1- ازرنجی خستهام که از آن من نیست
برخاکی نشستهام که از آن من نیست
با نامی زیستهام که از آن من نیست
از دردی گریستهام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفتهام که از آن من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست...
(شاملو)
2- از ماجرای گروگانگیری چچنها در مدرسهای در روسیه که باعث کشته شدن حدود 270 نفر کودک و معلم و گروگانگیر و زخمیشدن 700 نفرشد، بینهایت متاسفم! خواستن حق اگه اینجوری باشه، میخوام صدسالسیاه نباشه!
3- دلکش هم مُرد... خوانندهای که 25 سال از ارائهی هنرش به مردمی که دوستش داشتند محروم بود. همیشه این ترانهش که خانمی در مهمونیهای خانوادگی میخوند تو گوشمه:
ترسون ترسون، لرزون لرزون
اومدم درِِ خونهتون
لنگان لنگان، یواش یواش
اومدم در خونهتون
یک شاخهگل در دستم
سرِ راهت بنشستم
از پنجره منو دیدی
مثل گلها خندیدی...
آن نگهت، از خاطرم، نرود...
دلکش هم از خاطرهها نمیرود... خاطرهی همه هنرمندان...
4- یادمه همون خانومی که ترانههای دلکش رو میخوند همیشه به شوخی میگفت:"اگه مُردم منو امامزاده طاهر دفن کنید. چون هم بنان اونجاست، هم پوران و هم(یادم نیست کی) "و بعد گفت: "کاش بعد از صدسال دلکش هم مرد بیارنش اونجا تا جمعمون جمع بشه..."اون خانم دوسال پیش فوت شد. و حالا دلکش...
5- من قبلا گویندهها و مجریهای تلویزیون رو مثل ماشینهای کوکی که بهوسیلهی لاریجانی کوک میشن مجسم میکردم. که باید هر چی اونا میخوان و براش مینویسن بگه.
از هر مجری یا گویندهای که خوشم میومد و حس میکردم جسارتی به خرج میده، بعد از مدتی میدیدم غیبش میزنه. یکی از این گویندهها حسین پاکدل بود که سفیدشدن ( البته جوگندمی شدنش) رو با چشم خود روی صفحه تلویزیون شاهد بودیم. از حرف زدنش خوشم میومد و میدیدم خیلیها دوستش دارن. با بینندهها ارتباط خوبی برقرار میکرد.میگفتن حسینپاکدل کمی شباهت به علیحسینی مجری اوائل انقلاب داره. میگن اون هم حرفهای مردم رو میزد به جای حرفهای دیکتهشدهی رئیسرؤسا!(کسی خبر از علیحسینی داره؟)
چندسال پیش در هتل جهانگردی یکی از شهرهای شمال مجلهای دیدم، فکر میکنم درمورد شکار و طبیعت بود، در کمال تعجبم مقالهی طنزی از حسین پاکدل توش چاپ شده بود. یه نفس خوندمش. خیلی قلم خوبی داشت. پس یه مجری تلویزیون میتونه خیلی بامطالعه و فهمیده و بامزه هم باشه. بعدها که از تلویزیون رفت کلی به هنر تاتر در ایران خدمت کرد. حالا غرض از اینحرفا... حسین پاکدل هم یه وبلاگ زده:)
6- شهریور سالگرد غرق شدن صمدبهرنگی در رودخانهی اَرَسه. خیلی از ماها کودکیهامون با خوندن کتابهای صمد که پدرمادرامون یواشکی برامون نگهداشتن گذشته. با اولدوز زندگی کردیم و با جوجه کلاغه رشد کردیم و فهمیدیم هر نوری هر چقدر هم کمنور باشه بازم نوره و به اندازهخود باارزش. فهمیدیم تا میتونیم زندگی کنیم نباید به پیشواز مرگ بریم و اگه بهناچار روزی با مرگ روبرو بشیم که حتما میشیم مهم نیست، مهم اینه که زندگی یا مرگ ما چه اثری در زندگی دیگران داره...
شاملو درباره صمد گفته که:" آنچه مرگ صمد را تلختر میکند از دست رفتن موجودی یگانهاست."،" صمد چهرهی حیرتانگیز تعهد بود. غول تعهد!"
یاد صمد رو گرامی میدارم و همیشه دوستش دارم! منم کتابهاشو برای فرزندانم(البته با رعایت کنترل جمعیت!) نگهمیدارم.
7- حسن علیشیری یکی از ترانهسراهای شهرمون در مورد اون پسرک واکسی شهرمون ترانهای سروده( در ۲ شهریور- لینک جداگانه پیدا نکردم). هنوز وقتی از مرکز شهر و جلوی کلانتری رد میشم پسرک رو میبینم.
8- هشدار سینا مطلبی به فعالان اینترنتی. مراقب باشید! خطر در کمین است.
9- من و بابام و برادرم تو هال نشسته بودیم. تلویزیون هم همینجوری الکی روشن بود. مامانم تو آشپزخونه داشت ظرف میشست و پشتش به ما بود. بابا داشت میوه میخورد که یهو آبِ میوه پرید گلوش(لابد از آهِ مامانم که تو ظرفشستن کمکش نکرده بود:) )من داشتم کاری انجام میدادم و حواسم نبود. دیدم داداشم رفت که آب بیاره(خنگه دیگه، به جای اینکه بزنه پشتش) به مامانم گفت.بدو بدو بابا داره خفه میشه. مامانم فکر کرد داداشم طبق معمول داره شوخی میکنه. با همون لحن گفت: بدو بدو ازش بپرس چقدر پول داره و کجا گذاشتتشون. بابام هم به زور و با سرفه و صدای در حال خفهگی شروع کرد به گفتن که 5 میلیون به آقای فلانی بدهکارم و ده میلیون به محل کار مقروضم و...
مامانم که با شنیدن صداهای سرفه فهمید قضیه جدیه جیغی کشید و دوید طرف بابام... محکم میزد پشتش و ماهارو دعوا میکرد که بدوید باباتون خفه نشه. خلاصه به این بهانه همهمون با مشت یه دق دلی از بابام درآوردیم... وقتی خوب شد به مامانم گفت: "ناقلا برای پرداخت قرض و قولهها نجاتم دادی یا به خاطر خودم؟" مامانم کم نیاورد و با حالت گریه دروغی گفت : آخه من دست تنها این همه قرضو چهطوری باید میدادم به مردم؟
10- بعضی بلاگرهای طنزهای جالبی مینویسن که خبر از استعدادشون در این مقوله داره. تو مملکت ما شادی کمه. یه عده دوست ندارن مردم شادی کنن. حتی تو بم هنوز اجرای نمایشهای تعزیه رو به نمایشهای شاد ترجیح میدن! یه عده از هنرمندایی رو که رفتن بم که بچهها رو شاد کنن برگردوندن به شهراشون و گفتن بمیها ترجیح میدن هنوز عزاداری کنن. چه دروغهایی. ذات انسان شادیطلبه!
همین سیاستها باعث شده 80 درصد مردم ایران به افسردگی دچار باشن. حتی در سطح وبلاگها میبینید چقدر نوشتن غم و غصه به نوشتن شادیها ارجحیت داره.
من از طرف خودم از کسانی که سعی میکنن با نوشتههاشون امید و شادی رو به آدمهای دیگه تزریق کنن ممنونم! و تلاشهای اونها رو ارج میگذارم!
اگر هم این طنزها اشکالاتی داشته باشن، سعی کنیم با حمایت و راهنماییهامون هنرشون رو ارتقا بدیم.
11- نادر نویسندهی وبلاگ شلخته مطلب طنزی در مورد انواع و اقسام وبلاگها نوشته که به نظرم بامزه میاد.
12- شعر طنز امیر به نام صدای پای دود هم خیلی جالبه:)
13- لات اینترنتی هم نوع بخصوصی از طنز لاتی مینویسه. چگونه امشاسپندان لات اینترنتی رو ربود؟:) بابا امشاسپندان جان فعلا نَرُبایش!
یادش بهخیر! اولین جرقههای استعدادش در طنز در نظرخواهی من زده شد:) و روزبه روز داره شکوفاتر میشه:)
14- و اما وبلاگ گربهای به اسم الیویا: Olivia the Cat's weblog. جدا که گربههه خیلی قشنگ درددلهاشو مینویسه. من که کلی از خاطرههای خوشش خندیدیم و برای غمهاش گریه کردم. وبلاگش خیلی بهتر از وبلاگ خیلی از ماهاست..طفلکی الیویا گاهی پنجولاش به جای زدن حرف
Eرفته رو دکمهی3
15-از طنز بیاییم بیرون.
روشنا در دیلماج چه خوب مینویسه!
16- خیلی تو فکر عسلم! آیا ماها میتونیم بهش کمکی بکنیم؟چه علتی داره که گاهی زندگیها اینطور به بنبست میرسه؟
17- یکی از خیرین و رئیس حوزه علمیه شهر کرج به نام حاجآقا مدرسی فوت شد. برام عجیب بود مردم اینقدر دوستش داشتن. از چند نفر دلیلش رو پرسیدم. گفتن که زندگی سادهای داشته. به مردم خیلی کمک میکرده و علیرغم این که میدونسته برای هر منصبی کاندیدا بشه صددرصد رأی میاره هیچوقت خودشو به سیاست آلوده نکرد. این جمله رو اینروزا خیلی میشنوم:" با اینکه حاجآقا مدرس آخوند بود، ولی(!) آدم خوبی بود."
18- رفتم تشییع جنازهی وحید. چه خبر بود:( عین مراسم روز عاشورا! بابا مامانش بر سروسینه میزدن و هی قربون صدقهی قد رعناش(195 سانت ) و چشم درشت عسلیش میرفتن. وحید تازه درسش رو در دانشگاه دزفول تموم کرده بود و اومده بود خونه. برای استراحت با دوستاش میره شمال و غرق میشه. هیچکس نمیره برای نجاتش. ارگانهای دولتی حتی برای گرفتن جسدش هیچ کمکی نمیکنن. خود پدر و برادر میرن قایق کرایه کنن برای پیدا کردن جسد. قایقرانها پولهای کلانی ازشون میخوان. در یکی از گشتها، پدر جوون دیگهای رو میبینه که در حال غرق شدنه. به قایقرانه میگه هر چی میخوای میدم اینو نجات بده. فکر کن پسر خودمه. قایقران به هیچوجه زیربار نمیره. دعوا میشه. قایقران اونا رو میاره ساحل و به کمک بقیه دوستاش، با پارو و چوب و چماق این دو آدم داغدار رو به باد ضربات میگیرن. دماغ برادر وحید بدجور میشکنه و کمر پدر آسیب میبینه. پسری که در آب غوطهور بوده جلوی چشم اینها میمیره. پدر وحید میخواد بعد از تموم شدن مراسم ختم، بره شکایت کنه. نمیدونم به کجا؟ به کی؟ از کی؟ گوش شنوایی آیا هست؟
امسال حدود 360 نفر که عمدتا پسر جوون بودن در دریای خزر غرق شدن. اگر به جای این همه قلچماقی که برای حجاب و دستگیری دوستدختر پسرا اجیر کردن، حتی نصفشون رو غریق نجات تربیت کرده بودن این همه خانواده داغدار نمیشد!
شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳
سهشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۳
...عشق قهقرایی, جنبش هخا, رویای بوسه
1- خوب خوب نازنین مننام تو مرا همیشه مست میکندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای نابنام تو اگرچه بهترین سرود زندگیستمن ترا به خلوت خدایی خیال خود"بهترین بهترین من" خطاب میکنمبهترین بهترین من!...(فریدون مشیری)
2- اولین شبی که خونهشون خوابیدم، در اتاق خواهرش، سر میز صبحونه یواشکی بهم گفت که دیشب نصفشب احساس کرده من رفتم اتاقش و بوسش کردم. با انگشت جای بوسه رو رو گونههاش نشون داد و گفت هنوز جاش میسوزه. من به جای اینکه خودمو لوس کنم و بگم: چه خوشخیال! و ازین حرفا... خندهم گرفت. خندهم باعث شد فکر کنه واقعا این کارو کردم. ولی خندهی من به خاطر این بود که دیشبش منم تقریبا یه همچین خوابی دیدم. تازه پیشرفتهتر:) من خواب دیده بودم اون لبامو بوس کرده. ولی روم نشد بهش بگم .
3-چرا بعضی از عشقها به جای پیشرفتدادن همدیگه، باعث به قهقرا فرستادن طرفهای عشقی میشن؟دختری رو میشناسم که 19 سالشه.دانشجوئه. شش ماهه که عاشق شده. اونطور که دوستاش میگن سرکلاس هیچ حواسش به درس نیست. مرتب کارت تلفن دستشه و میچرخوندش و در رویاهاش غرقه. وسط کلاس هم حتما باید بره به عشقش تلفن کنه. اینکه میگم باید نه فقط از شدت علاقه، بلکه پسره بهش گفته اگه منو دوست داری مرتب باید وسط هر کلاست به من زنگ بزنی. پسره مغازهداره و دیپلم داره. من قبلا دیده بودمش.اولای دوستیشون. پسر خیلی خوشتیپ و خوشلباسی بود. این دوست ما هم البته دختر خوشگل و خوشاندام و قدبلندیه. تا اونجایی که یادمه مانتوهای تنگ میپوشید و آرایش غلیظ میکرد و با ناخنهای خیلی بلند لاکزده و چیزی که تو صورتش خیلی جلب توجه میکرد کرم پودر خیلی غلیظش بود.چند روز پیش، تو یه میدون شنیدم دختری چادری داره صدام میکنه. برای چند لحظه اصلا نشناختمش. نگاهم که به کرم پودر بینهایت غلیظش افتاد که خوب و درست حسابی پخش نشده بود و تیکه تیکه عین ماست به صورتش چسبیده بود، یهویی یادم اومد. گفتم جیران توئی؟ پرید بغلم و دِ ماچ.. یه شوخی یکی زدم تو مخش و گفتم دیوونه!! تو و چادر؟ با شرمی ساختگی گفت که مجید ازم خواسته. یاد دوست پسرش افتادم و یاد حرفهای دوستم که همکلاسشه و داستان هر لحظه وسط کلاس تلفن زدنش رو برام تعریف کرده بود. با لحن شوخی گفتم، آخه چادر اصلا به تیپت نمیاد. با این آرایش؟ و دستاشو که تو دستم گذاشته بود نگاه کردم و ادامه دادم: و با این ناخونای دراز آبی و بنفش خالخالی ....بیتوجه به کنایهم و با ذوق و شوق گفت وقت داری؟ گفتم آره.. چطور؟ دستمو کشید به سمت شمال میدون که یه پارک کوچولو برای بازی بچههاست. گفت بریم بشینیم یه خورده باهم حرف بزنیم. منم که وقت داشتم. شاید هم اگه نداشتم به خاطر کنجکاوی از این وضع لباس پوشیدنش کارم رو عقب مینداختم..هنوز مثل قبل شیفته و واله و شیدای پسره بود. و مثلقبل متاسفانه مجید رو خیلی بالاتر و به اصطلاح سرتر از خودش میدونست. تعریف کرد که:(خلاصه شده و فهرستوار میگم و بدون طبقهبندی) اون اولا مجید بود که وادارم میکرد مانتوم رو تنگتر و کوتاهتر کنم. ازم میخواست برای قرار بیشتر به مغازهش برم. بعد از مدتی خواست بهم دست بزنه که مخالفت کردم. مجید گفت تاحالا با بیش از 100 دختر دوست بودم و با همه هم تو همین مغازه سکس داشتم ولی تورو برای ازدواج میخوام. یواش یواش بهم گفته که چون برادرم حزبالهیه و ممکنه یه وقت سرزده بیاد مغازه بهتره با چادر بیای. بعد از مدتی گفته که بهتره دانشگاه هم با چادر بری، چون اونقدر دوستت دارم که نمیتونم تحمل کنم همکلاسیهای پسرت به چشم دیگهای بهت نگاه کنن. برای اینی که ثابت کنی که دوستم داری و حواست به کسی دیگه نیست باید وسط هر کلاس پاشی بیای بیرون از تلفن کارتی بهم زنگ بزنی.
یواش یواش جیران هم شروع میکنه به گیر دادن. میگه: چطور هیچ پسری به من نگاه نکنه ولی همه دخترا به تو نگاه کنن. پس میگه تو هم نباید شلوار جین با تیشرت کوتاه تنگ بپوشی. فقط شلوار پارچهای و بلوز گشاد.( اینا رو جیران با آب و تاب و قیافهی حق به جانب تعریف میکرد!)مجید هم متقابلا میگه پش تو هم به خاطر من هر وقت گفتم نباید بری سرکلاست و بیای مغازه. جیران ترم پیش بیشتر واحدهاشو پاس نکرده و مشروط شده. برای همین واحد تابستونی گرفته تا جبران کنه ولی وضعش بهتر که نشده هیچی ، بدتر هم شده. دائم از طرف مجید تحت فشاره که نره .. و جالبه که جیران همهی اینها رو علامت عشق شدید مجید به خودش میدونه. مثل طلسم شدهها با لبخند بخصوصی اینا رو تعریف میکرد. با احساس زرنگی تعریف کرد که چطور اینم از پسره خواسته که موهای قشنگ و بلند و بورشو کوتاه کنه و دیگه ژل نزنه. و مجید هم راضی شده. خلاصه، گفت و گفت و من تعجب میکردم چطور اینا دارن جای پیشرفت دادن همدیگه اینجوری همدیگهرو به عقب میفرستن.با فضولی گفتم با مسئله سکس چیکار کردی؟گفت: برادرش یه روز سرزده اومد و دید منو مجید پشت پیشخونیم. بعد از کلی سینجیم. گفت باید حتما صیغهی مجید بشم تا اجازه داشته باشم بازم اونجا برم و قراری گذاشتیم و جلسه بعد خودش منو به صیغهی مجید درآورد. با خنده گفت حالا دیگه آزادیم همهکار با هم بکنیم. گفتم مامان و خواهرت میدونن؟ گفت نه!(جیران پدر نداره) و...از اونروز همهش تو این فکرم جیران چطور به این رابطه راضی شده؟بهش نگفتم ولی احساس کردم پسره داره ازش سوءاستفاده میکنه. احساس نگرانی میکنم. نکنه ماجرا طوری بشه که جیران این وسط ضربه بخوره. من با عشقشون کاری ندارم. عشق چیز احساس خیلی خوبیه. ولی عشقِ کوری که باعث عقبگرد آدم بشه.... چی بگم؟ شاید من دارم اشتباه میکنم...
4- بیشتر مواقع صحبت با دوستام من بیشتر شنونده و سنگِ صبورم تا گوینده. نه که کمحرف باشم. همیشه از اینکه مورد توجه و تجزیه و تحلیل دیگران باشم میترسیدم. شاید رفتار غلط دیگران بامن و درددلهام باعث شده اینطوری بشم.تو این مدت، در اثر تجربه، یاد گرفتم :- اول حرفهای کسی که باهام درد دل میکنه خوب گوش میکنم. حتی اگه حرفاش برام خیلی عجیب و یا مسخره و یا بیاهمیت باشه. کمتر تو حرفاش میپرم و وسطای حرفش نتیجهگیری میکنم.- برای اینکه نشون بدم به حرفاش گوش کردم و برام مهمه، برای روشن شدن زوایای تاریک ماجرا، ازش سوالهایی میکنم. سوالهای باربط و روشنگر. اینجوری هرچقدر هم موضوع به نظرم بیاهمیت بوده باشه کمکم درکش میکنم و خودبه خود موضوع برام بااهمیت میشه.- حتی اگه خودش رو در به وجودآمدن این مشکلش مقصر بدونم هیچوقت فوری بهش نمیگم. چون در اون لحظهی ناراحتی، طاقت شنیدنش رو نداره و فوری عکسالعمل دفاعی نشون میده.- باهاش همدردی میکنم. خودم رو به جای اون میذارم و میگم اگه منم به جای اون بودم ممکن بود همینقدر ناراحت بشم!- همیشه سعی میکنم اول نکات یا رفتار مثبتش رو پیدا کنم و بهش بگم که تا اینجاش خیلی خوب رفتار کردی. - وقتی خوب حرفاشو زد و خالی شد و فهمید که من میدونم خودش رفتارهای هر چند کوچک مثبتی داشته، با سوالهایی شروع میکنم که اشتباهشو بفهمه. هیچوقت مستقیما نمیگم اینجاش کارت غلط بوده. با سوالهای راهنماییکننده کاری میکنم خودش به جواب برسه. مثلا میگم: اوخ اینجا حق داشتی عصبانی بشی اما ببین چی گفتی و مثلا فحشهاشو به مامانش تکرار میکنم. خودش هم خندهش میگیره و میگه آره عصبانی بودم و نمیفهمیدم چی میگم. - بعضی وقتها هم طرف اصلا نمیخواد زیربار بره وبگه اشتباهی کرده. باید با مهربونی از زبونش کشید. نه برای محکوم کردنش! برای اینکه ببینه گاهی رفتار بد دیگران بازخوردی از رفتارهای غلط خودمونه.(کلمهی "بازخورد" رو بهجا استفاده کردهم؟ آخه من گاهی لغات جدیدی که تازه وارد دایرهی زبان فارسی میشن، تا مدتها نمیتونم تو جملهها بهکار ببرم. مثل کلمهی "خفن"، چند ماه طول کشید تا تونستم یه جملهی "خفن"دار بسازم:) )- بعد که باکمک همون فرد ماجرا رو حسابی تجزیه و تحلیل کردیم و اشتباهات و همینطور نکات مثبتش رو درآوردیم. با کمک خودش سعی میکنم به راهحلی متناسب با وضع فرهنگی و احتماعی خودش پیدا کنیم. نه راهحل متناسب با فرهنگ خودم.- رهاش نمیکنم. اگه لازم شد بقیه ماجرا رو پیگیری میکنم. ببینم مشکلش رفع شد یا نه! بدتر نشده؟ چقدر بهتر شده..- اگه هیچ تغییری پیدا نشده بود با اجازه گرفتن از همون دوست به شخص بهتری(کارشناس) معرفیش میکنم...
البته اینا رو سعی میکنم و میدونم که باید انجام بدم. حتما اهمالها و اشتباهاتی داشتم...
۵- این تلویزیونهای ماهوارهای همهش میگن: "اینا" میخوان مارو 1400 سال عقب ببرن!اگه آدم وقت کنه دوسهروز پای صحبتهاشون بشینه و هی اینکانال اونکانال کنه،میبینه بعضیاشون اونقدر از کوروش و داریوش، پادشاهان هخامنشی میگن که بهترین حکومت همین پادشاهیه و... آدم فکر میکنه، چه فرقی میکنه؟ "اونا" هم میخوان مملکت رو 2500 سال به عقب ببرن. وضع دنیا با 2500 سال پیش هم فرق میکنه! شاید حکومت کوروش در اونزمان در دنیا نمونه بوده. ولی مطمئنا الان دیگه کارساز نیست. چرا نمیفهمن که زمونه عوض شده. "اونیکیها" هم میخوان ما رو 50 سال عقب ببرن و میخوان اینجور به ما القا کنن که اگه برگردیم به زمان شاه و یا رضاشاه وضعمون عالی میشه و...( آخه بگو عزیز من پس چرا مردم اینهمه ناراضی بودن اونموقع هم؟)"بعضیها" شروع کردن به تبلیغ مذهب زرتشت که اگه تعالیم زرتشت کاملا اجرا بشه، وضع عالی میشه، چنین و چنان میشهو... با تموم احترامی که برای دین زرتشت و طرفدارانش قائلم و معتقدم از بیشتر مذاهب بهتره ولی بازم میگم دین زرتشت هم متعلق به 4000 سال پیشه( متاسفانه زمان دقیقشرو نمیدونم) و نمیتونه جوابگوی خواستههای ما باشه. "بعضیهای دیگه" میگن اسلام حقیقی این نیست که "اینا" دارن اجرا میکنن و"ما" اگه بیاییم نشون میدیم چقدر اسلامواقعی عدل و داد رو برقرار میکنه( ورژن دوم 1400 سال پیش)"بعضیهای دیگه" نمونههای دیگه رو مثال میارن: مسیحیت، یهودیت، مشروطه، زمان لنین، و... آقایون و خانمهای عزیز!زمانه عوض شده . به علاوهی اینکه ایرانِ امروز ما با هیچکدوم از این حکومتهای قدیمی سازگاری نداره. ما حکومتی میخواهیم که حتی یه روز مارو عقب نبره.ما حتی بهترین نوع حکومت در مثلا هزار سال پیش رو نمیخواهیم. ما میخواهیم جلو بریم. خیلی جلو بریم. با حکومت و قانونهای نو و تازه و مطابق شرایط روز کشور خودمون و جهان.
۶- چند شب پیش اعلامیههای طرفداران دکتر "اهورا پیروز خالقی یزدی" یا هخا، در گوهر دشت کرج پخش شد. چند مورد در بحثهای خانوادگی و تو تاکسی هم شنیدم که خیلیها بهش عقیده پیدا کردن. چند وقت پیش به شوخی چیزی درمورد هخا نوشتم که چند نفر بهم اعتراض کردن. هرچندهنوزم سرحرفام هستم. ولی دلم میخواد درمورد این مسئله بیشتر بحث بشه. اینکه چرا هنوز هم مردم سادهاندیشن و عکس ناجی خودشون رو توی ماه میبینن<اینکه چرا صوراسرافیل و داریوش همایون و خیلیهای دیگه که داعیهی پرچمداری مبارزه رو داشتن دنبال هخا راهافتادن و مرتب بزرگش میکنن و براش کنفرانش مطبوعاتی ترتیب میدن!؟ چرا روز به روز مردم سادهدل بیشتر بهش امیدوار میشن و علیرغم مخالفت و مسخره کردنش توسط بیشتر کانالهای ماهوارهای فارسیزبان خارجکشور، روز به روز طرفداراش بیشتر میشن.به نظر من چند عامل باعث محبوبیتش شده:1- خیلی ساده حرف میزنه و عامه پسند.2- خیلی بااطمینان حرف میزنه. هیچ شکی نداره که مردم خارج کشور همه 10 مهر میان اینجا. مردم از جسارت خوششون میاد.3- خیلی امیدواره و این امید رو با سرسختی به مردم تزریق میکنه.4- مثل بقیه فحش نمیده و به قول خودش فقط با موج مثبت جلو میره. احساس میکنم مردم از فحش و آدمهای بیادب خسته شدن!5- خیلی سهلگیره. مرتب تکرار میکنه که هرکسی با هر مذهب و با هر عقیدهای باید آزاد باشه. لامذهبها، حزباللهیها، مشروطهطلبان، سلطنتطلبان، کمونیستها و.....6- برای نوع پوشش آزادی قائله، میگه در حکومت بعدی هر جور میخواهید لباس بپوشید، از لُختی گرفته تا اسلامی.7- هیچوقت نمیگه در حکومت بعدی کسی رو اعدام میکنیم یا به گاری میبندیم. نشون میده مردم از خشونت خسته شدهن!8- 9-(دیرم شده...باید برم...فکرم کار نمیکنه بقیه شو بعدا میام مینویسم!) یکی از تلفنهای بامزه به هخا:پسر کوچکی از ایران بهش زنگ زد که مگه 10 مهر قرار نیست شما بیایید و ایران آزاد بشه. اجازه میدید که ما این ده روز اول مهرو نریم مدرسه؟ و هخا با کمال فروتنی و مهربانی این اجازه رو به همه دانشآموزان و دانشجویان داد و گفت خودمون میاییم براتون مدارس و دانشگاههایی به نام هخامنش براتون میزنیم:) مُردم از این همه اعتماد به نفس! یکی از حرفهای بامزه هخا:- به من اطلاع دادن تعداد زیادی از پیرزنهایی که برای سالها قادر به راه رفتن نبودن٬بعد از دیدن برنامههای من و گرفتن موج مثبت و امید به ۱۰ مهر٬ پاهاشون خوب شده و حتی میتونن بدون!:))) بابا تحویل! مرسی خودم! ۷- چند روز پیش هم در وبلاگ امشسپندان مطلبی درمورد روابط دختر و پسر خوندم که بعضیها چه جنایاتی با عنوان"اگه دوستم داری فلان کارو بکن!" مرتکب میشن!
۸- از شماره 3 مطلب خودم این نتیجه رو گرفتم که همین الان باید کارو زندگیم رو ول کنم و برم به یارم بگم اگه منو دوست داره سرشو باید کچل کنه، دندوناشو بکشه، کفش پاره بپوشه، حموم نره، ریششو نزنه، مسواک نزنه( چی دارم میگم، اگه دندوناشو بکشه دیگه خود به خود مسواک هم نمیزنه)، سرکار نره، درسشو ول کنه و.... تا دختر دیگهای نگاهش نکنه و رغبت نکنه تورش کنه:)
۹-اگه لينك کامنت آقای عباس معروفی رو نذارم و برم، میمیرم:) آی خوشم اومد و کیفور شدم که نگو...بابا٬ عجب غلطی کردم... من اوندفعه عصبانی بودم و گفتم ازم تعریف نشه. ولی منظورم این بود که تا میتونید تعریف کنید. ولی جان مادرتون وقتی جلوم تعریف میکنید٬ پشتسر هم همونو بگید:) اصلا دانشمندا ثابت کردن که تعریف از نکات مثبت یک در دنیا و صد در آخرت پاداش نیک داره:)
۱۰- مديار در کامنتهای دو مطلب قبلم نوشته که در کافینتی در سنندج همهی سایتها آزاد بوده . فقط وبلاگ زیتون فیلتر بوده. آخه چرا ؟ مگه من چی مینویسم؟ببینید اگه فیلتر رو ادامه بدید٬ راستش ممکنه یه ذره خوشخوشانم بشه و احساس وبلاگمهمی بکنم ها...:)
۱۱- مهدی دنیای یک ایرانی زحمت کشیده و یه آینه از سایتم درست کرده در z8unak.blogspot.com... خیلی ازت ممنونم مهدی جان!
۱۲- ای جدایی تو بهترین بهانهی گریستنبیتو٬ من به اوج حسرتی نگفتنی رسیدهامای نوازش تو بهترین امید زیستندر کنار تومن ز اوج لذتی نگفتنی گذشتهام...(مشیری)
2- اولین شبی که خونهشون خوابیدم، در اتاق خواهرش، سر میز صبحونه یواشکی بهم گفت که دیشب نصفشب احساس کرده من رفتم اتاقش و بوسش کردم. با انگشت جای بوسه رو رو گونههاش نشون داد و گفت هنوز جاش میسوزه. من به جای اینکه خودمو لوس کنم و بگم: چه خوشخیال! و ازین حرفا... خندهم گرفت. خندهم باعث شد فکر کنه واقعا این کارو کردم. ولی خندهی من به خاطر این بود که دیشبش منم تقریبا یه همچین خوابی دیدم. تازه پیشرفتهتر:) من خواب دیده بودم اون لبامو بوس کرده. ولی روم نشد بهش بگم .
3-چرا بعضی از عشقها به جای پیشرفتدادن همدیگه، باعث به قهقرا فرستادن طرفهای عشقی میشن؟دختری رو میشناسم که 19 سالشه.دانشجوئه. شش ماهه که عاشق شده. اونطور که دوستاش میگن سرکلاس هیچ حواسش به درس نیست. مرتب کارت تلفن دستشه و میچرخوندش و در رویاهاش غرقه. وسط کلاس هم حتما باید بره به عشقش تلفن کنه. اینکه میگم باید نه فقط از شدت علاقه، بلکه پسره بهش گفته اگه منو دوست داری مرتب باید وسط هر کلاست به من زنگ بزنی. پسره مغازهداره و دیپلم داره. من قبلا دیده بودمش.اولای دوستیشون. پسر خیلی خوشتیپ و خوشلباسی بود. این دوست ما هم البته دختر خوشگل و خوشاندام و قدبلندیه. تا اونجایی که یادمه مانتوهای تنگ میپوشید و آرایش غلیظ میکرد و با ناخنهای خیلی بلند لاکزده و چیزی که تو صورتش خیلی جلب توجه میکرد کرم پودر خیلی غلیظش بود.چند روز پیش، تو یه میدون شنیدم دختری چادری داره صدام میکنه. برای چند لحظه اصلا نشناختمش. نگاهم که به کرم پودر بینهایت غلیظش افتاد که خوب و درست حسابی پخش نشده بود و تیکه تیکه عین ماست به صورتش چسبیده بود، یهویی یادم اومد. گفتم جیران توئی؟ پرید بغلم و دِ ماچ.. یه شوخی یکی زدم تو مخش و گفتم دیوونه!! تو و چادر؟ با شرمی ساختگی گفت که مجید ازم خواسته. یاد دوست پسرش افتادم و یاد حرفهای دوستم که همکلاسشه و داستان هر لحظه وسط کلاس تلفن زدنش رو برام تعریف کرده بود. با لحن شوخی گفتم، آخه چادر اصلا به تیپت نمیاد. با این آرایش؟ و دستاشو که تو دستم گذاشته بود نگاه کردم و ادامه دادم: و با این ناخونای دراز آبی و بنفش خالخالی ....بیتوجه به کنایهم و با ذوق و شوق گفت وقت داری؟ گفتم آره.. چطور؟ دستمو کشید به سمت شمال میدون که یه پارک کوچولو برای بازی بچههاست. گفت بریم بشینیم یه خورده باهم حرف بزنیم. منم که وقت داشتم. شاید هم اگه نداشتم به خاطر کنجکاوی از این وضع لباس پوشیدنش کارم رو عقب مینداختم..هنوز مثل قبل شیفته و واله و شیدای پسره بود. و مثلقبل متاسفانه مجید رو خیلی بالاتر و به اصطلاح سرتر از خودش میدونست. تعریف کرد که:(خلاصه شده و فهرستوار میگم و بدون طبقهبندی) اون اولا مجید بود که وادارم میکرد مانتوم رو تنگتر و کوتاهتر کنم. ازم میخواست برای قرار بیشتر به مغازهش برم. بعد از مدتی خواست بهم دست بزنه که مخالفت کردم. مجید گفت تاحالا با بیش از 100 دختر دوست بودم و با همه هم تو همین مغازه سکس داشتم ولی تورو برای ازدواج میخوام. یواش یواش بهم گفته که چون برادرم حزبالهیه و ممکنه یه وقت سرزده بیاد مغازه بهتره با چادر بیای. بعد از مدتی گفته که بهتره دانشگاه هم با چادر بری، چون اونقدر دوستت دارم که نمیتونم تحمل کنم همکلاسیهای پسرت به چشم دیگهای بهت نگاه کنن. برای اینی که ثابت کنی که دوستم داری و حواست به کسی دیگه نیست باید وسط هر کلاس پاشی بیای بیرون از تلفن کارتی بهم زنگ بزنی.
یواش یواش جیران هم شروع میکنه به گیر دادن. میگه: چطور هیچ پسری به من نگاه نکنه ولی همه دخترا به تو نگاه کنن. پس میگه تو هم نباید شلوار جین با تیشرت کوتاه تنگ بپوشی. فقط شلوار پارچهای و بلوز گشاد.( اینا رو جیران با آب و تاب و قیافهی حق به جانب تعریف میکرد!)مجید هم متقابلا میگه پش تو هم به خاطر من هر وقت گفتم نباید بری سرکلاست و بیای مغازه. جیران ترم پیش بیشتر واحدهاشو پاس نکرده و مشروط شده. برای همین واحد تابستونی گرفته تا جبران کنه ولی وضعش بهتر که نشده هیچی ، بدتر هم شده. دائم از طرف مجید تحت فشاره که نره .. و جالبه که جیران همهی اینها رو علامت عشق شدید مجید به خودش میدونه. مثل طلسم شدهها با لبخند بخصوصی اینا رو تعریف میکرد. با احساس زرنگی تعریف کرد که چطور اینم از پسره خواسته که موهای قشنگ و بلند و بورشو کوتاه کنه و دیگه ژل نزنه. و مجید هم راضی شده. خلاصه، گفت و گفت و من تعجب میکردم چطور اینا دارن جای پیشرفت دادن همدیگه اینجوری همدیگهرو به عقب میفرستن.با فضولی گفتم با مسئله سکس چیکار کردی؟گفت: برادرش یه روز سرزده اومد و دید منو مجید پشت پیشخونیم. بعد از کلی سینجیم. گفت باید حتما صیغهی مجید بشم تا اجازه داشته باشم بازم اونجا برم و قراری گذاشتیم و جلسه بعد خودش منو به صیغهی مجید درآورد. با خنده گفت حالا دیگه آزادیم همهکار با هم بکنیم. گفتم مامان و خواهرت میدونن؟ گفت نه!(جیران پدر نداره) و...از اونروز همهش تو این فکرم جیران چطور به این رابطه راضی شده؟بهش نگفتم ولی احساس کردم پسره داره ازش سوءاستفاده میکنه. احساس نگرانی میکنم. نکنه ماجرا طوری بشه که جیران این وسط ضربه بخوره. من با عشقشون کاری ندارم. عشق چیز احساس خیلی خوبیه. ولی عشقِ کوری که باعث عقبگرد آدم بشه.... چی بگم؟ شاید من دارم اشتباه میکنم...
4- بیشتر مواقع صحبت با دوستام من بیشتر شنونده و سنگِ صبورم تا گوینده. نه که کمحرف باشم. همیشه از اینکه مورد توجه و تجزیه و تحلیل دیگران باشم میترسیدم. شاید رفتار غلط دیگران بامن و درددلهام باعث شده اینطوری بشم.تو این مدت، در اثر تجربه، یاد گرفتم :- اول حرفهای کسی که باهام درد دل میکنه خوب گوش میکنم. حتی اگه حرفاش برام خیلی عجیب و یا مسخره و یا بیاهمیت باشه. کمتر تو حرفاش میپرم و وسطای حرفش نتیجهگیری میکنم.- برای اینکه نشون بدم به حرفاش گوش کردم و برام مهمه، برای روشن شدن زوایای تاریک ماجرا، ازش سوالهایی میکنم. سوالهای باربط و روشنگر. اینجوری هرچقدر هم موضوع به نظرم بیاهمیت بوده باشه کمکم درکش میکنم و خودبه خود موضوع برام بااهمیت میشه.- حتی اگه خودش رو در به وجودآمدن این مشکلش مقصر بدونم هیچوقت فوری بهش نمیگم. چون در اون لحظهی ناراحتی، طاقت شنیدنش رو نداره و فوری عکسالعمل دفاعی نشون میده.- باهاش همدردی میکنم. خودم رو به جای اون میذارم و میگم اگه منم به جای اون بودم ممکن بود همینقدر ناراحت بشم!- همیشه سعی میکنم اول نکات یا رفتار مثبتش رو پیدا کنم و بهش بگم که تا اینجاش خیلی خوب رفتار کردی. - وقتی خوب حرفاشو زد و خالی شد و فهمید که من میدونم خودش رفتارهای هر چند کوچک مثبتی داشته، با سوالهایی شروع میکنم که اشتباهشو بفهمه. هیچوقت مستقیما نمیگم اینجاش کارت غلط بوده. با سوالهای راهنماییکننده کاری میکنم خودش به جواب برسه. مثلا میگم: اوخ اینجا حق داشتی عصبانی بشی اما ببین چی گفتی و مثلا فحشهاشو به مامانش تکرار میکنم. خودش هم خندهش میگیره و میگه آره عصبانی بودم و نمیفهمیدم چی میگم. - بعضی وقتها هم طرف اصلا نمیخواد زیربار بره وبگه اشتباهی کرده. باید با مهربونی از زبونش کشید. نه برای محکوم کردنش! برای اینکه ببینه گاهی رفتار بد دیگران بازخوردی از رفتارهای غلط خودمونه.(کلمهی "بازخورد" رو بهجا استفاده کردهم؟ آخه من گاهی لغات جدیدی که تازه وارد دایرهی زبان فارسی میشن، تا مدتها نمیتونم تو جملهها بهکار ببرم. مثل کلمهی "خفن"، چند ماه طول کشید تا تونستم یه جملهی "خفن"دار بسازم:) )- بعد که باکمک همون فرد ماجرا رو حسابی تجزیه و تحلیل کردیم و اشتباهات و همینطور نکات مثبتش رو درآوردیم. با کمک خودش سعی میکنم به راهحلی متناسب با وضع فرهنگی و احتماعی خودش پیدا کنیم. نه راهحل متناسب با فرهنگ خودم.- رهاش نمیکنم. اگه لازم شد بقیه ماجرا رو پیگیری میکنم. ببینم مشکلش رفع شد یا نه! بدتر نشده؟ چقدر بهتر شده..- اگه هیچ تغییری پیدا نشده بود با اجازه گرفتن از همون دوست به شخص بهتری(کارشناس) معرفیش میکنم...
البته اینا رو سعی میکنم و میدونم که باید انجام بدم. حتما اهمالها و اشتباهاتی داشتم...
۵- این تلویزیونهای ماهوارهای همهش میگن: "اینا" میخوان مارو 1400 سال عقب ببرن!اگه آدم وقت کنه دوسهروز پای صحبتهاشون بشینه و هی اینکانال اونکانال کنه،میبینه بعضیاشون اونقدر از کوروش و داریوش، پادشاهان هخامنشی میگن که بهترین حکومت همین پادشاهیه و... آدم فکر میکنه، چه فرقی میکنه؟ "اونا" هم میخوان مملکت رو 2500 سال به عقب ببرن. وضع دنیا با 2500 سال پیش هم فرق میکنه! شاید حکومت کوروش در اونزمان در دنیا نمونه بوده. ولی مطمئنا الان دیگه کارساز نیست. چرا نمیفهمن که زمونه عوض شده. "اونیکیها" هم میخوان ما رو 50 سال عقب ببرن و میخوان اینجور به ما القا کنن که اگه برگردیم به زمان شاه و یا رضاشاه وضعمون عالی میشه و...( آخه بگو عزیز من پس چرا مردم اینهمه ناراضی بودن اونموقع هم؟)"بعضیها" شروع کردن به تبلیغ مذهب زرتشت که اگه تعالیم زرتشت کاملا اجرا بشه، وضع عالی میشه، چنین و چنان میشهو... با تموم احترامی که برای دین زرتشت و طرفدارانش قائلم و معتقدم از بیشتر مذاهب بهتره ولی بازم میگم دین زرتشت هم متعلق به 4000 سال پیشه( متاسفانه زمان دقیقشرو نمیدونم) و نمیتونه جوابگوی خواستههای ما باشه. "بعضیهای دیگه" میگن اسلام حقیقی این نیست که "اینا" دارن اجرا میکنن و"ما" اگه بیاییم نشون میدیم چقدر اسلامواقعی عدل و داد رو برقرار میکنه( ورژن دوم 1400 سال پیش)"بعضیهای دیگه" نمونههای دیگه رو مثال میارن: مسیحیت، یهودیت، مشروطه، زمان لنین، و... آقایون و خانمهای عزیز!زمانه عوض شده . به علاوهی اینکه ایرانِ امروز ما با هیچکدوم از این حکومتهای قدیمی سازگاری نداره. ما حکومتی میخواهیم که حتی یه روز مارو عقب نبره.ما حتی بهترین نوع حکومت در مثلا هزار سال پیش رو نمیخواهیم. ما میخواهیم جلو بریم. خیلی جلو بریم. با حکومت و قانونهای نو و تازه و مطابق شرایط روز کشور خودمون و جهان.
۶- چند شب پیش اعلامیههای طرفداران دکتر "اهورا پیروز خالقی یزدی" یا هخا، در گوهر دشت کرج پخش شد. چند مورد در بحثهای خانوادگی و تو تاکسی هم شنیدم که خیلیها بهش عقیده پیدا کردن. چند وقت پیش به شوخی چیزی درمورد هخا نوشتم که چند نفر بهم اعتراض کردن. هرچندهنوزم سرحرفام هستم. ولی دلم میخواد درمورد این مسئله بیشتر بحث بشه. اینکه چرا هنوز هم مردم سادهاندیشن و عکس ناجی خودشون رو توی ماه میبینن<اینکه چرا صوراسرافیل و داریوش همایون و خیلیهای دیگه که داعیهی پرچمداری مبارزه رو داشتن دنبال هخا راهافتادن و مرتب بزرگش میکنن و براش کنفرانش مطبوعاتی ترتیب میدن!؟ چرا روز به روز مردم سادهدل بیشتر بهش امیدوار میشن و علیرغم مخالفت و مسخره کردنش توسط بیشتر کانالهای ماهوارهای فارسیزبان خارجکشور، روز به روز طرفداراش بیشتر میشن.به نظر من چند عامل باعث محبوبیتش شده:1- خیلی ساده حرف میزنه و عامه پسند.2- خیلی بااطمینان حرف میزنه. هیچ شکی نداره که مردم خارج کشور همه 10 مهر میان اینجا. مردم از جسارت خوششون میاد.3- خیلی امیدواره و این امید رو با سرسختی به مردم تزریق میکنه.4- مثل بقیه فحش نمیده و به قول خودش فقط با موج مثبت جلو میره. احساس میکنم مردم از فحش و آدمهای بیادب خسته شدن!5- خیلی سهلگیره. مرتب تکرار میکنه که هرکسی با هر مذهب و با هر عقیدهای باید آزاد باشه. لامذهبها، حزباللهیها، مشروطهطلبان، سلطنتطلبان، کمونیستها و.....6- برای نوع پوشش آزادی قائله، میگه در حکومت بعدی هر جور میخواهید لباس بپوشید، از لُختی گرفته تا اسلامی.7- هیچوقت نمیگه در حکومت بعدی کسی رو اعدام میکنیم یا به گاری میبندیم. نشون میده مردم از خشونت خسته شدهن!8- 9-(دیرم شده...باید برم...فکرم کار نمیکنه بقیه شو بعدا میام مینویسم!) یکی از تلفنهای بامزه به هخا:پسر کوچکی از ایران بهش زنگ زد که مگه 10 مهر قرار نیست شما بیایید و ایران آزاد بشه. اجازه میدید که ما این ده روز اول مهرو نریم مدرسه؟ و هخا با کمال فروتنی و مهربانی این اجازه رو به همه دانشآموزان و دانشجویان داد و گفت خودمون میاییم براتون مدارس و دانشگاههایی به نام هخامنش براتون میزنیم:) مُردم از این همه اعتماد به نفس! یکی از حرفهای بامزه هخا:- به من اطلاع دادن تعداد زیادی از پیرزنهایی که برای سالها قادر به راه رفتن نبودن٬بعد از دیدن برنامههای من و گرفتن موج مثبت و امید به ۱۰ مهر٬ پاهاشون خوب شده و حتی میتونن بدون!:))) بابا تحویل! مرسی خودم! ۷- چند روز پیش هم در وبلاگ امشسپندان مطلبی درمورد روابط دختر و پسر خوندم که بعضیها چه جنایاتی با عنوان"اگه دوستم داری فلان کارو بکن!" مرتکب میشن!
۸- از شماره 3 مطلب خودم این نتیجه رو گرفتم که همین الان باید کارو زندگیم رو ول کنم و برم به یارم بگم اگه منو دوست داره سرشو باید کچل کنه، دندوناشو بکشه، کفش پاره بپوشه، حموم نره، ریششو نزنه، مسواک نزنه( چی دارم میگم، اگه دندوناشو بکشه دیگه خود به خود مسواک هم نمیزنه)، سرکار نره، درسشو ول کنه و.... تا دختر دیگهای نگاهش نکنه و رغبت نکنه تورش کنه:)
۹-اگه لينك کامنت آقای عباس معروفی رو نذارم و برم، میمیرم:) آی خوشم اومد و کیفور شدم که نگو...بابا٬ عجب غلطی کردم... من اوندفعه عصبانی بودم و گفتم ازم تعریف نشه. ولی منظورم این بود که تا میتونید تعریف کنید. ولی جان مادرتون وقتی جلوم تعریف میکنید٬ پشتسر هم همونو بگید:) اصلا دانشمندا ثابت کردن که تعریف از نکات مثبت یک در دنیا و صد در آخرت پاداش نیک داره:)
۱۰- مديار در کامنتهای دو مطلب قبلم نوشته که در کافینتی در سنندج همهی سایتها آزاد بوده . فقط وبلاگ زیتون فیلتر بوده. آخه چرا ؟ مگه من چی مینویسم؟ببینید اگه فیلتر رو ادامه بدید٬ راستش ممکنه یه ذره خوشخوشانم بشه و احساس وبلاگمهمی بکنم ها...:)
۱۱- مهدی دنیای یک ایرانی زحمت کشیده و یه آینه از سایتم درست کرده در z8unak.blogspot.com... خیلی ازت ممنونم مهدی جان!
۱۲- ای جدایی تو بهترین بهانهی گریستنبیتو٬ من به اوج حسرتی نگفتنی رسیدهامای نوازش تو بهترین امید زیستندر کنار تومن ز اوج لذتی نگفتنی گذشتهام...(مشیری)
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳
آقای قاضی, من می تونستم عاطفه باشم، افسانه باشم، کبری باشم و...
1- تاریکست و مُرده
از آرش زمانه
شاید که زنده گردد
این تیغهای مجروح
از شوق بُرنده گردد
باشد که نقش دلقک
روزی که ما شادیم
روزی که ما پیروز
از قاب کنده گردد...
(ابوالقاسم ایرانی)
2- آقای قاضی شهرستان نکا،
من میتونستم الان به جای عاطفه اعدام شده باشم٬ اگر پدر و مادر خوبی بالای سرم نبود، اگر یتیم بودم، اگر اونقدر فقیر بودم که حتی نتونم برم مدرسه، اگه کسی در عمرم حتی یه کتاب نمیداد بخونم و ایدئولوژی بخصوصی تو زندگیم نداشتم که بفهمم کدوم کار خوبه و کدوم کار بد، و اگه تو خیابونها ولو بودم! من هم شاید تو دادگاه اونقدر از شرایطم و از بدبختیم و از رفتار شما باخودم عصبانی میشدم که یادم میرفت نباید به قاضیها فحش داد!
من میتونستم به جای دختری باشم که به جرم همکاری با پسران آدمربا محکوم به 5 سال زندان شده٬ اگر مثل او پدر و مادر معتادی داشتم که مرتب کتکم میزدند، و اونقدر آزارم میدادند که روزها در پارکهای کرج و تهران میخوابیدم و اگه مثل او چندبار میگرفتنم و برم میگردوندند به خونه، شاید مثل او فرار میکردم به یه جای دور و شاید مثل او به مشهد. و اگه مثل او اینقدر محرومیت کشیده بودم که در قبال غذا و یه موبایل و قول شراکت گول یه کار خلاف رو بخورم.
من میتونستم به جای کبری رحمانپور باشم٬ اگر در اثر فقر خانواده مجبور به ازدواج با مردی پولدار ولی همسن پدرم میشدم و اونقدر به خاطر فقر و طبقه اجتماعیم از مادرشوهر و خواهرشوهر سرکوفت میشنیدم که یهو قاطی میکردم و مادر شوهرم رو میکشتم.
من میتونستم به جای افسانه نوروزی باشم اگر به خاطر بیکاری و بیپولی شوهرم مجبور به زیرپا گذاشتن عزت نفسم و درخواست کمک از یه اطلاعاتی کثیف میکردم. گول او را میخوردم و به کیش میرفتم و پس از مدتها تحمل چشم ناپاکش، وقتی میخواست به حریم خصوصیم تجاوز کنه چارهای جز کشتنش نمیدیدم!
من میتونستم جای زنی باشم که شوهر زورگو و خشنش رو با همدستی مرد دیگری کشت و آتش زد٬ اگر پدر و مادرم هیچوقت چیزی به جز زحمت و فقر و نداری در زندگی به من نمیدادند و در 13 سالگی مرا در قبال یک میلیون تومن پول به پیرمردی همسن پدربزرگم میفروختند. و اگر همان پیرمرد از ترس خیانتِ من روزها مرا در خانهزندانی میکرد و شبها هم تا میخوردم کتکم میزد.
من میتونستم جای همه اینها و خیلیهای دیگه باشم! آقای قاضی دختر شما هم میتونست جای همهی اینها باشه، اگر به جای دنیا آمدن در خانوادهی شما در خانوادهی دیگری به دنیا اومده بود! او رو به چه جرمی اعدام کردید؟
آیا تابهحال فکر کردید که عاطفهها، افسانهها، کبریها و... چرا دست به این کارها زدند؟ علت رو نمیبینید؟ لطفا کمی کلاهتون... ببخشید عمامهتون رو، کمی...نه... خیلی عقبتر بگذارید! چشماهاتون رو بازتر کنید. آنها معلول شرایطی هستند که خود شماها براشون به وجود آوردهاید.
نمیبینید چطور از ثروت مملکتمون سفرهای پهن شده و ازمابهتران برسر این خوان سخت مشغول بچاپبچاپند؟
3- خبر روزنامهیهمشهری امروز:
"اعضای ستاد امربهمعروف و نهیازمنکر شهرستان خمین به بانوان بدحجاب یک شاخهگلسرخ به علاوهی نوشتهای در خصوص لزوم رعایت حجاب هدیه میدهند."
بدآموزی زیتونی:
خوش بهحال شماها٬ دخترای بد حجاب شهر خمین،
فرض کنید با دوستپسرتون قرار دارید و مثلا روز تولدشه! یه مانتو کوتاه بپوشید و یه آرایش مشتی بکنید. کافیه یه چرخی در سطح شهر بزنید. همینطور باران گلسرخه که برسرتون باریدن میگیره! میتونید از طرف من تقدیمش کنید به دوستپسرتون:)
4- همشهری مصاحبهای با همسر سفیر ترکیه در ایران کرده:
(زینب ارکان٬ همسر سفیر ترکیه٬ زن بسیار تحصیلکرده و زیبا و هنرمندیه. ویولونیست ارکستر ریاست جمهوری ترکیه هم هست!)
حالا سوال رو نگاه کنید:
سوال: چه سالی با آقای سفیر آشنا شدید؟
جواب: در روز 22 جولای 2002 یعنی دوسال پیش.
- آن موقع چند سال داشتید؟
- 35 سال!
خبرنگار طاقت نمیآورد. فکر میکند چرا زن به این خوشگلی باید تا این سن ترشیده بماند.
- فکر نمیکنید سن 35 سالگی برای ازدواج کمی دیر باشد؟( اون کمی رو برای رعایت ادب اضافه کرده وگرنه خواسته بگه خیلی دیر!)
در اینجا زینب خانم با صبرو حوصله برای خبرنگار توضیح میده که بابا جان من یه ازدواج دیگههم کردم قبلا. یه بچهی 10 ساله هم دارم.با خودمون هم آوردیمش به ایران.
می دونم اگه این خانم قبلا ازدواج نکرده بود ٬حتما از نظر این خبرنگار و خیلیمردای ایرانی٬ یه عیبی داشته که تا 35 سالگی مونده خونهی باباش...
5- خوب شد اقلا رضازاده تو مسابقات المپیک برامون مدال طلا آورد وگرنه کاروان ورزشی چهجوری روشون میشد برگردن ایران؟:)
6-خلاصهای از جهان وطنی( از کتاب رضا سیدحسینی)
جهان وطنی یا "کاسموپولیتیسم-Cosmopolitism" یعنی احساس تعلق به یک فرهنگ جهانی ورای تفاوتهای ملی!
با این که این واِژه در قرن شانزده ساخته شد ولی در اصل اولین بار در قرن هجدهم نویسندهای فرانسوی آنرا باب کرد. او دور دنیا میگشت و رمانی به اسم "جهانوطن" یا "شهروند جهان" مینوشت.
در نیمه دوم قرن 18 که احساسات میهنپرستانه در اروپا تشدید شد، جهانوطنی مفهوم سابق خود را از دست داد و به صورت احساس همبستگی با ملل دیگر درآمد.
ژانژاکروسو و ازرا پاوند و بورخس و جمیز جویس به صور مختلف جهانوطن بودند.
جهانوطن"لاربو"ی فرانسویالاصل، سراسر عمرش را در سفر به شهرها و کشورهای دیگر گذراند. او چندین زبان خارجی میدانست و آثاری به زبانهایی انگلیسی و اسپانیایی و ایتالیایی هم مینوشت. او همچنین آثار جیمز جویس و باتلر و کنراد را برای اولین بار به فرانسه ترجمه کرد.
اشعار لاربو با عنوان" بارنابوت" درمورد جوان میلیاردری از اهالی آمریکای جنوبیست که به گرد جهان میگردد و یکجا نشینی را مسخره وتحقیر میکند. او در جایی میگوید:" اشخاصی که سفر نمیکنند، بدون ملال در کنار مدفوعات خود به سر میبرند"
و همچنین دریچهی کشتیمسافرتی را ویترین مغازهای که درآن دریا میفروشند توصیف میکند.
در اشعار لاربو میتوان حساسیت ویتمن، هزل باتلر و عقاید نیشدار نیچه و ژید و ادراک عمیق پروست رو درکنار هم دید!
خوب اینم از مزایای جهانوطن بودن:)
7- همیشه از اونایی که بهم محبت زیادی میکنن میترسم. چه در زندگی واقعی و چه در وبلاگستان. و همیشه بیشترین ضربهها رو از همینها میخورم. البته میگم ضربه، نه به اون شدتی که زمینم بزنه. ولی خوب، همیشه منتظرم که یهجا چهره واقعیشونو ببینم. وقتی یکی خیلی قربون صدقهم میره، وقتی خیلی ازم بیخودی تعریف میکنه( درحالیکه میدونم زیاد تعریفی نیستم). منتظر اون روش میشم. برام هیچ عجیب نیست اونی که جلو روم خیلی ازم تعریف کنه و پشت سرم بره بدیم رو بگه و یا اگه بدی به ناحق شنید طرف رو تأیید کنه. و برام عجیب نیست تو وبلاگستان بیاد تو نظرخواهیم یا با ایمیل خیلی زیادی ازم تعریف کنه و بره دقیقا جاهایی که بهم تهمت زدن بیشتر از کسای دیگه، حرف اونو بزرگ کنه و بالوپر بهش بده و جیغ و هوار راه بندازه. انگار همیشه رابطهی مستقیمی بین چاپلوسی و دشمنی هست. شاید چون آدمها از چاپلوسی هدفی دارن و چون به اون نمیرسن عصبانی میشن و...
از لفاظیها و تعارفهای زیادی و قربونصدقهرفتنهای زیادی و مصنوعی حالم بهم میخوره. اگه دهن بتونه دروغ بگه چشم نمیتونه دروغ بگه. رفتار و کردار نمیتونه دروغ بگه. کاش اقلا این رفتار زشت رو با خودمون تو دنیای مجازی نمیآوردیم!
از آرش زمانه
شاید که زنده گردد
این تیغهای مجروح
از شوق بُرنده گردد
باشد که نقش دلقک
روزی که ما شادیم
روزی که ما پیروز
از قاب کنده گردد...
(ابوالقاسم ایرانی)
2- آقای قاضی شهرستان نکا،
من میتونستم الان به جای عاطفه اعدام شده باشم٬ اگر پدر و مادر خوبی بالای سرم نبود، اگر یتیم بودم، اگر اونقدر فقیر بودم که حتی نتونم برم مدرسه، اگه کسی در عمرم حتی یه کتاب نمیداد بخونم و ایدئولوژی بخصوصی تو زندگیم نداشتم که بفهمم کدوم کار خوبه و کدوم کار بد، و اگه تو خیابونها ولو بودم! من هم شاید تو دادگاه اونقدر از شرایطم و از بدبختیم و از رفتار شما باخودم عصبانی میشدم که یادم میرفت نباید به قاضیها فحش داد!
من میتونستم به جای دختری باشم که به جرم همکاری با پسران آدمربا محکوم به 5 سال زندان شده٬ اگر مثل او پدر و مادر معتادی داشتم که مرتب کتکم میزدند، و اونقدر آزارم میدادند که روزها در پارکهای کرج و تهران میخوابیدم و اگه مثل او چندبار میگرفتنم و برم میگردوندند به خونه، شاید مثل او فرار میکردم به یه جای دور و شاید مثل او به مشهد. و اگه مثل او اینقدر محرومیت کشیده بودم که در قبال غذا و یه موبایل و قول شراکت گول یه کار خلاف رو بخورم.
من میتونستم به جای کبری رحمانپور باشم٬ اگر در اثر فقر خانواده مجبور به ازدواج با مردی پولدار ولی همسن پدرم میشدم و اونقدر به خاطر فقر و طبقه اجتماعیم از مادرشوهر و خواهرشوهر سرکوفت میشنیدم که یهو قاطی میکردم و مادر شوهرم رو میکشتم.
من میتونستم به جای افسانه نوروزی باشم اگر به خاطر بیکاری و بیپولی شوهرم مجبور به زیرپا گذاشتن عزت نفسم و درخواست کمک از یه اطلاعاتی کثیف میکردم. گول او را میخوردم و به کیش میرفتم و پس از مدتها تحمل چشم ناپاکش، وقتی میخواست به حریم خصوصیم تجاوز کنه چارهای جز کشتنش نمیدیدم!
من میتونستم جای زنی باشم که شوهر زورگو و خشنش رو با همدستی مرد دیگری کشت و آتش زد٬ اگر پدر و مادرم هیچوقت چیزی به جز زحمت و فقر و نداری در زندگی به من نمیدادند و در 13 سالگی مرا در قبال یک میلیون تومن پول به پیرمردی همسن پدربزرگم میفروختند. و اگر همان پیرمرد از ترس خیانتِ من روزها مرا در خانهزندانی میکرد و شبها هم تا میخوردم کتکم میزد.
من میتونستم جای همه اینها و خیلیهای دیگه باشم! آقای قاضی دختر شما هم میتونست جای همهی اینها باشه، اگر به جای دنیا آمدن در خانوادهی شما در خانوادهی دیگری به دنیا اومده بود! او رو به چه جرمی اعدام کردید؟
آیا تابهحال فکر کردید که عاطفهها، افسانهها، کبریها و... چرا دست به این کارها زدند؟ علت رو نمیبینید؟ لطفا کمی کلاهتون... ببخشید عمامهتون رو، کمی...نه... خیلی عقبتر بگذارید! چشماهاتون رو بازتر کنید. آنها معلول شرایطی هستند که خود شماها براشون به وجود آوردهاید.
نمیبینید چطور از ثروت مملکتمون سفرهای پهن شده و ازمابهتران برسر این خوان سخت مشغول بچاپبچاپند؟
3- خبر روزنامهیهمشهری امروز:
"اعضای ستاد امربهمعروف و نهیازمنکر شهرستان خمین به بانوان بدحجاب یک شاخهگلسرخ به علاوهی نوشتهای در خصوص لزوم رعایت حجاب هدیه میدهند."
بدآموزی زیتونی:
خوش بهحال شماها٬ دخترای بد حجاب شهر خمین،
فرض کنید با دوستپسرتون قرار دارید و مثلا روز تولدشه! یه مانتو کوتاه بپوشید و یه آرایش مشتی بکنید. کافیه یه چرخی در سطح شهر بزنید. همینطور باران گلسرخه که برسرتون باریدن میگیره! میتونید از طرف من تقدیمش کنید به دوستپسرتون:)
4- همشهری مصاحبهای با همسر سفیر ترکیه در ایران کرده:
(زینب ارکان٬ همسر سفیر ترکیه٬ زن بسیار تحصیلکرده و زیبا و هنرمندیه. ویولونیست ارکستر ریاست جمهوری ترکیه هم هست!)
حالا سوال رو نگاه کنید:
سوال: چه سالی با آقای سفیر آشنا شدید؟
جواب: در روز 22 جولای 2002 یعنی دوسال پیش.
- آن موقع چند سال داشتید؟
- 35 سال!
خبرنگار طاقت نمیآورد. فکر میکند چرا زن به این خوشگلی باید تا این سن ترشیده بماند.
- فکر نمیکنید سن 35 سالگی برای ازدواج کمی دیر باشد؟( اون کمی رو برای رعایت ادب اضافه کرده وگرنه خواسته بگه خیلی دیر!)
در اینجا زینب خانم با صبرو حوصله برای خبرنگار توضیح میده که بابا جان من یه ازدواج دیگههم کردم قبلا. یه بچهی 10 ساله هم دارم.با خودمون هم آوردیمش به ایران.
می دونم اگه این خانم قبلا ازدواج نکرده بود ٬حتما از نظر این خبرنگار و خیلیمردای ایرانی٬ یه عیبی داشته که تا 35 سالگی مونده خونهی باباش...
5- خوب شد اقلا رضازاده تو مسابقات المپیک برامون مدال طلا آورد وگرنه کاروان ورزشی چهجوری روشون میشد برگردن ایران؟:)
6-خلاصهای از جهان وطنی( از کتاب رضا سیدحسینی)
جهان وطنی یا "کاسموپولیتیسم-Cosmopolitism" یعنی احساس تعلق به یک فرهنگ جهانی ورای تفاوتهای ملی!
با این که این واِژه در قرن شانزده ساخته شد ولی در اصل اولین بار در قرن هجدهم نویسندهای فرانسوی آنرا باب کرد. او دور دنیا میگشت و رمانی به اسم "جهانوطن" یا "شهروند جهان" مینوشت.
در نیمه دوم قرن 18 که احساسات میهنپرستانه در اروپا تشدید شد، جهانوطنی مفهوم سابق خود را از دست داد و به صورت احساس همبستگی با ملل دیگر درآمد.
ژانژاکروسو و ازرا پاوند و بورخس و جمیز جویس به صور مختلف جهانوطن بودند.
جهانوطن"لاربو"ی فرانسویالاصل، سراسر عمرش را در سفر به شهرها و کشورهای دیگر گذراند. او چندین زبان خارجی میدانست و آثاری به زبانهایی انگلیسی و اسپانیایی و ایتالیایی هم مینوشت. او همچنین آثار جیمز جویس و باتلر و کنراد را برای اولین بار به فرانسه ترجمه کرد.
اشعار لاربو با عنوان" بارنابوت" درمورد جوان میلیاردری از اهالی آمریکای جنوبیست که به گرد جهان میگردد و یکجا نشینی را مسخره وتحقیر میکند. او در جایی میگوید:" اشخاصی که سفر نمیکنند، بدون ملال در کنار مدفوعات خود به سر میبرند"
و همچنین دریچهی کشتیمسافرتی را ویترین مغازهای که درآن دریا میفروشند توصیف میکند.
در اشعار لاربو میتوان حساسیت ویتمن، هزل باتلر و عقاید نیشدار نیچه و ژید و ادراک عمیق پروست رو درکنار هم دید!
خوب اینم از مزایای جهانوطن بودن:)
7- همیشه از اونایی که بهم محبت زیادی میکنن میترسم. چه در زندگی واقعی و چه در وبلاگستان. و همیشه بیشترین ضربهها رو از همینها میخورم. البته میگم ضربه، نه به اون شدتی که زمینم بزنه. ولی خوب، همیشه منتظرم که یهجا چهره واقعیشونو ببینم. وقتی یکی خیلی قربون صدقهم میره، وقتی خیلی ازم بیخودی تعریف میکنه( درحالیکه میدونم زیاد تعریفی نیستم). منتظر اون روش میشم. برام هیچ عجیب نیست اونی که جلو روم خیلی ازم تعریف کنه و پشت سرم بره بدیم رو بگه و یا اگه بدی به ناحق شنید طرف رو تأیید کنه. و برام عجیب نیست تو وبلاگستان بیاد تو نظرخواهیم یا با ایمیل خیلی زیادی ازم تعریف کنه و بره دقیقا جاهایی که بهم تهمت زدن بیشتر از کسای دیگه، حرف اونو بزرگ کنه و بالوپر بهش بده و جیغ و هوار راه بندازه. انگار همیشه رابطهی مستقیمی بین چاپلوسی و دشمنی هست. شاید چون آدمها از چاپلوسی هدفی دارن و چون به اون نمیرسن عصبانی میشن و...
از لفاظیها و تعارفهای زیادی و قربونصدقهرفتنهای زیادی و مصنوعی حالم بهم میخوره. اگه دهن بتونه دروغ بگه چشم نمیتونه دروغ بگه. رفتار و کردار نمیتونه دروغ بگه. کاش اقلا این رفتار زشت رو با خودمون تو دنیای مجازی نمیآوردیم!
اشتراک در:
پستها (Atom)