1- روسری سبزی در ویترین مغازه توجهم رو جلب کرد. داخل مغازه شدم.
ـ آقا اون روسری با گلهای سبز رو میشه بدید... اما نه... گلنارنجیشو هم دارید؟
باز رنگ نارنجی در نظرم بر همهی رنگها غلبه کرد.
- نه فقط سبزش هست و آبی.
- پس همین سبز رو بدین امتحان کنم.
دو تا خانم جوون داشتن از بین یه عالمه روسری و شال که فروشنده ریخته بود رو پیشخون انتخاب میکردن. همه رو بهم ریخته بودن و هنوز تو انتخاب دو دل بودن.
همونجا جلوی آینه با یک ضرب روسری خودمو درآوردم و سبزه رو سرم کردم. داشتم کله کج میکردم ببینم تو سرم چهجوریه که یهو آینه رفت اونور. فکر کردم سرم داره گیج میره. نگو پشتش یه اتاق پرو کوجیکه و من دقت نکرده بودم. دختری مقنعه به سر بیرون اومد.
- آقا، یه ذره بلندترشو ندارید؟
و اشاره کرد به زیر سینهش. یعنی تا اینجا!
قیافهش برام آشنا اومد.
- چرا داریم. این کوتاهه 2000 تومنه بلندترش تا اینجا(مرد هم به زیر سینهی خودش اشاره کرد) 2500 تومن.
من فضولیم گل کرد.
- اینم که سرته بلنده ها. بلندتر میخوای چیکار؟
صدام به نظرش آشنا اومد.
- ئه... زیتون تویی؟!!
- گلی جون تو؟ اینجا؟ دیدم آشنا میای؟ تو اینریختی؟
با سرپوشهای عاریهای همو بغل کردیم و بوسیدیم.
گلی از قرتیترین بچههای کلاس بود. از همون اول که دیدمش موهاشو مش یا هایلایت میکرد و همیشه هفت قلم آرایش داشت. حالا با مقنعهی مشکی کیپ و بدون آرایش کمی عجیب بود.
- این چه قیافهایه؟ سر کار میری؟
- نه بابا از ترسم دارم مقنعه میخرم. مامانم گفته اگه بگیرنت ببرنت زندان میکشمت.
وقتی این حرف رو میزد اجزای صورتش از ترس میلرزید.
من در حین حرف زدن روسری سبزه رو از سرم برداشتم و روسری خودمو سر کردم.
سبزه رو پس دادم به فروشنده.
- ممنون آقا. نمیخوامش. قشنگه. اما جنسش پلاستیکه. برای اینفصل گرمه.
گلی در حالیکه از شیشه بیرون مغازه رو با اضطراب نگاه میکرد گفت:
- خره. الان میبیننت و میگیرنت ها...
- نه بابا. اینورا پیداشون نمیشه. اغلب سر چهار راه طالقانی وایمیسن برای شکار.
- من که اینروزا از ترس اصلا از خونه بیرون نمیام. الانم اومدم یه مقنعه و یه مانتو گشاد بخرم... مامانم گفت تا بری و برگردی من از ترس سکته میکنم و میمیرم. خواست باهام بیاد اما مهمون برامون اومد.
- خوب اگه همهمون این کارو بکنیم که اینا پر رو میشن . این همه تلاش کردیم که مانتوهای پرچین تا قوزک پا رو تبدیل کردیم به تونیک حالا بریم سر خونهی اول؟
- چه کنیم؟ چاره نداریم...
مرد فروشنده یه مقنعهی گنده به دوستم داد و گفت:
- حالا شماها رو میگیرن ول میکنن. بیچاره این آقایون که از گردنشون آفتابه لگن آویزون میکنن.
گلی رفت مقنعه گندهه رو تو اتاق پرو سرش کنه.
دو خانمی که هنوز مشغول بررسی کوهی از روسری و شال بودن که فروشنده میآورد بودن وارد بحث شدن.
- وا... اونایی که از گردنشون آفتابه آویزون میکنن اشرار و قاچاقچیین. حقشونه!
من گفتم: چطور حقشونه؟ بیچارهها تقصیر خودشون که نبوده. از بدی شرایط خانوادگی و جامعه به این راه افتادن. تحقیرشون کارو بدتر میکنه.
اونیکی خانم گفت:
تو برادر داری؟
- آره.
- چرا هیچوقت برادر تو یا برادر من شرور و قاچاقچی نمیشن؟
- اگه پدر و مادر ما هم معتاد و بد بودن و در محلهی بدی زندگی میکردیم از کجا معلوم که برادر من و شما هم به این روز نمیافتادن؟
- وا خدا نکنه!
- اگر دولت از کودکی در تربیت و رفاه مادی و معنوی نظارت کنه نه اینکه با این نقابهای وحشتناک مثل قرون وسطی با جوونا اینجوری برخورد کنه. هرگز کسی به این راه نمیافته.
- نه عزیزم. اینا فطرتشون بده. با آب زمزم هم پاک نمیشن.
- گرفتن خانومهای بیحجاب چی؟ الان شما با همین لباس از جلوشون رد شی شما رو میگیرن. آیا شما هم بدید؟
دو خانوم به هم لبخند زدن.
- پس شما از هیچی خبر ندارید که کیا رو میگیرن؟
- والا تا اونجایی که من دیدم هر دختر و زنی مثل من و شما رو میگیرن؟
- نخیر! دایی من تو کلانتری کار میکنه میگه یه گروه دختر و پسر عضو گروه شیطان عصر به بعد لباس قرمز میپوشن میان تو خیابونا برای شکار. روزا چشاشون خوب نمیبینه.
کلانتریها از روی یه مشخصاتی میشناستشون. فقط اونا رو میگیرن.
دوستش هم تأییدش کرد.
با تعجب نگاهشون کردم. تیپشون نشون میداد تحصیلکرده باشن چطور همچین حرفایی رو باور میکنن...
چند جمله دیگر حرف زدم. اما دیدم برای اینها مرغ یکپا بیشتر نداره. شاید من هم از نظر اونها اینطوری بودم.
دوستم مقنعهی گل و گشاد رو از تو اتاق پرو آورد.
- همین خوبه آقا. میبرمش.
من هم دیدم که موندنم دیگه فایدهای نداره خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
توی راه با خودم فکر میکردم "تا ما خودمونو عوض نکنیم هیچی عوض نمیشه."
2- روز بعد از انتخابات بود. از جلوی دانشگاه تهران رد میشدم. در هرهی پایین میلههای سبز دانشگاه هر دوسهمتر یه تراکت انتخاباتی احمدینژاد رو چسبونده بودن. همون که عکس رجایی روشه که داره بامحبت با پیرمردی صحبت میکنه و درست پایینش عکس احمدینژاده که داره با یه پیرزن با محبت حرف میزنه.
خانمی چادری رو دیدم که روی یکی از عکسها دولا شده و انگشتش روی یکی از عکسهاست.
صورتش با چادر پوشیده بود. با کنجکاوی راهمو به سمتش کج کردم. فکر کردم داره قربون صدقهی احمدینژاد میره. یعنی اینطور به نظر میومد. سرم درد میکرد متلکی بهش بندازم. بس که از انتخاب احمدینژاد پکر بودم!
رفتم کنارش و با فضولی سرمو دولا کردم روی عکس...
صدای زن از لای دندونهاش میومد...
به صورتش نگاه کردم . چشم و ابروی مشکی قشنگی داشت. سی و پنجساله به نظر میومد و جای یکی از دکمههای مانتوش که از زیر چادر معلوم بود، سنجاق قفلی وصل بود. از ساک دستش اینطور احساس کردم جایی کارگری میکنه. مجسم کردم اگر کمی به خودش رسیده بود و لباس خوبی تنش بود از هنرپیشهها هم خوشگلتر بود.
منو نگاه کرد. چشماش سرخ و پر از اشک بود. باز هم فکر کردم از ذوق انتخاب احمدینژاد خوشحاله.
داشت چیزی میگفت. صداش از لای دندوناش میومد. حرف "سین"ش از همه حروف غلیظتر بود.
چی میگفت؟ چرا دندوناش کلید شده بود؟
به فکرم رسید بگم کمکی از دستم برمیاد؟
به عکس احمدینژاد اشاره کرد. با غیظ و بغض هر چه تمامتر از لای دندوناش میگفت:
- کثافت... کثافت... کثافت...
به عکس رجایی اشاره کرد.
- کثافت میخواد خودشو با رجایی مقایسه کنه... و زد زیر گریه!
تا چند روز بیاختیار این "کثافت" گفتن غلیظ از لای دندوناش رو تمرین میکردم.
شب موقع خواب( بعد به سیبا نگاه میکردم که نکنه شنیده باشه و فکر کنه با اونم)...
روزها هر وقت بیکار میشدم این کلمه مثل پتک بر سرم میکوبید. من تابهحال به هیچکس اینهمه کینه نداشتم که اینجوری "کثافت"رو از لای دندون بگم. به سوز دل اون زن فکر میکردم.
گذشت و گذشت تا اینکه این وقایع اخیر بگیر بگیر شروع شد.
هر وقت عکسی از تحقیر مردان مملکتم رو با آفتابهای برگردن و چماقی برسر دیدم این "کثافت" لای دندونی رو با غیظ و بغض بیاختیار گفتم!
هر وقت زنی با لباسی معمولی (که تازه همین حدش زوریه) دیدم که مورد خطاب و عتاب و توهین مأمورین قرار میگیره باز این کلمه به زبونم اومد.
جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶
پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶
نیازعلی ندارد!
زنگهای انشاء همیشه برام مصیبت بود. معلمها انشاهای چاپلوسانه و متظاهرانه و پرسوز و گداز رمانتیک میخواستن و من بلد نبودم. یعنی اصلا دوست نداشتم چیزی که بهش اعتقاد ندارم بنوبسم.
روشم این بود که میاومدم اصلا خود "موضوع انشا" رو که معمولا کلیشهای و نخنما بود، سخت مورد انتقاد قرار میدادم.
معلمها هم که انگار به مقدساتشون توهین شده بود. به تریج قباشون بر میخورد و نمرهی انشامو کم میدادن. تازه، معتقد بودن که من عنصر ناراحتیام و باعث پررو شدن بقیهی دانشآموزا میشم.
اونسال وقتی معلممون اومد سر کلاس و گفت زنگ اول انشا داریم، گفتم ایداد و بیداد، کاش اول ریاضی کار میکردیم تا من یه خودی نشون بدم. ریاضی من همیشه بدون درس خوندن بیست بود. حتی شده بود وقتی معلم میخواست درس جدید ریاضی بده منو از کلاس بیرون میکرد و میگفت تو برو تاریخ یا جغرافیا بخون وقتی درس دادنم تموم شد میفرستم دنبالت.
این خانممعلم برعکس همه انشا رو مقدم بر سایر درسها دونست و این برام عجیب بود.
وقتی رفت به سمت تخته گفتم لابد مینویسه: "علم بهتر است یا ثروت" یا " اثرات انقلاب اسلامی بر کشور عزیزمان ایران" یا همچین مزخرفاتی!
اما او رفت نوشت و بلند خوند: "نیازعلی ندارد! نوشتهی علی اشرف درویشیان" و رفت از کیفش کتابی درآورد. جای بچههای جلویی رو عوض کرد فرستاد ردیف آخر. خودش رفت روی میز ردیف اول نشست و پاشو گذاشت رو نیمکت و شروع کرد به خوندن.
شنیدن این اسم یه جوری بود برام. نیازعلی! نیازعلییی که ندارد! علیاشرف هم اسمش غریب بود. آشنایی داشتیم به اسم اشرف خانوم . چسبیدن اسم علی به اشرف برام غریب بود.
- گوش کنم ببینم چیه. هر چی باشه بهتر از انشاهای مسخره نوشتنه.
معلم میخوند و داستان جلو میرفت. ما همهمون مسحور صدای بسیار دلنشین و شیرین معلم و داستان زیبای علیاشرف درویشیان شده بودیم.
داستانهای صمدبهرنگی رو خونده بودم ولی از درویشیان هنوز هیچی.
معلم جدید، خانم عالمی، همینطور میخوند و میخوند. نمیدونم چند تا داستان. اما یادمه وقتی زنگ خورد هیچکدوم جُم نخوردیم. داستان کوتاهی هنوز نصفه مونده بود و ما همه گفتیم خانوم، ترو خدا تمومش کنید و بعد بریم بیرون. شاید این تنها زنگ تفریحی بود که همه داوطلبانه لغوش کردیم و یکراست رفتیم به زنگ بعدی.
بعد از ظهر که زنگ پایان مدرسه رو زدن، بدون اینکه به مامانم خبر بدم پیاده راه افتادم به سمت کتابفروشیها. ترسیدم پولم برای کتاب کم بیاد سوار اتوبوس نشدم. شب با پاهایی تاول زده اما با چشمانی پر از شادی با دو کتاب "روزنامهی دیواری مدرسهی ما" و "آبشوران" رسیدم خونه.
بماند چقدر دعوام کردن که چرا تنها رفتم و چرا خبر ندادم.
من زبان کتابهای درویشیان رو خیلی دوست دارم.
بعدها که کتاب چهار جلدی "سالهای ابری" علیاشرف درویشیان رو با امضای خودش که به یکی از دوستان پدرم هدیه داده بود خوندم لذتی بیش از زمان بچگیام بهم دست داد. واقعا با داستانش زندگی کردم.
هر چند داستان خیلی تلخی بود، اما من این تلخیشو رو دوست دارم. گاهی قلبم خیلی فشرده میشد و نمیتونستم به خوندن کتاب ادامه بدم( تقریبا شبیه حالتی موقع خوندن جای خالی سلوچ دولت آبادی)
.
چند سال پیش درویشیان در کرج جلسات داستانخونی برگزار میکرد. دوسه بار هم از طرف صاحب ِخونه دعوت شدم . خودمو هیچوقت نمیبخشم که چرا بهخاطر خجالت احمقانه و نداشتن اعتماد به نفس شرکت نکردم!
علیاشرف درویشیان الان بیمارستانه. از صمیم قلب امیدوارم خوب بشه.
معلممون خانم عالمی تودهای بود و هیچ ابایی نداشت از این که دیگران بفهمن. گزارشش از طریق بچههای نور چشمی به بالا رسید و اخراجش کردن. فکر میکنم به خارج از کشور رفت. هر جا هست امیدوارم او هم سلامت باشه.
او زنگهای انشا رو برام به یکی از لذتبخشترین کلاسها تبدیل کرد.
یادمه تو امتحان ثلث اول موضوع انشا از طرف مدیر مدرسه انتخاب شد:
"خللپذیر بُود هر بنا که میبینی، جز بنای محبت که خللپذیر نیست"
بچهها فوری شروع به نوشتن کردن. تا جایی که گردنم بهم اجازه میداد نوشتههاشونو دید زدم.
دست راستیم طبق عادت شروع کرد به نوشتن یه موضوع آه و نالهای و رمانتیک و عاشقمعشوقی.
دستچپیم داشت از عشق به معبود و خدا و مذهب و ائمهی اطهار مینوشت.
جلوییم از عشق فرزند به مادر و بالعکس. و پشتسریم از عشق به گلها و حیوونا و رود و دریا و ستارهها و...
هر کاری کردم دیدم اینا کار من نیست.
همچین زدم کاسهکوزهی هر چی عشقه بهم ریختم و داغون کردم.
که زمونه عوض شده. حالا دورهای شده که به قول صمد برادر به برادر دروغ میگه. معشوق به خاطر پول عاشق میشه. برشت میگه وقتی میخوای با کسی دست بدی اول انگشترتو درآر چون ممکنه دوستت به بهانهی دستدادن انگشترو کش بره. طرف به معشوق میگه دوستت دارم ولی میره با صد تا دیگه هم دوست میشه ... خلاصه ثابت کردم بنای محبت نه تنها خلل پذیره بلکه چیزی به نابود شدنش نمونده...
چند روز بعد، وقتی معلم نمرهها رو میخوند دل تو دلم نبود. درسته سر کلاس معلممون یه چیزایی میگفت. اما اغلب ورقههای ثلث رو تو مدرسهی ما هیئتی از معلمهایی که بیشترشون جانمازآبکش بودن میخوندن و نمره میدادن. لابد برام گرون تموم میشه و...
در مقابل چشمهای گرد شدهی بچهها به من نمرهی خیلی خوبی داده بود و گفت بعد از اعلام بقیهی نمرهها تو باید انشاتو بخونی. با اینکه کمی بدبینانهست اما خیلی خوبه.
من که همیشه از خوندن انشای غیر متعارفم جلوی جمع طفره میرفتم اینبار قبول کردم.
وقتی خوندم، خانم عالمی گفت: بچهها یاد بگیرید به مسائل با دیدی انتقادی نگاه کنید. عین آدمهای ساده هر چی بهتون القا کردن قبول نکنید. فکر کنید. مطالعه کنید. کلیشهای ننویسید و...
( البته واضح و مبرهن است که: این بود انشای من در مورد درویشیان عزیز و خانم عالمی که هرگز فراموششون نمیکنم)
روشم این بود که میاومدم اصلا خود "موضوع انشا" رو که معمولا کلیشهای و نخنما بود، سخت مورد انتقاد قرار میدادم.
معلمها هم که انگار به مقدساتشون توهین شده بود. به تریج قباشون بر میخورد و نمرهی انشامو کم میدادن. تازه، معتقد بودن که من عنصر ناراحتیام و باعث پررو شدن بقیهی دانشآموزا میشم.
اونسال وقتی معلممون اومد سر کلاس و گفت زنگ اول انشا داریم، گفتم ایداد و بیداد، کاش اول ریاضی کار میکردیم تا من یه خودی نشون بدم. ریاضی من همیشه بدون درس خوندن بیست بود. حتی شده بود وقتی معلم میخواست درس جدید ریاضی بده منو از کلاس بیرون میکرد و میگفت تو برو تاریخ یا جغرافیا بخون وقتی درس دادنم تموم شد میفرستم دنبالت.
این خانممعلم برعکس همه انشا رو مقدم بر سایر درسها دونست و این برام عجیب بود.
وقتی رفت به سمت تخته گفتم لابد مینویسه: "علم بهتر است یا ثروت" یا " اثرات انقلاب اسلامی بر کشور عزیزمان ایران" یا همچین مزخرفاتی!
اما او رفت نوشت و بلند خوند: "نیازعلی ندارد! نوشتهی علی اشرف درویشیان" و رفت از کیفش کتابی درآورد. جای بچههای جلویی رو عوض کرد فرستاد ردیف آخر. خودش رفت روی میز ردیف اول نشست و پاشو گذاشت رو نیمکت و شروع کرد به خوندن.
شنیدن این اسم یه جوری بود برام. نیازعلی! نیازعلییی که ندارد! علیاشرف هم اسمش غریب بود. آشنایی داشتیم به اسم اشرف خانوم . چسبیدن اسم علی به اشرف برام غریب بود.
- گوش کنم ببینم چیه. هر چی باشه بهتر از انشاهای مسخره نوشتنه.
معلم میخوند و داستان جلو میرفت. ما همهمون مسحور صدای بسیار دلنشین و شیرین معلم و داستان زیبای علیاشرف درویشیان شده بودیم.
داستانهای صمدبهرنگی رو خونده بودم ولی از درویشیان هنوز هیچی.
معلم جدید، خانم عالمی، همینطور میخوند و میخوند. نمیدونم چند تا داستان. اما یادمه وقتی زنگ خورد هیچکدوم جُم نخوردیم. داستان کوتاهی هنوز نصفه مونده بود و ما همه گفتیم خانوم، ترو خدا تمومش کنید و بعد بریم بیرون. شاید این تنها زنگ تفریحی بود که همه داوطلبانه لغوش کردیم و یکراست رفتیم به زنگ بعدی.
بعد از ظهر که زنگ پایان مدرسه رو زدن، بدون اینکه به مامانم خبر بدم پیاده راه افتادم به سمت کتابفروشیها. ترسیدم پولم برای کتاب کم بیاد سوار اتوبوس نشدم. شب با پاهایی تاول زده اما با چشمانی پر از شادی با دو کتاب "روزنامهی دیواری مدرسهی ما" و "آبشوران" رسیدم خونه.
بماند چقدر دعوام کردن که چرا تنها رفتم و چرا خبر ندادم.
من زبان کتابهای درویشیان رو خیلی دوست دارم.
بعدها که کتاب چهار جلدی "سالهای ابری" علیاشرف درویشیان رو با امضای خودش که به یکی از دوستان پدرم هدیه داده بود خوندم لذتی بیش از زمان بچگیام بهم دست داد. واقعا با داستانش زندگی کردم.
هر چند داستان خیلی تلخی بود، اما من این تلخیشو رو دوست دارم. گاهی قلبم خیلی فشرده میشد و نمیتونستم به خوندن کتاب ادامه بدم( تقریبا شبیه حالتی موقع خوندن جای خالی سلوچ دولت آبادی)
.
چند سال پیش درویشیان در کرج جلسات داستانخونی برگزار میکرد. دوسه بار هم از طرف صاحب ِخونه دعوت شدم . خودمو هیچوقت نمیبخشم که چرا بهخاطر خجالت احمقانه و نداشتن اعتماد به نفس شرکت نکردم!
علیاشرف درویشیان الان بیمارستانه. از صمیم قلب امیدوارم خوب بشه.
معلممون خانم عالمی تودهای بود و هیچ ابایی نداشت از این که دیگران بفهمن. گزارشش از طریق بچههای نور چشمی به بالا رسید و اخراجش کردن. فکر میکنم به خارج از کشور رفت. هر جا هست امیدوارم او هم سلامت باشه.
او زنگهای انشا رو برام به یکی از لذتبخشترین کلاسها تبدیل کرد.
یادمه تو امتحان ثلث اول موضوع انشا از طرف مدیر مدرسه انتخاب شد:
"خللپذیر بُود هر بنا که میبینی، جز بنای محبت که خللپذیر نیست"
بچهها فوری شروع به نوشتن کردن. تا جایی که گردنم بهم اجازه میداد نوشتههاشونو دید زدم.
دست راستیم طبق عادت شروع کرد به نوشتن یه موضوع آه و نالهای و رمانتیک و عاشقمعشوقی.
دستچپیم داشت از عشق به معبود و خدا و مذهب و ائمهی اطهار مینوشت.
جلوییم از عشق فرزند به مادر و بالعکس. و پشتسریم از عشق به گلها و حیوونا و رود و دریا و ستارهها و...
هر کاری کردم دیدم اینا کار من نیست.
همچین زدم کاسهکوزهی هر چی عشقه بهم ریختم و داغون کردم.
که زمونه عوض شده. حالا دورهای شده که به قول صمد برادر به برادر دروغ میگه. معشوق به خاطر پول عاشق میشه. برشت میگه وقتی میخوای با کسی دست بدی اول انگشترتو درآر چون ممکنه دوستت به بهانهی دستدادن انگشترو کش بره. طرف به معشوق میگه دوستت دارم ولی میره با صد تا دیگه هم دوست میشه ... خلاصه ثابت کردم بنای محبت نه تنها خلل پذیره بلکه چیزی به نابود شدنش نمونده...
چند روز بعد، وقتی معلم نمرهها رو میخوند دل تو دلم نبود. درسته سر کلاس معلممون یه چیزایی میگفت. اما اغلب ورقههای ثلث رو تو مدرسهی ما هیئتی از معلمهایی که بیشترشون جانمازآبکش بودن میخوندن و نمره میدادن. لابد برام گرون تموم میشه و...
در مقابل چشمهای گرد شدهی بچهها به من نمرهی خیلی خوبی داده بود و گفت بعد از اعلام بقیهی نمرهها تو باید انشاتو بخونی. با اینکه کمی بدبینانهست اما خیلی خوبه.
من که همیشه از خوندن انشای غیر متعارفم جلوی جمع طفره میرفتم اینبار قبول کردم.
وقتی خوندم، خانم عالمی گفت: بچهها یاد بگیرید به مسائل با دیدی انتقادی نگاه کنید. عین آدمهای ساده هر چی بهتون القا کردن قبول نکنید. فکر کنید. مطالعه کنید. کلیشهای ننویسید و...
( البته واضح و مبرهن است که: این بود انشای من در مورد درویشیان عزیز و خانم عالمی که هرگز فراموششون نمیکنم)
دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶
از کرامات آفتابه
1- تحقیر با آفتابه، جهارراه بین موها، و چوبهایی در آستین
یه زمانی آفتابه مال توالت بود و چهارراه مال خیابونا. حالا اینا شدن وسیلهی آدم شدن جوونها!
وقتی با زنها این طوری رفتار میکنن خواستن مردا احساس تبعیض نکنن.
2- رفتم پلاستیک فروشی برای آدم کردن پسرکم آفتابه بخرم، بندازم به گردنش، فروشنده گفت یه وانت از کلانتری اومد همه رو یه جا خرید برد!
شما نمیدونید فردا کجا میارن از الان برم تو صف وایسم! آخه من به آیندهی پسرکم خیلی اهمیت میدم!
کارخونهی آدم سازی
(از گوگل آفتابهدزدی کردم)
2/5- گرداندان متهمان با آفتابه!
3- به نظر شما اراذل و اوباش واقعی کیا هستن؟
4- دلم لک زده بود برای استخر. تو قسمت کمعمق اینقدر شلوغه که وقتی میای ازش رد شی جز لنگ و لگد و شنیدن جیغ و ویغ چیزی نصیبت نمیشه. تو قسمت عمیقش خوشبختانه- جز یکی دو نفر- هیچکس نیست.
سیبا میگه زنا جوندوستن. چون تو استخر مردونه برعکس زنونه قسمت کمعمقش هیچکی نیست.
اصلا هیچ مردی دوست نداره کسی فکر کنه شنا بلد نیست. در عوض تو قسمت عمیق جز لنگ و لگد چیزی نصیبت نمیشه. خود آقایون بهش میگن شنای سگی!
5- یکی دوسال پیش با خانمی تو استخر آشنا شدم که تازه اومده بود شنا یاد بگیره.
هم خیلی علاقه داشت و هم خیلی پشتکار.
برای ماهها وقتاشو با من تنظیم میکرد میومد.
- چهطوری رو آب سر بخورم؟ در کرال پاها چطوری حرکت میکنه؟ در قورباغه چی؟
نگاه کن ببین درست میرم؟ کمکم میکنی نرم زیر آب؟ پاهامو میگیری؟
ببین درست نفس میگیرم؟ حرکت دستام خوبه؟ بین انگشتام دیگه فاصله نیست؟
خلاصه، گذشت و این خانم شناگر ماهری شد. رفت کلاس مربیگری ثبت نام کرد و شد مربی شنا.
یه روز بهش گفتم خانوم جان ببین دستای چپ و راستم تو کرال عین همه؟( من تاحالا از کسی راجع به شنام نظر نخواسته بودم.)
خیلی بیاحساس گفت:
80 هزار تومن بریز به حسابی که شمارهشو دم در زده، بیا بهت میگم!
روشو کرد اونور و رفت مشغول پاچهخواری از نجات غریق استخر شد...
و من خیطشده زیر آبی رفتم اون ور استخر :)
6- تو سونای بخار. زنی که دراز کشیده بود گفت:
- خدای من، یعنی جهنم هم اینقدر گرم و وحشتناکه!
زن دیگری گفت: اگه جهنم عین سونا بود من مرتب گناه میکردم تا برم اونجا.
7- متوجه شدم زنی شکم ِ تپل مپلش رو روی طناب حد فاصل قسمت عمیق و کمعمق گذاشته و هی عین الاکلنگ یه بار پاش تو آب می ره و یه بار صورتش. رد شدم و یه طول شنا کردم. موقع برگشتن دیدم نه بابا صورت زن بنفشتر از حد معموله. حرف الاکلنگ بازی و این حرفا نیست. رفتم به طرفش ، تا بهش رسیدم پرید رو شونهم و منو چسبید و د ِ سرفه و گریه!
نگو طفلک بیشتر از نیمساعته گیر کرده اونجا و حتی نای کمک خواستن نداره. هر کی هم رد شده فکر کرده داره بازی میکنه.
قدش هم اونقدر کوتاه بود که تا وسطای کمعمق پاهاش به زمین نرسید! اونجا هم منو ول نمیکرد. بردمش روی لبهی استخر و اونجا غش کرد از خستگی!
8- یکی از دردام موقع استخر رفتن پوسیدن سریع مایوهامه. هر چقدر هم گرون و خارجی هم بخرم باز بعد از یهمدت کشاش میپوسه و از ریخت میافته. یه مایوی خوشگل از کیش خریده بودم. با دلِ دلها پوشیدمش. گفتم حداقل یه سال برام مایوئه.
دفعهی دوم یا سوم بود که رنگش یه جوری قاطی شد. انگار با وایتکس شسته باشمش... بعدا فهمیدم بیشتر استخرها برای ضدعفونی کردن آب بهجای کلر از وایتکس(سفید کننده) استفاده میکنن.
به جای عوض کردن یا تصفیهی مرتب آب مقدار وایتکس رو زیاد میکنن.
... سعی میکنم ازین ارزونهای ایرانی بخرم که دلم نسوزه
9- :) الپر هم گوشاش دراز شد
نخیر! انگار طفلکی کامل از دست رفته...
برای همسرش صبری جزیل(اصلا همچین کلمهای هست؟)آرزو میکنم. .
10- زمین
جمعه برای دیدن دوستی رفته بودیم به یکی از آبادیهای اطراف کرج. شلوغی غیر طبیعی جاده و مردمی که عین مور و ملخ در زمینهای بایر در کنار ماشینهای به گلنشستهشون رفت و آمد میکردن توجهمون رو جلب کرد.
دوستمون گفت این روزها مردم هجوم آوردن برای خریدن زمین، از بایر و دایر و موات بگیر تا زمین کشاورزی و ساختمون سازی سند دار و قولنامهای... هر کس وسعش بیشتر، زمینش مرغوبتر و جوازدار تر و داخل بافتتر!
گفت: یکی از دوستانم که آنتنش خوب کار میکنه، آخرای ماه اسفند هر چی داشت و نداشت از سهام و فرش و ماشین زیر پاش فروخت و رفت هشتگرد زمین خرید. من اونموقع مسخرهش کردم.
حالا درست بعد از دو ماه ارزش زمینهایی که خریده دقیقا دو برابر شده.
چهار تیکه(تازه نامرغوب) خریده بود 40 میلیون، الان شده 80 میلیون و هر روز هم بالاتر میره.
هر روز با تلفن از قیمت جدید باخبر میشه و بهم میگه خاک برسرت. تو با مدرک لیسانست روزی ده بیست تومن بگیر. من با یه معامله در یک مرخصی یه روزه، ماهی بیست میلیون تومن درآمد دارم.
با این اقتصاد بیمار، یه روز سکهی طلا تعیینکننده سرنوشتمونه، یه روز سهام، یه روز خونه و حالا زمین...
11- روی شیشهی مغازهای زده بودند:
استخدام فروشنده
و زیرش اضافه کرده بود:
فقط دوشیزه
(یه همچین متنی داشت. سعی میکنم اگر دوباره رد شدم عکس بگیرم. حدودای میدون شهدا بود مغازههه)
خواستم برم تو بپرسم شما چهطوری امتحان دوشیزگی از کارمندتون میگیرید؟
نکنه باید ورقهی پزشک قانونی هم ببرن...
اونم برای چقدر حقوق؟ 30، 40 یا فوقش 60، 70 تومن!
نظرها
اشتراک در:
پستها (Atom)