شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

نامجو، ای یار و یاور دلبرکان بلا

آهای محسن نامجو جان!
ای یار و یاور دخترکان زیبا و بلا! وقت اون شده دوباره بیای بترکونی!
لاله‌ صدیق قهرمان خوشگل و تو دل‌بروی اتوموبیل‌رانی تو مسابقه تقلب کرده و یک سال محروم شده.
بیا برای اینم مثل زهرا امیرابراهیمی یک کلیپ مشتی بساز و حسابی مظلوم و بی‌گناه جلوه‌ش بده. گناه داره.
بد نیست لاله جان هم شروع کنه به کشیدن نقاشی( در حد بچه‌دبستانی‌ها هم شد اشکالی نداره) تا با قیافه‌ی مظلوم جلو نمایشگاه نقاشیش عکس بگیره و بعضی روزنامه‌ها براش ویژه‌نامه در بیارن:)


جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

قدم به خیر مادربزرگ من هم بود!

وقتی کتاب‌های "قدم بخیر مادر بزرگ من بود" و "اژدها کُشان" یوسف علیخانی به دستم رسید، واقعیتش فکر نمی‌کردم این‌قدر به دلم بنشیند و اینقدر با لذت بخوانمشان. هر داستانش را که خواندم شبش خواب میلک را دیدم. میلک(زادگاه نویسنده) روستایی‌ست که تابه‌حال ندیدمش اما احساس می‌کنم که مادر بزرگ من و مادر بزرگ خیلی‌های دیگر هم یک‌جورهایی میلکی بود‌ه‌اند. یوسف آن‌یکی کتابش " اژدها‌کشان" را هم به پدربزرگش تقدیم کرده. که تساوی را بین دو قصه‌گوی دوران کودکی‌اش رعایت کرده باشد.
شاید در یکی دو داستان اول با گویش محلی دیالوگ‌ها مشکل داشتم و به زیرنویس مراجعه می‌کردم اما کم‌کم خودم می‌توانستم دیالوگ‌ها را بفهمم. میلک روستایی نزدیک قزوین و از توابع رودبار الموت است. لهجه‌اش شاید به شمالی‌ها نزدیک باشد. اما من کم‌کم به زبان لری که مادر بزرگ من حرف می‌زد نزدیک می‌دیدمش و می‌فهمیدمش.
میلک به انگلیسی یعنی شیر. به نظر می‌آید یوسف از فرهنگ میلک سیر نوشیده...
خیلی‌وقت بود داستان‌های اقلیمی و روستایی با روایتی رازگونه و وهم‌آلود نخوانده بودم. خسته شده بودم از داستان‌هایی تخت و ساده درباره‌ی نگاه‌ عاشقانه‌ی دو دلداده از پنجره‌ی آپارتمانشان. دیالوگ‌های سوسولی و دلغشه‌آور بین دو دوست‌دختر پسر در کافی‌شاپ( که نمایشنامه‌ها هم اکثرا در این ارتباط نوشته‌ می‌شود) یا در پژو 206‌ شان.
شما هم اگر دوست دارید لحظاتی را در هوای پاک روستای میلک نفس بکشید.
مشخصات کتاب قدم به‌خیر مادربزرگ من بود
مشخصات اژدها کشان.
یوسف علیخانی در ویکی‌پدیا
پ.ن.
چقدر خوشحال شدم وقتی در گردباد خواندم که اژدها کشان به چاپ دوم رسیده... به یوسف علیخانی تبریک می‌گویم
طراحی جلد کتاب‌هایش را دوست دارم:






-------


لینک‌ها


مدتی بود که نمی‌تونستم در بلاگ‌رولینک آدرس همه‌ی ‌دوستانی که آدرس وبلاگشون عوض شده تغییر بدم.
آدرس جدید چند تایی رو یادمه(مثل ققنوس و شهره و میعاد و...) اما متاسفاانه خیلی‌ها رو فراموش کردم.
لطفا اگر کسی از آدرس جدید وبلاگ‌ها خبر داره در نظرخواهی این پست بنویسه. ممنون
راستی همه‌ی پرشین‌بلاگی‌ها آخرشون باید زد آی‌آر؟


19:19 | Zeitoon | نظرها

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

با رفیق بد به خانه برنگردیم!

1- انرژی هسته‌ای! مرگ به نیرنگ تو، چون احتمالا خون جوانان ما قرار است بچکد از چنگ تو.

2- در سایت بالاترین خوندم که 4 سگ آلمانی جمعا" به قیمت 600 میلیون تومان به بادی‌گاردهای احمدی‌نژاد افزوده شدن و کار چک و خنثای(!) بمب‌های احتمالی رو برعهده دارن. در ضمن بادی‌گاردهای آدمش(آدمن اونا؟) به عینک‌های آفتابی 500 میلیونی مجهز شدن...
آقا نمی‌شه یک میلیون از این پولا رو خرج ظاهرش می‌کرد. مثلا یه‌دست کت‌وشلوار یا اقلا ده هزارتومنشو خرج یه سلمونی درست‌و حسابی کنه تا مدل موهاشو عوض کنه؟
(یکی می‌گفت هر کدوم از این چهار سگ ارزشش بیشتر از صاحبشونن. پس اونه که باید از اینا محافظت کنه)

3- رفیق بد
سعی کنید اگر سینما می‌رید حتما شنبه برید تا مثل من دلتون نسوزه!(شنبه‌ها بلیت سینما نصف قیمته) نمی‌دونم اشکال از منه که دیگه از هیچ فیلم ایرانی خیلی لذت نمی‌برم یا مشکل فیلم‌ها هستند که پرند از سوتی و گاف! و روابط غیرعِلی و معلولی.
یه روز غیر شنبه سی‌با گفت بریم سینما؟ - چه فیلمی؟ - زنگ بزنیم بپرسیم.
فقط دو گزینه داشتیم. کلاغ‌پر و رفیق بد. - کدومو بریم؟
- والله من با دوستای نابابم قرار گذاشتم که یه روز شنبه فیلم" رفیق بد" رو بریم. - پس بزن بریم "کلاغ پر". - کِی باید اونجا باشیم؟ - هفت و نیم! - بدو بدو. من رفتم ماشینو روشن کنم.
دم سینما. همه یه نایلون پر از چیپس و پفک و نوشابه و ساندویچ و میوه دستشونه.
- چقدر هوس چیپس کردم. بخریم. ـ ای بی‌کلاس! دویدیم طرف سالن کلاغ‌پر.
- دو دقیقه گذشته و دیگه کسی رو راه نمی‌دیم!
- نیست که خیلی مردم تو سالن سکوت و نظم رو رعایت می‌کنن که دو دقیقه دیر رفتن ما حواسشون رو پرت می‌کنه!
- همینه که هست!
وایسادیم تا "رفیق بد" شروع بشه. با بازیگری زوج هنری و معمولا کمدی ایرج طهماسب و حمید جبلی. برعکس همیشه طهماسب کارگردانی نکرده... نباید فیلم بدی باشه. صدای خش خش باز کردن نایلون چیپس‌ها از الان شروع شده. مادری محکم روی دست پسرش می‌زنه. - ببینم می‌تونی قبل از شروع فیلم تمومش کنی! - مامان من تشنمه! - از بس چیپس خوردی! برو از دستشویی آب بخور. نوشابه رو برای سالن گرفتم نه حالا! پسر با دلخوری دور می‌شه که در سالن باز می‌شه.
جمعیت با سروصدا و خوشحالی به سمت درها هجوم میارن.
سالن عین حموم مختلط پر ازهمهمه‌ست. جای ما آخر ردیفیه که تهش بسته‌ست و باید از سر صندلی‌ها جلوی پای ملت رد شیم. مرد چاقی سر نشسته و حاضر نیست از کیسه‌ی چیپسش دل بکنه و بلند شه که ما رد شیم. زنش با افتخار به اون نگاه می‌کنه که چقدر باحاله و با تحقیر به ما نگاه می‌کنه. من و سی‌با بهش زل زده‌ایم که یعنی پاشو بذار باد بیاد. تا وقتی پنج شش نفر که جای اون‌ها هم توی اون ردیف ته‌بسته بود نیومدن مرد چاق جاضر نشد بلند شه. یهو احساس کرد زور ما ممکنه بهش بچربه و کوتاه اومد. زنش هم ایشی کرد و با اینکه چاق نبود و اصلا لازم نبود از جاش بلند شه و بره بیرون اما به خاطر همدردی‌با شوهرش این‌کارو کرد.
به سی‌با گفتم اگه اتفاقی بیفته و مثل سینما رکس اینجا آتیش بگیره چطوری مرد چاق رو راضی کنیم پاشه. گفت اون‌موقع از روی صندلی‌ها می‌پریم. من با چشمم دنبال راه فرار گشتم و وقتی دو بار راه در-رو رو دوره‌ کردم آروم شدم.
همینکه سکانس اول فیلم شروع شد سمفونی چیپس‌خوران شروع شد و تا آخر همین‌جوری ادامه پیدا کرد. گاهی با صدای آروغی با صدای بم از نوشابه‌های گاز دار این سمفونی باشکوه‌تر می‌شد.
از اول تا آخر فیلم هم مردی با ظاهر کارگری، پلان به پلان فیلم را برای زن و بچه‌هاش تفسیر و تحلیل می‌کرد و روابط را مثل اتمی می‌شکافت. زن شوهرش رو صدا می‌کرد مرد پشت سری برای جمع خانواده‌اش تعریف می‌کرد این شوهرشه! هنرپیشه‌ش می‌دونید کیه؟ زن و بچه‌هاش: نه!!! کیه؟؟ -همون دختر چاقه تو سریال آپارتمانه. چقدر لاغر کرده.(ریما رامین‌فر رو می‌گفت).. اون یکی کک مکیه رو!! چقدر چاق شده!!(ژاله صامتی رو می‌گفت). خانم دکتر روانشانس رو که دید با یک‌دست محکم زد روی آن‌یکی دستش(من که پشت سرمو نمی‌دیدم. اینطوری حدس زدم. اگر روی دست زن یا بچه‌هایش زده بود یحتمل دادشون در میومد)- وای وای این هنرپیشه‌هه چه پیر و میمون و زشت شده(طفلک هما روستا رو می‌گفت که به نظر من مثل همیشه‌اش بود)
وقتی یکی از اون دو دوست فیلم چمدون پول رو برمی‌داشت بچه‌هاشو نصیحت می‌کرد که به مال دنیا اهمیت ندن و دوستی مهم‌تره و یکی ازدختراش برای باباش تعریف کرد که روزی مداد دوستش رو داخل کیفش دیده و فرداش برده پس داده. صدای ماچ پدر از صورت دختر از پشت سر شنیده شد و آفرین و مرحیایی بلند!
سعی کردیم توجهمون رو به خود فیلم معطوف کنیم. اما صد رحمت به نصیحت‌های آقای پشت‌سری... اون‌قدر به نظرم فیلمنامه مشکل و گاف و سوتی داشت که بچه‌های مرد پشت سری هم می‌فهمیدن. صدای دختر حدودا ده ساله- بابا جون.... اگر مردم فکر می‌کنن آفاهه مرده. چرا وارد محوطه بانک شد و دربون اسمشو نوشت ونگفت تو مردی... پسر هشت ساله: بابا اگه گوشاش کره اما حس که می‌‌کنه در ماشین بسته‌ست.چرا این‌قدر می‌کوبونه.
صدای خنده‌های هیستریک و جلف‌مانند دختری هر از چند گاهی باعث خنده‌ی دیگران می‌شد و سمفونی چیپس‌ها رو کمی راز‌آلود می‌کرد.
آخر فیلم دختر خنده هیستریک که همراه چند پسر اومده بود جلوی ما داشت می‌رفت بیرون. داشت با لحن لاتی می‌گفت - عجب الکی خندیدم به این فیلم مزخرف. یه کم سبک شدم محسن!
نکته‌های مثبت فیلم:
گریم ایرج طهماسب در این فیلم خیلی خوب بود و خوش‌تیپ شده بود.
بازی حمید جبلی رو دوست دارم. حتی در این فیلم که دوست نداشتم. طفلک سعی می‌کرد مثل دیگران سردرگم بازی نکنه.
به سی‌با گفتم اگر خواستیم فیلمی رو امتحان کنیم سعی کنیم شنبه باشه!
باید رفقای نابابم رو از رفتن به این فیلم منصرف کنم، وگرنه باید ستم مصاعفی رو تحمل کنم. مگر اینکه موافقت کنن ما هم در هم‌آوازی وسمفونی چیپس وماست... ببخشید، چیپس و نوشابه شرکت داشته باشیم.


4- به خانه بر می‌گردیم
بابا این برنامه‌های تلویزیونی گاهی شاهکارن...
درسته این مجری‌ها بیشترشون فقط از کانال گزینش گذشتن و مهم نیست کارشون خوب باشه یا بد. فقط مهمه که تابع ولایت فقیه باشن و طرفدار رژیم(رژیم غذایی منظورمه:)) )
اما این ژیلا امیرشاهی و آقای دکتر نظری مجری‌های برنامه به خانه برمی گردیم(هر روز ساعت 5 کانال 5) آخرشن:)
امروز سعادت یاری کرد و این برنامه رو موقع انجام کار خونه گاهی نگاه کردم و گاهی گوش!
اول مثلا یه روانشناس میارن. بیچاره هنوز سلام علیک نکرده خانم امیرشاهی شروع می‌کنه یه مقدار سوال خصوصی پرسیدن که ما یه فامیل داریم اینطوریه و اون‌طوریه چکار باید بکنیم و یارو هنوز جواب نداده خود ژیلا خانم قضیه رو حل می‌کنه. بعد تا یارو شروع می‌کنه به مبحثی که قرار بوده امروز توضیح بده. خانم امیرشاهی می‌گه: متاسفانه از اتاق فرمان علامت می‌دن که وقت برنامه‌ی شما تموم شده. می‌تونید در 30 ثانیه حرفاتونو بزنید. روانشناس می‌گه. خیر! مبحث به این بزرگی تو 30 ثانیه امکان نداره. خانم امیرشاهی: خوب 30 ثانیه شما تموم شد. از شما متشکریم امیدوارم در برنامه‌ی بعدی به خانه برمی‌گردیم باز هم شما رو ببینیم.(به یه حالت خیلی خانمانه هم می‌گه)
بعد آقای نظری می‌ره آشپزخونه. خانم آشپز می‌خواد مثلا طرز تهیه‌ی شیرینی قطاب(شایدم مسقطی. یادم نیست) رو آموزش بده. مواد لازم رو چیده روی پیشخوان و داره توضیح می‌ده. آقای نظری عین خنگا راجع به هر چیز یه سوال الکی می‌کنه. مثلا آشپز می‌گه آرد 500 گرم. آقای نظری خیلی فیلسوفانه می‌گه با ترازوی دیجیتال وزن شده باشه یا ازین ترازو قدیمی‌ها. آشپز به زور لبخندی می‌زنه.- فرق نداره آقای نظری. خوب می‌گفتم. شکر 200 گرم. اقای نظری می‌پره تو حرفش... خانم این شکرا چرا اینقدر دونه درشتن. خانم من که شکر می‌خره سفیدتر و ریزتره. خانم آشپز لبخندی عصبی می‌زنه. شکر رو برای خاصیت شیرینیش استفاده می‌کنیم و کاری به دونه درشتی و ریزیش نداریم. در هر صورت باید در مایع با همزن حلش کنیم. آقای نظری کوتاه نمیاد.- آخه گفتم زمان حل شدنش وقتی ریزتر باشه ساده‌تره. آخه من ناسلامتی دکترم و بهتر از شما می‌دونم. پلک‌های آشپز از شدت عصبیت می‌پره و می‌گه. روغن 100 گرم. آقای نظری می‌گه: اتفاقا خانوم من دیروز روغن کانولا خرید. خواستم بدونم فرقش با روغن ذرت یا آفتابگردون چیه. خانوم آشپز که معلومه زیاد فرقشو نمی‌دونه می‌گه: خوب خانمتون لابد بهتر می‌دونن و حتما بهتره.
سر بقیه‌ی مواد هم آقای نظری پشت‌سر هم دخالت می‌کنه و هی افاضات از خودش صادر می کنه. چرا آردش زرده؟ تخم‌مرغش امگا3 داره یا نه؟ و... و آخرش ساعتشو نگاه می‌کنه. خانوم اگه می‌شه یه کم سریع‌تر! اتاق فرمان به من اطلاع داده شما فقط یک دقیقه دیگه وقت دارید. زن که از عصبانیت دستاش می‌لرزه شروع می‌کنه به قاطی کردن آرد و شکر و تخم مرغ و شیر با دست...آقای نظری با خنده اطلاع می‌ده که متاسفانه وقت تموم شد. خانم آشپز دستتون کند بود. می‌تونید در عرض 20 ثانیه شفاهی بگید می‌خواستید چیکار کنید. آشپز می‌گه خیر! شیرینی به این سختی رو نمی‌شه در عرض 20 ثانیه توضیح داد. آقای نظری می‌گه 20 ثانیه‌ی شما به پایان رسید. پس تا من می‌رم به استودیوی دیگه شما بپزید تا اقلا مزه‌شو بچشیم( و گشنه از دنیا نریم) خانم آشپز با نگاهی غمگین سری تکون می‌ده.
اینجاشو دیگه دقیق و با رعایت انصاف بیشتر می‌گم:) خانم امیرشاهی می‌ره پیش یه آقای هنرمند که قراره با قیچی طرز برش زدن به پارچه رو یاد بده( اسم هنرشو یادم رفته. اونی که پارچه‌ رو چند تا می‌کنن و با قیچی طرح‌هایی در میارن که طرح‌های تقارن دار روی پارچه ایجاد می‌شه) آقاهه با خونسردی و در کمال افتخار اعلام می‌کنه که قیچی ( وسیله‌ی اصلی کارش) رو همراه نیاورده. خانم امیرشاهی خیلی بهش برمی خوره!- چطور فراموش کردید قیچی، وسیله‌ی اصلی کارتون رو بیارید. آقاهه با خونسردی: فراموش نکردم خانم امیرشاهی، گفتم وقت نمی‌شه نیاوردم. خانم امیرشاهی کمی دستپاچه : شما از کجا می‌دونستید که وقت نمی‌شه(من اینجا از خنده مرده بودم). آقاهه لبخندی معنا‌دار می‌زنه... خانم امیرشاهی می‌خواد طعنه‌ی آقا رو ماست‌مالی کنه. حالا یک کم راجع به این اشکال متقارن برامون شفاهی صحبت کنید. آقاهه هنوز دوسه‌جمله‌ای نگفته که خانم امیرشاهی می‌گه متاسفانه وقت شما به پایان رسید. می‌تونید در عرض 5 ثانیه هنرتون رو به بینندگاه عزیز آموزش بدید؟ آقاهه به لبخند مرموزانه: خیر! نمی‌تونم.
خانم امیرشاهی که با ساعت کرنومتردارش وقت گرفته می‌گه خوب وقتتون تموم شد.
داشتم فکر می‌کردم عجب سوژه‌ی خوبی می‌شه برای وبلاگم. شاید اونایی که ندیده باشن زیاد درک نکنن. اما اونایی که حتی یک قسمتشو دیدن می‌دونن من چی می‌گم. بعد گفتم خوب برای حسن ختامش چی بنویسم؟ که یک دفعه صدای خانمانه ژیلا امیرشاهی به گوش رسید:
- حسن ختام برنامه‌ی امروز به خانه برمی‌گردیم شعری‌ست از سهراب سپهری که تقدیم می‌کنم به همه‌ی بینندگاه عزیز!
و با صدای شاعرانه‌ای طنز امروزم را کامل کرد:
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم!

مرسی سهراب:)

5- اوج پاچه خواری در سمنان!
سالروز دیدار مقام معظم هم خوشحالی داره؟:))