پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

عاشوراییه، تاسوعاییه...

1- امشب داشتم با تاکسی میومدم خونه که یهو برخوردیم به راهبندون پشت سینه‌زن‌ها.
    یه نیم ساعتی گرفتار بودیم و مجبور به تحمل صدای نکره‌ی نوحه‌خون که با صدای بلند می‌خوند و دیگران سینه می‌زدن... حتی برف‌پاک‌کن که داشت بارون رو تندتند پاک می‌کرد با صدای نوحه این‌ور‌اون‌ور می‌رفت...
    بالاخره راه باز شد. اما هر چی تاکسی می‌رفت جلو باز اون صدای نکره همراه ما بود. بعد از دوسه خیابون بلند گفتم: "ای بابا، خفه هم نمی‌شه! اعصابمون خورد شد!" یهو راننده هیکل گنده‌ی تاکسی که توجه نکرده بودم لباس مشکی تنشه با اخم برگشت و گفت صدای ضبط اذیتتون می‌کنه؟ به دنبال هم‌دست نگاهی به بقیه مسافرا انداختم. هم آقا جلویی سیاه پوشیده بود و هم دو پسر بغل‌دستیم و هر سه با نفرت نگام می‌کردن...

2- دو دختر ژیگولو خوش‌تیپ با آرایش و چتر به دست جلوم راه می‌رفتن یهو جلوی سی‌دی‌فروشی وایسادن، موقع رد شدن دیدم دست گذاشته رو پوستری که زدن به ویترین مغازه. اینو شنیدم:
مریم بیا مراسم تشت‌گزاری اردبیل رو بخریم، خیلی با حاله، حسابی اشک آدمو درمیاره، آدم سبک می‌شه! و برگشتم دیدم هر دو رفتن تو...
.
.
.
.
(من چرا امشب اینقدر هی تعجب می‌کنم؟)

3- دیشب با سی‌با زیر بارون قدم می‌زدیم،  مغازها تک‌وتوک باز بودن، اما دکه‌های عاشورایی که تو این ده شب چای می‌دن و جوونای سیاه‌پوش شال به گردن دورش جمعن همه باز و نورانی بودن.  یه عده دختر هم به بهانه چایی گرفتن می‌رفتن جلو و مشغول لاس خشکه می‌شدن...
 از جلوی یک لبنیاتی که می‌گذشتیم دیدیم صاحب یه مغازه یهو یه نفرو پرت کرد تو مغازه‌ و کرکره‌ی سیمی‌شو بسته و قفل کرد. پسر مشکی پوش شال‌به‌گردن عین حیوونی که تو قفس بمونه کرکره رو تکون می‌داد شاید فرجی بشه. ملت سه سوت جمع شدن. می‌گفتن حاجی چیکارش داری بنده‌خدا رو بذار به عزاداریش برسه.  تو مسجد هر شب مداحی می‌کنه و سرچوپی سینه‌زناست... گفت چه عزاداری، چه کشکی؟ مرده‌شور ببره این پیرهن مشکی و شالشو، یه مدته هر روز مغازه‌م میاد جنس کش می‌ره چند هفته پیش هم دخلمو زد. هر چی پیرمردها گفتن حاجی تورو به این ماه عزیز ببخشش، قفلو باز نکرد که نکرد... زنگ زد 110 و منتظر پلیس شد...
دلم برای پسره خیلی سوخت...

بالاترین

هیچ نظری موجود نیست: