جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

داروارونک

1- مجله‌‌ای از سازمان دانشجویان یهود شیراز به دستم رسیده به نام "اهوا"به معنی مهر و دوستی. در شماره بیست‌و‌یکم. مهر 1386، چند خاطره از یهودیان شیرازی به چاپ رسیده.
درواقع مرکز تاریخ شفاهی یهودی ایران دوازده سال پیش در لوس‌آنجلس به وجود آمده و با یهودی‌های ایرانی قدیمی در مورد زندگی گذشته‌شون مصاحبه‌هایی کرده. کلیمی‌های ایران قدمتی سه‌هزار ساله دارن و ایران وطن اصلی اوناست.
در این شماره مجله مصاحبه با خانم نیم‌تاج رفائیل‌زاده چاپ شده که اکثرا در مورد حاملگی و زایمان اولشه که خیلی جالب اما طولانیه و الان نمی‌تونم تایپش کنم. ولی یه داستان کوچیک داره در مورد همبستگی مردم قدیم(اون‌وقتا که تموم مردم پول نداشتن گوشت بخرن):

"داروارونک"
خرید گوشت و دنبه کار هر کسی نبود. بلکه فقط از عهده‌ی اعیان و اشراف برمی‌آمد، آن‌هم فقط برای شب شبات.
معمولا در محل یکی از اعیان‌های نیم وقه‌ای (نیم وقه= یک هشتم یک من) دنبه می‌خرید. توی یک تنظیف می‌پیچید و تنظیف را سر یک چوب می‌بست. نام این وسیله "داروارونک" بود. جمعه که می‌شه همسایه‌ها و هم‌محله‌ای‌ها در خانه‌ی آن خانواده پولدار می‌رفتند و می‌خواندند:
داروارونک تو آجین(بدهید)
بوامِش ‌اَتِ اُو گیشتمون(در آبگوشتمان بیندازیم)
نه ‌ور آریم، نه پشاریم(فشار نمی‌دهیم)
زیدی زیدی اَ پس آریم(زود زود پس می‌آوریم)
خانواده‌ی پولدار داروارونک خود را به همسایه قرض می‌دادند، که آن‌ها مدت کوتاهی دنبه را داخل دیگی که سرِ اجاقشان می‌جوشید بگذارند تا آبگوشتِ شب شباتشان کمی چرب شود، مزه بگیرد و قوام بیاید(جا بیفتد)
داروارونک قرضی همان روز به صاحب آب پس داده می‌شد تا به دیگری که برای وام گرفتن مراجعه کرده است داده شود.
گاه در یک بعد ازظهر جمعه یک داروارونک به سه یا چهار خانه برده می‌شد و سرانجام به خانه‌ی اصلی برگردانده می‌شد و در محل خنکی نگه‌داری می‌شد تا جمعه‌ی دیگر و شب شباتی دیگر!...

چند مطلب دیگر در مجله‌ی "بینا" ارگان انجمن کلیمیان ایران برام جالب بود که سرفرصت می‌نویسمشون...

2- نمی‌دونم تاحالا روزنامه‌ی "امرداد"(به معنی بی‌مرگی و جاودانگی)، ارگان زرتشتی‌ها رو در دکه‌‌های روزنامه فروشی‌ها دیدید یا نه. این روزنامه(درواقع ماه‌نامه‌ست اما در قطع و شکل روزنامه) سال هشتمیه که منتشر می‌شه در 16 صفحه به قیمت 200 تومن.
اونایی که دلشون می‌تپه برای ایران و ایرانی و زبان فارسی عشق می‌کنن از خوندش. نویسنده‌هاش حتی‌الامکان از هیچ کلمه‌ی عربی استفاده نمی‌کنن و سراسر روزنامه پره از مطالب در مورد شاهان هخامنشی مثل این‌شماره که مطلبی داره به اسم کوروش، شهریار ایران، پیام‌آور آزادی...(کوروش‌نامه یا منشور کوروش را کامل چاپ کرده) و یا در مورد شهرهای باستانی ایران، اسامی ایرانی و هنر موسیقی و ادبیات و شعر و...
فکر کنم تنها روزنامه‌ای باشه که موقع خوندنش آدم هی حرص نمی‌خوره که چرا موجودیت ایران رو فقط بعد از اومدن اسلام به حساب میارن(مثل کیهان و...). این نشریه رو به‌غیر از همه‌ایرانی‌ها به ناسیونالیست‌ها هم شدیدا توصیه می‌کنم که عشق کنن از این‌همه تعریف از شکوه و جلال ایران... بعد از خوندنش آدم احساس افتخار و بزرگی می‌کنه:)


3- سریال "راه بی‌پایان" هم بالاخره به پایان رسید. گذشته از آشنایی با یکی از عوامل سازنده‌ی فیلم که باعث می‌شه دلم نیاد زیاد از این سریال انتقاد کنم یا بهش بگم سه‌ریال، از نقش بدمن قصه خیلی خوشم اومد. تقریبا این اولین بار بود که ضدقهرمان داستان اینقدر قوی، دوست‌داشتنی، آروم و جنتلمن بود(ابوالحسنیبا بازی فرهاد اصلانی)
اما هر چی ضد قهرمانش قوی بود قهرمانش "موفَل" و بی عرضه و بی‌دست‌وپا بود( منصور)... غزل هم که آدم همه‌ش حواسش می‌رفت به دماغ‌عمل‌کرده‌ش:)
آخر فیلم هم که آخرش بود. هم عروس‌داماد داشت و هم اینکه نشون داد که "همانا بهترین مشوق جوان‌ها در امر تحقیقات علمی، دولت جمهوری اسلامی ایران می‌باشد و لاغیر!"
آخه ای آشنای من! تو هم؟!


4- اون چند روزی که صفحه‌ی اصلیم مشکل پیدا کرده بود این افاضات رو در اون‌یکی وبلاگ در مورد سریال حلقه‌ی سبز نوشتم.
باید توضیح بدم که نقدهام کلا تخمیه. چون من تقریبا هیچ‌سریالی رو اونطوری که بشینم همه‌ی قسمت‌هاشو یا حتی یه قسمتشو از اول تا آخر ببینم نبوده... در حال کار گذری نگاهی انداخته‌م.
کپی می‌کنم همینجا:
واه واه... ابراهیم حاتمی کیا جان٬ این چه سریالیه که ساختی! با بازی‌های باسمه‌ای سیما تیرانداز و اون آقا غوله(حمید فرخ نژاد )... روح غول مانندی که با ا ستفاده از نور چراغ مو درمیاره(درمان کچلی رو کشف کرده) سریالی کشدار که اگر کسی فقط ۵ دقیقه از دوقسمتش رو دیده باشه کاملا تموم داستان رو می‌فهمه.
می‌گن فیلمی خوبه که اگر حتی کلیدت از دستت افتاد نتونی دولا بشی و کلیدتو برداری. در فیلم آقای حاتمی کیا٬ برداشتن کلید که سهله٬ اگر حتی نگاه نکنی و وسطش سبزی قرمه بخری و با دقت پاک کنی و بشوری و خوردکنی و بپزی و برنج هم بار بگذاری- حتی اگر آبکشش کنی- وسطش سه تا ملافه و پرده و خشتک بدوزی و خونه رو جارو برقی بکشی هیچی رو از دست ندادی.
این کارهای هیستریک سیما تیرانداز و قایم موشک بازی های آقا روحه بیشتر خنده دار بود تا ترسناک.
روبان قرمز و آژانس شیشه‌ای کجا و این "حلقه‌ی سبز" کجا آقای حاتمی کیای عزیز! بودجه هم که ماشالله اوورت بهت داده بودن!
برای اولین بار کسی رو دیدم از قاسم جعفری و زنش صدیقه صحت درپیتی‌تر سریال می سازه.

5- دوسه بار سعادت یار شد و من تونستم چند نه و نیم صبح جایی باشم که تلویزیون داره و تونستم چند قسمت از سریال قدیمی "خانه سبز" رو ببینم.( به کارگردانی مسعود رسام و بیژن بیرنگ و با بازی خسرو شکیبایی و مهرانه مهین ترابی و رامبد جوان و آتنه فقیه نصیر و نادره و داریوش اسدزاده و اکرم محمدی و آرش...)
به نظر من دیدن فیلمی برای بار دوم یا حتی خوندن یه کتاب برای بار دوم و سوم و...٬ آدمو در شناخت بهتر اون فیلم(یا کتاب) بهتر کمک می کنه. گاهی یک فیلم رو برای بار دوم می بینم٬ می گم بار اول من از چی این فیلم خوشم اومد آخه!!!
اما در خانه ی سبز این دفعه هم مفاهیم قشنگی از خانواده٬ مرد٬ زن و فرزند و انسانیت و مهربانی و... دیدم... شاید فمینیست ترین آدم این سالها نتونه همچین فیلمنامه ای بنویسه.. واقعا دمشون گرم.

6- می دونم از زمان پخش سریال "میوه ممنوعه" چند وقته گذشته. اما هنوز به این فکر می کنم که چرا حاج آقا فتوحی نباید آخرش با مامان بزرگ هستی ازدواج کنه! بیچاره پیرزن تنها! چرا همه دلشون برای پیرمردهای تنهای سریال می سوزه اما هیچکس به پیرزن های تنها فکر نمیکنه؟:(

7- آقا، یکی داروارونکشو بهم قرض بده یکی دوساعت تو آشم بندازم آبش مشت (غلیظ)شه!
زیتون دات کام

صعود



پنج سنگ‌نورد دختر و پسر در حال بررسی راه‌های صعود دیواره‌ی صخره‌ا‌ی پل خواب در جاده چالوس...

نمای دیواره از راه دور...

صعود...

آمریکا...! آمریکا...!قسمت دوم

آمریکا ... آمریکا ...
قسمت دوم و پایانی
.. دوباره میخواهم به بعضی از تجارب زندگی شخصی ام به عنوان یک "مهاجر تصادفی" که ساکن این سر زمین شده اشاره کنم.
شکی نیست که سخن از تجارب شخصی خود گفتن بسیار آسان تر است تا نقل کردن تجارب و زندگی دیگرا ن وکلیت دادن ونتیجه گیری از انها به عنوان یک واقعیت و یا یک" Fact زیرا وقتی نویسنده ویا گوینده ای از خودش حرف میزند در آن صورت قانون کلی نمیتواند صادر کند . او فقط تجارب شخصی خود را بیان می کند. اوادعای عمومیت دادن به انها را هم ندارد.اگر خواننده منصف باشد اعتراضی نمی کند تنها میتواند انهارا بپذیرد یا نه .
سخن گفتن ازخود مرا بیاد خاطره ای کهنه به عنوان دانشجو ازاستاد " تعلیم و تربیت "ام زنده یاد آقای "دکتر عیسی صدیق اعلم " . در دانشکده ادبیات تهران انداخت.
تصور من از دکتر صدیق اعلم این است که نام او با تاریخ "تعلیم و تربیت ایران" همیشه همراه خواهد بود. اودر در پایه گذاری تعلیم وتربیت مدرن ایران تلاش زیادی کرد. او بود که برای اولین بار کلمه "دانشگاه " را بجای مدرسه های عالی بکار برد. و او بانی تاسیس دانشسراهای تربیت معلم ایران بود. از خدمات دیگر او دراعتلای فرهنگ این مرز وبوم نمیتوان به سادگی چشم پوشید . که کار من نیست دراینجا انها را برشمرم . یادش گرامی باد.
بهر صورت در درسی که با او داشتم ایشان" بیوگرافی خودش" را به عنوان کتاب درسی برای ان کلاس تعیین کرده بود. دانشجویان باید انرا میخواند ند و در اخر سال امتحان میدادند . دلیل استاد برای انتخاب بیوگرافی خودش این بود که ایشان معتقد بودند " خواندن بیوگرافی های بزرگان واشاره به زندگی و تجارب آنان یکی از بهترین ابزارهایی است که معلمین تعلیم و تربیت میتوانند از آن ها درهنمود دادن به شاگردان شان درکلاسها سود جویند.." جمله ایشان را دقیق بیاد ندارم ولی چیزی نزدیک به این که اشاره کردم . واضافه کرد چون به صحت درستی نویسنگان بیوگرافی های مردان وزنان برزگ ودانشمندان اعتماد ندارم بنابراین بیوگرافی خودم را به دراین واحد درسی پیشنهادمیکنم..!!
دکتر درآخرسال براساس ان کتاب یک امتحان بیست سوالی از دانشجویان به عمل میاورد که بعضی از سوالات چهار جوابی هم بودند . یادم میاید یک از سوالاتی که دانشجویان بشوخی حدس میزدند که ممکن بود دربین سوالات امتحان اواز آن کتاب باشداین پرسش بود .
سوال:
بگویید اولین دختری را که "نگارنده " بوسید در کجا بود؟ و اسمش چه بود ؟ باید کتاب را خوب خوانده بودیم. براساس متن کتاب مثلا جواب میدادیم اسم ان دختر" سمیرا" بود.و در زیر دالان خانه حاج هادی اتفاق افتاد !!
منطورم از یاد آوری این خاطره این بود که من هم فکر کردم روشن ترین تصویر از دغدغه ای یک مهاجر نمونه هایی از زندگی نگارنده !!یعنی ولگرد به عنوان یک مهاجر است . چون مانند دکتر ازصحت انها مطمئن هستم ! من نمی خواهم به انها عمومیت بدهم . فقط میخواهم بگویم که مشکلات ودغدغه های هر مهاجری درامریکا مختص خود اوست . و الگوی خاصی ندارد . به عوامل متعددی بستگی دارد به ایالت وشهری که درانجا ساکن خواهد شد. به کاری که انتخاب خواهد کرد . به تسلط اودر زبان . به سن و جنسیت او. به مقدارپولی که باخود همراه میاورد .و . و .
ولی به نطر من ازبین همه ی این عوامل ان عاملی که در موفقیت مهاجر موثر است " طرز تلقی مثبت " positive attitude وشجاعت و پایداری او دربرخورد با مشکلات است که میتواند اورا یاری کند واز او یک مهاجر موفق بسازد . به عبارت دیکر مهاجر تازه وارد ما هرگز نبایذ مورچه تیمور لنگ ازیاد ببرد!
زمانی که من به امریکا امدم وقصد اقامت دراین سر زمین کردم تقریبا دوران جوانی ام در وطنم سپری شده بود و آرزوهای بزرگی برای شخص خودم درسر نداشتم. درابتدا کابوسم این بود که به مثابه درختی کهنی هستم که دراثر جابجایی یا خشک خواهم شد و یا به حالت رکود باقی خواهم ماند. ولی بزودی دریافتم اولا من درخت نیستم !! ادم هستم ! و ثانیا بقول دوست نازنینی در این روزها درختها ی کهن را جابجا میکنند بدون اینکه انها خشک شوند و یا تدریجا بمیرند !!
تصوردرخت بودنم یک طرز تلقی شاعرانه منفی وشرقی بود وباید که انرا از ذهنم میزدائیدم .
به زودی یاد گرفتم فراموش کنم که چند سال دارم. واین یکی از مهمترین قدم هایی بود که طرز تلقی ام را برای هر گونه تلاش اماده کرد . احساس کردم که دراین سرزمین تازه متولد شده ام . واین نوع طرزفکررا دراینجا آموختم چون بندرت کسی از من میپرسید چند سال دارم؟ بعدا ها فهمیدم این سوال نوعی دخالت در زندگی خصوصی ادم هاست .! و حتی نوعی بی احترامی است. درست مثل سوال کردن از کسی که درآمدت !!درماه یاسال چقدر است؟ که درایران این نوع سوالات خیلی عادی است.
درباره سنم یک نکته را بگویم هنوز هم اگر بندرت دوستی ازمن سوال کند چند سال دارم؟ خیلی جدی به تعداد سال های که در امریکا زندگی کرده ام اشاره میکنم !! که البته سبب خنده سوال کننده میشود ومیگویم بقیه عمرم در درایران جا گذاشته ام . با به امانت درایران گذاشته ام باخودم نیاورده ام !ویا فراموش کردهام که بیاورم !!
مثلا اگر امروزکسی سنم را بپرسد می گویم سی سالم است ! چون فقط سی بار" تنکز گوینگ" دیده ام !
باز یک "فلش بک" به ابتدای اقامتم میزنم .بعد از انکه مطمئن شدم به دلایل متعدد دیگر قادر به برگشت به وطنم نیستم مثل بیشتر تازواردان دچار اضطراب و تشویش بودم . . فهمیدم وحشت ام ناشی از طرز تلقی منفی ام نسبت به زندگی جدید است .
من بجز یک مدرک تحصیلی!! نه سرمایه ای داشتم ونه تخصص خاصی . اما خیلی زود متوجه شدم که اتکا به سرمایه ناچیز ومدرک تحصیلی و تخصص دراین سر زمین فقط یک "توهم" است .
توهم اول مدرک تحصیلی : فهمیدم هر نوع مدرک تحصیلی از خارج امریکا و حتی اکثر مدارک تحصیلی از دانشگاه های داخل امریکا دراینحا به هیج کاری نمی آیند الا برایت رضایت خاطر شخصی دارنده ان . دراینجا به انچه "میتوانم" انجام بدهم نونی یا آبی میدهند! نه به انچه که " میدانم" باید دستهایم بیکاره ام بکار میانداختم همان دستی که میگویند مغز دوم است!!
بنابراین استفاده از مدرک تحصیلی ام را فراموش کردم و بااینکه این مدرک را ازیکی از دانشگاههای خود امریکا گرفته بودم . درابتدا به امید ان مدرک هروز صفحه استخدام روزنامه ها زیرور میکردم وبه موسسات و کمپانیهای متعددی که مربوط به رشته تحصیلی ام میشد برای گرفتن شغلی مراجعه کردم و تماس گرفتم .از مصاحبه بیشماربی نتیجه گذشتم . کوشش ام بی فایده بود. چند ماه گذشت هنوز نتوانسته بودم نتوانستم کاری را که فکر میکردم در تخصص من است پیدا کنم. داشتم سخت نگران میشدم پول اندک مان داشت ته میکشید !!
تصمیمم ام را گرفتم . ا از مدرکم چشم پوشیدم سعی کردم هر کاری را که به من پیشنهاد بکنند بپذیرم . مثلی درامریکا ست که میگویند : " همه پول ها یک رنگ هستند " البته این یک رنگ بودن پول های امریکا حقیقت هم دارد. یعنی مهم نیست که تو چه کاری انجام میدهی کار کار است. دوباره به صفحه اگهی های استخدام روزنامه شهرمان نگاه کردم این بار بادیدی دیگر. اولین کاری که پیدا کردم دریک مجتمع ساختمانی بود که نیاز به یک فرد غیر متخصص داشتند که آموزش لازم را در کارهای محوله خودشان به او میدداند. برای مصاحبه تلفن کردم. وقت گرفتم سر وقت رفتم .. انها هم در موقع مصاحبه چیزی درباره تخصص ام نپرسیدند
باید به دو سوال جواب میدادم.
آیا قادرم مسئولیت بپذیرم؟ و سوال دوم این بود آیا پیش بینی میکنم که حد اقل یک سال ان شغل راترک نکنم ؟
جوابم برای هر دو سوال قاطع و مثبت بود دراینجا بود که توهم داشتن تخصص ام هم باطل شد . استخدامم کردند.
کارم در قسمت حفاظت یک مجتمع برزگ ساختمانی بود . دران بخش از ان ساختمان منهم فردی شدم که باید خرابیهای ساختمان را همراه دیگر کارکنان ترمیم میکردیم !!
من که تخصصی نداشتم. بزودی اموزش های لازم را در کمک به همکاران متخصص اموختم تا جاییکه به تنهایی قادر شدم بسیاری از تعمیرات وخرابیها بدون کمک انجام دهم .
بهر صورت بزودی درحین انجام کارها چیز ها دیگری مثل کارهای برق و لوله کشی آموختم .. من که درایران اگر لامپ خانه ام میسوخت باید از برقی سر کوچه کمک میگرفتم حالا میتوانستم خانه ام با جسارت و اطمینان کامل سیم کشی کنم !!
هرروز بیشتر باور میکردم که اتکا به داشتن تخصص در حرفه ای قبل از مهاجرت شاید مفید باشد ولی اصلا اهمیت ندارد .
چون کمپانیهای بزرگ ترجیح میدهند متخصصین شان راخودشان آموزش دهند
حتی در کارها کوچکتر که ما درایران تعمیر کار داریم در اینجا مصداقی ندارد . چون امریکا کشوری صنعتی است کار به تعمیر نمی کشد. اینجا کشور تعویض کاری است !! همه چیز بسرعت باید پیش رود برای مثال اگر کوچکترین مشکل در وسایل برقی تان پیش اید باید انرا دور بیاندازید وسیله دیگری بخرید .
انچه برای بیشتر کارفرماییان درامریکا معیار استخدام کار گر و کار مند است طرز تلقی و اتکا به سر وقت بودن انها ست . تخصص داشتن نه نتها زیاد مهم نیست بلکه گاهی عاملی منفی برای استخدام است !! شنیده ام حتی بعضی کمپانی ها از استخدام فارغ التخصیلان نخبه کارگرانی با تخصصهای بالا خوداری میکنند!! چون فکر میکنند این آدمها یک بعدی هستند !! جون ان کارفرمایان فکر میکنند فادر هستند هر کارمند و کارگر شادهای را تخصص اموزش دهند و لی فادر نیستند طرز تلفی مثبت و واحساس مسئولیت بیاموزند .
به یک چیز جالب دیگرهم اشاره کنم انهایی که درامریکا زندگی میکنند میدانند در امریکا هرنوع وسیله و یا چیزی را که شما خریداری کنید از پنکه گرفته تا درو پنجره وقفل و... تا خوراکی های های بسته بندی شده حتی یک بسته تخمه افتاب گردان !! دستورالعمل برای نصب ان ویا شکل استفاده ویا کار برد ان محصول یا روی بسته بندی و یاهمرا ه ان محصول در دفترچه نوشته شده .
باور کنید تخمه افتاب گردان را هم جدی گفتم!! یک بسته تخمه افتاب گردان خریده بودم روی بسته بندی ان طرز خوردن ان نوشته شده بود !! که چطور تخمه های انرا بین دندانهایتان قرار دهید . و به ارامی فشار بدهید. تا مغز ان از پوستش جدا شود !! بعدا میتوانید انرا بجوید و قورت دهید! .
در اصطلاح به ان این نوع انجام کارتفریبا فنی همراه با دستور العمل بدون کمک گرفتن از متخصص در کار ها میگویند : Do it yourself .
من درانجام بسیاری کارها درنصب وتعمیرات در ان مجتمع از روش دوایت یورسلف با خواندن دستور عمل ها استفاده میکردم. چند ماه از کارم در انجا نگذشته بود که سرپرستی چند نفر از کارکنان به نگارنده !! محول شد . فکر نکنید بخاطر تخصص بیشترم نه این طور نبود فکر میکنم فقط به بخاطر قبول مسئولیت و طرز تلقی ام نسبت به انجام کارها که انها در من پیدا یافته بودند .. !! هر وفت به مسئولیت فکر میمنم بیاد جمه معروف "کانت "می افتم او میگوید
" دوچیز مرا به شگفتی میاندازد یکی اسمانی پرستاره و دیگری احساس مسئولیتی که درفلب ماست"
بعد ان دوسال ماندن درکار دران کمپانی با تجاربی کهاموخته بودم برایم بسیار اسان بود که در ان زمینه کار های بهتری بگیرم . اطمینان نفس ام سبب شد که خودم شرکت ساختمانی با چند کارمند و کارگر براه بیاندازم ودر کنار شرکتم به عنوان سوپروایز اداره خوابگاههای دانشگاه بززگی به استخدام رسمی ان دانشگاه بیرون امدم . داستان را طولانی را کوتاه میکنم ..
اکنونمن دراین سر زمین نه پرزیدنتم و نه سناتور ولی مهاجری بودم که با دستان خالی به سر زمین امدم
تنها جیزی که بطور نهان درباخودم از وطنم اورده طرز نگاهم به زندگی و احساس مسئولیت شدیدی بوده که دردرونم درکارهایم احساس میکردم . که برای اشکار شدن توانایی هایم خودم را سخت مدیون این کشور میدانم .که زندگی .کار دراینجا به من فرصت داد توانایی هایم بعد از سپری شدن جوانی ام در وطنم در میاسالی دراینجا کشف کنم...
بیخود نیست که گفته اند امریکا سرزمین فرصت هاست !!
این گوشه ای از رندگی خودم بود
داستان زندگی خودم مرا به بیاد یک دختر خانم روسی انداخت اسمش "اولگا " بود او در کتابخانه دانشگاه شهرمان باهمسر من اشنا شده بود .گاهی به خانه ما امد ورفت میکرد او هم مثل ولگرد هم ماندگار این سرزمین شد فکر کردم قبل از اینکه این نوشته را به پایان رسانم به گوشه از زندگی این دختر .تتلاشی کهاین دختر برای زندگی کردن در ننمود مرا سخت تحت تاثیر فرا داد مطمئن هستم شنیدنش برای تازه مهاجری اموزنده خواهد بود این اولگا در مسکو با یک امریکایی اشنا شده بود وازدواج کرده بود وهمراه او به امریکا امده بود ۲۴ ساله بود ازبا اندامی بسیار زیبا و قدی .چهرهای بسیارظریف هر بینندهای را میتوانسا تحت تاثیر قرار دهد . حالت او مدل سالنهای لباس در در ذهن تداعی میکرد . بعد از چندماه از اقامتش از همسرش جدا شد. مدت کوتاهی در خانه ما بطور موقت زندگی کرد . عاشق زندگی کردن درامریکا بود . او فارغ التحصیل رشته مهندسی نفت ازدانشگاه مسکوبود . بعد از طلاق او تصمیم گرفت درامریکا بماند و باید کار میکرد. درابتدا دنبال کاری میگشت که با رشته تحصیلی او ارتباط داشته باشد . من میدیدم که او دهها "رزومه" یا تقاضای کار به موسسات نفتی در سراسر امریکا فرستاد. ولی هیچ گونه پاسخی دریافت نکرد وقتی از گرفتن کار در رشته تحصیلی اش ناامید شد. تصمیم گرفت هر کاری را به او پیشنهاد شد بپذیرد نه تنها از طریف خواندن اگهی های استخدام روزنامه
پیاده به دنبال پیدا کردن کار بههر گوشه کنار شهر سر میکشید
تا بلاخره در یک فروشگاه زنجیره ای عذا کاری پیدا کرد. اودرقسمت قصابی ان فروشگاه روزی ۸ ساعت باید گوشت خرد میکرد. وبسته بندی میکرد جالب این بود که عصر ها وفتی از کار برمیگشت خیلی هم خوشحال بود بسیار هم خوشحال بود و هیچ شکایتی نمیکرد . اولین چکی راگرفت به همسر من پیشنهاد کرد که مفداری بابت مخارج اش بپردازد وهمسرم پذیرقت تا او احساس راحتی کند جون اطاقی د اختیار او گذاشته بود
بعد از چند ماهکار درقصابی به عنوان کارگر به خاطر احساس مسئولیت و کار سخت کاریش اورا سر پرست کارکنان ان قصابی کردند و نزدیک دوسال انجا بود سال تا معاونت مدیریت ان فروشگاه ارتفا یافت و درامد نسبتا خوبی داشت و باسابقه کاری خوبش. بعد چند ماه از خانه ما اسباب کشی کرد اپارتمان زیایی اجاره کرد و اتومبیلی برای رقت امدش خرید . روزی به خانه ما امد وگفت برای خدا حافظی امده چون
یک فروشگاه بزرگ در الاسکا به عنوان مدیر اورا با حقوق قابل توجهی استخدام کرده اند ا و از شهر ما رفت . گاهی ایمیلی میفرستاد وحالی از ما میچرسید . یک بار برای مان نوشت هنوز وسوسه کار کردن دررشته موسسان نفتی ازارم میدهد .. بااینکه پول خوبی در الاسکا میسازد فقط خوشحال است میتواند با پولی که برای خانواده فقیرش درمسکو میفرستد از انها حمایت کند و الاسکا دوست دارد چون اب هوای انجا یاد اور روسیه است.. ..
.. فکر میکنم لازم نیست بیش از این مثال دیگری بزنم هرروز هزاران مهاجرتازه وارد ب هاین سر زمین میایند و راهی را می پیمایند که این دختر روسی و ولگرد پیمودند ..
این نوشته دارد طولانی شد میخواهم یا تجربه اخرم از"توهم " سرمایه و پول به این نوشته پایان دهم
و بگویم سرمایه مهاجر اگر عظیم باشد شکی نیست ان مهاجر به اتکا به سرمایه گذاری اش به تجربیات ولگرد و اولگا نیازی ندارد !! در بخشها مختلف میتواند با ان در امریکا از جهت مالی دغدغه ای نداشته باشد ..اما نمی توانم بگویم بدون تلاش ایا از زندگی در امریکا چیزی هم میاموزد یا نه ؟
اما نصیحت من
به انانی که به عنوان مهاجر به این سرزمین میایند و سرمایه بزرگی ندارند .این است که
درابتدای ورود شان هرچه "کمتر پول" با خودتان به این سرزمین بیاورید امید موفقیت شان بیشتر و زودتر است ..
ولگرد



14:08 | Zeitoon | نظرها