جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

رأی به مدیار

- زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن.

زنده‌است آن‌که عشق می‌ورزد
دل و جانش به عشق می‌ارزد...

عشق شادی‌ست، عشق آزادی‌ست
عشق آغاز آدمی‌زادی‌ست...
(هوشنگ ابتهاج)



2- با پیشنهاد علی‌داد عزیز خیلی موافقم. به نظر من هم مجتبی سمیعی‌نژاد دوست عزیز وبلاگ‌‌نویس‌ما که به خاطر عقیده‌ش در زندانه، و به هیچ‌وجه در مقابل رژیم کوتاه نیومده، شایسته دریافت جایزه‌ی خبرنگاران بدون مرز برای آزادی بیانه.
اونایی که تاحالا رأی ندادن می‌تونن الان برن رأی بدن. مهلتش تا اول ژوئنه. یعنی حدود ده روز دیگه. من هم با کمال میل و با عشق به آزادی بیان رأی‌هایم رو به مجتبی‌ عزیز تقدیم می‌کنم. شاید این کمترین کاری باشد که برای او می‌کنیم.
از بین کاندیداها تا به حال این عزیزان از این پیشنهاد استقبال کرده‌اند:
خورشید خانم
شبح
شبنم
...
...

پ. ن.1- شبح عزیز نامه‌ای خطاب به خبرنگاران بدون مرز تهیه کرده.(خواستم کپیش کنم نشد، مایکروسافت وردم قاطی کرد.)

پ.ن.۲- دیدار گروه خبری هاتف از خانواده مجتبی سمیعی نژاد. همراه با عکس‌هایی از پدر و مادر او و نمایی از اتاق و کتابخانه‌ی شخصی‌اش.


3- آخرش موسوی نیومد کاندیدای ریاست جمهوری بشه. ترسید بگه که ولایت فقیه رو قبول نداره اذیتش کنن. گفته بودم اگه موسوی نیاد رأی نمی‌دم.
اما وقتی دیدم یکی از بلاگرها کاندید شده دیگه نمی‌تونم نه بگم:) تروخدا ببینید. خوش‌تیپ، جنتلمن،‌ همه‌چی‌تموم! ربل نازنین. اگه در حال پرتقال پوست کندنید٬ چاقوهاتونو بذارید کنار.






4- صبح یه پرنده‌ی بزرگ پشت پنجره پشتی دیدم .
هیکلش نه به یاکریم‌هام‌ می‌خورد که بیشتر وقتا اینجا دونه می‌خورن، نه به گنجشک‌ها‌ که وقتی یاکریم‌ها می‌رن گردش میان نوکی به دونه‌هاشون می‌زنن و نه به کلاغ‌ها که گاهی میان خستگی در می‌کنن و قار‌قاری می‌کنن و می‌رن.
خیلی بزرگ بود. به زور روی لبه جا شده بود. بال‌های سیاهشو که باز کرد دیدم وای... تموم پنجره رو پوشوند. نیم‌رخ کله‌شم که دیدم با اون نوک کج و محکم ،گفتم: آخ جون عقاب! بالاخره یه عقاب هم گذارش به این‌ورا افتاد. اون‌قدر وایسادم نگاهش کردم که پرزد و رفت.
نیم‌ساعت بعدش که رفتم بیرون از خونه و لبه‌ی پنجره کناریم رو از بیرون دیدم که ببینم جوجه‌ی یاکریم‌هایی که بعد از چهار پنج‌بار تخم‌گذاری مامان‌باباشون و از بین‌رفتنشون، بالاخره به عرصه رسیده بود، حالش چطوره. ولی دیدم تو لونه به جز چند تا پر کوچولو چیزی نیست...

5- مگه قرار نیست وقتی زندگی دونفره می‌شه کارا نصف شه؟ پس چرا دوبرابر می‌شه؟:)


۶- خوشحالم که کلمه‌ی آشغال باعث پیدا کردن دوست خوب و دانشمندی برام شده!
"برای پایان نامه ام در مقطع دکترای محیط زیست در سایت گوگولی بدنبال مطالبی در مورد « مدیریت دفع ودفن آشغال » بودم به ترتیب همه سایت هایی که جستجو کرده بودم باز وذخیره کردم حدود هفتاد وهشت سایت . در مدتی که سایت های ذخیره شده را مطالعه میکردم با وبی بنام زیتون مواجه گشتم . مطلبی در مورد آشغال نیافتم ولی ظاهرا نوشته های جالبی داشت پاکش نکردم. بیش از یک ماه سایت های ذخیره شده را مطالعه وپاک میکردم ... امروز یک هفته است که پایان نامه ام را تمام کردم وتنها وبی که در کامپیوتر دخترم مانده است زیتون بود ..چقدر لذت بردم تقریبا تمامی مطلب آن را خواندم مطالب دوشنبه 12 مهر تا یکشنبه 10 آبان وهمچنین سه شنبه 13 بهمن تا یکشنبه 2 اسفند . اولین بار وبلاگ یک هموطن ایرانی را خواندم شخصیتی در نوشته هایتان یافتم که فکر میکنم همسرتان باشد ( سیبیل باروتی ) سلام مرا به ایشان برسانید واز عوض من به داشتن همسری خوب چون شما تبریک بگوئید ویاد آوری نمائید که در خانه تکانی وبردن ( آشغال ) بشما کمک کند کلمه ای که در آشنایی بنده به سایت زیتون وشما کمک کرد . پس آشغال نمی تواند همیشه کلمه بدی باشد . آرزوی خوشبختی شما وهمسر گرامیتان را دارم وهمیشه منتظر نوشته های خوبتان ... ترکیه _ ازمیر _ دکتر فرزام فرنود."

7- استاد جلیل دوست‌خواه، سایتی درست‌کرده‌اند به نام کانون پژوهش‌های ایران شناختی. برای اینکه استاد باور کنند که چراغ‌های رابطه و عاطفه هر دو روشنند به دیدارشان بشتابید.

۸- امشب نشستیم فیلم ذهن زیبا با بازی قشنگ راسل کرو رو دیدیم... عجب فیلمیه!


۹- گوشزد جان٬ انقلاب ما فقط انفجار نور نبود٬ که انفجار جمعيت٬ انفجار قيمت‌ها ٬ انفجار آزادی و کلا انفجار کل مملکت بود. ترکوندن آزادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

قربون حواس جمع. نزدیک بود شوورمو بذارم پشت در

عصر با سبیل‌باروتی در وسط شهر قرار داشتیم. هنوز هم مثل روزهای اول قبل از اومدنش قلبم تالاپ تولوپ می‌کنه.
با هم در هوای بارونی قدم زدیم و حرف زدیم٬ گفتیم و خندیدیم، ویترین مغازه‌ها را تماشا کردیم. به‌زور برام چندتا کادوی خوشگل خرید. هر کاری کردم نذاشت من چیزی براش بخرم.
شام هم بیرون خوردیم. آخر شب با ماشینش اومدیم خونه. گفتم چایی مزه می‌ده، درست کنم؟ گفت آره خیلی خوبه. کادوهامو درآوردم و کلی باهاش پز دادم.
چایی خوردیم و بازمهی حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت حدودای 1 صبح بود که یهو داد زدم.
- ای وای.... اصلا یادم نبود٬ ماشینمو از عصر تو میدون جا گذاشتم.
طبق معمول تا میدونی که تاکسی پیدا نمی‌شه با ماشین رفته بودم و بقیه‌شو تا سر قرار با تاکسی.
گفت ای حواس پرت!
گفتم با ماشینت بریم منو برسون دم ماشینم.
گفت تنها می‌رم. پیاده.
گفتم سیبیلک جان، راه دوره، تاریکه، خیابونای این اطراف چراغ درست حسابی ندارن. راه هم که پر از گرگ و داله. یه وقت می‌خورنت ها...
گوش نکرد، سویچ رو برداشت و رفت و من موندم نگران.
وقتی برگشت، دم در سویچو ازش گرفتم و به عنوان خداحافظی و تشکر یه ماچ گنده‌ش کردم . خواستم درو ببندم که دیدم داره می‌خنده. وقتی می‌خنده تموم صورتش می‌خنده. چشاش از همه بیشتر!
- یعنی برم؟
ای وای.... خاک بر سرم! اصلا یادم نبود من و سبیل‌باروتی مدتیه رسما زن و شوهریم:)

یوسف و دوستان قابیلی سالگرد مجله‌تان مبارک

هر بار که به قابیل می‌روم حیرت‌زده می‌شوم.
کجا می‌شود با یک دکمه وارد دنیایی بشوی پر از شعر و داستان؟
کجا می‌شود بدون هیچ زحمتی گفتگو با نویسنده‌هایی که دوستشان داری بخوانی و در کنار همه‌ی این‌ها از آخرین اخبار کتاب هم با خبر شوی ؟
همیشه برایم عجیب است که فردی این‌طور صادقانه و بدون هیچ چشم‌داشت مالی کار به این بزرگی را هر روز و هر روز بدون خستگی انجام می‌‌دهد.

نکته‌ی جالب این‌است قابیل با همه‌ی اهالی شعر و داستان مهربان است.
معروف و غیر معروف ندارد. عقیده و مسلک هنرمند برایش فرقی ندارد.
همه را معرفی می‌کند. آنهایی که داخل کشور زندگی می‌‌کنند اما امکانی برای چاپ نوشته‌هایشان ندارند و یا کتاب دارند اما امکانی برای معرفی خود ندارند . همین‌طور نویسنده‌ و شاعرانی که در خارج زندگی می‌کنند و تو اصلا نمی‌شناختیشان. و اگر قابیل نبود شاید هیچ‌وقت هم نمی‌شناختی.

من خواننده وبلاگ قبلی یوسف هم بودم." و قابیل هم بود...". یادم است داستان "سنگام" مهرنوش مزارعی را برای اولین بار در وبلاگش خواندم. و بعد داستان‌های دیگر از نویسنده‌های خوبی که هیچ‌وقت اسمشان را نشنیده بودم. و ادامه داشت تا...
به‌ناگاه سبک و سیاق سایت یوسف عوض شد و تبدیل شد به مجله‌ای معتبر،‌ کامل‌ با قالبی زیبا. رنگین کمانی در آسمان وبلاگستان.

قابیل سعی دارد خانواده‌ی ادبی را دور هم جمع کند و تا حد زیادی در این کار موفق شده.
سالگرد این مجله‌ی وزین و پربار را به قابیل و قابیلیان(محسن و بقیه‌ی بروبچه‌های خستگی‌ناپذیر قابیل) تبریک می‌گویم و از صمیم قلب آرزوی موفقیت روزافزون برایشان دارم.

به نظر من تمام گناهان قابیل با این همه زحمت و مرارت شسته شده ... و حالا قابیل پاک پاک است.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

مادمازل ژولیت

1- فامیل پست‌مدرن ما

وقتی مامانم درو باز کرد از دیدن خانمی با چشم‌های‌سبز درشت که کنارش ایستاده بود و به من می‌خندید جا خوردم. قیافه‌ش برام خیلی آشنا بود.. خدایا من اینو کجا دیده بودم. مامانم‌ دست انداخت رو شونه‌هاش و گفت:
- اگه گفتی این کیه زیتون؟
یه مدت گیج‌گیجی به چشم‌های خندان مهمون خیره‌شدم و بی‌اختیار گفتم: مادمازل ژولی!
با خنده بغلم کرد و فشارم داد و بوسید و کنار خودش نشوندم روی مبل. (خوشش اومد شناختمش. البته الان دیگه مادمازل نبود.)
این چشم‌ها رو فقط در عکسی در آلبوم مامان دیده بودم. چیزایی که درموردش شنیده بودم :
قبل از انقلاب ایران زندگی می‌کرده. زندگی شاهانه‌ای داشته. مامانش در دربار کار می‌کرده و باباش یکی از ملاکین بزرگ بوده.
از مراسم باشکوه ازدواج ژولی چیزایی شنیده بودم. نصف بیشتر مهمونا آمریکایی‌ها و فرانسوی‌های مقیم ایران بودن و شامپانی‌های فراوونی که باز شده به طوری که کف سالن از شامپانی خیس بوده... و از خواننده‌و رقاصه‌ها‌ی معروفی که اون‌شب تا صبح برنامه اجرا کرده بودن.
وقتی بوی انقلاب به مشام ژولی و شوهرش می‌رسه. میلیون‌ها دلارشونو برمی‌دارن و می‌رن لوس‌آنجلس. گفته دیگه اسم از ایران نمیارم. فامیلایی که اونجا زندگی می‌کنن می‌گفتن زندگیش در اونجا هم دست کمی از ایران نداشته. ساختمان تجاری بزرگی در هالیوود و ویلای زیبایی در بورلی هیلز و باغی در منطقه‌ی بلر و در همسایگی مایکل‌جکسون و خدمتکارهای متعدد و ...
ژولی واقعا توی این 26 سال اسمی از ایران نیاورده بود. می‌گفتن با شنیدن اسم ایران چندشش می‌شده. می‌گفتن با هیچ ایرانی فارسی صحبت نمی‌کنه. تو این مدت حتی یه بار هم به مامانم(دوست زمان بچگیش) زنگ نزده بود.
حتی وقتی مامانم رفت آمریکا نزدیک دوسال موند،‌به دیدنش نرفته بود.
و حالا ژولی کنار من این‌طور خاکی و صمیمی نشسته بود.
بهتم زد از این همه تفاوت بین شنیده‌هام و دیده‌‌هام. حتی لباس‌هاش هم نسبتا ساده بود. فارسی رو هم عین بلبل صحبت می‌کرد. می‌گفت دلم می‌خواد برم همه جای ایران رو ببینم.
بردن دوسه‌جاش به گردن من افتاد. از بس انرژی داشت همه رو از پا درمیاورد و آخرش خودش سرپا بود. چونه هم که نگو... هی حرف می‌زد و حرف می‌زد. به فارسی سلیس.

جمعه‌بازار خیابون جمهوری که بردمش از هولش نمی‌دونست چه‌طوری خرید کنه. هر چی که بوی ایران می‌داد می‌خواست. آفتابه‌، صندوق گنده‌ی قدیمی. سینه‌ریزهای زمان قاجار. گوشواره‌های نقره. می‌گفت دکوراسیون خونه‌ش هم اجناس مدرن داره و هم نشانه‌های از ایران قدیم.
مُدام حرف می‌زد و می‌خندید. تقریبا همه مارو نگاه می‌کردن.
تو خیابون هر جا فقیری می‌دید وای‌میساد، چشاش پر اشک می‌شد. به هر کدوم یکی دو دلاری می‌داد. بهش گفتم باید پولاشو چنج کنه و فعلا می‌تونه از من قرض بگیره. بچه‌‌ی ژولیده‌ای می‌دید که داره شیشه‌ی ماشینی رو پاک می‌کنه، می‌پرید وسط خیابون و دوسه‌تا هزاری‌(از پول من) بهش می‌داد. جوون کارگر ساختمونی رو می‌دید که داره با بیل سیمان درست می‌کنه. یه آخی‌ی می‌گفت و دوسه‌تا فحش به حکومت و باز دوسه‌تا هزاری... به هزاری‌های من هم دلار می‌گفت.

تو صحبتایی که باهاش داشتم فهمیدم که با یکی از دوستای صمیمیش در آمریکا خواسته رستورانی باز کنه، دوستش نامردی نکرده 9میلیون دلارشو بالا کشیده و فرار کرده. ژولیت هم مدتی دچار افسردگی حاد شده و رفته پیش روانپزشک و بعد از مدتی روان‌درمانی گروهی رو شروع کرده‌.
اونجا با یه آمریکایی شوخ و شنگ دوست شده که بهش گفته پیشرفت سلامتی روحیش به خاطر خوندن مثنوی مولویه.
ژولی افسرده رو ترغیب می‌کنه به جلساتشون بره. ژولی اولش با اکراه می‌ره ولی کم‌کم دچار تحول می‌شه . و برای خودش می‌شه یه پا صوفی(سوفی؟).
چند تا از خدمتکاراش رو مرخص می‌کنه. دکوراسیون خونه‌شو عوض می‌کنه تیپ شرقی در کنار وسائل مدرن(پست مدرن). اتاقشو هم از شوهرش جدا می‌کنه تا بهتر به درک اشراق برسه.

در واقع ایران رو هم به دعوت یکی از آقایونی که اونجا دیده بوده و وقتی در ایرانه مرتب جلسات مثنوی‌خونی داره اومده و اوائلش شبا می‌رفت اونجا.

ژولی سند زمین‌هایی که قبل از انقلاب در تهران و چند شهرستان داشته، همراش آورده بود. می‌گفت یکیش رو می‌خواد به نام "حسن" راننده‌ی زمان نوجوانیش بکنه که خیلی براش زحمت کشیده. و از به‌یادآوری حسن چشمای سبزش غرق اشک می‌شد. زمین‌های بعدی رو می‌خواست صرف کمک به مردم فقیر بکنه. براشون کتاب‌خونه و درمانگاه و مدرسه و سالن سینما بسازه. می‌گفت می‌رم در یه روستا زندگی می‌کنم و زندگیشونو از این رو به اون رو می‌کنم.

چند روز به همین منوال گذشت. روزا تو خیابونا می‌چرخید و عشق می‌کرد که هنوز با اینکه حدود 50 سال داره هنوز زیباییش این‌قدر بین مردا هواخواه داره و چند فقیر خیابونی رو با دلاراش پولدار(!) می‌کرد و شبا می‌رفت محفل مثنوی‌خونی و ...

یه روز وکیل گرفت که بره سراغ زمیناش. اولین زمینی که پیدا کرد قطعه زمین 1000 متری بود که دید بی‌اجازه تصاحبش کردن و خونه‌ای توش ساختن. کی؟ حسن، راننده‌شون. جا خورد ولی چیزی نگفت. قطعه‌زمین بعدی 8000 متری بود که دید شهرداری پارکش کرده. قطعه‌ی بعدی در شهرستان، دست آخوند گردن کلفت اون شهر. ژولی با لطایف‌الحیل رفت خونه‌ی آخونده اطراق کرد برای گرفتن زمینش. آخونده از ژولی خواست صیغه‌ش بشه. و وقتی جواب رد بهش داد تهدیدش کرد که میره می‌گه طاغوتیه تا بگیرن بندازنش زندان. هر جا رفت دید دستش با آخونده تو یه کاسه‌ست.
ژولی تا پیش شهردار هم رفت. اونم گفت می‌تونه بقیه‌ی زمیناییش که هنوز خالیه رو به قیمت خیلی ارزونی ازش بخره. و فکر قیمت روز رو از سرش بیرون کنه.وگرنه...


ژولی کم‌کم عصبانی شد. دیگه اون علاقه‌رو به مردم نشون نمی‌داد. هر شب تلفن می‌زد آمریکا و بیشتر از یک ساعت با "سگش" دردول می‌کرد! می‌گفت سگم خیلی بهتر درکش می‌کنه.
گفت دلش برای رژیمش تنگ شده. جایی برای لاغری ثبت نام کرده بود که هنرپیشه‌های معروف هالیوود عضون. غذا رو تو یه بسته میارن هر جا که هستی. خونه، سر کار یا حتی تو خیابون. با کالری مناسب. و البته خیلی گرون.
می‌گفت نیکول کیدمنِ سفیدبرفی و جنیفر لوپزدهاتی هم از همین موسسه غذای رژیمی می‌گیرن.
دلش برای آرایشگرش تنگ شده بود. آرایشگری ژاپنی که تازگی‌با لس‌انجلس اومده و موی اُپرا هم اون صاف کرده. و دست‌مزدش 400 دلاره(شایدم 4000 دلار)
برای کلاس‌بدنسازیش در هالیوود و بلیت‌های کنسرت و سینمای مجانی که از خود بازیگرها می‌گیره. و همینطور برای لباساش که همه‌شو از مزون‌های معروف می‌خره.

هر چی دنبال زمیناش می‌رفت و میومد بیشتر عوض می‌شد. می‌گفت این مردم حقشون همیناست. می‌گفت اگه زمینامو بگیرم می‌دم به انجمن حمایت از حیوانات. چرا بدم به مردم؟حیوونا سگشون شرف داره .
چند سگ و گربه رو از تو خیابون برداشته بود برده بود خونه‌ی اون آقای مثنوی‌خون. اون آقا هم نمی‌دونم چیکار می‌کرد که همه حیوونا بعد از یکی دو روز ریق رحمت رو سر می‌کشیدن و می‌مردن.
ژولی هم یه روز عصبانی شده بود و هر چی از دهنش دراومده بود به مرده گفته بود :تو صوفی هستی یا جنایتکار و خانم‌باز؟ فکر می‌کنی نفهمیدم به بهانه‌ی مثنوی خونی هر چی زن خوشگله میاری خونه‌ت و کیف می‌کنی و مثل خرس غذا می‌خوری و... چمدونشو بسته بود اومده بود خونه‌ی مامانم‌اینا.
اونجا هم لطف کرده بود و چند سگ و گربه‌ی بیمار رو برده بود.

مامانم می‌گفت به غیر از اینا،‌ هر شب باید کلی گوشت بپزیم ببریم گوشه‌موشه‌های خیابون برای سگ و گربه‌های ولگرد تو ظرفای یه‌بار مصرف بذاریم و... ماجرای تلفن زدن هر شبش به سگش و قربون صدقه‌هاش هم حکایتی داشت..

قبل از رفتنش من یه بار دیگه باهاش بیرون رفتم. دیگه فقط به انگلیسی باهام حرف می‌زد. من گوش می‌دادم اما به فارسی جوابشو می‌دادم.
تو خیابون دیگه از دیدن هیچ فقیری ناراحت نمی‌شد.
تا اینکه....
از یه زمین خاکی رد شدیم که چند کارگر با لباس‌های پاره‌پوره داشتن توش کار می‌کردن. ژولی یهو وایساد. دیدم چشاش غرق اشک شد و بعد تبدیل شد به هق‌هق با صدای بلند. گفتم خوبه بازم رگ انسان‌دوستیش گل کرد.
به زور آوردمش کنار، هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد. واقعا داشت غش می‌کرد. در حالیکه زار زار گریه می‌کرد با انگشتش جایی رو نشون داد. برگشتم دیدم یه سگ خاکی‌رنگ خیلی لاغر بی‌حال رو زمینه. از شدت گرسنگی و تشنگی له‌له می‌زد. دنده‌هاش معلوم بود. البته منم با دیدن این صحنه ناراحت شدم. اما چیکار می‌شه کرد. ما همه‌مون هر روز شاهد این‌جور صحنه‌ها هستیم. ژولی زیر لب‌چیزی می‌گفت و گریه می‌کرد. دقت که کردم دیدم داره به کارگرا فحش می‌ده که چرا به سگه غذا نمی‌دن.
گفتم بابا خود کارگرا رو نمی‌بینی چقدر وضعشون بده؟ گفت غلط کردن بی‌شعورا.
دیدم کارگرا دست از کار کشیدن و با کنجکاوی و دلسوزی به طرفمون میان. به زور کشیدمش و از اونجا دورش کردم. گفت تا برای سگه غذا نبره ول‌کن نیست. رفتیم به نزدیک‌ترین قصابی. ژولی لخم‌ترین و نرم‌ترین گوشتی که داشت خرید و با یک شیشه آب‌معدنی و یه بشقاب و یه کاسه.
راستش از نگاه کارگرا خیلی خجالت کشیدم وقتی ژولی در حالیکه قربون صدقه‌ی سگه می‌رفت گوشت رو براش گذاشت تو بشقاب و آب معدنی رو ریخت تو کاسه و گذاشت جلوی سگه...

ژولی بعد از دوماه رفت. از اون موقع تاحالا حتی یه بار هم زنگ نزده.
فیش تلفن 300 هزار تومنی صحبت با سگش موند رو دست مامانم و از اون بیشترش مونده رو دست اون آقای مثنوی‌خون.



2- هر کس آن‌چه را که دوست‌ می‌دارد در بند می‌گذارد...
(شاملو)


3- تو مطلب قبلیم یه شعر از شاملو آورده بودم و به شوخی نوشته بودم که جون می‌ده برای کسایی که می‌خوان وبلاگشونو ببندن. کوروش نامرد هم عدل اومده با همین شعر خداحافظی کرده.
امید زندگانی تو دیگه چرا بستی رفتی؟ تنهامون گذاشتی رفتی!
یکی از نظردهنده‌های خوبم هم به خاطر سوء تفاهمی دیگه نمی‌خواد کامنت ‌بنویسه. ولگرد عزیز که البته با ای‌میلاش خوشحالم می‌کنه ولی دوست داشتم همه رو در نظرات خوبش شریک کنم.

نمی‌دونم چرا بعضیا دوست دارن دیگرانو از خودشون برنجونن...

شوخی بی‌ربط: می‌گن مهمون چشم دیدن مهمون رو نداره و صاحب‌خونه چشم دیدن هر دو رو...:)
چی شد؟ انگار اصلا به این موقعیت نمی‌خوره:)).. من که قدم همه‌ی مهمونام رو چِشَمه!

۴- امان از دست زبونم که گاهی یه چیزی می‌پرونه و...
دوست بابای سبیل‌باروتی مارو باهم تو خیابون دید و بعد از کلی سلام علیک مثلا خواست تعارفی و تعریفی کرده باشه. گفت ایشالله خدا یه بچه‌ی خوشگل و مامانی بهتون بده. البته حتما بچه‌ی اولو دوست دارین یه پسر کاکل‌زری باشه. نه؟ هر دو هول شدیم و گفتیم نه بایا. چه فرقی می‌کنه؟
نمی‌دونم کی منو مجبور کرد بگم: سالم باشه٬ فرق نمی‌کنه چی.(آخه بگو نه به باره نه به داره. حالا اون یه تعارفی کرده. حتما باید جواب بدی!)
آقاهه که صورتش غرق در خنده و شادی بود یهو عوض شد و گفت: آره٬ سالم باشه. هر چی باشه اما سالم باشه.. سعی می‌کرد غمشو بپوشونه. اما نمی‌تونست. وقتی خداحافظی کردیم از سبیل‌باروتی پرسیدم چی شد؟ انگار حرف بدی زدم. گفت دختر این آقا نابینای مادرزاده..
ببره زبونی که بی‌موقع حرف بزنه.



۵- بی‌چاره مجتبی! نیست که ببینه یه عده برای معروف شدنشون چه‌جوری از اسمش مایه می‌ذارن.
من که تو این شرایط نمی‌تونم چیزی بگم. گفتنی‌ها رو قبلا گفتم. امیدورام زودتر آزاد شه ...