نمایش پستها با برچسب زیتون. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب زیتون. نمایش همه پستها
سهشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱
تب...
دور نمیبینم وقتی را که ورقپارههای مرا از گوشهگوشهی اینترنت، اعم از فیسبوک و وبلاگ و توئیتر و فرندفید و حاشیههای ایمیل و درون کامنت و حتی لایکها(!)... جمعآوری کرده و کتابی بسازید، نامش زیتون ینهاده و قَسَم راستتان "به زیتون" باشد!
سهشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۱
فقط یه ایرانی میتونه...
فقط یه ایرانی مثل زیتون میتونه... 1
فقط یه ایرانی مثل زیتون میتونه یه هفتهای یه خمیردندونو مصرف کنه
و بعد تیوبشو با قیچی ببره و یه ماه مسواکشو بماله به دیوارهش و از کفی که میکنه کف کنه!
فقط یه ایرونی مثل زیتون میتونه... 2
فقط یه ایرانی مثل زیتون میتونه با پیتزاش انواع و اقسام سُس سفید و قرمز و کارد و چنگال و لیوان یه بار مصرف بگیره، بعد پیتزاشو خشک خشک با دست بخوره و سُسهاشو یواشکی بیاره خونه و هر وقت تو یخچال دیدشون احساس زرنگی کنه. کارد و چنگال و لیوانشو هم بذاره برای روز مبادا!
سهشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱
حقایقی درباره زیتون...
جدا خسته شدم از بعضیها، انگار فقط منتظر یه فرصتن تا آدمی که از اسب (شایدم الاغ) افتاده رو لگد بزنن.
دیدم بلاگرولینگ و نظرخواهی اینجا خرابه، هیچکس هم نتونست درستش کنه( خدا میدونه پسورد اینجا رو به چند نفر دادم).
پناه بردم به فیسبوک، شاید یکی دوساعت در روز بتونم ناراحتیها و غمهامو فراموش کنم، اما دریغ و درد از نیش زبون بعضیها...
شایدم بزرگترین اشتباه اینترنتیم همین ترک وبلاگ بود. به توصیه بعضی از دوستان عزیزم سعی میکنم از این به بعد بیشتر در وبلاگم بنویسم.
دلا خو کن به تنهایی و ازین صحبتا...
برای راحتی خیال یه عده که انگار جواب این سوالها از نون شب براشون واجبتره چند حقیقت راجع به زیتون رو اینجا مینویسم:
سوال1- زیتون زنه یا مرد؟
جواب: زیتون زنه. به پیر و به پیغمبر زنه!
سوال 2- آیا کسی هم در دنیای واقعی تورو دیده و میشناسه؟
جواب: بله، دهها وبلاگنویس منو از نزدیک دیدن و با بیشترشون حرف زدم، اما نه به اسم زیتون. هر جایی برای کسی کامنت گذاشتم که دیدمش، دروغ نگفتم. ولی به همه نمیتونم بگم کجا.
سوال3- با اسم زیتون چی؟
جواب: بله، در طول دوره ده ساله وبلاگنویسیم فقط به دو نفر اعتماد کردم، یکیش آذرفخر عزیزم و دیگری ولگرد. که خوشحالم هرگز اشتباه نکردم.
سوال4- چرا به بقیه نمیگی کی هستی؟
جواب: به خاطر تجربههای خیلی بد. اولیش وبلاگنویسی لوده به نام آبی بود. گفت قراره بیاد کرج خونهی نوشی از من هم خواست باهاش قرار بذارم. قبول نکردم. اصرار کرد اقلا اسممو بهش بگم.صدها بار قسم خورد به هیچکس نمیگه. گفتم برای امتحان یه اسم مندرآوردی بگم ببینم چی میشه. گفتم آنیتا ادیب. چند روز بعد نامهای از نوشی خطاب به چند نفر رفت(اسامیشونو نگم بهتره) که مثلا اسم کوچک من آنیتاست و همون روز این اسم سر از سایت مبتذل آبکش درآورد و دوسه هفته نگذشته بود که از طرف اطلاعات کرج به دنبال آنیتا ادیب به تموم انجیاوهای کرج سرزدن. خودم روزی به عنوان عضو هیئت مدیره یکی از انجیها شاهد پیگیری اطلاعات بودم. اسامی اعضا رو دیدن که کسی به اسم آنیتا ادیب عضو نیست. تموم مدت عرق سردی به تموم تنم نشسته بود. این بود نتیجه اعتمادم!
در مورد دوستان دیگر، میبینم امروز با مطلبی که مینویسن موافقن و بهبهچهچه میکنن و بعد با پستی که موافقش نیستن تقریبا هر چی از دهنشون در میاد میگن. یا میگن فلان پستتو بردار تا دوستیمون حفظ بشه. شاید ندونن، من حتی اگر اشتباه کنم حاضرم پای اشتباهم وایسم ولی مثل ترسوها پاکش نمیکنم.
سوال5- آیا نشده دوستی آشنایی به خاطر سوتیهایی که میدی شناخته باشدت.
جواب:بله. شما شاید خندهتون بگیره، اما برای من دردآوره که دوستی که چنددهمیلیون سرمایه من پیشش به امانت بود فهمید و تهدید کرد اگر پولمو بخوام میره خبر میده من زیتونم!
چندنفر دیگه شک کردن اما فعلا که سعی میکنم به روم نیارم. دیگه چیزی برای رشوه دادن ندارم.
سوال 6- آیا زیتون شوهر و بچه داره؟
جواب: بله.
سوال 7- آیا اینایی که مینویسم واقعیته؟
جواب: تقریبا 80 درصدش کاملا درسته. یعنی بیشتر خاطره نویسی میکنم. بقیهش یا شوخیه یا ادغام کردن دو ماجرا. یا مجبورم تاریخها رو عوض کنم. مثلا ماجرای دوسال پیش رو الان تعریف کنم. یا مکان رو تغییر دادم...
سوال8- آیا در زندگی واقعی هم همین عقاید رو دارم؟
جواب بله.
سوال 9- تا حالا شده به خاطر عقایدت بگیرنت؟
جواب: بله.
سوال 10- سند گرو گذاشتن برات؟
جوابک بله.
سوال 11- فهمیدن زیتونی.
جواب: معلومه که نه.
سوال 12- خوب چرا نمی ری خارج از کشور بعد خودتو معرفی نمیکنی؟
جواب: شما ببخشید، من امکاناتشو ندارم.
سوال 13- با اسم اصلیت هم مینویسی؟
جواب: بله.
سوال 14- معروفی؟
جواب: معلومه که نه!
سوال 15- مثل تو وبلاگت مینویسی؟
جواب: موضوع همیناست،اما خط قرمزهارو بیشتر رعایت میکنم. تهدیدهایی که زیتون شده مسلمه که اسم اصلیم نشده. اما عقایدم یکیه.
سوال16- آیا راست گفتی به خاطر عقایدت کارات رو از دست دادی؟
جواب: بله، چند بار، اولش یه کار دولتی بود که حقوق خوبی هم داشتم میتونستم عین همکارام با تظاهر به مسلمون بودن بمونم اما حرفمو زدم و اخراج رو پذیرفتم و دوکار خصوصی هم دقیقا به خاطر عقیدهم و زیربارزور نرفتن از دست دادم و فعلا بیحقوقم! با اینکه از نظرمالی وضع خیلی خوبی نداریم.
سوال 17- خودت ناراحت نیستی با اسم مستعار مینویسی؟
جواب: چرا، خیلی غصه می خورم! کیه که بدش بیاد این دوستیهای مجازی واقعی بشه؟ بعضی وقتا خواب بعضی از دوستان اینترنتیام رو میبینم. به این دوستیها خیلی احتیاج دارم... .
سوال 18: چرا مثل فلانی که توی ایرانه و شجاعانه با اسم اصلیش مینویسه و میگه هرگز ایران رو ترک نمیکنه نیستی؟
جواب: تا بیام جواب سوالتو بدم با اجازهت همون فلانی از کشور بیسار بورسیهشو گرفته ( یا از طرف فلان خبرگزاری خارجی استخدام شده)و الان فرودگاهه و داره میره... ..
سوال 19- خوب فلانی رو چی میگی که زندانه و اصولا اگه بخواد بره هم نمیتونه؟ اونجوری محبوبتر هم میشی.
جواب: ببخشید من به خاطر بچههام نمیخوام برم زندون. مریضم و اصلا نمیدونم طاقتم چقدره. فعلا درد مستعار نویسی و حرف سنگین از شما شنیدن رو به جان میخرم تا ببینیم بعد چی میشه.
سوال20 و آخرین سوال- ببخشید زیتون برای صبحونه چی میخوره؟(راستش برای سوال آخر نوشتم: زیتون با پای چپ وارد توالت میشه یا راست؟).
جواب:..Oh... Come On!
دیدم بلاگرولینگ و نظرخواهی اینجا خرابه، هیچکس هم نتونست درستش کنه( خدا میدونه پسورد اینجا رو به چند نفر دادم).
پناه بردم به فیسبوک، شاید یکی دوساعت در روز بتونم ناراحتیها و غمهامو فراموش کنم، اما دریغ و درد از نیش زبون بعضیها...
شایدم بزرگترین اشتباه اینترنتیم همین ترک وبلاگ بود. به توصیه بعضی از دوستان عزیزم سعی میکنم از این به بعد بیشتر در وبلاگم بنویسم.
دلا خو کن به تنهایی و ازین صحبتا...
برای راحتی خیال یه عده که انگار جواب این سوالها از نون شب براشون واجبتره چند حقیقت راجع به زیتون رو اینجا مینویسم:
سوال1- زیتون زنه یا مرد؟
جواب: زیتون زنه. به پیر و به پیغمبر زنه!
سوال 2- آیا کسی هم در دنیای واقعی تورو دیده و میشناسه؟
جواب: بله، دهها وبلاگنویس منو از نزدیک دیدن و با بیشترشون حرف زدم، اما نه به اسم زیتون. هر جایی برای کسی کامنت گذاشتم که دیدمش، دروغ نگفتم. ولی به همه نمیتونم بگم کجا.
سوال3- با اسم زیتون چی؟
جواب: بله، در طول دوره ده ساله وبلاگنویسیم فقط به دو نفر اعتماد کردم، یکیش آذرفخر عزیزم و دیگری ولگرد. که خوشحالم هرگز اشتباه نکردم.
سوال4- چرا به بقیه نمیگی کی هستی؟
جواب: به خاطر تجربههای خیلی بد. اولیش وبلاگنویسی لوده به نام آبی بود. گفت قراره بیاد کرج خونهی نوشی از من هم خواست باهاش قرار بذارم. قبول نکردم. اصرار کرد اقلا اسممو بهش بگم.صدها بار قسم خورد به هیچکس نمیگه. گفتم برای امتحان یه اسم مندرآوردی بگم ببینم چی میشه. گفتم آنیتا ادیب. چند روز بعد نامهای از نوشی خطاب به چند نفر رفت(اسامیشونو نگم بهتره) که مثلا اسم کوچک من آنیتاست و همون روز این اسم سر از سایت مبتذل آبکش درآورد و دوسه هفته نگذشته بود که از طرف اطلاعات کرج به دنبال آنیتا ادیب به تموم انجیاوهای کرج سرزدن. خودم روزی به عنوان عضو هیئت مدیره یکی از انجیها شاهد پیگیری اطلاعات بودم. اسامی اعضا رو دیدن که کسی به اسم آنیتا ادیب عضو نیست. تموم مدت عرق سردی به تموم تنم نشسته بود. این بود نتیجه اعتمادم!
در مورد دوستان دیگر، میبینم امروز با مطلبی که مینویسن موافقن و بهبهچهچه میکنن و بعد با پستی که موافقش نیستن تقریبا هر چی از دهنشون در میاد میگن. یا میگن فلان پستتو بردار تا دوستیمون حفظ بشه. شاید ندونن، من حتی اگر اشتباه کنم حاضرم پای اشتباهم وایسم ولی مثل ترسوها پاکش نمیکنم.
سوال5- آیا نشده دوستی آشنایی به خاطر سوتیهایی که میدی شناخته باشدت.
جواب:بله. شما شاید خندهتون بگیره، اما برای من دردآوره که دوستی که چنددهمیلیون سرمایه من پیشش به امانت بود فهمید و تهدید کرد اگر پولمو بخوام میره خبر میده من زیتونم!
چندنفر دیگه شک کردن اما فعلا که سعی میکنم به روم نیارم. دیگه چیزی برای رشوه دادن ندارم.
سوال 6- آیا زیتون شوهر و بچه داره؟
جواب: بله.
سوال 7- آیا اینایی که مینویسم واقعیته؟
جواب: تقریبا 80 درصدش کاملا درسته. یعنی بیشتر خاطره نویسی میکنم. بقیهش یا شوخیه یا ادغام کردن دو ماجرا. یا مجبورم تاریخها رو عوض کنم. مثلا ماجرای دوسال پیش رو الان تعریف کنم. یا مکان رو تغییر دادم...
سوال8- آیا در زندگی واقعی هم همین عقاید رو دارم؟
جواب بله.
سوال 9- تا حالا شده به خاطر عقایدت بگیرنت؟
جواب: بله.
سوال 10- سند گرو گذاشتن برات؟
جوابک بله.
سوال 11- فهمیدن زیتونی.
جواب: معلومه که نه.
سوال 12- خوب چرا نمی ری خارج از کشور بعد خودتو معرفی نمیکنی؟
جواب: شما ببخشید، من امکاناتشو ندارم.
سوال 13- با اسم اصلیت هم مینویسی؟
جواب: بله.
سوال 14- معروفی؟
جواب: معلومه که نه!
سوال 15- مثل تو وبلاگت مینویسی؟
جواب: موضوع همیناست،اما خط قرمزهارو بیشتر رعایت میکنم. تهدیدهایی که زیتون شده مسلمه که اسم اصلیم نشده. اما عقایدم یکیه.
سوال16- آیا راست گفتی به خاطر عقایدت کارات رو از دست دادی؟
جواب: بله، چند بار، اولش یه کار دولتی بود که حقوق خوبی هم داشتم میتونستم عین همکارام با تظاهر به مسلمون بودن بمونم اما حرفمو زدم و اخراج رو پذیرفتم و دوکار خصوصی هم دقیقا به خاطر عقیدهم و زیربارزور نرفتن از دست دادم و فعلا بیحقوقم! با اینکه از نظرمالی وضع خیلی خوبی نداریم.
سوال 17- خودت ناراحت نیستی با اسم مستعار مینویسی؟
جواب: چرا، خیلی غصه می خورم! کیه که بدش بیاد این دوستیهای مجازی واقعی بشه؟ بعضی وقتا خواب بعضی از دوستان اینترنتیام رو میبینم. به این دوستیها خیلی احتیاج دارم... .
سوال 18: چرا مثل فلانی که توی ایرانه و شجاعانه با اسم اصلیش مینویسه و میگه هرگز ایران رو ترک نمیکنه نیستی؟
جواب: تا بیام جواب سوالتو بدم با اجازهت همون فلانی از کشور بیسار بورسیهشو گرفته ( یا از طرف فلان خبرگزاری خارجی استخدام شده)و الان فرودگاهه و داره میره... ..
سوال 19- خوب فلانی رو چی میگی که زندانه و اصولا اگه بخواد بره هم نمیتونه؟ اونجوری محبوبتر هم میشی.
جواب: ببخشید من به خاطر بچههام نمیخوام برم زندون. مریضم و اصلا نمیدونم طاقتم چقدره. فعلا درد مستعار نویسی و حرف سنگین از شما شنیدن رو به جان میخرم تا ببینیم بعد چی میشه.
سوال20 و آخرین سوال- ببخشید زیتون برای صبحونه چی میخوره؟(راستش برای سوال آخر نوشتم: زیتون با پای چپ وارد توالت میشه یا راست؟).
جواب:..Oh... Come On!
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۰
آبروریزی 2
همونطور که حدس زده بودم بالاخره عطش مردم به سریالهای آنچنانی کانال فارسیوان شدیدا کاهش پیدا کرده و خیلی از آشنایانی که خیلی از کارها و مهمونیرفتنها و مهمونیگرفتنشون رو به خاطر دیدن سریالهای فارسی1 یا زمزمه(خواهر فارسی1)عقب مینداختن تصمیم گرفتن با تموم شدن هر سریال دیگه سریال بعدی رو که همون ساعت شروع میشه نبینن. کانال من و تو تقریبا داره همون جایی رو که فارسی1 داشت به دست میاره.
من تو کانال چرخوندن ماهواره هنوزم گاهگاهی چند ثانیهای یا چند دقیقهای رو اینجور کانالا وایمیسم ببینم چه خبره و هر بار که سیبا خونهست با شنیدن صدای دوبله فارسی1 یا زمزمه حتی از راه دور دادش درمیاد. چیزی که از همه بیشتر دیدم بدش میاد وقتی بود که موقع سریال تاوان دوتا از بازیگرانش که گداصفت و جیببر بودن داشته همدیگر رو "گربهکوچولی من" صدا میکردن. اصلا یه جور حس نفرت بهش دست میداد. (فکر میکنه این چیزا لوس بازیه. شاید در پس ذهنش یه حس مردسالارانه داره هنوز.آره؟)
خلاصه اون شب که زنگ بیرونو زد و از تو آیفون سبیلای باروتیش رو دیدم یهو یاد اون جمله کذایی افتادم و گفتم حالا که خودش نیومده بالا و درو باکلید باز نکرده و چشمم تو چشمش نیست که از هیبتش بترسم یه کم اذیتش کنم. با شوق گفتم:
- تویی گربه کوچولوی من؟
سرفهای کرد و لادندونی گفت: درو باز کن.
- وای چه سیبیلای نازی. پیشی کوچولوی خوشگل من! ( فکر کن با اون قد و هیکل و قیافه جدی بهش بگی پیشی اونم کوچولو)
بازم با صدای لادندونی- توروخدا درو باز کن( سیبا درعمرش اینجوری با التماس حرف نزده بود)
- ای بابا، کسی که نمیشنوه. اصلا دروباز نمیکنم تا توهم به من از همینا بگی.
با عصبانیت شدید- اصلا نمیخواد! و رفت... آیفون هم که یه تایم بخصوصی داره قطع شد.
دکمه تصویرو زدم و گفتم: پیشی ِ کوچولوی زیتون حالا قهر نکن دیده(دیگه)... و دکمه باز کننده در رو زدم. و خودمو آماده کردم برای یه دعوا. البته سیبا آدم جدیییه و منم هیچوقت اینقدر سربهسرش نمیذاشتم اما واقعیتش فکر نمیکردم دیگه تا این حد عصبانی بشه و تو ذهنم گفتم عجب بیجنبهای بود و من نمیدونستم.
اومد بالا. وقتی در بالا رو باز کردم دیدم رنگش عین شاتوت سیاهه و کارد میزدی خونش در نمیاد.
- سی با جان، یه بار اومدم باهات شوخی کنم ها...
با ناراحتی تمام(انگار کسی مرده باشه) گفت : پاک آبرومو بردی... میدونی تموم مردای ساختمون جمع بودن دم در .
- وای... جدا( با وجود حساسیتها و معیار آبروریزی نازکی که داره واقعا جا خhttp://www.blogger.com/img/blank.gifوردم) http://www.blogger.com/img/blank.gif کِی تابهحال اهالی ساختمون دم در جلسه گذاشتن که حالا بار دوم باشه. یا توی لابی بوده یا خونهی یکی از ماها. فوق فوقش تو پارکینگ جمع میشدن.
- من چه میدونم. پشت بوم چکه کرده بود و همه جمع شده بودن نظر بدن که چیکار کنن. حالا چیکار کنم. چهجوری تو این محل زندگی کنم؟
- هیچی، میخوای آپارتمان رو بذارم برای فروش...
- دیگه باهام حرف نزن...
آقا سیبا تا یکی دوهفته سرسنگین بود و فکر میکرد همه همسایهها دارن راجع به "گربه کوچولوی زیتون" حرف میزنن.
آقا گیرم که آب رفته به جوی بازآید ، با آبروی رفته چه باید کرد؟! واقعا!
آبروریزیها ادامه دارد...
لینک این آبروریزی در بالاترین
من تو کانال چرخوندن ماهواره هنوزم گاهگاهی چند ثانیهای یا چند دقیقهای رو اینجور کانالا وایمیسم ببینم چه خبره و هر بار که سیبا خونهست با شنیدن صدای دوبله فارسی1 یا زمزمه حتی از راه دور دادش درمیاد. چیزی که از همه بیشتر دیدم بدش میاد وقتی بود که موقع سریال تاوان دوتا از بازیگرانش که گداصفت و جیببر بودن داشته همدیگر رو "گربهکوچولی من" صدا میکردن. اصلا یه جور حس نفرت بهش دست میداد. (فکر میکنه این چیزا لوس بازیه. شاید در پس ذهنش یه حس مردسالارانه داره هنوز.آره؟)
خلاصه اون شب که زنگ بیرونو زد و از تو آیفون سبیلای باروتیش رو دیدم یهو یاد اون جمله کذایی افتادم و گفتم حالا که خودش نیومده بالا و درو باکلید باز نکرده و چشمم تو چشمش نیست که از هیبتش بترسم یه کم اذیتش کنم. با شوق گفتم:
- تویی گربه کوچولوی من؟
سرفهای کرد و لادندونی گفت: درو باز کن.
- وای چه سیبیلای نازی. پیشی کوچولوی خوشگل من! ( فکر کن با اون قد و هیکل و قیافه جدی بهش بگی پیشی اونم کوچولو)
بازم با صدای لادندونی- توروخدا درو باز کن( سیبا درعمرش اینجوری با التماس حرف نزده بود)
- ای بابا، کسی که نمیشنوه. اصلا دروباز نمیکنم تا توهم به من از همینا بگی.
با عصبانیت شدید- اصلا نمیخواد! و رفت... آیفون هم که یه تایم بخصوصی داره قطع شد.
دکمه تصویرو زدم و گفتم: پیشی ِ کوچولوی زیتون حالا قهر نکن دیده(دیگه)... و دکمه باز کننده در رو زدم. و خودمو آماده کردم برای یه دعوا. البته سیبا آدم جدیییه و منم هیچوقت اینقدر سربهسرش نمیذاشتم اما واقعیتش فکر نمیکردم دیگه تا این حد عصبانی بشه و تو ذهنم گفتم عجب بیجنبهای بود و من نمیدونستم.
اومد بالا. وقتی در بالا رو باز کردم دیدم رنگش عین شاتوت سیاهه و کارد میزدی خونش در نمیاد.
- سی با جان، یه بار اومدم باهات شوخی کنم ها...
با ناراحتی تمام(انگار کسی مرده باشه) گفت : پاک آبرومو بردی... میدونی تموم مردای ساختمون جمع بودن دم در .
- وای... جدا( با وجود حساسیتها و معیار آبروریزی نازکی که داره واقعا جا خhttp://www.blogger.com/img/blank.gifوردم) http://www.blogger.com/img/blank.gif کِی تابهحال اهالی ساختمون دم در جلسه گذاشتن که حالا بار دوم باشه. یا توی لابی بوده یا خونهی یکی از ماها. فوق فوقش تو پارکینگ جمع میشدن.
- من چه میدونم. پشت بوم چکه کرده بود و همه جمع شده بودن نظر بدن که چیکار کنن. حالا چیکار کنم. چهجوری تو این محل زندگی کنم؟
- هیچی، میخوای آپارتمان رو بذارم برای فروش...
- دیگه باهام حرف نزن...
آقا سیبا تا یکی دوهفته سرسنگین بود و فکر میکرد همه همسایهها دارن راجع به "گربه کوچولوی زیتون" حرف میزنن.
آقا گیرم که آب رفته به جوی بازآید ، با آبروی رفته چه باید کرد؟! واقعا!
آبروریزیها ادامه دارد...
لینک این آبروریزی در بالاترین
دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰
عاشقانه های من و سیبا- 3
از در وارد شد و با خنده و عشق بوسم کرد و با نگاهی فاتحانه دست تو کیفش کرد.
- اگه گفتی چی واست خریدم!
من با خوشحالی از اینکه بالاخره یک بار هم که شده بدون هیچ تیکه و یادآوری خودش عقلش رسیده کادویی برام بخره گفتم نمی دونم...
- حدس بزن(هنوز دستش تو کیفش بود. گل نمی تونست باشه...)
من با نیش باز: طلا؟
- نه...(حتی لبخندش نپژمرد.. یعنی کادوش بهتر از طلاست؟)
- اون انگشتر الماسه؟
- نه...
- سرویس نقره.
- نه...
- عطر
-نه
-ادوکلن
- نه بابا...
- یه تاپ خوشگل...
- نه (و خنده ای بلند)
- بگودیگه بدجنس... دلم آب شد...
در حالیکه با دهنش آهنگ دادارادام می خوند با ژستی مارلون براندو وار( یا اگه خیلی نخوام اغراق کنم ,حامد بهداد وار) چیزی از کیفش درآورد...
باورم نشد, یک قوطی بنفش نرم کننده موی گلرنگ بود.
- یعنی چی؟ مسخره کردی؟
هنوز در عالم هپروت و خوشحال و پر از اعتماد به نفس بود: نه عزیزم, اون روز داشتی تلفنی به دوستت می گفتی شونه کردن موهات سخته شنیدم, امروز تو تعاونی اداره اینو دیدم و برات خریدم. گفتم برات بخرم خوشحالت کنم.
با خنده گفتم- آخه آدم عاقل تو از اول ازدواج که هر روز می ری حموم دوش می گیری, تا به حال چشمت به اون همه کاندیشنر مو که تو قفسه بندی هست نخورده بود؟
بردمش حموم و انواع و اقسام نرم کننده مو از هر مارکی رو نشونش دادم, حتی عین همون که خریده بود و من ازش استفاده نمی کردم تو قفسه بود.
- حالا نزن تو ذوقم دیگه...
- باشه بابا ... مرسی:)
---------------
درسته که به قول هوشنگ ابتهاج عزیز:
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...
اما من واقعا دیگه بریدم, نمی تونم از مرگ عزیت الله سحابی, هاله و بعدش هدی صابر بنویسم. اشک اجازه نمی ده.
همه دارن یا کشته می شن یا دق مرگ می شن. شهادت نامه 64 زندانی سیاسی به عنوان اعتراض به اهمال در معالجه هدی صابر رو که خوندم تا آخر نامه جلوی خودمو گرفتم اما به اسامی که رسیدم دیگه نتونستم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. چرا باید بهترین و شجاعترین فرزندان کشورمون زندانی باشن؟
مدام لحظه مرگ ندا جلو چشممه.
چهره پروین فهیمی جلوی زندان اوین وقتی از بقیه زندانی ها سراغ سهرابشو می گرفت و نگران از دست دادن روز کنکور بود...
هر چیز رنگ آتش و خون ندارد این زمان؟
- اگه گفتی چی واست خریدم!
من با خوشحالی از اینکه بالاخره یک بار هم که شده بدون هیچ تیکه و یادآوری خودش عقلش رسیده کادویی برام بخره گفتم نمی دونم...
- حدس بزن(هنوز دستش تو کیفش بود. گل نمی تونست باشه...)
من با نیش باز: طلا؟
- نه...(حتی لبخندش نپژمرد.. یعنی کادوش بهتر از طلاست؟)
- اون انگشتر الماسه؟
- نه...
- سرویس نقره.
- نه...
- عطر
-نه
-ادوکلن
- نه بابا...
- یه تاپ خوشگل...
- نه (و خنده ای بلند)
- بگودیگه بدجنس... دلم آب شد...
در حالیکه با دهنش آهنگ دادارادام می خوند با ژستی مارلون براندو وار( یا اگه خیلی نخوام اغراق کنم ,حامد بهداد وار) چیزی از کیفش درآورد...
باورم نشد, یک قوطی بنفش نرم کننده موی گلرنگ بود.
- یعنی چی؟ مسخره کردی؟
هنوز در عالم هپروت و خوشحال و پر از اعتماد به نفس بود: نه عزیزم, اون روز داشتی تلفنی به دوستت می گفتی شونه کردن موهات سخته شنیدم, امروز تو تعاونی اداره اینو دیدم و برات خریدم. گفتم برات بخرم خوشحالت کنم.
با خنده گفتم- آخه آدم عاقل تو از اول ازدواج که هر روز می ری حموم دوش می گیری, تا به حال چشمت به اون همه کاندیشنر مو که تو قفسه بندی هست نخورده بود؟
بردمش حموم و انواع و اقسام نرم کننده مو از هر مارکی رو نشونش دادم, حتی عین همون که خریده بود و من ازش استفاده نمی کردم تو قفسه بود.
- حالا نزن تو ذوقم دیگه...
- باشه بابا ... مرسی:)
---------------
درسته که به قول هوشنگ ابتهاج عزیز:
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...
اما من واقعا دیگه بریدم, نمی تونم از مرگ عزیت الله سحابی, هاله و بعدش هدی صابر بنویسم. اشک اجازه نمی ده.
همه دارن یا کشته می شن یا دق مرگ می شن. شهادت نامه 64 زندانی سیاسی به عنوان اعتراض به اهمال در معالجه هدی صابر رو که خوندم تا آخر نامه جلوی خودمو گرفتم اما به اسامی که رسیدم دیگه نتونستم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. چرا باید بهترین و شجاعترین فرزندان کشورمون زندانی باشن؟
مدام لحظه مرگ ندا جلو چشممه.
چهره پروین فهیمی جلوی زندان اوین وقتی از بقیه زندانی ها سراغ سهرابشو می گرفت و نگران از دست دادن روز کنکور بود...
هر چیز رنگ آتش و خون ندارد این زمان؟
برچسبها:
اهمال,
زندانی سیاسی,
زیتون,
سهراب,
سی با,
عاشقانه,
عزت الله سحابی,
ندا,
نرم کننده,
هاله سحابی,
هدی صابر
پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰
عاشقانه های من و سی با - 2
.
.
بعد از هدیه روز مرد, هدیه روز تولد سیبا هم صرف امور خیریه خواهد شد...
بالاترین
پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸
من یک محاربم, لطفا سیبا را اعدام کنید!
چرا از خودم مایه بذارم,
آدم شوهر می کنه برای یه همچین روزای سختی
لینک در بالاترین
ارجاعی به صفحه ی بازی وبلاگی من یک محارب هستم
2:55 | Zeitoon | نظرها
آدم شوهر می کنه برای یه همچین روزای سختی
لینک در بالاترین
ارجاعی به صفحه ی بازی وبلاگی من یک محارب هستم
2:55 | Zeitoon | نظرها
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸
اعتراف زیتونی
گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
اعتراف زیتونی
گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
سهشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸
نه بابا, گاهی شانس در خانه ی ما را هم می زند!
با چشمایی که از آخرای شب تاصبح جلوی کامپیوتر چندین بار با خوندن خبرهایی از زندانی های سیاسی به اشک نشسته بود و شدیدا می سوخت, دیدم کف آشپزخونه پره از سبدهای میوه که سیبا سوا سوا هر کدوم رو ضدعفونی و شسته بود و گذاشه بود آبشون بره.
به زحمت دولا شدم و یه جوری در یخچال جاشون دادم. لیوانمو پر از آب کردم و قرص رو خوردم و رفتم که بخوابم که ناگهان یادم اومد فردا صبح حتما باید کاری انجام بدم و با این حالی که دارم نمیشه.
نه توان پیدا کردن کاغذ و خودکار داشتم و نه نوشتن یادداشت برای سی با که خواهش کنم اون بره...
صبح چند روز پیش خودم رفته بودم, مسئول صدور قبض که رفته بود پیشواز روزه اون قدر برام ناز و غمزه اومد و اون قدر با چادرش خودشو باد زد که گرمشه و حالش بده و نمی تونه پرونده رو پیدا کنه که اون روز از خیرش گذشتم. روز اول ماه رمضون هم ساعت ده و ربع صبح این همه راه رو رفتم دیدم با اینکه ساعت کارشون شده 9 تا 1 بعد از ظهر خانم ساعت ده از گرسنگی فشارش افتاده پایین و رفته خونه. عصبانی شدم و تو دلم گفتم نماز روزه ش ایشالله به کمرش بزنه.
با چشمهای نیمه باز و نیم سوز دنبال کاغذ می گشتم. یه خودکار روی اپن آشپزخونه پشت گلدون یافتم و حالا بزرگترین آرزوم پیدا کردن یه تیکه کاغذ بود.
ناگهان چشمم به یه کاغذ کوچک که نوکش از زیر یخچال زده بود بیرون افتاد.
کاش از یادداشت های قبلی و پُر نباشه چون معمولا اول یک طرفشو می نویسیم بعد اونوریش می کنیم برای یادداشت بعدی و روش قلب آهنربایی می گذاریم.
دولا شدم برش داشتم. داشت گریه م درمیومد, از شانس بد من هر دو طرف کاغذ پر بود.
خواستم بندازمش تو آشغالی که ناگهان در کمال تعجب دیدم اون وری که به خط منه نوشتم:
سی با جان حال من بده اگه تونستی صبح یه کم دیرتر برو سرکار. اول برو اداره فلان, پیش خانم فلانی, قبض بگیر و بعد برو بانک فلان پرداخت کن. تازه براشم کروکیِ اونجا رو کشیده بودم.
اصلا یادم نیومد اینو کی نوشته بودم. چون ماه های اخیر خودم پراخت کرده بودم. ولی اون ساعت خودمو خوش شانس ترین موجود روی زمین حس میکردم.
آره بابا گاهی هم شانس در خونه مارو هم می زنه:)
چند لینک:
1- «احتمال شهادت دادن چهار بازداشتی مدعی آزار جنسى در ایران» راستش من خودم بودم بعید می دونستم برم. عواقبش تو ایران خیلی بده. نمونه ش کسیه که جونشو گذاشته کف دستش و رفته شکایت کرده.
ببینید چه طوری باهاش برخورد کردن...
2- پزشک کروبی، اسناد اختلال حواس وي را ارائه کرد... پدرسوخته ها می خوان کروبی رو متهم به داشتن بیماری روانی کنن...
3- هیات علمی روانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی تکذیب کردند
انتشار خبری مبنی بر عدم سلامت کروبی صحت ندارد / سوء استفاده از مفاهیم پزشکی سلامت روان جامعه را بهم می ریزد
4- لبخند زیبای سمیه توحیدلو در اوین روز آزادی اش...
5- طنز حقوق زنان در حکومت اسلامی: وزرای زن باید قبل از گرفتن رای اعتماد مجلس از شوهرشان رضایت نامه بیاورند:))
6- گفتگو با قدسی میرمعز همسر محمد ملکی رئیس سابق دانشگاه تهران در رابطه با بازداشت ملکی دکتر به ماموران گفت من از شما تشکر میکنم که مرا میبرید. گفت من فکر میکردم اگر با این حال بد در رختخواب بمیرم، وجدانم ناراحت است. اما اگر زیر دست شما بمیرم، پیش این جوانها سربلند میشوم که این همه تلاش کردند.
7- سرزمین من خسته خسته از جفا ، سرزمین من درد مند و بی دفاع این روزها انگار این آهنگ زیبای افغانی بیشتر به شرایط ایران می خورد...
http://z8un.com
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸
ترسم نرسی به تحلیف ای احمدی!
1- موقع دیدن اعترافات محمدعلی ابطحی حتی برای یک لحظه و حتی یک ذره احساس بدی بهش نداشتم. براش اشک می ریختم. برای خودش و زخم های تازه خوب شده ی صورتش و برای دخترش, همسرش... و برای تموم زندانیان که تحت چه شرایط بدی هستن...
اما نه من که هر کی اون فیلمو دید, ندیدم حتی یه خورده شماتتش کنه.
آخه ما از کجا می دونیم تا چه حد تاب کم خوابی, تاب سرما, تاب تحقیر, تاب لامپ روشن 24 ساعته توی صورت, تاب تنهایی در انفرادی, تاب قرص های روانگردان و توهم زای جورواجور, تاب گرسنگی, تاب کثافت هایی به عنوان غذا و آب بهمون می دن, تاب بیماری,و ندادن قرص های لازممون, تاب کابل و شلنگ, تاب خوردن ادرار و مدفوع, تاب تجاوز, تاب فحش و سیلی, تاب شنیدن خبرهای دروغی مثل مرگ اعضای خانواده مون و... داریم؟
اونجور که تو کتابا خوندیم حتی چریک های زمان شاه که دوره دیده بودند هم به هم تیمی هاشون می گفتن سعی می کنیم 24 ساعت اولو مقاومت کنیم تا شما خونه تیمی رو عوض کنید.
حالا از آدم هایی که تنها دارایی و تواناییشون فکر کردن و عقیده داشتنه و هیچ تمرین چریکی و خودسازی ندارن, چه توقعی می شه داشت؟
گیرم یکی زمان بیشتری تاب میاره یکی کمتر.
خجالت رو اونایی باید بکشن که بدتر از زمان قرون وسطی شکنجه می کنن.
خجالت رو اونایی باید بکشن که بهترین مردم ما رو دارن تو خیابونا و تو زندان ها می کشن.
خجالت رو احمدی نژاد باید بکشه که تو روز روشن دروغ می گه و تقلب می کنه و بعد توسط شکنجه گراش مردمو وادار می کنه که بگن تقلب نشده.
خجالت رو اون وزیر و رئیس جمهوری باید بکشن که تحقیقات و اختراعات مردم رو می دزدنو به اسم خودشون ثبت می کنن...
ماجرای اتاق امن از منظری دیگر...
2- یکی از بچه های قدیمی وبلاگستان که چند باری دستگیر شده بود و بازم دنبالش بودن, یه بار برام یه ای میل رسمی نوشت و ازم خواست اگر دستگیر شد حتما اونو تو وبلاگم منتشر کنم. به این مضمون که اگه این بار دستگیر شدم و مجبورم کردن ن جلوی دوربین تلویزیون اعتراف کنم بدونید همه حرفام دروغه!
3- نمی دونم به چه علت فکر می کنم داغ تنفیذ رهبری و تحلیف و ریاست جمهوری به دل احمدی نژاد می مونه!
4- مصرع:
ترسم نرسی به تحلیف ای احمدی
5- مجتبی سمیعی نژاد: من هم در برگههای بازجویی نوشته بودم؛ اشتباه کردم
6- بابک داد: هنوز از «اعتراف گرفتن دروغين» خجالت نمي كشيد؟ «ظلم» پابرجا نمي ماند! بيخودي دست و پا مي زنید!
7- جمهور: دادگاه مخملی و کارگردان ناشی...
8- موج آزادی: محاکمه دلسوزترین فرزندان ایران با اتهامات واهی، کیفرخواستی با نثر و ادبیات کیهانی
میهن در بهت و حیرت، ملت در خشم و نفرت.
9- آقا, توروخدا اگه اضافه وزن دارید, خر نشید برید جلو مإمورا شعار بدید تا بگیرنتون و ببرن زندان لاغر شید.
این لاغر شدگی با لاغر شدگی مورد نظر شما تومنی پنج زار فرق می کنه.
10- 4دیواری.: انقلاب فرزندان خود را می خورد(وای چه عکسی)
لینک در بالاترین
اما نه من که هر کی اون فیلمو دید, ندیدم حتی یه خورده شماتتش کنه.
آخه ما از کجا می دونیم تا چه حد تاب کم خوابی, تاب سرما, تاب تحقیر, تاب لامپ روشن 24 ساعته توی صورت, تاب تنهایی در انفرادی, تاب قرص های روانگردان و توهم زای جورواجور, تاب گرسنگی, تاب کثافت هایی به عنوان غذا و آب بهمون می دن, تاب بیماری,و ندادن قرص های لازممون, تاب کابل و شلنگ, تاب خوردن ادرار و مدفوع, تاب تجاوز, تاب فحش و سیلی, تاب شنیدن خبرهای دروغی مثل مرگ اعضای خانواده مون و... داریم؟
اونجور که تو کتابا خوندیم حتی چریک های زمان شاه که دوره دیده بودند هم به هم تیمی هاشون می گفتن سعی می کنیم 24 ساعت اولو مقاومت کنیم تا شما خونه تیمی رو عوض کنید.
حالا از آدم هایی که تنها دارایی و تواناییشون فکر کردن و عقیده داشتنه و هیچ تمرین چریکی و خودسازی ندارن, چه توقعی می شه داشت؟
گیرم یکی زمان بیشتری تاب میاره یکی کمتر.
خجالت رو اونایی باید بکشن که بدتر از زمان قرون وسطی شکنجه می کنن.
خجالت رو اونایی باید بکشن که بهترین مردم ما رو دارن تو خیابونا و تو زندان ها می کشن.
خجالت رو احمدی نژاد باید بکشه که تو روز روشن دروغ می گه و تقلب می کنه و بعد توسط شکنجه گراش مردمو وادار می کنه که بگن تقلب نشده.
خجالت رو اون وزیر و رئیس جمهوری باید بکشن که تحقیقات و اختراعات مردم رو می دزدنو به اسم خودشون ثبت می کنن...
ماجرای اتاق امن از منظری دیگر...
2- یکی از بچه های قدیمی وبلاگستان که چند باری دستگیر شده بود و بازم دنبالش بودن, یه بار برام یه ای میل رسمی نوشت و ازم خواست اگر دستگیر شد حتما اونو تو وبلاگم منتشر کنم. به این مضمون که اگه این بار دستگیر شدم و مجبورم کردن ن جلوی دوربین تلویزیون اعتراف کنم بدونید همه حرفام دروغه!
3- نمی دونم به چه علت فکر می کنم داغ تنفیذ رهبری و تحلیف و ریاست جمهوری به دل احمدی نژاد می مونه!
4- مصرع:
ترسم نرسی به تحلیف ای احمدی
5- مجتبی سمیعی نژاد: من هم در برگههای بازجویی نوشته بودم؛ اشتباه کردم
6- بابک داد: هنوز از «اعتراف گرفتن دروغين» خجالت نمي كشيد؟ «ظلم» پابرجا نمي ماند! بيخودي دست و پا مي زنید!
7- جمهور: دادگاه مخملی و کارگردان ناشی...
8- موج آزادی: محاکمه دلسوزترین فرزندان ایران با اتهامات واهی، کیفرخواستی با نثر و ادبیات کیهانی
میهن در بهت و حیرت، ملت در خشم و نفرت.
9- آقا, توروخدا اگه اضافه وزن دارید, خر نشید برید جلو مإمورا شعار بدید تا بگیرنتون و ببرن زندان لاغر شید.
این لاغر شدگی با لاغر شدگی مورد نظر شما تومنی پنج زار فرق می کنه.
10- 4دیواری.: انقلاب فرزندان خود را می خورد(وای چه عکسی)
لینک در بالاترین
اشتراک در:
پستها (Atom)