۳۱ شهریور ۱۳۸۹ زیتون
از شدت تنهایی و غریبی (در وطن خودت)، علیرغم داشتن دو پسر شیطان و یک شوهرِ از صد پسربچه بچه تر، تصمیم میگیری در یک کلاس تابستانی شرکت کنی تا احساس کنی هنوز آدمی، نه یک ماشینِ غذاساز و رُفت و روب و شستشو.
بعد از یکی دو ماه تازه متوجه میشوی که همیشه شبِ قبل از هر کلاس، آن یکی پسر دلدرد دارد و غذای مخصوص میخواهد و برای فردایش کلی چیز میز باید بخری و آن یکی خشتک شلوارش پاره شده و فردا باید عدل همان را بپوشد و شوهرجان برعکس شبهای دیگر که برای کمک حداقل دستی بر ظرفها میزد یا جارو برقیای میکشید لنگش را جلوی مبل دراز کرده و مدام اُرد میدهد و اگرخواستهاش اجابت نشد بدون تعارف میرود روی اصل موضوع که:
- برای خودت میگم عزیزم! میدونی که من مرد روشنفکری هستم اما اگه واقعا نمیرسی مجبور نییستی کلاس بری. خودتو خسته نکن.(هیچوقت نمیگوید مجبور نیستی شب قبل از کلاس علاوه بر شام شب ناهار فردا رو هم آماده کنی)
با هر سختی شده، اوضاع را طوری رو به راه میکنی تا دهان بچه و شوهر و مادرشوهر و خواهر شوهر و مادر و خواهر خودت و کل همسایهها را ببندی. بخصوص آن آقای همسایه که وقتی تورا کتاب به دست در راه پله میبیند نچ نچی میکند و با تاسف سری تکان میدهد(از دهان زنش شنیدهای که اگر جای شوهر تو بود در جا طلاقت میداد و به او تاکید کرده با تو نگردد. دقیقا به خاطر همین حرفهاست که شوهرت خودش را روشنفکر میداند)
خلاصه... هر طور شده تیر و مرداد را رد میکنی. ماه شهریور میرسد و جلسههای آخر کلاس. امتحان نزدیک میشود. به امید آنی که در روزهای پایانی آنچنان درسی بخوانی که همکلاسیهای ازدواج نکردهی از هفت دولت آزاد، انگشت به دهان بمانند که تو با چند سر عائله چه گلی میکاری.
اما هیهات... شک نکن همیشه دقیقا در این روزهاست که به بلاهایی عظیم نائل میشوی.
اگر لولهای قرار است بترکد یا ماشین لباسشویی و جارو برقی و کولر و اتو و کامپیوتر و ... از کار بیافتد، یا زن همسایه بغلی درد زایمان بگیرد، حتما بدان درست در همین روزها اتفاق میافتد. از همه مهمتر:
پسر خالهای که در عمرت ندیدهای، چون قبل از به دنیا آمدن تو به خارج از کشور رفته و تا به حال حتی یک بار هم تلفن نزده حالت را بپرسد(دروغ چرا، یک بار هفت سال پیش زنگ زد ببیند زمین های مهرشهرشان متری چند شده و آیا دولت همه شان را تصرف کرده یا نه) ناگهان با صدایی که انگار میخواهد مژدهای بدهد میگوید الان ایران است. از واشنگتن دی سی(که تا به حال فکر میکردی سی دی است) خسته شده و تصمیم گرفته سورپرایزت کند و بیاید کرج آپارتمانی بخرد و تا آخر عمر با شادی و خوشی در نزدیکیهای خانه تو زندگی کند. (آخر در تهران دیگر فامیلی نمانده. فقط مانده جوجه اردک زشت فامیل در دهات کرج). هر چه میخواهی منصرفش کنی که زندگی در آمریکا کجا و کرج کجا، توی گوشش نمیرود. او هم به پسران اُرد بده خانواده اضافه میشود. صبح تا شب میبریاش این بنگاه آن بنگاه خانه نشانش میدهی. بدون اینکه تشکری کند موقع پیاده و سوار شدن زرت زرت درِماشین را چنان میکوبد انگار سوار ماشین دشمن شده. تقریبا تمام اقصی نقاط کرج را گشتهاید تا بالاخره چند آپارتمان کاملا باب میلش و به قول خودش – با ویوی عالی- پیدا میکنید اما میفهمی خانهگردی بیشتر حالت تفریح برایش دارد تا خرید واقعی. تا میگویی فلان ساعت کلاس داری با قهر میگوید «اگر مزاحمم بروم هتل». اما مگر تو میتوانی بگذاری!
عادت غذایی بخصوصی دارد و هر چه میپزی ایراد میگیرد و باید ببریش رستوران که آیا بوی غذای بخصوصی توجهش را جلب کند یا نه و از صبح هر جای خانه که میروی دنبالت راه میافتد و هی حرف میزند و حرف میزند،( به قول خودش حرفهایی که سی سال هیچکس گوش نداده. زن هم هیچوقت نداشته تا انرژی لایزالش به حرف زدن را تحلیل ببرد) حتی با ذوق از چگونگی دست به یکی کردن خالهها و داییها برای بالا کشیدن ارث مادرت تعریف میکند و تو دم بر نمیآوری چرا که ایرانیان مهمان نوازند.
قفل توالت خراب است میترسی دنبالت آنجا هم بیاید.
کافی است در بین صحبتهایش جملهای حتی به همدردی بپرانی یکهو براق میشود که وای... شما ایرانی ها چقدر حرف میزنید. و باز خودش هی حرف میزند و حرف میزند. موقع حرف زدنش حتما باید در چشمانش نگاه کنی و سرت را عین بز اخوش تکان بدهی وگرنه بیادبی است و این مساله عصبانیاش میکند. اگر غذا هم در حال سوختن باشد باید بایستی تا کلماتش کاملا منعقد گردند که هیچگاه نمیگردند. اگر شوخی یا تیکهای بپرانی تا جو را عوض کنی، متوجه نمیشود. به او بر میخورد و حالا جناب خر را بیاور و چیزی بارش کن.
آخر کاری پسرخالهجان خجالت! را کنار میگذارد و میگوید هوس تریاک کرده، شنیده است در ایران تریاکهای خوبی پیدا میشود. هاج و واج میمانی چه بگویی که میگوید دیشب توی ساختمانتان بوی عطرش پیچیده بود برو از آنها بگیر. میگویی این چیزها در ایران جزء اسرار مگوست. اگر همه بدانند یکی میکشد رسم نیست به رویش بیاورند. اگر هم- بستش نباشی ممکن نیست مقر بیاید. اما حالیاش نیست. ناگهان به بهانه خریدن سیگار بیرون میرود و بدون خداحافظی میرود جایی دیگر. بعد زنگ میزند که شما ایرانیها عجب عوض شدهاید. هر جا میروم دعوایم میشود. باز صد رحمت به تو. بعد میگوید به زودی برمیگردد.
خوشبختانه هنوز یک جلسه دیگر از کلاس مانده برای رفع اشکال و تمرین. اما این بار هم امیدت ناامید میشود. درست شب قبلش زن دایی بزرگه که لوس آنجلس زندگی میکند زنگ میزند و قربان صدقهات میرود که الان فرودگاه امام ... (بوق) است و کسی را مثل تو لایق میزبانیاش نمیداند. میخواهی از شنیدن صدایش ذوق کنی که یادت میآید چند سال پیش که همین زن دایی برای شرکت در عروسی پسرش آمده بود ایران تنها کسی که دعوت نکرد تو بودی چرا که با زندگی در کرج کلاس خانواده را آوردهای پایین. چقدر آن روزها غصه خورده بودی. اما با یادآوری رسم مهمان نوازی ایرانیها، شوهرت را میفرستی فرودگاه و خودت سرگرم رتق و فتق امورات خانه و درست کردن اتاق بچه برای او میشوی.
زن دایی خانوم جلوس میفرمایند و چنان به در و دیوار و مبلمان ساده دانشجوییات نگاه میکند که انگار وسط کلبه قبایل آدمخوار نشسته. بعد از مدتی به خودش میآید و هدف مسافرتش را گشتن و خریدن سوغاتی اعلام میکند و اینکه تمام امیدش تو هستی که شنیده است خیلی مهربان و زرنگی.
اسم جلسه آخر کلاس فردایت را که میآوری آنچنان براق میشود که نفس کشیدن یادت میرود.
فردا صبح زود زن داییجان بیدارت میکند و وادارت میکند پاشنه ها را ور بکشی و همراه او در بازارهای مختلف برایش دنبال کیسه حمام جاجیمی، سنگ پای مشکی متالیک قزوین، گوشت کوب فلزی، اسفند دود کن و سیخ و روشور و قاشق چوبی و بادبزن حصیری و روسری و شال و انگشتر و النگو و... میگردی. از هر کدام چهل پنجاه تا! چهار شاخ میمانی که در بورلی هیلز لوس آنجلس چه کسی روسری و شال سر میکند اما جرات نمیکنی بپرسی. هر شب خسته و کوفته و لنگ لنگان با کیسههای بزرگ و سنگین خرید برمیگردی. زن دایی جان سنی ازش گذشته(۷۰ سال) و از ادب به دور است بدهی کیسه حمل کند.
آداب غذا خوردن او از پسرخاله جان هم جالبتر است. بعد از شستن تو، او خودش یاید شخصا ظرف و یا لیوانش را آب بکشد تا دلش بیاید چیزی که دستور داده برایش درست کنی میل کند. با اینکه با چشم خودش دیده میوه ها را ۲۰ دقیقه در آب و مایع ضد عفونی گذاشتهای و بعد چندین بار آب میکشی باز موقع خوردن میوه آنها را اول آب میکشد. اما در خیابان هوس کثیفترین خوراکیهایی که تو تا به حال جرأت خوردنشان را نداشتهای میکند و با لذت تمام میخورد.
هر دقیقه و ساعت هوس چیزهای عجیب غریب میکند و تو باید نصف شب خسته و خوابالود برایش آماده کنی. مثلا کباب کردن ۵ کیلو بادمجان روی ذغال و درست کردن کشک بادمجان با آن البته به همراه دوسه نوع غذای دیگر. چون از قدیم گفتهاند کشک و بادمجان آدم را گرسنه میکند. امروز گوشتخوار است و فردا قسم میخورد که گیاه خوار است و پس فردا میگوید جز ماهی غذایی نباید خورد که برای قلب مفید است.
جلوی شوهرت مرتب از زندگی اشرافی در بورلی هیلز و خریدهای کیف و کفش و لباس چند هزار دلاری مارکدار و رفتن هفتگیاش به لاس وگاس و بازی قمارش میگوید و موقع خرید کیسه و روشور و لنگ و قاشق چوبی آنقدر چانه میزند که به گریه میافتد و میگوید از دست حکومت اینجا فرار کرده و آنجا در فقر کامل زندگی میکند که زیر بار ذلت نرود گوله گوله اشک میریزد و فروشنده یک هو زیر قیمت خریدش میدهد(تو که خودت را متخصص چانه زدن میپنداشتی فکات میافتد. زن دایی جان گاهی تا یک پنجم قیمت اصلی میخرد) بعد از خرید، فروشنده را تشویق میکند که کمکش میکند به آمریکا برود چون ایران دیگر جای زندگی نیست. حواسش به فیلمی که قبل از خرید بازی کرده نیست و از بورلی هیلز و ماهی ۲۰،۰۰۰ هزار دلار عایدی و کلفتهای مکزیکی و لاس وگاس رفتنهایش و شوهای خوانندههای لوس آنجلسی میگوید. تو از شدت خجالت میآیی بیرون و روی پله مغازه به روز امتحان فکر میکنی.
شب روز امتحان وقتی زن دایی جان هوس پارک گردی نصف شبانه کرده، سفت میایستی که باید درس بخوانی چون فردا امتحان داری. زن دایی جان لب و لوچه ور میچیند که از آن بابا این چنین دختری هم باید! ناچار با شوهرت میفرستیاش.
اما مگر میشود این چند ساعت را درس خواند. حالا کرم از خودت است. تا میآیی یک خط بخوانی یاد کثیفی روی یخچال(که کسی هم نمیبیندش)، یاد نوبت شستن ماشین، زدن بنزین، یاد کثیف شدن سطل آشغال، پر شدن سبد رخت چرک، یاد نوبت گردگیری اتاق پسرها، لک داشتن شیرهای آب، یاد تمام شدن قریب القوع نان و گوشت و مرغ، یاد خالی کردن جا کفشی از کفشهایی که دیگر پا نمیکنید و یاد یه عالمه چیزهای با ربط و بی ربط میافتی.
فردا زیر نگاههای سنگین زن دایی صبحانه مفصلی درست میکنی و میروی امتحان بدهی به امید اینکه بتوانی در تاکسی دوسه خطی بخوانی که از شانس تو راننده آهنگ جواد یساری به صدای بلند گذاشته و همراهش بشکن میزند.
موبایلت زنگ میزند، صدای همسرت را به سختی میشنوی. از راننده خواهش میکنی چند ثانیه بشکن نزند. مرام به خرج میدهد و ضبط را هم میبندد. حالا میشنوی.
- از دست این فک و فامیلهایت، عمه جانت از انگلیس آمده، نمیدونم شماره موبایل مرا را از کجا آوردن. من که نمیتونم دائم کارمو ول کنم، نه سر ازدواجمون و نه سر بچه دار شدنمون یک تبریک خشک و خالی نگفتن، دریغ از یک تلفن در این سالها و حتی یک سوغاتی کوجک.
نمیخواد بری امتحان بدی. خودت برو دنبالش. من نمیدونم این وسط کلاس و امتحان برای چیته؟ چقدر گفتم بمون سر خونه زندگیت. زنی که بچه داره شوهر داره...
گوشی را قطع میکنی. به راننده میگویی نگهدارد. پیاده میشوی. روی جدول خیابان مینشینی و...
لینک در بالاترین
سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز ره آید...
پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹
ماجرای امتحان دادن ما...
برچسبها:
امتحان,
خرابی,
درد زایمان,
سوغاتی,
سه پلشک,
شب امتحان,
شوهر روشنفکر,
مهمان
اشتراک در:
پستها (Atom)