جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

این شش سال ِ آزگار...

هر سال حدودای 25 شهریور که می‌شه عزا می‌گیرم که چی باید برای سالگرد وبلاگ‌نویسیم بنویسم. نه بلدم یه متن شاعرانه احساساتی بنویسم و نه بلدم بشینم به‌صورت منطقی جمع‌بندی کنم و آمار دربیارم که آره من این‌قدر پس‌رفت یا پیش‌رفت داشتم.
فقط می‌دونم تو این شش سال کلی چیز یاد گرفتم و کلی تجربه اندوختم. که اگر بیشتر از محیط واقعی زندگی بیشتر نبوده مسلما کمتر هم نبوده. از همه مهمتر، کلی دوست خوب پیدا کردم. حتی از بین مخالفینم.
اینو گفتم برای خودم که گاهی می‌شینم کلی فحش می‌دم به خودم که چرا اصلا شروع کردم. چرا کلی از وقت خواب واستراحت و وقتی که باید در کنار خانواده باشم رو گذاشتم سر وبلاگ‌نویسی. شاید مسخره باشه گاهی دکتر اخطار جدی داده یه مدت اصلا نرو پای کامپیوتر ولی گوش نکردم و تا صبح نشستم پاش.
تابه‌حال 900 پست تو این وبلاگ نوشتم. گاهی هر پست چند شماره(اگه حد متوسط چهار پنج شماره نوشته باشم خیلی می‌شه ها...) کلی خون‌ دل خوردم تا زیتون رو قسطی خونه‌دار کردم، شوهرش دادم، کار براش پیدا کردم، اگه اخراجش کردن از پا ننشستم و دلداریش دادم باز کار دیگری براش جور کردم، باردارش کردم(با کمک سی‌با البته) زائوندمش... کلی کار ریختم سرش اما نذاشتم هیچ‌وقت وبلاگ‌نویسی رو ترک کنه. چون می‌دونم براش لازمه!
بهترین لحظاتم در اینترنت وقتی بوده که حس کردم برای کسی مفید بودم. کاش باشم. چون من واقعا همه رو دوست دارم. ممکنه گاهی از دست کسی عصبانی شدم اما حتما بعدش پشیمون شدم. اگر بهش نگفتم از حماقتم بوده!
از اینکه شش ساله تحملم می‌کنید ممنون!و اگه تو این مدت کسی رو ناخواسته رنجوندم معذرت...
با تمام این‌ها خوشحالم زیتون رو دارم و از این دریچه با شما در ارتباطم:×


14:47 | Zeitoon | نظرها