جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴
سهشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴
غذا خوردن زیر سنگینی نگاه گارسنها
شعری بر تو خواندم
نوازشی از دستانت جاری شد
دستانت جاری شد
من نوید نوازشم
و سینهی تو
از عطر شعری لبریز...
(فرخ تمیمی)
2- لقمهشمار
من و سیبا تهرون بودیم. ساعت سه بعدازظهر کارمون تموم شده بود و هر دو گرسنه.
دیدیم نزدیکای ظفریم. به یاد بچگیهامون که هر کدوم جداگانه با خانوادهمون میرفتیم چلوکبابی حاتم، رفتیم اونجا.
فضا نسبت به قدیما عوض شده بود. مبلهای زرد لیمویی و میزهای کوتاه بعضی گرد و بعضی مربع.
به خاطر بیموقع بودن، رستوران نسبتا خلوت بود. فقط چند میز اشغال بود و بقیه خالی.
هنوز ننشسته بودیم که یهو سه چهار تا گارسن حمله آوردن برای منو دادن و بقیهشون هم بغل پیشخوان از دور زُل زدن به ما. خوب دیگه وقتی تعداد گارسنها از تعداد مشتریها بیشتر باشه لابد اینجوری میشه...
هر چهار تا بالا سرمون وایسادن که چی میخواهیم سفارش بدیم. لاالله الی الله! آخه با این همه چشم چطور با هم مشورت کنیم. بخصوص که تو منو نوشته بود همراه با هر پرس غذا مخلفات( سالاد و ماست) اجباریه! من اصلا دوست ندارم همراه غذا ماست بخورم و سیبا سالاد بیرون رو نمیخورد.
هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که سرپرستشون که مرد سپیدمویی بود به جمعشون اضافه شد. اون هم کاغذ قلم دستش بود. انگار چندتا خبرنگار بالا سرمون وایساده بودن و میخواستن باهامون مصاحبه کنن!
مجبور بودیم جنتلمن( و جنتلوُمن) باشیم و عین بچهی آدم فوری سفارش بدیم. کباب 7 هزار تومنی داشت و 8 و 9 هزارتومنی. خوب حتما 9 هزار تومنیش از همه بهتر بود. گفتیم دوتا از این! با انگشت نشون دادیم که بهترینش:)
پیرمرده تند نوشت و با اخم گفت برنج!!
گفتیم یه دونه.(من مثلا رژیم دارم و تازه حتی نمیتونم نصف کبابهای گنده رو بخورم.)
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: شما که دونفرین!
سیبا گفت خوب دوتا بیارین. اشکالی نداره!... و به من چشمک زد که جور هر دو رو میکشه!
پیرمرد عین طلبکارها گفت: نوشابه چندتا؟
گفتم من نوشابه نمیخورم. آب بیارید لطفا!
با خشانت زیاد و چینی در ابرو گفت: آب نداریم.
سیبا با بیحوصلگی گفت: خوب هر چی دوست دارین بیارین . ولی زودتر لطفا.
صدای خندهی خانوادهی میز بغل دستیمون اومد. نفهمیدم چرا!
در تموم مدتی که وسائل و مخلفات رو میآوردن - سالاد اجباری مثلا دونفره که شکر خدا شامل دوسهبرگ کاهو و دو سه پر گوجه فرنگی و نصف خیار حلقه شده و یک قاشق کوچک ذرت پخته بود و ماست که دو لیوانک پلاستیکی ماست بود و نوشابهی گرم بدون یخ- تموم کارگرا همینطور زُل زده بودن به ما.
هر ظرف که به خودی خود سبک بود زیر بار نگاه ده دوازده نفر گارسن و کارگر برای ما سنگین بهنظر میرسید!
موقع خوردن اصلا روم نمیشد قاشقو به طرف دهنم ببرم بس که هر طرف چشمی نگام میکرد.
هر از گاهی هم کارگری میدوید طرف میز بغل دستی ما (که من پشتم بهشون بود)و چیزهایی رو بر میداشت و میدوید سمت آشپزخونه.
یه جاش مرد سپیدموی بهشون نزدیک شد و گفت: اگه فکر میکنید سالاد نخورین باهاتون حساب نمیشه اشتباه میکنید ها! گفته باشم! هر چهار تاماست و سالاد چهار نفره رو حسابتونه!( پس فقط با ما این رفتارو نداشت. من دوسهبار تو آینه نگاه کرده بودم نکنه من قیافهم امروز یه جوریه که توجه اینا جلب شده)
زن به اعتراض گفت: آخه ما سالاد بیرونو هیچوقت نمیخوریم! ماست هم یکی برامون بسه. بچهها با اینهمه غذا چیز دیگهای از گلوشون پایین نمیره.
مرد سپیدموی گفت: قانون قانونه!( عجب! مگه قانون خوردن هم تو قانون اساسی هست؟!)
صدای هیسهیس شوهر به زن اومد و به گارسن کبیر گفت. خیلی خوب آقا، حساب کنید.(فکر کنم منظورش اینبود که از بالاسرمون برو تا راحت بقیهی غذامون از گلومون بره پایین.)
حالا دیگه تقریبا معنای خندهی زن و شوهر رو موقع رفتار گارسنها با ما فهمیده بودم!
من داشتم چنگالمو تو آخرین پرهی نازک گوجه فرو میکردم که ناگهان یکی از گارسنهای جوان مثل قرقی اومد ظرف سالاد رو از جلوم کشید و برد ... چنگالم تو هوا موند. هنوز ذرتها و چند پر خیار مونده بود. حیف!
هم کنف شده بودم و هم خندهم گرفته بود.
سیبا تا لیوانک ماستشو گذاشت زمین، یکی رو هوا قاپیدش! عجب گیری کردیم ها!
برنج و کباب نپخته رو یکی یکی با دست آوردن. اونم نه یهنفر. هر تیکه شو یه گارسن آورد! و دور نمیشدن . در همون منطقهی سوقالجیشی میموندن و مشغول به عمل خطیر زُل زدن میشدن.
گاهی یکیشون به عنوان تشویق ناخودآگاه دهن خودشو باز میکرد( عین مامانا که وقتی میخوان به بچهشون غذا بدن ناخودآگاه با هر قاشق دهن خودشون باز میشه).
من به شوخی موقع خوردن کباب ظرفشو محکم با دست دیگهم چسبیدم که مبادا بیان ببرنش و با سیبا زدیم زیر خنده. یهو چشمم به گارسن کبیر افتاد که با دیدن این بیپرنسیبی چشاش تا آخر از هم دریده شده. درحالیکه وسط ابروهای خاکستری پرپشتش به شدت چین خورده!
خلاصه اصلا نفهمیدیم چی خوردیم. هنوز تموم نکرده بودیم که مرد سپیدموی صورت حساب رو گذاشت جلومون و همونجا وایساد!
گارسنها و کارگرها هم همه انگار منتظرن فیلمی تموم شه و برن بیرون از سینما، مشتاقانه به جیب سیبا چشم دوختن!
من بعد از اینکه با عجله دوسهتا تیکه کباب رو بهزور تو دهنم چپوندم که پولمون هدر نرفته باشه، صورت حسابو گرفتم. آخ، ددم یاندی! 22 تومن شده بود. اگه رفته بودیم همبرگر هایدا یک دهم اینم نمیشد. تازه اینقدر لقمهشمار هم دورمون جمع نمیشدن لقمههامونو بشمرن.
خواستم ماستی که مونده بود و نوشابه و کبابها و برنج اضافه رو بردارم و بذارم تو کیفم ولی روم نشد ازشون کیسه فریزر بگیرم:)
پ.ن1:
چیزی بهنام مشتریمداری انگار در ایران وجود نداره!
پ.ن. 2:
در ایران مدیریت صحیح کمتر دیده میشه!
پ.ن.3:
گارسنها و کارگرای رستوران حاتم باید بعد از تموم شدن مشتریهای ناهار غذا بخورن. در نتیجه همه گرسنه بودن و بیزار از مشتریهای بیموقع.
میشه با مدیریت صحیح بعد از خلوت شدن رستوران، مثلا از ساعت 2 کارگرها نوبتی غذا بخورن. لازم نبود 12 تا گارسن منتظر غذا خوردن سهچهار خانواده باشن! یا اصلا از سه به بعد مشتری قبول نکنن!
پ.ن.4
برای رفع کنجکاوی شماها، غذای اونا گوشتکوبیده بود با نون.
پ.ن.5:
برای مشتریها نون اصلا نمیارن. مبادا کباب رو با نون بخورن و سیر شن و برنج نخوان:) و آب نمیارن مبادا نوشابههاشون فروش نره! حد مدیریتشون فقط همین بود!
3- گاهی فکر میکردم، چه فایده که من چیزی رو در وبلاگم افشا یا ازش انتقاد میکنم.
تو این هفته به دو مورد برخوردم که آتشش از گور وبلاگم بلند شده بود. پس نوشتههامون همچین بیتأثیر هم نیست:)
اولیش: رفتم کارت اینترنت بخرم. همینطوری پرسیدم کارت کرجآنلاین(پیامگستر سابق) هم دارید؟
(همون شبکهای که اسم و شماره تلفنش رو اینجا نوشته بودم که زده هر چی سایت درست حسبیه فیلتر کرده، حتی از لیست اطلاعات هم بیشتر! و وقتی به عنوان اعتراض زنگ میزنیم میگه مردم برای من مهم نیستن. مهم دولته)
گفت: مگه خبر نداری که کرج آنلاین اینترنتش رو جمع کرد؟ صاحبش خودش شخصا به تموم کافینتها رفت و کارتهاشو پس گرفت. اینجا هم اومد. خیلی دمغ بود.
گفتم: چرا؟
- از بس از داخل و از خارج کشور تلفن زده بودن و بهش فحش داده بودن. یه سایتی تو اینترنت شماره تلفنش رو گذاشته بود . دمش گرم!
راستش وجدانم یهخورده ناراحت شد. گفتم شما چرا خوشحالید مگه به ضررتون نشده؟ فروش کارتهاتون کم نشده؟ گفت نه بابا. فیلتریا رو زیاد نمیخرن. تازه این بیناموسها باعث شدن کافینتمو ببندم و بکنم گیمنت! از بس که مشتریهام از فیلتر ناراضی بودن!
دومیش: رفتم فروشگاهشهروند میدون آرژانتین. همونجایی که از توالتهای عتیقهش عکس گرفتم و گذاشتم تو وبلاگم. بعضیها هم که ساکن خارج از کشور بودن از عکس پرینت گرفته بودن و زده بودن رو بورد دانشگاهشون! دستشوییهاش شکسته و عین چینیهای بند زده بود. و شیر آبش هم شلنگ پلاستیکی بود که با کش بسته شده بود.
گفته بودم که یکی از دوستام اونجا رفته فروشنده شده. وسط صحبتامون گفتم دستشوییهاش همون ته پارکینگه؟ گفته آره. اونقدر شیک شده که نگو. گفتم چه عحب! گفتم تو یه سایتی عکس دستشوییهامونو انداخته بودن و آبرومونو برده بودن. رئیسش فوری دستور ساخت دستشوییهای جدید رو داد. هر کی بوده دستش درد نکنه!
از اینیکی هیچ وجداندرد نگرفتم!
4- بیشتر ایمیلام از بین رفتن و خیلیهاشون هم پشت خط موندن.
دیشب حدود 4 ساعت زحمت کشیدم تا تونستم فقط چندتا ایمیل بگیرم:(
اگه به ایمیلاتون جواب دادم بدونید گرفتمش و اگه جواب ندادم بدونید اصلا به دستم نرسیده. یه جوری دوباره برام بفرستینش ممنون میشم!
5- از وبلاگم تو بلاگفا بیشتر از وبلاگم در بلاگاسپات خوشم میاد. دوستان عزیزم هم تو نظرخواهی همینو گفتن. تو نظرخواهی بلاگاسپات اصلا معلوم نمیشه چه نظری مال کیه. مثلا یه جا نظر سولوژن به نظر میومد نظر ویولته(راجع به رضازاده) و دوستان دیگه خطاب به اون جواب دادن. اما تو بلاگفا این مشکل نیست. تازه لینکدونی هم داره:) فعلا هم که وبلاگ اصلیم خرابه... پس به بلاگفا سر بزنید ممنون میشم.
6- تو لینکدونی بلاگفا خبر تأسفبار درگذشت مرتضی ممیز هنرمند عزیز و پدر گرافیک ایران رو نوشته بودم. امروز هم روز بهخاکسپاریش در ساوجبلاغ بود...
چندی بود به این فکر میکردم که چرا اینقدر هنرمندا تندتند و پشتسرهم دارن میرن... اولین فکری که به نظرم رسید این بود که هنرمندا فشار بیشتری رو تحمل میکنن. زودتر مسائل رو میگیرن و میخوان به هزار زبان استعاره و تمثیل و... به مردم منتقلش کنن. خیلی خطرا براشون پیش میاد و بیشتر از مردم معمولی استرس تحمل میکنن. اما با حساب کردن سن هنرمندا و مقایسهش با مردم عادی دیدم زیاد فرقی نمیکنه. خیلی از هنرمندای قدیمی به سن 65...70...75 و 80 سال رسیدن و متاسفانه سن معمولی در ایران در همین حدودهاست...
7- به جز مهین اسکویی، منوچهر نوذری که هر دو بدحال تو بیمارستانن. م. آزاد شاعر شعرهای زیبای:
" گل من پرندهای باش و به باغ باد بگذر. مه من شکوفهای باش و به دشت آب بنشین."
" صدای تیشه آمد، گفت شیرین، صدای تیشه فرهاد آمد. صدای ناله آمد..."
" مثل پرندهای که در او شور مردن است، مثل شکوفهای که در او شور ریختن.."
" تنها انسان گریان نیست، من دیدهام پرندگانرا. من برگ و باد و بارانرا گریان دیدهام.."
" من دیدهام شکوه تماشا را در آبهای دور/ در کوچههای سبز، گرم تماشا بودیم..."
"یاسها منتظرند/ باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی، همه از کوچه مرا میخوانند."
. هم متاسفانه بیماره... و در بیمارستان روزهای سختی را میگذرونه
پ.ن.
منم تو نوبتم ها...
البته دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم. فعلا به عمل دوم احتیاجی ندارم.
8- جمعه 11 آذر ساعت دو بعد از ظهر مراسم بزرگداشت قربانیان قتلهای زنجیرهای در امامزاده طاهر، برمزار پوینده و مختاری.
9- لیلا صبور عزیز مطلبی سخت ناراحتکننده ولی واقعی از شرایط وارد شدن به دنیای هنر سینما نوشته.(البته همه اینطور نیستن ولی تو دنیای هنر سینما که مثل بعضی جاها که سرمایه یکی از ارکانشه بیشتر از جاهای دیگه فساد هست.
حتما شما هم شنیدید که این روزها خیلی از دخترا پسرای عشق سینما، برای کارای اولشون نه تنها پولی نمیگیرن، بلکه شده تا 6 میلیون به کارگردان دادن + اجابت خواستههای معقول و نامعقولشون تا نقشی در یه فیلمی بهشون داده بشه!
10- چاپ کتاب هم متاسفانه همینطور شده. اگر پول داشته باشی و گاهی پارتی به راحتی آب خوردن دهها کتاب با هر موضوع باارزش و بیارزشی میتونی چاپ کنی. ولی نویسندههای بزرگ ما که خودشون نمیتونن ناشر خودشون باشن باید سالها در انتظار الطاف ناشری باشن که جرأت میکنه دست به چاپ کتاب بدون سانسورشون بزنه!
11- چند روز پیش که رفتم به بزرگترین کتابفروشی شهر دیدم آرایش قفسهها به هم خورده.
کتابهای پرفروش اومده جلوتر و کتابهای باارزش ولی کمفروش رفته اون عقبمقبا. خوب شاید رسمش هم همینه.
حالا پرفروشها کدوما هستن.
صدها جلد کتابهای بسیار عامی با عنوانهای دلغشهآور عشقی با نویسندههایی که اغلبشون زنانیهستن که اسم اونا رو حتی یه بار نشنیدی با طرحهای گل و بلبلی و شمعی که در حال اشک ریخته. مثلا ملیحه مامانجونی کتاب بیتو دیگه هرگز عاشق نمیشم! و ساناز نازگلی با کتاب لعنت به من اگه دیگه سوار ماشینت بشم! کتابها رو که باز میکنی. میبینی بیست صفحهرو ورق زدی و همهش نازی با اسی میگه دوستت دارم و اسی بهش میگه د لامصب اگه دوستم داری بیا زنم شو و همهش مشت میکوبه به دیوار!
اگه مثل من فضول باشی و بیست دقیقه وایسی ببینی مردم سراغ چه کتابایی بیشتر میرن( البته به جز کتابهای درسی و حلالمسائل هلوهلو برو تو گلو) بیشتر دخترا و زنا یه راست میان سراغ همینا. جالب اینه که بیشترشون ناشرشون خودشونن یا شووراشون!
و اما پر ازدحامترین قفسه که زن و مرد نمیشناسه قفسهی کتابهاییه که جدیدا خیلی مد شده. "از دولت عشق، ترجمهی گیتی خوشدل" ... "شفا از راه دور" ... "دستان شفابخش"... " چگونه انرژی مثبت بپراکنیم"... " چگونه در برابر انرژیهای منفی جاخالی بدهیم؟"... "خود هیپنوتیزمی"... و این چیزا... دختری که با شور و حال دنبال کتابی میگشت و هر کدوم رو که با هل دادن دیگران از اون قفسه بر میداشت میگفت آَه اینو که دارم و میرفت سراغ یکی دیگه. از لای جمعیت رد شدم و گفتم این کتابهای چی داره که اینقدر مشتاق خوندنشین؟ با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت: وا.... تاحالا نخوندی هیچکدومو؟ گفتم چرا از دولت عشق رو یکی از دوستام داد خوندم و دستان شفابخشو داییم بهم داد و نمیگم اصلا روم تأثیر نگذاشت. اما شاید فقط یه هفته...
گفت: همینه دیگه. باید مثل قرآن دائم دستت باشه. مرتب بخونیش. زندگی منو از این رو به اون رو کرده. روحیهم یه زمانی خیلی افتضاح بود نامزدم ولم کرده بود. ا ونقدر براش انرژی عشقی فرستادم تا مثل سگ پشیمون برگشت. خانوادهم همهشون عاشقمن. یه فامیلو از راه دور شفا دادم. گفتم ببخشید شما پزشک هستید؟ با خنده گفت نه بابا. شفا دادن رو از تو همین کتابا یاد گرفتم.
روی در یخچال خونمون پره از جملههایی که از تو اینجور کتابا یاد گرفتم( خیلی اسم کتاب آورد ولی یادم رفته.. نوشتهی انتونی رابینز و... ) همسایهم باهام چپ افتاده بود. رو یه کاغذ نوشتم: الهی، تو یاری دهندهی من هستی. کاری کن که خانم فلانی با من خوب بشه. روزی صد بار این جمله رو تکرار کردم. تا اینکه یه روز خانم فلانی برام آش آورد. فهمیدم که اثر کرده!
عجب! جانِ مش رجب!
قفسهی پهلوییش کتابهای: چگونه در عرض 10 روز میلیونر شویم!
قورباغه را قورت بده!
پنیر مرا کی جابهجا کرد؟
پنیر منو کی(کدوم الاغی) خورد؟
راه صحیح پولدار شدن و...
مشتریهای این یکی قفسه بیشتر اعضای شرکتهای هرمی مثل گلدکوئست و گلدماین و... هستن.
تو این کتابهای یاد میگیرن که اگه جور کردن 600 هزارتومن برای خرید سکه از گلدکوئست سخته باید عین خوردن قورباغه چشماشونو ببندن و زودتر قورتش بدن( یه چیزایی عین روغن کرچک خوردن قبل از عکسبرداری از روده)
یا اگه پنیر ذخیرهشون تموم شده( مثلا جایی کار میکردن که اخراج شدن و حالا بیکارن و یا مثلا دوست دارن پولدار شن و هر کاری میکنن نمیشه) باید معطل نشن و برن سراغ ذخیرهی لایزال پنیر جدید که همانا شرکت گلد کوئسته:)
من دنبال کتاب "چگونه در مدت 21 روز فیلمنامه بنویسیم؟" ویکی کینگ بودم. تا یه فیلمنامه فوری بنویسم و بفروشمش و میلیونر شم. اما کتابفروشیه هنوز عقلش نمیرسه اینو بیاره.:)
پ.ن.
البته بیانصافی نکنم که کتابهای شاملو و فروغ و ترانههای فرهاد و پینک و متالیکا و.... هم نسبتا پرفروشن. و هنوز خوشبختانه در جلوهای قفسه.
۱۲- در بلاگفا به چند مشکل برخوردم.
الف- نمی دونم به چه علت نوشته هام یه خط درمیون میاد و هر کار میکنم درست نمی شه! دفعه ی قبل این طور نبود.
ب- تعداد لینکایی که می خوام بدم محدوده و بیشتر از این تعدادی که تو قالبم هست جایی نداره.
نوازشی از دستانت جاری شد
دستانت جاری شد
من نوید نوازشم
و سینهی تو
از عطر شعری لبریز...
(فرخ تمیمی)
2- لقمهشمار
من و سیبا تهرون بودیم. ساعت سه بعدازظهر کارمون تموم شده بود و هر دو گرسنه.
دیدیم نزدیکای ظفریم. به یاد بچگیهامون که هر کدوم جداگانه با خانوادهمون میرفتیم چلوکبابی حاتم، رفتیم اونجا.
فضا نسبت به قدیما عوض شده بود. مبلهای زرد لیمویی و میزهای کوتاه بعضی گرد و بعضی مربع.
به خاطر بیموقع بودن، رستوران نسبتا خلوت بود. فقط چند میز اشغال بود و بقیه خالی.
هنوز ننشسته بودیم که یهو سه چهار تا گارسن حمله آوردن برای منو دادن و بقیهشون هم بغل پیشخوان از دور زُل زدن به ما. خوب دیگه وقتی تعداد گارسنها از تعداد مشتریها بیشتر باشه لابد اینجوری میشه...
هر چهار تا بالا سرمون وایسادن که چی میخواهیم سفارش بدیم. لاالله الی الله! آخه با این همه چشم چطور با هم مشورت کنیم. بخصوص که تو منو نوشته بود همراه با هر پرس غذا مخلفات( سالاد و ماست) اجباریه! من اصلا دوست ندارم همراه غذا ماست بخورم و سیبا سالاد بیرون رو نمیخورد.
هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که سرپرستشون که مرد سپیدمویی بود به جمعشون اضافه شد. اون هم کاغذ قلم دستش بود. انگار چندتا خبرنگار بالا سرمون وایساده بودن و میخواستن باهامون مصاحبه کنن!
مجبور بودیم جنتلمن( و جنتلوُمن) باشیم و عین بچهی آدم فوری سفارش بدیم. کباب 7 هزار تومنی داشت و 8 و 9 هزارتومنی. خوب حتما 9 هزار تومنیش از همه بهتر بود. گفتیم دوتا از این! با انگشت نشون دادیم که بهترینش:)
پیرمرده تند نوشت و با اخم گفت برنج!!
گفتیم یه دونه.(من مثلا رژیم دارم و تازه حتی نمیتونم نصف کبابهای گنده رو بخورم.)
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: شما که دونفرین!
سیبا گفت خوب دوتا بیارین. اشکالی نداره!... و به من چشمک زد که جور هر دو رو میکشه!
پیرمرد عین طلبکارها گفت: نوشابه چندتا؟
گفتم من نوشابه نمیخورم. آب بیارید لطفا!
با خشانت زیاد و چینی در ابرو گفت: آب نداریم.
سیبا با بیحوصلگی گفت: خوب هر چی دوست دارین بیارین . ولی زودتر لطفا.
صدای خندهی خانوادهی میز بغل دستیمون اومد. نفهمیدم چرا!
در تموم مدتی که وسائل و مخلفات رو میآوردن - سالاد اجباری مثلا دونفره که شکر خدا شامل دوسهبرگ کاهو و دو سه پر گوجه فرنگی و نصف خیار حلقه شده و یک قاشق کوچک ذرت پخته بود و ماست که دو لیوانک پلاستیکی ماست بود و نوشابهی گرم بدون یخ- تموم کارگرا همینطور زُل زده بودن به ما.
هر ظرف که به خودی خود سبک بود زیر بار نگاه ده دوازده نفر گارسن و کارگر برای ما سنگین بهنظر میرسید!
موقع خوردن اصلا روم نمیشد قاشقو به طرف دهنم ببرم بس که هر طرف چشمی نگام میکرد.
هر از گاهی هم کارگری میدوید طرف میز بغل دستی ما (که من پشتم بهشون بود)و چیزهایی رو بر میداشت و میدوید سمت آشپزخونه.
یه جاش مرد سپیدموی بهشون نزدیک شد و گفت: اگه فکر میکنید سالاد نخورین باهاتون حساب نمیشه اشتباه میکنید ها! گفته باشم! هر چهار تاماست و سالاد چهار نفره رو حسابتونه!( پس فقط با ما این رفتارو نداشت. من دوسهبار تو آینه نگاه کرده بودم نکنه من قیافهم امروز یه جوریه که توجه اینا جلب شده)
زن به اعتراض گفت: آخه ما سالاد بیرونو هیچوقت نمیخوریم! ماست هم یکی برامون بسه. بچهها با اینهمه غذا چیز دیگهای از گلوشون پایین نمیره.
مرد سپیدموی گفت: قانون قانونه!( عجب! مگه قانون خوردن هم تو قانون اساسی هست؟!)
صدای هیسهیس شوهر به زن اومد و به گارسن کبیر گفت. خیلی خوب آقا، حساب کنید.(فکر کنم منظورش اینبود که از بالاسرمون برو تا راحت بقیهی غذامون از گلومون بره پایین.)
حالا دیگه تقریبا معنای خندهی زن و شوهر رو موقع رفتار گارسنها با ما فهمیده بودم!
من داشتم چنگالمو تو آخرین پرهی نازک گوجه فرو میکردم که ناگهان یکی از گارسنهای جوان مثل قرقی اومد ظرف سالاد رو از جلوم کشید و برد ... چنگالم تو هوا موند. هنوز ذرتها و چند پر خیار مونده بود. حیف!
هم کنف شده بودم و هم خندهم گرفته بود.
سیبا تا لیوانک ماستشو گذاشت زمین، یکی رو هوا قاپیدش! عجب گیری کردیم ها!
برنج و کباب نپخته رو یکی یکی با دست آوردن. اونم نه یهنفر. هر تیکه شو یه گارسن آورد! و دور نمیشدن . در همون منطقهی سوقالجیشی میموندن و مشغول به عمل خطیر زُل زدن میشدن.
گاهی یکیشون به عنوان تشویق ناخودآگاه دهن خودشو باز میکرد( عین مامانا که وقتی میخوان به بچهشون غذا بدن ناخودآگاه با هر قاشق دهن خودشون باز میشه).
من به شوخی موقع خوردن کباب ظرفشو محکم با دست دیگهم چسبیدم که مبادا بیان ببرنش و با سیبا زدیم زیر خنده. یهو چشمم به گارسن کبیر افتاد که با دیدن این بیپرنسیبی چشاش تا آخر از هم دریده شده. درحالیکه وسط ابروهای خاکستری پرپشتش به شدت چین خورده!
خلاصه اصلا نفهمیدیم چی خوردیم. هنوز تموم نکرده بودیم که مرد سپیدموی صورت حساب رو گذاشت جلومون و همونجا وایساد!
گارسنها و کارگرها هم همه انگار منتظرن فیلمی تموم شه و برن بیرون از سینما، مشتاقانه به جیب سیبا چشم دوختن!
من بعد از اینکه با عجله دوسهتا تیکه کباب رو بهزور تو دهنم چپوندم که پولمون هدر نرفته باشه، صورت حسابو گرفتم. آخ، ددم یاندی! 22 تومن شده بود. اگه رفته بودیم همبرگر هایدا یک دهم اینم نمیشد. تازه اینقدر لقمهشمار هم دورمون جمع نمیشدن لقمههامونو بشمرن.
خواستم ماستی که مونده بود و نوشابه و کبابها و برنج اضافه رو بردارم و بذارم تو کیفم ولی روم نشد ازشون کیسه فریزر بگیرم:)
پ.ن1:
چیزی بهنام مشتریمداری انگار در ایران وجود نداره!
پ.ن. 2:
در ایران مدیریت صحیح کمتر دیده میشه!
پ.ن.3:
گارسنها و کارگرای رستوران حاتم باید بعد از تموم شدن مشتریهای ناهار غذا بخورن. در نتیجه همه گرسنه بودن و بیزار از مشتریهای بیموقع.
میشه با مدیریت صحیح بعد از خلوت شدن رستوران، مثلا از ساعت 2 کارگرها نوبتی غذا بخورن. لازم نبود 12 تا گارسن منتظر غذا خوردن سهچهار خانواده باشن! یا اصلا از سه به بعد مشتری قبول نکنن!
پ.ن.4
برای رفع کنجکاوی شماها، غذای اونا گوشتکوبیده بود با نون.
پ.ن.5:
برای مشتریها نون اصلا نمیارن. مبادا کباب رو با نون بخورن و سیر شن و برنج نخوان:) و آب نمیارن مبادا نوشابههاشون فروش نره! حد مدیریتشون فقط همین بود!
3- گاهی فکر میکردم، چه فایده که من چیزی رو در وبلاگم افشا یا ازش انتقاد میکنم.
تو این هفته به دو مورد برخوردم که آتشش از گور وبلاگم بلند شده بود. پس نوشتههامون همچین بیتأثیر هم نیست:)
اولیش: رفتم کارت اینترنت بخرم. همینطوری پرسیدم کارت کرجآنلاین(پیامگستر سابق) هم دارید؟
(همون شبکهای که اسم و شماره تلفنش رو اینجا نوشته بودم که زده هر چی سایت درست حسبیه فیلتر کرده، حتی از لیست اطلاعات هم بیشتر! و وقتی به عنوان اعتراض زنگ میزنیم میگه مردم برای من مهم نیستن. مهم دولته)
گفت: مگه خبر نداری که کرج آنلاین اینترنتش رو جمع کرد؟ صاحبش خودش شخصا به تموم کافینتها رفت و کارتهاشو پس گرفت. اینجا هم اومد. خیلی دمغ بود.
گفتم: چرا؟
- از بس از داخل و از خارج کشور تلفن زده بودن و بهش فحش داده بودن. یه سایتی تو اینترنت شماره تلفنش رو گذاشته بود . دمش گرم!
راستش وجدانم یهخورده ناراحت شد. گفتم شما چرا خوشحالید مگه به ضررتون نشده؟ فروش کارتهاتون کم نشده؟ گفت نه بابا. فیلتریا رو زیاد نمیخرن. تازه این بیناموسها باعث شدن کافینتمو ببندم و بکنم گیمنت! از بس که مشتریهام از فیلتر ناراضی بودن!
دومیش: رفتم فروشگاهشهروند میدون آرژانتین. همونجایی که از توالتهای عتیقهش عکس گرفتم و گذاشتم تو وبلاگم. بعضیها هم که ساکن خارج از کشور بودن از عکس پرینت گرفته بودن و زده بودن رو بورد دانشگاهشون! دستشوییهاش شکسته و عین چینیهای بند زده بود. و شیر آبش هم شلنگ پلاستیکی بود که با کش بسته شده بود.
گفته بودم که یکی از دوستام اونجا رفته فروشنده شده. وسط صحبتامون گفتم دستشوییهاش همون ته پارکینگه؟ گفته آره. اونقدر شیک شده که نگو. گفتم چه عحب! گفتم تو یه سایتی عکس دستشوییهامونو انداخته بودن و آبرومونو برده بودن. رئیسش فوری دستور ساخت دستشوییهای جدید رو داد. هر کی بوده دستش درد نکنه!
از اینیکی هیچ وجداندرد نگرفتم!
4- بیشتر ایمیلام از بین رفتن و خیلیهاشون هم پشت خط موندن.
دیشب حدود 4 ساعت زحمت کشیدم تا تونستم فقط چندتا ایمیل بگیرم:(
اگه به ایمیلاتون جواب دادم بدونید گرفتمش و اگه جواب ندادم بدونید اصلا به دستم نرسیده. یه جوری دوباره برام بفرستینش ممنون میشم!
5- از وبلاگم تو بلاگفا بیشتر از وبلاگم در بلاگاسپات خوشم میاد. دوستان عزیزم هم تو نظرخواهی همینو گفتن. تو نظرخواهی بلاگاسپات اصلا معلوم نمیشه چه نظری مال کیه. مثلا یه جا نظر سولوژن به نظر میومد نظر ویولته(راجع به رضازاده) و دوستان دیگه خطاب به اون جواب دادن. اما تو بلاگفا این مشکل نیست. تازه لینکدونی هم داره:) فعلا هم که وبلاگ اصلیم خرابه... پس به بلاگفا سر بزنید ممنون میشم.
6- تو لینکدونی بلاگفا خبر تأسفبار درگذشت مرتضی ممیز هنرمند عزیز و پدر گرافیک ایران رو نوشته بودم. امروز هم روز بهخاکسپاریش در ساوجبلاغ بود...
چندی بود به این فکر میکردم که چرا اینقدر هنرمندا تندتند و پشتسرهم دارن میرن... اولین فکری که به نظرم رسید این بود که هنرمندا فشار بیشتری رو تحمل میکنن. زودتر مسائل رو میگیرن و میخوان به هزار زبان استعاره و تمثیل و... به مردم منتقلش کنن. خیلی خطرا براشون پیش میاد و بیشتر از مردم معمولی استرس تحمل میکنن. اما با حساب کردن سن هنرمندا و مقایسهش با مردم عادی دیدم زیاد فرقی نمیکنه. خیلی از هنرمندای قدیمی به سن 65...70...75 و 80 سال رسیدن و متاسفانه سن معمولی در ایران در همین حدودهاست...
7- به جز مهین اسکویی، منوچهر نوذری که هر دو بدحال تو بیمارستانن. م. آزاد شاعر شعرهای زیبای:
" گل من پرندهای باش و به باغ باد بگذر. مه من شکوفهای باش و به دشت آب بنشین."
" صدای تیشه آمد، گفت شیرین، صدای تیشه فرهاد آمد. صدای ناله آمد..."
" مثل پرندهای که در او شور مردن است، مثل شکوفهای که در او شور ریختن.."
" تنها انسان گریان نیست، من دیدهام پرندگانرا. من برگ و باد و بارانرا گریان دیدهام.."
" من دیدهام شکوه تماشا را در آبهای دور/ در کوچههای سبز، گرم تماشا بودیم..."
"یاسها منتظرند/ باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی، همه از کوچه مرا میخوانند."
. هم متاسفانه بیماره... و در بیمارستان روزهای سختی را میگذرونه
پ.ن.
منم تو نوبتم ها...
البته دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم. فعلا به عمل دوم احتیاجی ندارم.
8- جمعه 11 آذر ساعت دو بعد از ظهر مراسم بزرگداشت قربانیان قتلهای زنجیرهای در امامزاده طاهر، برمزار پوینده و مختاری.
9- لیلا صبور عزیز مطلبی سخت ناراحتکننده ولی واقعی از شرایط وارد شدن به دنیای هنر سینما نوشته.(البته همه اینطور نیستن ولی تو دنیای هنر سینما که مثل بعضی جاها که سرمایه یکی از ارکانشه بیشتر از جاهای دیگه فساد هست.
حتما شما هم شنیدید که این روزها خیلی از دخترا پسرای عشق سینما، برای کارای اولشون نه تنها پولی نمیگیرن، بلکه شده تا 6 میلیون به کارگردان دادن + اجابت خواستههای معقول و نامعقولشون تا نقشی در یه فیلمی بهشون داده بشه!
10- چاپ کتاب هم متاسفانه همینطور شده. اگر پول داشته باشی و گاهی پارتی به راحتی آب خوردن دهها کتاب با هر موضوع باارزش و بیارزشی میتونی چاپ کنی. ولی نویسندههای بزرگ ما که خودشون نمیتونن ناشر خودشون باشن باید سالها در انتظار الطاف ناشری باشن که جرأت میکنه دست به چاپ کتاب بدون سانسورشون بزنه!
11- چند روز پیش که رفتم به بزرگترین کتابفروشی شهر دیدم آرایش قفسهها به هم خورده.
کتابهای پرفروش اومده جلوتر و کتابهای باارزش ولی کمفروش رفته اون عقبمقبا. خوب شاید رسمش هم همینه.
حالا پرفروشها کدوما هستن.
صدها جلد کتابهای بسیار عامی با عنوانهای دلغشهآور عشقی با نویسندههایی که اغلبشون زنانیهستن که اسم اونا رو حتی یه بار نشنیدی با طرحهای گل و بلبلی و شمعی که در حال اشک ریخته. مثلا ملیحه مامانجونی کتاب بیتو دیگه هرگز عاشق نمیشم! و ساناز نازگلی با کتاب لعنت به من اگه دیگه سوار ماشینت بشم! کتابها رو که باز میکنی. میبینی بیست صفحهرو ورق زدی و همهش نازی با اسی میگه دوستت دارم و اسی بهش میگه د لامصب اگه دوستم داری بیا زنم شو و همهش مشت میکوبه به دیوار!
اگه مثل من فضول باشی و بیست دقیقه وایسی ببینی مردم سراغ چه کتابایی بیشتر میرن( البته به جز کتابهای درسی و حلالمسائل هلوهلو برو تو گلو) بیشتر دخترا و زنا یه راست میان سراغ همینا. جالب اینه که بیشترشون ناشرشون خودشونن یا شووراشون!
و اما پر ازدحامترین قفسه که زن و مرد نمیشناسه قفسهی کتابهاییه که جدیدا خیلی مد شده. "از دولت عشق، ترجمهی گیتی خوشدل" ... "شفا از راه دور" ... "دستان شفابخش"... " چگونه انرژی مثبت بپراکنیم"... " چگونه در برابر انرژیهای منفی جاخالی بدهیم؟"... "خود هیپنوتیزمی"... و این چیزا... دختری که با شور و حال دنبال کتابی میگشت و هر کدوم رو که با هل دادن دیگران از اون قفسه بر میداشت میگفت آَه اینو که دارم و میرفت سراغ یکی دیگه. از لای جمعیت رد شدم و گفتم این کتابهای چی داره که اینقدر مشتاق خوندنشین؟ با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت: وا.... تاحالا نخوندی هیچکدومو؟ گفتم چرا از دولت عشق رو یکی از دوستام داد خوندم و دستان شفابخشو داییم بهم داد و نمیگم اصلا روم تأثیر نگذاشت. اما شاید فقط یه هفته...
گفت: همینه دیگه. باید مثل قرآن دائم دستت باشه. مرتب بخونیش. زندگی منو از این رو به اون رو کرده. روحیهم یه زمانی خیلی افتضاح بود نامزدم ولم کرده بود. ا ونقدر براش انرژی عشقی فرستادم تا مثل سگ پشیمون برگشت. خانوادهم همهشون عاشقمن. یه فامیلو از راه دور شفا دادم. گفتم ببخشید شما پزشک هستید؟ با خنده گفت نه بابا. شفا دادن رو از تو همین کتابا یاد گرفتم.
روی در یخچال خونمون پره از جملههایی که از تو اینجور کتابا یاد گرفتم( خیلی اسم کتاب آورد ولی یادم رفته.. نوشتهی انتونی رابینز و... ) همسایهم باهام چپ افتاده بود. رو یه کاغذ نوشتم: الهی، تو یاری دهندهی من هستی. کاری کن که خانم فلانی با من خوب بشه. روزی صد بار این جمله رو تکرار کردم. تا اینکه یه روز خانم فلانی برام آش آورد. فهمیدم که اثر کرده!
عجب! جانِ مش رجب!
قفسهی پهلوییش کتابهای: چگونه در عرض 10 روز میلیونر شویم!
قورباغه را قورت بده!
پنیر مرا کی جابهجا کرد؟
پنیر منو کی(کدوم الاغی) خورد؟
راه صحیح پولدار شدن و...
مشتریهای این یکی قفسه بیشتر اعضای شرکتهای هرمی مثل گلدکوئست و گلدماین و... هستن.
تو این کتابهای یاد میگیرن که اگه جور کردن 600 هزارتومن برای خرید سکه از گلدکوئست سخته باید عین خوردن قورباغه چشماشونو ببندن و زودتر قورتش بدن( یه چیزایی عین روغن کرچک خوردن قبل از عکسبرداری از روده)
یا اگه پنیر ذخیرهشون تموم شده( مثلا جایی کار میکردن که اخراج شدن و حالا بیکارن و یا مثلا دوست دارن پولدار شن و هر کاری میکنن نمیشه) باید معطل نشن و برن سراغ ذخیرهی لایزال پنیر جدید که همانا شرکت گلد کوئسته:)
من دنبال کتاب "چگونه در مدت 21 روز فیلمنامه بنویسیم؟" ویکی کینگ بودم. تا یه فیلمنامه فوری بنویسم و بفروشمش و میلیونر شم. اما کتابفروشیه هنوز عقلش نمیرسه اینو بیاره.:)
پ.ن.
البته بیانصافی نکنم که کتابهای شاملو و فروغ و ترانههای فرهاد و پینک و متالیکا و.... هم نسبتا پرفروشن. و هنوز خوشبختانه در جلوهای قفسه.
۱۲- در بلاگفا به چند مشکل برخوردم.
الف- نمی دونم به چه علت نوشته هام یه خط درمیون میاد و هر کار میکنم درست نمی شه! دفعه ی قبل این طور نبود.
ب- تعداد لینکایی که می خوام بدم محدوده و بیشتر از این تعدادی که تو قالبم هست جایی نداره.
اشتراک در:
پستها (Atom)