هر روز که میگذره بیشتر احساس میکنم که دیگه زنده نیستم. واکنشم به مسائل روزمره دیگر مثل زندهها نیست...
به سوپری میگم آقا مسعود ده تا بستنی کیم معمولی بده.
(مدتی بود هر وقت مسئلهی عصبانیکنندهای از اوضاع مملکتی میشنیدیم سعی میکردیم خانوادگی با خوردن ارزونترین نوع بستنی آروم بمونیم. قبلا که دونهای 200 تومن بود 20 تا میگرفتم. بعد که شد 250، 15 تا و حالا که شده بود 300 ده تا ده تا میخرم.)
آقا مسعود میگه شده 400 تومن ها...
میگم اشکالی نداره 4 تا بده!
نه عصبانی میشم و نه اعتراضی میکنم نه فحشی به حکومت میدم.
تازگیها وقتی به اداره یا بانکی میرم و موقعی که نوبت به من میرسه و کارمند مربوطه بهم کممحلی میکنه و تا ساعتها کارمو راه نمیندازه دیگه هیچ اعتراضی نمیکنم. اینقدر ساکت و بیصدا یه گوشه وایمیسم تا صدام کنه، صدا هم نکرد نکرد. دیگه کتاب هم همرام نمیبرم تا از فرصت استفاده کنم.
از مسافرت دو روزه برمیگردم میبینم 48 ساعته دلار 800 تومن وهر سکه طلا 300هزار تومن رفته روش... عین مردهها فقط نگاه میکنم.
میدونم پروینخانوم همسایهی بالایی و اکبرآقا همسایه پایینی، دوستم مهسا، مهرداد همکار همسرم، همه مدتهاست به فکر تبدیل تموم پساندازشون به دلار و طلان، اونا زندهن. فحش به حکومت و اقتصاد مریض میدن، از اونور خودشونو با شرایط وفق دادن.
من دیگه قدرت وفق دادن خودم رو با شرایط از دست دادم. آیا به من میشه گفت آدم زنده؟
با بیزاری اخبار ساعت دو بعداز ظهر رو میگیرم ببینم حکومت چهجوری میخواد قضیه دلار و طلا رو توجیه کنه، میخوام بفهمم برای زلزلهزدههای آذربایجان چیکار کردن... میبینم فقط از غرق شدن کشتی چینی میگه و دیدار نخبههای ایرانی با رئیسجمهور محبوبمون(!)، نخبههایی که در طول این سالها با بعضی خانوادههاشون آشنا بودم که پشت سر حکومت چه فحشها میدن و حالا اومده بودن دستبوس... رو صورتشون لبخنده... چرا اونا احساس مردگی ندارن و من دارم!
حقوق شوهر مریم خانوم رو 6 ماهه ندارن، مجبور شده با خجالت بره خونهی این و اونی که فکر میکنه دستشون به دهنشون میرسه قرض کنه. اما بیشترشون جواب دادن ما که پول رو نمیذاریم سرگردون بمونه یا به صورت طلاست یا دلار... تو هم که اینا به دردت نمیخوره تا بخوای پس بدی قیمتشون شده دوسه برابر... آخرش مریم خانوم ترجیح داد بره از دوستای شوهرش که مثل خودشون کارگره کمک بخواد. دو خانواده یه خونه اجاره کردن و حالا دارن پول پیش خونهی یکیدیگهشونو خرج میکنن.
من هیچ دیگه حرص نمیخورم چرا کارگرای ما متحد نیستن و اعتصاب نمیکنن و سندیکا ندارن. فقط اخبار اینجنینی رو گوش میدم و قادر به نشون دادن هیچ واکنشی نیستم.
حتی ناراحت نیستم شاید شرایط خودمم یه روزی مثل مریم خانوم بشه. هیچ دیگه غصه نمیخورم چرا بچههای خیلی از ماها نمیتونن مهدکودک یا آموزشگاه غیردولتی برن و نمیتونیم براشون سرویس بگیریم که تو سرما گرما پیاده نرن و بیان. ککم هم نمیگزه قدرت خریدمون و رفاهمون داره روز به روز پایین میاد...
تو اینترنت وقتی میخونم یه عده از بهترین امکاناتی که دارن مینویسن و از خونهی جدید کنار دریاچه و ماشین جدیدشون عکس میگیرن و از اونور فحش میدن چرا ماها نمیریزیم تو خیابونا هیچ غمگین نمیشم. میگم لابد باید فحش بدن دیگه.
وقتی میخونم یکی به مناسبت سالگرد وبلاگنویسی خودش صدا تا تهمت به من زده هیچ واکنشی نمیتونم داشته باشم حتی قادر نیستم یه خط گله بکنم. انگار احساس در من کشته شده... اسم مستعار نویس هم که هستم دیگه هیچ جای گلهای کلا نمیتونه باشه.
حتی مثل سالهای پیش که چند روز مونده به تولد یکیمون یا سالگرد ازدواج با هیجان از چند روز قبل به خانواده گوشزد میکردم آماده باشن، برای همدیگه کادو میخریدیم، ایندفعه به روی هیچکس نیاوردم و هیچکس هم یادش نموند...
میشنوم فلان دوست رو بیخود و بیجهت به جرم اقدام علیه امنیت ملی یا توهین به رهبری( به یاد ندارم روزی از خونه بیرون رفته باشم و از مردم توهین به رهبری نشنیده باشم) دارن شش سال، سه سال، یکسال زندانی میکنن. دیگه هیچ واکنشی نمیتونم نشون بدم. دریغ از یه همدردی تلفنی با خانوادهش، حتی دریغ از یه قطره اشک!
عین سنگ شدهام...
بدین وسیله فوت تدریجی و غیر ناگهانی خودم رو اعلام میکنم...
بالاترین