جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰

در کشور خودم شدیدا احساس ناامنی می کنم!

یک زمانی وقتی صفحه حوادث روزنامه ها رو می خوندیم اونقدر احساس دوری از این ماجراها می کردیم که به جز نچ نچ کردن و سری با تاسف تکون دادن و فرداش فراموش کردنش کاری نمی کردیم. یا فوق فوقش مثلا می شنیدیم که خونه ی همسایه پسرخاله ی دختر عموی مادرمون دزد اومده. دوسه تا نظریه کارشناسی می دادیم و رد می شدیم...
کم کم اونقدر دایره این حوادث و ماجراها به ما نزدیک شد که خود من حقیقتا شدیدا احساس ناامنی و ترس می کنم.
هر شب سی با از سرکار میاد خونه برای هم تعریف می کنیم:
سی با: راستی امروز همون همکارم که دیروز تعریفشو می کردم از برادر زنش چاقو خورده و بیمارستانه.
من: امروز ساعت 3 ریختن رو پشت بوم همسایه و دیش هاشونو جمع کردن و از بعضی از پنجره خونه ها رفتن تو و رسیورها رو هم جمع کردن.
روز بعد:
سی با: پدرِ مهندس فلان که دیده بودیش, آهان آره همون. از پریشب گم شده. با اینکه کارمند عالی رتبه بازنشسته بوده به خاطر گرانی مخارج شبا آژانس کار می کرده.
- برادر مهندس بیسار که گرفته بودنش, یادته؟ تو زندان اعتصاب غذا کرده و حالش خیلی بده. رفته بودم دلداریش می دادم.
من: خانم ف... رو که می شناسی؟ آهان, آره همون. زنگ زد گفت دزد اومده تموم طلاهاشو برده . حدود 20 میلیون تومن می ارزیدن.
- خانم جیم هم چند روز بود که نمیومد ورزش. امروز زار و نزار اومده باشگاه . دوشنبه پیش رفته از بانک 15 میلیون تومن گرفته تا بره یه تیکه زمین از روستای فلان بخره. جلوی بانک یه تاکسی زرد میاد جلوش. با خوشحالی سوار میشه, نزدیکی های روستا راننده تاکسیه وایمیسه و چاقو درمیاره و پولا رو می گیره هیچی, میخواد بهش تجاوز کنه که یه موتور سوار افغان می رسه. تاکسیه از ترس خانم جیم رو با لباسای پاره پرت می کنه و فرار می کنه, کارگر افغان با موتور می رسونتش به شهر و براش تاکسی میگیره و التماس می کنه چون کارت اقامت ایران رو نداره برای شهادت نمی تونه بیاد. اما شماره شو به جیم می ده...

چند روز دیگه:
سی با: آخ آخ, پدر دوستم که گفتم گم شده بود! یه مسافر معتاد آشنا تو ماشینش سوار شده و شروع کرده به کشیدن مواد, پدر دوستم که چند بار این جوون رو ترک داده بوده, نصیحت می کنه که نکش پسر من. پسره هم که اعصاب نداشته خیلی راحت می کشتش و جسدشو آتیش می زنه و می ندازه تو چاه... رفته بودیم ختم پدر دوستم.
من: جیم رو که یادته, با هزار خواهش و قول گرفتن از اداره آگاهی که کاری به اجازه اقامت داشتن یا نداشتن کارگر افغان نداشته باشه, و 200 هزار تومن هدیه, کارگر رو برای شهادت میبره. یارو سرهنگ آگاهی هی جیم رو می کشونه اونجا و هیچ خبری ازدستگیری راننده تاکسی نمیشه و بعدا می فهمه سرهنگه بهش نظر سوء داره. از خیر پولش گذشته و جواب تلفن های سرهنگ رو هم نمیده.

یه روز دیگه:
سی با: ببخشید دیر اومدم. یکی از همکارام موقع اومدن به محل کار درست روبه روی شرکت رفت زیر کامیون و له شد. همون که یه بار اومده بود خونه مون... موندیم تا خانواده ش اومدن. دوستش هم که تازه از شریف فارغ التحصیل شده و 23 سالش بود و تازه به صورت قراردادی استخدام شده بود تا این خبرو شنید سکته کرد و اونم مرد...
من: منم رفته بودم دیدن ب. نزدیک خونه شون راننده یه پراید(نه تازه موتور سوار) اومده کیفشو بزنه, کیف گیر کرده بود به شونه ش, تا چند متر روی زمین کشیده شده, سه تا دنده ش شکسته و استخون ساق پاش ترک خورده و بیشتر جاهای بدنش کبوده. راستی تا یادم نرفته, امروز نزدیک بود منو بدزدن!
سی با: شوخی نکن.
من, نه والله. ماشینو که یه جای فرعی و خلوت پارک کردم و پیاده شدم تا از کوچه برم تو خیابون یه پیکان سفید نگهداشت و با خشونت گفت بیا سوار شو, من فکر کردم داره متلک می گه جواب ندادم و به راهم ادامه دادم یهو دیده راننده گنده و دیلاق در شاگرد رو هم باز گذاشته و دنبالم می دوه و دستمو داره می کشه تا سوار کنه. قلبم داشت تند تند می زد و اصلا تو اون حالت حتی نمی تونستم جیغ بزنم. حتی یه گربه هم تو کوچه نبود .یهو یه پراید رسید و وقتی جریانو دید دستشو رو بوق گذاشت و یه سمت پیکان سرعت گرفت. مردک دیلاق ترسید و دستمو ول کرد و سوار شد و دِ در رو. من هم به سمت خیابون دویدم.
- شماره شو برداشتی؟ رفتی کلانتری؟
- نه بابا, تو اون حالت اصلا قدرت فکر کردن نداشتم. کلانتری هم برم می ترسم مثل دوستم جیم شم. هی بیارن و ببرنم. آخرش هم یه انگی بهم بزنن. تازه جدیدا دوستام وقتی کیفشونو می دزدن و همه مدارکشون هم باهاش میره به پلیس نمی گن. حتی زینب خانوم که دزد اومده خونه ش و نصف زندگیش رو برده, نرفت به پلیس خبر بده گفت می ترسم نصف بقیه شم پلیس ببره.
- دیگه نری اون کوچه پارک کنی!
- باشه سعی می کنم.
دوروز بعد:
جایی برای پارک نیست و دوباره می رم همون کوچه. ایندفعه کارم تموم شده و سوار می شم که برم. هوا داغه و طبق معمول اولین کاری که می کنم پنجره ها رو باز می کنم. می بینم دختری با لباس شیک و پیک داره هراسون می دوه و پسری موتور سوار بلوز قرمز نه چندان تمیز داره دنبالش میاد. دختر که جلوی من می رسه می پرسم مزاحمت شده؟ در حال دویدن نفس نفس زنان می گه آره, توروخدا کمک. ماشین من برعکس مسیر اونهاست.دختر از ماشین رد شده و به فکر هیچکدوم نرسید که بیاد بغل دست من بنشینه. حالا پسر موتور سوار جلوی من رسیده و داره دنبالش می کنه. داد می زنم آهای آقا, خجالت بکش. ولش کن دختر مردمو.
اصلا نفهمیدم چطور شد که اول صدای موتوری که نزدیک می شد و بعد نفس گرم موتور سوار رو روی گوش و گونه چپم احساس کردم. و صدای رعد آسای- تورو سنه نه! به تو چه ج..ه!
موتور سوار موقتا دختر رو رها کرده بود. صدای فلزی شنیدم که چاقو ضامن دار بود. گرفت بغل گردنم. گفت فضولی کنی سرتو می برم! یک آن یاد روح الله داداشی افتادم و گفتم دیدی منم سرنوشت اونو پیدا کردم. خشکم زده بود. دخترک که صدای دور شدن موتور رو شنیده بود, یک آن برگشت و ماجرا رو دید. جیغی زد و با فریاد گفت: خانوم توروخدا برو, این پسره رحم نداره. تورو خدا گاز بده برو. پسر از صدای بلند دختر ترسید و دوباره به سمت او یورش برد. در حال گاز دادن و دور شدن سرمو بردم بیرون و موبایلمو نشون دادم و هوار زدم: الان به 110 زنگ می زنم... و شیشه ها رو از ترس کشیدم بالا.
تازه وارد خیابون شده بودم , برگشتم دیدم موتوریه دوباره دختره رو ول کرده و داره دنبال من میاد. توی مسیر مردم می دیدن هر جا به من می رسه با چاقو می کوبه روی شیشه ماشین, هیچکس دخالتی نکرد. البته اینو برای سیبا تعریف نکردم. مثل خیلی از ماجراها...
* * *
رفتیم شمال,هنوز ساک ها رو از توی ماشین در نیاورده, توی ساحل صدای جیغ و گریه و داد و فریاد شنیدیم. همون لحظه یه پسر 17 ساله جت اسکی سوار به نام علیرضا با پسرخاله ش جلوی چشم بقیه غرق شده بودن. پسرخاله هه البته نجات پیدا کرد. می گفتن اولین بار بوده که علیرضا جلیقه نجات تنش نکرده بود. پدره پسرخاله هه رو با این حالش گرفته بود زیر مشت و لگد. شما فکر کنید تموم اون سه روزی که ما اونجا بودیم پدر و مادر و برادر و چندین نفر از اقوام در همون محل منتظر اومدن جسد علیرضا بودن و آخرش هم نیومد که نیومد. کار ما شده بود دلداری دادن به اینها و حرف زدن با نجات غریق ها و تعریف شنیدن از اونها که دیروزش 8 نفر از یه خانواده غرق شده بودن و فقط دو نفرشون زنده موندن و پریروزش 4 نفر و ...
واقعا خودم بریدم از یادآوری این حوادث... خیلی دیگه هم هست. اما دیگه کشش ندارم بگم.
از دزدی ها, از جنایت ها, از غارت ها, از آدم ربایی ها, از زندان ها, از خشونت ها, از قتل ها و از عدم امنیت شغلی, از نداشتن آزادی, آزادی نوشتن, حتی نوشتن وبلاگ, نداشتن آزادی بیان, آزادی لباس پوشیدن, آواز خوندن, و حتی آزادی آب بازی کردن...
یه چیزی میگن مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتره! الان هم من دقیقا همین احساسو دارم. ناامنی رو تا مغز استخونم حس می کنم. در هر قدم هر لحظه احساس می کنم یه بلایی قراره سر من و نزدیکانم بیاد...


بالاترین