ایرانیها اصولا به آبرو خیلی اهمیت میدن و حکایات و احادیث و ضربالمثلهای زیادی در این باب نوشته شده. حمید مصدق عزیز میفرماید: گیرم که آب رفته به جوی بازآید ، با آبروی رفته چه باید کرد؟!
نه، واقعا شما بگویید، چه باید کرد؟
البته حد و اندازه آبرو ریزی بستگی به شرایط زمانی و جغرافیایی و سیاسی داره. ممکنه یه کاری رو در کشور آمریکا بکنیم هیچ آبرومون نره، اما در ایران بره. یا اگه امروز اون کارو بکنیم آبروریزی سنگینی به حساب بیاد ولی دوسال پیش اصلا برای کسی مهم نبوده.
این احساس آبروریزی که گاهی به من هم دست میده مسلمه که مربوط به شرایط این روزهاست...
اون روز مامان بزرگ قصهما زنگ زده که زیتون جان چه نشستی که تلویزیونم آنتن نمیده و همهش برفک میبینم و نمیفهمم کی اذان میگن تا نمازمو سر وقت بخونم و...
- مامان بزرگ، مگه رادیو نداری؟
- نه بابا، کی دیگه رادیو( گفت رادیول) گوش میده این روزها، رادیوم همهش خش خش داشت خیلی وقت پیش دادمش به نونخشکی.
- خوب، چه کاری از دست من برمیاد؟
- میدونم اشکال از آنتنمه، چندوقت پبش رفتم رو پشتبوم دیدم پلاستیکاش پوسیده شده و همه میلههاش ریخته زمین. دستت درد نکنه یه آنتن برام بخر بیار زیتونجان، ثواب داره. بچههام که به فکرم نیستن.
- آخه الان...
- الان چی؟ کار داری؟ باشه! عیبی نداره،(با غصه) یه فکری میکنم بالاخره...
- نه مامان بزرگ تا عصر برات میگیرم میارم. چه نوعشو میخوای؟ یه جور اومده کنترلی و...
- نه بابا، ما اهل این قرتی بازیها نیستیم، از همین مدل میلهمیلهای که خودم دارم بگیر. گرون هم نباشه زیاد ها...
- چشم!
عصر داشت نرم نرم برف میومد... چند خیابون پایینتر از خونهشون نزدیک مغازه الکتریکی پیاده شدم. تا به آقاهه گفتم آنتن میخوام با خوشحالی فوری دوید هفتهشت مدل آنتن با جعبهش انداخت رو پیشخون.
- این 22 تومنه، این 25 تومن، اینیکی شونزده تومن...
- آقا من از اون مدل قدیمیها می خوام که یه کوچیکشو گذاشتین اون بالا.
شروع کرد اصرار که:
- از اینا دیگه مد نیست. یکی از این جدیدا رو انتخاب کن.
- نه راستش برای یه خانم مسن میخوام که گفته حتما مدل قدیمی باشه. (وقتی بگی خانم مسن خودش میفهمه دیگه نباید اصرار کنه) بزرگتر از این ندارید؟ برای رو پشتبوم میخواد.
- بالکن نداره؟(این یعنی بزرگتر نداره)
- چرا یه بالکن کوچولو داره.
- خوب همینو ببر، وصل کن به میلههای بالکنش، هر وقت هم خواست اینوراونورش کنه بنده خدا تا پشتبوم نره. بزرگ کوچیکیش هم تو صافی تصویر تاثیری نداره.
دیدم حرف حساب میزنه. قیمتش رو پرسیدم گفت همین یکی مونده ببر. 7 تومن. چونه زدم شد 6 تومن! گفتم خوب برام ببندش بیزحمت. گفت چرا بیخود زحمت باز کردن و بستنش رو بکشی، همینطوری ببر. ماشین نداری؟ گفتم نه پیاده میخوام برم. سه چهار خیابون بالاتره. گفت چه بهتر پیاده آسیبی هم نمیبینه. و با خندهای که نشون از پیروزی در آب کردن چیزی رو داشته باشه آنتن رو آورد و با گردگیر کمی گردش رو تکوند و داد دستم. اومدم بیرون، شما فکر کن مثلا تو خیابون شلوغی مثل گوهردشت.
پامو از در بیرون نگذاشته که یه پسر متلک انداخت: آنتن! گفتم عیبی نداره. اگه پسرا متلک نگن میمیرن.
دختری از روبهرو میومد با دیدن من چنان نیشی باز کرد و سری تکون داد که انگار مرتکب گناه خندهداری شدم. نگاهی به سرتاپام انداختم. نکنه دکمهم بازه یا شالم از سرم افتاده یا یه پاچه شلوارم بیرونِ چکمهست یکیش تو!
آقای بعدی چنان اخمی بهم کرد که فوری شکم رفت به اینکه لابد آرایشم بده. همونجا آنتنو گذاشتم زمین از کیفم آینه درآوردم و صورتمو وارسی کردم. نه عین همیشه بودم.
یه کم بالاتر یه خانم تپل ساک بهدست سرشو با تحقیر اینور و اونور کرد و به خانم همراهش که فکر کنم دخترش بود گفت: حالا انگار تلویزیون چی داره که رفته آنتن خریده. دخترش پقپق خندید و گفت همینو بگو. و دوتایی شروع کردن به مسخره کردن من.
معما حل شد...
پسر بعدی بهم رسید: سلام خانم ِ آنتن!( ما تو کلاس به هر کسی که گزارش بقیه رو به دفتر میداد میگفتیم آنتن) یواش یواش با هر قدم که جلو میرفتم با نگاهها و متلکهای دیگران داغتر میشدم. پیشونیم شده بود غرق عرق. از بچه تا زن و مرد و پسر و دختر به محض دیدن آنتن دستم انگار رسالت داشتن چیزی بپرونن. انگار در خواب و بیداری این کلمات رو میشنیدم: آنتن... تلویزیون... مزخرف... ضرغامی... ماهواره... جمهوری اسلامی... کثافت... دزد... سههزار میلیارد(باور کنید حتی به اینجا هم رسید)
گذشتن از اون چهار خیابون یکی از سختترین کارای عمرم بود. تا رسیدم، مامان بزرگ گفت بذار برات چایی بریزم تا گرم شی عزیزم. گفتم نه مامان بزرگ بیزحمت یه لیوان آب یخ یخ بدین.