1- تا رسیدم مترو، خودمو انداختم تو اولین واگن که تا خرخره پُر از مرد(!) بود.
یکی از جاش پا شد و اصرار که باید بشینی. نشستم و خودمو زیر بار نگاهها، سرگرم کردم به بازی موبایلی.
بعد از چند بار باختن توجهم جلب شد به تودهای پارچهای که اومده بود بغلم نشستهبود و دقت که کردم دیدم آخوند جوونیه که برای اینکه چشمش به من نیفته کونشو کرده به من و دولا شده روی آقای بغلدستیش و همه دارن با نیشخند به این منظره نگاه میکنن...(شایدم علت باختم در بازی فشار بارِ نگاهها بود).
باز میشد فکر کرد بغل دستیش دوستشه، اما ایستگاه بعد وقتی میخواست پیاده شه تقریبا کلهی آخوند رو هل داد به طرف من که بعنی برو گمشو اونور تا من پیاده شم. وقتی یک نفر دیگر نشست، دوباره آخوند کونشو به طرف من بالا برد.
هم بهم برخورده بود هم میخواستم یه جوری اعتراض کنم. یهو یه فکر شیطانی که در اثر خوندن صفحهی فیسبوک دوستان ناباب یاد گرفته بودم به سرم زد.
گفتم چطوره یه بشکونی بگیرم از کونش تا از جاش بپره. و در اثر فکر کردن به تبعات این کار خندهم گرفت. همهی اونایی که عین گوشت قربونی از میله مترو آویزون بودن و ماشالله انگار کاری نداشتن جز نگاهکردن به این صحنه(!) از خندهی من خندهشون گرفت و من که فکر کردم حتما فهمیدن تو مغز من چی میگذاره خجالت کشیدم.
اما اگه یهو دیوانگیم گل میکرد و این کارو میکردم چی میشد؟...
راستشو بخواهید به انگشت هم فکر کردم
2- یه زمانی تو بچگی، من و دخترخالههام توی راه مدرسه برای سرگرمی کچلها رو میشمردیم و برای اینکه خود طرف متوجه نشه میگفتیم سور یکی، سور دوتا، سور سهتا... این کلمه سور نمیدونم از کجا اومده بود. سور ِ پاسور بود یا چیز دیگری. گاهی سر اینکه طرف کاملا سور است یا شبهسور دعوامون میشد. وقتی میرسیدیم مدرسه معمولا بین 12 تا 20 سوری شمرده بودیم.
حالا که هر وقتی آدم بیمو یا کممویی رو میبینم یاد اون کارمون میافتم و احساس شرم میکنم...
...
تو مسافرتها برای اینکه کلهی مامان بابا را نخوریم یادمون داده بودن پیکانهای سفید یا مثلا رنوها رو بشمریم... حالا کچلشماری از کجا به فکرمون اومده بود نشون از شیطانهای درونمون داشت...
3- قالیباف سپس افزود: بد نبود ما را میفرستادند ترکیه پشت موتور کمی چوب میزدیم به ملت، حالمان کمی جا میآمد...
4- چند روز پیش هوا آفتابی و گرم بود، فقط و فقط عصرش به مدت یک ربع طوفان شد و کلی گرد و خاک به هوا بلند کرد و پشتبندش یک رگبار تند گلی و کثیف اومد.
اونهم درست وقتی که من طبق قراری که داشتم رسیده بودم پشت در خونهی دوستم و دوستم خونه نبود و تلفن که زدم گفت تصادف کوچیکی کردم توروخدا هیچجا نرو و یه ربع دیگه میرسم!
اونورا هم هیچ سایهبانی نبود...
5- تحلیل خوبی از علی حضوری در سایت فرارو در مورد رویکرد دولت احمدینژاد در انتخابات، پس از رد صلاحیت مشایی...
6- مناظره قبلی رو ندیدم هر چند قبلش پیشنهاد کرده بودم به جای مناظرههای مزخرف و خسته کننده یه سری مسابقات علی میگه زوووو، مسابقه ماست خوری با دستان بسته، مسابقه خوردن سیب آویزون از نخ، مسابقه لِیلِی، مادام یس، گانییل، مسابقه باد کردن بادکنک بدون در کردن باد از ماتحت و.... بین کاندیداها برگزار کنن...
چون دیدم مناظره قبلی دست کمی از پیشنهاد من نداشت و خیلی باعث تفریح ملت شده بود امروز از یه مسافرت گذشتم تا بعد از ظهر ساعت 4 بشینم مناظره ببینم
یکی از جاش پا شد و اصرار که باید بشینی. نشستم و خودمو زیر بار نگاهها، سرگرم کردم به بازی موبایلی.
بعد از چند بار باختن توجهم جلب شد به تودهای پارچهای که اومده بود بغلم نشستهبود و دقت که کردم دیدم آخوند جوونیه که برای اینکه چشمش به من نیفته کونشو کرده به من و دولا شده روی آقای بغلدستیش و همه دارن با نیشخند به این منظره نگاه میکنن...(شایدم علت باختم در بازی فشار بارِ نگاهها بود).
باز میشد فکر کرد بغل دستیش دوستشه، اما ایستگاه بعد وقتی میخواست پیاده شه تقریبا کلهی آخوند رو هل داد به طرف من که بعنی برو گمشو اونور تا من پیاده شم. وقتی یک نفر دیگر نشست، دوباره آخوند کونشو به طرف من بالا برد.
هم بهم برخورده بود هم میخواستم یه جوری اعتراض کنم. یهو یه فکر شیطانی که در اثر خوندن صفحهی فیسبوک دوستان ناباب یاد گرفته بودم به سرم زد.
گفتم چطوره یه بشکونی بگیرم از کونش تا از جاش بپره. و در اثر فکر کردن به تبعات این کار خندهم گرفت. همهی اونایی که عین گوشت قربونی از میله مترو آویزون بودن و ماشالله انگار کاری نداشتن جز نگاهکردن به این صحنه(!) از خندهی من خندهشون گرفت و من که فکر کردم حتما فهمیدن تو مغز من چی میگذاره خجالت کشیدم.
اما اگه یهو دیوانگیم گل میکرد و این کارو میکردم چی میشد؟...
راستشو بخواهید به انگشت هم فکر کردم
2- یه زمانی تو بچگی، من و دخترخالههام توی راه مدرسه برای سرگرمی کچلها رو میشمردیم و برای اینکه خود طرف متوجه نشه میگفتیم سور یکی، سور دوتا، سور سهتا... این کلمه سور نمیدونم از کجا اومده بود. سور ِ پاسور بود یا چیز دیگری. گاهی سر اینکه طرف کاملا سور است یا شبهسور دعوامون میشد. وقتی میرسیدیم مدرسه معمولا بین 12 تا 20 سوری شمرده بودیم.
حالا که هر وقتی آدم بیمو یا کممویی رو میبینم یاد اون کارمون میافتم و احساس شرم میکنم...
...
تو مسافرتها برای اینکه کلهی مامان بابا را نخوریم یادمون داده بودن پیکانهای سفید یا مثلا رنوها رو بشمریم... حالا کچلشماری از کجا به فکرمون اومده بود نشون از شیطانهای درونمون داشت...
3- قالیباف سپس افزود: بد نبود ما را میفرستادند ترکیه پشت موتور کمی چوب میزدیم به ملت، حالمان کمی جا میآمد...
4- چند روز پیش هوا آفتابی و گرم بود، فقط و فقط عصرش به مدت یک ربع طوفان شد و کلی گرد و خاک به هوا بلند کرد و پشتبندش یک رگبار تند گلی و کثیف اومد.
اونهم درست وقتی که من طبق قراری که داشتم رسیده بودم پشت در خونهی دوستم و دوستم خونه نبود و تلفن که زدم گفت تصادف کوچیکی کردم توروخدا هیچجا نرو و یه ربع دیگه میرسم!
اونورا هم هیچ سایهبانی نبود...
5- تحلیل خوبی از علی حضوری در سایت فرارو در مورد رویکرد دولت احمدینژاد در انتخابات، پس از رد صلاحیت مشایی...
6- مناظره قبلی رو ندیدم هر چند قبلش پیشنهاد کرده بودم به جای مناظرههای مزخرف و خسته کننده یه سری مسابقات علی میگه زوووو، مسابقه ماست خوری با دستان بسته، مسابقه خوردن سیب آویزون از نخ، مسابقه لِیلِی، مادام یس، گانییل، مسابقه باد کردن بادکنک بدون در کردن باد از ماتحت و.... بین کاندیداها برگزار کنن...
چون دیدم مناظره قبلی دست کمی از پیشنهاد من نداشت و خیلی باعث تفریح ملت شده بود امروز از یه مسافرت گذشتم تا بعد از ظهر ساعت 4 بشینم مناظره ببینم