شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۷

شبی که منشی مطب، آقا و داروخانه چی مارا نمودند!

1- تنت به ناز منشی‌ها نیازمند مباد!
چند شب پیش دکتر وقت داشتم. سر ساعت هم رفتم، اما طبق معمول منشی مطب که می‌خواست کمبود حقوقش را با خدایی کردن بر بیماران جبران کنه، منو نمی‌فرستاد تو و هر بار با پرسیدن پس کی نوبت من می‌شه نگاه عاقل اندر سفیهی می‌انداخت و پشت چشمی نازک می‌کرد و بعد از به‌هم زدن مکرر مژه‌هاش با اخم می‌گفت هر وقت شد، خودم صدات می‌کنم!

2- تنها خوبی اتاق انتظارِ مطب، داشتن تلویزیون بود. کم‌کم وقت وقت سریال ‌ها شد. ساعت 7 کانال 5، ساعت 8 کانال 3، ساعت 9 کانال دو و ساعت 10 کانال یک، البته با یه ربع نیم‌ساعت این‌ور اون‌ور...
پسر ده دوازده‌ساله‌‌ی عینکی و تپلی همراه با مادرش جلوی ما نشسته بود(صندلی‌ها اتوبوسی چیده شده بود) و جاهای هیجان‌انگیز سریال‌ها چادر مادرش رو می‌کشید و مثلا درگوشی اظهار نظر می‌کرد. یه‌نوع درگوشی که همه‌ی سالن می‌شنیدن. واز اون نوع اظهار نظر که از خود فیلم جالب‌تر بود!
من‌ و سی‌با حوصله‌مون سر رفت. رفتم پیش منشی، گفتم پس اگه خیلی طول می‌کشه بفرستیمون تو، اجازه هست یه نیم ساعتی بریم بیرون قدم بزنیم؟ نگاهم کرد و دوبار با بی‌تفاوتی مژه (مصنوعی) زد و سرش رو پایین انداخت. سوالم رو دوباره تکرار کردم. باز منو نگاه کرد و لب‌های پوشیده از سه‌چهار لایه روژ لبش را با تمسخر کج کرد و دوباره مشغول کار خودش( که خط‌خطی کردن یک کاغذ بود) شد. گوشی رو گذاشته بود روی میز تا هر کی زنگ زد بوق اشغال بزنه. شاید هم باید بگم خوشبختانه، تا ما شاهد مکالمات آن‌چنانی مثل بعضی منشی‌ها نباشیم.
عصبانی شدم. یواش گفتم، خانوم جون مگه من اومدم خواستگاریت برای برادرم که باید سه‌دفعه بپرسم تا بله رو بگی؟(این جمله رو تازه یاد گرفتم و برای این‌جور آدم‌ها بسیار کاربرد داره) خودشو جمع‌وجور کرد و با خیطی یه نگاهی به بقیه کرد که ببینه کسی فهمیده یا نه. دید نه، آبروش حفظ شده. اگه کسی هم فهمیده بود به‌روش نیاورد. با ناراحتی گفت خوب برو. اما زود برگرد.
رفتیم هوایی خوردیم و برگشیتم. دیدیدم آخرهای سریال شبکه‌ 2ست. وقتی فیلم تموم شد. منشی دیگه کانالو عوض نکرد. پسر جلویی خون خونشو می‌خورد و هی چادر مادرشو می‌کشید. مامان بگو بزنه کانال یک! مامانه هی چادرشو جمع می‌کرد و می‌گفت هیس بچه! زشته!
بچه یه کم بلند گفت. منشی شنید یه نگاه تحقیرآمیزی بهش کرد و دوباره مشغول کار خودش شد. کانال دو بعد از فیلم یه آخوند نشون می‌داد که فکر کنم خودش هم نمی‌فهمید چی داشت می‌گفت بس که چرت و پرت می‌گفت. صدای همه دراومده بود.
یه دفعه دکتر از مطب منشی رو صدا زد که یه فنجون قهوه براش ببره. تا رفت آشپزخونه طی یک عملیات متهورانه دویدم کنترل تلویزیونو از رو میزش برداشتم و زدم کانال یک. و برگشتم سر جام نشستم. پسربچه از ذوق داشت می‌مرد. اما اگه فکر می‌کنید سریال داشت اشتباه می‌کنید.
طبق معمول اون چند شب، سخن‌رانی رهبر در شیراز داشت.. پسر بچه نه گذاشت نه برداشت، با صدای بلند حالت عق‌زدن به خودش گرفت و گفت اَه، اَه اَه حالم به‌هم خورد بازم "سریال آقا در شیراز" داره. ولمون نمی‌کنه!!
همه خندیدن و مادره از خجالت بشکون محکمی ازدست پسرش گرفت. منشی‌هم به روش نیاورد کانال عوض شده. شاید هم نفهمید و تا آخر شب مجبور شدیم تحمل کنیم. البته هیچکس گوش نمی‌داد و همه شروع کردن با هم حرف زدن!
فکر کنم منشی فهمید کار کیه و منو گذاشت آخرین نفر! ساعت یازده شب.درست بعد از مادر پسربچه (الان یکی نیاد بگه اگه اروپا بودی می‌تونستی شکایت کنی ها... اینجا صبح تا شب داریم مورد ظلم واقع می‌شیم و تازه شجاعش منم)

3- از مطب بیرون اومدیم و رفتیم یه داروخانه‌ی شبانه‌روزی در اون حوالی.
ساعت یازده‌ونیم شب بود و تلویزیون داروخانه هنوز داشت سخنرانی آقا رو نشون‌ می‌داد. به سی‌با گفتم حیوونی اون پسره خونه هم رسیده و می‌بینه سریال آقا در شیراز داره.
داروخانه‌چی در حالیکه از فراز عینک نزدیک‌بینش که رو نوک بینیش زده بود نگاه می‌کرد گفت قیمت داروها خیلی بالاست بدم؟ (والله به‌خدا همچین بدتیپ هم نرفته بودیم) گفتیم مثلا چقدر. قیمتو گفت. گفتیم بده! بعد در حالیکه داروها رو توی کیسه نایلون می‌ریخت به سی‌با گفت:
- از من به تو نصیحت پسرم، هیچوقت افسارتو دست زن جماعت نده!
من نفهمیدم این حرفش اصلا چه ربطی داشت....من عین خانم‌ها داشتم ویترین لوازم بهداشتی را دید می‌زدم. دیدم سی‌با می‌خنده. رو به داروخانه‌چی گفتم متاسفانه ما هیچکدوم افسار نداریم که اون یکی بگیردش!
رو به سی‌با گفت خلاصه من وظیفه داشتم اینو بگم. بعد درحالیکه قیمت‌های دارو رو در نسخه می‌نوشت شروع به تعریف کرد که چطور پدر خانمش مخ اقتصادی داشته و چند مغازه خریده. اما مادر خانمش به خاطر چشم‌وهم‌چشمی وادارش کرده خونه‌ها رو یکی یکی بفروشه وخرج مبلمان سی میلیونی و ماشین صدمیلیونی و سفرهای خارج آنچنانی بکنه!
سی‌با در حال پول دادن با خنده موذیانه‌ای گفت: چشم، مواظبم. مرسی از راهنمایی‌تون!
موقع بیرون اومدن چنگمو فرو کردم تو بازوش و گفتم یکی تو خیلی مخ اقتصادی داری یکی احمدی‌نژاد! مواظب خونه‌هات باش که از چنگت درنیارم!
نمی‌دونم چرا طفلک خنده‌ش پژمرد!

4- خودمم نمی‌دونم این شماره‌های بالا که در واقع یکی‌ین چه ربطی به هم دارن .خودتون پیدا کنید داروفروش و منشی و سی‌با را:)

5- هر وقت دوربین عکاسی با خودم می‌برم بیرون، جز صحنه‌های معمولی به چشمم نمی‌خوره. و فقط سنگینیش رو شونه‌هامه. اما هر وقت نمی‌برم(که معمولا نمی‌برم) یه عالمه حوادث و منظره‌های بدیع به چشمم می‌خوره!

6- وای چه هواییه! چقدر باغچه‌ها، باغ‌ها و پارک‌ها قشنگ شدن. همه جا غرق گله! بی‌اغراق بگم که فقط باغچه‌ی حیاط ما میلیون‌ها گل داره! رنگ و وارنگ از همه رنگ!این روزا هر کی بشینه خونه به خودش جفا کرده! اردیبشت زیبا...

7- کافه رادیو یادتون نره...
پویا جان خسته نباشی!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

مادر



به دلایلی این عکسو خیلی دوست دارم.
(با ای‌میل فورواردی به دستم رسیده و نمی‌دونم عکاسش کیه)