1- ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سر جان بگذشتیم...
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود
برآمدیم...
(شاملو)
2- میگن یه بچهی دوساله رو که تو مهمونی یواشکی رفته دو تا شیرینی از روی میز برداشته گرفتنش و بردنش زندان. قراره نگهش دارن تا بشه 18 سالش تا 4 انگشت دست راست و انگشت شست پای چپشو که معاونت انکار ناپذیری با این عمل قبیح دارن، قطع کنند.( توضیح اینکه نامبرده چهاردست و پا به طرف ظرف یورش برده و شست پایش به حفظ تعادلش برای دزدی کمک کرده.)
3-همچنین خبرگزاری زیتوناکپرس گزارش میکند:هفتهی گذشته آخوندی (برای خودشیرینی) نوزاد 5ماههی همسایه را از دست پدرش گرفته تا کمی گوگولی مگولیاش کند، نوزاد نه گذاشته و نه برداشته با نقشهی از پیش تعیین شده، در دستان این مردخدا بادی ول میدهد و به جای معذرتخواهی، بهطور جلفانهای غشغش میخندد. وی تازه پا را فراتر از اینها گذاشته و موقع بوسبوس آب دهانش را بر صورت او میاندازد. آخوند فوقالذکر پی به این جنایت برده و از آنها شکایت میکند.
نظر به اینکه برای دادگاه توهین آنها به روحانیت محرز گردیده، پدر و پسر هر دو دستگیر میشوند، پدر به اتهام معاونت در توهین به مقام معظم روحانیت به 80 ضربه شلاق و 8 سال حبس و پسر به جرم الهاد و توهین و هتک حرمت روحانیون به تحمل حبسبا اعمال شاقه تا رسیدن به 18 سالگی و سپس اعدام محکوم میشود!
4- من هر پتیشنی که در جهت احقاق حق انسانها و برعلیه ظالمان تهیه بشه امضاء میکنم. کاری ندارم که حتما موثر هستن یا نه- که البته معتقدم حتما هستن! حداقلش لرزوندن پشت دشمنانسانهاست و اینکه بدونن ماها با همیم- شاید این کمترین کاریه که فعلا از دستمون برمیاد.
این پتیشن رو هم امضاء کردم. پتیشنی بر علیه مجازات اعدام برای نوجوانان!
من حتی با مجازات اعدام برا ی آدم بزرگا هم مخالفم، دیگه نوجوانان جای خود دارن. نوجوونا اگه جرمی مرتکب میشن، تقصیری ندارن. وضیعیت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جامعه به اینو بهشون تحمیل کرده و اینها باید درست بشه تا خودبهخود اونها هم درست بشن...
5- گزارشهای تصویری سعید حاتمی همهشون جالبن. چه گزارشهاش از المپیک آتن و چه این گزارش انسانی از روشن شدن یک میلیون شمع به یاد کشته شدن یک میلیون کودک از فقر و از جنگ در هر ماه. بله، درست خوندین. یک میلیون کودک در هر ماه.
جالبه که مبتکر این طرح هم یه ایرانی مقیم برلینه که برای اولین بار در سال 1996 صدهزار شمع رو به نشانه روزانه از بین رفتن صدهزار کودک در جلوی کلیسایی در کلن روشن کرد.
6- انا لله و انا علیه راجعون!
نمیدونم چی برسر این کلاغ هممحلهمون اومده؟ طفلکی، معلومه داشته برای درستکردن لونهش چوب میبرده.
سنش از صدسال گذشته؟ سکتهکرده؟ کسی بهش سنگ زده؟ از اون مرگموشهایی که ریختهن تو خیابونها تا موشها بخورن و بمیرن خورده؟ و هزاران سوال بیجواب. برم تقاضای کالبدشکافی کنم؟ بیادبا مسخرهم میکنن! اینجا برای انسانها حقوقی قائل نیستن، چه برسه به حیوونا.. یه شعر کلاغی بلد بودم ها..یادم رفته..آهان..آن کلاغی که گذشت...
7- اعلام انشعاب زیتونیسم-حکمتیسم
به اطلاع میرسانم که شخص بَندَه نمایندهی راستین و غیرقابل تعویض "منصور جان حکمت" در وبلاگستان هستم.
دیگر نادِرِستها و ناقصسوزمانیهایی که هوا برشان داشته که اصول ژوبین( من اورااز بس که باهم ندار بودیم ژوبین و گاهی جوبین و چوبین هم صدا میزدم،) پیش آنهاست، دور از جان، شَکَر میخورند، قند میل میکنند! اصول ژوبین در جیب مانتوی خودم است!
مگر کشک است؟ خدا به سر شاهد است که من و ژوبـــــین حداقل روزی دو بار باهم نانخامهای میخوردیم..آن موقع شما کجا بودید؟ حالا هی خودتان را بچسبانید به او..کور خواندهاید.
یک روز با ژوبین در تپههای زورآباد قدم میزدیم و او برایم از فلسفهی مارکس حرف میزد. حرفش را قطع کردم،گفتم ژوبین؟ ژوبیــــــن؟ گفت: جانِدل ژوبین؟ گفتم: ژوبین جان، اگر یک وقت زبانم لال، زبالم لال، بعد از 120 سال، تو بمیری، چه برسر ایدئولوژیات میآید؟ چه کسی لیاقت جانشینی تو را دارد؟
خدا به سرشاهد است، ریش بامزهاش را خاراند و فکری کرد و دست مرا بالا برد و گفت: هر کسی که من مولا و آقای اویم بعد از مرگم زیتون آقای..نه نه.. خانم... اصلا نمایندهی قاطبهی کل وبلاگستانیها خواهد بود.
یک روز دیگر که برای صدمین بار کاپیتال مارکس را باهم بازخوانی میکردیم. گفت زیزی جان( چشم حسودان کور بشود،
او مرا زیزی صدا میکرد).. یک وقت فکر نکنی که پول چیز بدیست ها... پول ابزار مبارزهست. پول شکافهایی در سرمایهداری باز مینماید. گفتم: ژوبین جان، قربانت بشوم، راجع به این شکافها میشود بیشتر توضیح بدهی. به جان عزیزتان با شوخی لپم را بشکونی گرفت و گفت: زیزی، زیزی جان، تازگیها خیلی قرشمال و جلف شدی ها..
شما چی فکر کردهاید؟ فکر کردهاید شهر هرت است که زرت و زرت انشعاب میکنید؟ درست است که انشعاب من فعلا یکنفرهاست ولی به زودی دنیا را فتح خواهد کرد؟ اصلا خودتان ببینید کی به ژوبین( وبه قول شما منصور) نزدیکتر بود و بشمارید ببینید کی بیشتر با او نان خامهای میل کرده بود! دهه!!
8- خوب، من اعتراف میکنم هیچی در مورد حکک و منصور حکمت و این انشعابات اخیر نمیدونم. شنیدم آدم خیلی خوب و بزرگ و در رشتهی خودش دانشمند و متفکر بوده. اصلا نمیخوام بحث سیاسی بکنم، چون در حد منهم نیست! چیزی که برام جالب اومد و باعث شد شوخی با هوادارانش بکنم. منصورپرستی اونهاست و اینکه هر کسی فکر میکند تموم دکترین و فلسفهی منصور پیش اونه و بقیه رو اصلا قبول نداره.
راستش من اعتقادی به پرستیدن انسانها ندارم. هر آدمی هر چقدر هم فهمیده و خوب نمیتونه پاک مطلق باشه. به نظر من این مفهومهاست که باید پرستیده بشن. مفهوم خوبی، پاکی، شجاعت، مبارزه و... هیچوقت نمیشه یه آدم بشه مظهر پاکی و خوبی و.. ممکنه شخصی نسبت به بقیه کمی بهتر و در داشتن صفات انسانی جلوتر از بقیه باشه ولی هیچوقت به معنای مطلق اون مفهوم نمیتونه بشه..اصلا همین تفکراته که مارو عقب نگه میداره. پرستیدن یه آدم با بتپرستی فرقی نداره. و تازه فکر نکنم حکمت هیچوقت راضی بود که طرفداراش اینجوری از هم جدا بشن..اونم تو این موقعیت که اتحاد نیازمونه.
9- از خوندن نظرات ارزشمند دوستان در نظرخواهی قبلیم غرق در شادی شدم و بین خودمو بمونه کلی اشک شوق ریختم. واقعا چرا من گاهی نیمهخالی لیوان رو میبینم و نق نق میکنم. داشتن دوستانی چون شماها خودش مثل داشتن یه گنجه! از همهممنونم. از اونایی هم که نظرشون رو با ایمیل گفتن تشکر میکنم. سعی میکنم دیگه غمگین ننویسم.
10- غریبِ آشنا اسم یه وبلاگ مشاورهست. هر سوالی دارید ازشون میپرسید و اونها به طور خصوصی بهتون جواب میدن. هرفشون رسوندن به خودشناسی حقیقی و دادن راهکارهایی برای اینکه رنجها و مشکلات زندگی نتونن انسانها رو به زمین بزنن.
11- در خاموشی نشستهام
خستهام
درهم شکستهام
من
دلبستهام...
(شاملو)
دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
درددلی شبیه به ؟س ناله
1- شب ندارد سرِخواب...
میدود در رگ باغ
باد، با آتش تیزابش، فریاد کشان.
پنجه میساید بر شیشهی در
شاخِ یک پیچک خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان...
من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد...
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد...
گلکو میآید!
گلکو میآید خنده بر لب...
(شاملو)
2- خوشحالم که میتونم حتی وقتی بدترین دردها و غمها رو در دلم دارم، پنهانش کنم، با دیگران شوخی کنم و حتی در وبلاگم طنز و شوخی و خاطرات خوب بنویسم. اینکه گفتم بدترین درد و غم منظورم از نظرخودم بود، چون غمها و دردها نسبیاند و نمیشه گفت کدوم غم یا درد بدترینه!
واقعا نمیشه گلهای کرد که چرا من برعکس بقیه مدتهاست به جای اینکه با دوستم در کافیشاپ و پیتزافروشی و سینما و پارک و... قرار بگذارم. در لابیهای بیمارستان، در راهِ داروخانهها به دنبال دارو، انتقال خون و در مطب دکترها و در بالین پدرش میبینمش. و به جای زدن حرفهای خصوصی و... در پی یافتن یه راه حل بهتر برای پیدا کردن دارو و یا دکتر حاذقتر و معروفتر برای بهبودی پدرش باشیم. باهم بدویم و تلاش کنیم و سعی کنیم که از پا نیفتیم.
خوب اتفاقیه که افتاده. پدر نازنینش با داشتن پاهای معلول تصادف کرده. 20 روز در حالت کما در سیسییو بود، خیلی سخته با این وضع بیمارستانها، که ارزشی برای ادامهی زندگی معلولی که ممکنه کلا هوش و هواسش رو هم از دست داده باشه، قائل نیستند!
مادر و خواهرش ناامید و خسته و افسرده بودند و دوستِ من به عنوان تنها پسر بیشترین بار بر دوشش بود و من چطور میتونم تنهاش بگذارم؟ اونم پدرش که منو عین دختر خودش دوست داره. و هر وقت میرم خونهشون ساعتها میشینیم دوتایی با هم حرف میزنیم و بحث میکنیم.
گاهی باید روزی دوبار سراسر شهر رو بگردی برای یه داروی ساده. خود بیمارستان بعضی از داروها رو نداره و وقتی با سختی گیر میآوری و میدی، دوباره نسخهای جدید. و روز ای نو روزی از نو. چقدر باید دست به دامن دکتر و پرستار بشی تاتوجهیبکنند که سرمش مدتهاست تموم شده و خون در ستِ سرم نیم متر بالا رفته و با بداخلاقی اونها مواجه بشی. چقدروحشتناکه دیدن زخمهای عمیق بستری که بر اثر غفلت پرستارا به وجود اومدن و تازه همهش باید نازشونو بکشی که یه وقت قهر نکنند و اون یه ذره رسیدگی رو هم از دست ندی. خیلی بده که بیمارستانها بعضی از دستگاهها رو ندارن و باید بیمار بیهوش رو با آمبولانس به مراکزی که اون دستگاهها رو دارن ببری و همهی هزینهها هم رو باید از جیب بدی! بیشتر داروها و خدمات رو بیمه قبول نمیکنه و...
حیلی سخته وقتی خودت خیلی ناراحتی و روحیهتو باختی به کسی دیگه دلداری بدی. وقتی خودت افسردهای سعی کنی نشاط و شادی رو در دیگری تزریق کنی.
من موقعی که از مسئلهای خیلی ناراحتم نمیتونم دربارهش بنویسم و معمولا میذارم بعد از مدتی که ناراحتیم خیلی خیلی کمتر شد... خوب الان پدرش اومده خونه... خوشبختانه بیست روز بیهوشی تاثیری بر هوش و حافظهش نگذاشته. ولی این دوسه ماه بستری در بیمارستان باعث شده کلی بیماری به بیماری قبلیش اضافه بشه و ما همچنان دوره میکنیم شهر را و مطب دکترها را..
فکر نمیکردم دنیای مجازی بتونه اینقدر بیرحمتر از دنیای عادی باشه.
خوب تو از صبح زود پا میشی و میدوی دنبال کارات... کار بیرون برای چندر غاز.. کارای شخصی..خریدهای خونه...کارای خونه مثل آشپزی و جارو و پارو..دنبال دارو...بیمارستان..نشستن پیش بیماری که جلو چشمات داره ذره ذره آب میشه... میدوی و میدوی و وقتی آخرای شب و گاهی هم بهندرت نیمههای روز برای نیمساعت هم شده بیای انیترنتِ کم سرعت لعنتیت که غمهات رو برای مدت کمی هم که شده فراموش کنی، ببینی یه عده شمشیر کشیدن برات..
- یکی نوشته :خانم علی بیغم !درحالیکه ما این وضع رو تو مملکت داریم تو چرا طنز نوشتی؟ معلومه خوشی زده زیر دلت...
-صد تا ایمیل برات میاد که:ای خودخواه ! چرا به ما لینک نمیدی؟فکر کردی خیلی بهتر از ما مینویسی بدبخت؟
- دختر دانشجویی که انگار همهی هم و غمش شده زیتون، و پروژهی زیتونخرابکنیش در الویت طرحهاش قرار داده نوشته که مگه زیتون نگفته که نامزد داره پس چرا تا حالا عروسی نکرده؟
-روزی بعد از خون دادن در سازمان انتقال خون با حال بد، چون فشارخونم پایینه، اومدم پای اینترنت . میبینم همان دختر در یه پست دیگه ادعا میکنه که من صبح تا شب در حال چت کردن با پسرام و یه نفر برای مچگیری من با آی دی پسرونه ازم شماره تلفن گرفته و ایشون با بزرگواری ازش شمارهرو نگرفته ولی برای افشاگری در وبلاگش نوشته که: یاایهاالناس ببینید زیتون عجب دختر جلفیه و من چقدر بزرگوار و نجیب !
- آقایی زحمت کشیده و کلی وقت گذاشته و یه متن پراز تهمت بر علیهم نوشته...با ناباوری میخونمش و میبینم زیرش یهعده که اصلا انتظارشو ندارم کلی تائیدش کردن و قربون صدقهش رفتن طوری که انگار صدسال از من دقدلی داشتن و حالا دارن خالی میشن!
- یکی دیگه در قرار وبلاگی با احساس بزرگی و عاقلی منو آدم سطحی قلمداد کرده که جز خوشی به فکر هیچی نیست.
- و خیلی چیزهای نگفتنی...
خوب من چی باید به اینا بگم؟ جز اینکه پوزخندی تلخ بزنم و دلم برای خودم بسوزه که عجب روحیهای عوض کردم و چقدر خرم که با وجود این همه بیخوابی و غم و غصه اومدم اینترنت. و دلم برای اونایی بسوزه که اینقدر دنیاشون کوچیکه که انگار من شدم دشمن اصلیشون.
عیب نداره، همهی اینا میگذره...
به این فکر میکنم مگه من هیچوقت ادعایی کردم؟ گفتم خیلی عمیقم؟ گفتم سوپر منم(شایدم سوپرزن)؟ گفتم قراره مشکلات مملکتی رو من حل کنم؟گفتم از کسای دیگه بهترم؟ گفتم از دیگران بهتر مینویسم؟حتما باید مثل بعضیها تو وبلاگم زار بزنم و کمک و محبت گدایی کنم و غمهامو بنویسم و بگم خیلی بدبختم؟ خوب من از اوناش نیستم ... شرمنده. خودم از پسِ مشکلاتم میتونم بربیام. پس بدبختدوستان و مظلومپسندان و دشمنان دوستنمای گرامی، ضربهها رو محکمتر فرود بیارید...من علیبیغمم...
3-این اولین شماره 2ایه که بعد از نوشتنش دوست داشتم دیلیتش کنم. شایدم کردم.
4- گاهی تنهاییم رو خیلی دوست دارم...
5- گلکو میآید میدانم،
با همه خیرگیی باد، که میاندازد
پنجه در دامانش
روی باریکهی راه ویران،
گلکو میآید
با همه دشمنیی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
میکند زیر عبایش پنهان.
...
شب ندارد سر خواب،
شاخ مأیوس یک پیچک خشک
پنجه بر شیشهی در میسابد.
من ندارم سر یأس.
زیر بیحوصلهگیهای شب، از دورادور
ضرب آهستهی پاهای کسی میآید...
(احمد شاملو)
میدود در رگ باغ
باد، با آتش تیزابش، فریاد کشان.
پنجه میساید بر شیشهی در
شاخِ یک پیچک خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان...
من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد...
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد...
گلکو میآید!
گلکو میآید خنده بر لب...
(شاملو)
2- خوشحالم که میتونم حتی وقتی بدترین دردها و غمها رو در دلم دارم، پنهانش کنم، با دیگران شوخی کنم و حتی در وبلاگم طنز و شوخی و خاطرات خوب بنویسم. اینکه گفتم بدترین درد و غم منظورم از نظرخودم بود، چون غمها و دردها نسبیاند و نمیشه گفت کدوم غم یا درد بدترینه!
واقعا نمیشه گلهای کرد که چرا من برعکس بقیه مدتهاست به جای اینکه با دوستم در کافیشاپ و پیتزافروشی و سینما و پارک و... قرار بگذارم. در لابیهای بیمارستان، در راهِ داروخانهها به دنبال دارو، انتقال خون و در مطب دکترها و در بالین پدرش میبینمش. و به جای زدن حرفهای خصوصی و... در پی یافتن یه راه حل بهتر برای پیدا کردن دارو و یا دکتر حاذقتر و معروفتر برای بهبودی پدرش باشیم. باهم بدویم و تلاش کنیم و سعی کنیم که از پا نیفتیم.
خوب اتفاقیه که افتاده. پدر نازنینش با داشتن پاهای معلول تصادف کرده. 20 روز در حالت کما در سیسییو بود، خیلی سخته با این وضع بیمارستانها، که ارزشی برای ادامهی زندگی معلولی که ممکنه کلا هوش و هواسش رو هم از دست داده باشه، قائل نیستند!
مادر و خواهرش ناامید و خسته و افسرده بودند و دوستِ من به عنوان تنها پسر بیشترین بار بر دوشش بود و من چطور میتونم تنهاش بگذارم؟ اونم پدرش که منو عین دختر خودش دوست داره. و هر وقت میرم خونهشون ساعتها میشینیم دوتایی با هم حرف میزنیم و بحث میکنیم.
گاهی باید روزی دوبار سراسر شهر رو بگردی برای یه داروی ساده. خود بیمارستان بعضی از داروها رو نداره و وقتی با سختی گیر میآوری و میدی، دوباره نسخهای جدید. و روز ای نو روزی از نو. چقدر باید دست به دامن دکتر و پرستار بشی تاتوجهیبکنند که سرمش مدتهاست تموم شده و خون در ستِ سرم نیم متر بالا رفته و با بداخلاقی اونها مواجه بشی. چقدروحشتناکه دیدن زخمهای عمیق بستری که بر اثر غفلت پرستارا به وجود اومدن و تازه همهش باید نازشونو بکشی که یه وقت قهر نکنند و اون یه ذره رسیدگی رو هم از دست ندی. خیلی بده که بیمارستانها بعضی از دستگاهها رو ندارن و باید بیمار بیهوش رو با آمبولانس به مراکزی که اون دستگاهها رو دارن ببری و همهی هزینهها هم رو باید از جیب بدی! بیشتر داروها و خدمات رو بیمه قبول نمیکنه و...
حیلی سخته وقتی خودت خیلی ناراحتی و روحیهتو باختی به کسی دیگه دلداری بدی. وقتی خودت افسردهای سعی کنی نشاط و شادی رو در دیگری تزریق کنی.
من موقعی که از مسئلهای خیلی ناراحتم نمیتونم دربارهش بنویسم و معمولا میذارم بعد از مدتی که ناراحتیم خیلی خیلی کمتر شد... خوب الان پدرش اومده خونه... خوشبختانه بیست روز بیهوشی تاثیری بر هوش و حافظهش نگذاشته. ولی این دوسه ماه بستری در بیمارستان باعث شده کلی بیماری به بیماری قبلیش اضافه بشه و ما همچنان دوره میکنیم شهر را و مطب دکترها را..
فکر نمیکردم دنیای مجازی بتونه اینقدر بیرحمتر از دنیای عادی باشه.
خوب تو از صبح زود پا میشی و میدوی دنبال کارات... کار بیرون برای چندر غاز.. کارای شخصی..خریدهای خونه...کارای خونه مثل آشپزی و جارو و پارو..دنبال دارو...بیمارستان..نشستن پیش بیماری که جلو چشمات داره ذره ذره آب میشه... میدوی و میدوی و وقتی آخرای شب و گاهی هم بهندرت نیمههای روز برای نیمساعت هم شده بیای انیترنتِ کم سرعت لعنتیت که غمهات رو برای مدت کمی هم که شده فراموش کنی، ببینی یه عده شمشیر کشیدن برات..
- یکی نوشته :خانم علی بیغم !درحالیکه ما این وضع رو تو مملکت داریم تو چرا طنز نوشتی؟ معلومه خوشی زده زیر دلت...
-صد تا ایمیل برات میاد که:ای خودخواه ! چرا به ما لینک نمیدی؟فکر کردی خیلی بهتر از ما مینویسی بدبخت؟
- دختر دانشجویی که انگار همهی هم و غمش شده زیتون، و پروژهی زیتونخرابکنیش در الویت طرحهاش قرار داده نوشته که مگه زیتون نگفته که نامزد داره پس چرا تا حالا عروسی نکرده؟
-روزی بعد از خون دادن در سازمان انتقال خون با حال بد، چون فشارخونم پایینه، اومدم پای اینترنت . میبینم همان دختر در یه پست دیگه ادعا میکنه که من صبح تا شب در حال چت کردن با پسرام و یه نفر برای مچگیری من با آی دی پسرونه ازم شماره تلفن گرفته و ایشون با بزرگواری ازش شمارهرو نگرفته ولی برای افشاگری در وبلاگش نوشته که: یاایهاالناس ببینید زیتون عجب دختر جلفیه و من چقدر بزرگوار و نجیب !
- آقایی زحمت کشیده و کلی وقت گذاشته و یه متن پراز تهمت بر علیهم نوشته...با ناباوری میخونمش و میبینم زیرش یهعده که اصلا انتظارشو ندارم کلی تائیدش کردن و قربون صدقهش رفتن طوری که انگار صدسال از من دقدلی داشتن و حالا دارن خالی میشن!
- یکی دیگه در قرار وبلاگی با احساس بزرگی و عاقلی منو آدم سطحی قلمداد کرده که جز خوشی به فکر هیچی نیست.
- و خیلی چیزهای نگفتنی...
خوب من چی باید به اینا بگم؟ جز اینکه پوزخندی تلخ بزنم و دلم برای خودم بسوزه که عجب روحیهای عوض کردم و چقدر خرم که با وجود این همه بیخوابی و غم و غصه اومدم اینترنت. و دلم برای اونایی بسوزه که اینقدر دنیاشون کوچیکه که انگار من شدم دشمن اصلیشون.
عیب نداره، همهی اینا میگذره...
به این فکر میکنم مگه من هیچوقت ادعایی کردم؟ گفتم خیلی عمیقم؟ گفتم سوپر منم(شایدم سوپرزن)؟ گفتم قراره مشکلات مملکتی رو من حل کنم؟گفتم از کسای دیگه بهترم؟ گفتم از دیگران بهتر مینویسم؟حتما باید مثل بعضیها تو وبلاگم زار بزنم و کمک و محبت گدایی کنم و غمهامو بنویسم و بگم خیلی بدبختم؟ خوب من از اوناش نیستم ... شرمنده. خودم از پسِ مشکلاتم میتونم بربیام. پس بدبختدوستان و مظلومپسندان و دشمنان دوستنمای گرامی، ضربهها رو محکمتر فرود بیارید...من علیبیغمم...
3-این اولین شماره 2ایه که بعد از نوشتنش دوست داشتم دیلیتش کنم. شایدم کردم.
4- گاهی تنهاییم رو خیلی دوست دارم...
5- گلکو میآید میدانم،
با همه خیرگیی باد، که میاندازد
پنجه در دامانش
روی باریکهی راه ویران،
گلکو میآید
با همه دشمنیی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
میکند زیر عبایش پنهان.
...
شب ندارد سر خواب،
شاخ مأیوس یک پیچک خشک
پنجه بر شیشهی در میسابد.
من ندارم سر یأس.
زیر بیحوصلهگیهای شب، از دورادور
ضرب آهستهی پاهای کسی میآید...
(احمد شاملو)
اشتراک در:
پستها (Atom)