از صبح که بیدار شدم احساس کردم به خونش تشنهم. جوشش هورمونهای بدن بود، احساس کمبود محبت بود، هر چی بود دلم میخواست بیاد خونه کلهشو بکنم!
هر ایرادی از اول ازدواج تا حالا ازش دیده بودم یا حرف ناراحتکنندهای اگر بهم زده بود همینجوری جلوی چشمم رژه میرفتن و گاهی هم ناخودآگاه چند تا فحش آبدار هم نثار مامان جونش اینا میکردم.
خدا به دادش برسه، من چم شده بود؟ هر جوری میخواستم این احساس رو سرکوب کنم نمیشد.
نزدیکای شب که اومد خیلی سرد باهاش سلام علیک کردم و وقتی پرسید شام چی داریم، با اخم گفتم حوصله نداشتم چیزی درست کنم،(درصورتیکه تو یخچال بود)
و عین آتشفشانی که عنقربه دود و آتیش از دهنهش بزنه بیرون، منتظر یه بهانه موندم...
اما این شوهر جان ما خونسردتر از این حرفاست. اول کتری رو گذاشت رو گاز و بعد رفت سر یخچال و با اینکه حتما قابلمه پر از ماکارونی رو دیده بود ظرف پنیر درآورد و نون داغ کرد که نون و پنیر بخوره. خواستم بگم سبزی هم داریم که آتشفشان درونم اجازه نداد ولی ته قلبم دوست داشتم ماکارونی و سبزی خوردن و ماست در بیاره...
تا اینجاش به خیر گذشت. از دور از پشت روزنامه میپاییدمش مبادا نونی چیزی از رو میز بندازه پایین. انداخت ولی هنوز نفسم رو برای جیغ زدن چاق نکرده بودم که دولاشد برش داشت...
بعد نشست جلوی تلویزیون. داشت فوتبال نگاه میکرد که رفتم با تغیّر کنترل رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو کانالی که یه سریال مزخرف داشت... هیچی نگفت و رفت کتابی برداشت و شروع کرد به خوندن.
از دست خودم عصبانی بودم اما نمیدونستم باید چکار کنم. راهی بود که شروع کرده بودم. اما چرا نمیومد بگه زیتون جان چته؟ شاید روی شونههاش گریه میکردم و داستان تموم میشد.
اینکارو نکرد و همینجوری داشت کتاب میخوند...
خواستم بگم چرا شوهر قهرمان این سریاله هر سه ماه یکبار یکهفته میبرتش به یه مسافرت خارج کشور ولی تو نمیبری؟ گفتم گفتگوی مبتذلی میشه.
انگار فکرمو خوند، گفت زیتون جان میخوای فردا زودتر بیام با هم بریم سینما؟
خواستم بگم خنگ خدا فردا دوشنبهست، باید سهشنبه بریم که نصف قیمته. اما دهنم جواب داد: نخیر! لازم نکرده!
آب جوش اومده بود، مجبور شدم برم دمش کنم. اما بعدش حتی برای چایی ریختن هم نرفت آشپزخونه.
دیگه هیچی نگفت... هیچ بهانهای هم دستم نداد. گفتم ببین، عین مامانش موذیه...
شد ساعت 12 و من هنوز خودمو خالی نکرده بودم. بگی نگی قلبم تند میزد و دستام لرزش خفیفی داشت. که یهو زنگ موبایلش به صدا دراومد. همکارش آقای مهرابیبود.
غر زدم: اَه، حتما بازم پول قرض میخواد. این موقع شب کی به جز برای پول قرض کردن به تو زنگ میزنه... مبادا بهش بدی...
گوشی رو با دستش پوشوند و لب گزید و گفت: این حرفا چیه، زشته! میفهمه!
من به غر زدن ادامه دادم... گوشی رو که گذاشت گفت امروز چته؟ دیدی زود قضاوت کردی. از باغشون اومده . زنگ زده بود ببینه بیداریم برامون یه جعبه گیلاس بیاره...
کماکان غر میزدم: اَه اَه گیلاس، خیلی خوشم میاد!... اقلا آلبالو میآورد. بیشتر دوست داشتم!
رفت لباس عوض کنه، گفتم ببین هیچکی الکی برای کسی کادو نمیاره، نکنه مثل اوندفعه ضامن یا چک برای گرفتن وام میخواد. هیچی نگفت و از در آپارتمان رفت بیرون.
چند دقیقه بعد با یه جعبه چوبی که سرش با روزنامه پوشونده شده بود برگشت...
گذاشت روی اپن آشپزخونه و روزنامه رو برداشت.
غش کرد خنده... هه هه هه:))) عجب شانسی داری تو زیتون.
کنجکاو بودم چی شده، اما مگه میشد از لاک اخمو بودن بیام بیرون. محلش نذاشتم... خودمو زدم به اینکه هیچی برام مهم نیست،حتی نگاش هم نکردم...
- زیتون، باورت نمیشه، به جای گیلاس آلبالو برامون آورده... دیگه چی میخوای؟
و جعبه رو آورد گرفت جلوم... چه آلبالوهای درشت آبداری! دهنم پر از آب شده بود.
یهو هر چی ناراحتی داشتم انگار یهو دود شد رفت هوا... خندیدم و گفتم یه ذرهشو بشور بیار با هم بخوریم... گفت ای به چشم!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
خیلی قشنگ بود ، نوع نوشتن شما ر دوس دارم :)
ممنون
ارسال یک نظر