم بریزند در خیابان...
موقع برگشتن به کرج از این آقای همراهم پرسیدم به نظرت بهترین قسمت راهپیمایی امروز چه بود؟
گفت همان قسمت که مرا با خارجی ها اشتباه گرفته بودند! و تا به خانه برسیم به شوخی از آینه ماشین مرتب به صورت خودش نگاه می کرد. آخر راه به او گفتم عزیزم, فکر می کنم منظورش از خارجی عراقی و عرب بود نه اروپایی و آمریکایی!
حالش را می توانید حدس بزنید...

اما من حال خوبی دارم. امروز همه پر از شور و هیجان بودند و از افسردگی این چند روز گذشته در مردم خبری نبود.
منتظر اعلام راهپیمایی بعدی هستیم.
نه... ما سر باز ایستادن نداریم.

ببخشید اگه عکسها خوب نیستن و فقط از یه حدود منطقه گرفته شده. فقط این چند لحظه بود که ما تونستیم موبایل دربیاریم و همه ش در حال دویدن و مخفی شدن بودیم. دورینم رو با اینکه قبلش آماده کرده بودم, باتریشو گذاشته بودم شارژبشه, عکس های قبلی رو درآورده بودم... اما به به توصیه دوستان نتونستم ببرم. دست هر کس دوربین می دیدن سخت تر حمله می کردن و می گرفتنش تا اونجایی که می خوردن می زدنش مگه برای خودش جایی مناسب مثل پشت بام پیدا می کرد.





یکی از دوستان که به محل تجمع در گوهردشت کرج رفته بود و از ساعت 4 تا 8 اونجاها قدم زده بود می گفت اونقدر نیروی انتظامی بود که کسی جرات ابراز اعتراض و شعار دادن نکرد. تعداد مردم در پیاده روها خیلی بود اما نتونستن کاری از پیش ببرن. حالا بعد از 8 خبری بوده نمی دونم.

لینک در بالاترین

همینجوری:
هر وقت مشکلی برای کسی پیش میومد آقای محمد علی ابطحی ای میل می داد کاری از دست من برمیاد حتما بهم بگید.
حالا خودش زندانه و کاری از دست ما هم برنمیاد...
امیدوارم هر چه زودتر ژیلای بنی یعقوب که شنیدم حالش تو زندان خوب نیست, همسر گرامی اش بهمن احمدی اموئی, محمدعلی ابطحی, سعید حجاریان, سمیه توحید لو, مهسا امرآبادی و همسرش مسعود باستانی, احمد زید آبادی, تاجیک, کیوان صمیمی, عطریانفر,سعید لیلاز, مصطفی قوانلو قاجار, عیسی سحر خیز, خلیل میراشرفی, مازیار بهاری, روح الله شهسواری, فریبرز سروش, علیرضا بهشتی, مهدی زابلی, و بقیه زندانیان عزیزی که تنها جرمشون گفتن حقیقت و عقایدشون بوده آزاد بشن