تاریخ ثابت کرده که :
هر چی سنگه، حکما" مال پای لنگه!
به انوری بگویید آسوده بخوابد که مدتیست هر بلا از آسمان و زمین رسد،
! اول آدرس خانهی زیتون را میپرسد
11:23 Zeitoon
جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵
اندر مذمت ستایشهای بیخودی
روز کارگر بر تمام کارگران و زحمتکشان مبارک باد.
تا نظام سرمایهداری اینچنینی بر کشورمون حاکمه حقوق کارگران رو میشه گرفت؟
1- رفتم فرو بهفکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:"
- ای خدا!"
یارم شود به صورت، آیینهای
که من
" رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!" ...
(شاملو)
2- ستایش خوبه یا بد؟
گروهی معتقدن که ستایش ِصادقانه مفیده. اطمینان آفرینه. خلاقیت برانگیزه. روابط بین انسانها رو بهبود میبخشه.
آدم از شنیدنش خوشخوشانش میشه و...
پس چرا روانشناسها "ستایش" رو یکی از موانع نزدیکی آدمها میدونن؟
چرا ستایش در ستایششونده ایجاد رنجش میکنه؟
چرا ستایششونده بعد از مدتی احساس میکنه فریب خورده؟
چرا حتی اگر ستایش با نیت گولزدن طرف بهکار نره بازهم اگر خیلی تکرار بشه اثرات زیانبخشی داره؟
روانشناسایی مثل گینوت معتقدن که ستایش مثل شعاری پوچ برای وادار کردن مردم به تغییر رفتارهاشون به کار میره
!یا آگسبرگر(نمیدونم چرا یاد همبرگر افتادم) معتقده که ستایش شدن در بیشتر مواقع دستکاری شدنه.
نوعی مورد سوءاستفاده قرار گرفتنه.
به نوعی گیر افتادن و اغفال شدن در چنبرهی تعارفاته.
زیتون هم اضافه میکنه که با ستایشهای بیمارگونه دوستان ( و غریبهها) را به خود بدهکار میکنیم.
میدونیم وقتی از یکی خیلی تعریف کردیم بخصوص اگه طرف ایرانی باشه حتما ستایش مارو با ستایش جواب میده.
( در همین محیط مجازی حتما دیدید که مثلا یکی روزی به صدوبلاگ سر میزنه و تو نظرخواهیشون بلااستثنا کلی کمپلیمان میگه که تو محشر مینویسی، شخصیتت کاریزماتیکه، عاشقتم، فدات بشم و اینگونه کلمات چاپلوسانه. کلی شونههای مردمو میماله و بعد میره تو وبلاگش دست وپاشون دراز میکنه و منتظر میشه اونا بیان براش بمالن!(دستوپا رو عرض میکنم!)
حالا اگه از صد نفر یکچهارمشون هم بیان بد نیست...جالب اینه که این دستو پا مالوندنها اینقدر مزه میده که همسر طرف هم دستوپاش شروع به خارش می کنه و اونم تو وبلاگ درازشون میکنه.)
اشکال دیگهی ستایشهای غلوآمیز اینه که طرف- اگه آدم سادهلوحی باشه- کمکم باورش میشه که آدم خیلی توانا و داناییه. و کمکم حتی به ستایشکننده محل نمیگذاره. (خواستم بگم محل سگ، اما یادم اومد این یه مطلب جدیه.)چون فکر میکنه از اون هم بالاتر رفته. حالا خر بیار و باقالی بار کن و بهش بفهمون که بابا من اینا رو برای نفع خودم بهت گفتم که تو رودروایسی بمونی و بعدا(یا شایدم همین الان) به خودم پس بدی. مگه دیگه تو گوشش میره. یارو رفته تو اوج و نمیتونی پایینش بیاری. اینجور ستایشها نه تنها مفید نیست بل که کلی هم مضره براش.باعث میشه خودشو آدم کاملی بدونه و دنبال پیشرفت نره.
( در اینجا ستایشکننده خیانت کرده)
به صحبتهای گینوت و آگسبرگر برگردیم. راست میگن. یهوقتایی ستایشکنندهها با بهبه و چهچه به سمتی سوقت میدن که قلبا دوست نداشتی بری.
خیلیها رو دیدم با تشویق و ستایشهای اغراقشده وارد محفلهایی شدن که اصلا گروهخونیشون با اونا نمیخورده و بعدا فهمیدن ا ونا خواستن بندازنشون جلو و خودشون مظلومنمایاانه کنار وایسن.............
البته نیایید این حرفا رو خودم پیاده کنید ها...برام حرفای مثبت و خوبخوب بنویسید:)ستایش و تعریف و تمجید هم پذیرفته میشود!قول میدم بیراهه نرم، لوسنشم، بالا نرم، پایین نیام، خودمو ضایع و تباه نکنم، اصلا باور نکنم. اما خودمونیم ستایش یه کمکی به آدم اعتمادبهنفس میده ها...
3- آونگ شماره حساب برای کمک به نوازندگان خراسانی شب، سکوت، کویر رو اعلام کرده:بانک ملی ، سیبا ،شماره حساب: ۰۱۰۲۵۹۲۵۳۰۰۰۱کد شعبه ۰۲۱۹ مرضیه صابری
هر چقدر هم کم، کمک شما حتما مرهمی بر زندگی اوناست.
شماره حساب مال سیبای من نیست
ها... اون یه سیبای دیگهست. سبیلهاش اصلا باروتی نیست.
4-به جان شما مطلب شمارهی دو شوخی بود( اصلا مثل آخوندها اونو برای دیگران گفتم)ستایش خیلیهم خوبه.به بهترین ستایشها جوایز ارزندهای تعلق میگیرد..
آها... بذارید اول دست و پامو تو وبلاگم دراز کنم:)
3:03 Zeitoon
تا نظام سرمایهداری اینچنینی بر کشورمون حاکمه حقوق کارگران رو میشه گرفت؟
1- رفتم فرو بهفکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:"
- ای خدا!"
یارم شود به صورت، آیینهای
که من
" رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!" ...
(شاملو)
2- ستایش خوبه یا بد؟
گروهی معتقدن که ستایش ِصادقانه مفیده. اطمینان آفرینه. خلاقیت برانگیزه. روابط بین انسانها رو بهبود میبخشه.
آدم از شنیدنش خوشخوشانش میشه و...
پس چرا روانشناسها "ستایش" رو یکی از موانع نزدیکی آدمها میدونن؟
چرا ستایش در ستایششونده ایجاد رنجش میکنه؟
چرا ستایششونده بعد از مدتی احساس میکنه فریب خورده؟
چرا حتی اگر ستایش با نیت گولزدن طرف بهکار نره بازهم اگر خیلی تکرار بشه اثرات زیانبخشی داره؟
روانشناسایی مثل گینوت معتقدن که ستایش مثل شعاری پوچ برای وادار کردن مردم به تغییر رفتارهاشون به کار میره
!یا آگسبرگر(نمیدونم چرا یاد همبرگر افتادم) معتقده که ستایش شدن در بیشتر مواقع دستکاری شدنه.
نوعی مورد سوءاستفاده قرار گرفتنه.
به نوعی گیر افتادن و اغفال شدن در چنبرهی تعارفاته.
زیتون هم اضافه میکنه که با ستایشهای بیمارگونه دوستان ( و غریبهها) را به خود بدهکار میکنیم.
میدونیم وقتی از یکی خیلی تعریف کردیم بخصوص اگه طرف ایرانی باشه حتما ستایش مارو با ستایش جواب میده.
( در همین محیط مجازی حتما دیدید که مثلا یکی روزی به صدوبلاگ سر میزنه و تو نظرخواهیشون بلااستثنا کلی کمپلیمان میگه که تو محشر مینویسی، شخصیتت کاریزماتیکه، عاشقتم، فدات بشم و اینگونه کلمات چاپلوسانه. کلی شونههای مردمو میماله و بعد میره تو وبلاگش دست وپاشون دراز میکنه و منتظر میشه اونا بیان براش بمالن!(دستوپا رو عرض میکنم!)
حالا اگه از صد نفر یکچهارمشون هم بیان بد نیست...جالب اینه که این دستو پا مالوندنها اینقدر مزه میده که همسر طرف هم دستوپاش شروع به خارش می کنه و اونم تو وبلاگ درازشون میکنه.)
اشکال دیگهی ستایشهای غلوآمیز اینه که طرف- اگه آدم سادهلوحی باشه- کمکم باورش میشه که آدم خیلی توانا و داناییه. و کمکم حتی به ستایشکننده محل نمیگذاره. (خواستم بگم محل سگ، اما یادم اومد این یه مطلب جدیه.)چون فکر میکنه از اون هم بالاتر رفته. حالا خر بیار و باقالی بار کن و بهش بفهمون که بابا من اینا رو برای نفع خودم بهت گفتم که تو رودروایسی بمونی و بعدا(یا شایدم همین الان) به خودم پس بدی. مگه دیگه تو گوشش میره. یارو رفته تو اوج و نمیتونی پایینش بیاری. اینجور ستایشها نه تنها مفید نیست بل که کلی هم مضره براش.باعث میشه خودشو آدم کاملی بدونه و دنبال پیشرفت نره.
( در اینجا ستایشکننده خیانت کرده)
به صحبتهای گینوت و آگسبرگر برگردیم. راست میگن. یهوقتایی ستایشکنندهها با بهبه و چهچه به سمتی سوقت میدن که قلبا دوست نداشتی بری.
خیلیها رو دیدم با تشویق و ستایشهای اغراقشده وارد محفلهایی شدن که اصلا گروهخونیشون با اونا نمیخورده و بعدا فهمیدن ا ونا خواستن بندازنشون جلو و خودشون مظلومنمایاانه کنار وایسن.............
البته نیایید این حرفا رو خودم پیاده کنید ها...برام حرفای مثبت و خوبخوب بنویسید:)ستایش و تعریف و تمجید هم پذیرفته میشود!قول میدم بیراهه نرم، لوسنشم، بالا نرم، پایین نیام، خودمو ضایع و تباه نکنم، اصلا باور نکنم. اما خودمونیم ستایش یه کمکی به آدم اعتمادبهنفس میده ها...
3- آونگ شماره حساب برای کمک به نوازندگان خراسانی شب، سکوت، کویر رو اعلام کرده:بانک ملی ، سیبا ،شماره حساب: ۰۱۰۲۵۹۲۵۳۰۰۰۱کد شعبه ۰۲۱۹ مرضیه صابری
هر چقدر هم کم، کمک شما حتما مرهمی بر زندگی اوناست.
شماره حساب مال سیبای من نیست
ها... اون یه سیبای دیگهست. سبیلهاش اصلا باروتی نیست.
4-به جان شما مطلب شمارهی دو شوخی بود( اصلا مثل آخوندها اونو برای دیگران گفتم)ستایش خیلیهم خوبه.به بهترین ستایشها جوایز ارزندهای تعلق میگیرد..
آها... بذارید اول دست و پامو تو وبلاگم دراز کنم:)
3:03 Zeitoon
سهشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵
این فصل دیگریست...
1- این
فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند..
.(شاملو)
2- بعضی از آقایون راننده وقتی یه خانمو جلوتر از خودشون میبینن اونم تو لاین سرعت عجیب بهشون برمیخوره. حالا میخواد راه باز باشه و خانومه درست پشت سر ماشینجلویی حرکت کنه یا مثل اونروز اصلا راه بسته باشه و ماشینا تو هر سهلاین با سرعت لاکپشتی حرکت کنن.
من از سیبا یاد گرفتم وقتی راه یهمتر یهمتر باز میشه عجله نکنم و با هول گاز ندم که این یهمترو پر کنم و بعد محکم بزنم روی ترمز!
تقریبا بدون گرفتن ترمز جوری میرم که تا یهمتر بعدی باز میشه من به جلویی رسیدم.
اما اونروز آقای ماشینپشتی بدجور شاکی بود. هی بوق الکی و چراغ میزد. آینهم از شدت نورش شده بود چراغ چشمکزن.
دیوانه، میدید که من راهی ندارم برم ها، اما بازم ولکن نبود.
منم هی علامت میدادم که بابا کجا برم؟
اما باز بوق چراغ، بوق چراغ...آخرش تحمل نکرد. به زور خودشو چپوند تو لاین وسط.
بعد از چند دقیقه وقتی اولینیهمتر جلوی من باز شد سپرشو کرد تو اون یه متر. منم برای اینکه نزنم تو گلگیرش مجبور شدم وایسم تا دوسهتا یهمتر دیگه راه باز شه تا بتونه کامل بیاد جلوم.
آقاهه موقع عملیات همچین از زیر سبیلاش لبخند میزد که انگار دنیارو فتح کرده.حالا اون جلو و من عقب. اونم که راه نداشت بره.
رگ بدجنسیم گل کرد. گفتم بد نیست یه گوشمالی بهش بدم. سپر جلومو چسبوندم به سپر عقبش و اولش چند تا بوق زدم و چون دیدم آلودگی صوتی ایجاد میکنه شروع کردم چراغ زدن! یارو دیوونه شده بود. هی علامت میداد که کجا برم؟ محل نذاشتم و باز چراغ زدم:) سپربه سپرش حرکت میکردم. جوری که خیلی عجله دارم.بلایی سرش آوردم که مجبور شد دوباره به سختی بره لاین وسط:) دستهاشو به علامت تسلیم بالا آورد. من گاز دادم رفتم پشت ماشین جلویی و دو انگشتمو به علامت پیروزی براش آوردم بالا( زشت بود انگشت شستمو نشونش بدم!) و لبخند زدم.
3- مرد با یهگونی چغالهبادوم اومد خونه و داد زد:
- زن! اون ماشین لباسشویی سطلی رو پر کن آب. برای بساط فردام چغاله خریدم. میخوام بریزم توش پُرزاش بره.
- حالا بذار بعدا. کهنههای مملی توشه. امروز بیرونروی داشت این دومین باره که ماشین میزنم. راستی چورابات خیلی بو میده. یه هفتهست که نشستیش. بذار تو حموم وقتی کهنهها شسته شد بذارم تو پسآبش.-
ای بابا. تو که میدونی منم و یه بساط چغاله. از این به بعد صبحا کهنه و لباسا رو بشور تا شبا بمونه برای چغالهها..
- چشم اکبر آقا!
آقا من تاحالا نمیدونستم که چغالهفروشها چهطوری پرز چغالهبادوما رو میگیرن. از وقتی تو گزارش تلویزیون مصاحبه با چغالهفروشها رو گوش کردم و اونا گفتن چطوری با ماشین کهنهشوری خونهشون اینکارو میکنن دیگه دلم نمیاد چغالهی پرزگرفتهی سبز و براق بخرم و بخورم.پرزدارها هم زیاد خوشگل نیست... یه کیلو خریدم. ارزونتر هم بود. اما دلم نیومد تا آخر بخورم(سیبا هم که برعکس من کشته مردهی شیرینیجاته و با میوههای ترش زیاد میونهای نداره)
4- دیدم چغالهها مونده و داره خراب میشه. یه چیزی راجع به خورش چغاله شنیده بودم اما تاحالا نه دیده بودم نه خورده بودم نه طرز تهیهشو میدونستم. نمیدونستم عین خورش کرفس با نعناعچعفری درست میشه یا عین خورش کدو با ربگوجه.
نعناعجعفری که نداشتم. بعد از اینکه با گوشتچرخکرده کلهگنجشکی درست کردم، قطعههای سیبزمینی و چغالهها رو اضافه کردم و بعد از جا افتادن ربگوجه و لیمو عمانی اضافه کردم. قیافهش بد نشده بود. امامزهش نه.
سیبا حیوونی چیزی نگفت و خورد. اما آخرش دیدم کلهگنجشکها و سیبزمینیها رفته و باز چغالهها مونده.
باز دلم نیومد دورشون بندازم. وعدهی بعدی کبابتابهای درست کردم و دورش گوجهفرنگی خورد شده و فلفلدلمهای و قارچ و نخود فرنگی و کمی رب ریختم. تو فاصلهای که جا بیفته نشستم(یعنی وایسادم) مغز چغالهها رو درآوردم و با کارد ریزریزشون کردم و ریختم تو تابه. اصلا معلوم نبود چیه. آخرش هم کمی آبلیمو اضافهکردم.ایندفعه سیبا همچین با علاقه خورد. بعد که گفتم چغالههم توش بوده یه جوری شد:)) ولی گفت ایندفعه خیلی خوب شده بود( روش نشد بگه دفعهی پیش خوب نشده. بس که نجیبه این بشر)
5- حرف جوراب شد. یکی از بهترین شرطای قبل از عقدی که شفاهی با سیبا گذاشتم این بود که شبا تا میاد خونه جوراباشو بشوره و بره آویزونش کنه. سیبا هم الحق هر شب اینکارو کرده.
بدون استثنا:)
6- حرف عقد شد. آینهی عقد ما سر سفرهی عقد افتاد و شکست. دلیلش هم اینبود که به خاطر اینکه پایههاش کوچیکش قدرت تحمل آینه رو نداشت خیلی ارزون بود. و ماهم نمیخواستم زیاد پول آینه شمعدون بدیم . وایسوندنش قلق میخواست که ما خودمون سرسفره وایسونده بودیمش. اما موقع جمع کردنش ما نبودیم و دیگران زدن شکوندنش.. فرداش مامان سیبا داد براش آینه انداختن. شیشهبره پایهشو هم درست کرده بود. من بعد از چند هفته با شمعدوناش دادم به یه دختری که آینهشمعدون سرعقد نداشت. اونم بعدا منودید و گفت با اجازهت بعد از عقد دادمش مسجد تا دخترای بیبضاعت ازش استفاده کنن. گفت ایشالله که راضی هستی. گفتم چرا نباشم؟!
7- حلقهی ازدواجم هم چندماه بعد از عقد افتاد تو دریا. هر کاری کردیم پیدا نشد که نشد.میگن شکستن آینهی عقد و گم شدن حلقهی ازدواج بد یمنه. اما برای ما بدیمن که نبوده خیلی هم خوشیمن بوده:) تو یه سال دوبار حلقه در دستم رفت:)
8- حواسم نبود ماشین نداشتم. طبق معمول وقتای که حقوق میگیرم مریضی ِ خریدم عود میکنه. یه راست میرم فروشگاه و بیشترشو خرج میکنم. اصلا برنج نمیخواستم. یه کیسهی 5 کیلویی خریدم. شکر یه عالمه داشتیم. یه بسته برداشتم که اونم 5/5 کیلو بود. ماهی و سبزیمنجمد و روغن و کالباس و سس مایونز و سس گوجه و پنیر و ماست و شکلات و چایی و دمکنی و دستگیره و کبریت و...
جز کالباس همه رو داشتم. تازه اصلا هوس کالباس هم نداشتم.وقتی که حساب کردم و آقای دم در داشت خریدامو با فیش چک میکرد یه دفعه آه از نهادم بلند شد. یادم اومد امروز اصلا ماشین نداشتم. آژانس هم که عمرا" !
من به خاطر اینکه اینجا شکرو کیلویی 50 تومن ارزونتر میدن خرید کردم. حالا بیام خیلی بیشترشو بدم به آژانس!
خوشبختانه اون نزدیکا ایستگاه اتوبوس بود( تاکسی طرفای خونهی ما نیست). به سختی تو دوسه نوبت خریدامو بردم دم ایستگاه و وقتی اتوبوس اومد به سختی بارامو بردم بالا و نشستم(خوشبختانه اتوبوسمون همیشه خلوته).دختری جوون(حدود 13 ساله) ایستگاه بعد سوار شد و با لبخند به من سلام کرد.( من در اولین ردیف خانوما نشسته بودم) با اینکه صندلیهای خالی زیاد بود عدل اومد میلهی بغل دست منو گرفت و با لبخند نگام کرد. خدایا... یعنی منو با کی اشتباه گرفته!
خوشگل هم نیستیم بگیم با هنرپیشهها عوضیمون گرفته!
دوسه بار نگاهم به نگاهش افتاد و منم بهش لبخند زدم.
موقع پیاده شدن برام زنگ زد.(البته رانندهه منو میشناسه و دم کوچهمون بدون اینکه ایستگاهی باشه وایمیسه).یهو دختره دوسهتااز نایلونای خریدمو برداشت و با من پیاده شد. هر چیمیخواستم بهزور از دستش دربیارم نگذاشت. دوتایی هنهن کنان خریدها رو می بردیم. پرسیدم خونهتون کجاست؟ گفت درست روبهروی خونهی شما. ا... پس همسایهبود. چرا هیچوقت موقع برفبازی و مناسبتهای دیگه ندیده بودمش؟
با لبخند گفت از شما خیلی خوشم میاد. با تعجب گفتم چهجوری منو میشناسی؟ گفت یادتون نیست؟ چهارشنبهسوری. اولین خانمیبودین که تو کوچه رقصیدین!
خندیدم... پس به عنوان رقاص منو میشناسه.گفت معلومه خیلی شوهرتون خوبه. هم گذاشت شما اولین نفری باشین که میرقصین هم کلی به زور همه رو بردین وسط.( پیش خودم گفتم رقصیدن من از خوبیِ سیباست؟)گفتم پس چرا من تورو ندیدم؟ تو کجا بودی؟
گفت بابام اجازه نداد بیام بیرون. خوشش نمیاد من و مامانم بیاییم تو جمعیت. از پنجره نیگاتون میکردم. من و مامانم میگفتیم چه شوهر خوبی داره این خانوم.
آهان. از این جهت میگه سیبا خوبه.
تاحالا به این جنبه توجه نکرده بودم که تو ایران بعضی اخلاقای خانوما رو به خوبی شوهر نسبت میدن. راست میگفت طفلک. اینجا ایرانه. اگه سیبا هم عین بعضیا غیرتی بود. نه اجازه میداد چهارشنبهسوری برم بیرون و نه بپرم وسط برقصم.گفتم ایشالله تو هم بعدها شوهر خوبی گیرت میاد و اجازه میده خودت باشی. مواظب باش اگه اینطوری نبود بله رو نگی!( خواستم مسئلهی جوراب شستن سیبا رو هم بگم اما گفتم خوب نیست زیادی پرتوقع بار میاد)با خجالت نخودی خندید و گفت چشم.نایلونامو تا دم در آورد... بوسم کرد و منم بوسش کردم و دوید و رفت.. برگشتم با مهر نگاهش کردم.کاش یه چیز درستجسابی تو نایلونا داشتم بهش کادو میدادم. آخه این آت و آشغالا چی بود من خریدم.
بعدا که از بالکن خونشونو دیدم کلی شرمنده شدم. آخه فهمیدم این دختره کیه. همون که از یهماه قبل از چهارشنبهسوری سیگارت و ترقه روشن میکرد و لای پنجرهرو باز میکرد و مینداخت بیرون و زود پنجره رو میبست. کلی تو دلم بهش بد و بیراه گفته بودم. پس یواشکی این کارو میکرده.
اما دیگه باهاش دوست شدم.
1:18 Zeitoon
1- این همه از روزمرهگیهای یک زیتون کوچک نوشتم از آدمای بزرگ هم بنویسم.چطور میشه ننوشت:.وارطان ستاره بود...
2- چطور میشه از دستگیری رامین جهانبگلو ننوشت که بیخود زندانیش کردن و میخوان براش پرونده بسازن.قاضی مرتضوی کجاست؟ رفته باز کفش کفآهنی بخره؟
3- چطور میشه از اعدام بیجهت زندانیان سیاسی ننوشت.ولیالله فیض مهدوی قربانی جدید اینها.
4- ولیالله فیض مهدوی را از اعدام نجات دهیم!(لینک از طریق شبح)
1:04 Zeitoon
فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند..
.(شاملو)
2- بعضی از آقایون راننده وقتی یه خانمو جلوتر از خودشون میبینن اونم تو لاین سرعت عجیب بهشون برمیخوره. حالا میخواد راه باز باشه و خانومه درست پشت سر ماشینجلویی حرکت کنه یا مثل اونروز اصلا راه بسته باشه و ماشینا تو هر سهلاین با سرعت لاکپشتی حرکت کنن.
من از سیبا یاد گرفتم وقتی راه یهمتر یهمتر باز میشه عجله نکنم و با هول گاز ندم که این یهمترو پر کنم و بعد محکم بزنم روی ترمز!
تقریبا بدون گرفتن ترمز جوری میرم که تا یهمتر بعدی باز میشه من به جلویی رسیدم.
اما اونروز آقای ماشینپشتی بدجور شاکی بود. هی بوق الکی و چراغ میزد. آینهم از شدت نورش شده بود چراغ چشمکزن.
دیوانه، میدید که من راهی ندارم برم ها، اما بازم ولکن نبود.
منم هی علامت میدادم که بابا کجا برم؟
اما باز بوق چراغ، بوق چراغ...آخرش تحمل نکرد. به زور خودشو چپوند تو لاین وسط.
بعد از چند دقیقه وقتی اولینیهمتر جلوی من باز شد سپرشو کرد تو اون یه متر. منم برای اینکه نزنم تو گلگیرش مجبور شدم وایسم تا دوسهتا یهمتر دیگه راه باز شه تا بتونه کامل بیاد جلوم.
آقاهه موقع عملیات همچین از زیر سبیلاش لبخند میزد که انگار دنیارو فتح کرده.حالا اون جلو و من عقب. اونم که راه نداشت بره.
رگ بدجنسیم گل کرد. گفتم بد نیست یه گوشمالی بهش بدم. سپر جلومو چسبوندم به سپر عقبش و اولش چند تا بوق زدم و چون دیدم آلودگی صوتی ایجاد میکنه شروع کردم چراغ زدن! یارو دیوونه شده بود. هی علامت میداد که کجا برم؟ محل نذاشتم و باز چراغ زدم:) سپربه سپرش حرکت میکردم. جوری که خیلی عجله دارم.بلایی سرش آوردم که مجبور شد دوباره به سختی بره لاین وسط:) دستهاشو به علامت تسلیم بالا آورد. من گاز دادم رفتم پشت ماشین جلویی و دو انگشتمو به علامت پیروزی براش آوردم بالا( زشت بود انگشت شستمو نشونش بدم!) و لبخند زدم.
3- مرد با یهگونی چغالهبادوم اومد خونه و داد زد:
- زن! اون ماشین لباسشویی سطلی رو پر کن آب. برای بساط فردام چغاله خریدم. میخوام بریزم توش پُرزاش بره.
- حالا بذار بعدا. کهنههای مملی توشه. امروز بیرونروی داشت این دومین باره که ماشین میزنم. راستی چورابات خیلی بو میده. یه هفتهست که نشستیش. بذار تو حموم وقتی کهنهها شسته شد بذارم تو پسآبش.-
ای بابا. تو که میدونی منم و یه بساط چغاله. از این به بعد صبحا کهنه و لباسا رو بشور تا شبا بمونه برای چغالهها..
- چشم اکبر آقا!
آقا من تاحالا نمیدونستم که چغالهفروشها چهطوری پرز چغالهبادوما رو میگیرن. از وقتی تو گزارش تلویزیون مصاحبه با چغالهفروشها رو گوش کردم و اونا گفتن چطوری با ماشین کهنهشوری خونهشون اینکارو میکنن دیگه دلم نمیاد چغالهی پرزگرفتهی سبز و براق بخرم و بخورم.پرزدارها هم زیاد خوشگل نیست... یه کیلو خریدم. ارزونتر هم بود. اما دلم نیومد تا آخر بخورم(سیبا هم که برعکس من کشته مردهی شیرینیجاته و با میوههای ترش زیاد میونهای نداره)
4- دیدم چغالهها مونده و داره خراب میشه. یه چیزی راجع به خورش چغاله شنیده بودم اما تاحالا نه دیده بودم نه خورده بودم نه طرز تهیهشو میدونستم. نمیدونستم عین خورش کرفس با نعناعچعفری درست میشه یا عین خورش کدو با ربگوجه.
نعناعجعفری که نداشتم. بعد از اینکه با گوشتچرخکرده کلهگنجشکی درست کردم، قطعههای سیبزمینی و چغالهها رو اضافه کردم و بعد از جا افتادن ربگوجه و لیمو عمانی اضافه کردم. قیافهش بد نشده بود. امامزهش نه.
سیبا حیوونی چیزی نگفت و خورد. اما آخرش دیدم کلهگنجشکها و سیبزمینیها رفته و باز چغالهها مونده.
باز دلم نیومد دورشون بندازم. وعدهی بعدی کبابتابهای درست کردم و دورش گوجهفرنگی خورد شده و فلفلدلمهای و قارچ و نخود فرنگی و کمی رب ریختم. تو فاصلهای که جا بیفته نشستم(یعنی وایسادم) مغز چغالهها رو درآوردم و با کارد ریزریزشون کردم و ریختم تو تابه. اصلا معلوم نبود چیه. آخرش هم کمی آبلیمو اضافهکردم.ایندفعه سیبا همچین با علاقه خورد. بعد که گفتم چغالههم توش بوده یه جوری شد:)) ولی گفت ایندفعه خیلی خوب شده بود( روش نشد بگه دفعهی پیش خوب نشده. بس که نجیبه این بشر)
5- حرف جوراب شد. یکی از بهترین شرطای قبل از عقدی که شفاهی با سیبا گذاشتم این بود که شبا تا میاد خونه جوراباشو بشوره و بره آویزونش کنه. سیبا هم الحق هر شب اینکارو کرده.
بدون استثنا:)
6- حرف عقد شد. آینهی عقد ما سر سفرهی عقد افتاد و شکست. دلیلش هم اینبود که به خاطر اینکه پایههاش کوچیکش قدرت تحمل آینه رو نداشت خیلی ارزون بود. و ماهم نمیخواستم زیاد پول آینه شمعدون بدیم . وایسوندنش قلق میخواست که ما خودمون سرسفره وایسونده بودیمش. اما موقع جمع کردنش ما نبودیم و دیگران زدن شکوندنش.. فرداش مامان سیبا داد براش آینه انداختن. شیشهبره پایهشو هم درست کرده بود. من بعد از چند هفته با شمعدوناش دادم به یه دختری که آینهشمعدون سرعقد نداشت. اونم بعدا منودید و گفت با اجازهت بعد از عقد دادمش مسجد تا دخترای بیبضاعت ازش استفاده کنن. گفت ایشالله که راضی هستی. گفتم چرا نباشم؟!
7- حلقهی ازدواجم هم چندماه بعد از عقد افتاد تو دریا. هر کاری کردیم پیدا نشد که نشد.میگن شکستن آینهی عقد و گم شدن حلقهی ازدواج بد یمنه. اما برای ما بدیمن که نبوده خیلی هم خوشیمن بوده:) تو یه سال دوبار حلقه در دستم رفت:)
8- حواسم نبود ماشین نداشتم. طبق معمول وقتای که حقوق میگیرم مریضی ِ خریدم عود میکنه. یه راست میرم فروشگاه و بیشترشو خرج میکنم. اصلا برنج نمیخواستم. یه کیسهی 5 کیلویی خریدم. شکر یه عالمه داشتیم. یه بسته برداشتم که اونم 5/5 کیلو بود. ماهی و سبزیمنجمد و روغن و کالباس و سس مایونز و سس گوجه و پنیر و ماست و شکلات و چایی و دمکنی و دستگیره و کبریت و...
جز کالباس همه رو داشتم. تازه اصلا هوس کالباس هم نداشتم.وقتی که حساب کردم و آقای دم در داشت خریدامو با فیش چک میکرد یه دفعه آه از نهادم بلند شد. یادم اومد امروز اصلا ماشین نداشتم. آژانس هم که عمرا" !
من به خاطر اینکه اینجا شکرو کیلویی 50 تومن ارزونتر میدن خرید کردم. حالا بیام خیلی بیشترشو بدم به آژانس!
خوشبختانه اون نزدیکا ایستگاه اتوبوس بود( تاکسی طرفای خونهی ما نیست). به سختی تو دوسه نوبت خریدامو بردم دم ایستگاه و وقتی اتوبوس اومد به سختی بارامو بردم بالا و نشستم(خوشبختانه اتوبوسمون همیشه خلوته).دختری جوون(حدود 13 ساله) ایستگاه بعد سوار شد و با لبخند به من سلام کرد.( من در اولین ردیف خانوما نشسته بودم) با اینکه صندلیهای خالی زیاد بود عدل اومد میلهی بغل دست منو گرفت و با لبخند نگام کرد. خدایا... یعنی منو با کی اشتباه گرفته!
خوشگل هم نیستیم بگیم با هنرپیشهها عوضیمون گرفته!
دوسه بار نگاهم به نگاهش افتاد و منم بهش لبخند زدم.
موقع پیاده شدن برام زنگ زد.(البته رانندهه منو میشناسه و دم کوچهمون بدون اینکه ایستگاهی باشه وایمیسه).یهو دختره دوسهتااز نایلونای خریدمو برداشت و با من پیاده شد. هر چیمیخواستم بهزور از دستش دربیارم نگذاشت. دوتایی هنهن کنان خریدها رو می بردیم. پرسیدم خونهتون کجاست؟ گفت درست روبهروی خونهی شما. ا... پس همسایهبود. چرا هیچوقت موقع برفبازی و مناسبتهای دیگه ندیده بودمش؟
با لبخند گفت از شما خیلی خوشم میاد. با تعجب گفتم چهجوری منو میشناسی؟ گفت یادتون نیست؟ چهارشنبهسوری. اولین خانمیبودین که تو کوچه رقصیدین!
خندیدم... پس به عنوان رقاص منو میشناسه.گفت معلومه خیلی شوهرتون خوبه. هم گذاشت شما اولین نفری باشین که میرقصین هم کلی به زور همه رو بردین وسط.( پیش خودم گفتم رقصیدن من از خوبیِ سیباست؟)گفتم پس چرا من تورو ندیدم؟ تو کجا بودی؟
گفت بابام اجازه نداد بیام بیرون. خوشش نمیاد من و مامانم بیاییم تو جمعیت. از پنجره نیگاتون میکردم. من و مامانم میگفتیم چه شوهر خوبی داره این خانوم.
آهان. از این جهت میگه سیبا خوبه.
تاحالا به این جنبه توجه نکرده بودم که تو ایران بعضی اخلاقای خانوما رو به خوبی شوهر نسبت میدن. راست میگفت طفلک. اینجا ایرانه. اگه سیبا هم عین بعضیا غیرتی بود. نه اجازه میداد چهارشنبهسوری برم بیرون و نه بپرم وسط برقصم.گفتم ایشالله تو هم بعدها شوهر خوبی گیرت میاد و اجازه میده خودت باشی. مواظب باش اگه اینطوری نبود بله رو نگی!( خواستم مسئلهی جوراب شستن سیبا رو هم بگم اما گفتم خوب نیست زیادی پرتوقع بار میاد)با خجالت نخودی خندید و گفت چشم.نایلونامو تا دم در آورد... بوسم کرد و منم بوسش کردم و دوید و رفت.. برگشتم با مهر نگاهش کردم.کاش یه چیز درستجسابی تو نایلونا داشتم بهش کادو میدادم. آخه این آت و آشغالا چی بود من خریدم.
بعدا که از بالکن خونشونو دیدم کلی شرمنده شدم. آخه فهمیدم این دختره کیه. همون که از یهماه قبل از چهارشنبهسوری سیگارت و ترقه روشن میکرد و لای پنجرهرو باز میکرد و مینداخت بیرون و زود پنجره رو میبست. کلی تو دلم بهش بد و بیراه گفته بودم. پس یواشکی این کارو میکرده.
اما دیگه باهاش دوست شدم.
1:18 Zeitoon
1- این همه از روزمرهگیهای یک زیتون کوچک نوشتم از آدمای بزرگ هم بنویسم.چطور میشه ننوشت:.وارطان ستاره بود...
2- چطور میشه از دستگیری رامین جهانبگلو ننوشت که بیخود زندانیش کردن و میخوان براش پرونده بسازن.قاضی مرتضوی کجاست؟ رفته باز کفش کفآهنی بخره؟
3- چطور میشه از اعدام بیجهت زندانیان سیاسی ننوشت.ولیالله فیض مهدوی قربانی جدید اینها.
4- ولیالله فیض مهدوی را از اعدام نجات دهیم!(لینک از طریق شبح)
1:04 Zeitoon
اشتراک در:
پستها (Atom)