1- هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش در کف
که ناموس و قانون است این...
(شاملو)
2- سیمین خانم بر پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت:
- توروخدا به هر خانمی رسیدی بگو حتما تو زندگیش کاری بلد باشه و یه راه درآمدی داشته باشه، تا مث من بدبخت نشه.
مبادا بعد از ازدواج گول حرف شوهرو بخورن که بشین خونه بچهبزرگ کن خودم خرجتو میدم. اونوقت مرد میشه سواره و زن میشه پیاده.
حالا من پیادهی پیادهم! دارم طلاق میگیرم و هیچی تو زندگیم ندارم. هیچ راه درآمدی هم نمیشناسم. مهریه و شرط ضمن عقد یعنی کشک! مرد اگه بد باشه بلده چکار کنه جونتو ورداری و در بری.
فقط کار... فقط درآمد... و محکم زد رو دستش.
- پدرسوخته حتی جهیزیهمو ازم گرفت. 25 سال پیش وقتی تو 15 سالگی بابام بهخاطر خلاص شدن از یه نونخور اضافه به زور شوهرم داد. پول جهیزیهمو داد خودش هر چیمیخواد بگیره. زیاد نبود. اما هر چی خرید به اسم خودش خرید. من چه میدونستم کاغذ خرید همچینروزی بهدرد میخوره!
همون سال اول فهمیدم معتاده. اما راه برگشت به خونهی بابا رو نداشتم. بابام فکر میکرد با معلولیت جسمی که دارم منو بهش انداخته و از این بابت خوشحال بود.مجبور شدم باهاش بسازم.
از همون روزای اول بددهن و بیمحبت بود. با اینکه نسبت به زنای دیگه خوشگلتر بودم همهش توجهش به زنای مردم بود و معلولیت کوچکم رو سرم چماق کرده بود. هر چی سعی کردم به خاطر بچههام خودمو خوشحال نشون بدم، بدتر کرد و مرتب بهم تهمت میزد که چرا میشنگی؟
حتما با فلانی رفیقی و...تا 20 سالگی دو تا پسر زاییده بودم و بعد از اون یواشکی قرص خوردم تا چندبدبخت دیگه بهدنیا اضافه نکنم.
یا نشئه بود و یا خمار.
ده سال پیش دیگه طاقتم طاق شد. گفتم طلاق میگیرم. شده میرم خونهی مردم کارگری. بدتر شد. دیگه هر شب کتکم هم میزد. به بچهها هم یاد داده بود مرتب مواظبم باشن. بهشون گفته بود زیر سر مادرتون بلند شده. میگفت چرا بهخودت میرسی یا موهاتو رنگ میکنی.
میگفت کور خوندی. لابد مهریهتو میخوای بگیری با یکی دیگه بری صفا کنی. برای طلاق باید مهریه و تموم حق و حقوقمو میبخشیدم. بچهها رو هم همینطور. تازه کاری بلد نبودم که بتونم شکم خودمو بچههامو سیر کنم.موندم.از همون سالهای اول هیز بود و من ندید میگرفتم. اما از هفتهشتسال پیش حس کردم رفتارش دیگه خیلی مشکوکه. متوجه شدم با زنای دیگه ارتباط داره. تلفنهای مشکوک. وقتی میخواست بره بیرون یک شیشه ادکلن روی خودش خالی میکرد.دیگه خرجی خونه هم خیلی کم میداد. حالا او اصرار به طلاق داشت. اما میخواست من تقاضای طلاق کنم حتما تا مجبور شم همه چیو ببخشم.ببخشید، اما حتی دیگه پیش من نمیخوابید. هر چی میرفتم کنارش منو از خودش میروند. خوب منم نیاز داشتم.
تا اینکه یهروز گفت حاضر شو با ماشین بریم جایی. رفتیم تو یه میدون. زنی رو کنار کیوسک تلفن نشون داد. بخدا نمیخوام از خودم تعریف کنم اما قیافهی من صدبرابر او بهتر بود. گفت این صیغهی جدید منه.
جالب این بود که زنه شوهر داشت و اومده بود صیغهی اینم شده بود که پول ازش بکشه و باهم بشینن تریاک بکشن.تو ماشین عین یخ وا رفتم.
بوق زد، زنه پررو پررو اومد تو ماشین نشست. از ناراحتی پیاده شدم. و فرداش رفتم تقاضای طلاق دادم. همونطور که اون میخواست. بدون مهریه و بدون اجرتالمثل و بچههامم که دیگه بزرگن. الان 23 ساله و 20 سالهن.اصلا اگه بخوان با من زندگی کنن من نمیخوام. عین سایه تعقیبم میکنن. باباشون گفته مواظبم باشن که با مردی رابطه نداشته باشم.بعد از دوسهسال دوندگی شکرخدا داره کار طلاق درست میشه. اما چندماهه اومده تموم وسائل خونه رو برده میگه به اسم خودمه. یخچال و تلویزیون و تخت و فرش و... همه رو. من از کجا پول بیارم اینا رو بخرم. با پسرای قلچماقم چیکار کنم؟سیمین خانم خیلی چیزای دیگههم گفت و گریه کرد. بیچاره خیلی مستأصل بود.
این سرنوشتیه که ممکنه به سر خیلی از زنای مملکتمون بیاد.
چند خانم خیر که ماجرا رو شنیدن براش وسائل جور کردن. یکی او انبارش یخچال کوچکی داشت یکی دیگه گاز و یکی موکتی اضافه( ماشالله به انبار خونههای ایرانی که توش همهچی پیدا میشه)
بار دیگه که سیمین خانمو دیدم. دیدم دستش تو گچه. گفت موقع خونهتکونی از رو چهارپایه افتادم. اما چشمای اشکیش یه چیزی دیگه میگفت. هیچی نگفتم اما بعدا بهم زنگ زد و گفت که پسرش یه روز که دیر میره خونه، روی پلهها هلش میده.
گفت دلم نمیاد شکایت کنم. نمیخوام برای پسرم سوءسابقه درست کنم. چیکار کنم باباشون شستوشوی مغزیشون داده.
لازم بود کسی با پسراش حرف بزنه و حالیشون کنه که اینقدر تو زندگی مادرشون دخالت نکنن. بهشون گفته شد که غیبتهای مادرشون بیشتر در رابطه با مسئلهی طلاقشه و وکیل و... اما تو گوششون نرفت و هر دو پسر خودشونو قیم مادر 40 سالهشون میدونستن.
خیلی وقتا تو فکر سیمینخانم بودم و مشکلاتش.
سه روز پیش به طور اتفاقی سیمینخانم رو دیدم. دستش خوب شده بود و از گچ بیرونش آورده بودن. شیکوپیک کرده بود و خیلی شنگول بود. گفت میخواد بستنی مهمونم کنه. گفتم حتما طلاقت درست شد بالاخره؟ تبریک! گفت درست میشه. برق چشاش میگفت که عاشقه. حدسم درست بود.
تعریف کرد در همین رفت و آمداش به دادگاه با آقایی که اونم برای طلاقدادن زنش میومده آشنا شده. خیلی بامحبت و آقا. خیلی هم خوشتیپ و خوشلباس.میگفت گور پدر بچهکردن و شوهر. چقدر زجرم دادن و دم برنیاوردم. چقدر بهم تهمت زدن. گفتم بذار اقلا آش نخورده و دهن سوختهنشیم.
گفت معلولیتش برای آقاهه اصلا مهم نیست و روزی هزار بار قربون صدقهی چشمان شهلام میره. هر روز ناهار دعوتم میکنه به رستوران. تازه تو کیفم هم گاهی یه دسته اسکناس میذاره. و با شوق کیفشو باز کرد و هزاریهایی که در کیفش ول بودن نشون داد. گفت میخواد یواشکی برام خونه اجاره کنه. ولی گفته هیچکدوم از فامیلهای من یا خودش نباید بو ببرن. گفت پسراتم نباید آدرستو بدونن. حتی خواهر برادرات.
راستش از تعریفهایی که از آقاهه کرد حس کردم تو عشقش زیاد صادق نیست.سیمین احتمالا داره گول زبونبازیهای اونو میخوره.
کمبود محبت از بچگی با او چه کرده!
ولی خوب، خندههای سیمینخانم خیلی قشنگتر از گریههاشه.
3- سیبا از یه کت چرم خوشش اومد به اصرار مجبورش کردم بخرهتش.
فروشنده شروع کرد برای کت کاغذ خرید نوشتن. پرسید به نام آقای....؟( معمولا برای خرید اسم نمیپرسن. ولی اینیکی کاغذ خریدش مفصل بود. شاید چون گارانتی داشت)
با هول گفتم: خانم فلانی! و فامیلی خودمو گفتم.
فروشنده و سیبا با تعجب نگاهم کردن. من که تو ذهنم تحت تأثیر حرفای سیمینخانم بودم که شوهرش از اول ازدواج همه چیزو به اسم خودش میخریده، یواشکی به شوخی گفتم. اهه میخوای بعد از اینکه به سلامتی طلاق گرفتیم برش داری برای خودت ؟!
سیبا آهسته گفت آخه بعد از طلاق کت مردونه به این گندگی به چه دردت میخوره؟
هر چیهم یواش حرف زده بودیم فروشندهی فضول شنیده بود و داشت نخودی میخندید.اگه یهکم پرروتر بودم میگفتم شاید سایز شوهر بعدیم باشه:) حیف که خیلی خجالتیام و نخواستم فروشندهی فضول بیشتر از حرفام فیض ببره.
4- به کامران قول داده بودم عکس خانهی سالمندان یهودی رو بذارم اینجا.
آدرس: میدان امامحسین، اوائل خیابان دماوند، جنب برق بوعلی، بعداز هنرستان سابق اُرت( که حالا حزباللیها اشغالش کردن)، اول کوچهی داوود عاشقباه. پلاک 2تلفن - 77564169-
77554917
خود کلیمیها بهش میگن "پیرخونه"
.
بیشترشون کسیرو تو ایران ندارن. گذاشتنشون اینجا و پول چندماهو ریختن به حساب خانهی سالمندان و رفتن. گاهی هم یادشون میره دیگه پول بفرستن و مخارجشون از کمکهای دیگران تأمین میشه. به خاطر داشتن دکتر و پرستار و دارو و رسیدگی بیشتر و قیمت ارزونتر نسبت به خانههای سالمندان دیگه از مذاهب دیگه هم اینجا میان.
جالبه که پرستارها هم از مذاهب مختلفن. زرتشتی، یهودی، مسلمون و ارمنی. در واقع اینجا انسانیت حرف اولو میزنه، نه مذهب!
5- قبرستان کلیمیها " بهشتیه"
خیابان خاوران. جنب فرهنگسرای خاوران:
اونها هم روی سنگها شغل فرد درگذشته رو حک میکنن:
نوازنده...
راننده اتوبوس...
گفتم حالا که هی چپو راست متهم به ارتباط با صهیونیسم میشیم یه دوسه تا ستارهی داوود بذاریم اینجا بعضیا بیشتر بسوزن:)
.به طور اتفاقی از دو سنگ عکس گرفتم که بعدا که روشو خوندم فهمیدم سمت راستی آرامگاه سلیمان حییم نویسندهی دیکشنری معروف حییمه.
بعضیها روی قبر عزیزانشون گل میذارن(البته نه مثل مسلمونها پرپرش کنن. همینطور دستهگل کامل ) بعضیا دیدم پرتقال و نارنج میذارن رو قبر. یه خانمی گفت همیشه یه دسته نعناع مییارم و یه عالمه دونه برای پرندهها( میگفت پرندهها که نوک میزنن به دونهها انگار دعا میکنن) یکی هم دیدمم انار می ذاره.. البته شستن سنگ با گلاب شبیه رسم ماست. و زدن سنگی بر قبر برای بیدار کردن صاحب قبر..( یعنی صاحبخونه مهمون نمیخوای)
6- بعد از مدتها چشممون با دیدن هفته نامهی گلآقا روشن شد:)(من هنوز گیر نیوردم. میگن دوشنبه منتشر شده. من فعلا گوشم روشن شده)
7- خاطرهای شیرین از ولگرد عزیز:
کلاس ۱۲ دبيرستان بودم معلم تاريخی داشتيم که بارفتار وحرف هاي عجیب غریباش درحین درس دادن در کلاس ها خودش را الت دست ومضحکه شاگردان کلاس ساخته بود وبجای درس دادن...دائمادر طول درس تاریخ درحال کلنجار رفتن باشاگردان کلاس بود. او از بچهها میخواست زمانی که او درس میدهد یا هر چه میگوید سکوت کنند وبقول ما بچهها شلوغ نکنند. فقط به او گوش کنند ..یادش بخیر اگر زنده باشد!! این آقا معلم که از حق هم نمیشود گذشت معلم بسیار باسوادی بود و تاریخ جهان را خوب میدانست ولی در کلاس داری بسیار ناشی و ناپخته بود . به سختی قادر بود که با فحشو فضیحت و حتی تهدید به اخراج بجه ها از کلاس ...یا دادن نمره صفر در درس تاریخ به ما شاگردان اندکی ارامش نسبی در کلاس برقرار کند. و ما شاگردان را وادار کند که به درس او گوش کنیمچون هنوز جند لحظه از درس دادنش نگذشته بود که بین حرف هایش از تاریخ یک جوک رکیک چاشنی درس تاریخاش میکرد... که با گفتن ان جوک بود که شلیک خنده و دست زدن بجه ها کلاس را به لرزه در میاورد!!وانتطار داشت بچهها همچنان ساکت باشندکه ان ممکن نبود و کنترل کلاس دوباره از دست او خارج میشدبعد هرچه سعی میکرد که کلاس را ارام کند موفق نمیشد و تا انجا پیش میرفتکه گاهی با بچهها دست به یقه هم میشد...!!ودست اخر اغتشاس و سر وصدای کلاس ما درتمام راهرو همطبقهی ما میپیچید وخبر به دفتر دبیرستان میرسید ..وبسیاری اوقات چون قادر نبود نظم را به کلاس برگرداند. قهر میکرد و از کلاس بیرون میرفت و توی دفتر دبیرستان بست مینشستو یا دست به دامن مدیر دبیرستان و ناظم میشد که بیاید به کلاس ما شاگردان را نصیحت کنند و نظم را در کلاس او برقرار کنند!!که در حین درس دادن او شلوغ نکنیم!!.....یاد یکی از کار های عجیب و غریت او می افتم . یک بار بر حسب تصادف گویا یکی از شاگردان سر کلاس او خرما خورده بود و هستهی انرابه کف کلاس پرتاب کرده بود...و این اقا معلم در حین درس دادن ناگهان متوجه هسته خرما شد . وفتی به ان رسید چند لحظه مکث کرد و یک دفعه پاشنه یکی از کفشهای خود را روی هسته خرما قرار داد .. . نه یک بار جند بار دور خودش شروع به چرخیدن کرد. این عمل او سبب شد که کلاس از شدت خنده بچهها مثل بمب منفجر شود!! و بعد که قادر نشد ارامش را به کلاس برگرداند با لهجهی خاص اصفهانی خیلی غلیظ شروع کرد به فحش دادن به بچهها :پ در/ سگها جرا میخدید ؟ !!. و چون نتوانست کلاس را ساکت کند با قهر از کلاس بیرون رفت. مثل همیشه برای شکایت گویا باز به دقتر دبیرسنان رقته بود و دست به دامن ناظم دبیرستان شده بود. جون بعد از چند لحطه ناطم گردن کلفت پرهیبت دبیرستان چوب بدست واردکلاس ما شد...بجهها مثل همیشه با دیدن ناظم از جا بلند شدند و کلاس عرق سکوت شدن. ناظم در ابتدا باقحش و تهدید وسپس با عصبانیت شروع به نصیحت ها کردکه باید احترام این معلم تاریخ مان را نگاه داریم . اورا درحین درس دادن ایشان را اینفدر اذیت نکنیم!. درد سر برای ایشان ایجاد نکنیم و ارامش کلاس را رعایت کنیم و قدر ایشان را بدانیم و چه و چه... در اخر گفت اگر ایشان به کلاس شما نیایند شما تا اخر سال بدون معلم تاریخ خواهید ماند وما معلم تاریخ دیگری نداریم که بجای ایشان بگذاریم ...خلاصه کلی تهدید و تشویق کرد که باید سر کلاس ایشان ارامش کلاس مان رارعایت کنیم که ایشان فادر باشند درسشان را بدهندو از بجه ها فول گرفت که نظم و سکوت را سر کلاس ایشان رعایت کنند همه بجه ها قول داند ..که سر کلاس ایشان دیگر ارام باشندو شلوغ نکنند ..اما میصر کلاس از جا بلند شد وگفت اقای ناطم .. بخداباور کنید تقصیر بجه هانیست ..ایشان خودش یک کارهایی سر کلاس می کنند و یک حرف هایی میزنند که نظم کلاس را بهم میریزند.. با این همه چشم اقای ناظم هر چه شما بفرماییداطاعت می کنیم و من سعی میکنم بچه را کنترل کنم.... ..مبصر کلاس از طرف بچه ها ناظم را مطمئن کرد و فول داد که سکوت را در کلاس اقای معلم تاریخ رعایت کننداقای ناظم هم از بچه تشکر کرد...و بدون حداخافظی از کلاس بیرون رفت ولی چند دقیقه بعد اقا معلم را با خودش به کلاس اورد و در جلو افای معلم گفت :شاگردان شما قول داده اند که در کلاس شما نظم و وارامش را از این به بعد رعایت کند...وبچه های خوبی باشند اقا معلم تاریخ در جواب ناطم فقط سری تکان داد..و اقای ناطم مارا با اقا معلم تنها گداشتو خودش جوب بدست از کلاس خارج شد....حالا ما ماندیم و اقای معلم تاریخ مان ..کلاس عرق سکوت بود !! از هیچ یک از ما صدایی در نمی امد.... اقا معلم در حالیکه دست هایش را به پشت خودش گره کرده بود بدون اینکه چیزی بگوید چندین بار طول عرض کلاس را پیمود و بلاخره روبروی بجه ها پشت به تخته سیاه ایستاد. به نطر میامد از انهمه سکوت وارامش بجه برای اولین در کلاس ما میدید حیرت کرده بود. همهی ما منتطر بودیم که اقای معلم درس اش را شروع کند. اقای معلم نگاهی غضب الود به بچههای کلاس انداخت بچه هایی که به دهان او چشم دوخته بودند و منتطر بودند که او درسش را شروع کند نا گهان با تمسخر باهمان لهجه اصفهانیش گفت :/پ در /سوخته ها حالا برای من توطئه سکوت کرده اید که حرف نمیزنید....بقیه حرقش تمام نشده بود با این گفته اوبود که دوباره صدای بلند قهقهه و همهمه ّ بجه های کلاس بلند شد نه تنها توی کلاس ما بلکه صدای ان گویا توی تمام راهرو هم طبقه کلاس هم شنیده شده بودچون طولی نکشید که ناطم دوباره چوب به دست وارد کلاس ما شد که ببیند چه خبر شده.؟.
8- عطیه جان دوستت دارم
...
9- حرف سیمین خانم رو آویزهی گوش بکنید.حتما هنری، حرفهای، علومی بلدباشید که بشه باهاش پول درآورد. نمیگم شروط ضمن عقد بدن. یا مهریه اصلا به درد نمیخوره اما اگه مرد خیلی بد باشه میتونه بزنه زیر همهی اینا...
3:04 Zeitoon
جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)