پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

فرزنده خوانده


این روز‌ها کسی که بیشتر از همه شور و شوق داریم بریم خونه‌ش، دوستیه که یه بچه‌ آورده برای بزرگ کردن.
شاید باورتون نشه اما با ورود این بچه‌ی دوست‌داشتنی شور و شوق زیادی در همه اطرافیان به‌وجود اومده.حالا پدر مادر جدیدش چه لذتی می‌برن،‌ خدا می دونه!
این بچه‌ی ناز کوچولو وقتی به خونه‌ی این دوستمون اومد دو سالش بود. اوائل دنیا اومدنش پدر مادرش رو از دست داده و با مادر بزرگ پیر و بیمارش زندگی می‌کرد. مادر بزرگ نه پول داشته برای این بچه غذا و لباس درست‌حسابی تهیه کنه و نه حوصله داشته باهاش بازی یا حتی کمی بهش مهربونی کنه. هر وقت هم عصبانی می‌شده شترق می‌‌خوابونده تو گوش بچه. به خاطر این موضوع ، بعد از دوسال تا همین چند وقت پیش هر دستی به نوازش روی سرش دراز می‌شد ناخودآگاه با ترس سرش رو کنار می کشید و فکر می‌کرد می‌خوان کتکش بزنن.و مدت‌ها یواشکی شکلات و شیرینی از رو میز برمی‌داشت و قائم می‌کرد برای روز مبادا.
( کمی مثل داستان "هایدی" و جمع‌کردن نون‌رول برای مادر بزرگ پیتر).
دوستمون بعد از تحویل گرفتنش از مادر بزرگ چند آدرس عوض می‌کنه. با اینکه مادر بزرگ رضایت کامل داشته و اصلا با دیدن وضع مالی اینا خودش این پیشنهادو داده ولی اینا می‌ترسن مادر بزرگه پشیمون شه یا حتی بخواد پولی بگیره.( البته من خودم دلم برای مادربزرگه هم می‌سوزه. کاش می‌شد اونو هم به مادربزرگ‌خواندگی گرفت.)
شما نمی‌دونید چه اتاقی برای این بچه درست کردن و چقدر بهش می‌رسن و محبت می‌کنن.
جوری که منم هوس کردم فرزند‌خونده‌شون بشم!

این‌جور بچه‌آوردن( از راه‌های غیر رسمی) تو ایران خیلی باب شده. من حتی نمونه‌ای دیدم که زن و شوهری از خارج‌کشور اومدن و از روستایی بچه خریدن و بردن مثلا آلمان.

در ایران واگذاری بچه‌ی بدون سرپرست از کانال‌های رسمی به‌سختی انجام می‌شه. هفت‌خوان رستمی داره که نگو!!
یکی از شرطای اصلیشون اینه که پدرمادر باید مذهبی‌ و اهل نماز روزه باشن و اصلا امکان بچه‌دار شدنشون نباشه. وضع مالی خوب داشته باشن. بدون اجازه بهزیستی حق تغییر محل و خونه و حتی مسافرت ندارن و هزار شرط و شروط دیگه...
اون‌قدر شرط و شروط می‌ذارن و اینقدر می‌برن و میارن و سوال‌پیچ می‌کنن تا زوج پشیمون بشن و اونی که مخالف‌تره اون‌یکیو مجاب کنه که همین‌طوری راحت‌تریم.

متاسفانه در ایران بچه‌های نوزاد رو بیشتر به فرزند‌خوندگی می‌گیرن. بچه‌های بزرگ‌تر زیاد هواخواه نداره. می‌گن شخصیتش شکل گرفته و تازه می‌دونه پدر مادر نداره. و ما می‌خواهیم تا آخر عمر ندونه.در صورتیکه به نظر من بچه‌های بزرگتر که از آب و گل و پوشک دراومدن بهترن. بعدش چه اشکال داره بدونه. چرا نباید تابوی فرزند‌خواندگی رو بشکنیم؟

یکی از قوانین مملکت ما اینه که اگر بچه‌ای حتی یک نفر از فامیلشون زنده باشه به کسی دیگه نمی‌دنش.در صورتیکه ممکنه اون فامیل اصلا صلاحیت و امکانات نگه‌داشتن بچه رو نداشته باشه.
مثلا در زلزله‌بم که این‌همه آدم کشته شد و خیلی از بچه‌ها یتیم شدن، علی‌رغم کلی پیشنهاد فرزند‌خواندگی از طرف مردم داخل و خارج کشور، حتی یک نفرشونو به مردم ندادن. یکی رو دادن به عموش که اصلا نمی‌خواستش.. استطاعت مالی نداره و از روی عصبانیت روزی هفت دست کتکش می‌زنه. یکی رو دادن به داییش که مثلا انحراف اخلاقی داره. همه می‌دونن به بچه‌ی خواهرش تجاوز می‌کنه اما هیچکاری از دستشون بر نمیاد. و سرنوشت‌های مشابه این دو...
یا ممکنه بابا و مامان بچه‌ای در زندان باشن و به حبس ابد محکوم باشن( در شیرخواه آمنه نمونه‌ش هست) این بچه‌ هم محکومن تو پرورشگاه بمونن.
چرا اینا نباید مزه‌ی خانواده رو بچشن؟
چرا نمی‌شه مثل کشورهای دیگه بشه این‌جور بچه‌ها رو حداقل تو تعطیلات ببریم مسافرت و پارک بازی و...

کمیته‌امداد در ماه‌های رمضون طرحی رو اجرا می‌کنه به اسم "طرح اکرام"
– قبلا هم در موردش نوشتم- شما می‌تونید در ماه رمضون به پایگاه‌های کمیته‌ امداد مراجعه کنید.
روی میزها پر از شناسنامه‌ی بچه‌هاست.
می‌تونی از روی عکس از هر کدوم که خوشت بیاد به عنوان فرزنده‌خونده انتخابش کنی.
منتها این طرح فرزند‌خوندگی از راه دوره. یعنی شما ماهی حداقل ده هزار تومن برای هر بچه می پردازید به پدرمادر اصلیش و مثلا خرج تحصیلشه.ممکنه شما هیچوقت بچه رو از نزدیک نبینید. اما از طریق کمیته امداد می‌تونید بفهمید که بچه سرماخورده و احتیاج به پول ویزیت دکتر و دارو داره و معلمش کتابهای خارج درس زیادی معرفی کرده و شما یه مقدار باید اضافه بر ده‌هزار تومن باید بدید.با اینکه این روش هم بهتر از هیچه. در واقع بهش نمی‌شه گفت فرزند خونده گرفتن. بیشتر کمک مالیه. اون هم در حد خیلی کوچکی...

اگر این موانع رو هم بردارن باز هم تعداد زیادی از مردم با فرزند خونده آوردن مشکل دارن.یه ضرب‌المثل می‌گن و خلاص.
می‌گن مگه نشنیدی که " فرزند کسی نمی‌کند فرزندی!" بچه‌ی خودمون برای ما چیکار کرده که بخواد این- ببخشید- تخم زول بخواد بکنه.و ضرب‌المثل‌های دیگه‌ای که حتما شنیدید.
( اگر می‌دونید لطفا بنویسید تا بقیه ببینن چقدر غیرمنطقی و خرافیه)
درصدی از زن‌و شوهرها هرگز بچه‌دار نمی‌شن و چقدر لذت‌بخشه آدم بچه‌ی بی‌پناهی رو پناه بده و هم آرزوی خودشو برآورده کنه و هم آرزوی بچه‌رو برای خانواده‌دار شدن.باور کنید من هر نمونه‌ای از فرزند‌خونده آوردن رو دیدم نتیجه عالی بوده. حتی عزیزتر از بچه‌ی خود آدمه.

---------------
پ.ن.
Osmosis Jones در کامنتش نوشته :
"من چندين نفرو ديدم كه با اينكه يه عمر دنبال بچه بودن ولي هيچ‌وقت حاضر نشدن بچه بي‌سرپرست از پرورشگاه بگيرن با اين فكر كه اكثر اون بچه‌ها حرام‌زاده بودن كه رها شدن ! منظور اينه كه مشكل دو طرفه‌س. هم قوانين مزخرفن، هم طرز فكر خيلي از آدما."

منم این جریان حروم‌زاده‌ بودن بچه‌های پرورشگاه رو از مردم زیاد شنیدم... بخصوص آقایون خیلی سخت می‌تونن بچه‌ای رو قبول کنن که از تخم و ترکه‌شون نباشه. دوست دارن خاندانشون از طریق اسپرم خودشون تکثیر پیدا کنه.
حالا نمی‌شه یه‌بچه از تخم و ترکه‌شون بیارن و یه بچه هم از پرورشگاه؟
شما مورد دیگه‌ای سراغ دارید؟
جان مادرتون سعی کنید در ارتباط با موضوع کامنت بنویسید.

از کرامات شیوخ ما!

یکی از کوچکترین کرامات شیوخ شهر ما اینه که رأی به اسم اصلاح‌طلبا نوشته می‌شه و به اسم ..... و ..... و ..... و ....... در می‌آد. این دوتای آخر رو که اصلا کسی در کرج نمی‌شناخت و از تهران نزول اجلال کرده‌اند. یکی با پای خودش و یکی دیگر با ویلچر.... ما که بخیل نیستیم. مهمان‌نوازیم و کشته‌مرده‌ی بو و رایحه‌ی جوراب.
اصلا دیگه اسم نمی‌نویسم.اسم اون نماینده‌ی خودمون هم خیلی اشتباه کردم نوشتم. اعتراض شدیدا‌الحنی از طرف بیت ایشون بهم رسیده و کلی برام خط و نشون کشیدن...اسمشو پاک کردم. هر چی فکر می‌کنم من نه سر پیازم و نه ته!منم معتقدم هر کی خر شد باید سوارش شد. اگر چه می‌دونم در واقعیت جریان کاملا برعکسه! و این سواری توهمی‌ست در مغز ما.اصلاح‌طلبا هم بی‌خود می‌رن فرمانداری شکایت! بده زحمتاشونو کم کردن؟یکی از اصلاح‌طلبای طفلکی که بعد از شمارش اولیه مطمئن بود که اسمش دراومد، برای جشن پیروزیش سالن هم اجاره کرده بود. کارت دعوت هم پخش کرده بود:))بابا سخت نگیرید! صدسال اول فقط سخته. 28ساله‌ش گذشته. چشم به هم بذاری بقیه‌شم رفته.
مثلا می‌خواستم دیگه از این حرفا ننویسم ها...حاج‌آقا به‌خدا بار آخرم بود....
-----------------------
مطلب بعدیم راجع به فرزند‌خوندگیه که نوشتمش. ولی از خستگی نمی‌تونم ادیتش کنم.
-----------------------

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

کیک یزدی

از یک پایگاه رأی‌گیری با ماشین می‌گذشتیم. دیدم وانتی که پشتش پر از زنان و دخترانی با لباس‌های جورواجور بود، ایستاده و دارن یکی یکی به سختی پیاده می‌شن. دست همدیگر رو می‌گرفتن و می‌پریدن پایین. تعجب کردم . تو این هوای سرد، با وانت؟‌ و این‌چنین تفاوت لباس پوشیدن. از خانواده‌های متفاوت؟ پسری ریشو، چهارشانه و قدکوتاه مثل چوپانی رهبریشون می‌کرد.
- بدوید! تندتر!
از کنجکاوی داشتم می‌مردم. به سی‌با گفتم نگه‌دار.نگه‌داشت.
- یه خواهش داشتم. اگه می‌خوای رأی بدی میشه اینجا بدی؟ فکری کرد و قبول کرد.
رفتیم تو. صف مرد و زن قاطی بود. زن‌ها به راهنمایی پسر توی صف ایستادند و بعضی‌هاشون ریز ریز می‌خندیدن. به نظر نمیومد فامیل باشن. به‌نظر بیشتر همسایه و هم‌محل میومدن. تا نوبتشون برسه من مشغول نگاه کردن به اونایی شدم که ورقه رأی رو گرفتن و دارن پرش می‌کنن. تا اونجایی که من دیدم کسی لیستی دستش نبود. اول از همه اسم فامیل و آشناشون رو می‌نوشتن و فوقش یکی دو نفر دیگه که از توی لیست به صورت اتفاقی و تصادفی پیداش می‌کردن.خیلی برام جالب بود. انگشتشون رو توی لیست بالا و پایین می‌بردن . برای هم می‌خوندن و هر کدوم به نظر جالب‌تر میومد می‌نوشتن.. مثلا شوهر می‌گفت اصغر بازاری رو بنویسیم؟ زن می‌گفت نه بابا من از اسم اصغر خوشم نمیاد. این‌یکی چه اسم قشنگی داره! اسم بچه‌مونو هم می‌خوام بذارم رامتین. و شوهر با مهربونی قبول می‌کرد. که به رامتین هم رأی بدن.
خنده‌م گرفته بود.مرد‌ها و زن‌های مسن هم زیاد اومده بودن. با واکر و عصا و یا زیر بغلشون رو گرفته بودن. اکثرا" از خودشون هیچ نظری نداشتن.پسر یا نوه‌‌های نامرد فقط برای رأی آوردن به دوست یا فامیل اونارو آورده بودن !حواسم رفت به زن‌های وانتی و آقای چوپان. زن‌ها همه ورقه‌ی رأی رو گرفته بودن و اومده بودن دور میزی که می‌شد روش نوشت.دست پسر ورقه نبود. معلوم بود قبلا در جای دیگه‌ای رأی داده . خیلی حرفه‌ای عمل می‌کرد. ورقه‌ها رو از دست زن‌ها گرفت و شروع کرد براشون نوشتن. سرباز توی پایگاه خسته با اسلحه‌ای روی پاش، روی صندلی لمیده بود و به مردم از جمله این خانم‌ها نگاه می‌کرد. چشماش روی دخترهای جوون مکث بیشتری می‌کرد و چون تعداد دختران توی پایگاه خیلی بود، زیاد معطل نمی‌شد و سریع می‌رفت سراغ دختر بچه‌سال بعدی.
پسر چوپان همینطور می‌نوشت و می‌نوشت و زن‌ها با خجالت ریز ریز زیر دم روسری یا چادر می‌خندیدن. بدون تعارف از حلقه‌ی زنان رد شدم و به زحمت لیستی که پسر داشت هول‌هولکی می‌نوشت دیدم. لیست رایحه‌‌ی راست‌ها بود!
اول از همه هم برای مجلس خبرگان ....یزدی رو می‌نوشت. پسر حواسش به من نبود و فکر می‌کرد لابد من یکی از زنان وانتش هستم.
به زنان بیرونی حلقه نزدیک شدم. به یکی که موهایش بیرون بود و مانتویی ساده و قدیمی تنش بود گفتم به کی رأی می‌دید؟ دم روسری‌اش رو روی دهانش گرفت و خندید.
والله من هیچکیو نمی‌شناسم. هر چی که اون بنویسه! و به پسر درون حلقه اشاره کرد.
زن‌های دیگه هم که حوصله‌شون سر رفته بود دورم جمع شدن. پسر سرباز هم کمی روی صندلی صاف شد. گفتم می‌دونید داره کیو می‌نویسه؟
...... یزدی!
گفت مگه کیه؟ بده؟
(دیدم راست و چپ و اینا حالیش نیست) گفتم بابا دوباره باید از اول روسری‌مونو بیاریم جلو .. ادعای ارتباط با امام زمان داره و ... پدر زن احمدی‌نژاده. و یه همچین چیزایی. زن با نیش باز گوش می‌داد. زن‌های دیگه هم با لبخند نگاهم می‌کردن.انگار موجود عجیبی بودم. خدا پدربزرگ دختری از میونشون رو بیامرزه که لپ کلام رو گفت: به نظر شما بهش رأی ندیم. گفتم اگه می‌خوای بدبخت‌تر نشی نه!(دوست نداشتم دخالت کنم. اما خواستم کار چوپان را یه جوری تلافی کرده باشم)
زن‌ها شروع به پچ‌پچ کردن.سرباز جوان به زحمت از صندلی پا شده بود و اومده بود جلو. سی‌با هم برام نگران شد و اومد ببینه چه خبره.دختر به چوپان داد زد. آهای... اسم کیک یزدی رو برای من ننویس
.بعد با خنده بهم گفت آخه اسمش اینجوری یادم می‌موند. گفتی چی‌چی ِ یزدی؟زن‌های دیگه بهش گفتن. همون کیک یزدی بهتره! و خطاب به پسره گفتن: پس برای ما هم کیک یزدی رو ننویس!..پسر که عرق‌کرده و تلاشگر داشت می‌نوشت،‌ با تعجب برگشت علت این تمرد گوسفندانش رو بفهمه که چشم خشمگینش به من افتاد و بعد به سرباز که دیگه خواب از سرش پریده بود.
سی‌با هول‌هولکی دستش رو در دستم انداخت و منو کشید . گفت: کار من تموم شد بیا بریم و به سرعت دورم کرد.
گفت بابا... دنبال دردسری؟
گفتم یه کم دیگه صبر می‌کردی لیست تورو بهشون می‌دادم :)
----------
-یکی از نوستالژی‌های گردباد اینه که چرا در این عکس حضور نداره.عکس قشنگیه. نه؟اون‌قدر ازش تعریف
کرده که من هم دچارش شدم...

-----------
یوسف علی‌خانی این‌دفعه پارتی‌بازی کرده و رفته سراغ پدر ِ همسرش آقای مهدی محی‌الدین بناب
استاد بازنشسته‌ی روانشناسی دانشگاه علامه طباطبائی، نویسنده و مترجم"بار اول كه به طور رسمي رفته بودم تا ايرنا را از پدرش خواستگاري كنم، هنوز يادم هست. غروب يكي از روزهاي آبان ماه 79 بود. كه مرخصي ساعتي گرفتم كه ساعت هفت شب، شهرك فرهنگيان، همين خانه اي كه الان تويش زندگي مي كنيم باشم و با پدر ايرنا صحبت كنم. خوش صحبت بود و آرامش دهنده. مهربان بود و با سواد. چنان صحبت مان درباره الموت و بناب و گويش تاتي و زبان آذري و ادبيات و ترجمه و روزنامه نگاري و ... گل انداخت كه يك وقتي نگاهي انداختم به ساعتي كه به ديوار بود؛ يك ربع مانده به دوازده شب بود. خجالت مي كشيدم بگويم براي چه آمده ام:- ببخشيد من...خنديد و سرم را انداختم پايين و از خانه شان آمدم بيرون."