جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

پايان غيبت صغری

1- ياران من بياييد
با دردهايتان
و بار دردتان را
در زخم قلب من بتکانيد.

من زنده‌ام به رنج...
مي‌سوزدم چراغ تن از درد...

ياران من بياييد
با دردهايتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچکانيد...
(احمد شاملو)

2- حدود دو هفته به کامپيوتر فکستني و قراضه‌م، که بيشتر چيزاش خرابه، دسترسي نداشتم و داشتم دق مي‌کردم.
مشکلي برام پيش اومده بود و... مسافرتي فوري و ناخواسته! به هيچکس هم نتونستم خبر بدم.
تو اين مدت دو بار تونستم برم کافي‌نت ولي وبلاگم فيلتر بود و هر فيلترشکني رو هم که امتحان کردم، اونا هم وبلاگمو باز نکردن. خيلي حس بدي داشتم وقتي ديدم بيشتر وبلاگ‌هايي که باز مي‌کردم اونا هم فيلتر بودن. خلاصه اين‌اوضاع نصيب گرگ بيابون نشه!

3- دلم خيلي براي همه(البته نه همه‌ي همه) تنگ شده . نيم ساعت پيش که آنلاين شدم، اولين وبلاگي که باز کردم وبلاگ آقاي عباس معروفي بود. از نوشته‌ش خيلي دلم گرفت. کاش آقاي معروفي مثل شعر بالا مي‌تونست زهر دردش رو در زخم قلب من بچکونه که قلب من عادت به اين دردها داره...

4- هنوز به وبلاگاي ديگه نرفتم. راستش بعد از خوندن وبلاگ آقاي معروفي مي‌ترسيدم.
وبلاگ خودمم که حسابي خاک‌گرفته.
نظرخواهيمو تند تند خوندم و ديدم انگار اين غيبت ناخواسته و صغراي من متاسفانه براي چند دوست عزيز باعث سوءتفاهم شده. گفتم سريع چند خطي بنويسم و بعد برم سر فرصت بخومشون.

چند وقت پيش وقتي در وبلاگستان شايعاتي مبني بر گم شدن وبلاگ‌نويس‌ها پخش مي‌شد( که البته بعد معلوم شد بيشترشون متاسفانه شايعه نيستن و حقيقت دارن) نامه‌اي براي کانون وبلاگ‌نويسان(پن‌لاگ) نوشتم که بهتره اولا وقتي از طرف آشناها و نزديکان وبلاگ‌نويس مطمئن شديم دستگير شدن، خبرشو پخش کنيم. چون گاهي شايعه به ضرر وبلاگ‌نويس تموم مي‌شه.
و همين‌طور پيشنهاد دادم که هر کدوم از ما، بهتره يکي از وبلاگ‌نويس‌هاي معتبر رو انتخاب کنيم و آدرس اي‌ميلش رو به يکي از نزديکان خود بديم که اگه انفاقي برامون افتاد بهش خبر بده . البته اين پيشنهاد من به مذاق يه عده خوش نيومد و گفتن شايعه دروغ از آب دربياد بهتره تا دوستي به دردسر بيفته.
با اين‌حال خود من آدرس اي‌ميل مهشيد رو به سبيل‌باروتي دادم که اگه اتفاقي برام افتاد بهش خبر بده. البته سبيل‌باروتي نمي‌دونه من وبلاگ دارم و براي چي اينو ازش خواستم. ولي مطمئنم اين کارو برام مي‌کنه.
مگه اينکه خود سبيل باروتي خائن از آب در بياد و خودش يه بلا ملايي سرم بياره. :-) بهتر نيست به يکي ديگه هم آدرس بدم که اگه سبيل باروتي بلايي سرم آورد اون خبر بده؟ و...
اگه نفر بعدي خائن از آب دراومد به نفر سوم هم و نفر چهارم هم... اي بابا به کي ديگه مي‌شه اعتماد کرد تو اين مملکت:))



5- تو اين دو هفته به يه کشف مهم دست يازيدم:)
بعد از مطالعات و تحقيقات فراوان در متون مذهبي فهميدم که از اول خلقت بشر(!)، تاريخ به وسيله‌ي مردان مذهبي شديدا تحريف شده.
مثلا اين يه دروغ محضه که زن از دنده‌ي چپ مرد خلق شده. در صورتيکه که واقعيت اينه مرد از ناخن انگشت کوچک پاي زن درست شده و در تموم اين سال‌ها مردها براي تحقير زنان، اين حقيقت رو پنهان کردن. غافل از اينکه بالاخره يه زيتوني مياد و اين عمل زشت و قبيح رو افشا مي‌کنه! ازين‌ به بعد بهتره تاريخ‌نويسي رو به زنا واگذار کنيم:)

6-حدود سه ماه پيش بايد يه وسيله‌اي براي ماشين مي‌خريدم. بعد از قيمت کردنش در حدود هفت هشت مغازه لوازم يدکي همون مارک ماشين و شناختن انواع و اقسام مدل‌هاش و جنس‌و... بالاخره يه جا پيدا کردم که جنس مرغوبشو مي‌داد 53 هزار تومن. حالا من همين جنسو با همون مارک و همون رنگ، در مغازه‌هاي محله‌هاي ديگه قيمت کرده بودم 70 و يه جا ديگه 90 هزار تومن(يک شهر و هزار نرخ). تازه فروشنده‌شم نسبت به فروشنده‌هاي قبلي خيلي باادب‌تر و جنتلمن‌تر بود.
با اينکه هول شده بودم، ولي خودمو نباختم و گفتم: گرون نمي‌دين؟چاخاني اضافه کردم: در خيابون فلان مي‌دن 50 تومن. با لبخند گفت با اينکه مي‌دونم امکان نداره با اين‌حال باشه شما 50 هزار تومن بديد. در حاليکه سعي مي‌کردم ذوق‌زده‌گي‌مو بپوشونم گفتم خوب اگه مي‌شه از تو قفسه برام بياريدش. مي‌برمش.
ديدم من‌ومن مي‌کنه. پيش خودم گفتم اي‌داد‌بي‌داد... لابد قيمتو اشتباه کرده و فهميده.
گفتم چرا نمياريد؟ باز ديدم اين پا و اون‌پا مي‌کنه.
گفت: حتما مي‌خواهيدش؟ مطمئنيد؟
گفتم: آره بابا. و شروع کردم پول شمردن. گفتم نکنه فکر کرده پول ندارم. از خودم نااميد شدم که به قيافه‌م نمي‌خوره 50 هزار تومن همرام باشه:(
با اکراه رفت جعبه رو آورد. گفتم نکنه جنس توش خرابه. پس گفتم: اگه مي‌شه بازش کنيد که اول ببينمش. باز با من‌من گفت:آخه... آخه اگه باز بشه و نبريد يا...
گفتم آخه نداره. اگه همون‌طور که بايد باشه بود مي‌برمش و اگه اشکالي داشته باشه نه! ديگه داشت شکم به يقين تبديل مي‌شد که از بخت من حتما خرابه که ارزون گفته.
ديگه تموم جسارتش رو جمع کرد(آخه خيلي باادب بود) و گفت:مطمئنيد که نمي‌خواهيد اول با پدر، برادر و يا اگه داريد همسرتون مشورت کنيد؟
و توضيح داد که اصلا دوست نداره با خانوما معامله‌اي داشته باشه چون در اکثر موارد بعد از بردن جنس پسش آوردن و مثلا گفتن آقامون ازش خوشش نيومد.
با خنده گفتم: نه بابا، من مردونه خريد مي‌کنم! و خريدمش و اومدم.
بعدش حسابي عذاب وجدان گرفتم. چرا من همچين جمله‌اي گفتم؟ چرا به زنيّت خودم توهين کردم. چرا فکر کردم اگه بگم من مردونه خريد مي‌کنم ارزشم مي‌ره بالا و اعتمادشو بيشتر جلب مي‌کنم.
خلاصه منتظر يه فرصت بودم برم يه جوري اين خراب‌کاري‌مو جبران کنم و شايد هم بچزونمش:) به بهانه‌ي يه وسيله‌ي خيلي ارزون يه روز ديگه رفتم مغازه‌ش. منو شناخت و کمي خجالت‌زده برخورد مي‌کرد. روراست بهش گفتم که از حرف اون روزم پشيمونم و اتفاقا خريد‌هام هم کلي زنونه‌ست. مثلا تا يه چيزي رو صدجا قيمت نکنم نمي‌خرم و مثل بيشتر مردها هر چي مغازه‌دار بگه دست نمي‌کنم جيبم دربيارم و بدم( با عرض معذرت عين ببوها). ديدم اونم مي‌گه از وقتي شما رفتين پشيمونم چرا اين حرفو بهتون زدم و کلي معذرت خواست.
حالا يه کم پشيمونم چرا اين‌طور تند عليه خريد مردها اظهار نظر کردم:) اي داد از اين وجدان‌درد من! البته ديگه نمي‌رم از دلش دربيارم. آخه آدم معمولا دنبال طلبکارياش بهتر مي‌ره تا بدهکارياش...


7- از وجدان‌درد گفتم. تو اين دو هفته خيلي به گروه تأتر پرچين حميد امجد فکر مي‌کردم. احساس مي‌کردم چيزي بهشون مديونم. مي‌گفتم اگه ديگه نتونم بيام وبلاگستان چه‌جوري دينم رو ادا کنم؟! روز آخري هم به وبلاگشون لينک دادم. البته اشتباهي يه الف اضافه گذاشتم و ديگه هم نشد درستش کنم(همون‌طور که غلط‌هاي املايي و دستوري مطلب قبل رو نرسيدم درست کنم و... غيبت صغرام شروع شد)
من در مطلبي کلي به تاتر بي‌شير و شکرشون انتقاد کرده بودم. يعني چيزي که انتظارم بود، نديده بودم و نشنيده بودم. نه اينکه بد باشه و نه اينکه به ديگران توصيه کنم نرنش. که برعکس، خيلي‌ها رو چه از تهران و چه از کرج به اين تأتر فرستاده بودم و کلي هم تشکر شنيده بودم به خاطر معرفيش. نمي‌دونم چرا بي‌خودي توقع يه کار عالي و فوق‌العاده‌تر از ايني که ديده بودم داشتم. شايد اين توقع رو خود امجد در ماها ايجاد کرده بود.
از همون فرداي روزي که اين انتقاد احساسي رو کرده بودم خواستم خوبي‌هاشو بنويسم. داستانشو بنويسم و اينکه هر چي باشه اين‌جور تأتر‌ها حتي تاترهاي چند درجه پايين‌تر از اين‌ها مي‌ارزن به بيشتر فيلم‌ها و سريال‌ها و دوريال‌هاي سينما و تلويزيون و... و از زحمات گروهشون و از بعضي بازي‌هاي خوبش و بعضي نکات جالبش بگم... که خودشيريني‌هاي حميد نصيري(شوخي مي‌کنم‌ها...) يه کم حالمو گرفت يعني از دست خودم ناراحت شدم که چرا قبل از اينکه داستانش رو بگم و خوبي‌هاي زيادش رو، انتقاد کرده بودم. و ديگه نطقم کور شد.
من به شخصه از کاراي حميد امجد خيلي خوشم مياد و اميدوارم که تأتراي زيادي ازش ببينم.
معلومه که من از بين فيلم مثلا بله برون و تاتر حميد امجد، هزاران برابر تأتر حميد امجد رو بيشتر دوست دارم که پشتش تفکر و ايدئولوژي نهفته‌ست. و پره از نکات انساني. به قول معروف، خدا حميد امجدها رو زياد کنه!


8- کرج قراره بشه استان. استان البرز. چه شود!!!:)

9- بزرگترين دغدغه‌ي ذهني من در مورد "لحاف دونفره" اينه که اگه خداي نکرده، گلاب به روتون، روم به ديوار يکي از طرفين بخواد بگوزه چه خاکي بايد تو سرش کنه؟
لابد يکي از راه‌هاش اينه که اصلا ديگه غذاهاي نفاق مثل آبگوشت و لوبيا و... پخته نشه. يا چه مي‌دونم لابد طرف گوزو بايد نصف شبي هي بايد خوابالو پاشه بره تو پذيرايي‌يي جايي بگ..ه و برگرده:) گو.يدن يا نگو.يدن،‌مسئله در اين است...
چه سوال بي‌ناموسي‌ و بي‌ادبانه‌اي اين وقت شب ياد آدم مياد ها:)




10- هنوز نمي‌تونم اي‌ميلامو بگيرم. هنوز ياهو مسنجرم خرابه و هيچ پيغامي برام نمياد. البته هک نشدم. چون توي کافي نت درست بود. با شمايي هستم که فکر کرديد هک شدم و صدتا فحش نوشته بوديد:) تموم عيبا از کامپيوتر قراضه و هندليم.



11- پارسال بلاگري منو نصيحت مي‌کرد که:
نذار وبلاگت بشه پاتوق يه عده.
نذار تو نظرخواهيت زياد بحث بشه.
به تعداد زياد کامنتات غره نشو.
تعريف‌هايي که ازت مي‌کنن باور نکن.
من سعي کردم گوش بدم ولي امسال مي‌بينم وبلاگ خودش دقيقا همين‌طوري شده.

تو ديوانه‌ای

1- من فکر مي‌کنم که تو ديوانه‌اي
زيرا که قلب خود را
- اين لاله‌ي شفيق صحرائي
اين قالي مجلل
اين کوه نور را -
دادي به‌من که از همه‌ي شهر بدترم
من فکر مي‌کنم که تو ديوانه‌اي...
(علي باباچاهي)

2- يه سال از زلزله‌ي بم گذشت...و من به عنوان يه ايراني شرمنده‌م که هنوز دختر دوازده ساله‌ي بمي بايد تو چادر خودشو با علاءالدين قراضه گرم‌کنه و درس يخونه، و تازه چراغ علاءالدين برمي‌گرده و همين دختر همراه با چادر آتيش مي‌گيرن، مي‌سوزن و خاکستر مي‌شن.
شرمنده‌م که تموم کمک‌هايي که جمع کرديم و فرستاديم، سر از انبار ياقوت‌ها در جاده‌ي بهشت زهرا در‌آوردن. شرمنده‌م که رئيس هلال احمر با شجاعت تمام اين خبر رو تأييد مي‌کنه و مي‌گه بمي‌ها پتوي‌هاي درجه‌ي يک مي‌خواستن و پتوهاي پرز‌دار و علاءالدين‌هاي نو رو برگردوندن و گفتن بو مي‌ده. پس ما هم هزاران تن از کمک‌ها رو فروختيم و کماکان داريم مي‌فروشيم! از قديم گفتن:" دزد باش و دلير!"
شرمنده‌م که تموم کمک‌هاي مردم به بم، الان داره کاميوني ده ميليون تومن به فروش مي‌رسه و نيروي انتظامي هم دليرانه مي‌گه ما هم خبر داريم! امري باشه! نفس کش!
شرمنده‌م که چادر‌هاي خارجي سر از اردوهاي سپاه در‌آوردن.
شرمنده‌م که هر کس از اين نمد کلاهي براي خودش درست کرده.
شرمنده‌م که کانکس‌هايي که با هزار منت براي بمي‌ها ساختن تابستون‌ها اون‌قدر گرم و زمستون‌هاي اونقدر سردن که مردم ترجيح مي‌دن تو چادر بخوابن.
و من به جاي مسئولين شرمنده‌ام، براي تموم بي‌کفايتي‌ها و دزدي‌ها و...

3- از القاب جديدي تو نظرخواهي بهم دادن، يکيش مزدوري و قلم‌به‌مزدي و حقوق‌بگير ِ خارجي‌هاست. و مي‌گن اگه نيستي پس چرا نمي‌گيرنت! جالب اين‌جاست يکيشون اعتراف کرده که دقيقا معني‌‌ قلم‌به مزدي رو نمي‌دونه و يکي ديگه گفته با اينکه احتمالا مزدوري ولي خوب‌ مي‌نويسي و تازه(مرتيکه‌ي خائن) برام آرزوي موفقيت کرده:)
تا اونجايي که مي‌دونم قلم به مزدي و مزدوري هر دو توشون مُزد داره. يعني احتمالا بابت نوشتن چيزي بايد مزدي داده بشه تا مثلا يه نفر طرز فکر بخصوصي رو اشاعه بده. اگه کسي نشوني اين‌پولا رو داره هر چه سريع‌تر به خودم خبر بده که به جان شما پول براي خريد جهيزيه ندارم:)
اما اينکه چرا منو نمي‌گيرن(به جز سبيل‌باروتي که مي خواد منو بگيره!...).
اولا مگه من چيزي غير از چيزايي که در کوچه‌و بازار و مهمونيا و تو تاکسي‌ها و بين دوستان گفته مي‌شه اينجا مي‌نويسم؟
اگه اين‌طوره، که بايد 95 درصد مردم ايران رو بگيرن. تازه شمايي که اينو گفتيد احتمالا خارج کشور زندگي مي‌کنيد، چون اين حرفارو، شايد بدترشو، همه‌ي ما در زندگي واقعي خودمون هم مي‌زنيم. مگه مي‌شه واقعيت ما، فکر ما با چيزايي که اينجا مي‌نويسيم فرق داشته باشه؟
من جلوي نماينده‌ي مجلسشم همين حرفايي که اينجا مي‌نويسم زدم و بعد از جلسه اون خانم نماينده ظاهرا به شوخي، اومد طرفم مشتي بر بازوم زد و بشکوني ازم گرفت و با خنده گفت با حرفات کلافه‌م کرده بودي. شما فکر مي‌کنيد روزهايي که نماينده‌ها گفتگوي مردمي دارن چيا بهشون گفته مي‌شه؟ مردم نازشون مي‌کنن؟ باور کنيد حتي فحششون مي‌دن و خواهر و مادرشون رو مورد مرحمت قرار مي‌دن. فکر مي‌کنيد خودشون نمي‌دونن؟ فکر مي‌کنيد بين خودشون چه حرفايي هست؟ کدومشون به گندي که هر روز بر اين مملکت مي‌زنند آگاه نيستن؟
شما تا به‌حال حرف‌هاي خصوصي دو نفر از بالايي‌هاي حکومت رو شنيدين که هر کدومشون جناج مقابل رو به هزارعمل کثيف‌تر از اونايي که ما خبر داريم متهم مي‌کنن؟

تازه، اگه قراره منو بگيرن بايد به خاطر حرفايي باشه که خارج از اينجا مي‌زنم نه به خاطر نوشته‌هاي وبلاگم. نه فقط من که اقلا 50 ميليون نفر از مردم رو بايد باهم بگيرن، چون حرف‌هاي بيشترمون شبيه به همه! حالا يکي جسورانه‌تر مي‌گه و يکي در پرده‌تر!
و اينکه آيا به خاطر داشتن عقايدم شناخته شده‌م يا نه، فکر مي‌کنم مي‌شناسنم. نه منو، که بيشترمونو. مي‌دونم در اِن‌جي‌اُها و تشکل‌هاي ديگه جاسوس هست.

شما نگاه کنيد حتي بلاگرهايي که با اسم و مشخصات در گرد‌هم آيي‌ها شرکت مي‌کنن نمي‌گيرن.

فقط مي‌ترسم از زماني‌که حکومتي‌ها هوس کنن اونايي که سياسي‌ان و در وبلاگشون مرتب از بلاگرهاي هم‌عقيده‌شون که باهاشون در تماسن مي‌نويسن که کي و کجا دوباره قراره ببيننشون، يه بار دستگير کنن تا بقيه که بهشون وصلن عين بازي دومينو روي هم خراب بشن و شايد براي همينه که من سعي مي‌کنم هيچوقت به کسي وصل نباشم تا نه کسي روي من خراب بشه و نه من روي بعدي‌ها(البته قسمت دوم برام مهمتره).
من کوچيک‌تر از اوني هستم که پيام بدم:) ولي از همينجا مي‌گم که تو وبلاگاتون کمتر اين‌قدر شجاعانه از قرارها و دوستاني که بهتون متصلن اسم بياريد! يکي ادعا مي‌کنه: من گمنامم، ولي بارها مياد تو وبلاگش مي‌نويسه فلان روز، فلان کس( که با اسم و آدرس شناخته شده‌ست) بهم تلفن زد يا اومد در خونه‌مون يا با هم رفتيم فلان جا.

4- در همايشي درست روبه‌روي کروبي نشسته بودم. يه مدت به حرفاش گوش کردم و وقتي ديدم حرف مهمي‌نمي زنه رفتم به درياي تفکر. پيش خودم گفتم: اين همون کروبيه که مي‌گن اميد دوم‌خردادياست؟ اين که حتي بلد نيست دو کلمه حرف بزنه؟
گاهي وقتي سوتي مي‌داد، مي‌خنديد و مي‌گفت من لُرم ديگه!
گفتم دوم‌خرداديا چقدر بدبختن که اميدشون به اينه.
البته جناج راستي‌ها هم همين‌طور! اونام شانس‌شون رو در لاريجاني (مارمولک‌زرده) و ولايتي (گوشت‌تلخ) مي‌بينن. واي به حال ما که قراره يکي از اينا بشه رئيس جمهورمون!
دوباره حواسم مي‌ره به کروبي. حرف از بيماري ايدز مي‌شه. کروبي يه نظر بسيار عامي و ابتدايي مي‌ده، تازه به aids مي‌گه : eeds. و به NGO مي‌گه "NOG"!
او هنوز بعد از اين همه سال نمي‌دونه اين حروف مخفف چه کلماتي‌هستن!

حواسم مي‌ره به مسائل حاشيه‌‌اي، کروبي( رئيس مجلس فعلي و رئيس جمهور‌ مطلوب آينده‌ي دوم خردادي‌ها) بيشتر "دال" هايش رو نمي‌تونه به درستي ادا ‌کنه،
البته گاهي دال رو مثل ماها مي‌گه ، با زدن ضربه‌ي زبان به پشت دندوناش . ولي ...سه چهار جمله‌ي بعديش تموم "دال" هاش رو با حلقه کردن زبونش به سمت عقب و زدن ضربه به سق دهان مي‌گه و حتي بعضي "ت" هاش رو هم به همين صورت !
مثلا" مردم بايد بدانند که ما اينطوري شد که آمديم..."دقت مي کنم که هر وقت کروبي حواسش مي‌ره پيش حاج‌خانم کروبي، که ماشالله انگار پوستشو کشيده و نسبت به چند سال قبل بسيار جوون‌تر شده، "دال"هاش و "ت"هاش خراب مي‌شه!
بيخود نيست مي گن پشت هر آخوند ناموفقي يه حاج خانم پوست کشيده ست!
فکر مي‌‌کنم اين مشکل گفتاري شايد با چند جلسه رفتن پيش "گفتار‌درمان" حل بشه.
خاتميش که اقلا بلد بود درست حرف بزنه اين شد، اين يکي که از گفتن حرف‌هاي معمولي‌شم عاجزه!

5- من يه حقيقت تلخ درباره‌ي سبيل‌باروتي کشف کردم:(
اصلا بلد نيست درست ظرف بشوره. هر ظرفي مي‌شوره يا لک داره يا چيزي بهش چسبيده. تازه هنوز نمي‌دونه ليوانا رو بايد اول شست تا چربي‌هاي ظرف‌هاي غذا کثيف‌ترش نکنن.
من از دستش آخرش يا هروئيني مي‌شم يا شيشه‌اي(اين يکي مدلش جديدتره) :)

6- قبلا تو خونه‌مون من يه فرمولي کشف کرده بودم براي اينکه کي ميز صبحونه رو جمع کرده.
اگه "شکردون" توي يخچال بود، يا بابام ميزو جمع کرده يا داداشم... و اگه تو کابينت سرجاش بود، من يا مامانم!

7- اين شماره مخصوص
فرهاده!
بعضي‌ها امروز(25 دسامبر) دل تو دلشون نيست. چون گوگوش مي‌‌خواد همه چيزو درباره اميرقاسمي افشا کنه. دا دا را دام... باور مي‌کنيد يه خانمي رو ديدم که به خاطر گوگوش داشت گريه مي‌کرد؟

8- فرق "بدمن" يا "بدزن"‌ هاي فيلم‌هاي ايراني و خارجي!
در فيلم‌هاي خارجي ما کاري نداريم چرا طرف بدمن يا بدزن شده، تاريخچه‌ي زندگيشو که مثلا نامادري کتکش مي‌زده يا فقير بوده تو فيلم نمي‌گن. ولي تو فيلم‌ها ايراني معمولا حداقل يه‌چهارم فيلم در اين‌مورده....
بدمن يا بدزن فيلم خارجي خودش راه‌ِ جرم رو انتخاب کرده و کسي يا شرايطي که براش پيش اومده مجبورش نکرده!
در فيلم‌هاي ايراني، بدمن يا بدزن‌ها خيلي خنگ و عجيب غريبن و يه کارايي مي‌کنن که اصلا دوست‌داشتني نباشن( که خداي ناکرده بدآموزي نداشته باشه) و حتي اگه کارگردانا از دستشون بر ميومد دوتا شاخ هم روسرش مي‌ذاشتن که حسابي تابلو بشن. صداشون کلفت و زمخته. رفتارشون خشک و خشنه. بدلباس و کمي زشتن، از دور داد مي‌زنن که آهاي من بدمن يا بدزنم، جان مادرت يه وقت از من ياد نگيري!
ولي در فيلم‌هاي خارجي، بدمن يا بدزن‌ها خيلي باهوش، جسور، تر و فرز، با قيافه‌هاي بهتر از معمولي، خوش لباس و خوش‌سر و زبون و جذابن و براي همين فيلم براي ما ارزش ديدن پيدا مي‌کنه.
وقتي در فيلمي، قهرمان فيلم تموم مشخصات خوب رو داره و بدمن فيلم تموم مشخصات بد، فيلم ديگه براي ما جذابيت نداره. قهرمان و ضدقهرمان بايد به يک اندازه باهوش و زرنگ باشن تا ما از اين تقابل لذت ببريم.

بدمن‌ها و بدزن‌هادر فيلم‌هاي ايراني در اثر يه خنگي بي‌نهايت تابلو، گير مي‌افتن، که ما انتظارشو داشتيم. ولي در فيلم‌هاي خارجي ما حتي تا آخراي فيلم نمي‌تونيم حدس بزنيم چي مي‌شه. حتي گاهي با ضدقهرمان فيلم هم‌ذات پنداري مي‌کنيم و دوستش داريم و مثلا موقع باز کردن گاوصندوق دوست داريم تا پليس نيومده بازش کنه و پولا رو برداره و در بره. ضدقهرمان‌ها معمولا ضدقراردادهاي اجتماعي ظالمانه هستن. ولي در فيلم‌هاي ايراني يک خائن به مملکت به حساب ميان.

در فيلم‌هاي خارجي اگه يه بدمن يا بدزن گير بيفته هيچ ابراز پشيموني نمي‌کنه و مثلا به پاي پليس نمي‌افته و توبه نمي‌کنه. خيلي شجاعانه به پاي اعمالش واي‌ميسه. و تو و قهرمان فيلم تاآخر براش احترام قائلي.
حتي در آخر کار جمله‌هاي هوشمندانه‌ و محترمانه‌اي بين او و قهرمان فيلم رد و بدل مي‌شه .
ولي معمولا در فيلم‌هاي ايراني بدمن يا بدزن حتما بايد آخرش متحول بشه و التماس کنه تا بهش رحم کنن و اون‌قدر اشک مي‌ريزه و اين‌قدر خودشو کوچيک مي‌کنه که ماي بيننده مي‌گيم کاش اعدامش کنن و همچين آدم زبون و ضعيفي همون بهتر که بميره:) ولي البته معمولا شامل رأفت اسلامي مي‌شه و درجاتي تخفيف مي‌گيره که به آغوش اسلام گرده و نماز و روزه‌هاشو به جا بياره و... معمولا يه سفر زيارتي به مشهد هم توسط خانواده‌ي بدمن يا بدزن توش هست.
ديگه...ديگه...هر وقت يادم افتاد مي‌‌نويسم...

9- فيلم بيوه‌ي سياه((black Widow) رو در ماهواره کانالmbc2 ديدم.
داستان يه زن بيوه‌ي جذاب که شوهراي پولدار تور مي‌کنه و بعد از مدتي با ريختن سم در مشروب يا خمير دندوتشون مي‌کشتشون ويه خبرنگار زن در پي افشا کردنش با او که براي تور کردن شوهر چهارم به هاوايي سفر مي‌کنه. اين بدزن داستان هم تقريبا همون مشخصات بالا رو داره.

10- چه جالب که هنوز افسانه‌ي نوروزي قتل رو کار خوبي مي‌دونه!
خبرنگارا پرسيدن اگه بازم در همون شرايط گير کردي بهزاد رو مي‌‌کشتي؟ مي‌‌گه آره.(حتي نمي‌گه اگه مي‌دونستم بهم نظرداره، فرار مي‌کردم يا زنگ مي‌زدم به خانمش بياد يا همچين چيزايي)
ازش مي‌پرسن: اگه الان بعداز 8 سال زندان مي‌فهميدي شوهرت يه زن ديگه گرفته چي‌کار مي‌کردي؟ خيلي راحت مي‌گه: "حتما شوهرم رو هم مي‌کشتم! آخه من دختر يه قصاب هستم!"
ببين ماها چقدر براي عليه قانون اعدام که نوعي کشتن انسان‌هاست، فعاليت(!) مي‌کنيم، اونوقت خود افسانه موافقه با کشتن هر کسي که از دستش ناراحته ! کاش فرهنگ مردم عوض مي‌شد.
خوش‌بختانه افسانه به احتمال زياد آزاد مي‌شه. ولي بهتره اطرافيانش زياد دم پرش نباشن و اعصابشو خطي و خيطي نکنن که هرچي باشه افسانه دختر يه قصابه:)


11- فيلتر شکن جديد !
گوگل بدون فيلتر !براي سايت‌هايي که مي‌خواهيد ببينيدو نمي‌تونيد.
کاش يه چيزي هم اختراع مي‌شد براي اونايي که سرعتشون پايينه و تقريبا هيچ سايتي(به جز يکي دوتا) براشون باز نمي‌شه!

12- هر دم از اين باغ بري مي‌رسد!
بعد از کم سرعت شدنم به يه بلاي ديگه هم دچار شدم. بعضي دکمه‌ها، شماره‌ها و يا تاريخ‌هارو در بيشتر سايت‌ها و حتي وبلاگ خودم ديگه نمي‌تونم ببينم.
در اديتورم هم دکمه‌هاي bold و ايتاليک کردن و حتي لينک دادن غيب شدن.
در ياهو مسنجر هم تمام آفلاين‌هام اسم فرستنده‌شون مياد ولي متنش خالي و سفيده!
يعني من به چه بيماري مبتلا شدم؟