شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

بیایید همه با هم قانون اساسی بنویسیم

هَمَه با هم قانون اساسی بنویسیم:
شاید خیلی ایده‌آلیستی باشه که ماها بیاییم قانون اساسی که دوست‌داریم خودمون با کمک همدیگه بنویسیم.
اما حسین‌درخشان این کارو شروع کرده. حداقلش اینه که دموکراسی-بازیِ با‌مزه‌ای رو باهم‌دیگه تجربه می‌کنیم...
منم چند شماره نوشتم اما هر‌کار کردم ثبت نشد. قانونام خیلی توپ بودن ها :) بیشتر در مورد زنان..
-------------------
این نوشته رو پریشب نوشتم و ارسال کردم. تو به وبلاگ دیگه دیدم وبلاگم پینگ هم شد. و رفتم لالا .. حالا بعد از دوروز اومدم می‌بینم اصلا ثبت نشده بوده...
اشکال نداره٬ دو روز هم شخص شخیص‌ِ ما در نوشتن قانون اساسی مردمی اختلال ایجاد کنیم! کی‌ به کیه؟:)

-------------------
من یه بار یه لینک اینجا گذاشته بودم که آدرس‌های طولانی رو در URL کوتاه می‌کرد.(در شماره ۵). هودر این کارو بلت نیست؟ پس چی بلته؟
بذارید من یادتون بدم:)
آدرس طولانی که حسین درخشان داده اینه:
http://fa.wikibooks.org/wiki/%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B3%DB%8C_%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D9%86%D9%87%D8%A7%D8%AF%DB%8C_%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86
خدا به داد برسه! ۲۷۲ کاراکتر.
من گذاشتمش تو این آدرس.
شد: http://www.urlsdb.com/eja یعنی ۲۵ کاراکتر. برو حالشو ببر :)
اینم می‌شه:‌http://urlsdb.com/eja ۲۱ کاراکتر...
البته نمی‌دونم این کار چه اشکالاتی داره. مثلا وابسته می‌شه به یه سایت دیگه؟

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴

جواب به آقای حسن پناهی

کانال 1 که اصولا زرشک.
کانال 2 شده بنداز و برو.
کانال 3 همه‌ش غم و غصه.
کانال 4 فقط داد و هوار.
کانال 5 پیچیده و بغرنج.
کانال 6 برنامه جالب پیشکش.
کانال 7 و کانال 8،
فیلم‌های مزخرف قدیمی‌ دارند،‌ انگار فیلمِ خوب درگذشت!
کانال 9 حیف از وقت آدم، اوه اوه.
کانال 10 هم برنامه نداره،‌ فرزندم،
حالا می‌خوای کمی حرف بزنیم باهم؟...
(شل سیلورستاین- ترجمه‌ی حمید خادمی)

1- مبارکه! احمدی نژاد به ملت ایران تنفیذ شد...(آقا،‌این تنفیذ تنفیذ که می‌گن یعنی چی؟)
همه دیدیم خاتمی دست احمدی‌نژاد رو عین یه‌ بچه‌ی تخس گرفته بود و در کاخ ریاست‌جمهوری می‌گردوند و اونم هاج و واج دنبالش روونه. آخرش خاتمی بردش گذاشتن بالای یه پله که بتونه همه‌جا رو ببینه و بای‌بای کرد و رفت.
این هاج و واجی احمدی‌نژاد حتی در فهرستی که برای کابینه‌ش داده معلومه. برای هر وزارت چندنفرو معرفی کرده تا مجلس هم نظر بده. وقتی گل سرسبد وزرای معرفی شده علی لاریحانی برای پست وزارت امور خارجه‌ باشه خدا به دادمون برسه به بقیه‌شون!

2- قاضی مقدسی طفلک هم قربونی شد. ایرانی‌ها رسمشونه قبل از هر مراسمی یه چیزیو قربونی کنن و خونی بریزن تا همه‌چیز به خیر و خوشی بگذره. خوب رسمه دیگه. کاریش‌هم نمی‌شه کرد.

3- تسلیت‌ می‌گم! ملک‌فهد پادشاه عربستان هم فوت کرد...(شایدم فوت شد.)

4- اون آقاهه کی بود؟ آهان، طفلک جان گارانگ معاون رئیس‌جمهور سودان هم در اثر سقوط هلی‌کوپتر درگذشت.(فکر کنم بهتر از فوت کردن یا شدنه!)

5- حالا موندیم معطل. اگر جشن تنفیذی احمدی‌نژاد رو بگیریم، عرب‌ها و سودانی‌ها ناراحت می‌شن و می‌گن: وا... اقلا نذاشتن هفتش بگذره.
اگه مجلس ختم و سوگواری بگیریم می‌زنیم تو ذوق 17 میلیونی که امروز از خوشحالی دارن سکته می‌کنن.

6- خلاصه حسابی قاط زدم...
از نوشته‌هامم معلومه:)

7- چند وقت بود نمی‌تونستم برم تو سایت روزنه. بدجور فیلترش کردن. با حداقل 20 آنتی‌فیلتر امتحان کردم نشد. آخرش از دوستی خواهش کردم صفحه‌شو برام بفرسته و....
قبل از اینکه حرفم رو بزنم، دوست‌دارم نظرم رو راجع به سایت روزنه بگم.
اون زمون که فیلتر نبود اغلب می‌رفتم و بعضی مقالاتشو می‌خوندم. نویسنده‌هاش برام خیلی قابل احترامن. فکر می‌کنم هدف والایی دارن. اخبار قومیت‌ها و اعتراضات کارگری و مردمی رو به خوبی دنبال می‌کنن. بیشتر از خیلی گروه‌ها سعی می‌کنن تو بطن حوادث ایران باشن. هواداراشون خیلی خوب فعالیت می‌کنن. خیلی نیرو می‌ذارن. نشریاتشون با ای‌میل بهم می‌رسه.. تلویزیونشون رو چند بار دیدم. سخن‌رانی‌های آقای منصور حکمت رو گوش دادم. ایشون تئوریسین خوبی بوده(حیف که خیلی زود فوت کردن).. از حرف‌زدن همسرش خانم آذر ماجدی هم خوشم میاد. اعتمادبه‌نفس داره. قشنگ و برازنده لباس می‌پوشه. اون مصاحبه‌ش رو راجع به همسرش دیدم. اونجا که از شوخ‌طبعی و خانواده‌دوستی ژوبین می‌گفت. برام خیلی جالب بود.

تو همین وبلاگستان هم چند نفرشون خیلی فعالن مرتب تو چند وبلاگ نظر می‌دن. تبلیغ می‌کنن، بحث می‌کنن و... من خودم با چند‌تاشون دوستم و برام خیلی قابل احترامن. حدود دوسال پیش بود که گفتگویی داشتم با آقای نادر بکتاش که هم اینجا و هم تو سایت روزنه گذاشتیمش.
امیدوارم تا اینجای حرفم روشن باشه.
حالا چرا اینا رو می‌نویسم؟ برای اینکه آقای حسن پناهی( با دیدن اسمشون یاد حسین پناهی خودمون افتادم که اتفاقا سالگردشه... یادش رو همینجا گرامی می‌دارم) در سایت روزنه مطلب منو در مورد مراسم احمد شاملو توهین به خودشون تلقی کردن و جوابیه‌ای براش نوشتن.
من مطالعه‌م در مورد حزب کمونیست کارگری(ح‌ک‌ک) خیلی کمه و به همین اینترنت و ای‌میل و تلویزیونشون ختم می‌شه. به نظر من افراد این حزب اهداف والایی دارن،‌ اما بازم به نظر منِ کمترین راهشونو یه‌خورده اشتباه می‌رن.
نمونه‌شو یه بار قبل از انتخابات نوشتم که مردی که با آذر ماجدی گفتگوی دوستانه داشت تا گفت می‌خواد رأی بده، آذر گفت پس تو مزدور جمهوری اسلامی هستی و تق گوشی رو گذاشت.
و نمونه‌ی دومش(چیزی که با چشم‌خودم دیدم) همین شعار دادن یواشکی و فرار کردنشونه.
بذارید یه بار دیگه بگم. 5 تا 7 عصر مراسم شاملو بود. از 7 مردم شروع به پراکنده‌شدن کردن.5/7 تقریبا همه رفته بودن. سر قبر شاملو هیچکس نبود. کلا تا شعاع 20 متری هیچکس(حتی سر قبرای دیگه) نبود. تنها من 5 متری‌ هنوز وایساده بودم تا عکس بگیرم که ناگهان 3 نفر با عجله اومدن و یه‌بار سریع گفتن" برادری، برابری، حکومت کارگری" و مثل برق و باد دویدن و رفتن. به غیراز من نه کسی دیدشون نه کسی حتی برگشت ببیندشون. نه کسی دنبالشون می‌کرد که اون‌جور دویدن.
آقای پناهی عزیز، من نه ملی‌مذهبی هستم نه طرفدار سرمایه‌داری.
من هم برابری انسان‌ها رو دوست دارم. همین‌طور سوسیالیسم رو. مهمتر از همه، آزادی رو .
با هر چه هم شما مخالفید، مخالفم. با آپارتاید جنسی و نژادی. با فقر و فحشا. من با سانسور و اختناق و...
زمان انقلاب به پدر مادر منم می‌گفتن "سوسولا دست نزنید النگوهاتون می‌شکنه." مادر من هم داد می‌زد "نه روسری نه توسری"...
آقای پناهی من دشمن شما و ایده‌تون نیستم. راه‌های ابراز عقایدمون با هم فرق داره.
ببینید، در سالگرد شاملو همه،‌از هر قشری بودن... فقیر، متوسط ، پولدار، زن، مرد، پیر، جوون، دانشجو ، کاسب، چادری، بی‌حجاب، آرایش‌کرده، آرایش نکرده، ژیگول، ساده، ... تو عکسا هم معلومه. همه پیش هم وایساده بودیم، همه با هم به سخنرانی‌ها گوش دادیم، بعدش همه با هم"سراومد زمستون" رو خوندیم، همه باهم گفتیم "زندانی‌سیاسی آزاد باید گردد..." اما این سه(ح‌ک‌ک‌ایی) اصلا تو جمع نیومدن. هیچکس ندیدشون(منم شانسی اون نزدیکا بودم.) دیدین که کس دیگری تو گزارشش ازشون چیزی ننوشته . تنها عین بادی اومدن و رفتن. صداشون به گوش هیچکس نرسید. اگر هم من تو وبلاگم نوشتم برای اینکه با این کارشون شوخی کرده باشم. بگم این‌جوری نمی‌تونن تو مردم نفوذ داشته باشن. کسی نمی‌بیندشون.

آقای پناهی، عزیزِ من،‌ من کی گفتم فقر و فلاکت باید بین مردم تقسیم بشه.
من هم ثروت و رفاه و شادی برای تک‌تک افراد مردمم می‌خوام.
اما ترو خدا ( از رو عادت اینو گفتم ها..) شما مجسم کنید. مردی کارخونه‌دار، با کت‌و شلوار چندمیلیونی و کفش پوست‌ماری و ماشین بنز 250 میلیونی بیاد شعار "حکومت کارگری" بده. شعار بده و در ره. آیا این مبارزه‌ست؟
اگر طرفدار کارگره چرا این‌قدر استثمارشون می‌کنه و از قِبلشون بنز سوار می‌شه؟

مطمئن باشید کسی که کفش 250 هزار تومنی می‌پوشه از نظر طبقاتی نمی‌تونه طرفدار دیکتاتوری پرولتاریا باشه.
بله، تو جمع دوستداران شاملو هم کسایی بودن که لباس‌های گرون‌قیمتی پوشیده بودن. اما هیچکدوم شعار حکومت‌کارگری نمی‌دادن. اولا که هدف همه بزرگداشت شاملو بود دوما، چاقو مگه دسته‌ی خودشو می‌بره؟ انگار یه آخوند بیاد وسط خیابون شعار بده مرگ بر آخوند. یا یه کارگر فقیر بیاد شعار بده درود بر سرمایه‌داری...
خوب اگه یه آخوند با آخوندا بده، اولین کاری که می‌کنه اینه که لباسشو عوض کنه.
یه کارگر هم هرگز نمی‌تونه بخواد بیشتر استثمارش کنن..
دختری هم که باباش کارخونه‌داره و کارگرا رو استثمار می‌‌کنه چطور می‌تونه چندمیلیون از همون پولا( که مذهبی ها بهش می‌گن پول حروم) خرج ظاهرش کنه بعد بیاد شعار کارگری بده. اون یعنی نمی‌دونه اگه حکومت کارگری بیاد اولین کاری که می‌کنه همین گرفتن حق کارگرا از باباشه. نمی‌دونه دیگه اون‌طوری نمی‌تونه با ماکسیماش تو خیابونا جولان بده.
اگر طرفدار حقوق کارگره،‌اولین کاری که می‌کنه باید بره باباشو مجبور کنه حق کارگراشو بده. موقعی که کلفت خونه‌شون میاد اتاقشو تمیز کنه اینقدر بهش دستورای جورواجور نده.(باور کنید دوسه‌نمونه‌شو دیدم). ایدئولوژی که فقط شعار نیست. باید بهش عمل کرد....
بعدش هم شما که اون سه‌تا رو ندیدید، از ترس صورتای آفتاب‌مهتاب ندیده‌شون می‌لرزید و موقع دویدن چندبار نزدیک بود زمین بخورن، ‌بدون اینکه کسی توجهی بهشون بکنه.
من بهشون بی‌احترامی نمی‌کنم، همین که برای خودشون یه ایدئولوژی دارن خوبه.( به قول خانمی که به‌طور تصادفی اومده بودم امامزاده طاهر و وقتی شاملو‌خوانان رو دید گفت:" آخی...بهتر از معتاد شدنه!")
اما باور کنید اومدن و شعاردادن و رفتنشون روی‌هم یک دقیقه‌هم نشد. اونم شعاری که به طبقه‌شون تعلق نداشت... شعاری که به جز من کسی نشنید. رو کسی تاثیر نگذاشت. این شد مبارزه؟
آیا فرقی نیست بین اونا و اونی که از اول بود و بعد هم موند و شعر خوند و داد زد و به شاملو درود فرستاد که هیچ‌وقت زیر بار زور و اختناق نرفت ؟ اونی که با جماعت بود و با جماعت خوند و حرف خودشم داد زد... صداشو همه شنیدن و روی مردم تاثیر گذاشت...

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

بقیه داستانی واقعی از زنان مملکتم

در خیابان‌ها با ماشین می‌چرخم و دنبال جایی هستم که زن شب رو بتونه در اونجا بگذرونه.
به خونه‌ی هرکی فکر می‌کنم زود از سرم بیرونش می‌کنم. فلان جا پدربزرگ پیری هست.
فلان خانم تنهاست اما بی‌حجاب و لامذهبه و ممکنه فردا باعث حرف و حدیثی بشه.
ناگهان به یاد پیرزن همسایه‌ی قدیممان می‌افتم. ترمز می‌زنم. نزدیکه تصادف کنم. از آقای پشت سری فحشی می‌شنوم. ولی اهمیتی نمی‌دهم و می‌خندم. دور می‌زنم و به سمت خانه‌اش روونه می‌شم.
غروب شده و صدای اذان میاد. زن همراهم غمگینه و روشو محکمتر می‌کنه که آشنایی نبیندش. چین‌های روی بینی‌اش همچنان پیداست...
پیرزن همسایه‌ی قدیمی زنی مؤمنه. تنها زندگی می‌کنه. در ضمن خوش‌نام و معتبره و اونقدر خوش‌زبون که اگه روزی شوهر اعتراض کنه می‌تونه از پسش بربیاد. تا اونجایی که می‌شناسمش برای گفتن حق حتی حاضره تا دادگاه بره.
توی راه همه‌ی این‌چیزا رو بهش می‌گم. با لهجه‌ی اصفهانی قشنگش با خجالت چیزهایی می‌پرسه. موقع حرف‌زدن باز پوست بالای بینی‌اش چین می‌خوره. چقدر این چین‌ها رو دوست‌دارم. باید به پیرزن بگویم که این زن مهمون عزیزیه و حسابی مراقبش باشه.
بهش می‌گم احساس عذاب وجدان دارم. اگر با من آشنا نمی‌شدی شاید امروز دربه‌در نبودی. شاید کتک نمی‌خوردی. شاید شکایت نمی‌کردی.
می‌گه: این حرفو نزن. خدا ترو جلوی راه من گذاشت. تو جشمامو باز کردی.

جلوی خونه‌ی پیرزن رسیده‌ایم. ماشین را خاموش می‌کنم و می‌خواهم سویچ را دربیارم که یهو دستش رو از زیر چادر بیرون می‌کشه و دستمو می‌گیره.
- بذار یه دقیقه فکر کنم.
می‌دونم خجالت می‌کشه و تاحالا جایی به غیر از خونه‌ش نخوابیده.
می‌گم خیلی خانوم خوبیه. می‌خوای بگم بیاد اینجا اول ببینیش؟
می‌گه: اول و آخرش چی؟ نباید برم خونه‌؟ هر چی دیرتر برم بدتر می‌شه.
باز به اضطراب شدیدی دچار می‌شه.
- می‌شه منو برسونی دم خونه‌مون؟ مرگ یه بار شیون هم یه‌بار. هر چی‌شد، شد.
هر چی باهاش حرف می‌زنم رضا نمی‌ده و می‌گه باید بره خونه.
به ناچار راه می‌افتم. در راه از دادگاه و قاضی می‌گه:
- قاضی خیلی دعواش کرد. گفت کجای اسلام گفته به زنت پول لباس و مایحتاجشو ندی؟ کجای اسلام گفته زن نباید برای شوهرش آرایش کنه؟ کجا گفته با زنای غریبه بری رستوران و پولاتو خرجشون کنی. کجا گفتی این‌قدر زنتو در عسر و حرج بذاری؟
-کلاس قرآنی که می‌رم هیچ از این چیزا بهمون یاد نمی‌دن. هی از صحرای کربلا می‌گن و امام حسین و دو طفلان مسلم. چقدر برای امام حسین گریه کنیم؟ چرا نمی‌گن برای زنشون چه‌جور شوهری بودن؟ چرا نمی‌گن شوهرامون چه وظیفه‌ای در مقابل ما دارن. چرا نمی‌گن حق و حقوقمون چیه؟
زن هی از قاضی تعریف می‌کنه:
- خدا عمرش بده. حسابی آقامون رو چزوند. گفت چطور دلت اومد زن به این نجیبی و خانمی رو این همه سال این‌قدر آزار و اذیت کنی؟ بهش گفت اگه یه بار دیگه دست روش بلند کنی خودم پدرتو در میارم.
رو می‌کنه به من و می‌گه:
- می‌گم یعنی تو این چندروز زندان به این چیزا فکر کرده؟
به نزدیکی‌های خونه‌شون که می‌رسیم می‌گه: نگه‌دار. جلوتر نرو. می‌ترسم ترو ببینن و برات بد شه.
مردده. در ماشین رو با کمی ور رفتن باز می‌کنه. ولی پیاده نمی‌شه. به خجالت می‌گه:
به قاضی گفتم تا آقامون آزمایش ایدز نده ازش تمکین نمی‌کنم. آقامون خیلی عصبانی شد و می‌خواست بهم حمله کنه. قاضی بهم گفت سخت نگیر خواهر. اما من می‌ترسم ازش مریضی بگیرم.
می‌گم از کجا اینا رو یاد گرفتی؟
- خدا عمرش بده. مشاوری که بهم معرفی کردی. خیلی چیزا حالیم کرد. چیزایی که اصلا تا حالا بهش فکر نکرده بودم. دیدی جوونی‌مو مفت باختم...
دولا شد و گونه‌م رو بوسید و گفت حلالم کن. خیلی بهت زحمت دادم.
پیاده شد و آرام آرام ازم دورشد... چقدر این زن را دوست دارم... چقدر ساده و خوش‌قلبه...

تمام شب بهش فکر می‌کردم. و فردا هم و پس‌فردا هم...
قرار شده بود من زنگ نزنم تا خودش خبر بده. یه بار زنگ زدم و پسرش گوشی رو برداشت و من قطع کردم. صدایش حکایت از خبر بدی نمی‌کرد.
3 روز بعد زنگ زد. صدایش قوی‌تر از همیشه بود.
گفت: آقامون عین موش اومده بود خونه و پسراش براش آب‌میوه می‌گرفتن که رسیدم. اولش با غیظ نگام کرد. من یه‌راست رفتم آشپزخونه. ولی بعدا حتی نپرسید تاحالا کجا بودی.
شب بعد از چندسال ازش تمکین کردم.
پرسیدم پس آزمایش ایدز؟
گفت: قاضی گفته ایشاالله مریض نمی‌شم.
گفت: دیروز رفتم کلاس قرآن گفتم اگه از این به بعد حق و حقوق منو نشونم می‌دین میام جلسه اگه نه دیگه نمیام. گفتم این همه سال زندگی و جوونیمو مفت باختم هیچکی بهم راهو نشون نداد. خانم مسئله‌ای قبول کرده هر دفعه یه چیزی یادمون بده. ما که سواد نداریم.

بعد دوباره قربون صدقه‌م رفت که خدا انگار ترو رسوند...

من و دوستانم مدت‌هاست که به این نتیجه رسیدیم که داد و قال صرف در مورد حقوق زنان بی‌فایده‌ست. گفتن یه مشت اصطلاحات فمینیستی چاره‌ای از زنان ما حل نمی‌کنه. باید وارد عمل شد. البته باید اول یاد گرفت و بعد عمل کرد. مدت‌هاست که دور هم می‌شینیم می‌خونیم و بعد به زنانی که بعضیاشون حتی سواد خوندن و نوشتن ندارن یاد می‌دیم. شوهراشون می‌گن ما زیر سر زنشونو بلند می‌کنیم.
فعلا مجبوریم در چهار‌چوب قانونی که خیلی کاستی داره حرکت کنیم. تا نتونن انگی بچسبونن و ازمون شکایت کنن.
این مایی که می‌گم از 18 ساله هستیم تا 75 ساله. ما با خانوم‌های خانه‌دار وقتی شوهراشون سرکارن جلسه می‌گذاریم. براشون کتاب و جزوه می‌خونیم و به درددلاشون گوش می‌دیم. عده‌شون روز‌به روز داره زیادتر می‌شه. جلسه‌ای که روز اول 5 نفر بود در جلسه‌ی‌دوم 30 نفر شد و جلسه‌ی سوم مجبور شدیم دو قسمتشون کنیم. و حالا جاهای زیادی دارن این کارو می‌کنن. هیچکس نمی‌تونه ایرادی بگیره. به همه می‌گیم مهمونیه یا سفره‌ست یا حتی کلاس قرآنه.
ما خیلی چیزا داریم از همدیگه یاد می‌گیریم...
زن‌هایی رو شناختم که صادقانه مشکلاتشون رو می‌گن. نمی‌خوان باری بر دوش هم باشن و هر کدوم مایل به حل شدن مشکل نفر بغل‌دستیشون قبل از مشکل خودشون هستن. زن‌هایی که دستِ ‌دهنده‌شون بیشتر از دستِ گیرنده‌شونه.
زن‌هایی که نمی‌خوان از وضعیتشون سوءاستفاده‌کنن. خواسته‌هاشون فقط مالی نیست. کسی رو سرکیسه نمی‌کنن. به خاطر هزار تومن آدم لو نمی‌دن. حتی نمی‌خوان گزندی به شوهراشون برسه...
زنانی که فقط می‌خوان بیشتر بدونن تا بهتر زندگی کنن... و مبارزه رو در لگدزدن به تخم آقایون(با عرض معذرت این جمله رو در جایی خوندم) نمی‌بینن...


------------------------

وبلاگ وارش:
گنجی زندانی، خطرناکتر از گنجی آزاد!
از همسر گنجی خیلی خوشم میاد. هیچ‌وقت برای شوهرش ضجه و زاری نمی‌کنه. آزادی شوهرش رو حتی با این وضع بد گدایی نمی‌کنه!
((معصومه شفیعی در اجتماعی که برای همدردی با وی و دعا برای سلامتی اکبر گنجی مقابل خانه اش گرد آمده بودند گفت: من به حکومت ایران توصیه می کنم گنجی را آزاد کنند. گنجی زندانی بسیار بیشتر از گنجی آزاد برای آنها خطرناک است.

بعد از اینکه این مراسم با خوانش شعری از شاملو آغاز شد و با شعرخوانی سیمین بهبهانی زن بلند آوازه شعر معاصر ایران ادامه یافت،حاضران با خواندن تصنیف معروف " مرغ سحر ناله سر کن، داغ مرا تازه تر کن..." به استقبال اجرای شعر و موسیقی در حمایت از اکبر گنجی رفتند.



سپس مراسم دعا خوانی اجرا شد و همسر گنجی با تشکر از همه کسانی که با شرکت در این مراسم باعث دلگرمی او و خانواده اش شده اند گفت: امروز دقایقی توانستم آقای گنجی را ببینم. ایشان می دانستند که قرار است امشب چنین مراسمی برگزار شود و به من گفتند زودتر به خانه برو که مهمان داری.
شفیعی درباره وضعیت سلامتی گنجی گفت: امروز پنجاهمین روز اعتصاب غذای ایشان است. در این پنجاه روز وزنشان از 77 کیلو به 50 کیلو رسیده و از نظر سلامت جسمی وضعیت خوبی ندارد ولی از نظر روحی هرچه فشار به ایشان بیشتر می شود، مقاومتر و در راهی که می رود مصمم تر می شوند.

همسر گنجی با تاکید براینکه مدیران رده بالای کشور ازجمله آقایان خاتمی و شاهرودی و کروبی و رفسنجانی، همگی خواهان آزادی اکبر گنجی هستند، گفت:« من از افکار عمومی می پرسم پس چه کسی نمی خواهد او آزاد شود؟!»
معصومه شفیعی همچنین با اشاره به برخی ابراز نظرها در مورد اینکه اگر گنجی طلب عفو کند، بخشوده خواهد شد، گفت: من در این باره با آقای گنجی صحبت کرده ام و جواب ایشان این بوده که کسانی که 20۵۰ روز مرا به ناحق زندانی کرده اند باید از من طلب عفو کنند نه من از آنها.
وی همچنین به نقل از همسرش از همه کسانی که به خاطر همدردی یا برای شکستن اعتصاب غذای گنجی روزه خشک گرفتهاند، گفت: من از همه این افراد چه آنها که در داخل کشورند و چه آنها که در خارج هستند خاضعانه می خواهم که روزه خود را بشکنند. گرفتن روزه خشک بسیار خطرناک است. من به خاطر آزادی، انسانیت و اعتراض به نقض حقوق بشر اعتصاب کرده ام ولی دوست ندارم کسی به خاطر من آسیب ببیند.

وی همچنین ابراز امیدواری کرد که جمع حاضر یک بار دیگر و آن روز برای آزادی اکبر گنجی مقابل خانه اش جمع شوند.

جمعیت زیادی امشب با جمع شدن و افروختن شمع جای گنجی را در کوچه حق طلب سعادت آباد خالی کردند.( نام کوچه ای که گنجی در آن زندگی می کند نیز حق طلب است!)
سعید حجاریان از جمله کسانی بود که دقایقی درباره گنجی و اندیشه او صحبت کرد و اعلام حضور عباس امیر انتظام در مراسم نیز با کف زدن حاضران همراه شد.
جمعیتی که یاد گنجی را در کنار خانواده اش گرامی داشته بودند با سرودهای یار دبستانی من ... و ای ایران ای مرز پر گهر ... مراسم را به پایان بردند.
این مراسم خودجوش با وجود حضور نیروهای امنیتی و انتظامی در کنار برگزارکنندگان، با آرامش برگزار شد.))
-------------------

عکس‌های آرش عاشوری‌نیا از تجمع مردم جلوی منزل گنجی...