جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

از دست این سریال های مرد نوشت...

1- پر واضحه ما انتظار نداریم تموم هنرمندامون قادر باشن عین شجریان و شاملو و... یک "نه" بزرگ به جمهوری اسلامی بگن که هم هنرشون توسط نهادهای حکومتی نادیده گرفته بشه و هم از پول (گاهی قلمبه) بگذرن! بخصوص تهیه کننده های سریالها. تورو به جان مادرتون یه خورده به اصولی که معتقدین وفادار باشین. اگه قبول نداشته باشین که غیرمستقیم در سرگرم سازی مردم و فراموش کردن جنبش همکاری می کنین اقلا بیایین طبق ارزشهایی که ادعا می کنین بهش معتقدین برنامه درست کنین.2- سریال های ایرانی روز به روز دارن مزخرف تر می شن و من واقعا نمی دونم این منتقدهای فیلم با چه رویی به صرف اینکه با تهیه کننده یا کارگردان یا یکی از بازیگرها و یا حتی با مسئول تدارک نشستن چایی خوردن یا یه چیزی کادو گرفتن(انشالله فقط یک کتاب دوسه هزار تومنی) میان از فیلم تعریف می کنن و از توش استعاره هایی که وجود نداره در میارن.
3- یکی از سریال هایی که هفته پیش تموم شد سریال "گاو صندوق" بود چون تهیه کننده ش که اتفاقا نویسنده ی فیلمنامه هاش هم هست دورادور می شناسم و می دونم به خیلی چیزا از جمله برابری زن و مرد معتقده, نشستم بیشتر قسمت هاشو تماشا کردم. در این سریال زن های فیلم اگر شوهر داشتن وابسته به مرد و مجردها همه منتظرالشوهرن!پرستو و مانا, دختران آقایان جلوه و پروانه که هر دو از خانواده مرفه این اجتماعن, و اتفاقا یکیشون هم اسم نویسنده سریاله, حرف و سخنی جز پسران نه چندان مقبول همسایه ندارن. به جز اینکه شخصیت های پسر یعنی غلامرضا و سعید سعادت اصلا جذاب نیستن.( سروش صحت مدتیه خیلی لَخت و شل و پیرانه سر بازی می کنه. و نمی دونم چرا او و بهاره رهنما همیشه سرقفلی بعضی فیلمها هستن. بازی افشین هاشمی رو دوست دارم ولی به نظرم مناسب نقش غلامرضا نبود) موقعیت های اجتماعی مناسبی هم ندارن و دخترایی که در واقعیت باید چند ماجرای عشقی مناسب طبقه و هم سنشون داشته باشن یهو میان عاشق این دو پسر سطح پایین و بد تیپ می شن و حرفی ندارن جز تور کردن اینا!البته نویسنده, آقای مصطفا عزیزی, اومده با بزرگواری به همه زنای فیلم شغل داده.ولی شغل هایی که فقط اسمن و هیچ تفاوتی با شخصیت زنان ایرانی در بقیه سریال ها ندارن.- پوران خانم, همسر آقای پروانه, ظاهرا سرکار می ره. اما چون در فیلم باید رل زن سنتی چایی بریز رو بازی کنه همیشه در مرخصی به سر می بره تا به آقایون سریال سرویس بده و تنها یکی دو بار که نبودش لازم بود که غلامرضا بره رمز گاوصندوق رو پیدا کنه سرکار بود.- پرستو نقاش بود ولی فقط در اسم و ما هیچ نشونی از نقاش بودن ایشون ندیدیم چون یهو بدون هیچ دلیلی عاشق غلامرضا می شه و زنا وقتی عاشق می شن هیچکاری جز آه کشیدن تو کنج خونه ندارن. اما مردای فیلم همیشه و در هر صورتی باید کارشون رو بکنن.(حالا ما با نویسنده کاری نداریم. آقای مازیار میری کارگردان, یا آقای حبیب رضایی انتخاب کننده بازیگرن, جدا" با هیچ چسبی می شد این دو تا و اون دوتا, مونا و سعید سعادت- که سن بابای مونا رو داشت و حال نداشت حرف بزنه- بهم چسبوند؟)- مونا دختر لوس و ننر خانواده, در اواسط فیلم تصمیم می گیره دوربین عکاسی بخره و چون قراره از چیزی عکس بگیره که به درد باز شدن گره(!) فیلم بخوره چند عکس می گیره. اما باز هیچ موقعیت اجتماعی نداره و جز آه کشیدن برای پیدا کردن شوهر یا جاسوسی از بابای بیوه ش کاری نداره.
- ثریا خانم همسر مخفی آقای جلوه تنها زن فیلمه که ما کارشو می بینیم. اما او هم شدیدا احتیاج به تکیه دادن به یک مرده. اول سعید سعادت(سروش صحت) داداش دزد و کلاهبردارش که معلوم نیست به چه علت کلی جلوش خم و راست می شه و می ترسه ازش و دوم آقای جلوه شوهرش. که به قول خودش چون آقا بالاسر اول برادرش سعید رفته زندان احتیاج به اقا بالاسر دوم یعنی آقای جلوه شوهر پیدا کرده. وگرنه به کی باید تکیه می کرده!؟ عجب!حالا شغل ثریا خانم جالبه! دوختن لباس عروس... چیزی که به نظر نویسنده داستان همه دخترا در آرزوشن و اصلا زن بودن یعنی ازدواج کردن و داشتن آقا بالاسر.- ژیلا, با بازی بهاره رهنما ( که کلا به نظرم نقش او و برادرش پژمان به نظرم اضافی و تحمیلی اومد. ببینم, نکنه پیمان قاسم خانی از تهیه کننده ها و کارگردانا نسق می گیره که زنشو راه بدن وگرنه...!) او هم که یه زن حقه باز و دریده ست(مثل خیلی از فیلمای دیگه ش) غایت آرزوش پیدا کردن مردیه که سرش به تنش بیارزه! که نهایتا" هوشنگو پیدا می کنه.- زن دیگر فیلم مهتاج خانم (با بازی هایده حائری) فقط چند دقیقه بازی کرد. اما او هم از پسرش می ترسه! جواهر ارزشمندشو گرو می ذاره تا 20 میلیون تومن قرض کنه تا پسرش نفهمه بی پول شده.- همکار زن جمشید در اداره آگاهی هم برای آقا جمشید خوش خدمتی می کنه تا دلشو به دست بیاره...یکی از دلایل اینکه فیلما اینطور ضد زن از آب درمیاد اینه که فیلمنامه نویساشون مَردَن. و احتمالا اونا میان آرزوهاشونو در قالب فیلمنامه در میارن. یک مرد ایرانی از ته قلب دوست داره زن بهش وابسته و آویزون باشه. مرد هم با اقتدار کامل پول درآره و بهش بده و زن براش قرمه سبزی و کوفته درست کنه (چند بار این موضوع به انحای مختلف در سریال تکرار شد. جلوه مرتب از اینکه ثریا خوب غذا می پزه تعریف می کنه. حالا من نفهمیدم ما که ثریا رو مرتب در حال دوختن لباس عروس دیدیم کی وقت می کرد قرمه سبزی بپزه؟)جالبه وقتی یک زن, مثل فلورا سام , هم میاد فیلمنامه بنویسه, طبق سلیقه کارگردان بازم باید از دید یک مرد بنویسه.(شایدم خودش دلش می خواد) شخصیت های مرد همه با اقتدار و قابل اتکا و زنا همه ضعیف و تشنه محبت مرد و خیلی که بخواد به زن شخصیت بده با مکر و حیله نشونش می ده.(مثلا با مکر و حیله نذارید شوهرتون را قاپ بزنن. مواظب زنای شوهر دزد باشید که اینم خودش یه نوع توهین به زنه. گیرم زن شوهردزد)
4- در فیلم "گاو صندوق" تقریبا همه شخصیت های مرد(!) یک "تکیه کلام" دارن. به امید اینکه از فردای شروع سریال در دهن مردم کوچه و بازار بنشینه. غافل از اینکه مردم ما این روزها حواسشون به چیز دیگه ست و به بازی های تلویزیون تن نمی دن.- هوشنگ(که بازیشو دوست داشتم) مدام, باربط و بی ربط از کلمه " چنیم" استفاده می کنه. فلان چیزو چنیمش کردم, نترس چنیمش می کنم و...من کلمه چَنیم یا "چَنِم" رو اول بار از زبان کلیمیان ایران شنیدم. مثلا میگن ببین چه دختر چَنیمی!( چه دختر خوشگلی) یا میرن خرید کنن به اون یکی می گن: بخرش جنسش چَنیمه! یعنی جنسش خوبه.و از کس دیگری این کلمه رو نشنیده بودم.
- آقای جلوه(با بازی فرهاد اصلانی), وقت و بی وقت می گه "فی الواقع". و همه ش به ثریا ,خانم مخفیش می گه"برادر من"...(کجا ببرم این درد رو خواهر!)- بهرام( با بازی سیروس گرجستانی) در هر قسمت سریال ده ها بار از کلمه "ماداگاسکار" (به معنی نشئه شدن با مواد مخدر) استفاده می کنه. شاید به امید اینکه ماداگاسکار جایی شبیه به سانفراسیسکوی پرویز صیاد در دایی جان ناپلئون رو در دل مردم بگیره که خوشبختانه نگرفت!
- عباسی(بازیگرش الحق خوب بازی کرد) در هر جمله سه بار از کلمه "شغال" استفاده می کنه.
- جمشید( پیام دهکردی) که چقدر در قسمت های اول بازیش سعی کرد پیرمردی بازی کنه و کاریکاتوروار حرف بزنه, اما هر چه گذشت جوونتر شد و کم کم اصلا یادش می رفت در سکانس های قبلی چه جوری بازی کرده. با صدای تودماغی مدام می گفت: "جالبه!"
- پدرام پسر کوچک پروانه و پوران با اینکه جزء مردای فیلم به حساب میاد اما هنوز به سنی نرسیده که تکیه کلام داشته باشه. وقتی مسئله تدریس خصوصیش مهمه, هست اما بعدا چون نویسنده دیگه باهاش کاری نداره گم و گورش میشه. - زنان فیلم خیلی کوچیکتر و حقیرتر از اونی هستن که تکیه کلام داشته باشن.(چه غلطا!)
5- یکی دو قسمت سریال "به کجا چنین شتابان" رو ببینید از زندگی سیر می شید. البته بین دو قسمتی که من دیدم چند هفته فاصله افتاد اما باور کنید هیچ وقفه ای در داستان به وجود نیومده بود و بعد از چند هفته هنوز داستان داشت تکرار می شد. میگن تو فیلمای خارجی مثل لاست تو اگه کنترل تلویزون از دستت بیفته(تو سینما کلید) نمی تونی دولا شی برداری چون ممکنه یه صحنه شو از دست بدی . تو سریال به کجا چنین شتابان کنترل تلویزیون که دولا شو بردار هیچی, برو برای خودت چایی درست کن ,غذا بپز, جیش که سهله برو راحت حموم, لیف که سهله اصلا کیسه بکش, برو سلمونی, برو مسافرت. هشت هفته بعد که اومدی نشستی هنوز همونه. خیالت راحت. من از رضا رویگری و بابک حمیدیان و آهو خردمند و... حتی بازیگر خرسال این سریال تعجب می کنن چطور راضی شدن به این بازی.آهو خردمند تو دیگه چرا عزیزم. تو فیلم شوهرت مرده تو همون حال صبح زود پا می شی میری راهپیمایی 22 بهمن برای دفاع از ارزش های اسلامی! و زرت زرت نوه هاتو بلند می کنی برای نماز؟ ای وای... نیکو جون کجا رفتی که خواهرت داره از دست میره!
6- برای هنرمندان تلویزیون کمی غیرت و عزت نفسم آرزوست...باور کنید هر کدومتون اعتصاب کنید پشتیبانی ملت رو در پی خواهید داشت...(چی؟... پشتیبانی که نون و آب نمی شه؟ نام نیک کیلویی چنده؟)

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

عاشورای سبز در ساری

تاسوعا و عاشورا رو در ساری بودیم. خیلی خوب بود که سبزها در همه شهرها برای ساعت ده صبح روز عاشورا مسیر راهپیمایی اعلام کرده بودن. رو یه کاغذ مسیر رو(از میدان ساعت تا میدون شهدا) نوشتم و با خودم بردم.
شب تاسوعا برای پیدا کردن مسیر رفتیم میدون ساعت, خیابونای اطراف رو بسته بودن. همه جا پر از نیروی انتظامی و لباس شخصی بود. خواستیم ماشین رو پارک کنیم پلیس اومد گفت چیکار دارید؟ برای چی اومدید؟
گفتیم همه شب تاسوعا میان چیکار؟ با پررویی پرسید چرا تو شهر خودتون نرفتین مراسم؟ چشمام گرد شد, گفتم چه فرق داره؟ دوست داریم هر سال تو یه شهر باشیم و آداب و رسوم منطقه رو ببینیم. تازه شما باید از خداتون باشه توریست بیاد شهرتون. گفت توریست مال تابستونه, نه عزاداری عاشورا. جل الخالق اینم تازه شنفتیم!
اونقدر باهاش یکی به دو کردیم و بالاخره با اکراه اجازه پارک ماشین (در محلی که هیچ مشکلی برای پارک نداشت) رو داد و گفت زود برگردید. تو دلم گفتم"بهش می گم!"

وقتی به سمت ساعت می رفتیم به سی با گفتم اما خودمونیم می بینی تیپ من چقدر شاخصه که پلیس هم فهمید اینجایی نیستم. گفت باهوش جان, از شماره پلاک ماشین فهمید ساروی نیستیم. با شنیدن این حرف دقیقا تا یک دقیقه و ده ثانیه نطقم کور شد.
خلاصه, انگار تموم مردم شریف ساری ریخته بودن اونجا. توی راه به اون بلندی, فقط یک دسته عزاداری دیدیدم و بقیه مردمی بودن که حین قدم زدن با چشم به هم علامت می دن و لبخند می زدن و مشخص بود همه مون یک هدف داریم.
پایگاه های پذیرایی هم که طبیعته دولتی و اونوری بودن ازمون پذیرایی می کردن که پاهامون بیشتر قوت بگیره و بتونیم بیشتر این مسیر و بیاییم و بریم. گوشه گوشه جوانانی می دیدی که دور از چشم نیروهای انتظامی دارن برای فردا قرار می ذارن. اگر دقت می کردی دستبند سبز رو از زیر پلیورها و کاپشن ها می دیدی. بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنج که هنوز رو درختا بودن همه جا پیچیده بود. تمام مدتی که ساری بودیم همین بوی خوش به مشاممون می رسید. (باید یه پست جدا در مورد زیبایی شهر ساری و خوبی , تمیزی و روشنفکری مردمش بنویسم.)

ساعت ده عاشورا که دوباره رفتیم اونجا دیدیدم تعداد نیروی انتظامی چند برابر شده. خواستیم همون جای دیشبی پارک کنیم که همون پلیسه اومد گفت شما هنوز نرفتید شهرتون؟ و جوری نگاه می کرد که انگار من برای رهبری جنبش به اونجا رفتم.
البته سی با می گه از بس دیشبش باهاش کل کل کردی شناختتت(سه عدد "ت" پشت هم را عشق است).
مسیر خیابان بین میدون ساعت و میدون شهدا (بعضیا بهش می گفتن میدون شهرداری) خیلی خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. همه به هم نگاه های معنی دار می کردن, اما هیچکس شعار نمی داد. جو کمی متشنج بود. مثل دیشب تعداد عزاداران خیلی خیلی کم بود و تعداد بینندگان و منتظران خیلی.



با چند نفر صبحت کردم, پسری گفت قبل از شروع راهپیمایی ریختن و چهار نفرو گرفتن و بقیه فرار کردن و حالا اینقدر نیروی انتظامی هست کسی جرات شعار دادن نداره. دختری گفت شهر ما دانشجوهای زیادی داره.(فقط تو خیابون میدون خزر تا دریا پنج یا شش دانشگاه هست) ولی متاسفانه همه برای تعطیلات رفتن شهر خودشون, بچه های ما هم اینجا همه شناخته شدن و اگه یه بار بگیرنشون می شن گاو پیشونی سفید. ولی دوستم از بابل بهم زنگ زد که اونجا شلوغه. اگه دانشجوها بودن الان اینجا غوغا می شد.
خودمون از تهران خبر داشتیم که شلوغ شده, یه دلمون تو ساری بود و یه دلمون پیش بچه های تهران و کرج. تلفن به استان تهران کلا خط نمی داد. آرزو می کردیم هیچ اتفاق خونینی نیفته(کاش همه چیز با آرزو کردن حل می شد)
آقای مسن تسبیح به دستی کنار وایساده بود و داشت پلیس ها رو می دید و گفت اینا حداکثر تا همین امسال دووم بیارن.
و بعد شروع کرد به تعریف از رفسنجانی که چقدر کار کرد و زمان اون چقدر در اونجا دانشگاه ساخته شده و باعث رونق اقتصادی بیشتر شهر ساری و بقیه شهرها شده. ولی زمان احمدی نياد فقط خرابی بوده و توهین به مردم و...
خانمی میگفت امروز اصلا حال و هوای عاشورا رو ندارم. نگران بچه هامم. می ترسم حکومت بلایی سرشون بیاره و عروس و داماد شدنشون رو نبینم. الان هم گمشون کردم.
دختری که قبلا باهاش صحبت کرده بودم نگران اومدم پیشم و گفت زود از این خیابون برید یه پلیس الان اومد ازم پرسید این خانومه با شماها چیکار داشته. چی می پرسه؟ چی می گه؟
سی با بازومو گرفت و کشید و رفتیم تو خیابون فرهنگ کمی گشتیم. هر چند دقیقه یکبار ماشین و موتورهایی با عجله و با سرعت زیادی می رفتند ماموریت. انگار تظاهرات به خیابان های اطراف کشیده شده بود.
بعد در میدون شهرداری صدای عربده ی مردی رو شنیدیم , با میکروفون مثلا سخن رانی می کرد و قوی ترین بلندگوها رو در سطح شهر( یا حداقل تو همون خیابون های اطراف) صداشو پخش می کردن. حدود صدو پنجاه نفر رو زمین نشسته بودن به حرفاش گوش می کردن.(اگه تاحالا گوشی براشون مونده باشه طفلکی ها, انقدر که صداش ستم بود) دقت کردیم بیشترشون مردم عادی بودن که فکر می کردن نماز ظهر عاشوراست.
مرتیکه هم شر و ور می بافت که همونطور که محمد, علی رو به ولایت برگزید و ما اطاعت کردیم و قبولش داریم باید ما هم ولایت جدید رو قبول کنیم. هر چی با صدای نکره ش می گفت "تکبیر" کسی جز یکی دو نفر تکبیر نمی گفت. اینم هی از ولایت گفت و گفت گفت هر کی ولایت رو قبول نداشته باشه کافر به حساب میاد. ما مثل گوسفندیم و باید چوپانی باشه مارو به سمت چشمه و علفزار ببره و...

. دید نخیر انگار مردم حرفشو حالیشون نمی شه . مجبور شد رک و پوست کنده بگه بابا, این اغتشاشگرا (مارو می گفت) هی تو خیابون میان می گن ما ولایت نمی خواهیم, ای مردم مسلمان, اینا کافرن. با گریه تمساحی گفت,آیت الله العظما خامنه ای رهبر شیعیان تموم جهانه و اینا طبق دستور خارجی ها به ساخت مقدسش توهین می کنن. باور کنید صدا از سنگ در میومد اما از مردم نشسته بر زمین در نمیومد. ما هم این پشت مشت ها می خندیدیم و به هم "وی" نشون می دادیم. نیروی انتظامی هم هی حرص می خورد.
از اون آقایی که حتما اونروز فتقش ترکیده کلی عکس گرفتم. منتها دور بود و خیلی خوب نیفتاده. از نیروی انتظامی هم چند عکس گرفتم و زحمتش می افته گردن غزل عزیز که برام بذاره تو وبلاگم.
پدرم می گه این روزها بوی همین روزها در سال 57 و می ده. اون زمان هم درست همین حال و هوا رو داشت. منتها یه فرق مهم داره. ما اون موقع نمی دونستم دقیقا چی می خواهیم و پشتش چه اتفاقی می افته اما جوون های امروزی خیلی خوب می دونن چی می خوان و نمی ذارن زالوها و میوه چین ها حکومتو بیان بگیرن دست خودشون.


گاری انقلاب


عکس محیط زیستی, بدون شرح!

نظرها