1- ای کوهنورد، ای کوهنورد
کوه سربلند و مغرور است
کوه با نشاط و پرزور است
کوه جایگاه شیران است
کوه تکیهگاه مردان است
ای کوهنورد، ای کوهنورد
تو سربلند و مغروری
تو بانشاط و پرشوری
تو پرتوان و پرزوری
ای کوهنورد، ای کوهنورد
هان، همچو مردان
همچو شیران
پرتوان و پر نشاط و پرزور باش!...
( از سرودهای کتاب سرود کوهستان- سازمان کوهنوردی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران)
2- برای ولگرد عزیزم
یادش بخیر دورهی نوجوانی چقدر کوه میرفتم. کوههای یه روزه، دوروزه، چندروزه. ماهیچههای پشت ساق پام اینقدر سفت شده بود که چی! عین سنگ! چقدر سنگنوردی کردم. عاشق فرود بودم... با طناب در حالیکه عمود به سنگ وایمیسادم ویژ میاومدم پایین.
عاشق غار نوردی بودم و کشف جاهای ناشناخته. عین مارمولک از چاههای غار بالا پایین میرفتم. چون اونموقع لاغر بودم جزء معدود کسایی بودم که از شکافهای باریک میتونستم رد شم. بقیه میموندن تا ما لاغرا برگردیم. چقدر نفس داشتم. چقدر احساس قدرت میکردم. هنوز طنابی و کارابینی که اسم خودم روش هک شده به یادگار دارم. و کولهای که یادمه بعد از بارگیری اگه از کولهی پسرا سبکتر میشد اعتراض میکردم.
الان دیگه جرأت نمیکنم حتی با طنابحمایت از سنگ برم بالا. یکی دوسال بعد از اینکه همکوهیهام رفتن خارج از کشور، تنهایی میرفتم . چه حالی داشت.
الان اگر برم یا بریم، فقط تپههای اطراف و بیشتر برای تفریح. و یا آب آوردن از چشمه. کوله رو پر میکنیم از شیشههای 1 لیتری نوشابه و پر از آبچشمه برمیگردونیم. خیلی تنبل شدم... از شکافهای غارها دیگه عمرا بتونم رد شم. حتی گندههاش..
برای کوهنوردا احترام بخصوصی قائلم. تابهحال کوهنورد حرفهای بدی تو زندگیم ندیدم. انگار طبیعت روح آدم رو صیقل میده....
3- یکی از قدیمیترین کوهنوردان معاصر "فریدون اسماعیلزاده" کاشف "غار علیصدر" سهشنبه در بیمارستان شریعتی تهران به علت بیماری سرطان درگذشت.
او طی 50 سال بیشتر قلههای ایران رو درنوردیده بود و همیشه از صعودهایش یادداشتبرداری میکرد. ارتفاع، آبوهوا، چگونگی صعود، اطلاعاتی از بومیهای منطقه.
فریدون عزیز خیلی تلاش کرد این یادداشتهای باارزش رو در سهجلد به نام" کوههای ایران" چاپ کنه و این اواخر نشرنی با چاپ اون موافقت کرده بود. کاش فدراسیون کوهنوردی در چاپ این کتاب کمک کنه.
فریدون اسماعیلزاده، با حقوق 110 هزار تومنی بازنشستگی از آموزشوپرورش روزگار رو به سختی میگذارند. 60 هزار تومن آن بابت اجارهی اتاقی محقر خرج میشد. حالا ببینید یک معلم محترم و یک کوهنورد حرفهای با 50 هزار تومن بقیه چکار باید بکنه؟؟ خورد و خوراک، آبوبرق و پوشاک و... بدتر از همه بیماری پرخرج سرطان.
اگه فریدون فوتبالیست و یا کشتیگیر بود، حال و روزش اینطوری بود؟!
مراسم تشییع جنازهی این کوهنورد عاشق فردا( یعنی در واقع امروز جمعه) ساعت 9 صبح از مقابل ورزشگاه شیرودی برگزار میشه.
یادش گرامی!
4- ولگرد عزیز، روزگاری دوست و همپای کوهنوردی " فریدون اسماعیلزاده" بوده . در نظرخواهیم از خاطراتش با او چه زیبا نوشته...
5- دوستم کار مهمی داشت و ازم خواست دوساعت برم جاش سرکلاس دوم دبستان. منو به بچهها معرفی کرد و خودش با عجله رفت. بچهها رو خیلی دوست دارم. صاف و صادقن... تو این سن هم معمولا دوسهتا دندون غایب تو دهنشون هست و بامزهترشون میکنه...
اینا دختر بودن و خوشبختانه چون مدرسه غیرانتفاعی بود هر کی دوست داشت میتونست مقنعهشو از رو کلهش برداره تا موهای لطیف عین ابریشمشون هوایی بخوره.
اولش معرفی و خوشو بش و خندههای ریز و نخودی اونا... یه کم اومدم باهاشون حرف بزنم. دیدم ای دادبیداد هر مسئلهای رو به حکومت و سیاست ربط میدن:)
گفتم نکنه کسی برای مدیر خبر ببره و برای دوستم بد بشه. با کلک حرفو کشوندم به جملهسازی و چند تا کلمه دادم باهاش جمله بسازن.
یکی از بچهها همهش از فعلهای اشتباه استفاده میکرد. مثلا بهجای من "میگویم" میگفت من "بگویم" یا من میگفت! بچهها به اشتباهش غشغش میخندیدن.
سعی کردم بهش یاد بدم. من میگویم. تو میگویی. او میگوید و....
اما باز جملهی بعدی رو هم خراب کرد.
به شوخی گفتم لابد به زبون بررهای میتونی بگی.(فوری از حرفم پشیمون شدم. آخه این چی بود من گفتم!)
که دیدم چشاش برقی زد و گفت: اجازهخانوم! و خیلی سریع گفت: من وَگویم. تو وگویی. او وگویه. ما وگوییم. شما وگویید. آنها وُیگولنسج!
کلاس از خنده منفجر شد!
بعدا به دوستم جریانو گفتم. گفت از دست این دخترهی شیطون سربههوا ذله شدم. دیکتهشو ندیدی! بشتر وقتا زیرِ ده میگیره.
گفتم لابد سیستم آموزش اونجا ایراد داره عزیزم. وگرنه چطور افعال بررهای رو که اصلا کاربردی هم تو زندگیش نداره با دوسهبار دیدم یاد گرفته!
6- مدیر همون مدرسه منو دعوت کرد به تدریس در دبیرستانی که خواهرش مدیرش بود. گفت پارهوقته. فقط ششساعت در هفته. دبیر زبانشون وسط سالی گذاشته رفته. رفتم به اون دبیرستانه. تعجب میکردم سابقهی کار نمیخوان. وقتی شنیدم حقوقش فقط ساعتی 500 تومنه علتشو فهمیدم. هفتهای سههزار تومن. ماهی 12 هزار تومن. پول یه مانتو یا یه جفتکفش هم نمیشد. تازه حقوقها رو اواخر سال تحصیلی یه جا میدن. شهریهها رو پرسیدم. هر دانشآموز سالی 600 هزار تومن میداد به اضافهی مبلغی به عنوان فوق برنامه. چند دقیقه که مدیر رفت بیرون از بقیهمعلمها پرسیدم شما همهمینقدر میگیرید؟ گفتن آره! تازه بعضیهاشون از راههای خیلی دوری میاومدن. گفتن فقط برای گرفتن سابقهی کار میان. همهشون حدود بیستو یکی دوسال سن داشتن.
سردر دبیرستان نوشته بود "با کادری مجرب"!
بعدا از دوستم پرسیدم تو چقدر میگیری؟
- ساعتی 400 !
وقتی تعداد فارغالتحیلها زیاد و تقاضا زیاد باشه همین میشه. فقط تعجب میکنم چرا وزارت کار هیچ نظارتی رو این مدارس غیرانتفاعی نمیکنه.
7- نسبت به حقوقهای نیمهوقت خیلی کنجکاو شدم. خودمم چندجا با حقوق کم پارهوقت کار میکنم. ولی نه دیگه اینقدر کم! از چند تا منشی دکتر پرسیدم اونا چند میگیرن؟
بین بیست تا پنجاه هزار تومن! از 4 میان تا 8 شب. از اونی که بیستتومن میگرفت و فقط خرج آرایش یه روز صورت و هایلایت موهاش خیلی بیشتر از ایناست پرسیدم چرا با این حقوق کار میکنی؟ گفت خونه بشینم چیکار کنم؟
از چند تا دختر فروشندهی فروشگاه رفاه حقوقشون رو پرسیدم. از 8 صبح تا 3 بعدازظهر 35 هزار تومن!
اصلا باورم نمیشد. جمعههم اجباری اومده بود سرکار! پس قانون حداقل حقوق صدو خوردهای هزار تومن وبیمه اجباری کشکه؟ یا فقط برای آقایون اجرا میشه؟ استثمار تا چه حد! توجیه بیشتر کارفرماها اینه. شما دخترید. نون خانواده که نمیدید!
8- یک مطلب واقعی خیلی خندهدار...
مرگ یک روزنامهنگار در ناآرامی های برره!
۹- اسکیزوفرنی از خدایان طنز و مهندس سعید از خدایان مخزنی برام نوشتن:
((خبر نمايشگاه السيت ۲۰۰۵ رو دارين؟ برای بلاگر های خراسانی يک فضای ۳۰۰۰ متری گرفتيم و همزمان مسابقه و چاپ کتاب وبلاگ نويسان خراسانی رو هم داريم. لطفا اگه علاقمند بودين پوشش بدين تا افراد بيشتري با توجه به کمی وقت متوجه بشن (۹-۱۳ آذر)...)) چشم!
توضیح بیشتر در سایت مشهدیها..
نظر شما رابا بیشترین قیمت خریدارم:)
جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴
چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴
بیچاره سرجیو
1- باران
به شیطنت گویی
دره را
ریز و تند
در نظرگاه ما
هاشور میزند...
(شاملو)
2- چه بارونی!
آدم کیف میکنه از این هوا. درسته یه خورده سرد شده و یه خورده هم تو چالهها آب جمع میشه و یه خورده هم باعث زحمت عابران.
اما بازم کیف داره.
امروز موقع اومدن به خونه ترافیک نسبتا سنگین بود. برای اینکه به اونایی که از خیابون میخوان رد شن آب نپاشم تقریبا برای همه ماشینو نگهمیداشتم. بخصوص برای خانومای بچهبهبغل. به بوق زدن پشتسریهام هم اهمیت نمیدادم.
بعد از یه مدت پژوی پشت سریم خودشو رسوند به بغل دستم و شیشه رو پایین کشید و داد زد: آهای خانوم نیکوکار. شاید شما وقت داشته باشی، اما ما کار و زندگی داریم ها...
بقیه حرفاش به کنار. از این نیکوکار گفتنش خیلی خوشم اومد:)
3- از پشت شیشه دیدم یه عالمه گنجشک ریختن رو بالکن و زمینو نوک میزنن. هیچوقت تعدادشون اینقدر زیاد نبود.
. دوسهروز بود یادم رفته بود دونه بریزم. پس به چی نوک میزدن؟ با عجله رفتم یه کیسه دونه آوردم و تا در بالکنو باز کردم، همهشون پرکشیدن و رفتن زیر بارون. یه عالمه دونه ریختم و اومدن تو. اما هر چی پشت شیشه منتظر شدم نیومدن. نباید وقتی اینجا پناه آوردن میترسوندمشون.
فکری به خاطرم رسید. یک ساله طبقهی پایینمون خالیه.(میخواد بفروشهتش ولی مشتری نیست به اون قیمت بالایی که گفته)
رفتم کیسهی دونهها رو خالی کردم تو بالکن پایینی. کمی که منتظر شدم اونجا پرشد از گنجشک. چرا تابهحال به عقلم نرسیده بود؟
4- یهو یه کیسهفریزر رفت تو دهن جارو برقی، من بکش، جارو بکش. من بکش، جارو بکش! نباید از جارو برقی شکست میخوردم. باهاش در حال کشتی گرفتن و دعوا و مرافعه بودم که دیدم سیبا اومده تو هال و داره هرهر میخنده!
- خوب اول جارو رو خاموش کن. راحت بیرون میاد.
راست میگفت ها:)
5- زریبافان باجناق احمدکنژاد خیلی لوطیه! هر چیفک و فامیل داره تو دولت مشغول کرده... طوری که صدای طرفداران احمدک دراومده که چرا از این نمد کلاهی به اونا نرسیده!
6- اسمشو نبر هم از احمدک ناامید شده و تو نماز عید فطر رسما رفسنجانی رو بغل دستش نشوند که یعنی صد رحمت به این!
7- آقای فرید سراجی، سرجیوی وبلاگستان
اینرا برای خوشآمد شما نمینویسم که میدانم اهل وبلاگخوانی نیستید.
شنیدهام که به شدت پریشان و افسردهاید. بچههایتان را چند ماه است ندیدهاید و برای به آغوش کشیدنشان پرپر میزنید. و ماتید و متحیر.
شنیدهام در تمام زمان جدایی، بیش از هفتهشتبار موفق به دیدن بچهها نشدهاید. آنهم برای زمان بسیار کوتاهی.
شنیدهام با اینکه در اثر شکایت همسرتان به زندان افتادهاید، این فکر را از ذهنتان بیرون کردهاید که از او به خاطر خیلی مسائلی که در قانون اسلامی حق را به شما میدهد ازشان شکایت کنید. مبادا که لکی ننگی بر دامان مادر کودکانتان بنشیند. از این نظر شما را تحسین میکنم .
شنیدهام آن هشتروزی که بچهها را با اجازهی همسرتان برده بودید روزی سهبار شماره میگرفتید که با مادرشان صحبت کنند. مبادا دلتنگ شوند.
آقای سراجی٬ اگر روزی روزگاری گذارتان به وبلاگستان افتاد از خواندن بعضی نوشتهها در مورد خودتان مبادا برنجید!
بلاگرها آدمهای بدی نیستند. فقط کمی دهن بینند و دنبالهرو. ممکن است وقتی با خود واقعیتان روبرو شوند بوسهای هم بر گونههایتان بزنند. اما در دنیای مجازی٬ از نظر آنها شما شدهبودید مظهر بیعدالتیهای جمهوری اسلامی. میخواستند تمام حق و حقوق و ظلمی که در تمام این 26 سال بر زنان ما رفته یکجا از شما بگیرند.
چه کسی از شما مناسبتر؟
سرجیو جان شما به عنوان "پدرخوانده" به ما شناساندهشدید نه پدر واقعی! شما در خیال آنها چهرهای پلید داشتید و لابد مانند مارلون براندو با تیلههایی در لُپتان. پدرخواندهای که از شدت قساوت سر اسب که سهل است، حاضر است سر بچههای خود را ببُرد و در رختخواب همسرش بگذارد!
شنیدهام از روزی که فهمیدهاید همسرتان دارد تلاش میکند بچهها را به خارج از کشور ببرد آرام و قرار ندارید. آقای سراجی ببخشید که فضولی میکنم، اما بگذارید ببرد. شاید در مملکت دیگر آنها خوشبختتر شوند.
چند روز پیش تلویزیون داشت دکتر محمودی را نشان میداد. خیلی پیر و شکسته شده بود. همیشه از او بدم میآمد. شاید به خاطر دیدن چندبارهی فیلم "بدون دخترم هرگز" . من باور میکنم که مردان ایرانی مردان ایدهآلی نیستند! حتما شما هم نیستید. اما حالا میفهمم، شاید بتیمحمودی هم درست همین شرایط باعث شد قهرمان شود. دکتر محمودی هم یک زمانی شده بود نماد جمهوری اسلامی و بتی که دیپلم هم نداشت دکترای افتخاری گرفت. نه به خاطر فرار از دست محمودی( که امثال بتی در این مملکت زیادند). بلکه به خاطر اعتراض جهان به حکومت جمهوری اسلامی. او شد نماد مبارزه با بنیادگرایی، اسلام و تعصبمذهبی! روزی محمودی قربانی شد و حالا شما!
حقیقت را بپذیرید و لطفا اینقدر غصهنخورید!
8- یه نفر یه هزار تومنی میندازه صندوق صدقات. میاد از خیابون رد بشه که یه ماشین میزنه بهش. میمیره و میره اون دنیا. میگه: آخدا، من که همین یه دقیقه پیشش صدقه داده بودم. چرا با من اینطوری کردی؟
خدا میگه: آخه اسکناست گوشَه نداشتَه بید!
۹- خواهش میکنم کامنت وبلاگهای دیگهرو در نظرخواهی من نگذارید. اگر کسی آیپی شما رو بسته و یا کامنتاتونو پاک میکنه بهش ایمیل بزنید. و اگه ایمیلتون رو جواب نمیده یعنی نمیخواد به نظر شما گوش بده. بیخیال شید:)
۱۰- مثلا افشین صفاریان روش نشده اینو تو نظرخواهیم بنویسه برام ایمیل زده:
"به زودی فاحشه هائی مثل تو که حتی حرمت ماه رمضان را نگاه نمیدارن نتیجه این اراجیفها را خواهند دید."
۱۱- وبلاگ حبیب٬ دوست جدید هنرمند مجسمهساز. دانشجوی دانشگاه باکو! مثلا ببینیداین یکی مجسمهش چقدر قشنگه!
۱۲- اینم وبلاگ یه دختر کوچولوی ۱۸ ماهه بامزه به نام ملودی...
۱۳- وبلاگ گروهی راهیان سپیده...
۱۴- دوستان زیادی زحمت کشیدن و برام لوگو طراحی کردن. ایندفعه باران عزیز خجالتم داده.
۱۵- آغاسی سالها بود در گوهر دشت کرج چلوکبابی زده بود. همه دوستش داشتن. پسراش خیلی خوشتیپن. یکیش تو تیم ملی والیبال بود با قد حدود ۲ متر. تو پاساژ گوهران بوتیک داشت شایدم هنوز داره. به خاطر اینکه به خاطر باباش اذیتش نکنن فامیلیشو تغییر داده و گذاشته آزموده.
این روزای آخر که آغاسی بعد از سهبار سکته خونهنشین شده بود و رو ویلچر مینشست خیلیا میاومدن ملاقاتش. از هر تیپی! روشنفکر و عامی.
مثلا هفتهی پیش از مرگش. نیکیکریمی و همراهش(شاید همسرش بود). شازدهی بیبی(هنرپیشهی سریال متهم گریخت). ناصر عبداللهی(خواننده) و دوسه تا مردم عادی... نیکیکریمی پیشونی آغاسی رو ماچ کرد...
میدونم یه آدم خیلی باید مردمی باشه که از هر قشری دوستش داشته باشن.
۱۶- وقتی سایتهای سیاسی رو بستن فمینیستی گفت من دخالت نمیکنم. من که سیاسی نیستم. با مذهب هم ااحمدلله مشکلی ندارم. حتی روزه هم میگیرم.
حالا سایتهای فمینیستی رو بستن. به خاطر یه حرف احمدک! به همین راحتی!
من گفته بودم نوبت همهمان میشود. فمینیسم بدون انتقاد از سیاست کاری از پیش نمیبره.
فردا نوبت تویی است که اصلا جزء هیچ ایسمی نیستی و فقط خاطرات معمولیتو مینویسی!
همه باید با هم کاری کنیم.
پنلاگ جان بدو!
۱۷؟- شنیدم خاطرات کیانوری از زندان و شکنجههاشو رو نت گذاشتن اما لینکشو نمیدونم کجا باید پیدا کنم.
؟۱۸- از سایت متا کافه یه فیلمی برام فرستادن که یه سنگنورد در عرض حدود چهار دقیقه از یه دیوارهی سنگی٬ بدون طناب حمایت٬ بالا میره. فیلم خیلی قشنگیه و من نمیدونم چهجوری میشه گذاشتش(یا آدرس بدم) همه بببنن.
۱۹- خیلی خوشحالم. امشب صدای چند نفر از دوستان عزیز بلاگرم رو شنیدم:)
۲۰- دارم یکی از زیباترین داستانهای باغآلبالو ی جهان رو میخونم...
۲۱- گاهی مطلبی تو یه وبلاگ میخونی که خودش خندهدار نیست اما یهو چشمت به یه کامنت میافته که از خنده غش میکنی.
پرستو در یه پستش نوشت((كمك كمك...وبلاگ يا سايت يا شخص معتبري را ميشناسيد كه دربارهي «موفقيت» مطلب خوب و معتبري داشته باشد؟ ))
و یه نفر جواب داده:
((بله، سايت جناب آقای احمدی نژاد رئيس جمهور منتخب حزب الله!))
چه بامزه!
۲۲- یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانوادهی کونزلمان...
به شیطنت گویی
دره را
ریز و تند
در نظرگاه ما
هاشور میزند...
(شاملو)
2- چه بارونی!
آدم کیف میکنه از این هوا. درسته یه خورده سرد شده و یه خورده هم تو چالهها آب جمع میشه و یه خورده هم باعث زحمت عابران.
اما بازم کیف داره.
امروز موقع اومدن به خونه ترافیک نسبتا سنگین بود. برای اینکه به اونایی که از خیابون میخوان رد شن آب نپاشم تقریبا برای همه ماشینو نگهمیداشتم. بخصوص برای خانومای بچهبهبغل. به بوق زدن پشتسریهام هم اهمیت نمیدادم.
بعد از یه مدت پژوی پشت سریم خودشو رسوند به بغل دستم و شیشه رو پایین کشید و داد زد: آهای خانوم نیکوکار. شاید شما وقت داشته باشی، اما ما کار و زندگی داریم ها...
بقیه حرفاش به کنار. از این نیکوکار گفتنش خیلی خوشم اومد:)
3- از پشت شیشه دیدم یه عالمه گنجشک ریختن رو بالکن و زمینو نوک میزنن. هیچوقت تعدادشون اینقدر زیاد نبود.
. دوسهروز بود یادم رفته بود دونه بریزم. پس به چی نوک میزدن؟ با عجله رفتم یه کیسه دونه آوردم و تا در بالکنو باز کردم، همهشون پرکشیدن و رفتن زیر بارون. یه عالمه دونه ریختم و اومدن تو. اما هر چی پشت شیشه منتظر شدم نیومدن. نباید وقتی اینجا پناه آوردن میترسوندمشون.
فکری به خاطرم رسید. یک ساله طبقهی پایینمون خالیه.(میخواد بفروشهتش ولی مشتری نیست به اون قیمت بالایی که گفته)
رفتم کیسهی دونهها رو خالی کردم تو بالکن پایینی. کمی که منتظر شدم اونجا پرشد از گنجشک. چرا تابهحال به عقلم نرسیده بود؟
4- یهو یه کیسهفریزر رفت تو دهن جارو برقی، من بکش، جارو بکش. من بکش، جارو بکش! نباید از جارو برقی شکست میخوردم. باهاش در حال کشتی گرفتن و دعوا و مرافعه بودم که دیدم سیبا اومده تو هال و داره هرهر میخنده!
- خوب اول جارو رو خاموش کن. راحت بیرون میاد.
راست میگفت ها:)
5- زریبافان باجناق احمدکنژاد خیلی لوطیه! هر چیفک و فامیل داره تو دولت مشغول کرده... طوری که صدای طرفداران احمدک دراومده که چرا از این نمد کلاهی به اونا نرسیده!
6- اسمشو نبر هم از احمدک ناامید شده و تو نماز عید فطر رسما رفسنجانی رو بغل دستش نشوند که یعنی صد رحمت به این!
7- آقای فرید سراجی، سرجیوی وبلاگستان
اینرا برای خوشآمد شما نمینویسم که میدانم اهل وبلاگخوانی نیستید.
شنیدهام که به شدت پریشان و افسردهاید. بچههایتان را چند ماه است ندیدهاید و برای به آغوش کشیدنشان پرپر میزنید. و ماتید و متحیر.
شنیدهام در تمام زمان جدایی، بیش از هفتهشتبار موفق به دیدن بچهها نشدهاید. آنهم برای زمان بسیار کوتاهی.
شنیدهام با اینکه در اثر شکایت همسرتان به زندان افتادهاید، این فکر را از ذهنتان بیرون کردهاید که از او به خاطر خیلی مسائلی که در قانون اسلامی حق را به شما میدهد ازشان شکایت کنید. مبادا که لکی ننگی بر دامان مادر کودکانتان بنشیند. از این نظر شما را تحسین میکنم .
شنیدهام آن هشتروزی که بچهها را با اجازهی همسرتان برده بودید روزی سهبار شماره میگرفتید که با مادرشان صحبت کنند. مبادا دلتنگ شوند.
آقای سراجی٬ اگر روزی روزگاری گذارتان به وبلاگستان افتاد از خواندن بعضی نوشتهها در مورد خودتان مبادا برنجید!
بلاگرها آدمهای بدی نیستند. فقط کمی دهن بینند و دنبالهرو. ممکن است وقتی با خود واقعیتان روبرو شوند بوسهای هم بر گونههایتان بزنند. اما در دنیای مجازی٬ از نظر آنها شما شدهبودید مظهر بیعدالتیهای جمهوری اسلامی. میخواستند تمام حق و حقوق و ظلمی که در تمام این 26 سال بر زنان ما رفته یکجا از شما بگیرند.
چه کسی از شما مناسبتر؟
سرجیو جان شما به عنوان "پدرخوانده" به ما شناساندهشدید نه پدر واقعی! شما در خیال آنها چهرهای پلید داشتید و لابد مانند مارلون براندو با تیلههایی در لُپتان. پدرخواندهای که از شدت قساوت سر اسب که سهل است، حاضر است سر بچههای خود را ببُرد و در رختخواب همسرش بگذارد!
شنیدهام از روزی که فهمیدهاید همسرتان دارد تلاش میکند بچهها را به خارج از کشور ببرد آرام و قرار ندارید. آقای سراجی ببخشید که فضولی میکنم، اما بگذارید ببرد. شاید در مملکت دیگر آنها خوشبختتر شوند.
چند روز پیش تلویزیون داشت دکتر محمودی را نشان میداد. خیلی پیر و شکسته شده بود. همیشه از او بدم میآمد. شاید به خاطر دیدن چندبارهی فیلم "بدون دخترم هرگز" . من باور میکنم که مردان ایرانی مردان ایدهآلی نیستند! حتما شما هم نیستید. اما حالا میفهمم، شاید بتیمحمودی هم درست همین شرایط باعث شد قهرمان شود. دکتر محمودی هم یک زمانی شده بود نماد جمهوری اسلامی و بتی که دیپلم هم نداشت دکترای افتخاری گرفت. نه به خاطر فرار از دست محمودی( که امثال بتی در این مملکت زیادند). بلکه به خاطر اعتراض جهان به حکومت جمهوری اسلامی. او شد نماد مبارزه با بنیادگرایی، اسلام و تعصبمذهبی! روزی محمودی قربانی شد و حالا شما!
حقیقت را بپذیرید و لطفا اینقدر غصهنخورید!
8- یه نفر یه هزار تومنی میندازه صندوق صدقات. میاد از خیابون رد بشه که یه ماشین میزنه بهش. میمیره و میره اون دنیا. میگه: آخدا، من که همین یه دقیقه پیشش صدقه داده بودم. چرا با من اینطوری کردی؟
خدا میگه: آخه اسکناست گوشَه نداشتَه بید!
۹- خواهش میکنم کامنت وبلاگهای دیگهرو در نظرخواهی من نگذارید. اگر کسی آیپی شما رو بسته و یا کامنتاتونو پاک میکنه بهش ایمیل بزنید. و اگه ایمیلتون رو جواب نمیده یعنی نمیخواد به نظر شما گوش بده. بیخیال شید:)
۱۰- مثلا افشین صفاریان روش نشده اینو تو نظرخواهیم بنویسه برام ایمیل زده:
"به زودی فاحشه هائی مثل تو که حتی حرمت ماه رمضان را نگاه نمیدارن نتیجه این اراجیفها را خواهند دید."
۱۱- وبلاگ حبیب٬ دوست جدید هنرمند مجسمهساز. دانشجوی دانشگاه باکو! مثلا ببینیداین یکی مجسمهش چقدر قشنگه!
۱۲- اینم وبلاگ یه دختر کوچولوی ۱۸ ماهه بامزه به نام ملودی...
۱۳- وبلاگ گروهی راهیان سپیده...
۱۴- دوستان زیادی زحمت کشیدن و برام لوگو طراحی کردن. ایندفعه باران عزیز خجالتم داده.
۱۵- آغاسی سالها بود در گوهر دشت کرج چلوکبابی زده بود. همه دوستش داشتن. پسراش خیلی خوشتیپن. یکیش تو تیم ملی والیبال بود با قد حدود ۲ متر. تو پاساژ گوهران بوتیک داشت شایدم هنوز داره. به خاطر اینکه به خاطر باباش اذیتش نکنن فامیلیشو تغییر داده و گذاشته آزموده.
این روزای آخر که آغاسی بعد از سهبار سکته خونهنشین شده بود و رو ویلچر مینشست خیلیا میاومدن ملاقاتش. از هر تیپی! روشنفکر و عامی.
مثلا هفتهی پیش از مرگش. نیکیکریمی و همراهش(شاید همسرش بود). شازدهی بیبی(هنرپیشهی سریال متهم گریخت). ناصر عبداللهی(خواننده) و دوسه تا مردم عادی... نیکیکریمی پیشونی آغاسی رو ماچ کرد...
میدونم یه آدم خیلی باید مردمی باشه که از هر قشری دوستش داشته باشن.
۱۶- وقتی سایتهای سیاسی رو بستن فمینیستی گفت من دخالت نمیکنم. من که سیاسی نیستم. با مذهب هم ااحمدلله مشکلی ندارم. حتی روزه هم میگیرم.
حالا سایتهای فمینیستی رو بستن. به خاطر یه حرف احمدک! به همین راحتی!
من گفته بودم نوبت همهمان میشود. فمینیسم بدون انتقاد از سیاست کاری از پیش نمیبره.
فردا نوبت تویی است که اصلا جزء هیچ ایسمی نیستی و فقط خاطرات معمولیتو مینویسی!
همه باید با هم کاری کنیم.
پنلاگ جان بدو!
۱۷؟- شنیدم خاطرات کیانوری از زندان و شکنجههاشو رو نت گذاشتن اما لینکشو نمیدونم کجا باید پیدا کنم.
؟۱۸- از سایت متا کافه یه فیلمی برام فرستادن که یه سنگنورد در عرض حدود چهار دقیقه از یه دیوارهی سنگی٬ بدون طناب حمایت٬ بالا میره. فیلم خیلی قشنگیه و من نمیدونم چهجوری میشه گذاشتش(یا آدرس بدم) همه بببنن.
۱۹- خیلی خوشحالم. امشب صدای چند نفر از دوستان عزیز بلاگرم رو شنیدم:)
۲۰- دارم یکی از زیباترین داستانهای باغآلبالو ی جهان رو میخونم...
۲۱- گاهی مطلبی تو یه وبلاگ میخونی که خودش خندهدار نیست اما یهو چشمت به یه کامنت میافته که از خنده غش میکنی.
پرستو در یه پستش نوشت((كمك كمك...وبلاگ يا سايت يا شخص معتبري را ميشناسيد كه دربارهي «موفقيت» مطلب خوب و معتبري داشته باشد؟ ))
و یه نفر جواب داده:
((بله، سايت جناب آقای احمدی نژاد رئيس جمهور منتخب حزب الله!))
چه بامزه!
۲۲- یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانوادهی کونزلمان...
اشتراک در:
پستها (Atom)