چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

اگر روز زن نخواهیم، چه کسی را باید ببینیم؟

مرده‌شور این روز زن را ببرد! چپ و راست بهمان تبریک می‌گویند!
تبریک چی؟ که همسر خوبی هستی! خوب ظرف‌می‌شویی و جارو پارو می‌کنی!
ننه‌ی خوبی هستی! خوب گُه بچه می‌شویی! خوب شب‌نخوابی می‌کشی! خوب مریض‌داری می‌کنی! خوب مهمان‌داری می‌کنی!
آفرین، دختر خوبی هستی! هر چه پدر و برادر و عمو و دایی و پدربزرگ و پسرعمو به تو می‌گویند سر بالا نمی‌کنی که جوابشان را بدهی!
کارمند خوبی هستی! ! همیشه به موقع سرکار می‌آیی و گاهی جور کارمندان مرد اداره‌ات را می‌‌کشی. مقنعه‌مشکی و مانتو گشاد می‌پوشی و چشم ناپاکان را از خودت دور می‌گردانی!

این دوسه روز هر کس به من این روز را تبریک گفت خواستم کله‌اش را بکنم!
اگر من نخواهم همسر و مادر و دختر و خواهر و خواهر زاده و دختر عمومی خوبی نباشم باید چه کسی را ببینم؟
بابا به خدا من در درجه‌ی اول یک انسانم!
حق و حقوق انسانی‌ام را بدهید، بقیه تعارفاتتان پیشکشتان!
بهتان گفته باشم! نمی‌توانید مرا با یک قابلمه و گلدان و لیوان و یک عطر و گردنبند خر کنید!

سال‌های سال شادی و رقص و رنگ را از من گرفته‌اید و به جایش گریه و راهپیمایی و رنگ سیاه هدیه داده‌اید. شغل‌های مهم را از من گرفته‌اید و راه آشپزخانه را به من نشان داده‌اید. مرده شوره‌تان را ببرد! می‌توانید چیزی بدهید که این‌ عقده‌ها را از روح من پاک کند؟

من دوست ندارم نه از روی دامنم و نه از زیرش هیچ مردی به معراج برسد! اصلا مگر زن فقط در رابطه با مردان تعریف می‌شود؟
من اگر پدر و مادر نداشتم. شوهر نمی‌کردم، برادر نداشتم، بچه نداشتم اسمم را چه می‌‌گذاشتید؟ اسمم می‌شد "بیچاره" و "طفلک" شوهر گیرش نیامده؟ نازاست؟
یتیم است؟ بیوه است؟
حقوق انسانی‌ام را بدهید بقیه پیشکشتان!



خریت کردم به دوسه نفر بزرگتر که فکر می‌کردم چون بزرگ‌ترند و مذهبی، باید زنگ بزنم.
یکیشان گفت: من امروز را به عنوان روز زن قبول ندارم؟ 25 آذر بهم زنگ بزن و تق گوشی را گذاشت.
دومی گفت من 8 مارس را به عنوان روز زن قبول دارم. فاطمه به‌عنوان یک مادر 18 ساله‌ با سه بچه قدو نیم‌قد برایم عزیز است. اما برایم نمونه نیست.
دیگر به کسی زنگ نزدم. اصلا به من چه؟

محسن مالک و نیک‌آهنگ کوثر به عنوان هدیه دو لباس فرم دانشجویی برایمان طراحی کرده‌اند. که نمی‌شود به این آسانی‌ها از زیر دامنش کسی به معراج برسد!





ای زن به تو از فاطمه این‌گونه خطاب است
ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است!
جدا"؟ ارزنده‌ترینش؟
http://z8un.com

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷

یا علی، مددی!

1- این افتضاحی که جناب برادر مددی در دانشگاه زنجان به وجود آورد نکات مثبت زیادی داشت.

در یکی دوماه اخیر، سه بار تلفنی از طرف یک اداره دولتی احضار ‌شدم. چون هیچ‌وقت کارم به اونجا نیفتاده بود گفتم حتما یه اشتباهی شده و اهمیتی ندادم. امروز که گذارم به اون‌طرفا افتاد کنجکاو شدم برم ببینم قضیه چیه. وقتی جای پارک پیدا کردم و ایستادم تو آینه‌ی ماشین چشمم به شال و روژ صورتی رنگم افتاد. دستمال کاغذی برداشتم که پاک کنم. گفتم به اونا چه؟ مگه من کارمند اونجام یا کارم گیر اوناست!
همون‌جوری سرمو انداختم برم تو. مرد نگهبان پرسید کجا؟ گفتم من با اینجا کار ندارم، اینا زنگ زدن گفتن بیا. اگه راهم نمی‌دید برمی‌گردم. با شک و تردید گفت خوب برو.
حالا مگه کسی می‌دونست کی بهم زنگ زده! از این طبقه به اون طبقه از این اتاق به اون اتاق.
اسم اون آقا هم که بهم زنگ می‌زد یادم نبود. اینقدر گشتم و تو هر اتاق راجع به اوضاع مملکت قاراشمیشمون بحث کردم!... که بالاخره به کمک خانم کارمندی که با یک مسابقه 20 سوالی تونست حدس بزنه کی می‌تونسته منو احضار کنه شماره اتاق طرف رو پیدا کردم.
تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. تنها کسی که تو اتاق بود، مرد حدودا 50 ساله‌ای بود با ته‌ریش و کمی اضافه وزن و کت‌شلوار چروک و پیرهن یقه‌سه سانت مدل حزب‌اللهی که نشسته‌بود پشت تنها میز اونجا!
در رو خیلی آروم پشتم بستم و رفتم جلو که ماجرا رو تعریف کنم... که دیدم با چشم‌های گرد‌شده منو نگاه می‌کنه و یه‌دفعه پا شد. با خودم گفتم چه عجب اینا هم بالاخره ادب و نزاکت بلد شدن و جلوی پای آدم بلند می‌شن. اما اشتباه می‌کردم. چون بلند شد و باعجله رفت در رو باز کرد و جلوش یه صندلی گذاشت و غرغر کنان اومد نشست پشت میزش و بعد از کشیدن یه نفس راحت با دستمال عرق پیشونیشو خشک کرد با چشمای وق‌زده‌ش نگاهم کرد و گفت: حالا امرتونو بفرمایید!
گفتم ببخشید حاج آقا، دیدم در از قبل بسته بود منم بستمش. کار بدی کردم؟
کمی رو صندلیش جابه‌جا شد و با من‌ومن گفت:
شرمنده‌م خواهر! بعد از جریان دانشگاه زنجان این همکارا هر خانومی بیاد به اتاق من یا بعضی همکارای دیگه حرف در میارن. منم مجبورم هر خانمی میاد برم درو باز کنم تا در دهنشونو ببندم!
با لبخند گفتم منظورتون همون کار مددی‌ استاد قرآن و...؟
اخم کردم و گفت: خواهر، شما کارتون رو بگید!
از اینکه مددی چه تاثیری بر این آقایون گذاشته و دانشجویان زنجان چنان چوبی برداشتن که تموم گربه‌دزد‌ها حساب کار دستشون اومده کیف کردم!
(ماجرا رو تعریف کردم. بعد از کلی فکر و گشتن تو دفاتر، معلوم شد یکی به عنوان معرف منو معرفی کرده و بعد اصلا پشیمون شده از استخدام اونجا)

2- در حیاط همون اداره یه آخوند قدبلند و گنده دیدم که در حالیکه زیر عبای نازکش باد می‌ندازه از روبه‌روم میاد. چنان لبخند ملیحی بهش زدم تا یه کم اذیتش کنم. یهو دیدم روترش کرد عباشو جمع کرد و راهشو کج کرد و دوید و رفت...
گفتم مددی جان دستت درد نکنه که آبروی خودتونو خوب بردی! و همینطور زارعی که خیلی به ما خدمت کرد!

3- مقصد بعدیم دفتری بود در طبقه‌ی سوم ساختمانی، از در که وارد شدم دیدم جَو اونجا یه خورده یه‌جوریه. همه جا تراکت چسبوندن که حواستان باشد،" در آسانسور دوربین مدار بسته نصب شده است!" خانمی مسن هم با لباس کارگری رو صندلی جلوی آسانسور طبقه همکف نشسته.
ازش پرسیدم جریان چیه؟ نگاهی به من و دوآقا که اونا هم منتظر آسانسور بودن کرد. از چشاش خوندم جلوی اونا نمی‌خواد چیزی بگه. آسانسور که رسید سوار نشدم. وقتی رفتن با کمی اصرار از زیر زبونش کشیدم که چند روز پیش دختری با یک آقایی سوار آسانسور شده و آقا به دختر حمله کرده و خواسته بهش تجاوز کنه. با تعجب پرسیدم تو مسیر همین چهار طبقه. خانومه خندید و گفت والله همینو بگو. اما طبقه چهارم که رسیدن آقاهه جلوی در وایساده و دوباره دکمه‌ی همکفو زده مشغول بوده تا بالاخره صدای جیغش به دفاتر می‌رسه و میان درو باز می‌کنن و... پسره هم فرار می‌کنه.
گفتم دختره شکایت کرده؟ گفت: اینو باش! دختره تمام مدت از خجالت جلوی چشاشو گرفته بود تا کسی نبیندش. اصلا نگذاشت براش آژانس بگیرن و با همون وضع درهم برهم رفت... تموم دکمه‌های مانتوش کنده شده بود. دنبالش رفتم تو خیابون یه ماشین دربست گرفت رفت...
رئیس ساختمون هم اونجا بود و دیدش... گفت نباید دیگه از این چیزا تکرار بشه.
یاد مطلب ملاحسنی افتادم... این ملت حشری!

4- شاید بعضی از دانشجویان دانشگاه زنجان گاهی خودشون تو خیابون به‌ خانوما متلک گفتن. شاید درصد کمیشون از اون قماش باشن که با ماشین تو خیابون می‌چرخن و جلوی دخترا وای‌میسن!
اما خوب... این قضیه فرق داره... بیشتر حالت اعتراض به حکومتی‌هاست و اینکه تمومشون از مقام و پولشون سوءاستفاده می‌کنن و اکثریت قریب به اتفاقشون دزد و هیز و فاسدن!

5- سیم آخر منو دعون کرده به بازی خواب‌ها و گفته سه‌خوابی رو که بیشتر از همه می‌بینم تعریف کنم.
اگه دیده باشین من معمولا تو بازی‌ها کمتر بازی می‌کنم. و البته از روی دوستان شرمنده‌م. بخصوص از مینوی عزیزم که قرار بود چند آهنگ و ترانه خاطره‌انگیزمو اینجا بنویسم. که راستش اون‌موقع اتفاقی افتاده بود و خیلی حالم بد بود و ‌گفتم آخه به درد کی می‌خوره تا بدونه کی به چی گوش می‌ده. بگذریم از اینکه من اصلا بلد نبودم نیستم تو وبلاگم آهنگ بذارم. و همینطور از روی فرشاد عزیز هم خجلم به بازی توضیح در مورد لینک‌های وبلاگ دعوتم کرد و هرکار کردم نشد . آخه من بشینم راجع به هر لینکی تو وبلاگم گذاشتم یه خط بنویسم یک سال نوری طول می‌کشه.
تو بازی خواب‌ها هم نمی‌خواستم شرکت کنم. تو نظرخواهیش چند جمله از خواب‌هام نوشتم که گفت همینا هم قبوله!
دیدم خیلی آسونه. پس می‌نویسم.

خوابایی که خیلی شب‌ها دیدمشون:
الف- از کوچیکی زیاد خواب می‌بینم که دور یه ساختمون ویلایی قدیمی با آجرهای کهنه‌ی زرد که وسط یه حیاط بزرگ و پر از برگ‌های پاییزیه و پنجره هم یا نداره یا کم داره، هی پرواز می‌کنم. اونقدر پرواز می‌کنم که سرم گیج می‌ره.
معمولا وقتی می‌خوام بیفتم از خواب بیدار می‌شم. ساختمون همیشه همین ساختمونه .(نمی‌دونم چرا ذهنم ساختمونو نوسازی نمی‌کنه و هیچوقت زمستون یا بهار و تابستون نیست)

ب- بعد از ازدواج خیلی خواب می‌بینم که عصره و مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن خونه‌مون. هیچکی نیست ازشون پذیرایی کنه منم گرفتم تخت خوابیدم. هر چی می‌خوام چشمامو باز کنم نمی‌تونم!
اونا هم هی غر می‌زنن و پشتم حرف می‌زنن:)

ج- این یکی خواب یه‌کم خصوصیه. اما ما که خراب وبلاگستانیم. بذارم بگیم.
البته بیشتر یکی دوسال اول ازدواج این خوابو می‌دیدم.
گاهی نصف‌شبا خواب می‌بینم کنارم تو تخت یکی دیگه -به جز شوورم -خوابیده. کسایی که اصلا ازشون خوشم نمیاد.
البته همیشه شکر خدا پشتشون به منه!
هی پیش خودم می‌گم این کی اومد اینجا. سی‌با چرا جاشو داده به این؟ و یکی دوساعت سعی می‌کنم به زور چشمامو باز کنم و خودمو بپاشونم(بیدار کنم) که برم جایی دیگه بخوابم که بیدار می‌شم می‌بینم سی‌باست!

د- در بچگی خواب خوب زیاد می‌دیدم اما خواب بدی که زیاد تکرار می‌شد این بود:
خواب می‌دیدم تو یه جزیره‌ای گیر افتادم پر از درخت و پر از حیوون‌های وحشی و عجیب غریب. هی از این‌ور جزیره که خیلی هم کوچیک بود می‌دویدم این‌ور و تا پشت درختا پیدام می‌کردن دوباره می‌دویدم اون‌ور. این وسط هم گرگ‌ها و پلنگا و میمون‌ها و... هی گازم می‌گرفتن و کرگدن‌ها و گراز ها محکم پرتم می‌کردن رو زمین و زخمی و زیلی بودم. دردو قشنگ حس می‌کردم.
آخرش خیلی سینمایی می‌شد. بعد از کلی کشمکش زمین لرزه می‌شد و من و حیوونای دیگه هی به‌هم می‌خوردیم.
یهو با ترسی شدید می‌فهمیدم ما پشت یه نهنگ بزرگیم. اون جزیره به پشت در حال شناست.
اونقدر می‌ترسیدم که جیغ می‌زدم و از صدای جیغ خودم بیدار می‌شدم و می‌دیدم کلی عرق کردم. معمولا مامانمو بیدار می‌کردم. اونم با یه لیوان آب سرو ته قضیه رو به‌هم می‌آورد و می‌گفت چقدر گفتم کتاب قصه بزرگا رو نخون و فیلمای ترسناک نگاه نکن!

ه- قرار بود سه‌تا بگم. اما اسم جیغ پیش اومد، این خوابم یادم اومد که قبل از ازدواج همیشه خواب می‌دیدم یکی می‌خواد اذیتم کنه(یادم نیست چه اذیتی) و من می‌خوام جیغ بزنم اما هر چی لب و دهنمو تکون می‌دم هیچ صدایی ازش در نمیومد. هی سعی می‌کردم بازم بی‌صدا بودم . تموم نیروم رو صرف این کار می‌کردم و بازم هیچی به هیچی... و همیشه آخرش خیس عرق بیدار می‌شدم. تو بیداری می‌خواستم جیغ بزنم تا ثابت کنم که صدا دارم اما عقلم بهم می‌گفت دیوانه! همه خوابن!


6- گذرگاه جدید- شماره 80- مخصوص تیرماه‌، منتشر شد. بدوید تا نسخه‌هاش تموم نشده.

7- یه وبلاگ دیگه پیدا کردم به نام نصور.اون هم پر از مطالب جالب و خوندنیه.
ادبیات زنانه... ی فرشته نوبخت‌اش هم.

8- اعتراف می‌کنم که از وبلاگای بالا تو آدرس بارشون اسم "سیم آخر" رو "سیما‌خر" خوندم و اسم "نصور" رو "ناسور" :)

9- همین چند روز پیش بود که به سی‌با می‌گفتم توجه کردی که هر عکس از احمدی نژاد در روزنامه‌ها و نشریات اصلاح‌طلب می‌اندازن یه جورایی تو حالت بدیه. هر‌کدومشون یکی از خصلت‌های بدشو نشون می‌ده! اما خاتمی رو تو بهترین ژست می‌ندازن. سی‌با گفت خوب طبیعیه. عکس هم مثل داستان کلی پیام داره. و هر حزب و جناح همین کارو میکنه. لابد نشریات راستی برعکس عمل می‌کنن.
تا اینکه شنیدم روزنامه تهران به خاطر چاپ این عکس احمدی‌نژاد در حالت گوریل‌انگوری تازه اونم نه از نوع بامزه که از نوع نئاندرتالش، توقیف شده... لابد انتظار داشتن عکسشو با هاله چاپ کنن؟

10- کیف می‌کنم اینا به جون هم افتادن. هیچکس جز خودشون نمی‌تونه خودشونو تضعیف کنه!

11- کامنتی از نظرخواهی مطلب قبلی:
امام خمینی:‌ نماز ِ جماعت را با جلال و شکوه برگزار کنید!
سردار زارعی: جلال نبود، با شکوه و پنج نفر از دوستانش برگزار کردم!