شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

هنر و هنرمند...

1- برچهره‌ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی‌ می‌کند،
آیدا
لبخند آمرزشی‌ست...
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او در آمده بود.
آن‌گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست...
(احمد شاملو- از کتاب: آیدا، درخت و خنجر و خاطره)

2- بعد از کنسرت، دوستم دستمو کشید و دوید به سمت نوازنده‌ی، تو فکر‌کن " تار"، و شروع کرد به تعریف و تملق.
- استاد، عالی بود! استاد، لذت بردیم! استاد، قربونتون برم! استاد، فداتون بشم... استاد، از شدت لذت در تمام مدت تک‌نوازیتون گریه می‌کردم و...
استاد البته خیلی خوب ساز می‌‌زنه و تو کار خودش هم نسبتا" معروفه.
دور استاد داشت شلوغ می‌شد که دوستم خواهش که نه، التماس کرد که چطوری بفهمم هر وقت در محفلی، جایی می‌زنید من هم باخبر بشم؟
خوب، اجازه کنسرت که تند تند نمی‌دن. سالی، فوقش شش‌ماهی یک‌بار. بنابراین هنرمندا بیشتر در محافل خصوصی و نیمه خصوصی برنامه اجرا می‌کنن.
زن‌ها و دخترها دور استاد حلقه زده بودند و دیگه صدا به زور به گوش می‌رسید.
استاد که با دست برای خودش گارد گرفته بود، با بزرگواری گفت شماره‌تونو بدین خبرتون می‌کنم. دوستم از خوشحالی داشت پس می‌افتاد.
به علت شلوغی نه می‌شد دست در کیف کرد و کاغذ خودکار درآورد و نه استاد ظاهرا موبایل داشت که شماره توش سیو کنه. ناگهان دیدم دوستم گفت:
شماره این دوستمو می‌دم که رُندتره و داد. استاد شماره رو پیش خودش تکرار کرد و سپس در حالی‌که به خانم‌ها لبخند می‌زد مشغول باز کردن راه از بین جمعیت شد. با این‌که معمولا من زیاد عادت ندارم علاقه‌مو به هنر هنرمندی مثل دوستم نشون بدم، ته دلم خوشحال بودم که اگه برنامه‌ای شد من زودتر از اون باخبر می‌شم و سورپریزش می‌کنم.
گذشت و گذشت تا حدود یک‌ماه بعد، استاد تلفن زد.
- شما دوست همون خانمید؟ اسمتون چی بود؟ هم اسم خودم و هم اسم دوستمو گفتم.
- داشتم به طور اتفاقی دفترچه تلفنمو ورق می‌زدم چشمم افتاد به شماره شما. فردا شب در جایی برنامه داریم دیدم شما هم دوست دارید بیایید گفتم بهتون خبر بدم.
- لطف کردید. محلش کجاست؟
- خونه‌ی یکی از دوستامون، خانمش رفته مسافرت و جون می‌ده برای اینجور برنامه‌ها. خوش می‌گذره.
کمی جا خوردم .
- راستش باعرض معذرت مطمئن نیستم بتونیم بیاییم. فکر کنم دوستمم نتونه. اگر زودتر خبر می‌دادید شاید جور می‌کردیم.
یهو صمیمی‌تر شد:
ـ د ِ نشد دیگه! باید بیایید. برای فردا خانم کم داریم.
- ببخشید، منظورتونو نمی‌فهمم.
خودشو یه خورده جمع کرد، سرفه‌ای عصبی کرد و گفت
- منظورم، منظورم اینه که خوب اگه خانوما تو جلسه باشن آدم انگیزه‌ی نوازندگی بیشتر داره.
امروز به هر خانمی که زنگ زدم نبود. گفتم شما دوتا حتما می‌آیید.
نمی‌خواستم باور کنم که چی می‌شنوم. با لحن جدی گفتم.
- من که اصلا نمی‌تونم، به دوستم می‌گم اگه تونست بیاد.(همون لحظه تصمیم گرفتم یا بهش نگم یا توصیه کنم نره)..
شروع کرد اصرار که آخه یک دونه خانم کمه و...
به‌روی خودم نیاوردم و با احترام خداحافظی کردم.
تا یک‌ربع گیج می‌زدم که این چه جور حرف زدن بود!
دلم نیومد به دوستم نگم.
اصلا باور نکرد. به من گفت تو بدبینی. استاد امکان نداره این‌جوری حرف زده باشه. حتما خیالاتی شدی! هزاران دختر و زن آرزوی هم‌نشینی‌شو دارن اون‌وقت گیر بده به من و تو؟! و کلی دعوام کرد.
استاد هفته‌ی بعد دوباره زنگ زد و اصرار که جمعه ظهر در باغی جمعن و او قول داده چند نفر، بیشتر خانوم هم با خودش ببره . استخر هم هست، یادمون نره مایو ببریم. فلان نوازنده و خواننده هم هستن و...
من از ترس دوستم هنوز نمی‌تونستم باور کنم که درست متوجه شدم جریانو... برای اینکه دعوامون نشه، گفتم باشه. اومدم قطع کنم که گفت آدرس نمی‌پرسی؟ پرسیدم. گفت اگر خانوم باحال دیگری مثل خودمون می‌شناسیم با خودمون ببریم.
باز به دوستم گفتم. گفت بریم! گفتم من امکان نداره بیام. از نوع حرف‌زدنش خوشم نیومد.
- اصلا فکر نمی‌کردم این‌قدر قضایا رو برای خودت بزرگ کنی. از استاد جنتلمن‌تر من ندیدم. حتما منظوری نداشته.
من نرفتم و او هم تنها نرفت و کلی به من غر زد که من تنهایی روم نشد برم اگه تو اومده بودی رفته بودیم و ...
یکی دوبار دیگه تلفن زد و یه جوری پیچوندمش تا بار دیگر که این دفعه فکر کنم مست بود.
- چرا این‌قدر با من نامهربونید و افتخار نمی‌دید؟ مگه شماره نداده بودید که خبرتون کنم. از مردا می‌ترسید؟
- منظور دوستم مجالس رسمی‌تر و جدی‌تر بود. و فقط به خاطر هنربرگزار بشه و نه خوشگذرونی. وگرنه همه مرد باشن من یا دوستم تنها زن مجلس. ترس نداره که!
- بیا و با ما به از این باش عزیزم!
طاقتم طاق شد با عصبانیت گفتم:
- ببخشید آقای ... محترم من شوهر دارم. دوستمم شوهر داره. اگر دوستم شماره داده فقط و فقط به خاطر استفاده از هنر نوازندگی شما بوده و بس.
با لحن سرخوشانه‌ای گفت:
- ای بابا، شوهر دارید که دارید، با شوهرتون کار ندارم با خودتون...
هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم. گفتم دیگه حق نداره بهم زنگ بزنه.
گوشی رو گذاشتم و به حماقت خودم که چرا از اول همین کارو نکردم و به حرف‌های ساده‌دلانه‌ی دوستم گوش دادم لعنت فرستادم.
حضور کسی رو پشتم حس کردم. دیدم سی‌با با قیافه‌ی سوالی داره نگام می‌کنه. نگو از وسطای تلفن اومده خونه و به خاطر بلند حرف زدنم متوجه نشدم. کی بود؟ چی می گفت؟
جریان رو سربسته تعریف کردم. خیلی عصبانی شد و دوسه‌تا فحش آبدار بهش داد.

گذشت و گذشت تا اینکه چندین ماه بعد در محفل موسیقی‌یی، دیدم جناب استاد هم حضور دارن. تو اون شلوغ پلوغی اومد از جلوی من رد بشه که بره تو قطعه‌ی هنرمندا... ببخشید تو "قسمت هنرمندا" در ردیف اول بشینه، با نگاه شیطنت‌باری به من سلام کرد. من هم باهاش سلام علیک کردم و به سی‌با معرفیش کردم. سی‌با هم که اسمشو یادش رفته بود دست محکمی باهاش داد و سلام علیک و...
وقتی استاد موسیقی می‌نواخت سی‌با رو دیدم که از شدت لذت کله تکون می‌ده و رفته تو حال. چیزی نگفتم تا برنامه تموم شد و اومدیم خونه.
ـ می‌دونی کی بود تار می‌زد؟
- آره، چقدر قشنگ می‌زد. همون آقای ... بود دیگه..
با خنده گفتم:- خوب این همون بود که تلفن می‌زد و مزاحم می‌شد و تو آخرین تلفنشو شنیدی...
انگار برق سه‌فاز گرفتنش. با چشم‌های گرد شده و صورت سرخ از عصبانیت پرسید:
- و تو چطوری باهاش سلام علیک کردی و تازه منو بهش معرفی کردی؟
من احمقو بگو چه دستی باهاش دادم و خوش و بش هم کردم!!!
- خوب چیکار باید می‌کردم؟ یه سیلی می‌زدم تو صورتش و جیغ و داد راه می‌نداختم ومجلسو به هم می‌ریختم؟
- نه خوب... اما حداقل بهش اخم می‌کردی و جواب سلامشو نمی‌دادی... ئه ئه!! منو چرا بهش معرفی کردی؟!!!
- خواستم بگم یه همچین شاخ شمشادی دارم تا بمیره! در ضمن، اگربهت می‌گفتم تو نمی‌تونستی از صدای موسیقی اون‌شب لذت ببری و حتم دارم میومدی خونه.
- لوس نشو.... از اینکارت خوشم نیومد/

و سی‌با تا سه روز با من حرف نزد....

3- کارگردان نسبتا" معروف در ژانر معنا گرایی از طریق دوستم کاری برام داشت. دوستم گفت خیلی آدم خوب و خوش‌حسابیه. در ضمن افتخاریه باهاش کار کردن. اون‌موقع مسافرت دو روزه‌ای برام پیش اومده بود. جناب کارگردان در طی این دو روز بیش از ده بار بهم زنگ زد (و هر بار هم خواست براش سوغاتی هم ببرم). می‌گفت قراره سال‌ها باهم همکاری کنیم و هرچه زودتر شروع به کار کنم بهتره. قراری گذاشتیم و برای اولین بار دیدمش( وقتی با آژانس سر قرار می‌رفتم شش بار تلفن زد) سوغاتی هم براش بردم(کوفتش بشه). آقای کارگردان توضیح ‌داد که چی می‌خواد و گفت فلان قدر هم پول بهم می‌ده. حرفی از قرارداد نزد. دوستم گفته بود زیاد پاپی قرارداد نشم چون عصبانی می‌شه کسی به خوش حسابیش شک کنه.
هر بار کارش را با آژانس براش می‌بردم و هر بار قبلش بیش از 20 بار زنگ می زد که کارها چطور پیش می‌ره. کارش طوری بود که به جز نوشتن متن باید روزی چند ساعت در اینترنت برایش جستجو هم می‌کردم و کلی خسته‌م می‌کرد. همه رو بهش سر موقع تحویل دادم.
چند مرحله که گذشت و کارش رو غلطک افتاد یهو ارتباط تلفنی‌ش قطع شد. بدون حتی یک تشکر خشک و خالی. بدون یک تومان حق‌الزحمه!
دوستم گفته بود خوشش نمیاد کسی بهش زنگ بزنه و مزاحمش بشه. ای میل زدم جواب نداد... چاره‌ای نبود، هفته‌ی بعد دوسه‌بار براش زنگ زدم و هر بار گفت که قطع کنم بهم زنگ می‌زنه. اس‌ام‌اس زدم که آقای فلانی! این رسمش نیست... بالاخره من نفهمیدم کارم چطور بود؟(روم نشد از حق‌الزحمه‌ای که قولش رو بهم داده بود حرفی، اس‌ام‌اسی، بزنم) جواب داد منتظر تلفنم باش.
و نزد. یک ماه، دوماه، سه‌ماه....
شش ماه بعد دوستم با خوشحالی زنگ زد که آقای فلانی، خیلی از کارت خوشش اومده، کلی باعث موفقیتش شدی و... حالا یه کار دیگه باهات داره و چون خودش غرور داره روش نشد بهت زنگ بزنه. تو بهش زنگ بزن و کمپلیمان بگو تا این کارم بهت بده.
گفتم: بهت نگفت که چطور روزها غرورشو زیر پا می‌گذاشت و روزی صدبار زنگ می‌زد که کاراشو راه بندازم؟ بهت نگفت آخرش حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرده؟
گفت: عیب نداره. کار کردن باهاش باعث افتخار آدمه. کاش من کاری بلد بودم و درکنارش کار می‌کردم. تجربه اندوزیه!
گفتم: اما من هیچ احساس افتخاری باهاش بهم دست نمی‌ده. تنها احساسم حماقت و استثماره! می‌دونی چند ساعت شبا بیدار می‌موندم و چقدر از جیب خرج اینترنت و پول آژانس دادم؟
گفت: می‌ده به کسی دیگه این‌کارو ها... از کفت می‌ره.
گفتم مبارک اونی باشه که ازش خوشش میاد. من که دیگه حتی از فیلماشم متنفر شدم!
هه‌هه! آقای معنا گرا!
و اینطور شد که خیلی چیزها از کفم رفت:)

4- خیلی چیزهای دیگر از هنرمندان دیگر دیدم و شنیدم تا یاد گرفتم باید هنر هنرمند رو از شخصیتش جدا کنم تا بتونم از هنرش لذت ببرم.
هنرمندا هم هر چقدر هنرشون باارزش باشه آدمن. پسر پیغمبر که نیستن(پسرای پیغمبر هم ده‌تا ده‌تا و به قولی صدتا صدتا زن می‌ستاندند) تازه اینا چون دستشون خیلی بازتره و کلی آدم دور و برشون جمع می‌شن آماده‌ترن برای بد بودن!

5- برای همین جا هیچ جا نخوردم از این نوشته‌ی یدالله رویایی در مورد احمد شاملو. ارزش شعرهای شاملو هم برام کم نشد. حتی شعرهایی مثل شعر بالا که برای آیدا گفته.
البته از کار یدالله رویایی هم هیچ بدم نیومد و مثل بعضیا رگ گردنم هیچ متورم نشد. خاطره‌ای تعریف کرده. و ما می‌فهمیم که هیچکس مقدس نیست...

6- ناگفته‌های انقلاب 57...

7- داشتیم آلبوم خانوادگی‌اش رو ورق می زدیم. عکس‌های قدیمی سیاه سفید در سه‌گوش‌های طلایی در آلبوم کاغذی مشکی. عکس مردی تنومند و قدبلند با کتی چارخونه در کنار همسر ریزنقش و بچه‌های قد و نیم‌قد توجهمو جلب کرد.
این آقا کیه؟ فامیله؟
آه بلندی کشید...
- آقا جمال از دوستهای قدیمی پدرم بود. اهل هیچ فرقه‌ای نبود. برعکس ظاهرگنده و خشنش خیلی مهربون و بامحبت بود. مغازه‌ داشت و روزی حلالی برای زن و بچه‌هاش درمی‌آورد.به هر کی هم پول نداشت تخفیف می‌داد . روز 22 بهمن 57 دربین راه به سمت مغازه در میدون اصلی شهر به تظاهر کننده‌ها برمی‌خوره. ناگهان یکی داد می‌زنه این ساواکیه بگیرینش... هر چی آقا جمال داد می‌زنه به خدا من ساواکی نیستم و یکی دو نفر هم که می‌شناختنش می‌رن به کمکش اما تا می‌رسن زیر مشت و لگد مردم له شده بوده بدون اینکه از خودش هیچ دفاعی بکنه.
فکر کردم درسته مردم اگه با هم متحد شن نیروی عظیمی می‌شن. اما اگه فکر پشت کاراشون نباشه به هیچ دردی نمی‌خوره. یک نیروی بزرگ کور!

8- از درگذشت احمد بورقانی خیلی متاسف شدم. اونایی که می‌گن راست‌ها با اصلاح‌طلب‌ها هیچ فرقی ندارن برن راجع بهش بخونن و کارهایی که برای آزادی بیان کرده...
یادداشت‌های علی مزروعی.... در سوگ بورقانی
محمدعلی ابطحی: احمد بورقانی بی خش ترین آدمی که شناختم...
مسعود بهنود: در رثای احمد بورقانی...
ابراهیم نبوی: اسمش احمد بود، احمد بورقانی...
حتی
مسعود ده‌نمکی: خداحافظ شلمچه و خداحافظ بورقانی


9- سایت ادبی فرهنگی اثر...

10- بحث خوبی در سایت بالاترین راه افتاده در مورد کمبود توالت و مستراح عمومی در خیابون‌های شهرهای ایران. این مسئله واقعا برای خودش معضلی شده. یکی از دوستام اصلا به خاطر کمبود توالت و این که کلیه‌اش طوری بود که باید هر یکی دوساعت می‌رفت دستشویی و تو خیابونها از دست‌شویی عمومی معمولا خبری نیست، از ایران رفت!
چند آقا و خانم رو می‌شناسم که اونا هم دچار این مشکلن و گاهی که توالت گیرشون نمیاد تو شلوارشون جیش می‌کنن و خیس و سرمازده می‌رن خونه‌شون.
اسم توالت و مستراح برای ما تابو شده. گاهی حتی خجالت می‌کشیم بگیم ما دستشویی داریم.
به مطب و درمانگاه و بیمارستان هم که می‌ری می‌گن باید بیمارمون باشی تا بذاریم از توالت استفاده کنی. توالت‌های پاساژها اغلب قفل شدن و کلیدشو فقط مغازه‌دارای همون پاساژ دارن. و به مردم معمولی اجازه استفاده رو نمی‌دن؟
خیلی‌ها موقع خرید و انتخاب جنس و خیلی‌ها موقع ترس از چیزی جیششون می‌گیره. خیلی‌ها به خاطر سلامتیشون مجبورن روزی چند لیتر آب بخورن و تندتند باید برن کلیه‌هاشونو تخلیه کنن. اصلا چرا بهانه بیاریم. آدم روزی چهار پنج بار باید بره دستشویی، تعارف هم نداریم.
نمی‌تونیم هم به خاطر دستشویی مرتب بریم خونه.
شهرداران، بزرگان، آقایان، رجلان، مراجع تقلید عزیز، اسمشومبر جان ، ما در معابر عمومی دستشویی می‌خواهیم. تمیزشو هم می‌خواهیم! مفهومه؟
البته نه فعلا این‌قدر اُپن ...

11- کروبی، کسی که می‌خواست ماهی 50 هزار به ما بده و ما گفتیم نخیر! احمدی‌نژاد بیشتر می‌ده!

12- وبلاگ زمزمه‌های دختر سافو نوشته‌ی مانا آقایی رو تازه کشف کردم...

13- اینم سایت جبهه ملی برای دوستدارانش...

14- لاغر در حیاط دیوانه‌خونه ش چه می‌کنه!

15- ماهک، دختری با سوتین صورتی ....

سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶

فرهود آذرسینا آزاد باید گردد...

1- پیرزنان محله‌ی ما برای آزادی و بازگشت فرهود آذرسینا به وطن یک طومار تهیه کردن به چه گندگی!
زنان محله‌ی ما از فرهود دعوت کردن بعد از ورودش به ایران مدتی مهمان محله‌ی ما باشه.
و برای سوار شدن به آسانسورهمراه او، از الان ثبت نام کردن!!!

(شتران(بعضی از آقایون منظورمه) در خواب بینند پنبه دانه:) ) .

2- آقا، من از همین تریبون اعلام می‌کنم که انتخابات امریکا رو تا اطلاع ثانوی تحریم می‌کنم!

(اطلاع ثانوی یعنی تا وقتی مقیم آمریکا نشده‌ام:)‌)

3- سی‌با با اینک کلید داشت زنگ زد. می‌خواست منو سورپریز کنه. تا درو باز کردم دسته گل روبان زده‌ی عجیبی رو بهم تقدیم کرد.
تا چند ثانیه مخم کار نکرد. دسته‌گلی سبز و بانشاط بود با گل‌هایی قرمز توپ مانند... خیلی آشنا می‌زد....
سبزی خوردن بود با تربچه‌نقلی‌های فراوان...
قیمتش این روزها چند برابر شده.کیلویی 1500 تومن ناقابل(البته سبزی‌فروش سر کوچه‌ی احمدی‌نژاد اینا ممکنه به قیمت سابق بدن. آدرس سر کوچه‌شونو کی داره؟)
سی‌با خودش گل‌هایش را پرپر کرد و شستشو داد و با شام شب که یک کتلت من درآوردی و ماست‌خیار و سالاد شیرازی بود نوش‌جان فرمودیم! جای همگی خالی!

کتلت من درآوردی:
گوشت چرخ‌کرده+ پیاز رنده شده+ سویای از پیش خیسانده‌شده و آبگرفته+ آرد نخود‌چی+ یک عدد تخم‌مرغ+ نمک+فلفل+زردچوبه+ادویه+پودرسیر که حسابی مشت و مالش دادم و در روغن سرخش کردم.(حق خوردن برای من و سی‌با محفوظ!)
ماست‌و خیار:
خیار قلمی ریز‌خورد کرده+ پیاز ریز‌خوردکرده+ کمی پونه‌ یا نعناع یا آویشن یا هر سبزی معطر دیگر+فلفل+ نمک+پودر سیر+ ماست
سالاد شیرازی:
خیار قلمی ریز خوردشده+ پیاز ریز‌خوردشده(تا اینجاش با مواد ماست‌و‌خیار یکی بود. بعد جداشون کردم)+ گوجه‌فرنگی ریز خورد شده+ نمک+فلفل+ آب‌نارنج یا آبلیو یا آب‌غوره. من توش جوانه‌ی ماش هم ریختم
این بود برنامه‌ی آشپزی امروز... حالشو ببرید!

http://z8un.com

یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۶

بسی رنج بردم در این سال سی...

چند تا سوال دارم از اونایی که فعالانه تو انقلاب 57 شرکت کردن.
آیا واقعا شما رژیم رو عوض کردین که اینا بیان و بچسبن به حکومت؟
. قیافه‌های تظاهر‌کننده‌ها اینطوری نشون نمی‌ده. یعنی خیلی از شعاردهنده‌هایی که فیلمشونو می‌بینم اگه امروز بودن با اون ریخت و قیافه توسط گشت‌ها دستگیر می‌شدن
آیا درسته (طبق فیلمایی که تو تلویزیون این روزها نشون می‌دن) که اساس شعارها در یک انقلاب مرگ بر یک‌نفر باشه؟ یعنی با مردن شاه همه چیز درست می‌شد؟ و وقتی مرد درست شد؟
چی شد یهو به شعار اتحاد اتحاد اتحاد ای ملت ما با هم متحد می‌شویم تا برکنیم ریشه‌ی استبداد، که همه چپی‌ها هم می‌خوندنش، یهو درود برخمینی هم بهش اضافه شد...
یعنی چی شد همه رفتن زیر پرچم یک نفر. فکر کردن اینو به عنوان رهبر میاریم بعد ازش عنوانشو می‌گیریم؟

و یه سوال دارم از اونایی که عین زالو چسبیدن به حکومت.
آیا شما واقعا فکر می‌کنید مردم انقلاب کردن که شما بیایید سر کار! و تو این 29 سال خونشونو تو شیشه کنید و هر چی شما می‌گید باشه و کسی هم حق اعتراض نداشته باشه؟
چرا یکی از اون خوب‌خوباتون که جدیدا برای انتخابات حرفای قشنگ قشنگ می‌زنه نمی‌گه بابا مردم انقلاب نکردن که ما آخوندا و مذهبی‌ها- چه از نوع راست چه اصلاح‌طلب- بیاییم بشینیم رو گرده‌ی ملت؟
من که دارم می‌بُرم! ...
چی شد که اینطوری شد!

پ.ن.
چند ماه پیش با همسر یکی از شهدای جنگ ایران و عراق در تلویزیون مصاحبه می‌کردن. زن روستایی زحمتکش با صورت آفتاب‌سوخته و پیراهن و روسری گلدار نسبتا کهنه. از اخلاق خوب و شجاعت شوهرش می‌گفت و از خودش که یک‌تنه با کار کشاورزی روی زمین کم‌آب شش هفت بچه یتیم رو بزرگ کرده. ضمن تشکر و احساس افتخار به خاطر داشتن حکومت اسلامی به زبان بی‌زبانی می‌گفت دولت هم کوچکترین کمکی به اون نکرده.
چند میلیمتر از گردن آفتابسوخته و سبزه‌اش از زیر روسری معلوم بود. تمام مدت مصاحبه اون قسمت از گردنشو شطرنجی کرده بودن.
دلم برای زنه خیلی سوخت. دیدم اینا به هیچکس رحم نمی‌کنن.

http://z8un.com