خبر ساده بود. سردار زارعی با وثیقهی 50 میلیونی آزاد شد...
میپرسی چرا سردار با وثیقهی 50 میلیون تومانی آزاد شد و شادی صدر و خدیجه مقدم و پروین اردلان(فعال زنان) با وثیقهی صد و دویست میلیونی.
عزیزم، جواب ساده است. در کشور ما وثیقهی هر کس را بنا بر ارزش آن شخص تعیین میکنند!
غصه نخورید
باور کنید آزادی سردار زارعی صد بار برایش از زندان و شکنجه و مرگ بدتر است.
تصور کنید سردار زارعی آزاد شده...
آیا کسی دنبالش میآید دم در زندان؟
بعید میدانم!
احتمالا آژانس میگیرد.
راننده آژانس از توی آینه هی برایش چشم و ابرو میآید. زارعی میپرسد: چه مرگت است مردک؟
راننده جواب میدهد: مردک هفت جد و آبادت است. خواستم بگویم دو فقره از همون خانمها برای من هم ردیف میکنی؟ آخر ما هم دل (یا یک جای دیگر) داریم!
سردار سرخ و سفید میشود.
راننده آژانس کرایهاش را چند برابر حساب میکند. چون فکر میکند یک حکومتی فاسد را باید بچزاند.
سردار زنگ در را فشار میدهد. زنش به محض اینکه در آیفون تصویری قیافهاش را میبیند پیش خود میگوید:
مرده شور ریختش را ببرند! این مردک چطوری از هلفدونی آمد بیرون؟
و با وردنه و لنگه دمپایی به استفبالش میشتابد! سر و صورت و دست و پا و بدنش را زخمی و زیلی و کبود و سیاه میکند. به طوری که اگر سردار به بنیاد میرفت، حداقل یک هفتاد درصدی برایش جانبازی مینوشتند.
فرزندانش با دیدن او بدون سلام علیک با نفرت نچ نچی کرده و هر کدام به اتاقهای خود میروند و در را محکم میکوبند!
زن سردار به او کوفت هم نمیدهد بخورد. به ناچار سردار زارعی به چلوکبابی محل دو پرس سلطانی مخصوص سفارش میدهد.
شاگرد جلوکبابی موقع تحویل غذا آنچنان نیشش باز است و آنچنان "ایولی" به او میگوید که سردار خیس عرق میشود.
سردار هنوز پرس اول را تناول نفرموده که تلفن زنگ میزند
باجناقش است:
- رضا، حالا دیگر تنها تنها میخوری؟
- چی را ؟ (تعجب میکند. باجناقش چلوکبابش را با چه وسیلهای دیده)
- نصفشان را میدادی به من، به هر کدام سهتا میرسید.
سردار دوزاریاش میافتاد و گوشی را "تق" به روی تلفن میکوبد.
به جز غرغرهای مدام زنش، حرفهایی ازیک نقشه شیطانی برای بیرون کردنش از خانه به گوشش میرسد.
شب آیا خوابش میبرد؟
بعید میدانم. نه از درد وجدان که از درد جراحات وردنه!
صبح لباس میپوشد که بیرون برود و هوایی بخورد، بس که زندان- به جان خودش- به او بد گذشته!
زن همسایه با دیدن او "خدا به دور"ی میگوید و چادرش را روی صورتش کیپ میگیرد و راهش را کج میکند به آنطرف. زن آن یکی همسایه به او میپیوندد و سردار میشنود که به هم میگویند" مردک چشم درآمده همهی زنها را لخت تصور میکند!
حسنآقا بقال به محض دیدن او مشتریهایش را ول میکند و از مغازه میدود بیرون. به سردار چشمکی میزند و میگوید هوای ما را هم داشته باش سردار!
سردار رضا زارعی به روی خودش نمیآورد. پیاده روی صرف ندارد. برمیگردد از خانه سویچش را میآورد و سوار ماشین میشود.
در چراغ قرمز اولی، همه رانندهها او را نشان هم میدهند و میخندند. زنها تفی میکنند و اخم میکنند. دختر جوانی با عشوه برای او بوس میفرستد!
چراغ سبز شده و رانندهها دوست ندارند حرکت کنند. پلیس راهنمایی میآید علت را پیدا کند، سردار را پیدا میکند!
سرش را جلو میبرد و با نیش باز میگوید سردار جان قرص ویاگرایت(وایگرا) را از کجا میخری که اینقدر اصل است؟
سردار خسته شده. میخواهد به پارک برود ولی صلاح نمیداند. تصمیم میگیرد به سینما برود که تاریک است...
اما کور خوانده است. بغل دستیاش در حال چیپس خوردن او را میشناسد و با صدای دورگهی ناشی از پریدن چیپس به گلویش داد میزند ئه.... سردار! سردار اینجاست.
سرها برمیگردند. از بالکن صدای کف و سوت میآید. متصدیان سالن با کنجکاوی چراغهای را روشن میکنند. دیگر کسی فیلم نمیبیند، فیلم زنده و واقعی توی سالن نشسته. صدایی از پشت سرش میآید: این همه کثافتکاری بکنی و توی این مملکت راست راست راه بروی! جلالخالق! این مردک کی آزاد شد؟
چند پسر جوان جلو میآیند و از او امضا میگیرند.
مسئول سینما جلو میآید و سردار را به طرف بیرون سینما هدایت میکند. سردار پول بلیتش را میخواهد. مسئول سینما بیلاخی حوالهاش میکند.
آیا شما دوست داشتید این روزها جای سردار باشید؟
خیلی خوابم میاد. بقیهش برای بعدا
اگر بقیهای داشته باشه
یه نفر به من گفت دو سال دیگه!
گفت قول میدم اینا دوسال دیگه بیشتر دووم نمیارن!
گفتم مثل اون موقعها که همه میگفتن دو ماه دیگه؟
گفت نه ایندفعه فرق میکنه. بدجوری نسخهشون پیچیده شده.
گفتم تا ببینیم...
پس دوشاخههایتان را هوا کنید!
http://z8un.com
سهشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷
اشتراک در:
پستها (Atom)